عنوان وبلاگ:دفتر کوچک نوشته های من
آدرس وبلاگ:http://me-nevesht.blogfa.com
توضیحات:
نام نویسنده:من
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان:یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ ساعت 18:25

درج نشدن آگهی هام در شیپور

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ ساعت 18:19 شماره پست: 491

مسخره س

پس بگو چرا هیچ مشتری ای برای مغازه م نمیاد.

نگو شیپور آگهی هامه یا درج نمی کنه یا لینک سایت فروشه از توش حذف می کنه.

فکر کنم بهترین راه همون بازاریابی حضوری باشه.

عیبی نداره
+ نوشته شده در شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ ساعت 23:21 شماره پست: 490
ول کن بابا حالا مگه چه میشه؟ بذار یه دو کلامم بهم حرف بزنن. پدر مادرن دیگه مگه چه می شه؟

دم ظریف گرم

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 13:2 شماره پست: 489

ظریف جان دمت گرم. 

منبع

 

وی در تشریح واکنش محمد جواد ظریف به این رویکرد و رفتار طرف آمریکایی ادامه داد: «وزیر امور خارجه ایران در واکنش به تهدید علنی طرف آمریکایی، با لحنی قاطعانه و فریادی بلند خطاب به تیم مذاکره کننده هسته‌ای آمریکا همه مشکلات موجود در منطقه را متأثر از رفتار آنها و حمایت مالی و تسلیحاتی غرب از تروریست‌ها دانسته و به آنها می‌گوید، شما اساسا در موقعیت و جایگاهی نیستید که برای توان موشکی کشور ما تعیین تکلیف کنید».

این منبع آگاه روسی ادامه داد: «پس از این واکنش قاطع ظریف، خانم موگرینی وارد بحث شده و ایران را تهدید به ترک مذاکرات می کند که وزیر خارجه ایران عقب ننشسته و با قاطعیت خطاب به غربی ها می‌گوید: یادتان باشد هیچ گاه یک ایرانی را تهدید نکنید».

وی در پایان گفت: «این موضع گیری قاطعانه محمد جواد ظریف با استقبال سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه مواجه شد و او در پی این جمله ظریف بلافاصله گفت: همچنین یک روس را»!

ایرنا در این باره می‌نویسد: 
آن طور که دیپلمات ها نقل می‌کنند، لحن ظریف در نشست با وزیران 1+5 هنگامی که به دعوای اصلی و تصمیم سیاسی یعنی تحریم های تسلیحاتی ایران رسید، تندتر شد. منابع روسی، آلمانی و آمریکایی نقل می‌کنند که در آن جلسه زمانی که طرف مقابل از تهدید امنیت منطقه و نقش ایران حرف می‌زند، ظریف با عصبانیت به یکایک وزیران می‌گوید «اگر بحث تهدید منطقه باشد من باید همه شما را برای حمایت از صدام به دادگاه بین‌المللی بکشانم!» او حرف‌های دیگری هم زده که حاضران جلسه را نگران کرده مبادا ادامه بحث، مذاکرات چند ساله را به شکست بکشاند.


بازیابی
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:55 شماره پست: 488
آرشیو سال 84 پیدا کردم. علاوه بر اون دیروز متنای کوتاه تو کتاب ریاضیات مهندسیم اینجا یاد داشت کردم. برم یه بک آپ بگیرم تا از دستم نرفته.

دیروز رفتیم سر زدیم به بابایی بنده خدا خیلی ضعیف شده. یبوستم گرفته حالش خوب نیست. لج بازی هم می کنه. قرص مسهل خورد امروز بهتر شده. 

بنده خدا بابایی. خدا کنه خوب بشه.

چقدر توی این شبای قدر بی بهره بودم.

ای اشک مقدس!

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:47 شماره پست: 487

ای اشک مقدس ! سلام خالصانه مرا بپذیر , تو ای اشک ! عصاره وجودی , تو آتشفشان قلب سوزانی که می جوشی و می سوزی و در دیدگاه انسان , به عالم وجود قدم می گذاری .
ای اشک ! ای انیس شب های تار من ! ای آنکه در اوج صعود به سوی معراج مرا همراهی کردی !
ای آنکه در سخت ترین درد ها و کشنده ترین غم ها , قلب مجروحم را تسکین بخشیده ای !
ای آنکه وجودم را تطهیر کردی و مثل طفلی معصوم از گناهان پاکم نمودی ! 
ای آنکه مرا ذوب کردی و کیمیا صفت وجود خاکیم را به خدا رساندی !
آی آنکه درد را به لذت مبدل کردی و غم را به عرفان سوق دادی !
ای آنکه مرا سوزاندی و خاکستر وجودم را در کهکشان ها پخش کردی !
ای آنکه مرا نیست کردی ! از خودخواهی و خودبینی نجاتم دادی , مرا به مرحله فنا رساندی که جز خدا نبینم , جز خدا نگویم و جز خدا نخواهم ! ( برگرفته از نیایش های شهید چمران . )

از وب 84 پیدا کردم 

سکته و رعشه
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 16:48 شماره پست: 429
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
وااااااااااااای دارم سکته میکنم. رعشه گرفتم. خدا به دوووووووور

مامان گفت خاله ها دیروز گفتن بهشت و جهنم هنوز آفریده نشده مامان گفته بود چرا شده. بعد خاله ها قبول نکردن.

امروز آمد به من گفت که من اینطوری گفتم. منم گفتم خب راست میگی بعد براش تو اینترنت با تبلت سرچ کردم و یه حدیث از امام رضا توی یه صفحه مفصل درباره این موضوع انتخاب کردیم مامان گفت براشان بفرست. من با وایبر فرستادم وایبر که نابود شده هیچ. با اس ام اس برای همه خاله ها و دایی مجتبی فرستادم. خاله شهین و دایی مجتبی شماره تبلت مامانه نداشتن. دایی فقط فرستاد شما؟ منم گفتم مهین تبلت

ولی خاااااااله. ولی خاله فرستاده که شما؟ اصلا این موضوع به ما مربوط نمیشه ما فقط باید کار حوب انجام بدیم و این حرفام مال عالمای دینیه و معلومه که تو فقط میخوای بحث کنی.

منم نوشتم مهین تبلت.

خاله گفت اه گرچه فکر کنم صبایی نه مهین.

آقا منم یهو سکته زدم گفتم مامان بیا من لو رفتم. بگو که من گناهی ندارم خودت بودی. خلاصه تاحالا نشسته با خاله اس ام اس بازی. که چرا حرف حق تو کتت نمیره و این حرفا.

خلاصه من هنوز درحال سکته م.

بعد از تو

+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 13:0 شماره پست: 428

بعد از تو

 

تنها وظیفه ی من

تکرارِ همین بعد از تو گفتن است.

 

من از اَزَل

گروگانِ گریه های تو بوده ام.

«سید علی صالحی»

منبع 

 

« اینه سال 89 توی رادیو پیام شنیدم توی خوابگاه. دی ماه»

خودمم یادم رفته
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:49 شماره پست: 427
گفت منو نمیشناسی؟ گفتم باید شما رو بشناسم؟

گفت کافیه خودتو بشناسی.

راست می گفت من انقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم رو نمی شناختم

........

 تا خوشبختی همانقدر فاصله داری که تا لبخند بی مضایقه.

........

« اینه سال 89 دی ماه توی خوابگاه از داریو پیام شنیدم»

حال همه ما خوب است اما ....
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:44 شماره پست: 426
سلام!

حالِ همۀ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی سبب می گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می گذرم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندِگارِ بی درمان!

 

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خواب های ما سالِ پر بارانی بود

می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازۀ بازنیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده ام خانه ای خریده ام

بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... هی بخند!

بی پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فراز کوچۀ ما می گذرد

باد بویِ کسانِ من می دهد

یادت می آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می نویسم

حالِ همۀ ما خوب است

اما تو باور مکن!

«سید علی صالحی»

منبع 

باران باش
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:34 شماره پست: 425
چترت را كنار ايستگاهي در مه فراموش كن 

خيس و خسته به خانه بيا 

نمي خواهم شاعر باشي ، باران باش! 

همين براي هفت پشت روييدن گل كافي ست، 

چه سرخ،چه سبز و چه غنچه!"

 

«دی ماه 89 خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»

نمی دانم چه می خواهم بگویم
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:29 شماره پست: 424

نمی دانم چه می خواهم بگویم 
 زبانم در دهان باز بسته ست

 در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم 
غمی در استخوانم می گدازد 
خیال ناشناسی آشنا رنگ 
 گهی می سوزدم گه می نوازد 

گهی در خاطرم می جوشد این وهم 
 ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است 
 سیه داروی زهرآگین اندوه 

 فغانی گرم وخون آلود و پردرد 
 فرو می پیچیدم در سینه تنگ 
 چو فریاد یکی دیوانه گنگ 
 که می کوبد سر شوریده بر سنگ 

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل 
 نهان در سینه می جوشد شب و روز 
 چنان مار گرفتاری که ریزد 
 شرنگ خشمش از نیش جگر سوز 

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه 
 چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
 که همچون گریه می گیرد گلویم 
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم

 

« هوشنگ ابتهاج»

 

 

اینه دی ماه سال 89 از رادیو پیام شنیدم و توی دفتر چرک نویسم نوشتم. فکر کنم محمد اصفهانی می خواندش.

انسان و سنگ

+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:23 شماره پست: 423

انسان باش سنگ نباش زیرا زندگی انقدر برای تو ادامه پیدا نمی کند که به جوشیدن چشمه ای از دل سنگ بینجامد.

 هیچ کدام از ما لزوما شاد به دنیا نمی آییم ولی همگی ما این توانایی را داریم که شاد و با نشاط زندگی کنیم.

ارزش تو به چیزی است که دل می بندی پس مراقب باش که به کمتر از بینهایت دل نبندی.

 

« اینه توی دفتر چرک نویس سا 89 پیدا کردم. فکر کنم دی ماه توی خوابگاه از رادیو پیام شنیدم»

می تراودمهتاب
+ نوشته شده در جمعه دوازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 12:7 شماره پست: 419

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

 

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر خاری لیکن

از ره این سفرم می‌شکند.

 

نازک‌آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می‌شکند.

 

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

به عبث می‌پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند.

 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

مانده پای‌آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

«نیما یوشیج»

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 17:57 شماره پست: 418

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

Yesterday, Sharlot and I went to the mall. We wanted to buy many things. Our furniture is old and we need to change it. Also, the furniture of my clinic is old. I must buy new comfortable

 

 

 

 

She frowned "you think am I a child? I jest wanted see my brother  and I liked you getting to know him"

"Oh my God. You are realy crazy." 

نابودی اینترنت
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم تیر ۱۳۹۴ ساعت 20:50 شماره پست: 417
نمی دانم این دستگاه وایرلس کاپیوتره یویو بازی درمیاره و نزدیکه بسوزه یا اینترنت آسیاتکه که نابوده.

یک گیگ و دویست مگمان مانده و امروز مهلت اینترنت تمام می شه. از صبح دارم تفسیر دانلود می کنم. ولی الان داره یویو بازی درمیاره

دیگه همه مریضی بابایی رو شد.

+ نوشته شده در شنبه ششم تیر ۱۳۹۴ ساعت 23:21 شماره پست: 416

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

بلاخره همه چی رو شد. پای بابایی ورم کرده. به خاطر گسترش تومور مثانه. اما من چیزی نگفتم. بابایی که راضی به عمل نمیشد. الان که راضی شده رفتن پیش متخصص. اونم دوباره فرستادتشان سنوگرافی. براشان ریخته رو دایره که تومور به کلیه هم سرایت کرده پاشم به خاطر همین تومور ورم کرده.

همون روز که امنه گفت توموره رفتم سرچ کردم و تو تبیان همه چیه نوشته بود. ماجرا توموره خودم بعد از مدتها مجبور شدم بگم ماجرای پاشم امروز فهمیدن. دکترای احمق قبلی گفته بودن که ممکنه لخته تو رگاش باشه. منم نمیتانستم بگم دکتره خره. پاش به خاطر تومور مثانه ورم کرده.

خدایا بعضی از دکترا چقدر بیسوادن.

مامان بیچاره ناراحته. طفلکی من.

خدایا خودت باباییه و همه مریضا ره شفای عاجل عنایت کن. امین یا رب العالمین.

کوچه
+ نوشته شده در جمعه پنجم تیر ۱۳۹۴ ساعت 15:27 شماره پست: 255
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری

این شعره بار ها از رادیو پیام تیکه اولشه شنیدم

Sharlot has traveled

+ نوشته شده در جمعه پنجم تیر ۱۳۹۴ ساعت 15:23 شماره پست: 253

Unit 8:

word box A:

Make sentences with these words: across from, between, near, next to, on, open, post office, souvenir.

My clinic is very noisy. Sharlot has travelled to her city for visiting her Mom and Dad. My temprory secretary doesn't know his job, and he is very careless. He opens the door without knocking. He calls my patient alternatively. "Oh, my darling Sharlot where are you?" I says continuously.

After the working day when I am going home, Sharlot calls me. "Hi Sharlot where are you?" I say.

"I'm in a toy store near my house. I want to buy a doll for you." she says.

"Oh, thanks. I don't have. When do you come back?"

"Why? Do you miss me?"

"No, but the temprory secretary is stupid. Every thing is a mess."

"I thought, you miss me."

""Oh, yes."

I'm on the bus and sit between two fat women.

"Sharlot, when do you come bak?"

"I am buying a souvenir for you. I stand near the rack of dinosaurs. Do you want a dinosaur? I will go to the post office and post it to you. "

I sigh. The bus stops across from the pastry shop. The smell of cookies and cakes fulls the air. " Sharlot when do you come back?"

"Wow, they're fragrant pastries. I love nuts cookies of this pastry shop." One of the fat women says.

"Hey, don't be sad. I will return ten days later." Sharlot says.

"Yes, and icecreams are very yummy too." Another woman says.

I sigh and say " ok, I'm awaiting you. Bye."

Sharlot has been going since twelve days ago. I miss her.

------------------------------

Word hoard:

Knock در زدن

Mess بهم ریخته

Pastry شیرینی

Sigh اه کشیدن

Fragrant خوشبو

Nuts گردویی

آدرس مطالبی که در غیاب بلاگفا نوشتم
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم تیر ۱۳۹۴ ساعت 23:15 شماره پست: 238
فعلا فرصت تبادل نوشته ها بین دو تا وبلاگ نیست

توی این مدت مطالبه توی پرشین بلاگ نوشتم.

اینجا 

بعدا جابجا می کنم

اما انصافا محیط بلاگفا چقدر ساده تر و نازنین تر از پرشین بلاگه. چقدر خوب تر از بیان.

از مطالبم پشتیبان گرفتم. حداقل خوبه سه سال مطالبم برگشت.

گرچه که از سال نود و سه هم سه چهار ماهه نجات دادم.

تا ببینم کی وقت پیدا می کنم مطالبه جابجا کنم.

مطالب نازنینم

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم تیر ۱۳۹۴ ساعت 22:59 شماره پست: 236

برق از سرم پرید

مطالب تا برج یازده 92 پریده

بازم خدا رو شکر همینش برگشت. کاش از مطالبم پشتیبان گرفته بودم

کاش!

 
دسیسه مامان اینا
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:45 شماره پست: 269
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خیله خب. پس بگو این همه دسیسه چینی و توطیه برای چیه. بگو چرا وقتی میگم استانداری نمیرم مامان چرا اونطور افسردگی حاد گرفت. نگو یکی منه دیده و پسندیده. بگو چرا امدن استانداری. با خاله. بعد میگن امده بودیم تو ره ببینیم. عجب دروغی. امده بودن پسره ره ببینن.

بگو چند روزه هی داره میره رو اعصابم که چرا شوور نمی کنی. بعده ما تنها میمانی. بگووووووو

امرو یه زنه زنگ زده که می خوایم بیایم خاستگاری.

بعضی وقتا با خودم میگم. هیچی ولش کن.

این بلاگفا کی درست میشه خدا؟ همه خاطراتم از دست رفته. هی قول میدن و هی هیچ. میگه ارشیوه تا سال میلادی قبل داریم. کو پس؟ اتفاقا مطالب جدیدم در دسترسه و قدیمیا نه. بگو همه قدیمیا از بین رفته دیگه.

کار تمام

+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:36 شماره پست: 265

خیله خب. کار تمام شد. دیروز با یه جان کندنی پرونده ها ره وارد کردیم. سر ظهر رفتم کتابخانه و کتابه پس دادم. بعد رفتم باغ نی کتاب زبان سطح بیسیک 3 و المنتری 1و 2 و 3 ره خریدم و برگشتم دوباره استانداری. تا پنج نزدیکای پنج و نیم وایسادیم.

مصب همه در آمد. داشتیم خفه می شدیم. اما بلاخره تمام شد.

پرونده ها جالب بودن. عین نامه اعمال. میشد تو شان چیزای جالبی پیدا کرد اگر وقت گشت زنی تو پرونده ها بود. 

یک نکته ای بود آمار تعدد زوجات بین کارمندای مسن مثلا دهه چهلیا بیشتر از بقیه بود و آمار طلاق تو دهه شصتیا بیشتر.

خیلیا اعلام نکرده بودن که پسرشان بزرگ شده و دیگه تحت تکفل نیست. یعنی اصلا به این موضوع توجه نداشتن.

بعضیام صاف و صادق بودن. دخترشان شوهر کرده بود یا پسرشان بزرگ شده بود اعلام کرده بودن.

یکی زنش سرطان فک گرفته بود و چهار بار عملش کرده بودن و مَرده تقاضای وام کرده بود برای درمان. از بس که هزینه های درمان زیاد بود. و زنش می خواست برای دومین بار پیوند استخوان بشه. 

یکی مادرش مریض بود تقاضای انتقالی داشت یکی . . .

خلاصه این پرونده ها انگار یه چشمه بینهایت کوچیک از نامه اعمال آدماس.

خوشحالم که تمام شد. 

کلاس زبانم تمام شد. دو شنبه هفته پیش رفتم سر کلاس چنان حالم خراب شد که مجبور شدم تو کلاس رو زمین دراز بکشم. انقدر فشارم افتاده بود که خون به دستام نمی رسید. انگار داشت فلج می شد. قبل از اینکه حالم خیلی خراب بشه زنگ زدم خانه بیان دنبالم. آقا آمد دنبالم. رفتیم دکتر. البه دیگه تا اون موقع حالم خوب شده بود. ولی دیگه چیزی نگفتم اجازه دادم دوا درمان کننساکت

 

 
a letter for Mom
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:36 شماره پست: 266

Dear and beautiful Mom.

Hi. Happy mother's day. I love you very much. How are you? I miss you a lot. I have sent an exciting present with this letter. Did you see it? When I'm writting this letter, it's snowing and the snow is covering every where and every thing. The room is fairly cold because the heaters of the dorm aren't working well. But don't worry. I'm wearing a sweather and a sweat shirt. My exams will end soon and I will come back quickly after the exams. I'm practicing math now, but not now. I'm writting a letter for you now. I kiss you. 

From your thin daughter

Love Sue.

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در شنبه سی ام خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:38 شماره پست: 267

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

یه چیز جالب دیگه. داشتم از کلاس بر می گشتم توی راه دیدم رو در شرکت تعاونی مسکن فرهنگیان آموزش پرورش ناحیه 3 یه برگه چسباندن و با خط خوب و درشت روش نوشتن:

"جهت انجام کارهای اداری ساعت 11/20 به مسکن و شهرسازی رفتم و درب دفتر بسته شد. روز دو شنبه مورخ 94/2/28"

با خودم گفتم بدبخت چه دل پری داشته این که اینطور برگه روی درشان چسبانده. کار خوبی هم کرده. دمش گرم. 

چشم پوشی مسئولا روی تخلف مالی
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:34 شماره پست: 263
الان که بلاگفا ره باز کردم دیدم صفحه اولش درست شده. فکر می کردم که باز راه افتاده دیدم که نه هنوز تخته س. صاحابشم گفته فعلا راه نمیفتیم.

چقدر ذوق کردم ها. ذوقم کور شد.

امروز و دیروز رفتم سر همون کار روز مزدی. ماجرا از این قراره که استانداری آمده نرم افزار به روز نصب کرده. خواستن بانک اطلاعاتیشه منتقل کنن به بانک اطلاعاتی جدید که نتانستن. بانک جدید و قدیم با هم سازگار نبودن.

خلاصه ورداشتن دستی اطلاعاته نصفه نیمه وارد کردن ولی خب اون همه پرونده مسئول کار گزینی از عهده ش بر نیامده. به اون آقای مورد اعتمادشان گفتن یه چندتا کارگر روز مزد برامان جور کن کارا ره انجام بده.

دیروز سه نفر بودیم. امروز شدیم شیش نفر ولی تعداد پرونده ها بی نهایته و کاری که هر پرونده می بره خیلی زیاده. سه تا کامپیوتر جور کردن پشت هر کامپیوتر دو نفر. یکی تو پرونده می گرده اطلاعاته پیدا می کنه یکی هم وارد کامپیوتر می کنه. 

من و یه دختره پشت یه کامپیوتر بودیم. من تو پرونده ره می گشتم. 

به یه پرونده ای بر خوردیم که طرف زنش متولد 51 بود بچه تحت تکفلش متولد 56. تازه اسم مادر پسره هم همون اسم زن یار نبود. گفتیم به مسئولمان که بابا این چیه دیگه؟ یارو پسرش متولد 56 هنوز داره حق اولاد براش میگیره تازه اسم بچه هه تو شناسنامه باباهه نیست ( اسم یه پسر کوچیک تر که متولد 79 بود تو شناسنامه ش بود) پنج سالم از زنش کوچیکتره.

مسئول ما رفت به مردی که مسئول کارگزینی بود گفت و اون آمد گفت که ماجرای این پرونده چیه؟

مرده یه کم زیر و بالای پرونده ره نگاه کرد گفت باید اولاد اینه کم کنین. مام گفتیم این چه جور اولادیه که پسره 5 سال از مادرش کوچیک تره تازه اسم نه نه شم فرق داره.

مرده گفت "مورد داشتیم یکی آمده شناسنامه یکیه برداشته زده تو پرونده ش که اسم فامیلش با اسم فامیل مرده جور نبوده. برای اینکه حق اولاد بگیره. حالا ما براش حذفش کردیم ولی دیگه نگفتیم پولیه که تو تمام این سالا به عنوان حق اولاد گرفتی پس بده. گفتیم اینم روی اون سه هزار میلیارد. اینم بهش میگیم که اسم این پسره ره از حق اولاد حذف می کنیم ولی دیگه نمیگیم بهش پولیه که بردی پس بده."

گفتم شاید پسره معلولی چیزی بوده. گفت نه وگرنه باید از بهزیستی نامه تو پرونده ش داشت. و توی پرونده طرفه گشت و یه هو گفت پرونده ش محرمانه داره خودم می برم انجام میدم.معلوم نیست چه خبره.

خلاصه اینم از این. پول نفته و گور بابای پول نفت که چه بر سرش میاد. دِ همچین مسئولایی توی اداره ها هست که طرف میتانه سه هزار میلیارد اختلاص کنه. چشمشانه روی همه چی می بندن. جیب باباشان که نیست پول نفته.

من که حلال نمی کنم. منم یکی از کساییم که از پول بیت المال سهم دارم. چه سه هزار میلیارد چه یه ریال من حلال نمی کنم. هرکی اینطور پول بیت الماله بالا می کشه من از حقم نمیگذرم.

جالبه که از بین همه اون پرونده هایی که ثبت کردیم یک نفر با آزمون آمده بود. شایدم دو نفر. و سه چهار نفر برگه ارزشیابی مصاحبه تو پرونده شان بود.

بعد ما انتظار داریم آزمون عادلانه برگزار بشه توش شرکت کنیم. ای زرشک.

he is waiting under the rain

+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:34 شماره پست: 264

The man is walking in his room. Five days ago, the rain had been just started when the man arrived at the hotel. The dark clouds have been covering the sky during all these days. The first day he went to a mall next to the hotel. He bought a smart and stylish suit for the conference tomorrow. He liked to go to the zoo, because he heard this city has a big and beautiful zoo. The second day, it was raining yet and the man went to the conference. The conference was about aviation industry and he presented splendid lecture. After the conference, the man walked from the place of conference to the hotel under the rain. It lasted two hours. He got all wet when he arrived at the hotel. Before changing his clothes, he checked the messages on his cell phone. “My dear dad, how was your conference? I hope that your conference was great. When do you come back? I miss you. So, I heard it’s raining there. Take care. I love you.”  In third day, his flight was canceled. He was worrying about her daughter a lot. The man is walking in his room and speaks with himself. His daughter has gone to his sister’s home. “Tomorrow will be sunny and two days later the street will open.”  TV announcer says. The man stops and smiles “Oh thank God. It ended finally. I can come back to my little daughter.” It is raining yet.

------------------------------

glossary

aviation industry  صنعت هواپیمایی

splendid با شکوه، عالی

take care  مراقب خودت باش

annoncer  مجری

 
سر امتحانا برام کار پیدامیشه
+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:33 شماره پست: 262
جالبه. جدیدا دم امتحانا دم کنکور کار برام پیدا میشه. مثل پارسال که فرزاد گفت یه پارتی پیدا کردم برات توسازمان مرکزی یه بانکی کار درست کنه. منم ناراضی از ترس مامان اینا چقدر رفتم کرج اواره شدم. اخرشم بعد از کلی تحقیر گفتن یه فرد با تجربه میخوان کارشان حساسه. منم برگشتم. چقدر درس نخواندم. پارسال فقط عمر هدر دادم دنبال کار.

حالا دقیقا اخر کلاس زبان زندایی برام کار تایپ پیدا کرده دو هفته تو استانداری. اول میگفتن میتانی بیاری خانه. حالا دایی زنگ زده میگه از هشت صبح تا پنج عصر. یعنی باید قید جلسه های اخر و امتحانه بزنم.

عمرا سه ماه از عمرمه به خاطر هیچی هدر بدم؟ خوبه کلاس vlsi تمام شد وگرنه جز جگر اونم میگرفتم.

تازه اونم برای چقدر؟ هفته ای دویست تومن. خدای بزرگ چقدر تو این مملکت از نیروی کار بیگاری میکشن و چقدر مثل برده با نیروی کار رفتار میشه.

خدایا ریشه این برده داریه بخشکان.

کورسوی امید تو وانفسای بی وجدانی دکترا

+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:32 شماره پست: 261

یرو خاطره دو پست قبل.

ماجرای باباییه به نجمه گفتم. امروز پیام داده که خواهرم میگه دوستاش که تو علوم پزشکی هستن گفتن وقتی مریض میارن نیم ساعتی میذاریمش ببینیم مردنیه یا نه بعد برای درمان اقدام می کنیم.

بیشرمانه س.

ولی خب تو این وانفسای بی وجدانی دکتر باوجدانم هست. یکیش مثل همین امنه. یا دکتر نسترن عیوضی. پرویزی زاده هم خوب بود. دکتر افشار. بعضیاشانم اسمشان یادم نیست. ولی تاحالا هیچ کسه ندیدم اینطور مثل امنه به مریضش دل بده و راهنماییش کنه. چقدر برای مریض وقت میذاره. خدا حفظش کنه.

میلاد امام زمان(ع) مبارک.

گودزیلا بازی یه پسره
+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:31 شماره پست: 260
امروز داشتم از پُست برمی گشتم که توی راه دیدم صدای شکستن شیشه میاد. فکر کردم تصادف شده و شیشه ماشین بود که شکست. بعد دیدم بازم تکرار شد. جلوتر که رفتم دیدم سر کوچه آقایانی یه پسره ای زده به سرش و داره شیشه نوشابه های دکه سر کوچه ره می شکنه. دوستش کشیدش این طرف. با کسی هم دعوا نمی کرد داد و بی دادم نمی کرد فقط داشت شیشه نوشابه ها ره می کوبید زمین.

من راهمه کشیدم آمدم این دست کوچه. همه هم وایساده بودن نگاه می کردن و عده ای هم موبایل دستشان بود داشتن زنگ می زدن(فکر کنم به 110). دکه داره جعبه شیشه نوشابه هاشه برد تو که نجاتشان بده ولی پسره برگشت دوباره جعبه نوشابه ها ره برداشت و چندتا شیشه وشابه ره گرفت دستش و ته شه زد زمین و با شکسته ش رفت سراغ مطب پاک اندیشان (مطب ترک اعتیاد) و هی با شیشه نوشابه کوبید به تابلو مطب ترک اعتیاد. در مطب دکتر عمومی هم که نیمه باز بود بسته بود .دیدم احمد آقا هم در مطبه بسته آمده بیرون وایساده بین چندتا میان سال و داره درباره همین ماجرا حرف می زنه. تیکه های شیشه نوشابه همه جا پرتاب شده بود نزدیک بود بزنه توی سر و چشم منم. گفتم بابا الان کورمان می کنی. رفتم یه کوچه بالاتر و زنگ زدم صد و ده. چندبار گرفتم تا گرفت. همه ش اشغال بود. بعد مرده گفت می دانم خانم یکیه فرستادیم. گفتم کی ماشین پلیس می رسه؟ من می خوام برم خرید.

خلاصه تا پلیس 110 آمد پسره در رفته بود. 

عجب بدبختی ایه ها. اون از دکترای مملکت اینم از مردم عادی و جوانا.

خدایا همه ما را شفای عاجل عنایت بفرما. آمین

ولی اون موقع که پسره شیشه نوشابه میشکست هیچ کس جرأت جلو رفتن یا حرف زدن نداشت. فقط همه داشتن زنگ می زدن 110.

بهتره مریض تانه بندازین دور یا بذارین بمیره

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:30 شماره پست: 259

واااای خدا هرکس مرگش رسید بفرستش زیر تریلی ولی زیر دست دکتر جماعت نفرست.

با مامان رفتیم برای بابایی وقت بگیریم. خودش که راضی نمی شه بره دکتر. آزمایش و سنوگرافیشه بردیم پیش متخصص ارولوژی به اصطلاح. میگیم آقای دکتر بابا بزرگم نیامده. میگه بندازینش دور.تعجبتعجب کسی که اهمیت نمیده باید بندازینش دور. 

خلاصه گفت که پیره و من نمی تانم عمل کنم از زیر عمل درنمیاد. هی به آزمایشاش نگاه نکرد که ببینه بابایی نه قند داره نه چربی نه اوره نه هیچی...

فقط گفت آدم که به درد نخور میشه باید دور انداخته بشه من خودم پدرم وقتی بدرد نخورم باید بندازنم دور چرا هی هزینه بذارم رو دست اطرافیان؟تعجبتعجب

حالا خاله قبلش رفته بود پیش یه متخصص دیگه و آزمایش و سونوی باباییه برده بود. دکتره به خاله گفته بود ولش کنین بذارین بمیره.

یعنی اینا با یه همچین نظری به مریضا نگاه می کنن. تشخیص میدن طرف بدرد می خوره و ارزش زنده ماندن داره یا نه؟ بعد درمان می کنن. تازه اگر درمان بکنن.

بندازین دور؟ بذارین بمیره؟ بابا طرف درسته پیره ولی جناب دکتر بی وجدان کلی از جناب عالی سالم تر و سرحال تره.

یاد دکتر ... افتادم که چه راحت باعث شد من به خاطر عوارض داروهاش شیش ماه بیفتم توخانه و یک سال زندگیم هدر بره. یا چطور باعث نا امیدی شدید بنورا شده بود.

بنورا می گفت که دکتره بهم با یه لحنی حرف زد که یعنی هیچ وقت خوب نمی شی برو بمیر. مثلا دکتره پروفسور مملکتم هست.

امام رضا هیچ کسه زیر دست این دکترای بی وجدان ننداز.

اللهم اشف کل مریض

 
یاکریم با تیک عصبی!!!
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:29 شماره پست: 258
خیلی وقته می خوام این مطلبه بنویسم اما یادم میره.

دو تا یاکریم تو خانه ما زندگی می کردن که خیلی هم همدیگه ره دوست داشتن. همیشه میامدن روی شلنگ گاز که از بالای پنجره اتاق مامان رد شده مینشستن. همچین بهم میچسبیدن. زمستان وقتی برنجی چیزی تو حیاط میریختم اون یکی میامد این یکیه صدا می زد که بیا بخور. وقتاییم که من توحیاط راه میرفتم یکی شان همیشه خدا می ترسید اون یکی میامد مینشست رو شلنگ گاز و هور هور کنان به اون یکی می گفت بیا بابا طرف ترس نداره از خودمانه. این یکی هم میامد مینشست کنارش.

خلاصه همینطور بودن تا اینکه یکی شان غیب شد. معلوم نشد گربه خوردتش یا با سنگ زدنش یا چه شده؟ این یکی بیچاره تنها ماند. مامان هم بدجوری دلش براش می سوخت می گفت آ ی ی ی ی ی چقدر گناه داره چقدر تنهاس و غمگین. بریم یکیه براش پیدا کنیم. یکی دو روزی از این حرف مامان نگذشته بود که دیدم یه یاکریم دیگه آمد نشست کنارش اولش کمی کبوتر اصلیه براش هور هور کرد که یعنی گورته گم کن ولی کو گوش شنوا. کبوتر دومیه رفت نشست تنگ اولیه. اولیه هی دو قدم میرفت اون ور دومیه هی دو قدم میرفت و میچسبید بهش. تا اینکه میرسیدن به انتهای شلنگ. بعد اولیه دوباره میپرید اون ور دومیه دو قدم دور تر. دومیه هم هی میرفت میچسبید بهش.

شب آمدم به مامان خبر دادم که آره یه یاکریم جدید آمده نشسته کنار یاکریم خودمان ولی یاکریم خودمان خوشش ازش نمیاد.

این یاکریم دومیه همه ش با یاکریم ما می گشت. بعده یکی دو روز که عصری آمده بودن بخوابن دیدم یاکریم خودمان بالش تیک گرفته و هی بالش می پره. و بازم مثل روزای قبل دوقدم میره اون ور و یاکریم دومیه دو قدم میره جلو می چسبه بهش.

یکی دو روز دیگه هم گذشت هی تیک یاکریممان بیشتر شد. تا اینکه دیدم رفته طرفه گم و گور کرده دیگه تیکم نداره. یه هفته ای راحت بود تا باز دوباره سر و کله دومیه پیدا شد و باز یاکریم بیچاره مان تیک عصبی گرفت. 

باز رفت گم و گورش کرد و .....

هی بعضی وقتا طرف پیدا میشه و این یاکریم ما از غصه تیک میگیره.

حالا مامان میگفت بریم با سنگ بزنیمش. گفتم بابا ول کن. خودشان بیشتر بلدن.

هیچ نمی دانستم این یاکریمام ناراحتی عصبی میگیرن!!!1

 

 
Sharlot an I and my birthday in the forest park
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:28 شماره پست: 257

Today is Sunday. My Mom and Dad are still here. Today is my birthday and I’m baking a cake in the kitchen. Sharlot is gathering travel and birthday party tools. We will go to the forest park. I still feel a bit ill. But Sharlot persists we go to the forest park because she believes that the fresh air is good for me. She has invited two of doctors three of the nurses. I can’t check her. My parents are eating fruits in the dining room and speaking about my car in the garage. . . .

It’s sunny and the forest park has many great views. I told Sharlot that lets go deep in the forest and we went. I feel well. In deep of the forest there are lots of beautiful butterflies. They sit on the threes. We can hear the sound of the river and look for the sound. Five minutes later, we find a rivulet. There is a little bridge on it. We go over the bridge. Wow! The silence and the sounds of the water and flying of butterflies over the wild flowers. Everything sounds great. “Thank you Sharlot for today and all things.” I said and hugged her.

------------

Glossary:

Gathering جمع آوری کردن

Persist اصرار کردن

Check جلوگیری کردن  

Rivulet جویبار 

I and nightmare and sick
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:27 شماره پست: 256

I was seeing a nightmare. I’m hungry and thirsty. I’m running and can’t find anywhere and I’m boiling. It’s foggy. I’m lonely. “Hey Megan are you better?” who speaks with me? I stop. Her sound like a bit of mellow breeze strokes my face.

A dark cloud stands over me, and covers the sky. I run again, and shriek “isn’t anyone here?”, but the words transform the snow and fall on the floor. It’s very hot. “You will be better, don’t worry.”  I’m boiling and thirsty. I fall down and paddle and shriek. The floor is a wet glass. It was wet with my tears. I erase it. “Megan, do you hear my sound?” I find a little stone and use it for breaking the glass. I shriek and tap on the glass. The glass cleaves.

“Megan, are you better?” Mom says.

“My darling daughter, how are you?” Dad says.

“I’m thirsty” I say.

I’m in hospital. “Oh, thank God. She recovered.” Sharlot says.

“What happened?”- Sharlot strokes me “when I came back, you had fallen on the floor of kitchen. You had been being unconscious and have burning in fever for four days” – “why? When do you come back from travelling? Oh I’m boiling and thirsty”

Sharlot said that an infectious virus published in the hospital which I’m working there and I was getting it, too. And she called my Mom and Dad and they came here. I’m grateful God that I’m still alive and have nice Mom and dad and a dear friend.

------------------

Glossary:

Nightmare کابوس

Stroke نوازش کردن

Paddle دست و پا زدن

Shriek فریاد زدن

Cleave ترک برداشتن

Tap ضربه  زدن

Recover بهوش آمدن

Unconscious بیهوش

Fever تب

Infectious واگیر دار

صبح
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:24 شماره پست: 254
بگذار ، که بر شاخه این صبح دلاویز 
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم .
آنگاه ، به صد شوق ، چو مرغان سبکبال ،
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم 

خورشید از آن دور ، از آن قله پر برق 
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی ست که – چون من –
از لانه برون آمده ، دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست 
پرواز به آنجا که سرود است و سرورست .
آنجا که ، سراپای تو ، در روشنی صبح 
رویای شرابی ست که در جام بلور است .

آنجا که سحر ، گونه گلگون تو در خواب 
از بوسه خورشید ، چو برگ گل ناز است ،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد ،
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است !

من نیز چو خورشید ، دلم زنده به عشق است .
راه دل خود را ، نتوانم که نپویم 
هر صبح ، در آیینه جادویی خورشید 
چون می نگرم ، او همه من ، من همه اویم !

او ، روشنی و گرمی بازار وجود است .
در سینه من نیز ، دلی گرم تر از اوست .
او یک سرآسوده به بالین ننهادست 
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست .

ما هردو ، در این صبح طربناک بهاری 
از خلوت و خاموشی شب ، پا به فراریم 
ما هر دو ، در آغوش پر از مهر طبیعت 
با دیده جان ، محو تماشای بهاریم .

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید :
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم .

فریدون مشیری

Sharlot and I and The moon

+ نوشته شده در جمعه هشتم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:21 شماره پست: 252

Unit 7:

Make sentences with these words: after, at, in front of, point, show, take.

“ After the midnight, the Mars and Jupiter will appear near the Moon. And the Saturn will appear at west of the sky.

In old Persian, Jupiter called “Keyvan”. Keyvan means constable of the sky. And the Mars  called “Bahram” in old Persian. The Mars was the god of war in ancient Rome and ancient Greece; because the Mars has red light and is wandering in the sky.  In Greece fictions, the Saturn has been the god of agriculture. The Moon is in near the west horizon now. ”

I had been writing a passage about stars that Sharlot called me. “Hey , come here and take a photo of me.” She said.

She stood on top of the hill. I saw her that she stood on the hill and pointed the moon. It was an unrivaled view. There’s, she stood in front of the moon  and the moon perched on her finger. I took a photo of her quickly. “Hey Sharlot, open your hans and hold the moon in your hans.” I said.

Those photos are the best of my photos that I have ever taken.

------------------------

word hoard:

appear ظاهر شدن

Saturn زحل

constable پاسبان

ancient باستان

wndering سرگردان

fiction افسانه

agriculture کشاورزی

unrivaled بی نظیر، عالی

there's انگار

perch قرار گرفتن

 
نجات بعضی از پستا
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:19 شماره پست: 251
بلاگفا تعطیله. یادم باشه پستا ره علاوه بر دوتا وبلاگ هربار ازش پشتیبان بگیرم بذارم توی یه درایو اینترنی.

مطلبم اساس نابود شده. امروز یه چندتاشه ذخیره کردم ولی بقیه ش نمیامد. ارور میداد.

حیف از خاطرات مخفیم. همه ش میگم کاش از مطالبم بک اپ میگرفتم.

چندتا از پستامه اینجا درج کردم.

نمیدانم چرا این پرشین ساعت اشتباه میزنه. هم ساعت هم جای صبح و عصرش اشتباهه.

عجب!!!!!!!

انرژی هسته ای و توافق ؛ ملی شدن صنعت نفت و کودتا

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:18 شماره پست: 250

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

حالا می فهمم چرا مصدق سرنگون شد. نفته ملی کرد و آمریکا و اروپا نفته ایرانه تحریم کردن. به مردم فشار آمد پشت دولتشه خالی کردن. پهلوی و آمریکا کودتا کردن و سرنگون شد.

توی تاریخ سیصد سال اخیر هرکی هرچه زورش رسیده از ایران کنده. کاپیتولاسیونم که برای ننگ بیشتر تصویب کردن که چیزی جانمانه برای خفت این سرزمین.

 

روحیه منفعت طلبی ایرانیا ....

چطور هشت سال جلوی عراق وایسادیم؟ باور کن فقط معجزه الهی بود. وگرنه مثل الان که با تحریما همه دادشان درآمده و دولت محترم داره چوب حراج به هرچه داریم می زنه اکن موقع هم پا پس می کشیدن و الان مام یکی از استانای عراق بلکم از مستعمرات داعش بودیم.

آقای دولت کاش از مصدق یادمیگرفتی. کاش میفهمیدی چطور مصدق چوب اعتماد به آمریکاییا ره خورد.

کاش .....

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در یکشنبه سوم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:40 شماره پست: 268
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 چقدر این خطبه حضرت امیر (ع) مشابه با مردم روزگار ماست...
خدا شما را رحمت کند، بدانید که همانا شما در روزگاری هستید که گوینده حق اندک، و زبان از راستگویی عاجز و حق طلبان بی ارزشند،

 

دوشعر زیبا از آزمون استخدامی دستگاه های اجرایی

+ نوشته شده در شنبه دوم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:16 شماره پست: 249

چندی پیش از ترس مامان اینا تو آزمون استخدام دستگاه های اجرایی شرکت کردم. شرحش برای یه پست دیگه بمانه. دو بیت شعر تو بخش ادبیاتش بود که ازشان خوشم آمد. توی یه تیکه ورق که از کارتم کندم یادداشت کردم

1 - ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم   گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.

2- ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟  که حال غرقه در دریا ندارد خفته بر ساحل

--------------------------

آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است

دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است

ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم

گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است

ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم

چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است

ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم

این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است

داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا

شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است

تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد

سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است

تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد

روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است

زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست

هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است

چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد

دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است    "صایب تبریزی"

 منبع

  http://ganjoor.net/saeb/divan-saeb/ghazalkasa/sh1157/

----------------------- 

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

سعدی

منبع 

http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh345/

Sharlot and I and mountain
+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:15 شماره پست: 248

Unit 7:

Word box A: 

Make sentences whit these words: because, classical, long, lovely, remember, secretary, some thing, touch.

I remember, in tall mountain, my friend “Sharlot” and I were climbing from a big rock. It was in the evening and some of stars were shining and the moon was rising from east of the mountain. We should have gone to a cave near top of the mountain because it was getting colder and colder.

The sun was in the sky yet. But it was going down and everywhere was becoming dark.

Sharlot was scared and nervous. I said to her that she mustn't worry and turned on my little player. It was playing a classical and light music. After a long time we arrived at the cave. Sharlot stood outside the cave and said "It's dark. I'm not ok." and cried. She was mountaineering profesionally for the first time and very scared and was very angry too.

I put our backpacks in the cave and went to her. She was crying yet. "Somethings are worth trying for them. Isn't it?" I said. I touched her shoulder. 

"That rock was very tall and dangrous, and you don't know scheduling. If we couldn't climb it timely, we periled now. You are realy crazy. Helpless your patient! Turn off your player and let me that I use this silence and night." she said.

She was lovely and timid girl and she is. I like her very much. Could not she is my secretary. She is my dear friend.

---------------------------

Word hoard

Nervous دستپاچه، عصبی

Worth ارزشمند

Timely به موقع

Mountaineer کوه نوردی کردن

Prile به خطر افتادن

Crazy دیوانه

Helpless بیچاره

Patient بیمار

Timid محجوب ترسو

زنده باد همون دفتر زغالی

+ نوشته شده در جمعه یکم خرداد ۱۳۹۴ ساعت 15:14 شماره پست: 247

این یاد داشته دیروز توی یادداشتای گوشیم نوشتم.

مععععععععع

فکرشه بکن. بلاگفا ترکید رفتم تو پرشین بلاگ وبلاگ زدم به هوای اینکه از این به بعد هر دوتا وبلاگه به روز کنم که اطلاعاتم از دست نره. پرشین بلاگم از امروز ظهر ترکید.

یعنی همون دفتر زغالیای خودمان یه سگش شرف داره به هرچه تکنولوژی.

-------------------------

امروز خدا رو شکر پرشین راه افتاد ولی عین حلزون کار می کنه. هکش کردن آیا؟

با خودم گفتم اینم از سرویس دهنده های ایران. برم توی یه سرویس دهنده خارجی. رفتم توی گوگل سرچ کردم blog برام بلاگره آورده. مال گوگل. می خوام واردش بشم فیلتره 

شیطانه میگه برم سراغ همون دفترام و منتن تکنولوژی جماعته نکشم.

یه سامسونت قدیمی عالی دارم. از این به بعد می رم تو دفتر می نویسم و دفتره میذارم توی سامسونت. رمزشم عوض می کنم.

فقط بدبختی اینجاس مامان با هرچیز رمز دار مشکل داره. از اینجا هم کسی خبر نداره وگرنه میامدن می خواندن.

dreamy cookies and nice poems
+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 15:12 شماره پست: 246

Word box B:

Make sentences with these words: alone, eat, everyone, song, watch.

1. Hello, are you alone?
2. Yes, I am.
1. Can I sit near you?
2. Yes, please. (Yes, here you are.)
1. I’m weary tonight.
2. But I’m feeling lull tonight. See, this park is very beautiful and calm.
1. Oh, yes. But I didn’t have a good day.
2. Please eat some of these cookies. It’s sweet and dreamy.
1. Oh, my pleasure. Mmmmmm. It’s actually dreamy.
2. I’m happy you like them.
1. These cookies are very tasty. Everyone likes them. Ahh this night is very nice. Do you learn a poem; intone to us (me)?
2. “in the papers of the calendar isn’t a day that is called (named) a rainy day. That day is been whatever, a day like yesterday, a day like tomorrow, a day likes these (our) days. But who knows? Mabe today is a rainy day, too. When you aren’t here, without you, every day is a rainy day.1 “

Both men saw the crescent moon and were silent (quiet). Someone is singing a nice song: “Tis2 night: now do all gushing fountains speak louder. And my soul also is a gushing fountain.

  1. Tis night: now only do all songs of the loving ones awake. And my soul also is the song of a loving one.”3 
1. اما در صفحه های تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست.
آن روز هر چه باشد، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند، شاید امروز نیز روز مبادا باشد.
وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما. (این قسمت رو نتانستم ترجمه کنم.)
هر روز بی تو روز مبادا ست. «قیصر امین پور»
 

2. "Tis a wonderful night indeed,
to go out in the forest,
and listen to the mellow breeze,
and watch the fairies dance." This poem gotten from here
3. This poem gotten from here

 ---------------------------

word hoard (لغتنامه)

weary کِسِل

lull آرامش

calm آرام، ساکت

intone خواندن

rainy day روز مبادا

crescent هلال

gushing fountain فواره، چشمه جوشان

soul روح

mellow دلپذیر

breez  نسیم

fairies پریان، پری ها

خستگی مزمن و رمضان و درد بی بلاگفایی
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 15:9 شماره پست: 245
خسته م. بازم خستگی مزمن امده سراغم. بازم عوارض درس خواندن شروع شد. قبل از کنکور مدام پست میزدم که خسته م چشمام هم داره درمیاد. 

یه مدتی راحت بودم. حالا دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم. فقط تصمیم گرفتم و عوارضش امده سراغم.

هی خدا. شعبانم شروع شد. قبلنا از امدن رمضان خوشحال می شدم. ولی الان لرز میگیرم. مال ضعف جسمیه یا دینی؟ یا هردو؟

خدایا به همه قوت بده به منم بده. کمکم کن بتانم روزه بگیرم.

خدایا این بلاگفا کی درست میشه؟ خفه شدم اینجا.گریهکلافهمنتظر

 
خبری نیست. از هر دری سخنی نوشتم
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 15:8 شماره پست: 244
بلاگفا هنوز ترکیده. حوصله ندارم. با محیط اونجا بیشتر حال می کردم.

متن انگلیسیمم دیروز روم نشد بدم دختره (مدرسمان) تصحیح کنه. ولی تو راه پله دیدمش گفت جلسه بعد بیارش.

دیروز سر کلاس به پاراگرافه گذاشت بشنویم و غلطای متن تو کتابه در بیاریم. بد مصبا انقدر تند تند و لهجه دار حرف می زنن که همه سر کلاس خشکمان زد. چند دفعه گذاشت متنه بشنویم. آخرشم یه جمله شه هیچ کس نفهمید خوردش مجبور شد آرام و شمرده تکرارش کنه. 

anyone else home

دیروزم کلاس فوق العاده vlsi بود. به سختی یه کلاس خالی پیدا شد. دیروز فلشمه دادم یه دختره که اهل بهبهان بود که برام نرم افزار روش بریزه.

امروز رفتم دانشگاه رفته بود خوابگاه. رفتم خوابگاه دخترانه دانشگاه رازی.  خوابگاه های بزرگی دارن و فکر کنم با یک عالمه دانشجو.

حیاطاشان بزرگ بود و پر از گل ولی فکر کنم چون جمعیت زیاد بود نشه توی حیاط راحت چرخید.

کلا غربت خوب نیست. سخته واقعا. خدا به همه شان کمک کنه.

امروز برگه تایید صحت آدرسم آمد. تا خدا چه بخواد.

امروزم کارت آزمون کوفتی سازمان های اجرایی رسید. والا از ترس مامان اینا شرکت کردم. تازه الان دیدم که معدلمه اشتباه زدم. معدل دوره کارشناسیه زدم نه دوره ارشد.

هاااااا. دیروز داشتم می رفتم کلاس زبان توی راه دیدم ماشین آتش نشانی پیچید تو دو کوچه پایین تر از کوچه خودمان. نگاه کردم دیدم یه خانه ته کوچه بدجوری داره ازش دود درمیاد. مردم هم همراه ماشینای آتش نشانی وایسادن نگاه می کنن. فرصت نبود ببینم چه شده. راهمه کشیدم و رفتم پی کارم.

مریضی بابایی طفلکی
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 15:7 شماره پست: 243
بابایی مریضه. یه تومور تو مثانه شه. پروستاتشم مشکل داره. کلیه هاشم عیب کرده. دیروز نتیجه آزمایشاشه خاله شهین آورد در خانه. منم بردم نشان آمنه دادمش. گفت به مامانت نگو بیچاره. گفت ببرینش پیش اورولوژی باید پروستاتشم معاینه کنه که کار من نیست.

منم فقط همینه به مامان گفتم. الان با خاله بردنش امام رضا درمانگاه اورولوژی.

دیروز آمنه چندتا دکترم معرفی کرد. گفت فلانی هم پروفسوره. 

گفتم مثل پروفسور فلانی نباشه پدر منه درآورد. شیش ماه افتادم کنج خانه فقط به خاطر عوارض داروهاش.

گفت تو که اون روز یه آمپول زدی افتادی. خواستم بگم عوارض قرصت بود نه آمپول. که چیزی نگفتم.

اما خدایی دکتر جماعت نباید به وضع مریضش توجه کنه؟ یکی مثل من ممکنه عوارض دارویی روش ماندگار بشه. مثل همون افسردگی که توی آدمای دیگه تا یه هفته بعد از قطع دارو از بین میره و من بیچاره اون سال شیش ماه افسردگی و سرگیجه گرفته بودم.

فقط به خاطر عوارض دارو های آقای پروفسور.

پروفسور بی وجدان.

اه بابا همون بلاگفای خودمان میشد مطالبه دسته بندی بکنی این هیچی نداره.

اونام که زدن ترکیدن.

A warm summer day before world war I

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 15:4 شماره پست: 242

word box B:

Make sentences with these words: afternoon, do, next, read, talk, tell, yard.

In the afternoon of a warm summer day in 1914, the gardener was gardening in the yard. He was singing and was loping between the trees and flowers. He was young and energetic. He was planting an orange rose bush that Mr. Fisher came in the yard. He looked at the young man and smiled him.

“What are you doing James?” Mr. Fisher said. James looked at Mr. Fisher and said “hello” came out of the garden.

“What are you doing?” Mr. Fisher said. James pointed to the rose bush, and said  “ I have planted a rose bush”. Mr. fisher wandered 

“Do you plant a flower in this warm day? Will it survive?”

James laughed and told him “of course! If will survive and will grow. Look at it next week. It will be floriferous. ”. Mr. Fisher told to his gardener “But I have read a book about flowers, a subject was written in it that the flowers have to be planted at the end of winter.”

“But we can plant some flowers in the summer, such as the rose.” James said.

They were talking about flowers and gardening. Next, Mr. Fisher asked “why are you happy today?”

“I have been father, and I have a daughter now. We will name her Rosa. She likes a rose and she is very nice.”

Mr. Fisher hugged James and greeted him.

Those days, weren’t occurred World War I and II. In those days, people were happy yet.

The World War I started in 28 July 1914.

فرهنگ توی مملکت ما رفته زیر گل
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 14:59 شماره پست: 241
میدانی همه این حرفا حداقل برای قشر مرفه یعنی زرشک. یارو میگه من به خاطر نداشتن تفریح داریم دور دور می کنیم.

بعد یکی زیرش نوشته بود من اگه پول اینایه داشتم تمام نقاط دیدنی دنیاره می گشتم. یکی دیگه نوشته بود چقدر بدبختن که با این همه پول دوازده ساله داره تو خیابان دور میزنه.

مسله اینه دوست من گشتن توی دور دنیا یه حس ادم ارضا نمیشه اونم حس پزدادنه. حس زجر دادن دیگران و لذت بردن از زجر کشیدن دیگرانه چطور ارضا کنه؟

کسانی که سر سوزنی خودشان ارزش ندارن و اگر پول نداشتن هیچ کس حتی .....

احمقانه س. 

بعد مردم برای یه همچین حماقت و بی شعوری ای حسرت می خورن.

فرهنگ مملکت رفته زیر گل.

همین الان تلوزیون یه جوانه نشان داد به اسم زاکر برگ. خبرنگاره ازش پرسید چرا فقط یه مدل تیشرت داری. میگه برای اینکه مغز ادم مشغول چیزای مختلف میشه. وقت صرف میشه .....

بعد مردم ما فقط به این فکر می کنن چطور به چشم بیان. خودشانه هزار مدل رنگ می کنن هر روز یه لباس یه مدل قیافه. خدا چقدر پول توی این مملکت صرف دک و پز ادما میشه.

و چقدر صرف مطالعه؟ چقدر صرف افزایش شعور؟؟؟؟؟ 

friendship, love and kindness

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 14:55 شماره پست: 240

Word box B:

Make sentences with this words: also, but, dark, go, plain, with.

The sky is dark . The moon is shining and the stars, too,

In the tal alley full of trees, the man is walking under the moon liht, and he is singing in a mumble. He has rendezvoused with his friend, after many years. 

They were classmates and frieands, thirty years ago.they were close friends, like two brothers.

The man is happy and is walking under the moonlight. He is walking and is thinking of his memoirs. The smell of walflowers fulls the air.

The man looks at the stars and says "do you see me? My friend will come to me. I see him after thirty years. I'm luky and happy too.". 

The man goes to end of the alley.

His friend is standing near the old pin tree. He goes toward (aproaches) the man. They hug each other.

The moon smiles but the stars laugh. The flowers with the stars start the nice song. "They are hapy, and also we are happy that they are happy." The trees say.

The man and his friend are crying tears of joy.

The sky isn't dark. It's light with friendship and love and kindness.

This is the plain love.

----------------------------------------

Mumble زیر لب

Rendezvous قرار ملاقات گذاشتن

Memoirs خاطرات

Pin tree درخت کاج

ترکیدگی بلاگفا و کوچ به اینجا
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 23:10 شماره پست: 237
نوشته های ادم توی وبلاگ امنیت نداره. بلاگفا چند روزه ترکیده و من به نوشته هام دسترسی ندارم. علی الحساب امدم اینجا باید نوشته هامه دوجا ذخیره کنم تا در صورت ترکیدگی یکیش اون یکیه داشته باشم.

عجب بدبختی ای شد ها. دفتر نویسی از همه ش بهتره. فقط یه بدبختی بزگ داشت که منه مجبور کرد بیام وبلاگ نویسی. اونم اینه که نکنه دفترم دست کسی بیفته. حداقل تو وبلاگ ادم مطالبشه میتانه قایم کنه.

خوبی دیگه ش اینه که میشه لینک داد و عکس گذاشت. 

حالا اگر هردوتا سرویس دهنده ترکیدن چه خاکی باید تو سر کرد؟

Soha and Shirin in the girl dorm

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 14:54 شماره پست: 239

Unit 5: word box A.

Make sentences with these words: blouse, dorm, has live, shoe, study, visit, wear.

Soha is from Abadan. She speaks Arabic. She is studying Physics in Razi university.

Soha lives in the girl dorm. She always wears a Tshirt and short skirt and pink socks and pink glasses. She has a pink sweatshirt, too. Soha,'s friend's name is Shirin. Shirin is from Zahedan and lives in girl dorm, too. She often wears a blouse and pants. Bothof them wear black shoes at the university.

This morning, Shirin's parents came to the dorm. They wanted to visit thier daughter. Shirin is very happy. But Soha is gone to here roo and she is crying. Becuase she is feeling gloomy for her parents.

---------------------------------

Word handle:

gloomy دلتنگی

شستشوی گوش. امنه و احمد
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 23:6 شماره پست: 415
رفتم پیش امنه گفتم من اگر قطره تو گوشم بریزم کلا نمیشنوم. گفت برات میشورمش اما اگر پاک نشد قطره بریز. شستش و پاک شد خداره شکر. صداها واضح شد. بهش گفتم چطوره که هفت هشت سال از من بزرگ تری ولی انقدر پوستت خوبه. گفت دروغ گفتم بهت. متولد پنجاه و هشتم. اگر راستشه بگم مشتریام کم میشن.

همینجوریشم بهم میگن دوت لای احمد. دختر پیش احمد. 

حالا بنده خدا اولش ازم ویزیت نگرفت گفت شاید کاری نخواست بکنم. تازه ویزیتشم با اینکه تعرفه جدید امده هنوز گران نشده

احد اقا امپول زنه اما فکر کنم بیست و پنج شش سالی هست که اینجاس. یه عالمه دکتر عوض شده ولی احمد سر جاشه. برای خودش حکومتی و محبوبیتی بین مردم داره. بعضیا پیش دکتر نمیرن. احمد اقا طبابتشان میکنه. از وقتی امنه امده مردا میرن پیش احمد. قبلشم میرفتن پیش احمد. اگرم مریض بدحال توخانه باشه احمد میره بالاسرش. البته امنه هم میره ولی دکترای قبلی قر و نازشان زیاد بود نمیرفتن. یه دلیل دیگه هم اینه که احمد هم صبح هست هم عصر ولی دکتر فقط عصرا میاد.

خلاصه حکومت میکنه برای خودش.

جرم یا عصب؟ مسله این است

+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 13:17 شماره پست: 414

الان رفتم دکتر میگه گوشت پر از جرمه. اما اگر از عصب باشه باید فاتحه شه بخوانم.

سارا میگه آزمایش ام اس دادی؟

Mri دادی؟ نه ندادم.

نهایتش حدس سارا درست باشه. چه کاری ازم برمیاد؟

تمام؟
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 13:13 شماره پست: 413
نهایتش اینه که اینم از کار میفته. خب چکار کنم؟ مگه دست منه؟ 

راحت تر.  فقط حیف که دیگه نمیشه به تفسیر آقای جوادی آملی گوش داد.

 

امان از سایت عصر ایارن

+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 16:7 شماره پست: 412

یکی نیست بگه عصر ایران خجالت نمی کشی؟

یکی این با این منبع 

یکیم این با این منبع

همه ره نصیحت می کنه و خودش ...

امان از دست این رسانه. یعنی سیاستش عین سیاست بی بی سیه.

 

favorites and facts
+ نوشته شده در جمعه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 17:28 شماره پست: 411

Susan's favorite jobs are painting and astronomy. She paints beautiful portraits.

But her family aren't happy. They say "painters are poor. They will be famous after death. If uoy want to be rich, you should be a doctor or a dealer. You can't be a dealer thus you should be a doctor."

Susan knows that her parents say true. Also she knows that in her society, science doesn't cost. A dealer (however illiterate) is more rich than e scientist (however he/she is expert or pundit). But she decides to be an astronomer. She belive science is very valuable however the people don't understand it. She continueses painting. She wants to enjoy her life.

She is member of painting team of the city. The date of the state race is on June the first. She will paint in this race, and she will be winner beacuse she is best painter in the race. Her parents desire  that Susan is going to be winner. They love Susan and want their daughter to be (is?) successful.

 --------------------------------------------

word hoard:

Dealer دلال

Illiterate بی سواد

Expert خبره

Pundit دانشمند عالم

Desire to travel

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 17:18 شماره پست: 410

Make sentences with: Canada, country, England, where.

Mr. Smith Canadian. He lives in Toronto, capital of Canada. He is a tourist and he has traveled to many countries of the world. He has been gone to terrible caves in Iran, has walked in dark forests in Amazon, has climbed the tall mountains covered with snow in Tibet and has rowed with his boat in roaring rivers in China.

Mr. Smith and his friend “Mr. Wood” love to travel.

Today in the evening, Mr. Smith and Mr. Wood are walking in the big park, the suburb of Toronto. Mr. Smith says “where is our next destination?”.  His friend answers “North Pole is very cold, dangerous and rapturous. I suggest traveling from Nunavut to Siberia.”. “It’s frenzy. But I’m OK” Mr. Smith says.  And both of them look at each other and smile.

------------------------------------------------------------------------------------------------

This information is taken from internet:

Nunavut: is the largest, northernmost and newest territory of Canada. This place has breathtaking views of snow and ice.

Siberia: is an extensive geographical region, and by the broadest definition is also known as north Asia.

------------------------------------------------------------------------------------------------

Word hoard (لغتنامه):

Terrible سهمناک، وحشتناک

Tibet تبت

Row قایق رانی کردن

Roaring خروشان

Suburb حومه حاشیه شهر

Destination مقصد

North Pole قطب شمال

Rapturous هیجان انگیز

Suggest پیشنهاد کردن

Frenzy دیوانگی، شوریدگی

Northernmost شمالی ترین

Territory قلمرو

Breathtaking هیجان انگیز

 Desire اشتیاق میل

The photos of a dentist and his wife
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۴ ساعت 13:4 شماره پست: 409

Make sentences with: car, dentist, jaket, old, photo, the united states and wife.

This is an old photo of a dentist and his wife, when they were young. In this photo, they're standing in front of their car. The dentist's jecket and pants are very stylish. His wife is very neat and stylish, too. Their car is made in the United States. They are very happy in the photo.

See that photo please. In that photo, there are the dentist and his wife, sons and daughters. The dentist and his wife have six daughters and three sons. In that photo the dentist and his wife are sear and spent. They are old.

Now the dentist and his wife and two daughters have died. They had a beautiful house with a nice yard and two beautiful garden. But now, instead of the beautiful house, there is a tall commercial tower.

----------------------------------------------

Word hoard (لغتنامه):

Sear پژمرده پیر

Spent بی رمق خسته ازپا در آمده

 

They are very happy in doctor's birthday

+ نوشته شده در دوشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۴ ساعت 13:2 شماره پست: 408

Make sentences with these words: beautiful, brother, doctor, guitar, happy, married, sister, whose.

There are many flowers, trees, birds and suave people in that beautiful town.

There is a kind doctor in the town.

He has a brother and two sisters. His brother is married to a nurse. his sisters are married to a postman and a teacher. His brother has a guitar. He plays it in doctor's garden. Doctor's little sister films her brother with a camera. His brother says "whose camera is it?".

"It's our grand sister's", doctor says.

They are very happy in doctor's birthday.

سرقت پهنای باند ما
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۴ ساعت 17:14 شماره پست: 407
کلا دمت گرم آسیاتک.

سرعت دو مِگ خریدم دارم با سرعت 40 تا 50 کیلو دانلود می کنم.

بعد میان تو گفتگوی ویژه خبری میگن ما پهنای باند و حجم نمی دزدیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی کلا دهن همه مانه گِل گرفتین.

ممنون!

روحت شاد امام

+ نوشته شده در یکشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۴ ساعت 10:48 شماره پست: 406

پاسخ امام به استخاره آیت‌الله امامی‌ کاشانی

 

آیت‌الله امامی کاشانی طی نامه‏‌ای به تاریخ 14/ 12/ 67 به محضر امام خمینی (ره)، نظر ایشان را درباره چند استخاره که برای تغییر رشته تحصیلی فرزندشان از پزشکی به تحصیل در حوزه علمیه قم گرفته‌اند، جویا شد.امام خمینی در پاسخ چنین مرقوم فرمودند:

 

«بسمه تعالی

 

فرزند خود را آزاد گذارید تا هر راهی را می‏‌خواهد انتخاب کند. شما و مادرش هم دعا کنید تا در آن راه موفق گردد.

 

روح‏‌الله الموسوی الخمینی»



منبع: http://www.tabnak.ir/fa/news/492418/ 

دم امام خمینی گرم. قابل توجه کسانی که تا می گی چه بکنم میگن استخاره بگیریم.

و بازم دمش گرم که می گه بذارن بچه خودش راه مورد علاقه شه انتخاب کنه.

کلاس های در پیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 23:28 شماره پست: 235
نکته تا حالا همه "را" ها بصورت تهرانی "رو" نوشته می شد. از الان می خوام بیشتر کرمانشاهی بنویسم همه "را" ها تبدیل به "ره" میشن. گرچه "ره هم زیاد کرمانشاهی نیست اما بدبختانه نمنم زیاد بلد نیستم درست و حسابی کرمانشاهی بنویسم. تلاش می کنم کرمانشاهی تر بنویسم نه تهرانی. به قول خودمان "تیرونی" به کسر "ت" و سکون "ی". 

درواقع در لهجه کرمانشاهی "را" به "یَ" تبدیل می شه. که ما نسل جدیدها اشتباها بهش گاهی میگیم "ره".

مثال: "این ها را بردار" در لهجه تهرانی می شه "اینا رو بردار" و به لهجه شیرین خودمان میشه " اینا یَه وردار"

سعی می کنم وفاداریمه به لهجه فارسی کرمانشاهی بیشتر کنم. (اما خب سخته نوشتنش. مهم نیست که خواندنش برای غیر کرمانشاهی ها سخته. مجبور نیستید بخوانید)

امروز صبح داشتم روی مقاله م کار می کردم که دانشجوها بهم زنگ زدن گفتن استاد نمیای کلاس؟

من گفتم بابا قرار بود از آقای امیرخانی بپرسم که چکار کنم برم سر کلاس یا دانشگاه تعطیله؟ ولی هرچه زنگ زدم برنداشتن.

خلاصه دختره رفت از یه مسئول دیگه پرسید و گفت که کلاسا تشکیل می شه.

هیچی دیگه منم کامپیوتره خاموش کردم و شال و کلاه کردم راه افتادم رفتم دانشگاه. دوتا کلاس بچه ها ره توی یه ساعت زده بودن. البت کلاس مهندسی نرم افزار اشتباه آمده بودن چون بیچاره ها برای ساعت یازده و نیم انتخاب واحد کرده بودن کلاسشان افتاده بود ساعت ده ربع کنم (یک ربع مانده با ده یا همون نه و چهل و پنج دقیقه) و مثل اینکه با یه کلاس دیگه شان تداخل داشت.

هیچ! به اون یکی کلاس درس دادم اونم چه درس دادنی. کتابه گرفتم شکلاشه نشان دادم که وقتی پروژه جدید درست می کنین محیط برنامه نویسی این شکلیه. دیگه از این خنده دار تر و بیخود تر نمی شد. می گفتم این گزینه ره می زنیم اینطوری می شه اون گزینه ره می زنیم اون یکی شکل کتاب به وجود میاد.

فکرشه بکن.

بعدم کلاس مبانی اینترنت داشتم. کارگاه که نعطیله بردمشان توی کلاس و بهشان html درس دادم. روی تخته. از پنج نفری که آمده بودن چهار نفرشان افتاده های ترم قبلم بودن و یکی هم جدید آمده بود.

تازه ادعاشانم میامد که چرا ما ره انداختی؟ بعد دارم درس میدم میبینم هیچی بلد نیستن یکی شان که در حد صفر بود. گفتم خب شما باید بیست و پنج صدم میشدی. ولی نه بهت دادم.

سر کلاس مثال دادم میگم خودتان الان حل کنید من برم یه لیوان آب بیگرم بیام. وقتی برگشتم میبینم باز دوباره برداشته از رو دست بغل دستیش تقلب کرده برگشه تحویل میده میگه استاد انجام دادم یه دقیقه برم بیرون کار دارم. برگشه نگاه می کنم می بینم بله باز از روی دست بغلیش نوشته. وقتی برگش گفتم بازم که تقلب کردی. 

کلا این خلق خدا اصلاح بشو نیستن.

پل شکسته

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:22 شماره پست: 234

دختران شهر

به روستا فکر می کنند

دختران روستا

در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک

به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ

در آرزوی آرامش مردان کوچک

می میرند

کدام پل

در کجای جهان

شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد!

«گروس عبدالملکیان »

باغبانی؛ عصبانیت از دانشگاه؛ راهپیمایی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:8 شماره پست: 233

از چهار شنبه تلفن قطع بود. مثل اینکه آمده بودن سیم تلفنه دزدیده بودن. (مال ما و چندتا خانه دیگه)

قبلش ژورناله پیغام داده بود که که باید ساختار مقالته تغییر بدی و یکسری توضیحاته کم و زیاد کنی. (مقاله چاپ کردنم چقدر بدبختی داره) چهل روزم بهم مهلت داده . حالا باید اصلاح کنم. یعنی دوباره باید یه مقدار ترجمه کنم و بدم ویراستار ویرایش کنه یعنی بازم باید پول بدم.

ای کاش یه راهنما داشتم که درست راهنمایی می کرد و بهم می گفت دقیقا مقاله باید چطور باشه. مگه مردم نیستن؟ عین بنده خدا تحت نظر استادشان یکبار مقاله می نویسن و جیک ثانیه پذیرش میگیرن. ولی من؛ هی بفرست ادیتور ایراد میگیره نگارشت ایراد داره. نگارشه درست می کنی داور میگه ساختار مشکل داره باید اصلاح کنی. خداکنه این مشکلاته زودتر بتانم درستش کنم. چهل روز مهلت کمیه.

پنج شنبه دوباره رفتم دانشگاه دیدم در دانشگاه بسته س و هیچ کسم نیست. 

فکرشه بکن بدون اینکه تو سایت بزنن که دانشگاه تعطیله بدون اینکه خبر بدن  دانشگاهه تعطیل کردن(هنوز نفهمیدم چرا)

یک ساعت و نیم توی راه کم نیست داشت کفرم درمیامد. دوباره یک ساعت و نیم توی راه  بودم و برگشتم که سر جمع از چهار ساعتم بیشتر می شه. ( همراه با مسیر داخل شهر)

برداشتم به سه تا از مسئولاشان اس دادم که این چه وضعیه؟ چرا خبر ندادین؟ دریغ از یک کلام جواب از یکی شان.

فکرشه بکن اساتید ما اگر بودن دانشگاهه بهم میریختن و دیگه دانشگاه نمیامدن و دانشگاهم کلی باید میرفت منتشانه می کشید. 

جمعه آقا یه کارگره آورد و شاخه های درخت توته رو برید و حیاط یه نفسی کشید.

باید این شاخه های بریده شده رو رنگ بزنم که دیگه رشد نکنه و فقط اونایی که بریده نشدن به رشدشان ادامه بدن. اما دستم نمی رسه. باید اسپری رنگ بگیرم.

دیروز از صبح افتادم به جان گلای خودم. با تبر افتادم به جان گلدان گل یاسه و با هزار بدبختی ته شه کندم و گلدان رو به زور بردم توی باغچه که ریشه های گلدانه از ته گلدان برن توی خاک. زورم نمی رسید یه چاله به این عظمت توی باغچه بکنم که بتانم کل گل یاسه رو از توی گلدان دربیارم و بذارم توی چاله. مجبور شدم فقط ته گلدانه دربیارم و بزذارمش توی یه چاله کم عمق تا ریشه هاش برن توی خاک.شاخه های یاسه رو هم انداختم روی تنه درخت توته تا از درخت توته بکشه بالا.

آقا، جمعه توت چترییه رو هم بریده بود. بدبخت زیر سایه توت سفیده اصلا نتانسته بود رشد کنه  و کوتوله و ضعیف باقی مانده بود.

منم از فرصت استفاده کردم و دیروز گل آبشار طلاییه رو کامل از توی اون گلدان مصیبتش درآوردن و گذاشتم توی باغچه (خداکنه خراب نشه)

گل شاهپسنده رو هم گذاشتم توی باغچه گلدانش خیلی کوچک شده بود.

شاخه های اضافه یاسه رو هم  چُقاندم (فرو کردم) توی خاک  گلدان آبشار طلاییه. (به هر حال یاس بیشتر از آبشار طلایی آب می خواد و شاید اون گلدان برای یاسا بهتر باشه)

باقی مانده خاک چاله هایی رو هم که کنده بودم ریختم توی گلدان گل محمدی. بعدا باید گلدان گل رز سفیدمم عوض کنم و از توی دبه پلاستیکی درش بیارم.

گل سانازمم بنظرم هنوز جاش خوبه ولی اگر عمری بود باید سال دیگه گلدانش عوض بشه.

حالا مامان میگفت توی جای خالی توت چتریه نارنگی که توی گلدان پاسیو جوانه زده بکارم. گفتم نهههههههههه آبشار طلاییم  به آفتاب زیادی نیاز داره.

حالا دارم به این فکر می کنم که  نارنگیه رو چکارش کنیم؟ زالزالکم اگر سبز بشه چکارش کنم؟ کجا جاش بدم؟ 

گمانم مجبور بشیم از همه شان بونسایی درست کنیم. حیف که رز شمالیم نگرفت (از کنار یکی از آبشارای اردبیل آورده بودم خیلی خوشگل خوش بو بود. حیف)

اگر پول داشتم یه زمین خارج شهر می خریدم و مشغول درخت کاری و گل کاری می شدم. دیروز خیلی خوب بود آدم با باغبانی روحیه و نشاط میگیره.

دیروز درخت آلبالوه رو هرس کردم دستی هم به درخت انگوره کشیدم گرچه که کافی نیست. آقا دیروز بعد از ظهر شاخه های درخت اناره رو کوتاه کرد. حیاط باز شده آسمان پیداست. 

دیروز عصری رفتم خانه بابایی که خاله مژگان بهم انگلیسی درس بده. از کتاب اول راهنمایی شروع کردم. گفتم جوری درسم بده که بتانم متنای فارسیه به انگلیسی ترجمه کنم. خودم بلدم متن انگلیسیه به فارسی روان برگردانم.

به قول سپیده گرامرم در حد اسفنجه. :)

خدا رو شکر خوب پیش رفتیم تا درس 7 خواندیم. نمی دانم چرا هی این blackboard می خواندم background.

ماجراهای هارد جدیدی که خریدم بمانه برای بعد. (لبته اگر یادم نره)

سه شنبه هفته قبلم رفتیم راهپیمایی 22 بهمن. از چهار راه بسیج تا خانه پیاده آمدم البته دو ایستگاه آخره با اتوبوس آمدم. گمانم یک ساعت و نیم شایدم بیشتر طول کشید. 

مامان با اتوبوس برگشت. وسط راه بهم زنگ زد که دارم می بینمت و منم دیدمش که توی اتوبوس کنار پنجره ایستاده بود.

نجمه هم  وسط راه بودم که بهم زنگ زد گفت دارم می بینمت (اون و مامانش هم توی اتوبوس بودن)  گفت با مامانم هستم وگرنه میامدم با هم پیاده برگردیم خانه.

خلاصه پیاده روی خوبی بود. خدا رو شکر روز های خوبی بود. البته همه روزای خدا خوب هستن ولی این ماییم که بهش گند میزنیم یا به روزای مردم گند می زنیم.

الانم داره باران میاد (از صبح می باره) خدایا شکرت برای این همه نعمت و لطفی که در حقمان کردی.

الحمد لله رب العالمین

فاتحه ای برای خدابیامرز فرهنگ!!!(2)

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 12:36 شماره پست: 232

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

چقدر توی صف تاکسی وایسادیم و وقتی تاکسی گیر آوردیم کسی که چند قدم پایین تر از ما ایستاده و تاکسی موقع ترمز به اون رسیده با کمال بی حیایی و بی شرمی سوار تاکسی ما شده و ما ماندیم علاف و معطل و خشمگین بابت این همه بی شعوری . . . 

موقعی که سیل یا زلزله ای میاد و خانه های مردمه خراب می کنه چه بدبختی می شه سر گرفتن لوازم کمکی هلال احمر؟

سر همین زلزله ورزقان شوهر سارا می گفت رفته بودیم علائدین و نفت بین مردم پخش کنیم به همه دادیم فقط دوازده تا کم آمد مردم چنان ریختن سرمان و شروع کردن کتک کاری که ما فرار کردیم. هرچه هم گفتیم بابا الان میاریم دوباره فایده نداشت که نداشت. 

سر زلزله بم از شهر هفتاد هزار نفری سی هزار نفرش مُردن دولت به بیش از هفتاد هزار نفر خدمات داده بود (بیش از سی هزار نفر از شهرای دیگه آمده بودن کلاه برداری و خوردن حق بمی های بیچاره)

ای امان

این برای خودم بود که نکنه به تریج قبای کسی بر بخوره

فاتحه ای برای خدابیامرز فرهنگ!!!
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 12:35 شماره پست: 231
ما چرا اینطوریم؟ چرا انقدر زرنگی ( درواقع لگدمال کردن دیگران) برامان افتخار شده؟ خجالت آور نیست؟

مایی که پز فرهنگ سه هزار ساله مانه به رخ دنیا (شما بخوانید فقط عرب ها) می کشیم.

این ماجرای سبد رایگان کالا، مرغ، چای، سینما،  ساندویچ 1500 متری و طلا و دلار و . . . هزاران مثال دیگه.

حالا میگید مردم فقیر اینطورین؟ نه عزیز دل اکثر این مردم وضع معمولی دارن و البته ثروتمندام همین آشن و همین کاسه. عروسی های با پذیرایی سلف سرویس و . . . . هجوم به میز سرو غذا و . . . 


این یه مقاله بود که سال 87 توی روزنامه جام جم خواندم و حالا با کلی بدبختی پیداش کردم سمیه جان این روزنامه جام جمه حتما بخوان خیلی باحال بود

اینم مقاله عصر ایران همین روزای اخیر

اینم یه وبلاگ که مطلب جالبی در این زمینه نوشته

خدا رحمت کنه فرهنگه چیز خیلی خوبی بود. خدا بیامرزدش.


چرا اینطوری شدیم؟

+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:21 شماره پست: 230

هزاران بار این اتفاق رو در سطح ملی تجربه کردیم. نایاب شدن چای یا برنج یا مرغ و سر به فلک کشیدن قیمتشان. می خوام بدانم چرا وقتی یه جنس نایاب یا کم یاب می شه من به خودم اجازه می دم به چند برابر قیمت جنسه بفروشم؟ واقعا گاهی لقمه حلال از گلوی خیلی هامان پایین نمیره. تا آغشته ش نکنیم به حرام(تا جایی که زورمان می رسه) نمی تانیم بخوریمش. چیزی که هر گوشه ای نگاه کنی ازش کم نمی بینی.

بعدم جالبه ها می زنیم توی سر خودمان که ای واااااااای فلانی انقدر میلیارد کشید بالا. 

یکی نیست بهم بگه بابااااا خودتی. تو هم آب نیست وگرنه شناگر قابلی هستی. دستت به گوشت نمی رسه وگرنه اگر بتانی کل مملکته یه جا قورت میدی. تو هم داری به قدر زورت مردمه می چاپی وای به روزی که زورت زیاد بشه.

چه شده که همه ش به فکر بالا کشیدن خودمانیم حتی به قیمت پا گذاشتن رو خِرخِره دیگران.

زمانی مهربان بودیم. به قول اون بنده خدا توی هیاهوی جنگ و اون همه تحریم که همه چیز کُپنی بود مردم برای همسایه شان نفت می بردن و به فکرش بودن که کم و کسری نداشته باشه یا توی زجر و زحمت نباشه.

چه شده که راحت حاضریم عین خون آشام خون بقیه رو بمکیم؟ چرا داریم اینطور به قهقرا میریم؟ چرا انقدر اخلاق و انسانیتمان داره کم می شه؟ 

چرا میگیم به من چرا میگی؟ بقیه از من بدترن. اگر همه اینطور فکر کنن که وای به حال مملکت. چرا گناه کردن دیگرانه بهانه ای قرار میدیم برای خلاف کاری های خودمان؟

چرا اینطوری شدیم؟

اینم لینک این خبر ناگوار

قیمت کتاب!!!!!!!!!!!
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 23:50 شماره پست: 229
کتاب سی شارپ دات نت نوشته جعفر نژاد قمی گرفتم 25 هزاااااااااااار تومن تازه چاپ نوده. اگر مال امسال بود چند تومن می شد؟ خدای بزرگ. 

یاد امام عزیز بخیر

+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:46 شماره پست: 228

بیش از یک سال پیش وقتی اون همه آشفتگی توی جامعه بود و احمدی نژادم هی دم به دم به این آشفتگی و فشار روحی روانی اضافه می کرد یک شب آذر ماه دم صبح خوابی دیدم. که ناراحت بودم برای اوضاع و احوال جامعه و توی خواب ناگهان دلتنگ امام خمینی شدم و آرزو کردم که ای کاش بود و این همه مصیبت رو برطرف می کرد. توی خواب از شدت اندوه شروع کردم به اشک ریختن. و بعد از بیداری هم تا ساعت ها این اندوه و آرزو توی قبلم بود.

نمی دانم چرا ولی امروز بازم یاد اون خواب افتادم. (البته نه دقیق ولی یاد اون اندوه و آروز برای بودن امام خمینی عزیز)

و باز خدا رو شکر که یه آرامش نسبی به جامعه حاکم شده.

با این وجود بازم دلم برای امام تنگ شد. ای کاش سخنرانیاشه بدون کم و کاست و بدون برداشت به مطلوب توی تلوزیون دوباره از اول تا آخر پخش می کردن.

ای کاش!!!!

چه دم مسیحایی داشت. امام عزیز روحت شاد. خدا با اولیاءالله محشورت کنه انشاءالله

یادداشت اون روز

خاطرات بابایی 1
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:30 شماره پست: 227
بابایی میگه زمانی که بچه بودن و توی روستا زندگی می کردن دولت ازشان لول تریاک می خریده. از قرار کاشت تریاک خیلی بصرفه تر بوده تا کاشت گندم. اکثر کشاورزا رو آورده بودن به کاشت خشخاش.

میگه هر چند وقت یه بار مامورای دولت میامدن و تریاکاره از مزرعه دارا می خریدن.

این هیچ. وحشتناک ترش اینه که دولت تریاکه ارزان به مردم میفروخته و سوخته شه گران می خریده. توی اون اوضاع وحشتناک اقتصادی که مردم نان برای خوردن پیدا نمی کردن و خیلیا از فقر و گرسنگی می مردن و حتی به ریشه درختا و گیاه ها هم از شدت گرسنگی رحم نمی کردن دولت ارزان تریاک میفروخته و سوخته شه گران می خریده. مردمم به خاطر اینکه از گرسنگی نمیرن و پولی بدست بیارن رو آوردن به تریاک کشیدن.

روی این کار چه اسمی جز خیانت کیثف میشه گذاشت؟ نابود کردن یه ملت با گرسنگی و معتاد کردنشان. 

ملتی که شش هزار ساله تریاک بینشان بوده و با تاریخ تمدنشان گره خورده اما معتاد نداشتن. از عهد قاجار و با سیاستای این انگلیس کثیف معتاد کردن مردم هم شروع شد. سوء مصرف مواد مخدر تحفه اوناس برای ما.

سال 1320 وقتی رضا شاه رفت و مملکت افتاد دست ممد رضا اون سال سربازا ویلان شدن. از گرسنگی حمله کردن به مزرعه ها. بابایی میگه سربازای خارجی که بیرون کرمانشاه ( به گمانم میگفت همین طرفای نوکانِ الان) اردو زده بودن میامدن گندم و جوهای روستاییا رو غارت می کردن برای خودشان و خوراک اسباشان تاجایی که می تانستن محصولای مردمه برمی داشتن (می دزدین) و الباقی مزرعه رو هم آتش می زدن.

 به بابایی میگم چرا؟ چرا این کاره می کردن؟ میگه خب برای اینکه مردم از گرسنگی بمیرن (یه جوری حرف میزنه انگار کار بسیار طبیعی کردن) گوسفند و بزاشانه می بردن و خلاصه هرچه دستشان میامده. میگفت سربازای بدبخت ایران حاضر بودن تفنگیه با یه دانه نان عوض کنن.

میگفت گندم نایاب شده بوده و مردم نان لوبیا می خوردن( و لوبیا هم باعث گیجی شان می شده)

منم هی ازش می خواستم جزئیات بیشتری تعریف کنه گفتم خارجیا از خانه هاتان چیزی نمی دزدین؟ بعد خیلی جمع و جور و سربسته هم گفت «زن و دختر مردمه می دزدیدن آدم که همه چیه نمی تانه بگه.»

بعدش نتیجه گیری می کنه که آدم همون بهتر که هیچی نداشته باشه. اون وقت دیگه کسی نمی تانه چیزی ازش بگیره.

مثل اینکه سال 1320 بابایی ده یازده ساله بوده. انقدر بدبختی کشیده که آدم اصلا باورش نمی شه باباش خان چند پارچه آبادی بوده.

از یازده یا سیزده تا بچه فقط بابایی و خواهرش (عمه عشرت ) زنده ماندن.

یعنی خاک برسر مملکتی که مردمش و سرانش سرسپرده بیگانگان باشن. خاک!!!

من نمی دانم چرا این انگلیس پدرسوخته برای ما شده دایه عزیز تر از مادر و برامان نسخه می پیچه. مردمم انگار نه انگار همین اختاپوس هشت پا بود که باعث شد نزدیک نه میلیون ایرانی از گرسنگی و بیماریای ناشی از سوءتغزیه شدید بمیرن.

آی خدا. آی خدا آی خدا

آقای زیبا کلام تروخدا حرف رزم آرا رو که نسبت به مصدق  و ملی شدن صنعت نفت زد درباره انرژی هسته ای نزن.

اینم کلام رزم آرا

اما روزي که رزم‌آرا پشت تريبون مجلس رفت و برخلاف وعده‌هايي که داده و گفته بود «من سربازم و مي‌خواهم به مملکت خود خدمت کنم» گفت که ملت ايران عرضه ساختن لوله هنگ را هم ندارند، آن وقت چطور مي‌خواهند دستگاه عظيم نفت را اداره کنند»

منبع این حرفا توی اینترنت زیاده ولی از سایت یه روزنامه اصلاح طلب لینک میذارم از روزنامه مردم سالاری

خدایا ما چه بدبخت بودیم. و خاک برسر که حتی در خودمانم نمیدیدم  یه آفتابه بسازیم. و مسئولان مملکتی که به چنین خفتی ایمان داشتن.

این همه حقارت این همه خفت بس نیست؟

چرا ما باید برای یه گرم اورانیوم دست گدایی جلوی هر نامرد و ناکسی دراز کنیم؟

از باز خوانی خاطرات بابایی اعصابم بهم میریزه. چرا انقدر حافظه مردم کوتاهه؟

سسسسسس

+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 14:17 شماره پست: 226

این روزا بدجوری ساکت شدم. اصلا حال حرف زدن ندارم. خیلی وقتام فقط با تکان سر و چشم و ابرو جواب میدم.

عوضش تا دلت بخواد انگشتام وراج شدن. عین میرزا بنویسا هی تایپ می کنم. 


آقای زیبا کلام کمی به آیندگان فکرکن
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:58 شماره پست: 225
اما آقای زیبا کلام اگر نخوان به ما اورانیوم غنی شده بدن (همچنان که هی کار شکنی می کردن ) باید چه خاکی بر سر کنیم؟

اون موقع که اورانیوم مرکز تحقیقاتی تهران رو به اتمام بود و کسی به ما اورانیوم نمی داد چه؟

زشت و شرم آور نیست وقتی نفت ما تمام شد جلوی آیندگان سرافنکده باشیم که با وجود داشتن معادن عظیم اورانیوم باید بریم از خارجه مثل روسیه سوخت بخریم و اونام هی برای ما قر و ناز بیان و نیروگاه های ما (اگر تعداد بیشتری نیروگاه بخوایم بسازیم) هروقت روسا بخوان کار کنه و هر وقت نخوان از کار بیفته؟

انصافا شرم آور نیست؟

شما به پنجاه سال بعدم فکر کردین؟

آدم که نباید فقط به فکر الانش باشه.

انقدر پولا توی این مملکت حیف و میل میشه که حد و حساب نداره. تازه انقدر که پول توی این مملکت حیف میشه یک هزارمشم میل نمی شه.

اگر اقتصاد ما خرابه به انرژی هسته ای چه مربوط؟ چرا به این همه پول های حیف شده این وسط کاری ندارین؟ (میل شده ها که حداقل اگر اراده ای باشه از طریق قوه قضاییه قابل پیگیریه)

چقدر پروژه ها رو الکی کش میدن؟ چقدر توی عمران اشتباه می کنن؟ چقدر خودرو بی کیفیت تولید می کنن و هیچ کسم نیست بگه عمو این آشغال چیه؟؟

اگر پولی نیست و اقتصاد خرابه این همه مراکز تفریحی و مراکز خرید عظیم الجثه چیه که عین قارچ از همه جای مملکت داره سبز می شه؟ چرا این پولا به سمت تولید هدایت نمی شه؟

این همه مرکز خرید؟ این همه مرکز تفریح و خوش گذرانی؟

مرکز تفریح و خریدم خوبه اما پس سرمایه گذاری برای تولید چه؟ به این نمی گن پول حیف کردن؟ اینا بیشتر هزینه می بره یا انرژی هسته ای؟ انرژی مظلوم هسته ای. که هرکس زورش به مدیریت غلط اقتصادی نمی رسه میاد گردن انرژی هسته ای بیچاره رو میگیره.

شدیم یه مملکت مصرف گرای بی خود که فقط تا نوک دماغمانه می بینیم و خوشی های خودمان و راحتی خودمان. اگر اینطور نبود که نمی شدیم بازار کالاهای چینی! قبل از این همه تحریمم به لطف برادران و خواهران عزیز چینی و بی غیرتی و کوته بینی خودمان که فقط به منافع زود گذرمان اهمیت میدیم، خوابیدن و تعطیلی کارخانه ها و تولیدی هامان شروع شده بود.

آقای زیبا کلام انقدر پول ها توی این مملکت داره حیف میشه که انرژی هسته ای دربرابرش اصلا به حساب نمیاد(گرچه انرژی هسته ای که حیف پول نیست سرمایه گذاریه برای آیندگانی که کلا نادیده گرفته شدن)

اینم لینک نامه آقای زیبا کلام به شریعتمداری

انصفا این شریعتمداری هم عمرا به هیچ کدام از این نکات توجه نمی کنه. فقط هرکس حرف مخالف عقیده شه زد می شه ایادی آمریکا بابا یه کم به داخل مملکتم نگاه کن. هرکس نظر مخالف داشت که عمله دشمن نیست.

با این نظر شما که فاتحه ملت ایران خوانده س. چون بلاخره هرکسی یه نظر مخالفم داره. دلیل نمیشه که من چون صرفا نظرم مخالف شماست عمله دشمن باشم. بخدا دموکراسی هم خیلی چیز خوبیه ها.

همه دلشان برای ممکلت می سوزه. چه من، چه صداق زیبا کلام، چه علی مطهری. 


بعد نوشت: اینه یادم رفت بگم آقای زیبا کلام. متاسفانه این تفکر غلط توی مملکت جا افتاده اگر چیزی در خارج ارزان تره پس چه نیازی به تولید داخل؟ مگه مریضیم هزینه بیشتر بکنیم و تولید داخله بخریم. ای یعنی زنده باد چین!!!

وای به روزی که این تفکر به صنایع دفاعی و انرژی هسته ای ما سرایت پیدا کنه. وای به ما.

با عرض پوزش نامه شما چنین بوییه میده. اگر نسبت به بقیه تولیدات داخل هم چنین نظری وجود داشته باشه همین بهتر که بدون جنگ و خون ریزی اعلام کنیم که یکی از استان های بزرگ چین هستیم(البته از نوع مصرف کننده ش نه تولید کننده).

قضاوت با تیتر؟ هرگز
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 16:3 شماره پست: 224
روزی یک تیتر باعث شد من به زنی بد و بیراه بگم و هرزه بناممش. اما وقتی اصل مطلب رو خواندم از خودم خجالت کشیدم.

چندسال پیش توی صفحه حوادث یکی از روزنامه ها (یادم نیست چه روزنامه ای) یه تیتر زده بود که یه زنه خیانت کرده و دوتا شوهر همزمان داره.

گفتم عجب نا بکارای کثیفی پیدا می شن خیانت اونم اینجور؟

بعد اصل متن رو خوندم. بیچاره اون زن. چقدر بدبخت بود. زنی بود از طبقه فقیر. خانواده پدری فرهنگ به شدت پایینی داشتن و از اونا بودن که دختر رو داده بودن که یه نانخور کمتر داشته باشن (البته خب بدبختا فقیر بودن از این لحاظ ایرادی هم نمی شه بهشان گرفت) و دختر با لباس عروس میرفت و با کفن برمیگشت.

شوهر زنه به شدت وحشی بود دست بزن هتاکی های شدید عرصه رو همه جوره به زن بدبخت تنگ کرده بود و جان به لبش رسانده بود. و زنه هرچه التماس می کرد که اگه نمی خوای دست از این اخلاق گندت بکشی حداقل طلاقم بده. و شوهره هم هیچ جوره زیر بار نمی رفت. کتک و فحش و ناسزا و تحقیر و خرجی ندادن و . . . 

آخر سر زنه جانش به لب رسیده بود و از خانه فرار کرده بود. خانه باباش که نمیتانست بره نمی دانم رفته بود تو اما زاده ساکن شده بود یا جایی کارگری می کرد (خاطرم نیست)

چندماهی اینجوری گذرانده بود تا یه مرده که فلج هم بود ازش خواستگاری می کنه. زنه هم نمی گه که شوهر دارم و میره زن مرده می شه تا یه چندماهی هم با این مرده که اتفاقا آدم خوبی هم بوده زندگی خیلی خوب و خوشی داشته. اما خب شوهر اصلیه به پلیس گفته بوده که زنم گم شده و دنبالش می گشته.

آخر سر پلیس زنه رو پیدا می کنه (بیچاره مرد دومیه هم حسابی از این بلایی که سرش آمده شوکه شده بوده)

هیچ زنه رو دستگیر کرده بودن. آخر ماجرا به کجا کشید رو نمیدانم.

اما با تمام وجو دلم برای زنه سوخت. چقدر بدبخت بود خدا. ( اما بازم به زنه گفتم خب مرض داشتی دوباره شوهر کردی؟ همون تنهایی زندگیت رو می کردی الانم دیگه هیچ کس نمی تانست بگه چرا از خانه فرار کردی؟ نهایتش شوهرت مجبور می شد طلاقت بده و به خواسته ت که طلاقه می رسیدی)

اما بازم بیچاره زنه. چقدر بدبخت بود. مطمئنا در دادگاه عدل الهی مقصر نود درصدی این فاجعه شوهر زن خواهد بود. 


یک بار دیگه روزنامه تیتر زده بود مارد سنگ دل دوتا بچه شه کشت. اینبار دیگه خام تیتر نشدم. رفتم ماجرا رو خواندم. زنه هم یه بدبخت به معنای واقعی بود. شوهرش پدر خودش و بچه هاشه در آورده بود. زنه یه دختر و یه پسر داشت. اونم هی مدام زیر مشت و لگر و فحش و ناسزای شوهرش بود. میگفت چندبار تهدید کردم با این همه بدبختی که برامان درست کردی هم خودمه می کشم هم بچه هارو تا از دستت راحت بشیم. و شوهره هم هر بار می گفته به درک خودت و دخترته بکش ولی حق نداری بلایی سر پسرم بیاری. دیگه وقتی جان به لب خودش و بچه هاش رسیده بود دوتا بچه هاشه برداشته بود و برده بود روی پل و خود شو بچه هاشه انداخته بود توی رودخانه. بچه هاش مردن ولی خود بدبختش زنده مانده بود.


مردانی که اینطور عرصه رو برای زنان بدبختشان تنگ می کنن مستحق سوزانده شدن هستن. خدا لعنتشان کنه.


عوضش حدودا ده سال پیشم زنی (یا مطلقه بود یا بیوه یادم نیست) بایه مرده دوست شده بود بچه شه مانع ازدواج میدید کشته بودش بیچاره دخترش نه سالش بود.

آه

خدایا خودت همه مانه از این همه بدبختی نجات بده و حفظ کن. خدایا خودت مراقبمان باش.

خدایا به همه مان رحم کن و در پناه خودت حفظمان کن.

بیچاره دولت
+ نوشته شده در جمعه یازدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 13:4 شماره پست: 223
بیچاره دولت روحانی

از همه طرف تحت فشاره. از اون طرف میگن چرا توافق کردی؟ 

چرا غنی سازی 20 درصد متوقف شد؟ و هی دولت رو می کوبن.

از این طرف هم به اصطلاح حامیان دارن زمینه چینی می کنن برای اینکه دولت از مواضع محکمش کوتاه بیاد.

که چه؟ زندگی راحت بیش از انرژی هسته ای حق مسلم ماست.

به گروه اول میگم لطف کنید انقدر اذیت نکنید ما سوخت هسته ای می خوایم که دارن تولید می کنن.

اما گروه دوم که جدیدا روشان زیاد شده و دارن زمینه چینی می کنن که کلا غنی سازیه تعطیل کنن به بهانه برداشته شدن کامل تحریما.

زندگی راحت . . . 

بعد چه جوابی برای سه چهار نسل بعد از خودمان خواهیم داشت؟ اون زمانی که نفت تقریبا تمام شده.

قضاوتشان معلومه به ما میگن یه مشت ترسوی بدرد نخور که فقط به حاطر رفاه خودمان همه نسل های آینده رو تحت فشار گذاشتیم و خون این همه شهیده پایمال کردیم(مخصوصا دانشمندامان). همون نظری که ما درباره قاجار و مردم اون زمان داریم.

نبود نفت یعنی نبود برق و پتروشیمی و خوابیدن کل حرکت در جامعه.

وقتی نفت نیست همه نیروگاه های ما می خوابه. از اونجایی که نفت نداریم بنزین و گازوئیل تولید کنیم یا نفت نداریم بفروشیم و بنزین و گازوئیل وارد کنیم حتی وجود خودرو های صددرصد برقی هم به دردمان نمی خوره.

پس با چه رفت آمد کنیم؟ بر فرض تا اون موقع همه جارم مترو و قطار شهری کشیدن شد عین ژاپن. 

احمقانه ست که فقط به خاطر رفاه بیشتر خودمان پدر همه نسلای بعد از خودمانه دربیاریم. 

آقای روحانی لطفا تسلیم هیچ کدام از گروه ها نشو. 

نشو مثل خاتمی که همه غنی سازی مانه تعطیل کرد بخاطر هیچ. اون همه احساس زشت حقارت مگه فراموش می شه؟ مگه سکوت غمبار اون روز سر کلاس فراموش می شه؟

نشو مثل احمدی نژاد که با هیاهو به خاطر هیچ و پاچه گیری، غنی سازی بیست درصدی رو که می تانستیم آرام و بی درد سر با لبخند بهش برسیم برامان کرد چماق توی دست خارجی ها و بجای مدیریت اوضاع فقط تنش و فشار روحی روانی ایجاد می کرد.

تسلیم هیچ گروه فشاری نشو. بذار با آرامش و سرافراز زندگی کنیم.


بعد نوشت: حالم از همه کسانی که میگن ایران بمب هسته ای داره بهم می خوره. برای بمب اتم باید اورانیوم با غنای بیش از 90 درصد داشت.

هنوز کیک زرد نداشتیم که میگفتن ایران بمب اتم داره

اَه! چرا آخه آدم باید بشه سخنگوی دشمنش؟ جز سرسپردگی، این کار چه اسمی داره؟

مادر بزرگ 3
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:0 شماره پست: 222
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
فردوس سعید را دید. لابلای جمعیت توی صف اتبوس بود. ساکهایش را برداشت و سریع رفت طرف ایستگاه شاپور. داد زد «سعییییید سعیییییییید.» سعید برگشت به طرف صدا. سنگینی ساکها سرعت فردوس را می گرفت. سعید از لای جمعیت درآمد«سلاااام تو کجا اینجا کجا؟» وقتی بهم رسیدند فردوس ساک هایش زا مین گذاشت و همدیگر را در آغوش گرفتند. فردوس بغض کرده بود« نامرد کجایی؟» جمعیت همه نگاهشان کردند. سعید پس کشید «زشته همه نگاه می کنن» فردوس ساک هایش را برداشت« بیا بریم تو صف وایسا جاتو نگیرن» سعید گفت « عیبی نداره» همراه فردوس رفتند به طرف صف، جایی که سعید قبلا ایستاده بود. یکی دونفر اعتراض کردند. فردوس گفت« من کار دارم بابا نمی خوام سوار اتبوس شم» و به سعید نگاه کرد« از وقتی خواهرت گم شد ندیدمت. سعید خواهرتو پیدا کردی؟» سعید آه کشید« آره» فردوس با نگرانی گفت « چه اتفاق افتاده بود؟ کجا رفته بود؟» سعید گفت « ساواک گرفتش» رنگ فردوس پرید« یاعلی. زنده س؟» سعید به تلخی لبخند زد«آره بابا پارسال وقتی ساواک منحل شد از زندان درش آوردیم.» اطرافیان همه ساکت شده بودند و به حرف های سعید گوش می دادند. فردوس گفت« شکنجه شم کردن؟» سعید سکوت کرد. فردوس آه کشید. کسی گفت« خدا لعنت کنه شاهو این همه جوونو به کشتن داد.» سعید گفت «این ساکا چیه؟» فردوس گفت« اسکاچ سیم ظرف شویی مسواک زردچوبه دارچین همه چی.» سعید سرکشید و داخل ساک ها را نگاه کرد. یکی پر بود اسکاچ و تکه های سیم ظرف شویی و مسواک و دیگری پر بود از بسته های ادویه « میفروشی؟» فردوس گفت « آره بلاخره باید خرجم در بیاد» - « مثلا دانشجویی ها» - « دانشجو شکم نداره؟ لباس نمی خواد؟» - « دانشگاه که غذا میده. نمیده؟» - «چرا غذا میده ولی بهم اصلا نمی سازه می خوام از خوابگاهم دربیام برم یه اتاق اجاره کنم.» سعید با تعجب گفت « تو که اهل همینجایی چطور بهت خوابگاه دادن؟» فردوس گفت« معرفی نامه بردم بهم دادن. من که جا و مکان ندارم. باید زیر پل می خوابیدم؟» سعید خندید

مامولک، تمساح، توهم
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:19 شماره پست: 221
به مارمولک که رو بدی فکر می کنه لابد تمساحه

سفیر کره خیلی خودش و فیلماشانه دست بالا گرفته فکر کرده لابد خبریه

بله دیگه وقتی مردم توی فرودگاه برای جومونگ خودشانه می کشن معلومه سفیر کره هم برامان تاقچه بالا میذاره

اینم لینکش


من به خودم درس می دم
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 10:7 شماره پست: 220
نکته: اصلا نباید خودمه درگیر دانشجوها بکنم.

فقط باید درس داد. چه اهمیتی داره که درس بخوانن یا نه.

اگر عمری بود نه تمرین نمره دار بهشان میدم. نه میان ترم بدرد بخور میگیرم. نهایت دو نمره

آخر ترمم از دانشگاه میخوام براشان سوال چاپ کنه و برگه ها تقلب یک راست کمیته انظباتی. 

نه باهاشان چک و چانه می زنم که درس بخوانن نه هیچ.

فقط درسشان میدم.

عین استاد لطفی. خواستن می خوانن نخواستن نمی خوانن.

یکی نیست بگه به توچه که درس می خوانن یا نه؟

این فرصتیه برای خودم که مطالب جدید تر یاد بگیرم. مثل C#  بطور کامل انشاءالله

درواقع کلاس درسیه برای آموزش خودم نه بچه ها.

آره اینطوری بهتره

عدالت

+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 22:23 شماره پست: 219

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

با وجود آدمایی که به راحتی آب خوردن جون خودشان و خانواده شان و قرآن و پیامبر و همه مقدسات رو قسم دروغ می خورن و تن مرده های بدبختشانه توی گور می لرزانن چطور می شه عدالته اجرا کرد؟

نهیبی باشه برای خودم. وقتی خودم ضد عدالت دارم کار می کنم 

خدایا. خودت به دادم برس و نجاتم بده. خدایا یه شغل حلال و مناسب برام جور کن.

خدا خودت کمکم کن.

در پیشگاه تو چه جوابی خواهم داشت؟

دقیقا هیچ.

خدایا خودت که دیدی خودم الگوریتمه در آوردم خودم دنبال فهمیدن فیزیکش رفتم ریاضیشه یاد گرفتم کدا یاد گرفتم موازیش کردم با اپن ام پی کار کردم. (منظور اینکه همه رو خودت یادم دادی و هر چه کردی خودت کردی)

هیچ کسم قبل من با جی پی یو و اپن ام پی پیاده ش نکرده بود. 

خدا خدا خدا خدا خدا خدا خدا

کدشم که هیچ کس نزده بود شبه کدشم که نبود خدا ای خدا ای خدا

عدالت این وسط چه می گه؟

پیش به سوی اندرویید

همسایه
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 18:26 شماره پست: 218
در خانه ات هستی و می بینی:

در ژرف اقیانوس آرام

نسل فلان ماهی، - هزاران سال پیش از ما- نابود گردیده ست

و در خانه ات هستی و می خوانی:

نور فلان سیاره، صدها سال نوری

- تا بگذرد از کهکشان ما-

پهنای این آسمان را درنوردیده ست!

در خانه ات هستی و از اینگونه بسیار

هر روز می بینی و می خوانی و می دانی

اما نمی دانی

اینک، سه روز است

همسایه ات تنهای تنها، در اتاقش

از این جهان بی ترحم چشم پوشیده ست!

همسایه بیمار   همسایه تنها   داروی قلبش را

در استکان هم ریخته، نزدیک لب هم آورده   آه، اما ننوشیدست

آشفتگی هایی، گواهی می دهد:

تا با خبر سازد شمارا، یا شمایان را، بسیار کوشیده ست

همسایه ای امروز می گفت: - البته با افسوس -

من سایه اش را گاه می دیدم از پشت شیشه

مثل اینکه مشت بر دیوار می زد.

و آن دیگری، -افسرده - می افزود:

من هم صدایش را می شنیدم، از پشت در، بی شک

تنهایی اش را زار می زد

فریدون مشیری

این شعر رو سال ها پیش پشت کپی شناسنامه م نوشته بودم(یادم نیست از کجا نوشتم)

سال هاست کپی شناسنامه م تا شده توی کیفمه و چند روزیه که تاشه باز کردم و دیدمش

شعریه در نهایت حقیقت و تلخی

اندر تفاوت بین ترک ها و کردها

+ نوشته شده در چهارشنبه نهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 18:16 شماره پست: 217

امروز رفتم دانشگاه نمره باقی بچه رو بدم بزنن توی سایت.

مسئول سایه دیدم گفتم روی کامپیوترا آنتی ویروس نصب کن. گفت باشه . بعدم گفت آخای امیرخانی یکی دیگه از کامپیوترای کارگاهه برداشته برده چون کامپیوتر خودش خراب شده.

منم رفتم اتاق رییس دانشگاه. رفتم گفتم آقای رییس آمدم شکایت کنم دیگه کامپیوتری توی کارگاه نمانده این همه بدبختی کشیدیم توی ترم قبل. اون همه بگیر و ببند با اساتید دیگه. کارمانم شده بود موش و گربه بازی. نصف کلاسه من می رفتم کارگاه نصف کلاسه بچه های گروه برق میامدن در کلاس مجبور می شدیم بیایم بیرون اونا برن سر کلاس(علاوه بر کمبود کامپیوتر)

گفت بله می دانم حقم دارین شکایت کنین ولی اینجا یه شهر کوچیکه اعتبار نمیدن الان دوماهه دارم پیگیری می کنم برای 20 تا کامپیوتر که دوتا کارگاه درست کنیم.

گفتم بابا جان منم توی یه شهر کوچیک درس خواندم ولی دانشگاهش انقدر امکانات داشت که حد و حساب نداشت. 

گفت بله الان هرسینم یک عالمه امکانات گرفته. فرماندارشان پونزده میلیون داده برای اینکه برای دانشگاه آزاد یه سرویس تمیز بذارن(احتمالا برای دانشجوها بود به کرمانشاه تا جایی که من تبلیغاتشانه دیدم)

اینجا فرماندارش فقط برای مجوز دانشگاه از ما 35 میلیون تومن گرفته. اینترنتمان قطع شده مخابرات رفتم میگه باید مجوز ورود به اینجا رو داشته باشی

گفتم خوب باید روابطتانه قوی بکنین. 

گفت دیگه انقدر التماس کردم که حد و حساب نداره. منم نمی خوام همه کوپنامه برای دانشگاه بذارم. می خوام صد سال سیاه دانشگاه نباشه

(درماندگی در گفتارش کاملا حس می شد. درکش کردم. البته منظور من التماس کردن نبود)

****************

آدم برای رسیدن به خواسته هاش(اینجا منظور فقط خواسته های درست و مشروع و حقوق حقه آدمه نه حق خوری از دیگران) یک راه درست داره و چند راه نادرست. راه درستش اینه که با منطق جلو بری و بتانی با منطق کارته پیش ببری و مخافانته با منطق محکوم کنی. 

اما وقتی منطق کارگر نیست و توی یه جامعه مثل جامعه ما باشی باید چکار کنی؟

چند راه هست. یکیش التماس و خواهش و تمنا و قسم و قرآن و . . 

یکی دیگه الدرم بلدرم و توپ و تشر و دعوا مرافعه

یکی دیگه مخ زنی و شستشوی مغزی دادن و 

راه دیگه پاچه خواری و رشوه و . . . 

اینکه همه اقوام از همه راه ها وارد می شن درست. اما هرکدام توی یک یا چندتا از روشا موفق عمل می کنن.

تا جایی که من دیدم کردها معمولا اگه بتانن با التماس و خواهش یا دعوا مرافعه کارشانه راه میندازن(گرچه که از روش های دیگه هم استفاده می کنن اما مهارتی ندارن)

اما ترک ها از مخ زنی و شستشوی مغزی دادن طرف و پارتی های با قابلیت  انجام شستشوی مغزی قوی (پارتی معمولی معمولا مال کرد هاست) و رشوه از نوع شستشو دهنده مغز استفاده می کنن. (کردها هم رشوه میدن اما ویژگی شستشوی مغزی نداره فقط می تانن کردها رو باهاش بخرن)

این میشه که دانشگاه یه شهر کوچک مثل اونجا با داشتن یه رییس  با قدرت شستشوی مغزی فوق العاده امکاناتی از تهران میگیره و رشته هایی میاره که حتی دانشگاه تهرانم نداره و برای سال بعد می تانه اون رشته رو بیاره.

عین همین ارشد تاریخ هنر اول دانشگاه خودمان آورد بعد دانشگاه آزاد تهران(معلوم نیست دانشگاه دولتی هم آورد یا نه؟)

اصفهانی ها هم از همه زرنگ تر. آناهید میگفت یکبار اصفهان بودجه تبریزه قاپ زده :دی

حالا من به بچه ها می گفتم چرا نمیرین دم اتاق رییستان اعتراض کنید


اما ای کاش ای کاش همه چیز با قدرت منطق پیش می رفت. ای کاش همه منطق سرشان می شد.

چه جز جگرها خوردم برای این همه بی منطقی(همه جای ایران در این مورد آسمان یک رنگه)

هزار توی وبلاگ
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:44 شماره پست: 216
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
آه

دلم با نوشتن پست قبل که ثبت موقتش کردم آرام گرفت.

چه کردی سمیه؟

فکر کردی دل نوشته ها و حرفای اصلیمه میذارم توی وبلاگ که بخوانیش؟ زهی خیال باطل. مجبورم کردی یه مقدار روزمرگی های بی خود و بی ارزشه اونجا بنویسم.

حرفام هزار توی وبلاگم باید باشه. 

:)

ال ای دی بدرد نخور. لو رفتگی توسط سمیه

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:35 شماره پست: 215

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

آقا رفته یه تلوزیون ال ای دی گرفته. نمی دانم این ال سی دیه چه ش بود؟

کیفیتشم از این ال ای دی بدرد نخور بهتر بود. از دیشب تا حالا هی دارم غر می زنم. مثلا دیجیتاله. نمی تانه فیلم ضبط بکنه. مجبوریم دوباره آنتن دیجیتاله بهش وصل بکنیم.

پول الکی داده (یک میلیون گران تر) برای ال ای دی دیجیتال که کیفیت دیجیتالشم از آنتن دیجیتاله پایین تره وقتی آنتن دیجیتاله رو وصل می کنیم کیفیت تصویرش بهتره.

تاره پایه ال سی دیه هم گردان بود این پایه ش ساده ست.

الانم دارن فیلم میبینن فکر کردم دارن رادیو گوش میدن. (از بس که کیفیت صداش بدرد نخوره) اون یکی خیلی صداش بهتر از این بود.

جنس بدرد نخور به این میگن دیگه. هرچه که اسمش شد جدید و گرانتر بود که بهتر نیست

دقیقا انگار رادیوه با صدای افتضاح که درستم روی موج نیست.


اینه ها دیگه آدمه مجبور به خود سانسوری می کنن همینه دیگه. خزعبلاته میزنم توی وبلاگ درد دلای واقعیه می زنم ثبت موقت. حالا باز خداره شکر که این ثبت موقتم آفریده شده وگرنه آدم حناق می گرفت.

کیفیت نوشته های قابل مشاهده م آمده زیر صفر. گرچه نباید اهمیت بدم که سمیه این مطالبه می خوانه.

دیشب اس داده چرا دیگه وبلاگته به روز نمی کنی. شاخ در آوردم. وبلاگ قدیممه نمی دانم چه جوری پیدا کرده بود. دیگه رودربایستی بود یا چه؟ آدرس جدیده بهش دادم.

عیب نداره من که تا همین حالاشم برای دل خودم می نوشتم. برای دل خودم توی ثبت موقت خواهد بود. نمی خواستم که کسی بخواندشان. حالام ثبت موقت می کنم برای اینکه کسی نخواندشان.


زنده باد ثبت موقت

خیال خام
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:22 شماره پست: 214
عجب بدبختی ای. درس نمی خوانن میرن به این و اون (منظور کارمندای دانشگاس) رو میندازن که برو به استاد فلانی بگو بهمان نمره بده. من که بازم امتحان گرفتم. چرا نمی خوانین؟ داشتم اندروییدمه کار می کردم. روی مقاله م کار می کردم همه رو تعطیل کردم برای شما. 

باز دو قورت و نیمشان باقیه. 

ببینم میرسم نمره هاشانه بدم یا نه

بنورا آنفولانزا گرفته طفلک. ازشم خبر ندارم. 

حق الزحمه استاد مشاور، کامپیوتر و پروژکتور

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:16 شماره پست: 213

یک هفته بعد از دفاع وقتی زنگ زدم به آقای میر شفیع زاده بهم گفت چون حقوق اساتیده هر سه چهار ماه یکبار میدن ممکنه یادشان بره حق الزحمه استاد مشاورته بدن. حتما وقتی برای مقاله هات آمدی پیگیری بکن.

مقاله هام که هنوز آماده نیست. یادمم رفته بود. دیروز به استاد عبادی ایمیل دادم گفتم حق الزحمه تانه دادن؟ گفت نه به من چیزی پرداخت نشده من هم که برای پولش قبول نکردم که استاد مشاورت باشم به خاطر اشتیاق خودت بود.

بابا عجب انسانی. یادمه رفتم پیش استاد . . .  اسمش یادم نمیاد. پیرمردی بود رفتم براش درمورد موضوع پایان نامه م گفتم گفت که یا من باید استاد راهنمات باشم یا باید دوتا راهنما داشته باشی. من استاد مشاور قبول نمی کنم البته به خاطر پولش نیست بلکه برای اسم اول و دوم روی پایان نامه ست و این حرفا.

حالا این استاد عبادی بنده خدا صداش درنیامده که بابا پولمه بردن. به دانشگاه هم هیچی نگفته. من که کلی خجالت کشیدم. ببینم فردا می شه زنگ بزنم دانشگاه به مدیر گروه قضیه رو بگم. عجب بدبختی آبروی آدمه می برن. اون از جلسه دفاع که این همه معطل شدن اینم از مسائل مالی.

اون یکی اساتید که الی ماشاءالله سرمسائل مالی با دانشگاه زدن به تیپ و تاپ هم. یکی نیست بگه خب دانشگاه مریض عین آدم سروقت پول این استادا رو بهشان بده که قهر نکنن بعدا مجبور بشی بری منت کشی. 

حالا این استاد عبادی صداش درنیامد. الباقی که 

یادش به خیر چقدر در به در دنبال مشاور می گشتم. چقدر دنبال راهنما.

حالا این به کنار. دانشگاهی که میرم درس میدم کارگاهشان شونزده تا کامپیوتر داره (داشته) هشتاشه کارمندا بردن تو اتاق خودشان چون کامپیوتراشان خراب شده بوده. آخه یکی نیست بگه انصافتان کجا رفته؟ این بچه های بدبخت چه؟ پس با چه کار بکنن؟

قراره چهل تا کامپیوتر جدید بیارن (بزک نمیر خیار میاد) اگرم بیارن من که میدانم نو ها رو برای خودشان بر میدارن قراضه ها رو میدن بچه ها. انگار نه انگار آدمن. البته بچه ها هم حقشانه. اگر عین آدم برن در اتاق رییسشان تحصن بکنن که بابا کامپیوتر به ما بدین انقدر بدبختی نمی کشیم. من که تک نفری هرچه اعتراض بکنم فایده نداره. بعد یارو با پررویی میگه استاد ماهیچی یاد نگرفتیم. میگم مگه من درستان ندادم؟ مگه ریزه ریزه نگفتم کار کردین. میگه ما که کامپیوتر به دستمان نرسید. 

میگم به من چه؟ شما ها اگر دانشجوی خوبی بودین میرفتین همه با هم اعتراض میکردین. 

اَه

راستی ما توی دانشگاه خودمان هیچ وقت مشکل پروژکتور نداشتیم ها. فکر کنم همه کلاسا پروژکتور داشتن. اینجا شکر خدا کرمانشاهشم خبر رسیده که با قحطی پروژکتور مواجهن. معلومه اونجا از اصفهان و شیراز و مشهدم دانشجو براشان میاد(از شهرای اطراف و تبریز که دیگه هیچ ) اینجا وایمیسن دم در دانشگاه و هرکس رد شد خِرِشه میچسبن بیاد دانشگاه.

من همیشه میگفتم چطوره اونجا هی رشته برای ارشد میاره ولی اینجا حتی کرمانشاه (حتی تبریزم) انقدر رشته برای ارشد نداره. معلومه دیگه سر این چیزاس.


رسوایی در بلگراویا
+ نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 21:26 شماره پست: 212
دیشب جومونگ میدیدم(همون موهیول) اولش گفتم ای بابا دختره گیس بریده می خواد در بره، بره پیش جومونگ. خجالت نمی کشه می خواد بچه دوجینم برداره بره. از اون طرفم اون ماروی بی شخصیت و بقیه می خوان زن و بچه دوجینه بدزدن. (دزد نامووووووس؟) 

هیچ! با سپیده نشسته بودیم حرف می زدیم و من گفتم دیدی؟ باید گیس دختره رو می بستن به دم اسب می کشیدن رو زمین(اونم به تاخت)

خجالتم خوب چیزیه. این صدا و سیما خجالت نمی کشه؟ چرا سانسورش نکرده؟

ای دل غافل که این سانسور شده شه ما می بینیم

نگو دختره که از دست دوجین در رفته بود و توی یه خانه محقر زندگی می کرد و جومونگم رفت بهش سر بزنه ببینه اوضاعش چه جوره. بله دیگه نگو اینا با هم بودن و . . . از این حرفا

زن جومونگم فهمیده بوده شوهرش با دختره . . . 

رفت لوش داد به دوجین و اونم دختره رو برد بویو . اما دریغ که دختره بله حالمه بوده.

حالا این دوجین بدبخت برای اینکه تسو دختره رو نکشه با اینکه میدانسته دختره حامله س باهاش ازدواج می کنه.

کِر کِر کِر خندیدم ها . 

دیروز همه کف کرده بودن که چرا این جومونگ شده دزد ناموس مردم.

من کشف کردم ماجرا از چه قراری بوده.

باز صد رحمت به کنت مونت کریستو. چون فقط شبکه چهار پخشش کرد. دیگه اعترافات زنه رو سانسور نکرد(شبکه فرهیختگان)

فکرشه بکن این جومونگه آمدن ابروشه درست کنن زدن چشمشم کور کردن. طرف شده دزد زن و بچه مردم.

نگو می خواد دوست دختر و بچه خودشه برگردانه

حالا تیتر چه ربطی به ماجرا داشت؟ هیچی فقط کسایی که شرلوک هلمزه از شبکه نمایش دیدن می فهمن که واتسون برداشت گفت " هریش" " اسم بچه تونو بذارین هریش جان واتسون"

کِر کِر خنده س.

خب بابا نمی گم سانسور نکنین. ولی جان مادرتان سانسور می کنین عین آدم سانسور کنین.

قدیم ندیما سانسور می کردن کل فیلم ماجراش عوض می شد هیچکی هم نمی فهمید ماجراشم عالی بود همه هم بابت این فیلم زیبایی که دیده بودن کیف می کردن. اما الان بیا و ببین. انقدر ضایع سانسور می کنن که آدم کلا برداشت خیلی ناجورتری از فیلم می کنه.


شرمنده! می نویسم برای خودم. نه برای نظر خواهی سمیه جان.

ارادتمندیم

خود سانسوری، تقلب، لپ تاپ

+ نوشته شده در یکشنبه ششم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 20:52 شماره پست: 211

سمیه جاااااااان 

ده همین شماهایین که الا اله الا الله

ببینم میذارین با خیال راحت اینجا برای دل خودم بنویسم یا باز باید اسباب کشی کنم؟

عجب مصیبتی!!!!!!

میدانی خود سانسوری یعنی چه؟ یعنی الان اگه من می خواستم به شاگردام بد و بیراه بگم حالا به خاطر گل روی شما مجبورم نگم و سانسور کنم. (متن بالاره با اجازه ت سانسور نکردم)

دیروز بازم امتحان گرفتم. بازم دو سه نفر تقلب کردن هیچ دونفرم سر کلاس لو رفتن

خواستم ورقه هاشانه بگیرم همه بچه ها با هم" استاد تروخدا ببخششان استاد اشتباه کردن استاد بذار امتحان بدن"

منم نتانستم نه بگم

حالا که برگه تصحیح می کنم می بینم بازم دو سه نفر تقلب کردن. دو نفر از روی دست هم یک نفرم از روی جزوه

اصولا توبه گرگ مرگه

چند روز پیش (یادم نیست چند روز پیش) لپ تاپه برداشتم بردم پاشاژ اَرگ یه رم دو گیگ براش خریدم هفتاد تومن. بدبخت انقدر حالش خوب شد. نمی دانم من لپ تاپه با دوگیگ رم خریدم ولی همیشه نشان می داد یه گیگ داره. یعنی رم شه باز کردن؟ (الله اعلم برچسبش که باز نشده بود)

حالا داره با سه گیگ حال می کنه.

آها بیچاره فنشم خراب بود هندل میزد. یکی دو روز آخرم بوی پلاستیک سوخته میداد. مَرده توی ارگ گفت کار ما تعمیر نیست باید ببری میرداماد.

منم رفتم پاساژ میرداماد گفت برق رسانش سوخته. به پسره گفتم بذار ببینم چکار می کنی. گفت ما این دیواره زدیم کسی نبینه اگه اعتماد نداری نباید لپ تاپه بیاری. باید بدی به کسی که اعتماد داری. (منم تو دلم گفتم آخه از کجا بهت اعتماد داشته باشم مردک؟) خلاصه دل و روده لپ تاپ طفلکمه ریخت رومیز و فنشه تعمیر کرد. چون برق رسانش قطع شده بود از یه جای دیگه برق گرفت و حالا فنش رو دور شدیدش کار می کنه تشخیص نمی ده دمای CPU بالاس یا نه عین موتور هواپیما باد میده (همچنین صدا)

یارو پنجاه و پنج تومن بابت تعمیر ازم گرفت

طلفک لپ تاپم چقدر ساکت و آرام بود. ولی بازم حالش خوبه سرعتش زیاد شده اندروییده هم ریختم روش.

فقط خدا کنه بتانم اندرویید کار کنم

خدا کنه

به نام خداوند مهربان
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 14:13 شماره پست: 210
به نام خداوند جان و خرد               کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای              خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردون سپهر          فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست         نگارنده بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را                   نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه                  که برتر از نام و از جایگاه

سخن هر زین گوهران بگذرد           نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی           همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست    میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی    در اندیشهء سخته کی گنجد او

بدین آلت رای و جان و زبان             ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی     ز گفتار بی کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه           به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود                    ز دانش دل پیر برنا بود

از پرده برتر سخن گاه نیست           ز هستی مر اندیشه را راه نیست

فردوسی

طفلک بابایی

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 12:35 شماره پست: 209

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

نم نمی دانم چرا این خاله ها و دایی ها هی بابایی بیچاره غر می زنن.

بیچاره بهشان پناه داده غر می زنن میگن که چرا خانه رو نمی فروشی تا ما از این بدبختی که همه با هم داریم زندگی می کنیم در بیایم

عجب توقعاتی دارن. انتظار دارن بابایی بیچاره خانه ای که براش پنجاه سال زحمت کشیده توش درخت کاشته و دوستش داره بفروشه قسمت بکنه بین بچه هاش.

بجای اینکه منت داشته باشن که بی مزد و مواجب، بی کرایه و رهن و هیچی نشستن توی خانه بابایی و هر وقتم با هم دعواشان میشه به بابایی بدبخت غر می زنن.

من اگه جای بابایی بودم زمینه میفروختم میرفتم خارج از شهر یه زمین بزرگ می خریدم یه سوئیت چهل پنجاه متری هم توش میساختم و یه زنم میگرفتم و هی توی زمینم درخت و هرچه دلم خواست می کاشتم و در کنار زنم دور از دعوا مرافعه های بچه هام راحت زندگیمه می کردم. بچه ها هم برن یه فکر برای خودشان بکنن. 

میگن نباید به بچه رو داد همینه دیگه.

خدا به داد خودم برسه از خاله ها و دایی ها بدتر نشم.

یادم باشه نباید از مامان و آقا توقع داشته باشم. خدایا خودت به دادم برس. منه محتاج هیچ کس و هیچ چیز غیر از خودت نکن. نذار دستمه غیر از خودت پیش هیچ کس دراز کنم.

یک نکته ناب که باید آویزه گوش کرد
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ ساعت 21:13 شماره پست: 208
یه مطلب پیدا کردم باید آویزه گوشم کنم. ببینم می شه؟ مطلب از سایت تابناک برداشته شده.

خدا حفظ کنه دکتر سریع القلم رو بابت این همه دید روشن و این نکته مهم که شخصا به فراموشی سپرده بودم (البت گاهی هم بهش عمل می کنم)

اگر کسی این مطلب رو می خونه لطف کنه اول به خودش نهیب بزنه بعد بره این عیب رو در دیگران پیدا کنه.

نکته: با نزدیک شدن به پایان سال از چند تن از اساتید و سیاسیون کشور خواستیم تا چند نکته را که در سال ۹۱ لازم بود مورد توجه قرار گیرد، حال آن که از آن غفلت ‌شد، اما آنقدر اهمیت دارد که سال بعد هم مورد توجه قرار گیرد، برای مخاطبان تابناک بنویسند. عمدتا فرمودند موضوع سختی است! اما فقط یک نفر گفت، موضوع سختی است، اما برایش وقت می‌گذارم و می‌نویسم؛ دکتر محمود سریع القلم استاد دانشگاه شهید بهشتی. 


وقتی با پیشنهاد تابناک روبه‌رو شدم، با شش دوست مشورت کردم و دو ساعت فکر. تصمیم گرفتم به جای چندین نکته، یک نکته را مطرح کنم که همه ما در سال ۱۳۹۲ کمتر حرف بزنیم و کمتر قضاوت کنیم. 

چرا این نکته؟ به نظر می‌رسد میانگین ایرانی‌ها تقریبا در مورد هم چیز و هم کس اظهار نظر می‌کنند؛ بعضا با قاطعیت. 

عبارات من نمی‌دانم، من اطلاع ندارم، من به اندازه کافی اطلاع ندارم، من مطمئن نیستم، من باید سئوال کنم، من باید فکر کنم، من شک دارم، من در این باره مطالعه نکرده‌ام، من این شخص را فقط یک بار دیده‌ام و نمی‌توانم در مورد او قضاوت کنم، من در مورد این فرد اطلاعات کافی ندارم، اجازه دهید من در این رابطه سکوت کنم، فردا پس از مطمئن شدن به به شما خبر می‌دهم، هنوز این مساله برای من پخته و سنجیده نیست و مشابه این عبارات در ادبیات عمومی ما، بسیار ضعیف است. تصور کنید اگر بسیاری از ما این گونه با هم تعامل کنیم، چقدر کار قوه قضائیه کم می‌شود. چقدر زندگی ما اخلاقی‌تر می‌شود و از منظر توسعه یافتگی چقدر جامعه تخصصی‌تر می‌شود. 

در چنین شرایطی، خبرنگار تلویزیون در مورد برنامه هسته‌ای، نظر راننده تاکسی را نخواهد پرسید. اقتصاد‌دانی که یک مقاله پزشکی را خوانده، خود‌درمانی نخواهد کرد و شیمی‌دانی که هر روز روزنامه‌ها را می‌خواند در مورد آینده اقتصاد ایران و وضعیت سیاسی چین اظهار نظر نخواهد کرد؛ چه سکوتی برقرار می‌شود! و همه به خود و مثبت و منفی برنامه‌های خود می‌پردازند و کمتر سراغ سر در‌آوردن از کارهای دیگران می‌روند؛ غیبت کم می‌شود و تهمت و توهین به حداقل می‌رسد. 

حضرت علی (ع) می‌فرمایند: مومن کسی است که با مردم تعامل کند تا دانا شود، سکوت کند تا سالم بماند و بپرسد تا بفهمد. یک دلیل ‌این که تولید ناخالص داخلی‌ آلمان بیش از دو برابر جمع تولید ناخالص داخلی ۵۵ کشور مسلمان است، این به خاطر تمرکز مردم به کار و فعالیت و کوشش‌های فردی است. 

اتفاقا چون بسیاری از ما برای خود کم وقت می‌گذاریم و خود را کشف نمی‌کنیم، به بیرون از خودمان و توجه دیگران نیازمند می‌شویم. به همین دلیل، نمایش دادن در میان ما بسیار جاری و قدرتمند است، چون در مورد خود نمی‌توانیم پنجاه صفحه بنویسیم، از انتقاد حتی انتقادی ملایم، خشمگین می‌شویم، چون احساسی بار می‌آییم و بنابر‌این ضعیف هستیم، اعتماد به نفسمان کم است. 
عموما ظاهر خود را می‌آراییم و در مخزن باطن ما، سه قفله باقی می‌ماند. افراد ضعیف جامعه ضعیف را به ارمغان می‌آورد. 

در برابر کم حرف زدن و کم قضاوت کردن، فکر و دقت قرار می‌گیرد. ارزش هر انسان مساوی با مقدار زمانی است که برای فکر، کشف خود و خلاقیت اختصاص می‌دهد. سکوت فراوان بهترین فرآورده کم قضاوت کردن است. در این مسیر، محتاج کتاب خواندن، گفت‌و‌گو و مناظره هستیم. با آگاهی و دانش می‌توان انسان بهتری بود و به همین دلیل، نیازمند آموزش هستیم. به امید روزی که تلویزیون کشور برای ارائه دیدگاه در ۲۵ موضوع مختلف از یک نفر استفاده نکند.
منبع: تابناک

چقدر تنبلم خدا

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ ساعت 10:52 شماره پست: 207

دارم روی مقاله ریویو کار می کنم. تاحالا پنج شیشتا مقاله دیگه براش اضافه کردم ولی بیش از سی تاش مانده. باید هم زمان اندرویید هم کار کنم.

احمقانه س اگه بگم وقت کم میارم چون تنبلی می کنم و صبح ها دیر بیدار می شم. ساعت نه صبح.

هرچه می خوام بعد از نماز بیدار بمانم نمی شه.

یا هشت صبح پاشم نمی شه. 

اراده ندارم.

باید متوسل بشم به همون شیوه عهد کردن و قسم خوردن. ولی خب بازم برای این کار هی تنبلی می کنم. فقط کافیه که چند روز سختی ش رو بکشم و بعد عادت می کنم و اون وقت حسابی برای کارام فرصت می کنم.

پول پارتی نمره مدرک
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 21:18 شماره پست: 206
برمیداره با کمال پررویی میگه استاد مسخره مان کردی؟ ما دیگه امتحان نمیدیم. اگه راست میگی فایلای تقلبمانه بیار. منم همه ره براش ردیف کردم. آدمم انقدر بی شخصیت؟

ای کاش دانشگاهشان عرضه داشته باشه باهاش برخورد کنه.

ما دانشجو بودیم اینام دانشجو هستن

کی میگه تحصیلات فهم و شعور میاره؟

با این شیوه ای که توی ایران مرسوم شده عمرا. پول میدن و با فامیل بازی و پارتی بازی نمره میگیرن.

آی خدا

دم علی مطهری گرم

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 20:53 شماره پست: 205

جانا سخن از زبان ما می گویی؟ الحق که مرد شجاعی هستی و حق میگی درود خدا برتو

پاسخ مطهری به لاریجانی

به گزارش خبرگزاری مهر، علی مطهری نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی طی نامه‌ای به اظهارات اخیر محمدجواد لاریجانی در برنامه شناسنامه پاسخ گفت.

متن نامه علی مطهری به این شرح است:

«جناب آقای دکتر محمدجواد لاریجانی»

با اهداء سلام

در برنامه اخیر شناسنامه در شبکه 3 سیما مطالبی را در جواب نطق اینجانب در مجلس فرمودید که لازم است پاسخ داده شود:

1. گفته‌اید «این نماینده محترم، فتنه را در حد یک دعوای داخلی می‌داند که این درست نیست. ماهیت فتنه یک کودتای تمام‌عیار علیه نظام بود که با مشارکت وسیع آمریکا، دول اروپایی، رژیم صهیونیستی و تمام ضد انقلاب همراه بود.» بهتر بود این طور می‌فرمودید که اعتراض مدنی به نتیجه انتخابات در سال 88 را ما با مدیریت ضعیف خود و به دلیل به رسمیت نشناختن مقوله اعتراض مدنی، تبدیل به فتنه کردیم، آنگاه برای جمع کردن این ماجرا آن را به صورت یک کودتای تمام‌عیار علیه نظام جلوه دادیم و سپس از هر وسیله‌ای برای اثبات این ادعای خود استفاده کردیم. با پدید آمدن این زمینه که همه با هم آفریدیم البته آمریکا، دول اروپایی، رژیم صهیونیستی و تمام ضد انقلاب پشت سر معترضان قرار گرفتند، همان طور که ما در حد خود پشت سر حرکت‌های اعتراضی در آن کشورها قرار می‌گیریم.

2. فرموده‌اید: «کسی که وارد انتخابات می‌شود متعهد به رعایت قوانین انتخابات است. وقتی این اتفاق نمی‌افتد و قبل از پایان انتخابات یکی از نامزدها مصاحبه می‌کند و می‌گوید من رئیس‌جمهور منتخب هستم یک جرم بزرگ اتفاق افتاده است.» بله، یک جرم بزرگ اتفاق افتاده است ولی توجه به یک جرم بدون توجه به جرم‌هایی که مقدمه این جرم بوده و توسط طرف مقابل انجام شده است و اگر انجام نمی‌شد این جرم بزرگ نیز اتفاق نمی‌افتاد، به دور از عدالت و انصاف است.

از شما سوال می‌کنم؛ اگر از چند ماه قبل از انتخابات سال 88 بسیاری از اعضای شورای نگهبان که داور محسوب می‌شدند از یک کاندیدا حمایت نمی‌کردند، اگر بعد از مناظره کذایی عکس‌العمل مناسب از طرف مراجع قانونی مانند شورای نگهبان نشان داده می‌شد یا لااقل اجازه دفاع به هتک حرمت‌شدگان در صدا و سیما داده می‌شد، اگر بعد از شروع اعتراضات، به جای برگزاری جشن ملی برای کاندیدای پیروز، مسئله به اعلام نظر شورای نگهبان موکول می‌شد، اگر خبرگزاری وابسته به یک نهاد حکومتی ساعت 18 و 30 دقیقه روز انتخابات آقای احمدی‌نژاد را به عنوان پیروز انتخابات با 60 درصد آراء اعلام نمی‌کرد و چندین اگر دیگر، آیا در این صورت آن جرم بزرگ اتفاق می‌افتاد؟ پس ما خودمان آقای موسوی را به آن سمت هل دادیم. البته ایشان نباید تحت تاثیر آن فشارها و بی‌عدالتی‌ها اعلام پیروزی می‌کرد و به هر حال باید قانون را ملاک قرار می‌داد و فرضا حق با او بود مصلحت انقلاب و نظام اسلامی را بر حق خود مقدم می‌داشت، چنانکه علی علیه‌السلام مصلحت وحدت مسلمین و حفظ اسلام را بر حق خود مقدم داشت، ولی تحمل انسان‌ها متفاوت است.

جناب آقای محمد جواد لاریجانی

به نظر می‌رسد که جناب عالی در قضاوت درباره فتنه 88 تجاهل و تغافل می‌فرمایید. این بدیهیات را می‌دانید و خود را به ندانستن و غفلت می‌زنید و نام آن را «بصیرت» می‌گذارید. یا به قول خودتان هوا سرد است و دچار زکام سیاسی شده‌اید.

3. گفته‌اید «آقای مطهری گفت چرا رئیس قوه قضائیه فتنه را ختم نمی‌کند. این در حالی است که فتنه ختم شد و در 9 دی مُهر پایان هم به آن زده شد.» می‌پرسم اگر فتنه ختم شده است چرا در ایام 9 دی امسال همفکران شما در رسانه ملی و رسانه‌های همسو این همه جنجال و آسمان ریسمان کردند که حق با ما بود؟ معلوم است خودتان هم احساس می‌کنید که مردم همه آنچه را که به طور یک‌طرفه در این چهار سال گفته‌اید نپذیرفته‌اند. اگر فتنه ختم شده است چرا این‌قدر درباره آن سخن می‌گویید؟! سوال می‌کنم اگر فتنه ختم شده است حکم مجازات آقایان موسوی و کروبی و احمدی‌نژاد چیست و در کدام دادگاه صالح صادر شده است؟ بنابراین تکلیف فتنه مانند تکلیف بخشی از زمین‌های کشاورزی و دامداری شما برای مردم مشخص نیست و هنوز حکم آن اعلام نشده است.

اصل حرف من در نطق اخیر این بود که اگر قرار بر گذشت طرفی از تخلفات و خطاهای یکدیگر نیست، این سه نفر به طور همزمان در یک دادگاه صالح محاکمه علنی شوند، آنگاه هر حکمی صادر شود مورد اعتراض نخواهد بود چون آنها از خود دفاع کرده و حرف خود را زده‌اند ولی وضعیت فعلی عادلانه و قابل دوام نیست و باید به فکر حل مسئله و بازگشت وحدت به جامعه بود.

کسانی که زحمتی برای انقلاب نکشیده‌اند یا لااقل شاهد زحمات انقلابیون اولیه از سال 42 تا پیروزی انقلاب اسلامی نبوده‌اند، اهمیت حل این مسئله را برای آینده انقلاب اسلامی درک نمی‌کنند و بر طبل تفرقه و حذف نیروهای انقلاب می‌کوبند و دائم دایره انقلاب را محدود می‌کنند. نباید این نقار و انشقاق ناخواسته و تحمیلی ادامه پیدا کند. باید ید واحد شویم و وحدت ملی را پشتوانه‌ای برای مذاکرات هسته‌ای و حل مشکلات اقتصادی قرار دهیم.

دلبستگان به انقلاب اسلامی نمی‌توانند نسبت به حل مسئله فتنه و بازگشت وحدت به جامعه بی‌تفاوت باشند. اینجانب به عنوان نماینده ملت در مجلس و فرزند شهید آیت‌الله مطهری به طریق اولی نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، لذا ارائه طریق می‌کنم و البته تصمیم نهایی با مقامات عالی نظام و در رأس آنها رهبر گرامی انقلاب است.

امام علی علیه‌السلام درباره مسئله‌ای به ابن عباس فرمود: «بر تو است که رأی خود را به من بگویی و من درباره آن بیندیشم، آنگاه اگر خلاف نظر تو فرمان دادم باید اطاعت کنی.» همه ما باید همین حالت را داشته باشیم.

با تقدیم احترام

«علی مطهری»

منبع

یادم نمیره اون جشن کذایی احمدی نژاده. حدادیان براش می خواند ما همه شمشیر زاده ایم ما همه احمدی نژادی هستیم.

اون روز با خودم گفتم با این لشگر کشی موسوی هم به خودش حق میده طرف داراشه بریزه تو خیابان.

همینم شد. 

خجالت آوره باید اول احمدی نژاده برای این آتش افروزی محاکمه کنن.

ای خدا

زورشم که می رسه هرچه دادگاه براش میذارن نمیره. فکرشه بکن . . . 

به قول آناهید می تونم و ارااااده شو دارم


درود بر مطهری واقعا فرزند خلف شهید مطهری هستی

دانشجوهای گستاخ و بی ادب
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 12:15 شماره پست: 204
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امان از دست این دانشجو های بی ادب. خیلی بی حیا و گستاخن.

بهشان گفتم اعتراض کنید که حقتان ضایع نشه چه ایمیل های پر توپ و تشری برام فرستادن.

یکی شان که بهش می گم گستاخی میگه کجای دنیا گرفتن حق گستاخیه؟

عجب. عمرا اگر ما حتی یک سر سوزن جرأت می کردیم با استادامان اینطور حرف بزنیم.

آخ خدایا. خدایا. خدایا. من چه بکنم از دست اینا؟

یک ذره شعورم خوب چیزیه. 

کمی آرامش
+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 20:44 شماره پست: 203
خدا رو شکر آرامش به مملکت حاکم شده. دیگه انقدر بلبشو نیست. اون همه فشار روانی.

چقدر خوشحالم از اینکه دیگه احمدی نژاد رو توی تلوزیون نمی بینم.

چقدر آرامش خوبه. ای کاش گرانی ها هم مهار بشه.

مادر بزرگ 2
+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 15:43 شماره پست: 202
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
فردوس کتاب هایش را جمع کرد. رو تختش رها شد «ای خدا چی می شه یه کم بخوابم؟» محمدرضا که غلت زد تخت فردوس به شدت لرزید. فردوس گفت « ای بمیری ممد رضا» از لبه تخت سر کشید و به تخت پایین نگاه کرد محمدرضا خواب خواب بود. صدای آهسته جمشید را شنید «چرا سر ته شدی؟» فردوس برگشت تو تاریکی به جمشید نگاه کرد آهسته گفت« لامصب وقتی جابجا می شه زلزله ده ریشتری میاد» جمشید گفت « عیب از تختاس بابا همه شون لقه» فردوس گفت « مال من اصلا لق نیست ولی این ممد رضا اصلا رعایت نمی کنه. وقتی این کوه گوشتو جابجا می کنه من بدبخت انگاری الانه که بیفتم پایین» جمشید خندید. صدای اعتراض مراد بلند شد «چه مرگتونه نمیذارین بخوابیم؟» فردوس غلت زد « جان مادرت تکون نخور فردا باید برم بیمارستان» چشم هایش را که بست صدای تقه خفیفی را شنید. و باز صدای تقه آمد. نشست غر زد « لعنت به این خوابگاه هرچه مردم آزاره اینجا جمع شده» پنجره را باز کرد و در همین حین چند فحش در ذهنش آماده کرد. محمد رضا غلتید و باز تخت به شدت لرزید. فردوس گفت« بمیری ممدرضا» از پنجره سر کشید بیرون صدای خفه امین را شنید « های فردوس» فردوس جاخورددقت که کرد دید امین زیر پنجره ایستاده و 

همه می پرسند
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 23:12 شماره پست: 201
همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در هم همه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سفید

که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس چلچله ها در صبح

همه را می شنوم، می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم، به تو می اندیشم . . . 

این ابیات رو با صدای محمد اصفهانی شنیده بودم بسیار زیبا بود

اصل شعر از مرحوم فریدون مشیری در قسمت پایینه

همه میپرسند

چیست در زمزمه مبهم آب

چیست در همهمه دلکش برگ

چیست در بازی آن ابر سپید

رو...ی این آبی آرام بلند

...که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوترها

چیست در کوشش بی حاصل موج

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوترها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو میاندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ابر هوا را تو بخوان

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

هفت نفر
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 23:4 شماره پست: 200
ای کسانی که می اندیشید و حقیقت را حس کرده اید: اگر یک نفرید و اگر هفت نفرید و اگر زمان بر خلاف حقیقت است، شما مسئولیت دارید. هرگز خیال نکنید که ستم دائمی است، جبری که خداوند در تاریخ نهاده، سرانجام همه چیز را دگرگون خواهد کرد و هفت تن بی سلاح و بی توان و بی پناه، چون آزادی را برگزیدندو نفی ظلم و ستم را، علیرغم بسیج همه قدرت های دقیانوسی به جبر زمان خواهد رفت و سیصد سال سختی و رنج بر مردانی که رسالتی در پیش دارند همچون خوابی خواهد گذشت و بر ویرانه رژیم هولناک دقیانوسی پای خواهند کوفت و باقی خواهند ماند

دکتر علی شریعتی 

بدبختی نیست؟
+ نوشته شده در سه شنبه دهم دی ۱۳۹۲ ساعت 16:48 شماره پست: 199
دیروز از بچه ها امتحان گرفتم

چقدر تقلب کردن خدا می دانه. زندگی برام نذاشتن. من چه کار کنم از دست اینا؟

برداشته حل تمرین های خودمه دست کاری کرده بجای جواب امتحان بهم تحویل داده. بدبختی اینجاس که اصلا سوال امتحان یک سر سوزن شبیه تمرینا هم نبوده. 

میدمشان دست مدیر گروه هرکار خواست بکنه. 

عجب مکافاتی داریم ها

تنبلا

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم دی ۱۳۹۲ ساعت 14:35 شماره پست: 196

هزار تا کار سرم ریخته. حالا هی جزوه درست بکن. اسلاید درست بکن. کیه که بخوانه؟ عمرا اگر نگاهشم بکنن.

تنبلا

یک سر و هزار سودا
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:39 شماره پست: 195
آشفته م.

هزار تا کار می خوام بکنم و به هیچ کدامشم نمی رسم.

برای دکتری بخوانم. اندروید یاد بگیرم و کار مناسب پیدا کنم.

کتاب آموزشی بنویسم.

گرامر انگلیسی یاد بگیرم که خودم از پس ترجمه های فارسی به انگلیسیم بر بیام و انقدر آویزان این و اون نباشم.

پی اچ پی یاد بگیرم. به خاطر بازار کارش.

یه سر دارم و هزار سودا. گرفتاری های کلاس هم روی همه اینا.

می خوام به همه اینا برسم و نمی تانم.

درس منطقم اصلا نخواندم.

با یک دست می خوام دهتا هندوانه بردارم و نمی شه. 

از یه طرفم همه ش لازمه.

ای کاش می شد با نجمه روی اندروید کار کنیم.

قاطی کردم خدا. 

دانشجو، استاد

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:16 شماره پست: 194

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خسته م. 

بچه ها خیلی تنبلی می کنن.

عادت کردن به اینکه بدن براشان کارشانه بیرون انجام بدن.

امروز کلی باهاشان دعوا کردم. گفتم شما میرین کافینت پول میدین ایمیل براتان می سازن. پول میدین وبلاگ می سازن بجای اینکه خودتان انجام بدین.

به درک همه شان برن انصراف بدن. هرچه خودمه می کشم که اینا دو کلام یاد بگیرن تمرین براشان درست می کنم. انگار نه انگار. بعد با کمال پررویی میگن استاد ماهیچی از درس شما نمی فهمیم.

میان سرکلاس قدم به قدم با من برنامه می نویسن و اجرا می گیرن بعد میگن نمی فهمیم.

انقدر که تنبلن خدا می دانه.

عجب موجوداتی. 

حالا می فهمم که وقتی دانشجو کم کاری می کنه چقدر برای استاد ناراحت کننده س مخصوصا اینکه بیچاره بخواد استاد باوجدانی هم باشه و خوب درس بده و خودشه برای درس یاد دادن به شاگرداش بکشه.

خب آدم یاد میگیره که فقط درس بده و به بچه ها اهمیت نده.

طفلک استادایی که توی درسشان کم کاری می کردم.

باید از همه شان حلالیت بخوام. گرچه من همه پروژه هامه خودم انجام میدادم و یکبارم ندادم کسی انجام بده.

یادش بخیر استاد کرماجانی. کمتر دانشجویی باهاش درس بر می داشت مگه اینکه واقعا می خواستن چیزی یاد بگیرن. چون استاد سخت گیری بود و البته خیلی خوب هم درس میداد. من باهاش درس برداشتم. فکر کنم طراحی و پیاده سازی زبان های برنامه نویسی بود. و بعدشم باهاش پروژه برداشتم. هر دو هفته یه بار می رفتم بابت پیشرفت کارم بهش گزارش می دادم.

اما درسایی هم بودن که کوتاهی می کردم. تمرین می دادن انجام نمی دادم. مخصوصا درسای عمومی. مثلا ریاضی.

خدا استادکرماجانیه حفظ بکنه. و استاد عطایی. چه استاد خوبی بود. کِر کِر خنده. و چقدرم بیچاره درس میداد. بدون یک لحظه جای نفس کشیدن.

یادش بخیر. یا استاد محجوب. چه استاد خوبی بود. استاد آرش احمدی. محمود احمدی. 

و مگه میشه آدم یاد حق پرست نیفته. چقدر ما رو زجر داد. چقدر آزارمان داد. نه درس می داد و . . . 

خدا همه اساتید دلسوز رو در پناه خودش حفظ بکنه.

استادای بدم به راه راست هدایت کنه.

خدا همه مانه به راه راست هدایت کنه.

آمین!

شب یلدا
+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ساعت 19:25 شماره پست: 193
امشب شب یلداست.

سپیده کیک درست کرده. منم گندم بو دادم. یه مقدار گندم داخل شیر خیساندم یه مقدار هم داخل دوغ!!!!!

مزه ها شان زیاد با هم فرقی نداره.

خداوند غم رو از دل همه ببره و کمک کنه که شب خوبی داشته باشن. خدا به پریسا هم که یلدای امسال مامانش نیست بهش صبر بده. خدا همه مریض ها رو شفای عاجل عنایت کنه انشاءالله. 


تحت تاثیر فیلم راز

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:9 شماره پست: 192

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

من کارشناسی ارشد قبول شده ام. کرماجانی این ترم استاد سه درسم است بهش هم گفتم که نقص برنامه ام را بعد از عید درست کردم. با terminate اشتباهه باید از متد free برای پس گرفتن حافظه استفاده کنیم. تازه کاری کردم که 240 تا thread به 15 تا thread تبدیل بشه. کُلی خوشش آمد. یک سرم تو مغازه توسرکانه یک سرم تو اراک. از ترم بعد هم قراره بورسیه بشم یعنی شدم ترم که شروع بشه می رم تدریس. بچه ها از درس دادنم خیلی راضی هستن بایدم راضی باشن چون دارم حسابی براشان مایه میگذارم.خرداد 86 


اسمم را تو روزنامه دیدم بعد از ظهر هم تو سایت دیدم. اراک قبول شده ام. باید خیلی درس بخوانم. چقدر عالی شد. چه روز خوبی مامان بنده خدا از خوشحالی بالا و پایین می پرید. من قبول شدم. قبول شدم.

نمی دانم ثبت نام کی است. وای خدایا ممنون چه روز خوبی. 15/4/1386

به گمانم اینا رو تحت تاثیر فیلم راز نوشتم. که میگفت خواسته هاتانه روی برگه کاغذ بنویسید و با تمام وجود بهش اعتقاد داشته باشید و فکر کنید این اتفاق براتان افتاده.

من اراک قبول نشدم نه سال 86 نه 87 نه حتی قزوین 88. استاد کرماجانی هم استادم نبود. نتانستم بهش هم بگم که ایراد کارم رو برطرف کردم.

امام علي ـ عليه السلام – مي فرمايد: هر که يقين کند که از دوستان جدا خواهد شد و در دل خاک خواهد خفت و حساب و کتابي در پيش رو دارد و آن چه بر جاي مي نهد به کارش نخواهد آمد و به آن چه پيش فرستاده نيازمند است، سزاوار است که رشته ي آرزو را کوتاه و دامنه ي عمل را دراز گرداند.

احمقانه ست وقتی عملی نیست هی آرزو پشت آرزو روی برگه بنویسیم.

سال 89 بعد از یک سال درس خواندن شبستر قبول شدم.

یک ترمه دارم درس میدم ولی دانشجوهام فکر نکنم ازم راضی باشن چون حسابی براشان مایه میذارم. هی می نالن که سخته زیاده. نمره بده.

وقتی قبول شدم مامان خیلی خوشحال شد ولی نگران بود که می تانم تنها اونجا زندگی کنم؟ با 700 کیلومتر فاصله. تازه گوشم از کار افتاده بود و سرگیجه داشتم.

توی توسرکان نشد مغازه بزنم. هی بهانه آوردن(دانشگاه توسرکان)

کرمانشاه هم شرکت زدم اما خب بعده شیش ماه بعلت نداشتن مشتری تعطیلش کردم. البته بابت همه اینا خدا رو شکر چون خیرهای خیلی بزرگی توش بود.

آقای جوادی آملی میگفت آرزو یعنی توهم بدون عمل. اما امید یعنی عملی رو انجام دادی و امید داری به ثمر بشینه.

مسیری آمدم که خدا برام در نظر گرفته بود. همیشه همینطور بوده فقط گاهی توهم زدم (مثل همون موقع) که با توهم زدن و آرزو کردن و نوشتنش میشه بهش رسید.

تدبیر امور در اختیار پروردگار اس. به همین دلیل، گاه علی رغم دقت در امور، فرد موفقیت و پیشرفتی حاصل نمی کند. امام علی (ع) سخنان قصار 16

مدتیه که باز توهم زدم که می شه با این تفکرات احمقانه به نتیجه رسید. اما این برگه رو لای برگه باطله هایی که برای سپیده گذاشته بودم پیدا کردم.

باید تلاش کرد و وظیفه رو انجام داد و نتیجه هرچه شد شد.

خدایا خودت دست همه را بگیر. ما بی اندازه ناتوانیم. بی نهایت ناتوانیم.

کشتی و دزدان دریایی
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 10:43 شماره پست: 191
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
همه خسته و گرما زده و بیحال داخل کشتی، هرکسی گوشه ای ولو شده بود. چند روز پیش طوفان خسارت زیادی به اموال و آذوقه شان زده بود. و حالا نه آب برای کسی مانده بود و نه غذا.

ناخدا روی عرشه کشتی ایستاده بود و با اندوه به خدمه اش نگاه می کرد که هرکدام به اندک سایه ای که پیدا کرده بودند خزیده بود. تا بندر بعد حداقل دو روز راه بود. و در این گرما و آفتاب سوزان امیدی به زنده ماندن نداشتند.

صدای فریاد نگهبان بلند شد: یه سیاهی می بینم. ناخدا یه سیاهی می بینم.

ناخدا به جلو کشتی دوید و به دور دست نگاه کرد. نقطه ای روی آب شناور بود. با داد و بیداد نگهبان همه خدمه جلوی عرشه کنار ناخدا جمع شدند و اندکی بعد مسافران هم به آن ها پیوستند. همه با شادی برای نقطه کوچکی که روی آب شناور بود و هر لحظه بزرگ تر می شد دست تکان دادند و با فریاد شروع کردند به کمک خواستن. 

ناخدا با فریاد از خدمه و مسافران خواست آرام باشند زیرا هنوز هویت آن نقطه مشخص نشده بود. اما هیچ کس توجه نکرد.

سیاهی نزدیک تر شد. یک کشتی کوچک بود که به سرعت جلو می آمد. داد و بیداد افراد بیشتر شده بود. همه با تمام توانی که برایشان باقی مانده بود فریاد می زدند و کمک می خواستند.

و اینبار فریاد وحشت زده نگهبان بود: کشتی دزدای دریاییه.

سکوت ناگهان به کشتی حکم فرما شد. 

و نگهبان باز هم خبر از دزدان دریایی داد. ولوله بین افراد افتاد. ناخدا از همه خواست آرام باشند و خودشان را برای دفاع آماده کنند. 

خدمه وسایل اندک دفاعی خود را برداشتند. مسافران خودشان را از لابلای دست و پای خدمه جمع کردند.

کشتی دزدان دریایی که رسید درگیری آغاز شد. خدمه و دزدان به شدت با هم مبارزه می کردند و مسافران هم با هرچه دم دستشان بود یا آن ها که توان داشتند با دست خالی با دزدان دریایی می جنگیدند. ناخدا با تمام توان می جنگید و تعداد زیادی از دزدها را ازپا درآورد.

اما دزدها که قوی تر بودند، خدمه و مسافران خسته و ناتوان کشتی را شکست دادند. با وجود دفاع جانانه مسافران و خدمه کشتی اما دزدان دریایی پیروز میدان بودند.

دزدها اموال مسافران را به کشتی خود بردند. مجروحان و کشته ها را به دریا ریختند. دست و پای ناخدا را قطع کردند و او را به دریا انداختند.

دزدها بقیه مسافران را که چند زن و کودک هم میانشان بود با خود بردند و در اولین بندر در بازار برده فروش ها همه را فروختند.

«عجب داستان وحشتناکی شد»

عجب مکافاتی

+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 21:30 شماره پست: 190

مجبور به اسباب کشی شدم
ده نکته از نلسون ماندلا
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 19:53 شماره پست: 189

“I HAVE fought against white domination, and I have fought against black domination. I have cherished the ideal of a democratic and free society in which all persons will live together in harmony with equal opportunities. It is an ideal which I hope to live for, and to see realised. But my Lord, if needs be, it is an ideal for which I am prepared to die.”- Defence statement during the Rivonia Trial, 1964

“What counts in life is not the mere fact that we have lived. It is what difference we have made to the lives of others that will determine the significance of the life we lead.” - 90th birthday celebration of Walter Sisulu, Walter Sisulu Hall, Johannesburg,18 May 2002

“For to be free is not merely to cast off one’s chains, but to live in a way that respects and enhances the freedom of others.” - Long Walk to Freedom

“You sharpen your ideas by reducing yourself to the level of the people you are with and a sense of humour and a complete relaxation, even when you’re discussing serious things, does help to mobilise friends around you. And I love that.” - From an interview with Tim Couzens, Verne Harris and Mac Maharaj for Mandela: The Authorised Portrait , 2006, 13 August 2005

“I was called a terrorist yesterday, but when I came out of jail, many people embraced me, including my enemies, and that is what I normally tell other people who say those who are struggling for liberation in their country are terrorists. I tell them that I was also a terrorist yesterday, but, today, I am admired by the very people who said I was one.” - Larry King Live, 16  May 2000

“No one is born hating another person because of the colour of his skin, or his background, or his religion. People must learn to hate, and if they can learn to hate, they can be taught to love, for love comes more naturally to the human heart than its opposite.” - Long Walk to Freedom.

“Education is the most powerful weapon which you can use to change the world.” - University of the Witwatersrand South Africa, 2003

“If you want to make peace with your enemy, you have to work with your enemy. Then he becomes your partner.” Long Walk to Freedom

“Death is something inevitable. When a man has done what he considers to be his duty to his people and his country, he can rest in peace. I believe I have made that effort and that is, therefore, why I will sleep for the eternity.” -  From an interview for the documentary Mandela, 1994

“The brave man is not he who does not feel afraid, but he who conquers that fear.” - Long Walk to Freedom

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 9:21 شماره پست: 188
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
نمی دانم چرا؟

داور برام زده مقاله ش یه ریسرچ واقعی نیست. دو ساله که روش زحمت کشیدم. الان داشتم سرچ می کردم دیدم چندتا عنوان شبیه عنوان مقاله من تو دنیا چاپ شده ولی هیچ کدام کاری رو که من کردم انجام ندادن.


نلسون ماندلا درگذشت
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:39 شماره پست: 187
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز اولی خبر این بود

نلسون ماندلا درگذشت

روحش شاد

کسی که تا همین چند وقت پیش توی لیست تروریست های آمریکا و انگلیس بود (باوجود گرفتن جایزه صلح نوبل)

روحت شاد ماندلا.

چند مطلب خیلی جالب درباره ماندلا خواندم

اینم لینکش


ماندلا درگذشت
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 13:37 شماره پست: 186
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

من مي‌بينم 

من مي‌بينم

و سرانگشتم را كه به تاراج مي‌بريد

با پلكم مي‌نويسم

با مژه‌هايم نقاشي مي‌كنم

با تكان سرم

سرودي مي‌سازم

پلنگي آرام بودم

پسرانم را خورده‌ايد

با چرمينه‌اي از پوست‌شان

برابر من راه مي‌رويد

چمداني پرم

كه تحمل هيچ قفلي را ندارم

شيپوري از ياد رفته‌ام كه همهمه‌اي ‌شنيدم

و از هيجان نبرد

بر خود مي‌لرزم

شمس لنگرودی

تعداد انگاشتامان چندتاس؟

+ نوشته شده در جمعه هشتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 20:43 شماره پست: 185

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خب از قرار اتحادیه اروپا 17 تا شرکت ایران رو به لیست تحریم هاش اضافه کرده(مثلا قرار بود دیگه تحریم جدیدی وضع نشه) 

ای بر غربی ها لعنت. بر کل هیکل دروغگوشان. پست فطرتا

اینم لینک خبر

آقای عراقچی لطفا خودتان رو گول نزنید.

آقای ظری رفته با چند تا از مراجع دیدن کرده. حرفای آقای جوادی آملی رو باید با طلا نوشت

آیت الله جوادی آملی پس از استمعاع گزارش دکتر ظریف در خصوص توافقنامه هسته‌ای ایران و گروه 5+1،اظهار داشت: تجربه های تاریخی تلخ از حضور آمریکا در کشور ما، مانند کودتای ننگین 28 مرداد 1332 ما را کاملا به امریکایی ها بی اعتماد کرده است.

وی افزود: آمریکایی‌ها خیال نکنند اگر ما با آنها مذاکره کردیم و دست دادیم یعنی اینکه به آنها اعتماد داریم بلکه این از ادب، درایت و عقلانیت ماست که انسان مذاکره کند، دست بدهد و بعد انگشتانش را بشمرد!

اینم لینک این خبر

متن کامل خبر رو هم میذارم توی ادامه مطالب


به گزارش خبرگزاری مهر، دکتر محمد جواد ظریف و هیئت همراه با سفر به شهر مقدس قم و حضور در محل بنیاد بین المللی علوم وحیانی اسراء با آیت الله العظمی جوادی آملی دیدار و از حمایت‌ها و رهنمودهای ایشان در طول مذاکرات هسته ای تقدیر و تشکر کرد.

آیت الله جوادی آملی پس از استمعاع گزارش دکتر ظریف در خصوص توافقنامه هسته‌ای ایران و گروه 5+1،اظهار داشت: تجربه های تاریخی تلخ از حضور آمریکا در کشور ما، مانند کودتای ننگین 28 مرداد 1332 ما را کاملا به امریکایی ها بی اعتماد کرده است.

وی افزود: آمریکایی‌ها خیال نکنند اگر ما با آنها مذاکره کردیم و دست دادیم یعنی اینکه به آنها اعتماد داریم بلکه این از ادب، درایت و عقلانیت ماست که انسان مذاکره کند، دست بدهد و بعد انگشتانش را بشمرد!

این مفسر قرآن کریم تصریح کرد: این نظام، نظامی الهی است لذا هرگز زیر بار ظلم نمیرویم و آزادانه زندگی میکنیم ودر عین حال که حقوق دیگران را به رسمیت می شناسیم دنیا نیز باید حقوق ما را به رسمیت بشناسد.

وی به بیان حدیثی از حضرت امیر علیه السلام پرداخت و گفت: حضرت امیر علیه السلام می فرمایند : اگر کسی حق دیگری را به رسمیت بشناسد و آن دیگری حق او را به رسمیت نشناسد، این بردگی است، و دین با بردگی موافق نیست.

آیت الله جوادی آملی اظهار داشت: ما در طول هشت سال دفاع مقدس به جهان ثابت کردیم که هیچ ترسی از دنیا نداریم، لیکن رعایت ادب یک وظیفه بین المللی و از دستورات رسمی دین مبین اسلام است لذا ما با دنیا با رعایت ادب و در عین حال عاقلانه و عالمانه تعامل می کنیم.

وی تیم مذاکره کننده هسته ای را به هوشیاری در برابر دشمن توصیه کرد و گفت: در جریان مذاکرات هسته ای همواره با مسئولان دلسوز نظام خصوصا رهبری مشورت کنید و همواره یک گروه از دانشمندان و متخصصین هسته ای را در کنار تیم مذاکره کننده داشته باشید.

آیت الله جوادی آملی با بیان این مطلب که فقه اسلامی اجازه ساخت بمب اتم را نمی دهد فرمودند: ما انرژی هسته ای را برای پیشرفت و منافع مملکت خود می خواهیم و دین اجازه ساخت بمب اتم را به ما نمی دهد و ما نیز نیازی به این گونه سلاح ها نداریم، چون اعتماد و توکل ما به خدای سبحان است و خداوند خود حافظ خون پاک شهدایی است که برای برپایی این نظام شهید شده اند.

احساس حقارت
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:46 شماره پست: 184
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
دیشب که متن توافق نامه رو توی تلوزیون می خواندن سپیده توی اون اتاق می شنید.

سر شام بهم گفت اینا که همه ش امتیاز دادن. (سپیده ای که طرفدار خاتمی و اصلاح طلباس)

گفتم فقط گفتن که توسعه ندیم اینایی رو که داریم.

بعد گفتم اون موقع که ایران تعلیقه قبول کرد فرداش سرکلاس همه ساکت و ناراحت نشسته بودیم. استادمان آمد سر کلاس گفت چه تانه؟ یکی از پسرای کلاس که همیشه سرش با دمش بازی می کرد گفت استاد دیدی؟ بدبختمان کردن.

بعد استاد بیچاره شروع کرد به دلداری دادن به بچه های کلاس. 

گمانم استاد محجوب بود. یادش بخیر از اساتید خیلی خوب دوره دانشگاه بود.

اون موقع ما بدجوری احساس حقارت می کردیم.

تعلیق دربرابر هیچ دست آوردی. هیچ دست آوردی.

حالا که بازم اینجا پادشاهیم. بازم دم ظریف گرم.

برای همین از خاتمی و دوران خاتمی بدم میاد. 

احساس حقارت بد حسیه.

توافق شش ماهه هسته ای

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:54 شماره پست: 183

بلاخره توافق هسته ای (البته شش ماهه).

دست آقای ظریف درد نکنه. کاری که جلیلی فقط عکسش رو انجام میداد. ظریف عزیز دمت گرم. حالا هی این قبلی ها بجای مذاکره پاچه می گرفتن. لاریجانی از دست این قبلی ها مجبور به استعفا شد وگرنه اونم داشت خوب پیش می رفت.

صحنه دیپلماسی صحنه لبخند زدنه برای احقاق حق. نه چنگ و دندان نشان دادن. عین روسیه لبخند بر لب پدر هرکی رو که بخواد به راحتی و با نیش تا بناگوش باز درمیاره.

چقدر بدم از احمدی نژاد و دار و دسته ش میاد. دیپلماسی چه میدانستن یعنی چه؟ درست و زیبا حرف زدن هم هنریه که از هر کسی برنمیاد.

و جالب اینه دوستانی که تا دیروز عین چی از اسرائیل می ترسیدن و هی میگفتن چرا ما هی باید مرگ بر این و مرگ بر اون بگیم چرا باید مرگ بر اسرائیل بگیم دارن از سوختن دماغ اسرائیل ابراز خوشحالی می کنن. (ای بر روح دروغگو لطفا فقط از توافق خوشحال باشید. نه از ضایع شدن اسرائیل)

همین الانشم اگه آمریکا حسابی روی حرفش پافشاری می کرد و هرچه که اسرائیل می خواست همون رو انجام میداد همین الان  شماها هی بر طبل مخالفت نکردن با اسرائیل و نرمش در برابر اونا می کوفتین.

امان از دست دروغ و دروغگویی. لطفا بر مواضع خود استوار باشید و عین آفتاب پرست هی راه به راه رنگ عوض نکنید

فقط امیدوارم در این توافق غربی ها روراست باشن (که به شدت بعید می دانم) 

سر ماجرای تعلیق هسته ای ایران خوب خودشانه نشان دادن.

منتظریم ببینیم چه خواهد شد.

جالب تر اینکه با وجود اینکه دولت نرخ ارزه تقریبا ثابت نگه داشته(که دستش درد نکنه وگرنه یه بدبختی دیگه مثل دوره احمدی نژاد توی بازار ارز به وجود میامد) قیمت سکه درحال سقوطه. 

حالا بازم کیا این وسط دارن اخلال می کنن معلوم نیست و بازم فقط خدا به داد مملکت و مردم برسه. معلوم نیست چه خوابی برای بازار و اقتصاد دیدن

دریغ بر ملتی که

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۲ ساعت 20:57 شماره پست: 182

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

جبران خلیل جبران

والمصطفی آمد و باغ ِ مادر و پدرش را یافت و به درون رفت و دروازه را بست تا هیچکس نتواند در پی اش بیاید و چهل روز و چهل شب در آن خانه تنها ماند و هیچکس نیامد...و در پایان چهل روز و شب المصطفی دروازه را گشود تا مردمان به درون بیایند.و یک روز صبح شاگردان گرداگردش نشستند و در دیدگان او دوردست ها و خاطره ها بود.و شاگردی که حافظ نام داشت به او گفت استاد برای ما از شهر ارفالس بگویید و از سرزمینی که این دوازده سال را در آن گذرانده اید.

والمصطفی خاموش بود و رو به تپه ها و آن اثیر ِ گسترده نگریست و در سکوتش نبردی بود.

پس گفت:دوستان و همسفران من!

" دریغ بر ملتی که سرشار از اعتقادات و خالی از دین است".

"دریغ بر ملتی که لباسی بر تن می کند که خود نمی سازد.نانی را می خورد که خود درو نکرده و باده ای می نوشد که از تاک های او جاری نیست".

"دریغ بر ملتی که زورگویان را قهرمان می داند و فاتح پر جلال را سخاوتمند".

"دریغ بر ملتی که در خواب شهوت را منفور می داند اما در بیداری تسلیم اش می شود".

"دریغ بر ملتی که صدا بر نمی آورد مگر به هنگام تشییع جنازه و لاف نمی زند مگر آنگاه که گردنش زیر تیغ باشد".

"دریغ بر ملتی که سیاست مدارش روباه،فیلسوفش تردست و هنرش وصله و پینه و تقلید باشد".

"دریغ بر ملتی که حاکم جدیدش را با بوق و کرنا خوشامد می گوید و با قهقهه و غوغا وداعش می گوید تا با بوق و کرنا دیگری را خوشامد گوید".

"دریغ بر ملتی که فرزانگانش از پیری خرف شده اند و مردان نیرومندش هنوز در گهواره اند".

"دریغ بر ملتی که تکه تکه شده و هر تکه اش خود را ملتی می داند". 

این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم. اما ترجمه پایین جالب تره و به نظرم به متن انگلیسی که در آخر صفحه گذاشتم نزدیک تر

دریغ بر ملتی که خود نمی بافد آنچه را که می پوشد، خود نمی کارد آنچه را که می خورد، خود نمی فشارد شرابی را که می نوشد.

دریغ بر ملت مغلوبی که زرق و برق فاتحان را کمال فضیلت می داند و در نگاه او زشتی فاتح، زیبایی جلوه می کند.

دریغ بر ملتی که در خواب به جنگ زخم ها می رود و در بیداری خود را تسلیم خطا می کند.

دریغ بر ملتی که دم بر نمی آورد مگر هنگامی که در تشییع جنازه گام بر میدارد، خود را نمی ستاید مگر در ویرانه هایش و عصیان نمی کند مگر هنگامی که گردنش زیر لبه شمشیر است.

دریغ بر ملتی که سیاستش زرنگی، فلسفه اش شعبده و صنعتش مونتاژ است.

دریغ بر ملتی که با دهل و شیپور به استقبال اشغالگر کشورش می رود و با هو کردن بدرقه اش می کند، فقط به خاطر این که با شیپور و آواز به استقبال اشغالگری دیگر برود.

دریغ بر ملتی که فرزانگانش خاموش، قهرمانانش کور و وطن پرستانش یاوه گویند.

دریغ بر ملتی که هر یک از اقوامش خود را یک ملت می دانند.

این ترجمه رو از این وبلاگ برداشتم

تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد


و اندوه و اندوه و اندوه


متن انگلیسی جملات بالا

By Kahlil Gibran

Woe to the nation that departs from religion to belief, from country lane to city alley, from wisdom to logic. 

Woe to the nation that does not weave what it wears, nor plant what it eats, nor press the wine that it drinks. 

Woe to the conquered nation that sees the victor's pomp as the perfection of virtue, and in whose eyes the ugliness of the conqueror is beauty. 

Woe to the nation that combats injury in its dream but yields to the wrong in its wakefulness. 

Woe to the nation that does not raise its voice save in a funeral, that shows esteem only at the grave, that waits to rebel until its neck is under the edge of the sword. 

Woe to the nation whose politics is subtlety, whose philosophy is jugglery, whose industry is patching. 

Woe to the nation that greets a conqueror with life and drum, then hisses him off to greet another conqueror with trumpet and song. 

Woe to the nation whose sage is voiceless, whose champion is blind, whose advocate is prattler. 

Woe to the nation in which each tribe claims to be a nation. 

متن انگلیسی از این وبلاگ برداشته شده.

تو تصویرش کن
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 16:29 شماره پست: 181
این شعر را احمد شاملو شاعر آزادی وعشق به ایران درودی نقاش معاصر ایران تقدیم کرد.(درکتاب فاصله دو نقطه از ایران درودی) (من مطمئن نیستم فقط از یه وبلاگ نقل کردم)

 

سکوت‌ آب‌ مى‌تواند ،

خشکى‌ باشد و فریاد عطش 

‌سکوت‌ گندم‌ مى‌تواند ،

گرسنگى‌ باشد و غریو پیروزمند قحط 

‌همچنان‌ که‌ سکوت‌ آفتاب 

‌ظلمات‌ است 

‌اما سکوت‌ آدمى، 

‌فقدان‌ جهان‌ و خداست !

‌ 

غریو را تصویر کن 

‌عصر مرا 

در منحنى‌ تازیانه‌ به‌ نیش‌خط‌ِ رنج 

‌همسایه‌ى‌ مرا !

بیگانه‌ با امید و خدا ،

و حرمت‌ ما را ،

که‌ به‌ دینار و درم‌ بر کشیده‌اند و فروخته 

‌تمام‌ الفاظ‌ جهان‌ را در اختیار داشتیم‌ و آن‌ نگفتیم 

‌که‌ به‌کار آید 

چرا که‌ تنها یک‌ سخن 

‌در میانه‌ نبود 

آزادى 

‌ما نگفتیم 

‌تو تصویرش‌ کن

(احمد شاملو)

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 13:19 شماره پست: 180
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

من مانده ام مهجور ازو، بیچاره و رنجور ازو              گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون         پنهان نمی ماند، که خون بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان            کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان       دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذاشت عیش ناخوشم        چون مجمری پُر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آن همه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او                 در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

بازآی و برچشمم نشین، ای دل ستان نازنین           کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم       وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بِگِریم، تا اِبِل چون خر فرو ماند به گل             وین نیز نتوانم، که دل با کاروانم می رود

صبر از وصال یارمن، برگشتن از دلدار من          گرچه نباشد کار من ، هم کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن          من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فقان از دست ما لایق نبود ای بیوفا

طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود (غزلیات سعدی)

و یک شعر دیگه از سعدی

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران!

کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران!

هر کس شراب فرقت روزی چشيده باشد!

داند که سخت باشد قطع اميدواران!

با ساربان بگوئيد احوال آب چشمم!

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران!

بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت!

گريان چو در قيامت چشم گناهکاران!

ای صبح شب نشينان جانم بطاقت آمد!

از بسکه دير ماندی چون شام روزه داران!

چندين که بر شمردم از ماجرای عشقت!

اندوه دل نگفتم الا يک از هزاران!

((سعدی))بروزگاران مهری نشسته بر دل!

بيرون نميتوان کرد الا بروزگاران!

چندت کنم حکايت؟شرح اينقدر کفايت!

باقی نميتوان گفت الا به غمگساران!

یک کنسرت عالی بود با صدای محمد کاظمی. این ابیات رو از شعر سعدی جدا کرده بودن و چه اندوهی داشت. فکر کنم مال دهه شصته. من ده بیست سال از تلوزیون فکر می کنم به مناسبت فوت امام شنیده بودمش فایلشو دو سه سال پیش پیدا کردم. آه که چه اندوهی داشت

این ابیات رو جدا کرده بودن

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران           کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

ای ساربان آهسته رو، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

محمل بدار ای ساربان، تندی مکن با کاروان            کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان      دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

من مانده ام مهجور ازو، بیچاره(درمانده) و رنجور ازو              گویی که نیشی دور ازو در استخوانم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن                من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

ای ساربان آهسته رو ، کارام جانم می رود            واندل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران           کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

اگه سعدی میدانست ترکیب و پس وپیش کردن شعراش این همه باعث زیباتر شدن و اندوهناک شدنش می شه شاید به این گروه کنسرت دست مریزاد میگفت :)

قسمت هایی که توی پرانتزه توسط گروه کنسرت بجای قسمت اصلی گذاشته شده تا اندوه شعر و همخوانیش بیشتر بشه

بومرنگ
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:26 شماره پست: 179
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
تازگی ها در کمال شگفتی متوجه شده ام که جامعه شناسان برای آدم هایی مثل من اسم گذاشته اند. «بومرنگ» کسی ست که محصول پدر و مادر های دوره پُرزایی است. و بعد از دوره دانشکده مثل برق و باد به کد پستی زادگاهش و به اتاقی برمی گردد که تا هشت سالگی آنجا زندگی می کرده. این وضعیت فقط خجالت آور نیست بلکه به لحاظ تاکتیکی فاجعه بار است. (ابیگیل دویچ داستان همشهری اردیبهشت 1392)

این متنی که خواندم واقعا یاد شرایط حالای جامعه خودمان افتادم. آمار بیکاری در حد اعلا. و کسانی هم که شاغلند بیشترین کار با کمترین حقوق و ترس همیشگی از تمدید نشدن قرار داد. 

هی بگید جمعیت زیاد کنید. ما که زیاد بودیم چه گُلی به سر ما زدین؟ که حالا گردن راست کردین که افزایش جمعیت. هی همایش بذارین ببینم کی حاضره برای شما بچه بیاره. اگر نسل ماس که رنج و سختی زندگی خودشه دیده و حاضر نیست بچه هاش هم به بیکاری و دوندگی دنبال کار دچار بشه. تازه اگرم کاری پیدا کرد به شدت بی ثبات. نه تولید رونق داره که بخوای کار تولیدی بکنی و امید داشته باشی بگیره نه جایی استخدامی هست. 

نسل دهه شصتیا نسل بومرنگ های مظلوم. 

همایش خانواده میذارن با موضوع جمعیت. همایش خانواده بذارین با موضوع بی ثباتی خانواده بیکاری فراگیر اعضای خانواده. با موضوع خیانت و طلاق به شدت بالا.

همایش بذارین راهکار بدین که چکار باید کرد همین خانواده های نیم بند الان رو محکمش کرد؟

همایش میذارن برای افزایش آمار ازدواج و ازدواج آسان. که چه ؟ افزایش ازدواج چه سخت و چه آسانش باعث افزایش آمار طلاق میشه. و این وسط افزایش نسل یعنی افزایش فرزندان طلاق و . . . 


رایج:   خانه از پای بست ویــــران است       خواجه در فکر نقش ایوان است
اصل:   خواجه در بند نقش ایوان است       خانه از پای بنـــــــــــد ویرانست                سعدی

این دوبیت رو از وبلاگ باغ ادب برداشتم. با تشکر از ایشون بابت روشنگری درمورد ادبیات و اشعاری که استفاده می کنیم.

مدرسه نمونه دولتی
+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:1 شماره پست: 178
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
احمقانه س. بچه های مدرسه نمونه اکثرا دیوانه بودن. باند بازی برای داشتن استاد خصوصی. مخفی کاریاشان دزدکی کاریاشان. اسم معلم خصوصیاشانه قایم می کردن. عین این باندای قاچاق مواد مخدر. هی پز می دادن که تا دو سه شب درس خواندیم. منم تا دو نیمه شب مینشستم درس خواندن. تو سرویس درس خواندن و اوایلشم وقتی تو سرویس درس می خواندم چقدر حالم بهم می خورد. 

که چی بشه؟ اون همه اون دیوانه ها برای اینکه معدلشان بیست بشه خودشانه می کشتن. که چه؟ وقتی رسیدیم دم کنکور خیلی از بچه ها رو دیدم که سال بعد از من یا دو سال بعد از من (معلومه بعد از یک عالمه پشت کنکور ماندن) همون علمی کاربردی من قبول شدن یا دانشگاه آزاد اگر شانس میاوردن. 

آخه چرا بچه باید توی دوره راهنمایی برای درس بیخوابی بکشه؟ اونم راهنمایی نه حتی برای کنکور. (کنکور اون موقع نه کنکور الان که کلهم دیگه چیزی به اسم کنکور نمانده و مثل مدرسه مردم میرن ثبت نام می کنن.)

یادمه یکی از بچه ها که میگفت من هیفده گرفتم مامانم کلی دعوام کرده. (مامانش یکی از مسئولای مدرسه بود.) خر خوانیای احمقانه. درس خواندن بیش از سطح آموزشی. مثلا باید درسای اول دبیرستانه می خواندیم (ریاضیش) که چه؟ اکثر بچه ها همینی شدیم که الانیم. یه آدم خیلی معمولی عین همه آدمای دنیا. 

چقدر شب بیداری کشیدم عوضش مجبور بودم عصرا بخوام تا شب. فقط برای اینکه کم نیارم و بگم منم تا دو بیدار بودم.

این چه سیستم احمقانه ای بود؟ یه عده بچه به زور خود کشی بخوان ثابت کنن که باهوشن. نه هیچ کداممان باهوش نبودیم. همه معمولی بودیم. آخه یکی نیست بگه آدم باهوش که به معلم خصوصی نیاز نداره. به ده برابر تمرین اضافی نیاز نداره. لازم نیست شبا تا بوق سگ بیدار بمانه و درس بخوانه. 

بچه باهوش همون سر کلاس درسای سخت و بالاتر از سطح معمول رو یاد میگیره و تو خانه هم به اندازه بچه های معمولی از مدرسه های معمولی تکالیف مدرسه شو انجام میده بدون شب نخوابی و زجر کشیدن. ولی بچه معمولی درسای بالاتر از سطح رو سر کلاس یاد نمی گیره مجبوره بره معلم خصوصی بگیره شب تا بوق سگ بیدار باشه و درس بخوانه و تمرین انجام بده . 

و این همه باند بازی و پز دادن برای معلم خصوصی و شب نخوابی فقط نشان دهنده این بود که ما همه معمولی هستیم و به زور می خوایم خودمانه باهوش نشان بدیم. 

اما خب یکی دو نفر رو میشناختم که واقعا باهوش بودن. هر دو نفرم توی خانواده فقیر با یک عالمه خواهر برادر زندگی می کردن. یکی س. شاکرمی بود و یکی فعله گری. 

واقعا باهوش بودن. نه نیازی به معلم خصوصی داشتن نه نیازی به شب بیداری  نه حتی اتاق خصوصی برای درس خواندن داشتن و نه هیچ امکانات خاصی. همیشه هم نمره هاشان عالی بود. 

هیچ ازشان خبر ندارم که الان چکار می کنن. به کجا رسیدن و چه اتفاقی افتاد براشان. از اون همه هوش و استعدادشان بهره ای بردن یا نه؟ 

یادمه یکی از بچه های کلاس اسمش پگاه بود. مامان باباش هردو دکتر بودن. دختره از بس توی خانه صبح تاشب درس خوانده بود و هی معلم خصوصی داشت و هی کلاس خصوصی می رفت عین میخ لاغر بود (گرچه خودمم عین چوب کبریت لاغر بودم)

سر کلاس فشارش میفتاد. مثلا به خیالش هم شاگرد اول بود و میخواست بره دبیرستان توی تیز هوشان باشه. 

آخه یکی نیست بگه دختره دیوانه و پدر و مادر دیوانه ترش مگه مدرسه تیزهوشان چه داره که حاضر باشی بمیری و بچه ت رو بکشی که بره تیز هوشان. تیز هوشان واقعا باید بچه های تیز هوش برن توش نه آدمای معمولی بیش از حد درس خوان یا درواقع خر خوان. 

توی دوره ارشد یه استاد داشتیم میگفت مدرسه بچه م میگه باید بچه هاتانه بذارین بیان فلان کلاس برای اینکه راهنمایی بتانن تیزهوشان قبول بشن. میگفت بابا آخه بچه من برای چه باید این همه استرس بکشه؟ فوقش میشه شما یا میشه من (شما منظورش ما دانشجو ها بودیم و خودشم خودش بود که دکترا گرفته بود و نهایت داشت به ما درس میداد دیگه)


اون همه فشااااااار بابت هیچی. ما دهه شصتیا که خوردیم به سد انواع و اقسام کنکور تا همین الان. و چه معزل بزرگی برای اشتغال داریم. که نه هوش به درد می خوره این دوره نه سواد فقط پارتی. 

حالا البت نمیدانم چه شده که بچه ها رو بی سواد و تنبل و درس نخوان بار میارن. یعنی درحد اعلا بی خود و بدرد نخور. ما که این همه بهمان فشار آوردن شدیم این و اوضاع ممکلت اینه وای بحال این بچه هایی که در نهایت تنبلی و تن پروری بزرگ می شن. فاتحه مملکت که همین الان خوانده س وای به حال بیست سال بعد.

عجب دل پری داشتم

اما از مزایای مدرسه نمونه دولتی اردو های علمی عالیش بود به انواع کارخانه ها. و هر روز نهار می دادن. و آزمایشگاه های مجهز علوم. ای کاش این امکانات برای همه مدارس اون موقع فراهم بود. ای کاش. 

جنگ ویتنام؛ تحلیل جلال آل احمد
+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:35 شماره پست: 177
یک تکه متن توی کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران اثر جلال آل احمد خواندم که عالی بود. درمورد اینکه چطور توی جنگ ویتنام آمریکایی ها از سیاها و ویتنامی ها هر دو با هم خلاص میشن توضیح داده. بهت زده شدم.

مثال دیگری بزنم. در ویتنام جنگ است. مرد عامی یا از آن بی خبر می ماند یا اگر خبردار شد- به علت نوع دوستی و خیر خواهی که ذاتی بشری است- آرزو می کند که آن جنگ هرچه زودتر تمام بشودیا دست بالا دعا می کند که تمام بشود. عین پاپ که مدام در این قضیه فقط دعا کرده است. اما یک روشنفکر به جستجوی علت چنین جنگی ریشه های استعمار و استعمار نو را می بیند که دست از آستین تمام حقوق بشری درآورده و به اسم اشاعه تمدن و ممانعت از  توحش، هم کار برای کارخانه های اسلحه سازی فراهم می کند؛ هم محصولات ساخته شده آن کارخانه ها را مصرف میکند؛ (از کنسرو گرفته تا تانک و هواپیما) هم کارگر اضافی را به اسم سرباز روانه میدان جنگ می کند؛ هم از شر سیاهان که در داخل آمریکا چه نابسامانی هارا موجب شده اند راحت می شود؛ هم از شر «ویت کنگ»؛*1 هم در جوار چین پایگاه نگه می دارد، هم دیگر ملل استعمار زده را مرعوب می کند که مبادا روزی خیالی در سر بیاورند.

--------------------------------------------------

1. الف) « یازده درصد مردم آمریکا سیاهان هستند. اما میانگین زاد و ولد آن ها از سفیدان بیشتر است. پس یعنی نسبت جوان سرگردان و بی هدف میان سایهان بیشتر است. در سال 1965 میلادی 54.7 درصد سیاهان کمتر از 24 ساله ها بوده اند و سفیدها 45 درصدشان. ناچار نسبت بیشتری از سیاهان به سربازی می روند. ازجمع سفیدهایی که داوطلب سربازی می شوند 14.6 درصدشان به افسری می رسند اما از میان سیاهان فقط 2.3 درصدشان. سیاهان 13.9 درصد سربازان آمریکایی را می دهند اما 22.1 درصدشان کشته می شوند. به این ترتیب جنگ ویتنام وسیله مؤثری است برای یک قتل عام دوجانبه.» ترجمه شده به اختصار از حاشیه ص 1528 مجله تان مدرن Temps Modernes چاپ پاریس- شماره دسابر 1967.

ب) « کمتر از ده درصد آمریکاییان، سیاه پوست هستند؛ اما بیش از بیست درصد سربازان آمریکایی در ویتنام از سیاهانند. اگر آدم فقیر باشد و سیاه باشد و نتواند به دانشگاه هم برود، ناچار سه برابر شانس بیشتر دارد برای احضار شدن به ارتش».

« در آمریکا 3.5 تا 4 درصد بی کاری هست. نسبتی که در چنین مملکتی چندان زیاد هم نیست، اما همین نسبت در میان سیاهان آمریکا 20 درصد است و این یعنی که تمام بیکاران آمریکا ساهانند!»

از مصاحبه ای با « پیتر سالینجر، مشاور مطبوعاتی کندیها». ترجمه شده از صفحات 3 و 4 مجله «نوول ابسرواتور»، چاپ پاریس شماره 202، 23 تا 29 سپامبر 1968.

ج) « در سال 1948 فاصله درآمد متوسط سالانه یک خانواده سفید و یک خانواده سیاه 2174 دلار بود؛ 19 سال بعد، با احتساب نرخ ثابت برای دلار، این فاصله تا 3036 دلار رسیده بود».

« کمسیون حقوق مدنی آمریکا حساب کرده است که از سال 1882 تا 1959، 2595 بار سیاهان را لینچ کرده اند».

« گرچه جماعت سیاهان آمریکا، 11 درصد کل جماعت بیشتر نیست، اما توقیف سیاهان به علت قتل در سال گذشته، 4883 بار بوده است، درحالی که در همان مدت از سفیدها 3200 نفر به همین علت توقیف شده اند«.

ترجمه شده از صفحه 23 و 24 مجله «تایم»، آمریکا، اکتبر 1968.

آریو برزن سردار بزرگ ایران و خواهرش یوتاب
+ نوشته شده در شنبه چهارم آبان ۱۳۹۲ ساعت 15:40 شماره پست: 176
یکی از سرداران بزرگ تاریخ ایران در زمان هخمنشیان آریوبرزن بود که در زمان حمله اسکندر مقدونی به ایران از سرزمین خود با شجاعت دفاع کرد و در این راه کشته شد .عده ای او را از اجداد کرد ها يا لر ها می دانند.

اسکندر مقدونی پس از پیروزی در سومین جنگ خود با ایرانیان که به جنگ آربل Arbel یا گوگامل Gqugamele مشهور است در سال ۳۳۱ پیش از میلاد مسیح ،بابل و شوش و استخر (در استان فارس کنونی) را از آن خود ساخت و تصمیم به دست یافتن به پارسه گرفت و به سوی پایتخت ایران حرکت کرد .

اسکندر سپاه خود را به دو بخش تقسیم کرد . یکی از بخش ها به فرماندهی شخصی به نام پارمن یونوس از راه جلگه رامهرمز و بهبهان  به سوی پارسه حرکت کرد و خود اسکندر نیز با سپاه سبک اسلحه از راه کوهستان (کو ه های کهگیلویه) روانه پایتخت ایران شد و در تنگه های در بند پارس (برخی آن را تک آب و گروهی آن را تنگ آری می دانند) با مقاومت ایرانیان روبرو شد.

درجنگ در بند پارس آخرین پاسداران ایران با شماری اندک به فرماندهی آریوبرزن در برابر سپاهیان پرشمار اسکندر مقدونی دلاورانه از میهن خویش دفاع کردند و بی پروا با سپاهیان اسکندر به مقابله پرداختند و بسیاری از آنان را به خاک نشاندند و سر انجام توانستند سپاه اسکندر را به عقب نشینی وادارند .

با وجود آریوبرزن و پاسدارانی که جانانه از میهن خویش دفاع می نمودند گذر سپاهیان اسکندر از این تنگه های کوهستانی غیر ممکن بود . پس اسکندر به نقشه ی جنگی ایرانیان در جنگ ترموپیل Thermopyle روی آورد و با کمک یک اسیر ایرانی آریوبرزن را دور زد و از بیراهه ها و تنگه های سخت کوهستانی خود را به پشت سربازان پارس رسانید و آنان را به محاصره گرفت. ( پس از اتمام جنگ نیز عمر آن اسیر چندان دوامی نیاورد و به دستور اسکندر به دلیل خیانت کشته شد.)

آریو برزن با ۴۰ سواره و ۵ هزار سرباز پیاده و وارد کردن تلفات سنگین به دشمن ، خط محاصره اسکندر را شکست و برای یاری به پایتخت به سوی پارسه شتافت ولی سپاهیانی که اسکندر دستور داده بود از راه جلگه به طرف پارسه بروند ،پیش از رسیدن او به شهر دست یافته بودند .

آریو برزن با وجود دست تصرف پایتخت به دست سربازان اسکندر و در حالی که سپاهیان دشمن سخت در حالی تعقیب او بودند حاضر به تسلیم نشد و آنقدر در پیکار با دشمن پافشاری کرد که همه ی یارانش از پای افتادند و جنگ وقتی به پایان رسید که آخرین سرباز پارسی زير فرمان آریوبرزن به خاک افتاده بود.

در کتاب اتیلا نوشتهٔ لویزدول آمده که در آخرین نبرد اسکندر که از شجاعت آریوبرزن خوشش آمده بود به او پیشنهاد داده بودکه تسلیم شود تا مجبور به کشتن او نشود ولی آریوبرزن گفته بود:"شاهنشاه ایران مرا به اینجا فرستاده تا از این مکان دفاع کنم و من تا جان در بدن دارم از این مکان دفاع خواهم کرد."

 اسکندر نیز در جواب او گفته بود:"شاه تو فرار کرده .تو نیز تسلیم شو تا به پاس شجاعتت تو را فرمانروای ایران کنم."

 ولی آریو برزن در پاسخ گفته بود :"پس حالا که شاهنشاه رفته من نیز در این مکان می مانم و آنقدر مبارزه میکنم تا بمیرم" و اسکندر که پایداری او را دیده بود دستور داد تا او را از راه دور و با نیزه و تیر بزنند.

 آنها آنقدر با تیر و نیزه او را زدند که یک نقطهٔ سالم در بدن او باقی نماند.پس از مرگ او را درهمان محل به خاک سپردند و روی قبر او نوشتند "به یاد لئونیداس”*.

در این جنگ یوتاب (به معنی درخشنده و بی مانند) خواهر آریو برزن که  فرماندهی بخشی از سپاه را بر عهده گرفته بود ،در کوه ها راه را بر سپاه اسکندر بست .یوتاب و برادرش آنچنان جنگیدند تا هر دو کشته شدند و نامی درخشان از خود بر جای گذاشتند .

 * لئونیداس کسی بود که در زمان حمله خشایارشا به یونان در جنگ ترموپیل مانند آریو برزن پایداری کرده بود و سرنوشتی همانند آریو برزن داشت اما بر خلاف آریو برزن که جز چند سطر ترجمه از منابع دیگران اثری در دست نیست ، یونانیان  در محل بر زمین افتادن لئونیداس، یک پارک و بنای یاد بود ساخته و مجسمه او را برپا داشته اند و واپسین سخنانش را بر سنگ حک کرده اند تا از او سپاسگزاری شده باشد.

*منبع:گزيده اي از فرهنگ و تاريخ جهان
نوشته شده توسط فریدون زنگنه در گروه اسکندر مقدونی ، هخامنشیان

منبعی که مطلب رو از اون برداشتم سایت خبری تحلیل عصر ایران هست

مستند تصویری آریو برزن قسمت 1

مستند تصویری آریو برزن قسمت 2

مستند تصویری آریوبرزن قسمت 3

یوتاب سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن (هخامنشی) سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده‌است.او نیز مانند برادرش آریوبرزندر کوهستان‌های محل نبرد، در دربند پارس، تکاب در حوالی استان کهکیلویه و بویراحمد امروزی یا نواحی بهبهان امروزی در استان خوزستان تا آخرین نفس مبارزه کرد.اما بر اثر کمبود نیرو و خیانت یک ایرانی، به دست سپاهیان اسکندر کشته و در همان محل به خاک سپرده شد. 

منبع ویکی پدیا

آریوبَرزَن (به یونانیAριoβαρζάνης)‏ نام سردار ایرانی بود که در کوههای پارس در برابر سپاهاسکندر مقدونی ایستادگی کرد و خود و سربازانش تا واپسین تن کشته شدند. نام آریوبرزن در پارسی کنونی به گونه آریابرزین هم گفته و نوشته می‌شود که به معنی ایرانی باشکوه‌است.

منبع ویکی پدیا


یک مجسمه از آریو برزن تو یاسوج ساختن ببینید عده ای کوته فکر چه کار کردن برای این سردار بزرگ ایران

مجسمه آریو برزن را پایین بیاورید

پاسداشت قهرمانان ملی مغایر ارزش های اسلامی نیست/ مخالفت با برداشتن تندیس

بازم دم نماینده ولی فقیه در یاسوج گرم. آدم با درک و با شعور به ایشون می گن.

منبع این دو لینک آخر خبرگزاری مهر

روح بزرگ آریو برزن عزیز شاد. روحت شاد ای سردار بزرگ. 

لعنت بر هرچه خائنه. لعنت خدا بر خائنان به مملکت. لعنت خدا به همه خائنان دنیا.

خدا یا ما رو خائن و منافق قرار نده. آمین یا رب العالمین

تبعیض بین ارتش و سپاه
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ ساعت 22:5 شماره پست: 175
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
نمی دانم چرا صدا و سیما انقدر اخبار مربوط به ارتش رو محدود پخش می کنه. قبلانا از تمام نیروهای نظامی خبر می دادن اما الان به ندرت اسمی از ارتش هست و اگرم خبری پخش می کنن خیلی کوتاه و جمع و جور اونم توی خبرای کوتاه و بی اهمیت پخش می شه. 

این چه دشمنی ایه که صدا و سیما با ارتش داره. 

تنها مواردی که ممکنه از ارتش اسمی به میان بیاد فقط هفته دفاع مقدسه اونم از نیروی هوایی چون اون موقع سپاه نیروی هوایی نداشته. وگرنه کلا ارتش نادیده گرفته می شه.

چرا؟ این همه تبعیض چرا؟

امان

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ساعت 23:28 شماره پست: 174

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امان از سم پاشی های صدا و سیما. 

امان. جوری اخبار رو پخش می کنن انگار آقای هاشمی دشمن ایران و انقلاب بوده و هست.

دِ همین کارا رو می کنین که مردم میرن سراغ ماهواره و بی بی سی پدر سوخته رو بیشتر از صدا سیما قبول دارن.

فردا قراره آقای هاشمی بیاد کرمانشاه. با این سم پراکنی ها خدا رحم کنه با این مردمای دیوانه منتظر آشوب. که بیان بصورت خود جووووش شَر به پا بکنن. خدا خودش رحم کنه.

خدایا ما را از شر این خود جوش ها در امان بدار.

این خبری که صدا و سیما پخش کرد


اینم اصل خبر

این برای ثبت خاطرات روز مره خودمه. لطف کنید در پی نظر دادن نباشید.


مادر پریسا مُرد
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:48 شماره پست: 173
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
چند روز پیش خانم بن خشت مُرد. سالم بود. شب خوابید و صبح بیدار نشد. رفتیم فاتحه ش. مامان پریسا بود. هم بازی دوره بچگی هامان. خدا رحمتش کنه. وقتی آمبولانس آمده بود جنازه شو ببره توی کوچه بودم. پریسا رو دیدم . فراموش کرده بودم پریسا رو. تازه اون موقع یادم آمد که دختر اون خانوم بوده.

خدا صبرش بده. خدایا خودت به همه شان صبر عنایت کن. رحمت کن خدای بزرگ همه رفتگان رو.

مقاله

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:42 شماره پست: 172

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

ریویویی که برای ژورنال astronomy and computing  فرستاده بودم ریجکت شد (هفته پیش) گفته بودن بهتره مقاله ت رو در دو موضوع جدا بنویسی . آخه مقاله در مورد معماری پردازنده های گرافیکی هم بود.

تصمیم گرفتم بفرستم برای سمپوزیوم دانشگاه شریف. یه خورده اصلاحش کردم. ساعتای آخر دیدم فرمت مقاله ش گفته با ید رفرنسات عددی باشه مال من نام نویسنده سال انتشار بود. همونطور فرستادم. نه وقت عوض کردنش بود نه توانش. 

یکی دو روز بعد از ریجکت از ژورناله یه خانوم برام ایمیل داد که من پژوهشگر بخش پژوهشای بنیادین هستم. همکار قدیمی خاریجم که حالا داور ژورناله ازم پرسیده فلانی رو میشناسی؟ و بهش گفته بعضی از رفرنساش درست نیست کارش شبیه کپی شده و ایمیل منم داده بود بهش.

اونم بنده خدا با وجدان گفت که همچین حرفی درباره ت به من زدن من شما رو نمی شناختم. منم گفتم هیچ جای مقاله ادعا نکرده بودم کار خودمه واسه همه هم رفرنس زده بودم(بعدا فهمیدم رفرنس یکی از شکلا رو اشتباه زدم)

خلاصه چندتا ایمیل بین من و ایشون رد و بدل شد. گفت پیگیری می کنه ببینه چی می شه. 

منم دیگه بهش نگفتم مقاله رو فرستادم واسه سمپوزیوم.

این یکی مقاله رو هم ویرایش کردم عین خنگولا یه فایل قدیمی رو با همئون اسم و همون آدرس دانلود کردم روی فایله و ریپلیس شد. همه زحماتم بر باد فنا رفت. مجبور شدم دو باره ویرایش کنم.

ببینم کی توانش پیش میاد که دوباره بفرستم برای ژورناله.

خدا کنه بتانم این دو نمره مقاله رو بگیرم.

خدا خودت کمکم کن. خداااا.

خسته م . خسته.

شکر خدایا بابت کار.

فرانک هم کار پیدا کرده. اما اون سر تهرانه. رفت و برگشتشان خیلی طول می کشه. مهد کودک فریناز دردسر ساز شده. میگن مهد توی عباس آباد (بالا شهر) خیلی گران تمام میشه. نمی دانم مامان میره تهران یا نه؟که بره فرینازه بگیره.

خدا کنه بتانن مهد خوب پیدا کنن. و البته ارزان

شکر خدا بابت همه نعمتات و ببخش که این همه ناشکری و آه و ناله می کنم. به بزرگی خودت نادیده بگیر :)

دوستت دارم خدا :)

تدریس
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:29 شماره پست: 171
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خسته م. مدتیه میرم سنقر درس می دم. بچه ها اکثرا درسخوان نیستن. آدم هی تلاش بیهوده می کنه بهشان یک کلاف چیز بفهمانه. اصلا خودشان نمی خوان چیزی بفهمن. یه مدت بود گوشام سوت می کشید. خیلی نگران بودم. امروز بهتره. دارم ویتامین ب 1  می خورم. توی مینی بوس انقدر صندلی ها رو برای اینکه یه ردیف صندلی  بیشتر بذارن به هم نزدیک می کنن که آدم باید عین سیخ بشینه.

شیش و نیم راه میفتم. اگه بشه توی مینی بوس می خوابم(اگر جا برای کمی جنبیدن بود)

چقدر بچه ها راحت طلب شدن. ما هی جزوه می نوشتیم. حالا انتظار دارن من بنویسم و بدم انتشارات.

کور خواندن از روی کتاب بهشان درس می دم. اینطور خودمم راحت ترم. شاید رسیدم دو کلام هم برای دکترا خواندم.

زیبایی

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:24 شماره پست: 170

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

حکیمان گفته اند « آنجا که زیبایی هست بشکوهی هست.» چو دانستم تو را دیدم که بشکوهی که زیبایی.

اول برنامه هزار راه نرفته می نوشتش. شاید ده سال پیش.

زیبایی در چهره انسان نیست بلکه جلوه نوری است از قلب او.

از رادیو پیام شنیدم شاید هشت نه سال پیش

زیبایی حقیقی توازن و هماهنگی میان ظاهر و ادراک است.

یادم نیست از کجا شنیدم یا خواندم.

پروانه من گریخت
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:18 شماره پست: 169
پروانه من، پس از یک عمر شب تیره که در خلوت خویش به انتظار آمدنش می گداختم، ذوب می شدم و از جان خویش، از تن خویش می سوختم تا به تنهایی گریانم درآید . . . آمد، آمد اما در خواب، اما ننشسته رفت، از پیش من گریخت؛ تا بیدار شدم نبود، اگر خواب نبودم نیامده بود، اگر بیدار شده بودم نمی گذاشتمش برود. فرمان نیایش، اقتدار نیاز، سلطنت آمرانه و پر جلال دوست داشتن نهگش می داشت، اسیرش می کرد، نمی گذاشت برود.

نه، پروانه من گریخت. . . به شتاب یک شوق به سبکباری یک خیال، به پریشانی یک آرزوی آشفته. . . چه می دانم چگونه از تنهايي اتاقم گريخت ، خود را در پي او به در خانه رساندم ، گشودم ، بيرون را نگريستم ؛  كوير .. آسمان ... سكوت ؛ اين سه همسايه هميشگي من،همچنان در آستانه خانه ام به انتظار ايستاده بودند،كوير، افق در افق، تا چشم كار ميكرد در برابرم دامن كشيده بود و از همه سو تا بينهايت دور، رفته بود و آسمان،بر بالاي سرم ايستاده سكوت كرده بود ،  زلال، آبي و پر از آفتاب . . .

دکتر علی شریعتی

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:12 شماره پست: 168

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

چگونه می توان به تاول های پا گفت تمام مسیر طی شده اشتباه بود؟

:( :(

زمستان
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 20:9 شماره پست: 167
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

.

.

زمستان است......

مهدی اخوان  ثالث

مهمانی عمو اینا
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 18:33 شماره پست: 166
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
پری روز عمو اینا رو دعوت کرده بودیم. عصری دوست سپیده زنگ زد که می خوایم بیایم خانه تان چون کارت ماشینمانه گرفتن نمی تانیم بریم ایلام(ایلامی بودن). مام برق از سرمان پرید که ای وای اینا دیگه کین؟ ندیده و نشناخته خودشانه دعوت کردن علاوه بر این عمو اینام بعد از یک سال دعوت بودن. خلاصه بعد از ماجرا های فراوان با وجود اینکه کلی هم غذا درست کردیم برای مهمانای جدید، مهمانا پشیمان شدن. مام خوشحاااال. 

خلاصه خدا رو شکر مهمانی به خوبی برگزار شد. زن عمو هم ما رو برای فرداش (یعنی دیروز) دعوت کرد و مام دیروز رفتیم خانه عمو اینا. درواقع مهمانی برای این برگزار شد که سارا آمده بود.

دیروز عصر با بنورا رفتیم پیاده روی. بعد از هفت هشت ماه قرار گذاشتیم بیرون و خیلی هم خوش گذشت. خدا رو شکر. چقدر خوب می شد هر از گاهی بریم با هم یه قدمی بزنیم.

با هم دیگه هم رفتیم نمایشگاه فرش دستباف که تو هتل جمشید بود. فرشا و تابلو فرشای قشنگی بودن. ما که در خواب هم نمی تانیم همچین فرشایی بخریم.

و دیگر هیچ

ریجکت مقاله م :(

+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 11:3 شماره پست: 165

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مقاله م رو پس فرستادن گفتن ساختارش شبیه ساختار ژرنال ما نیست. (راست میگن البته. راهنماشان انگلیسی بود منم درست و حسابی نخواندم ) حالا باید دوباره درستش کنم. اما به موضوعش ایراد نگرفتن. خدارا شکر

اون یکی مقاله م رو هم که برای انجمن کامپیوتر فرستاده بودم هم ریجکت شد. بعده چهار ماه و نیم بلاخره جواب دادن. (چقدر این ایرانیا شنگه کارن. انقدر لفتش میدن که آدم از فرستادن مقاله ش به ژورنال ایرانی کاملا پشیمان می شه.) 

جور استاد به ز مهر پدر
+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 16:38 شماره پست: 164

معلم کتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی، تلخ گفتار، بدخوی، مردم آزار، گدا طبع ناپرهیزگار، که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای او گرفتار. نه زهرۀ خنده و نه یارای گفتار. گه عارض سیمینش یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصّه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم، نیکمرد حلیم که سخن جز بحکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکانرا هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومی را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند، باعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات ببازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.

استاد معلم چو بود بی آزار        خسرک بازند کودکان در بازار

بعد از دوهفته بر آن مسجد گدر کردم. معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و بجای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:

پادشاهی پسر بمکتب داد         لوح سیمینش برکنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زد          جور استاد به ز مهر پدر

گلستان سعدی؛ باب هفتم؛ در تأثیر تربیت.


روحت شاد سعدی.

بلوغ

+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 16:23 شماره پست: 163

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ. گفت در مسطوره آمده است که سه نشان دارد: یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیم برآمدن موی پیش، اما در حقیقت یک نشان دارد بس، آنکه در بند رضای حق جلّ و عَلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آنکه در او این صفت موجود نیست، محققان بالغ نشمرندش.

بصورت آدمی شد قطره ای آب             که چل روزش قرار اندر رحم ماند

وگر چل ساله را عقل و ادب نیست        بتحقیقش نشاید آدمی خواند

******************

جوانمردی و لطفست آدمیت                  همین نقش هیولایی مپندار

هنر باید که صورت می توان کرد              بایوانها در، از شنگرف و زنگار

چو انسان را  نباشد فضل و احسان        چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟

بدست آوردن دنیا هنر نیست                یکی را گر توانی دل بدست آر

گُلستان سعدی؛ باب هفتم؛ در تاثیر تربیت.


درون و بیرون
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:44 شماره پست: 162

یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می نمایی.

(بایزید بسطامی)

وقت طلاس ها!!! خبر دارین؟
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 13:25 شماره پست: 161
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
به یه ژورنال ایرانی ایمیل دادم که چقدر طول می کشه مقاله ای رو که براتان فرستادیم جواب رد یا قبول بدین. ایمیل داده که بین 6 تا ده ماه.

وحشتناکه. مگه ما عمرامانه از سر راه آوردیم.

به دوتا ژورنال دیگه هم همین ایمیله دادم اونا هنوز جوابی ندادن. فکر نمی کنم جوابشان از این بهتر باشه.

دست بر دهان؛ هُپ
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 12:50 شماره پست: 160
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
برمیدارم به مدیر تالار میگم چرا سانسور می کنی؟

جواب میده اینجا جای حرفای سیاسی نیست. دلم میخواد سر خودمه بکوبم به دیوار. بهش گفتم تاپیک جدید باز کردم و از بچه ها خواستم درباره حضرت زهرا تحقیق کنیم هم سیاسیه؟ هرجاش سیاسی بود رو حذف می کردی اصل موضوعه باز می کردی بچه ها مشارکت کنن. شما که دست به قیچی تان خوبه.

یا تبعیض جنسیتی سیاسی نیست تبعیض مذهبی سایسیه؟ تبعیض جنسیتی تو دفترچه انتخاب رشته که یک راست برمی گرده به سیاستای وزارت علوم. چطور اونه سیاسی حساب نمی کنین؟

یا اینکه گفتم من اینجا بمانم یا نه را می گیریم. کجای جمله ش سیاسی بود که حذفش کردین؟


وقتی با من اینطور می کنن وای به حال کسی که واقعا یه اعتراض سیاسی توی این مملکت داره. 

اعصاب برای آدم نمی ذارن.

همون بهتر که درباره اینکه باید آشپزی بلد بود یا نه بحث کنین.

بعد میگن چرا انقدر فیس بوک طرفدار داره؟ یا ب+ی ب+ی س+ی 

خب معلومه چرا. 

قیچی
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 13:14 شماره پست: 159
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
رفتم تو یکی از تالارای صدا و سیما عضو شدم. نصف نظرا و مطالبمو تایید نمی کنن هیچ اونایی رو هم که تایید می کنن دست کاریش می کنن و از اول و وسط و آخرش هرجا که خواستن حذف می کنن.

حالم بهم خورد. آخه سانسورم حد و حسابی داره بابا. مثلا اسمشو گذاشتن فروم. سر درش بنویسید اینجا هرچه ما بخواهیم شما می نویسید. یا بنویسن شما زحمت نکشید ما بجای شما می نویسیم و فکر می کنیم.

دوتا حرف چالشی، دوتا حرف که فکر آدمو بکار بگیره اجازه تایید نداره. شده عین این چت رومایی که هرچقدرم اسمشون با محتوا باشه هیچی داخلش نیست.

بعدشم اندیشمندان میان تو تلوزیون میگن چرا جوانان ما انقدر سطحی نگرن.

هفته پیش چند تا شهر رفتم برای درخواست تدریس. نمی دانم می گیره یا نه. پارسال که دفاع نکرده بودم می گفتن دفاع بیار. حالا که دفاع کردم می گن مدرک.

نمی دانم ته این مقاله هام بلاخره چه می شه. 

باید برای دکترا هم بکوب بخوانم. ولی تنبلی می کنم. از دست خودم خسته شدم. پا در هوام :( :( :( :(

شبهای قدر

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 22:36 شماره پست: 158

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مسیح را مسیحیان نکشتند چگونه است که مسلمانان امام خود را می کشند؟


این جمله ایه که توی فیلم روز واقعه اون مرد تازه مسلمان به گروهی که به جنگ با امام حسین می رفتند گفت.

مسیح را مسیحیان نکشتند چگونه است که مسلمانان همه امامان خود را می کشند؟

این روزا سلفی های به اصطلاح مسلمان بقیه مسلمانان رو با دندان تیکه و پاره می کنن. این روزا مسلمانا به جان هم افتادن و با سنگ سر هم رو میشکنن و با چماق قلم پای همدیگه رو خورد می کنن.

خدایا چه بر سر مسلمانان آمده؟

امام علی(ع). . . 

شهادت این بزرگ مرد تاریخ تسلیت باد

خدایا در این شب قدر خودت به مسلمانان وحدت عنایت کن.

آمین یا رب العالمین

بلاخره دفاع کردم
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ساعت 15:54 شماره پست: 157
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
چهارشنبه نوزدهم بلاخره دفاع کردم.

نمی دانم الان از اینکه چطور همه اجدادم رو آوردن جلو چشمم بنویسم یا نه؟ نه اون برای بعد. فقط از دفاع می نویسم.

چهارشنبه می شد اول رمضان. سر جلسه دفاع هم که باید پذیرایی کرد. حالا من ماندم که خدایا چکار کنم برای پذیرایی؟ ماه رمضان که نمی شه خوراکی بدم دست مردم. گفتم یا بخت و یا اقبال یا یه کتاب کوچیک و بدرد بخور و ارزان پیدا می کنم و می دم دست هر کس یا گل میدم.

تمام شهر رو زیر پا گذاشتم که گل بدرد بخور پیدا کنم نشد که نشد. آخرش خدا رحم کرد یه مغازه گل تازه آورده بود. اسمشم نمی دانم چه بود ولی گل قشنگی بود اونم شاخه ای هزار تومن!!!!!!!!!!

دیگه از خوشی بیست و سه شاخه گل خریدم و وقتی به مَرده گفتم آقا تخفیف بده چهارتا گل بجای تخفیف مجانی بهم داد.

بدو بدو گلا رو بردم خوابگاه و گذاشتم توی ظرفی که یکی از بچه های اتاق رو به رویی بهم داده بود و برای اینکه خنک بمانه گذاشتمشان توی یخچال. ( یه یخچال رو خالی کردیم برای گلا)

حالا برای تعیین ساعت دفاع چه جد و آبادی از من درآمد بماند که این می گفت این ساعت اون یکی می گفت من نمی تونم بیام. حسابی هم بابت تغییر ساعت دفاع از استاد مشاورم خجالت کشیدم. 

قرار شد ساعت دفاع نه صبح باشه (البته ساعت نه صبح هم دانشگاه باز می شد.) ده دقیقه مانده به نه استاد عبادی زنگ زد گفت من جلوی در دانشکده م کجایی؟ منم گفتم استاد همونجا باش آمدم.

حالا منم صبح برای سحری بیدار شده بودم و سحری خورده بودم صبح حالم بهم می خورد نمی دانم بابت سحری بود یا بخاطر استرس بود. گلا رو درآوردم و دادم دست دوستم و با هم زدیم بیرون از خوابگاه و دیدم دختره یواش یواش راه میره گفتم من تند تند می رم تو پشت سرم بیا و تا دانشگاه دویدم. 

دیدم استاد عبادی طفلکی هم سرگردان رفته تو اتاق اساتید و دنبال کلاس دفاع می گرده. باز هم کلی خجالت کشیدم و گفتم استاد اینجا باشید من برم کلید بگیرم.

رفتم ساختمان پژوهش. مدیر پژوهش نیامده بود معاونشم که خدا به دوووووووور عین گودزیلا چنان با خشم به آدم نگاه می کنه و جواب میده که آدم می خواد بره خودشو خفه کنه. حالا هی استاد جمالی زنگ می زد کجایی منم می گفتم بابا این آقای رییس پژوهش نمیاد کلیدم دست اونه. رفتم به معاون پژوهشی گفتم گفت ساعت کاری از نه و نیم شروع می شه. گفتم استاد جمالی گفته ساعت نه. با خشم گفت به استاد جمالی بگید نه و نیم. 

هیچ.

منم همینطور علاف ماندم تا ببینم آخر کارم به کجا می رسه؟ یه خورده رفتم توی حیاط منتظر وایسادم و استاد جمالی هم هی زنگ که چه شد؟ خلاصه دوباره رفتم بالا و رفتم پیش خانم تحصیلات تکمیلی. گفتم اشکال نداره بشینم توی اتاق شما تا این آقای رییس پژوهش بیاد؟ گفت نه بشین. یه چند دقیقه ای نشستم دلش سوخت و رفت به معاون پژوهش گفت که کلیدو بهم بده. خلاصه کلید رو گرفتم و بدو بدو رفتم فنی مهندسی دفتر اساتید و استاد جمالی و استاد اکبرپور و استاد عبادی مشغول گپ و گفتگو بودن. استاد جمالی گفت برو در کلاسو بازکن و کامپیوترتو آماده کن تا مام بیایم. بچه های بیچاره هم همه وایساده بودن دم اتاق دفاع. گل رو گذاشتیم روی میز و پروژکتور رو آماده کردم و اساتیدم آمدن.

خلاصه مشغول دفاع شدم و آخر سرم دیدم استاد جمالی شروع کرد از من تعریف کردن که بله این خانم کارش حرف نداره و زحمت کشیده و سه چهارتا کلاس رفته تا مطالب رو یاد گرفته و منم همینطور وایساده بودم لبخند می زدم. داورم یه چندتا سوال پرسید که درواقع سوال نبود بازم ایراد های نگارشی بود و یه سوالم درمورد هدف پرسید و یه سوالم درمورد دیتابیس کارم. که حالا من داشتم از  این فرمول  مقادیر اولیه ش می گفتم که دیدم استاد عبادی گفت این مقادیر همه داده های رصدی هستن و قائله خوابید. خلاصه خدا رو شکر خیلی خوب پیش رفت. 

فقط حیف شد که از جلسه دفاع حتی یک عکس یا یک دقیقه فیلم هم ندارم. کسی نبود ازم فیلم یا عکس بگیره. خودمم انقدر پریشان بودم که یادم رفت روز قبل از اون گل های بی زبانم یه عکس بگیرم.

ته جلسه هم گفتم استاد ماه رمضانه بجای پذیرایی گل بدیم دست بچه ها. استاد اکبرپور به شوخی گفت که من اون روزم گفتم که افطاری بده. اما از گلهام خیلی تعریف کرد و گفت عوضش از دیدن گلا لذت می بریم. 

من به اون دختر اتاق روبه رو که گلارو تا دانشگاه آورده بود گفتم فلانی بیا به هر کس یه گل بده. اونم پاشد به هرکس از مهمانا یه گل داد. و از اتاق رفتیم بیرون تا نمره بدن.

اینم یادم رفت بگم که مدیر گروهمانم توی جلسه بود. خلاصه دم در اتاق وایسادیم منتظر بعدشم که نمره دادن رفتیم توی اتاق دیدم هیجده دادن. یعنی نمره کامل(دونمره برای مقله س که تا شیشی ماه بعد از دفاع وقت داریم) مدیر گروه گفت تاحالا به هیچ کس هیجده ندادن ها بالاترین نمره هفده و هفتاد و پنج بوده. فقط شمایی که هیجده گرفتی. خدایی خدا خودش برام هیجده گرفت دستت درد نکنه خدا. نتیجه یکسال زحمتمو داد. خدا دستت درد نکنه خودت همیشه همه گره ها رو باز می کردی و اطلاعات رو پشت سر هم میفرستادی و خطاهامو برطرف می کردی. خلاصه همه کارامو تو کردی دیگه دستت درد نکنه.

استاد اکبر پور سه تا گل برداشته بود گفت قرار نیست که ما فقط یه شاخه برداریم؟ منم گفتم نه استاد بازم گل مانده بیشتر بردارین. :)

استاد عبادی هم دوشاخه برداشته بود و آقای میر شفیع زاده هم فکر کنم یک شاخه ولی استاد جمالی رو متوجه نشدم گمان نمی کنم گل برداشته باشه. 

از بچه ها شنیدم که مردم توی دانشگاه گفته بودن که چه خبره همه گل دستشانه؟

دیگه حوصله م نمی کشه بیشتر توضیح بدم. 

خدایا نمره هیجده برای خودت بود که به اسم من تمام شد. هرچه شد تو کردی هرچه خواستی همان شد.

دستتتتتتتتتتتتتتتتتتت درد نکنه.

خدایا فقط دونمره مقاله م مانده. کمکم کن اون دو نمره رو هم خودت برام بگیر.

تا مدتی بعد ازدفاع هر شب خواب دفاع می دیدم:)

میلاد مهدی موعود (ع) مبارک باد

+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 20:11 شماره پست: 156

خورشید خواهد آمد. . .

اما با آمدن خورشید اگر از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست!!

این جمله ای بود که توی یه وبلاگ که نه اسمش یادمه و نه آدرسش در روز نیمه شعبان که دو روز پیش بود به مناسبت تولد امام زمان نوشته بود

باز هم گره؛ بازم دوندگی
+ نوشته شده در یکشنبه پنجم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 17:24 شماره پست: 155
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

فکرشه بکن. همه چی آماده شد. استاد جمالی گفت برو از گروه فرم ها رو بگیر و هم بگو داور رو تعیین کنن. رفتم گروه دیدم میگه ریز نمرات دوره کارشناسی و اصل مدرک دوره کارشناسی ت رو باید میاوردی. میرم بایگانی میگه باید کامل تصفیه کنی. دو ترم نصف شهریه ثابت بعلاوه سنواتی که خوردم میشه نهصد و پنجاه هزار تومن. آه از نهادم بلند شد. بیچاره آقا هم از اینکه باید این همه پول بده بر آشفت.

آه خدا آه خدا آه خدا. حالا باید برم آواره بشم.از این شهر به اون شهر دنبال مدرک و ریز نمرات. لعنت به کسی که دانشگاه آزاد بخوانه اونم شهر غریب. خدایا بغیر از خودت هیچ کس رو ندارم. خودت کمکم کن. خدایااااااااااااااااا. خودت کمکم کن. کاش حداقل شغلی داشتم. 

خدایا خدایا خدایا. خدایا خودت دستم رو بگیر. خودت کمکم کن. 

تبلیغات پُر محتوا
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:46 شماره پست: 154
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
جدیدا بعضی تبلیغاتا خیلی قشنگ شدن. یکیش رو همین یکی دو دقیقه پیش داد مال یه موسسه مالی اعتباری. یه پسره گل فروشی سر چهار راه می زنه به شیشه یه ماشین لوکس صاحبش اعصابش خورده پیاده می شه میگه گل نمی خوام. یه روز دیگه بازم سر همون چهار راه پسره میزنه به ماشین همون آقاهه مرده میگه گل نمی خوام بابا (البته با عصبانیت) یه چندمتری راه میفته بعد میزنه رو ترمز پسره باز میره میزنه به شیشه. مرده شیشه رو میزنه پایین و یه پونصدی درمیاره میگه بیا اینو بگیر دست از سر من بردار. پسره کیف پول آقاهه رو میذاره رو داشبرد میگه اون روز که پیاده شدین کتتونو درآوردین این کیف از جیبتون افتاد. و میره. مرده هم از ماشین با تاسف پیاده میشه. 


یه تبلیغات دیگه هم بود که مال یه بانک بود. دو تا داداش بودن توی یه خانواده فقیر باباشان مریض بود. داداش بزرگه گفت من می رم کار می کنم تو برو درس بخوان. داداش کوچیکه گفت منم می خوام کار کنم داداش بزرگه گفت نه من کار می کنم تو درس بخوان داداش بزرگم دیگه . خلاصه داداش بزرگه رفت کارگری و سختی کشیدن توی سرما و گرما. داداش کوچیکه رفت درس خواندن و شد مهندس. یه روز کارگرا که یه پل توی شهر می ساختن به داداش بزرگه گفتن یه مهندس جدید آمده میگن جوانه ولی آدم خوبیه. داداش کوچیکه شده بود مهندس اون پروژه. با دوستاش رفت سر پروژه داداش بزرگش رو دید به دوستاش گفت بچه ها علی آقا داداش بزرگمه حق پدری به گردنم داره و داداش بزرگش رو بقل کرد( با خوشحالی و قدردانی البته) داداش بزرگه گفت کاش پدر زنده بود این روزا رو می دید (که پسر کوچیکه به جایی رسیده)


خلاصه من خیلی خوشم از این دوتا تبلیغ آمد.

گنجشک و ماه 5

+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:29 شماره پست: 153

گنجشک گفت: او به خودش سخت می گیرد نه!

ماه گفت: سالهاست که اینگونه است

گنجشک گفت: اما چه می داند که بی فایده است پرسه های بی حاصل در این بن بست بی نهایت

ماه گفت: دلیلش را خوب می فهمد. فراموش کردن بی دردی این لحظه های پر از نفهمیدن! 

گنجشک گفت: اگر فهمیدن با خود درد و رنجی نیافریند آنوقت چه؟

ماه گفت: آنگاه که دیگر فهمیدن نیست

گنجشک گفت: همیشه از دور نگاه کردن خوب نیست و تو اینگونه مینگری

ماه گفت: گاهی همه چیز از دور نگاه کردن دیده می شود و گاهی انگار بی خبر مانده ای از همه چیز


یه گنجشک و ماه دیگه ولی این رو دیگه یادم نمیاد

گنجشک و ماه 4
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:24 شماره پست: 152

گنجشک گفت: این روزها تنهاتر می شوم وقتی که نیستی

ماه گفت: رفتنم کوتاهست اما خاطرات بودنم که تنهایت نمی گذارد

گنجشک گفت: خاطرات بوی کهنگی می گیرد وقت نبودن

ماه گفت: طعم کهنگی هیچگاه بر روی احساس نمی نشیند

گنجشگ گفت: اما احساس با بودن معنا پیدا می کند  

ماه گفت: شاید با بودن شروع نشود اما با رفتن پایان نمی یابد

گنجشک گفت: هر بار با پروازم به خاطر می سپارم همه با تو بودن هایم را

ماه گفت: اینگونه هیچگاه تنهایت نمی گذارم

گنجشک گفت: می دانم 


چقدر گنجشک و ماه. یاد آور کلیپایی که توی برنامه نیمرخ که اکثرا با صدای محمد اصفهانی و بازی مهدی سلوکی و این زیرنویسا بود

گنجشک و ماه 3

+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:21 شماره پست: 151

گنجشک به ماه گفت: آغاز در کجاست؟

 ماه گفت: در پایان.

 گنجشک گفت: چگونه میشود در پایانی بجایی رسید؟

 ماه گفت: باید به زورق جاودانگی با اساطیر دست یابی.

 گنجشک گفت: راز جاودانگی در کجاست؟

 ماه گفت: در صبر

 گنجشک گفت: چگونه میتوان به صبر دست یافت؟

 ماه گفت:با شکیبایی.

 گنجشک گفت: علامت جاودانگی را چگونه در می یابی؟

 ماه گفت: هر گاه تو در اب خود را دیدی و هیچ چیز دیگری ندیدی میتوانی به جاودانگی دست یابی.

 گنجشک گفت: شرط اغاز چیست؟

 ماه گفت: ندیدن خود در اب فقط شرط اغاز است.

گنجشک گفت: از شرط پایان بگو.

 ماه گفت: وقتی که تو در اب خود را ببینی و چیز دیگری را غیر از خودت در اب ندیدی ان شرط پایان است.


اینم یکی از متنای زیر نویس کلیپای پخش شده از برنامه نیمرخ بود. که اکثرا صدای محمد اصفهانی روش بود و محمد سلوکی و یه پسره دیگه توش بازی می کردن. 

یادش بخیر از اون روزا. کلیپای زیبایی هم بودن. نظیرشان رو دیگه هیچ وقت ندیدم. دهه هفتاد

گنجشک و ماه 2
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:14 شماره پست: 150

گنجشک گفت ::

آغاز در کجاست؟                  ماه پاسخ داد: در پایان

گنجشک ادامه داد:                 چگونه می شود در پایان به آغاز رسید؟

ماه گفت:          باید به زورق جاودانگی با اساطیر عالم همنشین شو ی

گنجشک پرسید:                     راز جاودانگی در کجاست؟

ماه گفت:در راز مهر               گنجشک:چگونه می شود به مهر دست یافت؟

ماه:هرگاه به آب نگریستی و خود را در آن مشاهده کردی

گنجشک:براستی شکل و شمایل در آب راز جاودانگی است؟

ماه:ندیدن خود در آب حفظ جاودانگی است

گنجشک:از شرط پایان بگو

ماه:  شرط پایان آنست که وقتی خود را در آب می بینی

بدانی که بازگشت همهء ما به سوی اوست...

سهراب سپهری

حالا نمی دانم واقعا این از سهراب سپهری هست یا نه. 

یادش بخیر اون موقع ها دوره نوجوانی توی برنامه نیمرخ بازم یه کلیپایی با صدای محمد اصفهانی و بازی مهدی سلوکی و زیرنویس این متن پخش می شد. 

یادش بخیر دهه هفتاد سالای دبیرستان. واقعا برنامه نیمرخ غوغایی بود. چقدر مخ نوجوانای اون موقع یعنی ماها رو به کار می گرفت. اون موقع ها از لحاظ توپی برنامه های دوره نوجوانی بهترین و پربار ترین برنامه ها بود. چیزی که دیگه تکرار نشد. 

یادش بخیر 

گنجشک و ماه 1

+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:6 شماره پست: 149

ماه گفت : آيا برايت گفتم که در تمام اين سال ها آن عاشق به عشق صاحب عصر فقط سکوت کرد ؟

گنجشک گفت : نگفتي .

ماه گفت : آيا برايت گفتم که صاحب آن سکوت ، وقتي صاحب را ديد ، فقط گفت آه

گنجشک گفت : نگفتي ... راز اين آه در چه بود ؟

ماه گفت : آيا گفتم روزي که پي به راز آن عاشق بردم ديگر خواب به چشمم نرفت ؟

گنجشک گفت : نگفتي .

ماه گفت : پس هيچ گاه از اين راز برايت نخواهم گفت که تو در خوابي .

گنجشک گفت : آه .

ماه گفت : و حالا تو هم به اين راز پي بردي .

گنجشک گفت : آن عاشق با چه چشمي به صاحب عصر مي نگريست که مي توانست تمام بيابان ها را زير پا نهد ؟

ماه گفت : با چشم اميد .

گنجشک گفت : راز اميد عاشق را بگو .

ماه در سمت سکوت بود .

گنجشک گفت : پس راز سکوت عاشق را بگو

ماه هنوز دز سمت سکوت بود .

گنجشک گفت : آه .

ماه گفت : راز اين آه را بگو ...

و حالا گنجشک در سمت سکوت بود .

ماه گفت : آه .

گنجشک گفت : و حالا تو هم پي به اين راز بردي ...


یادش بخیر باز هم اون روزا دوره نوجوانی برنامه نیمرخ یادمه یه کلیپ بود که مهدی سلوکی و یه پسره دیگه توش بازی می کردن. یکی از آهنگای محمد اصفهانی روش بود. کلیپ های خیلی خیلی خیلی قشنگی بودن. این متن هم توش می نوشتن. یادش بخیر.

ما چقدر فقیر هستیم
+ نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 22:1 شماره پست: 148

روزی  یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده  برد تا به او نشان دهد مردمی که آنجا زندگی میکنند،  چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.


در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:«نظرت راجع به مسافرتمان چطور بود؟»


پسر پاسخ داد :«عالی بود پدر!»


پدر پرسید:«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»


پسر پاسخ :«داد بله پدر!»


وپدر پرسید:«چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟»


پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت:«فهمیدم که مادر خانه یک سگ داریم وآنها چهار تا.مادر حیاطمان یک فواره داریم وآنها رود خانه ای دارند که نهایت ندارد. مادر حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند.حیاط مابه دیوار هایش محدود میشود، اما باغ آنها بی انتهاست!»


باشنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:«متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم»

این متن رو سال 87 یک شب که از شرکت برمیگشتم توی اتوبوس خط واحد با رادیو گوشیم می شنیدم. 

یادش بخیر فکر کنم زمستان بود. 

کی اصلاح خواهیم شد؟

+ نوشته شده در سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 23:36 شماره پست: 147

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امشب میلاد حضرت زهرا بود
اتاق های رو به رو مثل همیشه صدای آهنگشان گوش فلک رو پر می کرد. خوش به حالشان که چه اعصاب قوی ای دارن. امروز یک گونی لباش شستم. همه مانتو هام رو شستم و بردم پهن کردم روی پشت بام. 
همیشه با خودم می گفتم چرا وقتی پای صحبت درباره زن وسط میاد مسائل جنسی هم همیشه خدا همراهشه. انگار مسائل زنان و مسائل جنسی چسبیدن بهم. چرا درباره مردا اینطور نیست؟ دلیل بزرگش خود این زنان. وقتی بچه ها برای یه پیاده روی ساده بین نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه جلوی آینه آرایش می کنن و به قر و فرشان می رسن معلومه که هروقت اسم مسائل زنان نیاد وسط پابه پاش حرف مسائل جنسی هم میاد. 
همه ش تقصیر خود زناس. وقتی خودشان تنها با آرایش و جذبه های جسمانی خودشانه قبول دارن وای به حال مردا. کی این وضعیت می خواد درست بشه؟ فکر نکنم هیچ وقت این اتفاق بیفته. هیچ وقت. . . 

مامان عزیز روزت مبارک خیییییییلی دوستت دارم خییییییییییییلی

میلاد حضرت فاطمه زهرا مبارک
کسی هست که درمورد حضرت زهرا چیز جدیدی بدانه؟
+ نوشته شده در سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 23:32 شماره پست: 146
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها مبارک

روز مادر هم به همه مادرا مخصوصا مامان نازنین خودم مبارک.

کمی از مظلومیت حضرت زهرا(س) بنویسم. امروز شهادتش نیست منم نمی خوام مصیبت شهادت رو بنویسم. می خوام مظلومیتش رو در بین خود ما خود مایی که اداعای شیعه بودن رو داریم ذکر کنم. 

من شخصا این جمله رو که حضرت زهرا (س) سرور زنان جهانه قوبل دارم دربست. اما چرا قبول دارم؟ چون دلیلی برای این جمله توی کتابی خواندم یا علمای دین گفتن چرا ایشون سرور زنان جهانه. هیچ کدام. 

من تاحالا یعنی تا همین حالا هیچ حرفی رو بی حکمت از معصومی نخواندم. هرچه بوده حقیقت محض بوده. و دلیل عقلی کامل پشتش بوده. کتابی مثل قرآن یا نهج البلاغه یا صحیفه سجادیه. برای من که مسلمانم تمامش دلایل منطقی پشت حرفاشان هست. 

اما اگر بخوایم برای یه مسیحی یا یهودی یا اصلا یه بی دین یا بی اعتقاد به خدا بخوایم بگیم حضرت زهرا سرور زنان جهانه چه دلیلی باید بگیم؟ نهج البلاغه اثبات عظمت حضرت علیه. اثبات عظمت اسلام. نمیشه جلوش سر خم نکرد. فرض کنیم که به یه غیر مسلمان یه قرآن بدیم و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه. 

ممکنه که قبول کنه که حضرت محمد(ص) یا حضرت علی(ع) یا حضرت سجاد (ع) سرور تمام انسان ها هستن. اما اگر بگیم سرور زنان جهانه با چه دلیلی؟ چه داریم که عرضه کنیم؟

شخصا خودم که هیچ دلیلی ندارم. همه کتابایی که درباره حضرت فاطمه هست هیچ چیزی غیر از اینکه خلقتش از نور و میوه بهشتی بود و با آسیاب گندم آرد می کرد و هزار سختی دیگه که البته خاص مردم اون زمان بوده. و بعد ماجرای شهادتشون.

اما من نمیتانم بگم چرا از مادر ترزا بهتره. نه هیچ دلیلی نیست. نه اینکه نیست من نمی دانم. چون همه محققا مَردن و فقط زنا رو از دید مردانه نگاه می کنن. نگاه می کنن ببینن یه زن چکار کنه زن خوبیه. همین. 

زن باید خانه دار خوب شوهر دار خوب و مادر خوبی باشه و دختر خوبی برای پدر و مادرش باشه. همین میشه که حضرت زهرا چیزی درباره زندگی اقتصادی و سیاسی (غیر از یک مورد استثنا همون ماجرای فدک) اجتماعی و علمی مغفول مانده. 

چون از نظر مردا اصلا مهم نیست یه زن چیزی در این مورد بدانه. برای مردها مهمه که زن ساکت و حرف گوش کن باشه و خوب بچه داری و شوهر داری و پخت پز کنه و البته مذهبی هاشانم دوست دارن که زنشان جولی دید نامحرم نباشه.

برای همینه که میگم حضرت زهرا هنوزم مظلومه اونم به دست خود ما شیعیان. چرا ما هیچ چیز غیر از این چند مورد درباره حضرت زهرا توی کتابا و سخنرانیا نمی بینیم؟ چرا یه محقق منصف و دلسوز پیدا نمی شه؟

حضرت زهرای من مظلوم من مظلوم تر از همه امام ها و پیامبران. نه نمی خوام مرثیه خوانی بکنم. باید کاری بشه. 

باید کاری بشه و حضرت زهرا(س) حداقل انقدر بین ما شیعیان مظلوم نباشه. 


ماه قبیله
+ نوشته شده در دوشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 20:54 شماره پست: 145

عباسم و فرزند شیر خدا

دستم به راه حق چو گشته جدا

زین ره ندارم غم که راه خداست

به راه حق جانم همیشه فداست

عباسم و هی هی هی...

یک عمر من غلام مرتضایم

شاگرد او در جنگ و جبهه هایم

درس ادب ز او گرفته ام من

زین مدرسه ماه قبیله ام من

با من بگفت علی ولی خدا

راه حسین و تو نباشد جدا

باشد حماسه گاهتان کربلا

جان تو و جان حسین زهرا

با افتخار سردار او شدم من

سقای کاروان او شدم من

یا رب مکن خجل مرا در این ره

دستان و جشمانم فدای این شه

عباسم و فرزند شیر خدا

دستم به راه حق چو گشته جدا

زین ره ندارم غم که راه خداست

به راه حق جانم همیشه فداست

عباسم و هی هی هی...

انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم...

متن آهنگ ماه قبیله مهراج محمدی

برگشتن مامان؛ دراور و قفسه
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 20:29 شماره پست: 144
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

به جان خودم رییس جمهور زده به سیم آخر .. . . تخته گاااااااااااااااااز ته دره!!!!!!!!!!

خدا به همه مان رحم کنه.

از جمعه آمدم دانشگاه. شنبه و دو شنبه رفتم پیش استاد نجوم. خفه شدم از بس که بحث کردیم و به نتیجه نرسیدیم.

خدا رو شکر یاد گرفتم چطور باید openmp رو توی ویژوال استودیو راه اندازی کنم.

امیدوارم بتانم برنامه ها رو درست کنم. نتایج افزایش سرعت در gpu رو بردم به استاد جمالی نشان دادم خوشش آمد. گفتم که نتایجم رو قبول دارین؟گفت آره مخصوصا این تیکه که حدود صد برابر افزایش سرعت داشتین. 

خداکنه که این مبحث دو بعدی هم درست بشه و نتیجه بگیرم.

باید برنامه های openmp رو درست کنم و داکیومنت هارو بنویسم و تمامشان کنم و تا آخر این ترم دفاع کنم.

آی خدا خودت به دادم برس. خودت کمکم کن. خودت همه کارام رو بکن. من هیچ کاری ازم برنمیاد. خدا خودت کمک کن.

مامان و خاله شهینم از یک شنبه رفتن مشهد امروز برگشتن.

الان بهش زنگ زدم. خانه بود هی داشت از قفسه و دراورهایی که آقا سر خود داده بود درست کرده بودن و مدلی رو که ما بهش گفته بودیم اهمیت نداده می گفت و حرص می خورد. کلی خنده م گرفت از این کار آقا. معلوم بود چنین کاری می کنه. 

هر کاری که آقا متولی درست کردنش بشه یک مکافات بزرگ داره. عیبی نداره بابا به هرحال دراور دار و قفسه دار هم شدیم. خدا رو شکر.

خدایا صد هزار مرتبه شکرت.

امان از دست آقا :) :) :)

چند دست نوشته از شهید آوینی
+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 23:35 شماره پست: 143

یادم آمد که چه می خواستم بنویسم. سپیده چندروز پیش داشت برای درسش اسلاید نثر عرفانی درست می کرد. برای متن های عرفانی معاصر بهش نوشته های شهید آوینی و شهیدچمران رو پیشنهاد دادم. نوشته های شهید چمران رو تا حدودی خوانده بودم اما شهید آوینی رو نه. یه دست نوشته از این شهید بزرگوار ته اسلایدش آورده بود که من رو وادار کرد برم سراغ سایت شهید آوینی و چندتا از دست نوشته ای ایشون رو بردادم


پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان، مارا با خود برده است و شهدا مانده اند. (شهید آوینی)


آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنج هاست پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمان ها یاد بگیر که در این سیاره رنج، صبور ترین انسان ها باشی (شهید آوینی) 


ای شهید، ای آنکه برکرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش (شهید آوینی)


جاذبه خاک به ماندن می خواند، 

و آن عهد باطنی، به رفتن. . .   .

عقل به ماندن می خواند.

و عشق به رفتن. . . و این هردو را خداوند آفریده است تا وجود انسان، در آوراگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود. (شهید آوینی)


ای شقایق های آتش گرفته

دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را برخود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سروده شهادت بسراید؟(شهید آوینی)


به نام او

نصیحت کردن دیگران برای کسی که خود محتاج نصیحت است چه فایده ای می تواند داشته باشد>

رطب خورده منع رطب کی کند؟

با این حال، چون اصرار ورزیده ای پندی را که خود بیش از تو نیازمند آن هستم برایت می نویسم:

هرگز جز برای خدا کاری مکن (شهید آوینی)


اینم لینک دست نوشته های ایشون

http://aviny.com/Album/defa-moghadas/Shakhes/aviny/DAST_NEVESHTEH/page01.aspx


شستشو؛ خانه تکانی بعد از عید

+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 22:54 شماره پست: 142

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز آشپزخانه رو با مامان شستیم شستن یعنی با شلنگ آب و کف از سقف کابینت بالا تا کف آشپزخانه رو شستیم. می خوام اواخر فروردین برم دانشگاه. دیروز رفتم خانه بنورا اینا که زنجیرهای طلایی رو که باباش برام کنار گذاشته بود رو ببینم که خوشم نیامد اما از النگوهاش خوشم آمد. فقط یه النگوی باریک می تانم بخرم که امروز زنگ زد گفت میشه پونصد و سی هزار تومن. خدا به دوووووووور. قبلنا به محض اینکه یه مقدار پول به دستم می رسید میرفتم طلا می خریدم اما حالا مگه می شه طلا خرید؟ هرچی جمع می کنی بازم میره رو قیمت طلا و هی از دسترس خارج می مانه.

همه فرشا رو هم جمع کردیم دادیم بردن بشورن. الان تمام خانه بهم ریخته. توی این مدت برای چندتا شرکت رزومه فرستادم اما هیچ خبری نیست. 

دلم می خواست یه چیزی بنویسم که الان یادم نیست چه بود. فکر کنم از یه تکه متن خوشم آمده بود ولی الان اصلا چیزی خاطرم نیست. 

خدا خودش کمک همه بکنه و همه مریضا رو شفای عاجل عنایت کنه. آمین.

پوپولیسم چیست؟ پوپولیست کیست؟
+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 22:41 شماره پست: 141
این نوشته به نقل از این وبلاگ است "ناشنیدنی ها را بشنوید" با این آدرس:

  http://www.nashenidani.blogfa.com/post-85.aspx

از نوشته مخصوصا قسمت انتهاییش لذت بردم برای همین گفتم متنش رو داشته باشم. 

- پوپولیسم از کلمه Peuple فرانسه آمده است. در روزگار ما که نسل جوان غالباً با زبان انگلیسی آشنایند شاید تعبیر پیپیلسم به گوش آشناتر بیاید که از همان کلمه انگلیسی مشتق شده . در فرانسه ترجمه کلمه مردم پوپل است و در انگلیسی people پیپل، و پیپلیسم، اصالت مردم است یعنی هرچه مردم بگویند، یعنی دنبال مرم رفتن، به دنبال رضایت عامه رفتن این واژه را به عامه گرایی و بعضاً عوام فریبی نیز ترجمه کرده اند. یعنی فرد پیپیلسم به دنبال کاری است که مردم از آن کار خوششان می آید و منطبق بر رأی و نظر مردم است.

2- پیپلیسم را اطوار و شیوه های گوناگونی است. گاه عوام فریبی در کسوت سلطنت و شکوه پادشاهی ظاهر می گردد. پادشاه با ایجاد دستگاه عریض و طویل و خدم و حشم و تاج و تخت مرصع چنان می کند که عوام از داشتن چنین پادشاه پرهیبت و ثروتی احساس غرور و خشنودی کنند و بگویند چه پادشاه پرثروتی که مایه مباهات ماست در مقابل دیگر بلاد! و همزمان فقر و فلاکت خویش از یاد می برد و از آن در می گذرد برای حفظ آبرو در مقابل دیگر ملل.
گاه عوام فریبی در لباس نخبه گرایی سر برمی آورد. رئیس دولت خود را نخبه و اهل مجالست با اساتید و دانشگاهیان جلوه می دهد. چند زبان خارجی می داند. لباس های فاخر می پوشد و ریش های خود را رنگ می زند و پیپ می کشد و کلمات آلمانی و انگلیسی می گوید تا مردم بگویند عجب رئیس جمهور «باکلاسی» است.
به عبارتی غالباً نخبه گرایی روی دیگر پیپلیسم و یکی از طرق جلوه آن است. نشست و برخاست با روشنفکران، برای کسب اعتبار نزد عوام است و در خود چیزی دیگر ندارد. و گاه البته پوپولیسم در قالب تشابه با فقرا و بر خاک نشستن و نان و پنیر خوردن و دست کارگران را بوسیدن است که مردم بگویند که فلانی از خود ماست و چون ما زندگی می کند. غرض آنکه از صورت باید گذشت و اگر کسی نخبه گرا بود دلالتی بر پوپولیسم نبودن او نیست و اگر کسی بر خاک نشست، ممکن است عوام فریب نباشد. باید از ظاهر و شکل خارج شد و حقیقت و ماهیت را بررسی کرد. در بحث از پوپولیسم، نباید پوپولیستی رفتار کرد و با خود واژه عوامفریبی، عوام را فریفت این حربه در کوتاه مدت کارآمد و در بلند مدت موجب رسوایی در دنیا و آخرت است.
3- اما واقعاً چه کسی عوام گرا و پوپولیست است؟ نمی دانم، اما می دانم کسی که پوپولیست است بعضی کارها را نمی کند از جمله:
- عموم مردم از چالش در عرصه بین المللی پرهیز دارند و بیشتر متمایل اند در حاشیه های امن به زندگی و تجارت در عرصه داخلی و خارجی مشغول باشند. ایجاد دردسر و ماجراجویی های بین المللی و بروز چالش مطابق میل عامه نیست و موجبات ناخشنودی آنان را فراهم می کند. یک عامه گرا نه سخن مي از انرژی هسته ای که موجب تحریم های بین المللی و خوراک جنگ رسانه ای است، مي گويد و نه از نابودی اسرائیل که تنش های فراوان بین المللی را برانگیزد و نه نفی هولوکاست که دشمن تراشی کند، اینها با عوام فریبی سازگار نیست.
- یک عوام فریب در عرصه فرهنگ داخلی، اهل تسامح و تساهل است. عوام به خصوص جوانان از نصیحت، موعظه، و مخصوصاً امر و نهی (بخوانید امر به معروف و نهی از منکر) فراری اند و دوست ندارند کسی به آنان بگوید چه بپوشند و چه نپوشند. عوام آزادی های بیشتری را در عرصه استفاده از ماهواره و اینترنت و انتخاب نوع پوشش می پسندند و علی القاعده اگر کسی به نحوی این آزادی های بیشتر موجودات را محدود كند، منفور و مثلاً اگر کسی با دست دادن با خانم ها زمینه گسترش این نوع روابط را فراهم کند، محبوب واقع خواهد شد. برعکس سخن گفتن از حفظ شئون سخت گیرانه شرعی در دانشگاه ها و لغو اردوهای تفریحی مختلط، اجرای طرح مبارزه با بدحجابی زنان و مردان و ارتقاء امنیت اجتماعی، سانسور کتاب ها و عدم مجوز به فیلم های غیراسلامی و موسیقی های پاپ عامه پسند (دقت دارید که موسیقی مدرن نیز پاپ است، پوپولیسم است و مخالفت با موسیقی پاپ به صراحت مخالفت با پوپولیسم است) عدم اجازه به چاپ رمان های بی محتوا و خلاصه مخالفت با تسامح و تساهل در عرصه فرهنگ عمومی به مذاق عوام خوش نمی آید.
- یک پوپولیست توجه خاصی به امر رسانه دارد. رسانه ها امروز از خود واقعیات مهم ترند. بسیاری جلسات و همایش ها و مصوبات واقدامات صورت می پذیرند تا رسانه ای شوند و الا خود به خود موضوعیت ندارد. پوپولیسم یک کار خود را، با ابزار رسانه، صدکار جلوه می دهد. عوام فریب، چند خبرگزاری دارد. تعداد زیادی روزنامه دارد که زنجیروار مخالفان را نقد و به تحجر و اخلال در کار و مانع تراشی متهم می کند و مدام از عوام فریب مذکور تعریف و تمجید كرده و او را با کلاس و نخبه معرفی می کنند و سیاست های او را به روز، مدرن متمدن و در مخالفت با تحجر و جهود قلمداد می کند.
اما کسی که پوپولیست نیست، برای رسانه ارزش اصالتی قائل نیست، خبرگزاری ندارد یا اگر دارد حداقل در آن خبرگزاری که با پول دولت او سرپاست به خود او ناسزا نمی گویند. روزنامه خاصی ندارد و اگر روزنامه ای از او حمایت می کند نه به خاطر پول و پست و مقام که به خاطر نزدیکی فکری است که البته آن هم هماره مدافع منتقد است و هرگاه تشخیص دهد به نقد می پردازد. سایت حامی این فرد غیر پوپولیست توسط عده اي اداره می شود که برای کسب اخبار همان فرد غیرپوپولیست، در زحمت مدامند. رسانه را جدی بگیرید کسی که رسانه را جدی نمی گیرد پوپولیسم را درنیافته است.
- کسی که عوام گراست از هرگونه اقدام اقتصادی که موجب نارضایتی مردم را فراهم آورد ولو آنکه همه کارشناسان به لزوم آن رأی دهند سرباز می زند اما کسی که پوپولیست نیست اگر عمل جراحی را برای دستگاه اقتصادي جامعه لازم بداند بدون ترس از رأی نیاوردن و شکوه بیمار، آه را به جان می خرد اما مشکل را از اساس حل می کند.
کسی که عوام گراست با طرح سهمیه بندی بنزین چندبار در کابینه دولت مخالفت می کند و بقیه را از عواقب وخیم این طرح در عرصه انتخابات آتی می ترساند، اما غیرعوام فریب، بنزین را سهمیه بندی می کند. برکسی پوشیده نیست که اجرای این طرح موجبات نارضایتی گسترده ای را ایجاد کرد. مخصوصاً آنکه با دیدی منصفانه اجرای این طرح نیز از مشکلاتی اجرایی رنج می برد و این بر دامنه نارضایتی ها افزود.
کسی که عوام فریب نیست این نارضایتی را می فهمد ولی طرح را اجرا می کند. رسانه ها حمله می کنند و او اجرا می کند. نمایندگانی که خود طرح را تصویب کرده اند و اصرار به اجرای زودهنگام طرح دارند، در اقدامی سیاسی طرح 3فوریتی لغو سهمیه بندی به صحن علنی می آورند، او باز طرح را اجرا می کند، خیابان ها خلوت می شود، هوا پاکیزه می شود، 4 میلیارد دلار صرفه جویی می شود، پیرقوم و مرشد جمع حمایت می کند، رادیو جوان مسخره می کند، اعتماد ایجاد بی اعتمادی می کند اعتماد ملی، تفرقه ملی درست می کند، شرق، غرب می زند، سازندگی تخریب می کند، هم میهن عکس بزرگ می زند، او باز طرح را اجرا می کند و ...
4- از سیاست دورم، ولی انصاف دارم که چمران گفت هرکسی انصاف ندارد، شرف ندارد. ضمن آنکه هنوز تفاوت پوپولیسم و دموکراسی را درنیافته ام اما انصاف باید داد چه کسی پوپولیست است؟! آری می توان بر زمین نشست و مردم را از آنچه نفس اماره آنان دوست نمی دارد نهی کرد. می توان نان جو و خرمای مانده خورد اما حد الهی را بر نزدیک ترین یار و شیعه خود اجرا نمود.
می توان لباس پاره و کفش با وصله پوشید و طلحه و زبیر را از خود راند، بلکه عقیل را که برادرت است و نابیناست و صورت فرزندانش به زردی گرائیده است با آهن تفتیده از آتش دوزخ ترساند. می توان لبخند زد و مهرورز بود اما سخنان تلخ گفت و مردم را به جهاد و جنگ فراخواند. می توان تا به صبح نان و خرما به دوش کشید و یتیمان کوفه را سیر کرد و صبح فریاد یا اشباه الرجال بر سر مردم فرود آورد. می توان چون مردم بود ولی هادی و ناصح آنها هم بود. چون مردم بود و کشاننده آنان به سوی حق هم بود. هرچند آنان را خوش نیاید. می توان پزشک بود و لبخند زد و مثل بیمار لباس پوشید. اما تیغ شفا بخش جراحی را در قلبش فرو برد و از درد او نترسید.
و از سویی می توان پادشاهی کرد و پول نثار مردم کرد و پسر خود را جانشین خلافت نمود. می توان برای مردم رفاه آورد و خوراک فراهم دید و رضایت به چنگ آورد و لشکر جمع کرد و علیه ولی حق جنگید، می توان قرآن به نیزه کرد و واقعاً عوام را فریفت و این پوپولیسم عجب معجونی است که قرآن را نیز بر سر نیزه می کند!
انصاف باید داد چه کسی پوپولیست است؟!

پایکوبی بر مزار مردگان

+ نوشته شده در سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 17:13 شماره پست: 140

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

راستش تا حدودی یادم رفت چه می خوام بنویسم. دیروز رفتم امام زاده. توی راه طاقبستان همه جور آدمی بود اکثرا با کلاس.  قبل از امام زاده یه روستای به شهر پیوسته هست. نمی دانم وارد روستا که شدم دلم یه جوری شد. کنار امام زاده یه قبرستانه. به قبرستان که رسیدم این فکر توی ذهنم وول می خورد که تهش مرگ برای همه مردم از هر قشر و طبقه ای میاد. با عدالت میاد و پارتی بازی و تعارف و پول و زبان بازی هم هیچ فایده ای نداره. توی این دنیای پر از باند بازی و فخر فروشی خدا رو شکر که همه ادما تهش یه جور می میرن. یه جور که نه به اندازه اعمال و نیات و افکارشان باهاشان موقع مرگ خوش رفتاری و بدرفتاری می شه. 

مرگ تنها چیزیه که با هیچ کس تعارف نداره و با هیچ کس رودربایست نداره. با هیچ کس رفیق بازی نداره از کسی رشوه نمیگیره از هیبت کسی وَهم نداره توصیه و دغلکاری توش راه نداره. و برای همه بی هیچ استثنایی هست. و بعد این به ذهنم آمد که بعده مرگم همینطوره. به قول مامان اون دنیا هر بلایی هم سر آدم بیاد به آدم زور نداره. هرچی حق هرکی هست بهش میدن. پارتی بازی رشوه شارلاتانیسم دروغ و تقلب و قلدری و هیچی نیست. قربانت برم خدا چه خوبه که مردن و اون دنیا مثل این دنیا نیست. خدا رو شکر که خدای مهربان و عادلی داریم که به هیچ کس ظلم نمی کنه. خدا یا شکرت.

خلاصه بعد از زیارت رفتم سر قبرستان و این تو ذهنم آمد که بعد از این همه فخر فروشیا یا خود کم بینی ها تهش همه یه جور زیر این خاک هستیم. تهش. . . 

خدا رو شکر برای این تَه 

چند روز پیش با خانواده سارا اینا و فرانک اینا و رویا و یاسمن رفته بودیم بیستون. آخرای گشت گزارمان رفتیم یه جایی که توی چمنا ساز دهل گذاشته بودن و هرکس دوست داشت(البته از مردا) میتانست بره برقصه. داشتم میرفتم اونجا که یه مردی پاش گیر کرد به یه چیز صافی یه لحظه وایساد و بعد رفت. چند لحظه که وایسادم دیدم یه سنگ قبر قدیمیه. درواقع اون قسمت از مجموعه بیستون قدیما یه قبرستان بوده که حالا زیر چمنا پنهان شده بود و بعضی از سنگ قبراش هنوز پیدا بودن. 

یعنی مردمی که داشتن ساز و دهل می زدن و می رقصیدن روی یه قبرستان قدیمی بودن. اون موقع بهش بیشتر از چند ثانیه فکر نکردم . اما دیروز یاد اون موقع افتادم. 

عجب دنیا جای به درد نخوریه. یه روزی شاید کمتر از صد سال بالای قبر آدم مردم جمع میشن به جشن و سرور و شادی و پایکوبی. 

عجب بابا. 

آدم، گاو
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 12:20 شماره پست: 139
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
اَه خدا نکنه شوهر آدم گاو باشه. 

آدم باید یه فرقی با گاو داشته باشه یا نه؟ تفاوت یه گاو با یه آدم داشتن شعوره. وقتی شعور نباشه آدم با یه گاو هیچ فرقی نداره. هیچ فرقی. 

همردردی احمدی نژاد با مامان چاوز:)

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 12:26 شماره پست: 138

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

یعنی کف کردیم ها!!!!!!!!!!!

بابا رییس جمهور محترم آخه درسته که مامان چاوز پیره. که چی؟ 

این کارا چیه؟ مامان چاوز سر گذاشته بود رو سینه احمدی نژاد و گریه می کرد. لابد می گفته آی محموووود ببین پسرم از دست رفت. بچه دسته گلم مُرد. تو مثل پسرمی بوی هوگوی عزیزمو میدی. محموووووود دیدی چطور بچه م جلو چشمم پر پر شد؟

ای امان از دست این احمدی نژاد که زندگی برای ما نگذاشته . :)

اینم عکسش

http://webzine.mehrnews.com/FullStory/Video/?NewsId=731

مامان و آقای مهربان؛ آزمون دکترا
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 19:50 شماره پست: 137
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز امتحان دکترا بود. من که هیچ نخوانده بودم. معلوم نیست این پایان نامه من کی می خواد تمام بشه. ای ی ی ی ی  خدا. خسته ام. خسته. 

خوابم میاد. 

رییس جمهور محترم درباره مرگ چاوز اظهاراتی فرمودن که والا دیگه داریم خفه می شیم از دستش. 

دق مرگی در حد اعلا. اینطور زده به سیم آخر. 

فقط خدا خودش ما رو از داشتن این طور افکار و روحیات حفظ کنه. 

خدایا خودت همه ما رو حفظ کن. 

امروز آزمون دکترا دو مرحله ای بود. ظهر صف پس گرفتن موبایل خیلی طولانی بود یه خورده وایسادم بعد از خیرش گذشتم. رفتم ببینم کجا نهار می دن که نهارم ندادن مجبور شدم کیک و نسکافه خوردم. بیچاره مامان نگران شده بود آقا رو فرستاده بود دنبالم ببینه چه بر سرم آمده. سر کلاس منتظر شروع آزمون انگلیسی بودم دیدم آقا آمد دم در. خیلی خجالت کشیدم گفت چرا برای نهار نیامدی خانه. خلاصه عذاب وجدان گرفتم. بعد از آزمون که آمدم خانه و مارجرا رو برای مامان توضیح دادم مامان طفلکی هم قبول کرد و گفت که دیگه ناراحت نیست. اما بازم خب من خجالت می کشم. طفلکی مامان و آقای مهربان. خدایا خودت در پنها خودت هردوشانه حفظ کن و باقی مانده عمرشانه از باقی مانده عمر من طولانی تر کن. بهشان طول عمر با عزت و سلامت عنایت کن. آمین

خدا حافظ چاوز؛ روحت شاد

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 14:23 شماره پست: 136

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

هوگو چاوز درگذشت. خبر بدی بود. یه آدم مردمی که سعی داشت فقر رو از کشورش ریشه کن کنه. خیلی زحمت کشید و مردمش دوستش داشتن. منم دوستش داشتم. خدا رحمتش کنه. روحش شاد و قرین رحمت خدا. 

حالا مادورو معاون چاوز که حالا رییس موقت جمهور شده. گفته مرگ چاوز زیر سر آمریکایی هاس و دوتا دیپلمات آمریکارو هم اخراج کرده. الله اعلم. ولی بعید نیست.

چند هفته پیش شبکه مستند یه فیلم داد درمورد 386 راه کشتن فیدل کاسترو. که یعنی خودشونو خفه کردن تا کاسترو رو بکشن ولی هربار تیرشون به سنگ خورده. 

بعید نیست حرف مادورو هم درست باشه.

اینم لینک خبر

http://www.mehrnews.com/detail/News/2012617

اولین روز بارانی
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 21:40 شماره پست: 135
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟


غافلگیر شدیم


چتر نداشتیم


خندیدیم


دویدیم


و


به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم


دومین روز بارانی چطور؟


پیش بینی اش را کرده بودی


چتر آورده بودی


و من غافلگیر شدم


 


سعی می کردی من خیس نشوم


و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود


و سومین روز چطور؟


گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری


چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد


.


و


و


و


و


چند روز پیش را چطور؟


به خاطر داری؟


که با یک چتر اضافه آمدی


و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم


.


.


.


فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم


تنها برو


.


.

غذای آن ها آسمان بود.
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 22:28 شماره پست: 134
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
مردم آفریقا افسانه ای درباره ی آسمان دارند که خیلی جالب و شنیدنی است: 

می گویند در زمان های خیلی خیلی قدیم که مردم هنوز کشاورزی را یاد نگرفته بودند و در غارها زندگی می کردند و حتی شکار کردن را هم بلد نبودند و در خوشبختی کامل زندگی می کردند؛

 لابد می پرسید: آن ها چه می خوردند؟ 

غذای آن ها یک غذای خیلی پاک و خوشمزه بود. غذای آن ها آسمان بود. در آن روزگار آسمان خیلی خیلی پایین بود، آن قدر پایین که حتی دست بچه های کوچک هم به آن می رسید. مردم هر وقت که گرسنه و یا تشنه می شدند، دست دراز می کردند و تکه کوچکی از آسمان را می کندند و می خوردند. هرکسی به اندازه ای که نیاز داشت از آسمان می کند و می خورد. سال های سال گذشت و بعضی از مردم شکمو و طمعکار گاهی بیش از اندازه ای که نیاز داشتند از آسمان می کندند و می خوردند. بعضی ها حتی بعد از آنکه سیر می شدند، مقدار زیادی از آسمان را می کندند و در خانه مخفی می کردند. یعنی احتکار می کردند. این کار باعث شد که آسمان کم کم از زمین دور شود. چون هر تکه ای که از آن کنده می شد، قسمتی از آسمان از بین می رفت. بلاخره کار به جایی رسید که آسمان کاملا از زمین دور شد. دیگر دست کسی به آسمان نمی رسید و مردم گرسنه مجبور شدند به فکر چاره بیفتند. پس شکار کردن را یاد گرفتند و بعد کشاورزی و . . . مردم دیگر گرسنه نبودند، اما خوشبخت هم نبودند، چون آسمان از آن ها قهر کرده بود و رفته بود بالای بالا.    (کیهان بچه ها شماره 2598 صفحه 4)

داستان خیلی زیبایی بود. خیلی گشتم تا پیداش کردم.

مکافات
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 12:4 شماره پست: 133

انقدر گرم است بازار مکافات عمل       دیده گر بینا بوَد هر روز دنیا محشر است


از شیخ بهایی پرسیدند: خیلی سخت می گذرد چه باید کرد؟ 

شیخ پاسخ داد: خود که می گویی سخت می گذرد، سخت که نمی ماند؛ پس خدا را شکر که می گذرد و نمی ماند!

پایان نامه؛ پسته
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 11:52 شماره پست: 132
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خدای بزرگ این همه پیچیدگی توی این مقاله هست. خفه شدم. استاد تروخدا نمی شد زودتر این فرمول ها رو بهم بدی؟ هنوز اندر کف نوشتن برنامه سریال هستم. واقعا که . عجب مکافاتی شده این مسئله برای من. 

خدایا غیر از توی رو دارم که دست به دامنش بشم؟ کمکم کن. این پایان نامه بدجوری خفتم کرده. خدا کمکم کن. 


این ماجرای پسته سی هزار تومنی هم شده مکافات. فروش پسته با نرخ دولتی و البته به قیمت صادرات. این انصافه؟ آخه مردم باید قیمت خارج از کشور رو برای پسته بدن؟ مگه مردم ایران رو خارجی فرض کردین که به نرخ صادراتی بهشان پسته میفروشین؟ والا به نظر من اینم کلاه برداریه. سوء استفاده از شرایط. یه خورده انصاف هم بد نیست ها. دِ فکر کردین هیچ کس نمی فهمه؟  حالا بماند که همین پسته سی هزار تومنی هم گیر میاد؟ مگه نان حلال از گلوی کسی پایین می ره؟

دیگه رحم و مروت از ایران رخت بربسته. هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کنه. مردم به خودشانم رحم نمی کنن. 

خجالت بابت نادانسته ها
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 16:5 شماره پست: 131
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
بازم به یه گیر سه پیچ خوردم که باعث می شه نتایج برنامه آشفته بشه. الگوریتم برنامه رو نوشتم و برای استاد فرستادم. خیلی خجالت می کشم که این همه ازش اطلاعات می خوام و هنوز کارم ناقصه. 

خدا خیرش بده که این همه صبوره. خدا اجرش بده. هزار در دنیا و میلیون میلیون در آخرت.

انصافا استادی هم خیلی سخته ها.

سارا داد تمام مطالب وبلاگش رو براش رمز دار کردم. اما دوتای اولی که رمز دار کردم مطالبش از بین رفت :(

مشتق گیری عددی: مشتق پنج نقطه ای (چهار نقطه ای مرکزی)
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۱ ساعت 10:56 شماره پست: 130
دیروز یه پاور پوینت پیدا کردم که روش های عددی مشتق گیری و انتگرال گیری رو توش داشت. تازه فهمیدم این روش مشتق گیری چهار نقطه ای در واقع پنج نقطه ای هست و سه قسمت داره دوتا برای مرزها بصورت پشرو و پس رو و یکی هم برای قسمت مرکزی. فرمولاش اینطوریه. 

بعد  نوشت: فهمیدم پاور پوینته فرمولاش ناقصه اصلش رو توی سایتای دیگه پیدا کردم که یه لینک از یکی شان گذاشتم.

central difference: ( مشتق در نقطه دوم، یا مشتق مرکزی)

f'(x2)=(1/12h)[f(x2-2h)-8f(x2-h)+8f(x2+h)-f(x2+2h)]

مشتق در نقطه صفر

f'(x0)=(1/12h)[-25f(x0)+48f(x0+h)-36f(x0+2h)+16f(x0+3h)-3f(x0+4h)]

مشتق در نقطه اول

f'(x1)=(1/12h)[-3f(x1-h)-10f(x1)+18f(x1+h)-6f(x1+2h)+f(x1+3h)]

مشتق در نقطه سوم

f'(x3)=(1/12h)[-3f(x3+h)+10f(x3)-18f(x3-h)+6f(x3-2h)-f(x3-3h)]

مشتق در نقطه آخر

f'(x4)=(1/12h)[25f(x4)-48f(x4-h)36f(x4-2h)-16f(x4-3h)+3f(x4-4h)]

در واقع اصل فرمول ها توی این سایت آمده

http://www.trentfguidry.net/post/2010/09/04/Numerical-differentiation-formulas.aspx


واکس

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 23:20 شماره پست: 127

نشسته‌بود پسر روي جعبه‌اش با واکس

غريب بود، کسي را نداشت الّا واکس


نشسته‌بود و سکوت از نگاه او می‌ريخت

و گاه بغض صدا می‌شکست: آقا واکس


درست اوّل پاييز هفت سالش بود

و روي جعبه‌ي مشقش نوشت: بابا واکس...


غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهميد

و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس


سياه‌مشقي از اسم خدا، خدا بر کفش

نماز محضي از اعجاز فرچه‌ها با واکس


...


براي خنده لگد زد به‌زير قوطي، بعد ـ

صداي خنده‌ي مرد و زني که ها...ها... واکس ـ


چقدر روي زمين خنده‌دار می‌چرخد

(چه داستان عجيبي) بله، دراين‌جا واکس ـ


پريد توي خيابان، پسر به‌دنبالش

صداي شيهه‌ي ماشين رسيد امّا واکس ـ


يواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند

و خون سرخ و سياهي کشيده شد تا واکس


...


غروب بود، و دنيا هنوز می‌چرخيد

و کفش‌هاي همه خورده‌بود گويا واکس


و  کارخانه به کارش ادامه می‌داد و

هنوز طبق زمان و دقيقه صدها واکس...


کسي ميان خيابان سه بار مادر گفت

و هيچ‌چيز تکان هم نخورد حتّا واکس


صداي باد، خيابان، و جعبه‌اي کهنه

نشسته‌بود ولي روي جعبه، تنها واکس.


(نبراس) پوریا ميررکني 

امیدوارم قانون کپی رایت رو نقض نکرده باشم. شعر قشنگیه به خریدن کتابش می ارزه.

سخنان رهبری و اظهار ادب رییس مجلس و قوه قضائیه
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 21:0 شماره پست: 126
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز آقای خامنه ای درباره مسائل اخیر مملکت حرفای خیلی خوبی زدن که لینکشو برای آخودم میذارم. 

http://www.mehrnews.com/detail/News/1816342

بعده این حرفام رییس مجلس (علی لاریجانی ) نامه نوشته و ادب خودش رو نشون داده. خیلی خوشم آمد.

http://www.mehrnews.com/detail/News/1816320

بعده اونم صادق لاریجانی به رهبر نامه نوشته 

http://www.mehrnews.com/detail/News/1816647

مطهری هم درباره استیضاح گفته اگه رهبری نظر میداد استیضاح نمی کردیم

http://www.asriran.com/fa/news/258040/%D9%85%D8%B7%D9%87%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D8%B1%D9%87%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D9%86%D8%B8%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%AF%D9%86%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D8%B6%D8%A7%D8%AD-%D9%86%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C%D9%85

اما ماندم ببینم احمدی نژاد هم چیزی می نویسه یا . . . 

هی خدا. . . 

بعد نوشت:

بلاخره احمدی نژادم نامه داد. اما تفاوت نامه لاریجانی ها با احمدی نژاد زمین تا آسمانه. دریغ از یک سر سوزن ابراز تاسف و ناراحتی . درغ از کوچکترین عذر خواهی. حتی میگه ما هیچ وقت قصد نداریم قدمی خلاف مصالح مملکت برداریم.

http://www.mehrnews.com/detail/News/2000071

هی خدا. . . 

یک شعر زیبا از شاملو

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 20:44 شماره پست: 125

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دوستت میدارم بی آنکه بخواهمت.


سال گشتگی ست اینکه به خود در پیچی ابروار و بغّری بی آنکه بباری؟


سال گشتگی ست اینکه بخواهی اش بی آنکه بفشاری اش؟


سال گشتگی ست این؟


خواستنش تمنای هر رگ بی آنکه در میان باشد خواهشی حتی؟


نهایت عاشقی ست این: وعده ء دیدار در فراسوی پیکرها........  (احمدشاملو)


فوق العاده بود. چه شعر نازنینی. روحش شاد.

صرفا جهت اطلاع دیشب
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 10:41 شماره پست: 124

صرفا جهات اطلاع این هفته خیلی خوب بود. ضبطش کردم و حرفای امام و رهبری رو نوشتم که همیشه داشته باشمش


امام: در باطن ذات همه هست که انکه با من خوب است، خوب است و آنکه با من بد است، بد. نه اون که به حسب حکم خدا خوب است و به حسب واقع خوب است. نه خیر اونی که با من خوب است اون میزان است اون قانونی  میزان است که برای من باشد و اون مجلس میزان است که برای من باشد واون ارتش میزان است که برای من باشد. اون که برای من نباشد اون فاسد است.  این یه چیزیست که در قلب همه هست. اختصاصی به یکی و دو تا نداره. 


رهبری: مسئولین کشور اتحاد لازم رو با هم داشته باشن هم دلی داشته باشند برنامه ریزی داشته باشند. مسئولین شناسی و مسئولیت پذیری داشته باشند. تقصیر ها را گردن هم نندازند حدود قانون اساسی رو نسبت به خودشانحفظ کنن با هم همدلی کنن با هم همراهی کنن. هم زبانی کنن.


امام: ما چی جواب این مردم را بدیم هی میان. از من الان وقت خواستن از بازار تهران؛ که بیان بگم این چه خبر است که این آقایون چه شون است؟ این آقای رییس جمهور با مجلس مجلس با رییس جمهور چرا اینطور رفتار می کند چرا باید اینطور باشد که صدای مردم درآد؟ من نصیحت بهشون می کنم من از لسان اسلام بهشون نصیحت می کنم که با هم اختلاف نکنید شما اگر اختلاف کنید راه را برای دیگران باز می کنید. شما با هم اختلاف نداشته باشید. سر چی با هم اختلاف می کنید چه میراثی هست که شما می خواید قسمت کنید و سرش اختلاف می کنید.  


رهبری: این اختلافاتی که می بیند اسنان که بین این حضرات هست یه چیزایی نیست که انقدر اهمیت داشته باشد حالا با ادعاهای گوناگون  این ها رو ما بزرگ کنیم و جلوی چشم مردم نگه داریم اهمیت بدیم به اینا. اهمیتی نداره این. علنی نباید کرد اختلافات رو به مردم نباید کشاند. احساسات مردم را در جهت ایجاد اختلاف نباید تحریک کرد. 


امام: دعواهای ما دعوایی نیست که برای خدا باشد اینا از گوشتون همه بیرون کنید همه تون عجیبید همه ما. ازگوشتون بیرون کنید که دعوای ما برای خداست ما برای مصالح اسلام دعوا می کنیم. خیر مسئله این حرفا نیست. منو نمی شه بازی داد. دعوای خود من و شما و همه کسانی که دعوا می کنن همه برای خودشونه همه می گن پیش بده برا ما. همه میخوان تمام این قدرته. ای چی چیه آخه من نمی فهمم چه قدرتی درکار هست؟


رهبری: اختلافات مضر هست . هم اختلافات بین مسئولین مضر ه هم بدتر از آن کشاندن آن بین مردم مضره. اینو من هشدار می دم به مسئولین به روسای محترم . من از این روئسای قوا حمایت کردم بازم حمایت می کنم. مسئولن. باید کمکشون کرد . اما هشدار می دم بهشون مراقب باشن.


امام: یه قدری آرام باشید یه قدری هوای نفس را کنار بگذارید اشتهار را کنار بگذارید . تمام این گرفتاری های ما سر این هوای نفسی است که داریم. اعدا عدو انسان این نفس انسان است که در بین جنبین است. این اعدا عدو انسان است یه قدری جلوشو بگیرد مهار است.


رهبری: اینکه ما بگیم آقا می خوایم فلان کار رو بکینم نمیگذارن یا فلان کار رو کردیم جلوشو گرفتن یا فلان تصمیم رو گرفتیم اقدام نکردن انجام ندادن  به قوای مختلف و بخشای مختلف به هم دیگه بگن این رو کسی قبول نمی کنه.


هی خدا کو گوش شنوا. مخصوصا رییس جمهور محترم که دیگه دست همه رو از پشت بسته. حرفای امام و رهبری گُل. اما انصافا حرفای امام یه چیز دیگه س. دقیقا می زنه وسط خال و اونی رو که باعث درد و مصیبت شده می گه. 

امان از دست صدا و سیما. یکی نیست بگه چرا انقدر گزینش و مصادره به رای. چرا همه حرفای امام رو مثل قبل پخش نمی کنید. هفته ای یک سخنرانیش رو بذارید اونم بطور کامل نه گزینشی. 

بازم گیر و گرفت توی پایان نامه

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 15:38 شماره پست: 123

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

می خوام این یکی برنامه رو هم پیاده سازی کنم. فقط نمی دانم از چه مقادیر اولیه ای می شه استفاده کرد. مقدار انتگرال شدت تابش رو هم نمی دانم چطور می شه درآورد. توی کتاب شدت تابش برای جسم سیاه برابر تابع پلانکه ولی مسئله اینه که در اصل برای خورشید نمی شه این طور در نظر گرفت. یک گیر بزرگ توی این مقاله هه هست که نمی دانم چطور برطرفش کنم. از هرجا می رم به در بسته می خورم. 

مشکل دیگه اینه که نتایج اون یکی مقاله رو چطور می شه بصورت گرافیکی نمایشش داد روی که انگار سطح داره قل قل می کنه. نوشتن متن پایان نامه هم مانده نمی دانم چه بنویسم. خدا خودش کمکم کنه. ای کاش فقط یک روش رو قبول داشتن. دلم می خواد کارم خیلی عالی باشه ولی داده ندارم . کسی هم درست و حسابی کمکم نمی کنه. 

خدایا خودت کمکم کن همونطور که تا حالا کمکم کردی. خدایا خودت کمکم کن. 

این ره کا ما می رویم به ترکستان است
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 17:29 شماره پست: 122
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

فکرش را بکن

امروز توی قم مردم به لاریجانی لنگه کفش پرت کردن. شعار دادن.

ببین چه بدبختی مملکت رو گرفته. همه به هم فحش می دن همه به هم حمله می کنن. همه می گن رهبری رهبری ولی حرفای رهبری رو زیر پا میگذارن.

امروز بازم رییس جمهور برداشت گفت یه حرفایی دارم که فعلا به حاطر اینکه کام مردم و رهبری توی جشن انقلاب تلخ نشه نمی گم ولی بعدا می گم.

مملکتی که رییس جمهورش این باشه وای به حال مردم عادیش. 

خدایا این چه بدبختیه که گریبان مملکت رو گرفته؟ چرا ما انقدر وحشی شدیم؟ چرا همه به هم می پریم؟

وقتی فرهنگ تظاهرات مسالمت آمیز توی مملکت کشته بشه این میشه نتیجه ش که همه به کتک کاری  روی میارن. 

اگه می شد در مخالفت رییس جمهور یا رییس مجلس یا گرانی یا هرچیزی تظاهراتی مثل آدمیزاد به پا کرد این اتفاقا پیش میامد؟

فضا اینطور شده که همه به هم فحش می دن. همه بهم تهمت می زنن. همه انسانیت رو فراموش کردن.

این ره که ما می رویم به ترکستان است.

همین .

آقای رییس جمهور این همه بلوا چرا؟

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 18:9 شماره پست: 121

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

رییس جمهور این انصاف بود مملکت رو اینطور به آشوب بکشید؟

خدایا خودت کمک کن. خودت همه مان رو به راه راست هدایت کن. 

امروز مذاکرات مجلس رو که از رادیو فرهنگ می شنیدم آه از نهادم بلند شد. :(

طفلک آقای خامنه ای

http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1807729

وای احمدی نژاد این چه بلوایی بود که به راه انداختی؟
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 18:7 شماره پست: 120
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

وااااااای خدا! امان از دست این رییس جمهور. به خدا آبرو برای مملکت نذاشته. 

امروز توی مجلس بلوایی به پا کرد که بیا و ببین. بازم بگم بگم راه انداخت. خدایا این آدم چرا اینطوریه؟

یه ذره احترام ادب خدایا خودت کمک کن. حالا این خبرگزاریای خارجم چنان بلوا و بلبشویی به راه میندازن بیا و ببین. 

ای خدا ای خدا ای خدا. 

چه کردی رییس جمهور؟ چه کردی؟

بیچاره آقای خامنه ای برای همین مصائب بود که گفت ازش سوال نکنن که اینطور آبروریزی راه نندازه. آخرش کار خودشو کرد. ای خدا.

اینم لینک مذاکرات امروز مجلس

http://www.asriran.com/fa/news/255549/%D9%88%D8%B2%DB%8C%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%DA%A9%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF-%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AC%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B1%D8%A6%DB%8C%D8%B3-%D8%AC%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%A7-%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%A7%D8%AE%D9%84%D8%A7%D9%82%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B1%D8%A7-%D8%B1%D8%B9%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%85-%D8%B4%D9%85%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%A8-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D9%86%D8%AF

بیچاره مامان نباید میامدم می گفتم با فری حسابی جر و بحث کرد. فری هم دهنش که چک و بست نداره. خدا کنه حالش بد نشه. 

خدایا خودت به همه مان رحم کن. ای خدا خودت به همه رحم کن. 

میگن مهلت تحویل پایان نامه تمدید شده

+ نوشته شده در جمعه سیزدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 15:5 شماره پست: 119

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

آزیتا دو سه روز پیش زنگ زد گفت که مهلت بشتری هست تا این ترم دفاع کنیم. تا هفده اسفند وقت دفاع داریم. خدا کنه که برسم. وگرنه باید یک ترم دیگه هم تمدید کنم. خدایا خودت کمک کن. خیلی هم خودم تنبلی می کنم. هی کار رو کش می دم. نمی دانم این کاپیوترم چه کوفتی رفته توش که هی تند و تند فنش فعال می شه و مصرف سی پی یوش می ره بالا. باید بزنم یه دور ویروس یابیش کنه. جنیوش هم لو رفته که معتبر نیست. می ترسم آخر کار همه چیم بپره. خدا نکنه. 

احساس می کنم دستام بسته س. هنگ می کنم. و حالا هم هرچه فکر می کنم که چطور برنامه هامو به سرانجام برسانم به جایی نمی رسم. 

شاید مجبور بشم بهار دفاع کنم. 

خدا خودش به همه مان کمک کنه. 

هر روزهم همه چیز گران می شه. همه چیز عین برق و باد گران می شه. 

آه خدا!

کاش کاری پیدا می کردم. کاش دستم توی جیب خودم بود. 

خدایا یه شغل حلال و خوب می خوام با یه درآمد حلال و خوب. 

خدا کمکم کن.

آناهید طفلکی هم داره از شوهرش جدا می شه . 

خدا خودش کمکش کنه. طفلک خیلی اذیت شده. 

خدایا خودت به همه مان کمک کن

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۱ ساعت 20:45 شماره پست: 118

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

داشتم می رفتم تو شهر تو ترمینال توی اتوبوس نشسته بودم که چندتا بچه آمدن بالا و چیز میز میفروختن. یه دختر هفت هشت ساله بینشان بود که بطور واضح معتاد بود. اعصابم خورد شد. خدا لعنت کنه پدر مادرشو یا سرپرستشو که این دختر بیچاره رو معتاد کردن و به این روز انداختن. چقدر گداهایی رو توی شهر می بینم که یه نوزاد تو بغلشانه و بچه هه هم بیهوش. معلومه که از این مخدر جات بهش دادن و آینده ش هم یه بچه معتاد می شه. چقدر بدبختن این بچه ها خدایا. چرا هیچ کاری براشان نمی کنن؟ بلاخره شهرداری یا دولت مسئوله نباید بذاره بچه ای توی دست و بال این آدمای کثیف این سرپرستا یا پدرمادرای کثیف بمانه. برای دختر دعا کردم که خدا نجاتش بده. و خدایا شکر که من توی یه خانواده خوب هستم و همه جوره هوامه دارن. خدایا خودت ایت بچه های بیچاره رو نجات بده.

امروز رییس جمهور (آقای احمدی نژاد) رفت مجلس که مثلا با مجلس تعامل داشته باشه اما جای خنده ش اینجاس که گفت کار دارم و نمی تانم وایسم حرفای نماینده ها رو بشنوم. حرفاشو زد و سریع رفت. نماینده ها همه آتش گرفته بودن. و تا ظهر نفر به نفر حرفای خلاف رییس جمهور رو میامدن میشمردن.

توی بازار یه زن فقیر رو دیدم که یه بچه چهار پنج ماهه بغلش بود و حامله هم بود. نمی خوام شماتتش کنم کسی چه می دانه که چه وضعیتی داره و چقدر بدبخته. یا چطور شوهری داره.

خدا بهش کمک کنه.

پایان نامه م لنگ مانده. یه سی دی متبل داشتم، 2011. از تولباکس پردازش موازی فقط دوتا پی دی اف راهنما داشت. مجبور شدم اینترنتی سفارش بدم بخرم. 12000 تومن.

50000 تومنم ریختم به حساب مجله نجوم. برای اشتراک سالانه. 

حسابی تکانده شدم. 


اوضاع اقتصادی خوب نیست. خدا خودش کمک کنه. 

توی تلوزیون یه خبر داد که چندتا جوان ایرانی تبلت ساختن 250000 تومن. اگه تبلت خوبی باشه عالیه. تبلت سارینا یک میلیون و سیصد هزار تومن. به هر حال دستشان درد نکنه همینکه تانستن یه تبلت بسازن شاهکار کرد. و معلومه حسابی زحمت کشیدن. خا قوتشان بده.

افاده ها طبق طبق و جیب خالی پز عالی
+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 21:11 شماره پست: 117
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز بازم خاک آمد

خدا به دور چه خاک غلیظی هم بود. یه نم باران دیشب همه ماشینا رو گلی کرده بود اساسی. دیرو دوستای سارا آمده بودن خانه مان . یکی شان سمیرا نامی چند ساله خارج زندگی می کنه. یکی دو سال ایتالیا بوده یکی دو سال اخیرم رفته نروژ. خیلی از نروژ تعریف می کرد. می گفت انقد امنیت هست که هر وقت حتی ساعت دو نیمه شبم برو بیرون کسی کارت نداره. برای رانندگی هم که همه قوانین رو رعایت می کنن و اصلا رد شدن از خیابان و رانندگی استرس نداره. 

اینم ایران. که ما این همه ادعای فضل و ادبمان میاد. جرأت داری دو ساعت بعد از تاریکی هوا برو بیرون. یا ساعت یازده شب چند نفری هم خطر ناکه با پای پیاده بری بیرون. مخصوصا این محله ما.

خیابانا هم که اوووووه از خیابان خلوت هم وقتی چراغ قرمزه احتمال تصادفت با یه ماشین سرعت بالا هست. مثل اون دختر کرمانی بیچاره که وقتی چراغ قرمز بود داشت رد می شد که یه ماشین با سرعت رد شد و چنان زد بهش که یه بیست متری دختره رو با خودش برد. بیست و سی دادش. اصلا همه بهت زده فقط چند ثانیه طول کشید تا فیلم رو هضم کردیم.

یکی نیست این همه ادعای ما ایرانی ها رو جمع کنه. حیب خالی پز عالی یا افاده ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق

حسابی بخاطر این پایان نامه ضعیف شدم. قلبم از بس که تکان نخوردم کم میاره اساسی. تا ببینم خدا می خواد هر روز برم پیاده روی و ورزش هم بکنم؟

این مدت هی میگم روزه بگیرم هم تنبلی می کنم. هی تنبلی می کنم. هی تنبلی می کنم.

الانم دارم nsight رو از سایت انویدیا دانلود می کنم. تا خدا چه بخواد.

ای خدای بزرگ کمک کن که بتانم  بلاخره این برنامه هام رو بتانم موازی کنم.

ای خدا خودت به دادم برس. بدجوری حیران شدم. این ویندوز 64 بیتی هم عجب چیز مزخرفیه.

این سرعت اینترنتم خیلی پایین میاد خیر سرم یک مگا بیت گرفتم. خدا یا خودت کمکم کن.

در امتحان نفس
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 11:40 شماره پست: 116

بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید؛ و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید. این کسی دریابد که او را مشامی باشد. یار را می باید امتحان کردن، تا آخر پشیمانی نباشد. سنت حق این است: اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ. نفس نیز اگر دعوی بندگی کند، بی امتحان از او قبول مکن.

در وضو آب را در بینی می برند. بعد از آن می چشند. به مجرد دیدن، قناعت نمی کنند – یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیر باشد. این امتحان است جهت صحت آبی. آنگه بعد از امتحان به رو می برند.

هر چه تو در دل پنهان داری – از نیک و بد – حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند. هرچه بیخ (ریشه) درخت پنهان می خورد، اثر آن در شاخ و برگ ظاهر می شود: سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم (نشان سجود و شکوه بندگی در چهرۀ ایشان آشکار است – فتح – 29-)، سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ (زود باشد که ما بر پیشانی او داغ و نشان نهیم – قلم – 16). اگر هرکسی بر ضمیر تو مطلع نشود، رنگ روی خودرا چه خواهی کردن؟

در امتحان نفس ؛فیه ما فیه ؛ مولانا


عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 23:39 شماره پست: 115
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست              عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی



سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی         دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو               ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت        صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل           شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست         ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست            ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست              عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم             کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق       کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

دیوان حافظ

سه تکه متن زیبا
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 15:31 شماره پست: 114
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

بعضی باشند که از سلام ایشان بوی مُشک آید. فیه ما فیه؛ مولانا (داستان همشهری دی ماه 1391)


حضرت داوود (ع) فرمود:

خداوند پنج چیز را در پنجیز دیگر نهاده است ولی مردم آن را در پنج چیز دیگر می طلبند. پس آنان آن را نمی یاند.

خداوند علم را در کوشش و سختی نهاده ولی مردم آن را در آسایش و راحتی می طلبند و نمی یابند.

خدا عزت را در فرمانبرداری خویش نهاده و مردم آز را در خدمت به پادشاهان می جویند و به آن نمی رسند.

خداوند ثروت و بی نیازی را در قناعت نهاده و آنان آن را در کثرت مال می جویند و نمی یابند.

پروردگار رضایت و خوشنودی خویش را در خشم با نفس سرکش نهاده و آنان آن را در رضایت نفس می جویند و نمی یابند.

و سرانجام اینکه خداوند لذت و راحتی مطلق را در بهشت نهاده و انسان آن را در دنیا می جوید پس به آن نمی رسد.


و یک شعر زیبا:

ما که هستیم؟ به ایمان پُر از شک دلخوش       طفل طبعیم و به بازی و عروسک دلخوش

پایمان بر لب گور است و حریصیم هنوز              با همان هلهله شادیم که کودک دلخوش

ماهی تنگ در اندیشه دریا دلتنگ                   ما نهنگیم و به یک برکه کوچک دلخوش

جز دو رویی و ریا سکه نیاندوخته ایم               کودکانیم و به سنگینی قلک دلخوش

باد، حیثیت این مزرعه را با خود برد                  ما کماکان به همان چند مترسک دلخوش

محمد حسین نعمتی


گران فروشی؛ تصادف

+ نوشته شده در یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ ساعت 18:10 شماره پست: 113

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

از من می پرسی این شرکته که دادیم برامان قطعه کامپیوتر ردیف کنه بدجوری داره گران فروشی می کنه. از بابت کارت گرافیک که دیگه ترکانده. رفتم ارگ قیمت کردم گفت انویدیا جیفورس جی تی ایکس 660 با دو گیگ رم دی دی آر 5 یک میلیون و صد هزار تومن. اون وقت این شرکته داره به من میفروشه یک میلیون و سیصد و هشتاد و پنج هزار تومن.

مطمئنم اگه بقیه قطعاتم برم بپرسم اساسی داره گران فروشی می کنه. نمی دانم چکار کنم. دلم می خواد به 124 زنگ بزنم بگم گران فروشی می کنه. البت باید مطمئنم بشم. همه ش تقصیر آقاس رفته یک میلیون تومن پول بی زبانه ریخته به حسابشان دست من بیچاره رو هم بسته. حال و روزمم زیاد خوش نیست وقت اضافه هم برای تلف کردن ندارم. سی پی یو آی 3 با 3.3 گیگا هرتز رو فروخته چهارصد و سی هزار تومن. درحالی که سی صد و پنجاه هزار تومنه. 

از یه طرفم بدبختی رفته قطعه ها رو از جلد درآورده انداخته روی کیس وگرنه کیسم رو برمیداشتم می بردم یه جای دیگه که قیمتاش عین آدم باشه. عجب بدبختی گیر افتادیم ها. 

امروز داشتم از بلوار رد میشدم دیدم جمعیت عظیمی جمع شدن رفتم پرسیدم چه خبره؟ گفتن یه پراید تصادف کرده مثل اینکه دوتا ماشین با هم مسابقه گذاشته بودن یکی زده بود به اونیکی و دررفته بود. اونی هم که خورده بود زده بود به درخت مرختا و سرنشیناش حسابی زخمی شده بودن. دوتا آمبولانس آمدن و دوتا ماشین آتش نشانی و جرثقیل و تا اون نیم ساعتی که من سر صحنه بودم از بس که ماشین درب و داغان شده بود داشتن قیچیش می کردن تا از توی ماشین درشان بیارن. یکی شان اوضاعش خراب بود. نمی دانم کسی هم ازشان مرده بود یا نه. خدا کنه براشان درس ادب شده باشه و خوب هم بشن.

تولدم؛ تاریکی؛ مطلق؛ نابودی جهان؛ شمع
+ نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۳۹۱ ساعت 12:0 شماره پست: 112
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

پری شب شب یلدا بود. چهارشنبه رفتم یک بسته پودر کیک آماده و یک بسته ژله گرفتم و با یه بسته شمع مدادی.

پنج شنبه شب هم کیک پختم و ژله درست کردم و گذاشتم روش قشنگ شد. با کمتر از 5000 تومن کیکم آماده شد. عکس گرفتیم و خوب بود. آقا یه چک پول 50هزار تومنی بهم داد و مامان از قبلش برام یه شلوار مشکی خریده بود و سپیده هم یه بلوز قشنگ سفید خریده بود. چندتا عکس هم گرفتیم. خوب بود خدا رو شکر خوش گذشت. از مدت ها قبل شایع شده بود که قرار سی آذر دنیا تمام بشه بعدشم سه روز تاریکی به جهان حکم فرما بشه. چند شب قبلشم برنامه آسمان شب یه عالمه از این اختر فیزیک دان های خفن رو دعوات کرده بود (البته دو نفر بودن) یکی دکتر سهراب راهوار و یکی هم دکتر میر ترابی. وقتی دیدم این دکترها مخصوصا دکتر راهوار انقدر جوانه فکم افتاد. باورم نمی شد استادی به این خفنی و این توانایی علمی انقدر جوان باشه. بین سی و پنج تا فوق فوقش چهل. اون یکی هم همینطور. کلهم کف کردم. در مورد این شایعات بی اساس حرف زدن و با دلایل اختر فیزیکی همه رو توضیح دادن که چرا این اتفاقای پایان جهان و این چرندیات نمی افته. 

با یه زمین شناس حرف زدن و از نظر زمین شناسی بررسی کردن بعدم با یه زیست شناس که البته اون گفت لازم نیست این اتفاقا بیفته که جهان نابود بشه ما خودمون داریم زمین رو به دست خودمان نابود می کنیم. مثلا همین سونامی ژاپن و نشت مواد رادیو اکتیو از نیروگاه هاشون باعث شده که پای پروانه های اون منطقه دراز بشه مجری هم ازش پرسید خب دراز شدن پای پروانه ها چه تاثیری روی محیط داره اونم گفت که نسلشون منقرض می شه. و این مواد رادیواکتیو میره توی بدن آبزیان و ما هم آبزیان رو می خوریم و معلوم نیست چه اتفاقی روی می ده. یا اینکه توی بدن بچه های آمریکایی صد ماده شیمیایی جدید کشف شده که صد سال پیش یکیش هم نبود و داره پدر مردم با این مواد درمیاد و مجری هم گفت که فقط تو بدن آمریکایی هاس؟ زیست شناسه هم گفت نه فقط اونجا بررسی می کنن و آمار می گیرن ولی جاهای دیگه این بررسی ها و آمار گیری ها انجام نمی شه. بعدم گفت که ما داریم دیگه از منابع زمین و از اندوخته های زمین می خوریم و مگه زمین بدبختم چقدر اندوخته داره با این سرعتی که ما داریم مصرف می کنیم اندوخته های زمین تا سی سال دیگه جوابگوه یا این همه کود شیمیایی که استفاده می شه و خلاصه از این بابت که داریم گند می زنیم به کل کره زمین و پدر خودمان رو درمیاریم تنم لرزید.


دل نوشت: جهان نه سه روز بلکه سالیان ساله که تاریکه. نمی شه گفت تاریکی مطلق چون افرادی هنوز شمع به دست راه رو برای خودشان و اطافیانشان روشن می کنن. هرچند خیلی کم هستن اما با وجود حتی یک شمع نمی شه گفت جهان رو تاریکی مطلق گرفته.


کامپیوتر جدیدم مثل اینکه امروز دیگه آماده می شه. ایشالا.

فکر کنم دو تومنی (دو میلیون تومن) فقط خرج چهار پنج تا قطعه ش شده. باقیش ادامه کیس خودم بود.

امام عزیز جایت خیلی خیلی خالی ست

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۱ ساعت 10:28 شماره پست: 111

امروز سر صبح خوابی می دیدم که تا هنوز اندوهش ادامه داشت. خواب اوضاع و احوال مملکت رو می دیدم و آخرای خوابم بود که فکر کردم چقدر جای امام خمینی توی این وانفسا خالیه. و توی خواب اشکهام سرازیر شد. با صدای ساعت موبایلم بیدار که شدم اندوه قلبم رو گرفته بود.

ای کاش امام بود. گرچه که نمی دانم توی این مصیبت بازار به وجود آمده  چکاری ازش بر می آمد؟ شاید ازش انتظار معجزه ای داشتم. 

توی این همه دروغ و دغل و ریا و چاپلوسی چکار می تانست بکنه؟ بشاید کاری مثل پیامبران. و زجری باید می کشید مثل زجری که پیامبران توی ملت های فاسد خودشان می کشیدن. 

وقتی جامعه ای رو دروغ و ریا برمیداره چکاری از دست کسی برمیاد؟

چرا صدا و سیما زمانی که برای من مظهر راستگویی و صداقت بود کارش به اینجا کشیده که حداقل چون منی باید بره همه روزنامه ها رو زیر و رو کنه تا با خوندن همه خبرهای مختلفی که از یک موضوع واحد چاپ میشه بتونه حقیقت رو پیدا کنه؟


دلم گرفته خدایا. این همه سیاهی. از سیاهی خودم. چرا این همه هم رنگ جامعه شدم. وقتی پای منافعم وسط بیاد. . . خدایا!

اما نه هنوز نور امیدی هست. وقتی آدم می بینه هنوز راننده تاکسی هایی هستن که تا گاراژ بجای پونصد تومن نرخ واقعی و مصوب رو ازت میگیرن یعنی چهارصد و پنجاه تومن. هنوز هستن کسایی که مالشان مال حلاله و اهمیت میدن که مدیون نباشن حتی اگه به اندازه یه پنجاه تومنی نا قابل باشه. 

دلم برای امام عزیز و دم مسحایی ش تنگ شده. وقتی با یک کلامش تمام آشفتگی ها برطرف می شد. کلامی بگو امام عزیز تا شاید این سیاهی های دلمان همه برطرف شود. 

روحت شاد امام نازنین. روحت شاد

در فراقت اگه شب و روزمان رو با اشک بگذرانیم بازم کمه. 


دو استکان چای داغ
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۱ ساعت 22:7 شماره پست: 110
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

رسالت من اين خواهد بود تا دو استكان چاي داغ را از ميان دويست جنگ خونين به سلامت بگذرانم تا در شبي باراني آن ها را با خداي خويش چشم در چشم هم نوش كنيم!

حسین پناهی


اینجا گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند…. دیگر گوسفند نمی درند… به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند.

 حسین پناهی


آدم گاهی توی ولگردی هاش توی اینترنت چیزای قشنگی پیدا می کنه. :)

روحش شاد بابت این جملات زیبا


روز مبادا

+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 20:55 شماره پست: 109

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

وقتی تو نیستی

نه هستهای ما چونان که بایدند

نه بایدهای ما


مثل همیشه ،

آخر حرفم را

و حرف آخرم را

با بغض فرو می خورم


عمریست لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم

باشد

برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست


آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی شبیه همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید امروز نیز

روز مبادا باشد


وقتی تو نیستی

نه هستهای ما چونان که بایدند

نه بایدهای ما


هر روز بی تو

روز مباداست !

آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند

آینه ها که دعوت دیدارند ، دیدارهای کوتاه

از پشت هفت دیوار

دیوار های صاف ،

دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوار های تو ،

 دیوارهای من ،

 دیوارهای فاصله بسیارند.

آه.......

دیوارهای تو همه آینه اند ،

 آینه های من همه دیوارند

قیصر امین پور

پی نوشت:

یه فایل دکلمه از این شعر داشتم همراه با آهنگ ضمیمه ش فوق العاده بود. 

حال و روز دوستان؛ پروپوزال؛ اخبار متفرقه

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ ساعت 20:42 شماره پست: 108

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

طفلی آناهید با شوهرش مشکل پیدا کرده. به نظر میاد دسیسه خانواده شوهر باشه. امان از دست خانواده های شوهر که چشم ندارن خوشبختی پسر و عروسشونو ببینن. از اینکه می بینن پسرشان به زنش محبت می کنه و زنش خوشحاله از ناراحتی میترکن. خب یکی بگه بابا پسرتانم خوشحاله خوشبخته. چرا حاضرین برای اینکه عروستان خوشبخت نباشه گند بزنین به زندگی و اعصاب پسرتان. این آدما واقعا دیوانه هستن ها. 

یا صفورا یا نسترن یا اعظم . حالا خدارو شکر صفورا و نسترن و اعظم زندگی شان بعد از تحمل بیش از یک سال بدبختی و قهر و طلاق و طلاق کشی دوباره خوب شد. همه ش هم بخاطر اینکه شوهراشان از دسیسه های خانواده هاشان خبر دار شدن و آگاه شدن که فقط و فقط خانواده هاشان قصد نابودی زندگی اونا رو داره و خیر خواهشان نیستن. به آناهید دلداری دادم و گفتم یه مدت شوهرتو ول کن به حال خودش. بذار پیش مامانش خوش باشه بعدا سرش به سنگ می خوره مثل بقیه دوستام. فقط باید صبر داشته باشی. 

زنگ زدم صفورا گفت حدیث بچه دار هم شده. تیر ماه بچه ش دنیا آمده. کلی خوشحال شدم. بابا حدیث جان ای ول سالگرد ازدواجش نیامده صاحب بچه شد اسم بچه ش هم محمد طاهاس اسم قشنگی براش گذاشته. بهش زنگ زدم و حال واحوالشو پرسیدم. طفلک اونم شوهرش سنگ کلیه داره. بهش گفتم حدیث خوش به حال بچه ت که مادری به خوبی تو داره. حدیث خیلی مهربان و با ایمانه. خیلی خوبه. از همه لحاظ فوق العاده س. فهمیدم خواهرشم ازدواج کرده. خیلی خوشحال شدم. صفورا هم دو ماه دیگه بچه ش دنیا میاد گفت که مرخصی گرفته و دیگه مدرسه نمیره درس بده. ولی دانشگاه میره.

خوشحال شدم از شادی شان. خدا کنه زندگی آناهید عزیز هم خوب بشه. اونم دختر خیلی خوبیه. گناه داره که انقدر اذیتش می کنن. 

خدا کنه همه زندگی شان خوب و شاد باشه. خدا کنه خانواده ها به خوشبختی عروس ها و دامادهاشان حسودی نکنن. خدا کنه همه با هم خوب باشن. 

هنوز از پروپوزالم خبر ندارم. دیگه حوصله ندارم هی زنگ بزنم به گروه. به مرحله حساس کد نویسی رسیدم. نمی دانم هم تا اینجا که آمدم درست آمدم یا نه. استاد هم به ایمیلم جواب نداده. فردا ایشالا حسابی می چسبم به کد نویسی. فکر کنم نوشتن کدها برای گام زمانی خیلی سخت باشه. توی مقاله از روش رانگ کوتا مرتبه چهار استفاده کرده. وااااای خدا باید روش های دیگه رو هم پیاده سازی کنم. خیلی تاحالا تنبلی کردم. خجالت آوره.

ایشالا تنبلی رو کنار میذارم. چند روز پیش که با نجمه حرف می زدم می گفت حسابی سر کار حقشانه می خورن و اضافه کاراشان رو بهشان نمی دن. 

از بنورا هم خبر ندارم فکر کنم فردا نتیجه تکمیل ظرفیت ارشد میاد. 

فلسطینم درحال جنگه. اسرائیلیا حسابی دارن می کوبنشان. حماس هم داره به تلاویو موشک می زنه. فکرشو بکن اسرائیلیا از ترقه های حماس دارن سکته می کنن. عجب موجودات ترسو و مزخرفی. 

یه خبر جدید: قراره رییس جمهور از نماینده ها دعوت کنه با هم بشینن صحبت کنن. چه شود!!!!

:))

از قرار فردا هم ایشالا تا آخر هفته باران میاد. سقف خانه هم چکه می کنه اساسی. 

دیگه چی؟ فعلا چیزی یادم نمیاد.


کد نویسی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۱ ساعت 10:40 شماره پست: 107
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دارم سعی می کنم برای فرمول ها کد بنویسم. می دانی؟ اولش سخته وقتی می خوای شروع کنی واهمه ای هست که نکنه داری اشتباه میری. ولی خب باید دل زد به دریا. کده دیگه میشه درستش کرد اگه اشتباه باشه. فقط کمی که چه عرض کنم خیلی گیج کننده س.

خدایا خودت کمکم کن. هنوز استاد اکبر پور پروپوزالمو نداده به گروه. 

نکنه مجبور بشم دوباره برم دانشگاه. 

ای خدا  خودت کمک کن

دکتر محسن رضایی

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۱ ساعت 21:20 شماره پست: 106

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

الان داشتم روزنامه ها رو می خواندم. توی روزنامه عصر ایران مطلبی بود که مصاحبه محسن رضایی بود با فکر کنم شبکه دو. خدای من چقدر حرفاش به آدم آرامش می ده. ای کاش اون رییس جمهور بود. الان بجای جار و جنجال چه آرامشی به مملکت حکم فرما بود. این روزنامه ها هم یا هیچ خبری از مشکلات نمی زنن یا یه خبری که می زنن انقدر اعصاب آدم بهم میریزه که حد و حساب نداره. ولی مصاحبه آقای رضایی رو که خواندم ضمن اینکه مشکلات رو بیان کرده بود چقدر آدم آرامش می گرفت. و چقدر هم حرف هاش حقیقت داره. ای کاش اون رییس جمهور بود. ای کاش بازم کاندید بشه. البته گمان نکنم بازم رای بیاره چون مردم عاشق این هستن به یکی رای بدن که شلوغ بازی درمیاره و به اصطلاح پته بقیه رو میریزه رو آب و جار و جنجال راه میندازه. هیچم فکر نمی کنن که آدمی که جار و جنجال برای انتخابات راه میندازه کارش همیشه شلوغ کاریه و وقتای عادی هم همین کارو می کنه و همه رو به جون هم میندازه و خودشم به این و اون می پره. اما محسن رضایی با این همه آرامش همه رو سر جای خودشان مینشانه. مثل زمان انتخابات. چطور 

همچنان پروپوزال
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۱ ساعت 19:25 شماره پست: 105
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
iهفته پیش رفتم دانشگاه. درواقع سه شنبه قبل نه سه شنبه دو هفته قبل رفتم. رفتم یک روز اتاق رزرو کردم. و وسایل خودم و آناهید رو بردم توی اتاق. اتاق طبقه دومه بدون پنجره س. شکر خدا از اون اتاقا نبود که لوله شوفاژ ازش رد شده. کنار دستشویی هم نبود. فقط مشکل اینجا بود که کل سوئیت بچه های معماری بودن اونم از نوع بچه ش. خیلی هم شلوغ و پر سر و صدا. خلاصه وسایل رو که جابجا کردم رفتم تو اتاق و خوابیدم. دو تا دختر ارشد هم اتاقیم بودن . فکر کنم اسمشان سیما و سمیرا بود. به گمانم سمیرا ازدواج کرده بود. شصت و هفتی بودن. خیلی هم ساکت و آرام بودن. جفتشان نرم افزار می خواندن. اونا هم هفته ای دوشب خوابگاه بودن. فرداش رفتم برای دفاع از پروپوزال. استاد فرزان آمد از پروپوزالم ایراد گرفت که معلوم نیست می خوای چیکار کنی. فقط می خوای سخت افزار رو عوض کنی تا برنامه با سرعت بیشتری اجرا بشه. امضاش نکرد. بابت همینم استاد اکبر پور امضاش نکرد.  یک شنبه رفتم تبریز پیش استاد عبادی تا اشکالاتمو برطرف کنم. ظهر هم برگشتم. نوع توضیح پروپوزالمو عوض کردم و به استاد جمالی نشان دادم. چیز خاصی نگفت. سه شنبه رفتم به استاد فرزان نشانش دادم گفت برو دوازده بیا. پنج دقیقه قبل از دوازده رفتم در کلاسش نبودن. دو بار از این ساختمان رفتم اون یکی ساختمان دم گروه نرم افزار ببینم هستش یا نه. نبود. وایسادم دم کلاس تا بلاخره برای تشکیل کلاس بیاد. حالم خوش نبود گرسنه و خسته هم بودم. بلاخره آمد. گفت منم دوبار آمدم نبودی. منم گفتم هی استاد رفتم دنبالتان گشتم. خلاصه گفت که مشکلی نیست از نظر من ایراداش برطرف شده. رفتم یه ساندویچ خوردم و رفتم در گروه خودمان . اینبار دکتر اکبرپور ورداش گفت چطور میخوای این کا رو انجام بدی؟ روش کارت چیه؟ دیگه داشتم می مردم. گفتم براتان توضیح بدم؟ گفت نه برو با یه شکل توضیحش بده. ازآون طرف هم آقای میرشفیع زاده بهم شیرینی تعارف کرد. منم با دیدن شیرینی حالم بهم خورد گفتم نمی خورم. داشتم از پا می افتادم. استاد اکبرپور هم یه تعارف نکرد که بشینم. تمام بدنم رو رعشه برداشته بود و تمام توانم رفته بود. خلاصه گفتم نمی خورم. استاد اکبر پور هم گفت که خانوما وقتی میگن نمی خوریم دیگه تعارفشون نکن. اضافه وزن و این حرفا. گفتم ای بابا من دارم می میرم. استاد داره میگه اضافه وزن. 

گفتم باشه ایشالا فردا. با بدبختی خودم رو کشاندم خوابگاه. درواقع خدا رساندم خوابگاه.  یه قرص خوردم و کنار شوفاژخوابیدم. فرداش هم دوباره رفتم دانشگاه و درستش کردم و بردم نشان استاد دادم و اونم قبول کرد و بلاخره استاد جمالی امضاش کرد و قرار شد استاد اکبر پور و استاد فرزانم بعدا امضاش کنن و استاد اکبرپور بده ش دست آقای میر شفیع زاده. منم همون روز راه افتادم آمدم کرمانشاه. 

البته ماجراها و اتفاقای اون روزا خیلی زیادتر بود ولی من الان اصلا حوصله ندارم بنویسم. 

سارای بیچاره هم میگه من هر چی رو که دوست داشته باشم یا ازش خوشم بیاد میاد ازم میگیره یا جبومو می گیره. مثلا بفهمه من از سریالی خوشم میاد میاد و تلوزیون رو خاموش می کنه و کنترلم برمیداره میره. 

امان از دست این شوهرش. بیچاره سارای طفلکی.

راست و دروغ ب-ی ب-ی س-ی و صدا و سیما

+ نوشته شده در جمعه پنجم آبان ۱۳۹۱ ساعت 13:21 شماره پست: 104

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیشب داشتیم برنامه راز رو می دیدیم. نادر طالب زاده برنامه ای رو از روی ب-ی ب-ی س-ی فارسی ذخیره کرده بود. درمورد فقر در آمریکا. می گفت بلاخره ب-ی ب-ی س-ی باید یه جاهایی راست بگه تا بتانه بقیه دروغ هاشو به خورد مردم بده. گفتم ای کاش صدا و سیما هم هر از گاهی راست می گفت تا بقیه حرفاش قابل باور باشه. البت نه اینکه همه ش دروغه ولی درمورد اوضاع داخل وحشتناک سانسور هست. دروغ هم که خودم به شخصه از نوع وحشتناکشو سراغ دارم. هی مشکلات کشورای دیگه رو بزرگ می کنه و از بدبختیای خودمان هیچ خبری نیست. همین شده که اخبارای صدا و سیما برای من یکی حداقل نفرت انگیز شده. 

با سکوت کامل از بدبختیای خودمان میگذرن. به راحتی آب خوردن.


وضعیت نفرت انگیز

+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۱ ساعت 20:37 شماره پست: 103

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

الان توی سایت طلا دات آی آر داشتم نظرات کاربران رو می خواندم. خجالت آور نیست؟ همه مشغول درآمدزایی از طریق خرید و فروش سکه هستن. 

بجای یک کار مولد. درسته که بازار کار خیلی بده ولی فلافل فروشی سگش شرف به خرید و فروش سکه می ارزه. فرهنگ سود جویی درآمد بی زحمت تمام زندگی مان رو برداشته. چه از اونایی که هزار میلیاردی به جیب می زنن و چه از اینایی که با صد تومن و پنجاه تومن دارن ایجاد اخلال می کنن. 

آی خدا چرا اینجوری شده؟ چرا کسی به فکر درست کردن یه کار تولیدی یا خدماتی نیست؟ همه فقط به فکر سود بالای سکه و ارزن. بعد بنورا میگه چرا صدای کسی بابت این اوضاع درنمیاد؟ خب معلومه. وقتی این همه آدم دارن از این وضعیت سود مفت و مجانی و بی زحمت بدست میارن چرا باید صداشون دربیاد؟

وضعیت کاملا غلطه. نمی دانم کی می خواد یه وضعیت با ثبات و درست به مملکت و روح ما حاکم بشه؟

فرهنگمان خیلی ایراد داره. بعدم خودمان رو ملت با فرهنگ می نامیم. حتما!!!!

فکر کن توی ژاپن اوضاع اقتصادی خراب بشه و یه همچین تلاطمی توی بازار سکه و ارزشان بوجود بیاد. مردمش این راهی رو می رن که مردم ما میرن؟ عمرا. همه بجای سود جویی تلاش می کنن که وضعیت ثابتی رو به بازار حاکم کنن. هیچ کس سراغ بازار سکه و ارز نمی رفت. یکدانه سکه و یک برگ ارز نمی خرید. 

اما ما چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نفوذ ایران به عمق خاک اسرائیل؛ غرور؛ افتخار
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم مهر ۱۳۹۱ ساعت 22:30 شماره پست: 102
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

فکرش را بکن. اسرائیل گفته که یه هواپیمای بدون سرنشین آمده روی اسرائیل و از مناطق حساس اسرائیل عکس گرفته. دیشب سید حسن نصرالله رفته توی تلوزیون گفته که این هواپیما مال ما بوده. البته قطعاتشو ایران ساخته توی لبنان مونتاژ شده. یعنی ایرانی بوده. راستش وقتی این خبر رو اخبار می داد اصلا داشتم کیف می کردم اساسی. حتی آقا هم یه لبخند حاکی از غرور به لبش نشست.

این اسرائیل پدر سوخته مارو تحدید می کنه که می خوام به ایران حمله کنم. جنس خراب. یکی دو هفته بعدش هواپیمای بدون سرنشین ایران سر از اسرائیل درمیاره. گمانم همه شان کف کردن. ( گرچه که به اسم حزب الله تمام شد). حالا من به شخصه فکر می کنم این فقط یک گوشه کوچیکه که افشاش کردن. الباقیش که سریه . بابا ایول ایران عزیز ما. اساسی روی این اسرائیل کم شده ها. دم همه دانشمندای ایران عزیزمان گرم.

چند روز پیش هم مجله نجوم به دستم رسید که مطلب ژرفاش درمورد سازمان فضایی ایران بود و موفقیتاشان. اساسی بابت اونم احساس غرور کردم. شعف تمام وجودمو گرفت. دمتان گرم. خدا قوت. خدا پشت و پناهتان.


مکانیک، داستان همشهری

+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 17:12 شماره پست: 101

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

بلاخره کتاب مکانیک سایمون رو خریدم. 9000 تومان. برای تانسورهای خیلی کمکم کرد. فقط خدا کنه اون حلی که توذهنمه درست باشه. زنگ زدم کتاب فروشی سروش گفت داریم . منم خوشحال و خندان رفتم خریدمش. از دکه درگاراژ که سمت ترمینال دوه یه داستان همشهری خریدم. فکر نمی کردم تا حالا مانده باشه. اون یکی دکه سر دو روز تمام می کنه. خیلی خوشحال تر شدم و خدا رو شکر کردم

خدا رو شکر. 

تانسور مقاله
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 17:1 شماره پست: 100
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خسته شدم از این مبحث تانسور. ازش سر درنمیارم. اصلا نمی تانم به این مقاله هم ربطش بدم. این استاده هم که توی دانشگاه رازیه از بس آشفته س که نمی شه ازش چیزی پرسید. جواب درس و حسابی نمیده. می فهمیدم این ویسکوز استرس تانسور چیه عالی می شد. نمی دانم چطور میشه محاسبه ش کرد. بصورت ریاضیشم بلد نیستم چه رصد به تحلیل برای نوشتن کد.

دیروز بلاخره متن انگلیسی و فارسی مقاله رو برای استاد عبادی فرستادم. می گفت باید بخوانه تا ببینه به چه مجله ای بفرسته. من خودم بهش گفته بودم دانشگاه شیراز ISI هست و ARIXIV هم خیلی خوبه. فعلا معلوم نیست استاد چه خواهد گفت.

فقط خدایا خودت کمک کن. خودت این مباحث پیچیده فیزیک رو برام باز و آسان کن. همه علم ها به دست توه. کمکم کن.

عصبانی نباش از اینکه دستتو خواندم
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 10:18 شماره پست: 99
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
فکرشو بکن. سر توهین به پیامبر (ص) ورمیداره میگه اینا که اعتراض می کنن چرا عین وحشا هستن؟ میزنن میشکونن می سوزونن(همون کشورای مسلمان) برای اینکه اونا وحشی بازی در میارن من نمی خوام قاطی اونا محسوب بشم برای همین هیچ اعتراضی نمی کنم که هیچ ابراز تاسف خشک و خالیم نمی کنم.

یکی نیست بگه سر انتخابات که اعتراض داشتین به نتیجه و میگفتین تقلب شده چطور همه توی تظاهرات باقی موندین با اینکه یه عده وحشی می زدن و خورد می کردن و می سوزوندن. اونم امال عمومی و مغازه های مردم رو.

چطور اون موقع نمی گفتی ای وای من نمی خوام قاطی این اوباش محسوب بشم پس خودمو از تظاهرات و اعتراض کنار می کشم. می دونی چرا؟ چون اون موقع احساس کرده بودی به خودت توهین شده به رأیت توهین شده ( حالا بگذریم از اینکه معلوم نبود واقعا تقلب شده یا توهم بوده) تا می شد پای حرفت موندی و ناراحتیتو اعلام کردی(حق هم داشتی). اما الان چی؟ خب به پیامبر توهین شده نه به تو و رای ت . پیامبر که تموم شد و رفت این تویی که الان هستی. وقتی بهت توهین می شه دردت میاد شروع می کنی داد و بیداد. ولی به پیامبر که توهین می شه به مقدسات دینت توهین میشه ککت هم نمی گزه. تازه ادعات هم میاد که من نمی خوام قاطی اونایی حساب بشم که وحشین و به سفارتای آمریکا حمله می کنن. برای همین سکوت مطلق کردی.

احترام دین کجا احترام شخص شخیص خودم کجا؟ احترام دین کجا احترام رای خودم کجا؟ 

(آها شایدم سفارتای آمریکا در کشور های مختلف برات خیلی محترم تر هستن تا پیامبر که نمی خوای قاطی کسایی باشی که به سفارت آمریکا توی کشورای دیگه توهین کردن. که حتی از یه اعتراض کوچیک که توی تجمعات شهر خودت برگزار می شه خودداری می کنی. سکوت مطلق که هیچ بهشون اعتراضم می کنی)

دست بردار از این بافرهنگ بازیا. من دیگه دستتو خوندم. عصبانی نباش از اینکه درونتو نوشتم. من حالا فهمیدم با کی طرف هستم. حالا فهمیدم. بلاخره حرف دلم رو زدم. 

پیامبر عزیزم امیدوارم همه توهین کنندگان به شما و همه مقدسات به لعنت ابدی خداوند گرفتار بشن. آمین

اختلال در جیمیل؛ متاسفم آقای اژه ای
+ نوشته شده در دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 22:52 شماره پست: 98
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

این متن گفته های آقای محسنی اژه ای هست اینم لینکش

http://www.khabaronline.ir/detail/247560/society/judiciary

اخلال در گوگل و جی میلسخنگوی قوه قضائیه(آقای محسنی اژه ای) همچنین به ماجرای فیلتر شدن جی میل اشاره کرد و گفت: یکی دیگر از اقدامات زشت آمریکا سکوت در برابر اهانت به نبی اکرم(ص) بود که این اهانت تمام مسلمانان را جریحه‌دار کرد. بخشی از این فیلم موهن روی سایت یوتیوپ قرار گرفت که در کارگروه فیلترینگ تصمیم گرفته شد این سایت فیلتر شود. سایت یوتیوپ قبلا از سوی گوگل خریداری شده بود که همزمان با فیلترینگ سایت یوتیوپ در گوگل و جیمیل اخلال ایجاد شد. در جلسه کارگروه مصوب شد از هر امکان فنی استفاده شود تا همزمان با فیلتر شدن یوتیوپ مردم از جی میل محروم نشوند. این کار صورت گرفت و در حال حاضر جی میل مشکلی ندارد.

وی به قانون جرایم رایانه ای اشاره کرد و ادامه داد: این قانون در تیر ماه سال 88 تصویب شد و در آن 12 نهاد و دستگاه عضو هستند. 6 وزارتخانه علوم، اطلاعات، ارشاد، دادگستری و آموزش و پرورش، رئیس سازمان صدا و سیما، نیروی انتظامی، سازمان تبلیغات اسلامی و دادستانی کل کشور عضو این کارگروه هستند. دادستانی کل کشور تنها عضو قضایی و دادستان رئیس این کارگروه است.

متاسفم از حرفای آقای اژه ای من شخصاه روی آقای اژه ای حساب دیگه ای باز کرده بودم ولی با این اظهاراتشون درمورد جیمیل خیلی درموردشون متاسف شدم یوتیوب که خیلی وقته هم جزء گوگله هم فیلتره و تا حالا هم برای جیمیل مشکلی وجود نداشته

متاسفم جناب اژه ای این دلیلی که شما آوردین آدمو در مورد صدق گفتار شما و کل مجموعه مسئولین در مسائل دیگه هم به شک میندازه. جناب اژه ای یادآور می شم که مسئولی چون شما هر کلمه ای که میگه بار خیلی سنگینی داره.

خیلی متاسف شدم 

خدای بزرگ، خدای بزرگ، خدای بزرگ

هم اتاقی چرک، ایمیل های بی فایده، ای دی اس ال

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 22:44 شماره پست: 97

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

یادم رفته بود نظراتمو غیر فعال کنم. سه تا تبلیغاتی دوتام نظر واقعی. نوشتم که اینجا نظر نگذارید اگرم نظرخواهی باز باشه اشتباهی باز مانده.


این دختره هم اتاقی جدیدمان وحشتناک کثیفه. اون چند روزی که خوابگاه بودم از کثافتی که اتاق رو برداشته بود داشتم می مردم. دختره پررو فقط بلده کثیف کاری بکنه. گاز کثیف اتاق کثیف آشپزخانه کثیف. دلم می خواد ببینم چطور می خواد با پریا کنار بیاد. پریا که هر روز آشپزخانه رو با رخشا و کفشور می شست و گاز رو می سابید و دستشویی رو هم همچنین و فکر کنم دلم می خواد پریا یه کم این دختره رو ادب کنه. فکر کنم پریا از دستش سکته کنه. به مامان نگفتم که رفتم آشپزخانه و گاز و دستشویی حمام و اتاق ها رو تمیز کردم.

دختره با اینکه بهش گفتم چیزی توی یخچال نذار کفک می زنه ولی همینطور هویج و شیرش رو درباز گذاشته بود توی یخچال و خودش فلنگ رو بسته بود. شیر رو توی ظرف شویی خالی کردم. و رفتم پایین گزارش دادم که من همه جا رو تمیز تمیز کردم اگه یخچال کفک زد به من مربوط نیست من هیچی توی یخچال نذاشتم همه ش مال این دختره س. 

تا حالا هیچ کسو مثل این ندیده بودم. چقدر از دستش حرص خوردم خدا می دانه.

استاد پورحاجی بهم داد نوزده و نیم. خیلی خوشحال شدم خدا رو شکر. برای درس به این مزخرفی خیلی زحمت کشیدم. نمی دانم کی دفاع از پایان نامه س. باید دوباره برم دانشگاه. 

می خوام ای دی اس ال بگیرم. مخابرات بد مصب خیلی گران می داد. تازه ثبت نامشم پر شده. یه شرکتهست به اسم نمی دانم چی چی تک. قیمتش مناسبه شاید ازش گرفیتیم.

از به اساتید نجوم هر دانشگاهی که میشناختم ایمیل دادم یا بلد نبودن یا جواب ندادن. یکی هم بلد بود می گفت باید بیای زنجان تا برات توضیح بدم. باید به اساتید خارج از کشور ایمیل بدم. ببینم فردا می شه؟ باید بدم محسن برام نامه بنویسه.

نماز عشام مانده نشستم به چرت و پرت نوشتن.

راستی کتاب مدار صفر درجه رو برای آناهید پست کردم. هشت هزار تومن پول پست شد. بیست و یک هزار تومنم پول خود کتابا. خدا کنه اسلم به دستش برسه.

غر غر
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 22:42 شماره پست: 96
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

اول رفتیم خانه فرانک اینا بعد از دو سه روزم رفتیم خانه سارا. چقدر سرد بود. اونجام زمستان آمده بود لامصب. نتایج کنکور رو دادن. رویا مامایی سنندج قبول شد. سپیده هم برق سنندج. برادر فرزادم تربیت معلم سنندج. امروز به خاله مژی می گفتم سنندج شده چاه ویل همه اونجا قبول شدن. :)

خاله خودشم سنندج قبول شده بود. بیست سال پیش. 

آمار پسرها توی کنکور 39 درصد بود. خنده م گرفت . با این همه ضرب و زور بازم 39 درصد. خدایی اگه میذاشتن کلهم رقابتی باشه فکر نکنم ده درصدم قبولی می دادن. علم و صنعت که امروز تو تلوزیون داد 70 درصد پسر پذیرش کرده بود. فکر نکنین پسرا درسخوان تر هستن. خیلی از رشته ها رو اصلا دختر پذیرش نداشتن و گرنه . . .

دیدیم که حرفای محمد مرسی رو سانسور کردن و صداش رو قطع کردن و سوریه رو بحرین ترجمه کردن. راستش را بخواهید من میگم خاک بر سر صدا و سیما که اخبار بی بی سی قابل اعتماد تره. توی دوره انتخابات خواهر نجمه میرفت برای اینکه ببینه اوضاع کشور چطوره رادیو بی بی سی رو می گرفت. ما هم از خواهر نجمه اخبار می گرفتیم. متاسفم برای صدا و سیما.

با این وضعیت ره به کجا می بریم؟ آرمان های انقلابمان کجا رفت؟ هی داد می زنن که دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما. به نظر من ما فقط اسممان دین داره. درواقع سکولاریم. اگه دین و سیاستمان یکی بود کی توی این وضعیت بودیم؟ به خدا خوشبخت بودیم. راست می گفتیم تقلب و دروغ و فساد نبود. اگر دین توی سیاست و اقتصاد و اجتماعمان بود که این وضعیت جامعه نبود. 

اصغر هم ارشد قبول شده. می گفت از رو دست بغل دستیش تقلب کرده زبانشو از رو دست اون زده. بغیر از زبان بقیه درصداش افتضاح بود. یکی شم منفی بدی زده بود. ولی بسیجی فعاله. فکرشو بکن. بهش گفتم والا اینجاس که ماشالا دست به هرکی میزنی بسیجی فعاله. من اونجا (کرمانشاه) هیچ کدام از دوستا بسیجی نیستن (از حزب اللهی و مذهبی مثل نجمه گرفته تا بقیه دوستان ) گفتم فقط یکی از دوستام یه بیسجی فوق العاده س که حتی یه بارم از سهمیه بسیج استفاده نکرده.

راه غلطی رو داریم میریم. این هیچ. سهمیه دادن به بسیج آخر عاقبتش همینه که بغیر از اندکی همه برای سؤ استفاده میرن عضوش می شن.

می دانی هیچ چیز درست سر جای خودش نیست. دروغ و تزویر و ریا تمام مملکت رو برداشته. اه کسایی هم که اداعای ایران پرستی شان میاد ره به ترکستان بردن. ادعای طرفداری از زبان فارسی شان میاد و هی حمله می کنن به کلمه های عربی که جزء زبان فارسی شده ولی مطالب خودشان رو که بخوانی پر از کلمه های انگلیسی و فرانسوی و روسی و اصلا باید برای خوندن مطالبشان یه دیکشنری دست گرفت. حداقل آدم باید با خودش رو راست باشه.

یکی نیست بگه چرا هی به همه دنیا ایراد گرفتی خودت هیچ. خودمم این چند روزه خیلی بی حوصله م. هی می گم بخوانم برای دکترا هی تنبلی می کنم. تنبلی از سر و کولم بالا می ره. هی وقت طلف(تلف) می کنم. 

آدم بیخودی شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. یه جو اراده می خوام. همت ندارم. حتی دیگه نمی تانم یه خط داستان بنویسم.


در راه

+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 21:50 شماره پست: 95

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

این چند روز رفتم دانشگاه. از استادا امضا گرفتم. به نزدیک ده دوازده تا از اساتید همه دانشگاه ها ایمیل دادم ببینم کی بهم کمک می کنه فعلا که کسی کاری از دستش برنیامده. 

امیدوارم پروپوزالم رای بیاره. دیشب توی راه بودم آدم توی اتوبوس نابود می شه. فردام قراره بریم تهران. هرچه هم ناله می کنم که خسته م به خرج کسی نمی ره. فرا صبح هم امتحان استخدامی مخابراته. نه چیزی خواندم نه اگر هم فول بودم بازم قبول نمی شدم. در استان فقط یک نفر می خواد. 

هیچ. فقط خسته م

تبعیض واضح
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 18:5 شماره پست: 94
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
سازمان سنجش اطلاعیه ای زده یا این مضمون 

اطلاعيه سازمان سنجش اموزش کشور در خصوص مطالب مطرح شده در جرايد و رسانه ها در خصوص حذف پذيرش دختران در ازمون سراسري سال 1391

و با این محتوا 

 مجموعه ظرفيت آزمون سراسري سال 1391 به تفكيك جنس پذيرش
جنس پذيرش
ظرفيت سال 1391
درصد
رقابتي
570026
90
فقط زن
30068
7/4
فقط مرد
31061
5/3
كل
631155
100
 
پذيرش دانشجو در رشته‌هايي كه جنس پذيرش آنان فقط زن بوده است عموما در دانشگاهها و موسسات آموزش عالي همانند دانشگاه الزهرا، دانشكده فني و حرفه‌اي دختران دكتر شريعتي، دانشگاه دخترانه حضرت معصومه(س)، موسسه آموزش عالي كوثر، موسسه آموزش عالي ابرار، موسسه آموزش عالي رفاه و.... صورت پذيرفته است.همچنين پذيرش دانشجو در رشته‌هايي كه جنس پذيرش آنان فقط مرد بوده است، عمدتا در دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالي همانند تربيت دبير شهيد رجايي، دريانوردي و علوم دريايي چاه‌بهار، صنعتي قم، صنعتي مالك اشتر، علوم پايه انتظامي، مركز آموزش عالي تربيت مربي عقيدتي سياسي سپاه قم، موسسه آموزش عالي امام علي(ع) و.... صورت پذيرفته است. در مجموع مي توان گفت كه در اين ميان كلا 10 درصد ظرفيت به دانشگاههايي با شرايط خاص از جمله دانشگاه­هاي فوق الذكر كه صرفا براي پذيرش ويژه بانوان يا آقايان مجوز دريافت كرده اند، اختصاص دارد. و اكثريت قريب باتفاق دانشگاهها و مراكز آموزش عالي در تمامي رشته ها و رشته محلها از هر دو مورد ( زن و مرد) پذيرش دانشجو انجام مي دهند.
ذكر اين نكته لازم است دليل اصلي سوء برداشت رسانه ها خبر غير كامل  يكي از خبرگزاريها بوده كه به اشتباه به جاي رشته محل ، كلمه محل را حذف و قيد رشته ذكر شده است. در پايان سازمان سنجش آموزش كشور به اطلاع داوطلبان آزمون سراسري سال 1391 مي رساندمجموعه وضعيت پذيرش زن ومرد نسبت به سال گذشته تفاوتي نداشته و مطالب ذكر شده در خصوص محدوديت دختران صحيح نبوده و با توجه به پيش بيني ها درصد پذيرش زن و مرد نسبت با سالهاي گذشته تفاوت معني داري نخواهد داشت..

یعنی اینکه زن ها رو کمتر پذیرش نمی کنیم. می شه جنابان سازمان سنجش این توضیح رو بدن که چرا اکثر رشته های به درد بخور فنی مهندسی تعداد زن و مرد پذیرش شده اعلام شده و تقریبا دو سوم ظرفیت به آقایان اختصاص داده شده؟ مسئله اصلی اینه نهاینکه چرا رشته محل های خاصی به مردان اختصاص داده شده. شکر خدا دفترچه انتخاب رشته دست همه هست و با یه بررسی کوتاه می  شه این تبعیض وحشتناک رو به راحتی دید. حالا هی بگید نه بابا رقابیته. 
اینم لینک اطلاعیه سازمان سنجش
http://www.sanjesh.org/FullStory.aspx?gid=1&id=495
اینم لینک دانلود دفترچه انتخاب رشته
http://www.sanjesh.org/FullStory.aspx?gid=1&id=438
بابا به خدا زشته آخه

افزایش جمعیت، تبعیض

+ نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:23 شماره پست: 93

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امان از این سیاست های مملکتی.

آخه یکی نیست بگه همون دهه شصت که ترکاندین و این همه بچه ریختین توی جامعه چه گلی به سر ما زدین که حالا نسل ما بخواد بترکانه و هی بچه بیاره؟

بچه بودیم واکسن نبود شیر خشک نبود. بزرگ تر شدیم مدرسه نبود باید روی هم روی هم می نشستیم. ماییم که تابستان که می شد همه عزا می گرفتن که ما با این نوجوانا و جوانا چکار کنیم؟ پشت کنکور همه بدبختیا و فشارای روانی مال ما بود. برای ارشد هم همینطور حالا همه بدبختیاش مال ماست. دکترا هم همچنین. ماییم که باید برای گرفتن دکترا و ورود به دوره دکترا بدبختی بکشیم.

ماییم که ازدواجمان شد مایه معزل. تهیه مسکن برامان شد معزل. هنوزم همه اینایی که نوشتم یه معزل لاینحله. 

ماییم که بار بیکاری و دویدن دنبال کار رو به دوش کشیدیم. ماییم که دنبال کار آواره شدیم این شهر و اون شهر. ماییم که بازم میایم به توصیه مسئولان محترم گوش میدیم و بجای شغل دولتی دنبال شغل آزاد می ریم و چون زیادیم به هر کاری دست می زنیم سریع بازار اشباع می شه و ما هم ورشکست. ماییم که چون زیادیم مارو با ساعت کار زیاد و حقوق کم به کار می گیرن. 

این ماییم که تاوان سیاست های غلط مملکت رو داریم پس می دیم. مسئولان محترم مملکت هم جای درست کردن وضعیت کسب و کار فقط به واردات فکر می کنن. و جنس چینی هم که . . . 

آیا نسل ما بازهم اشتباه پدران و مادرانمان رو تکرا می کنن و فرزندانشان رو مثل خودشان توی کوهی از مشکلات میندازن؟

یا نه عربت گرفتیم از زندگی خودمان. حالا که همه سختی ها رو ما کشیدیم و راه ها رو برای بعد از خودمان که کمتر از ما هم هستن باز کردیم . 

یعنی نسل ما گول سیاست های غلط مسئولان رو خواهند خورد؟

احتمال می دم که نه. 


یک چیز دیگه که خیلی دلم رو سوزانده این تبعیض جنسیتی هست که به دانشگاه ها و رشته های به درد بخور اعمال شده. وقتی آدم ظرفیت ها رو نگاه می کنه جوش میاره. تقریبا دوبرابر دخترها، ظرفیت رو به پسر ها دادن. یعنی یک سوم دختر دو سوم پسر. و مقادیری هم رشته های در پیت رو به دخترا اختصاص دادن. بعد وزیر علوم با کمال وقاحت میاد توی تلوزیون می گه ما تبعیض جنسیتی نداریم. همه رشته ها رقابتی هست. آدم از این همه دروغ باید به کجا فرار کنه؟ عین راست میان به مردم توی روز روشن باوجود اینکه دفتر چه انتخاب رشته بین مردم پخش شده دروغ می گن. 

خدایا دروغ از سر و کول مملکت بالا می ره. خدایا ریشه دروغ رو بکن. خدا

کرمانشاه، شهر و تمدن فراموش شده
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 13:6 شماره پست: 92
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز اولین روز نمایشگاه صنایع دستی بود. با مامان رفتیم نمایشگاه. نمایشگاه باز نشده بود. یه عالمه مسئول آمده بودن برای افتتاح یک وجب نمایشگاه.  رییس نمی دانم چی میراث فرهنگی کل کشور، استاندار، نماینده مجلس، سفیر سابق نمی دان کجا و . . . . 

اضافه کنید بر اینها گروه موسیقی سنتی و . . . 

گزارش گر هم که مشغول گزارش گرفتن بود.

سوال بزرگ اینه که برای یک وجب نمایشگاه صنایع دستی این همه لشگر کشی لازمه؟

برن ببینن چطور میراث فرهنگی مان داره از بین می ره. توی بیستون باران های اسیدی و گرد و خاک داره همه نقش ها رو می خوره. هر روز توی اخبار خبر از تخریب یه منطقه میراث می گن. از دزدیده شدن عتیقه ها. 

اما چطوره که این نمایشگاه نظر همه مسئولا رو جلب کرده؟ نمایشگاهی که سال به سال به علت گرانی محصولاتش و نبود قدرت خرید توسط مردم رونقش و حجم و تنوع محصولات عرضه شده ش کم می شه. مردم فقط می توانند بیان نگاه کنن. کیف کنن. و برن خارج از نمایشگاه یک کاسه آش یا نان محلی یا بژی بخرن. همین. ترشی فروشی های کنار نمایشگاه خیلی رونقش بیشتره.

من فکر می کنم هدف مسئولا حفظ میراث فرهنگی و صنایع دستی نیست. بلکه فقط می خوان دیده بشن و اسمی ازشان توی صدا و سیما بیاد. 

وگرنه می رفتن این خانه های تاریخی درحال تخریب رو یه کاریش می کردن. به داد بیستون می رسیدن.

یا نه فقط یه خورده کرمانشاه رو بجای خودشان تبلیغ می کردن که وقتی پات رو از کرمانشاه بیرون میذاری ازت می پرسن اهل کجایی می گی کرمانشاه بدانن کجاست و با کردستان و ایلام اشتباهت نگیرن.

اکثر مردم حتی نمی دانن استانی به اسم کرمانشاه هم وجود داره.

بدبختی ما اینه که مسئولای محترم ما بجای معرفی کرمانشاه و جاهای دیدنی و فرهنگ و تمدنش فقط خودشان رو معرفی و تبلیغ می کنن.

و این خیلی زشته. خیلی زشت.

همت درس خواندن
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۱ ساعت 13:0 شماره پست: 91
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خدایا کمی همت می خوام بشینم پای درسم. پای پایان نامه و آزمون دکترا. یعنی می شه قبول شم خدایا؟

البته اگر همت کنم و درس بخوانم.

انقدر سست نباشم. 

گازمان فشارش کم شده. همسایه ساخت و ساز داشته زده علمک گاز ما و فشارش افتاده. 

آب گرم درست و درمان نداریم.

الان مهدی آمده خانه ما و سپیده داره درسش می ده. ریاضی.

درس درس درس. 

چقدر وقت تلف می کنم. 

ایشالا توی پست های بعدی درمورد درس خواندنم بنویسم. نه تنبلی هام

خدایا!!!!!

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:7 شماره پست: 90

خداوندا ما صدای منادی تو را شنیدیم که به ایمان دعوت می کرد. 

به پروردگار خود ایمان بیاورید پس ایمان آوردیم

پروردگارا گناهانمان را بیامرز و بدی هایمان را بپوشان و ما را در زمره نیکان بمیران

پروردگارا و آنچه را که به وسیله فرستادگانت به ما وعده دادی عطا کن و ما را روز رستاخیز رسوا مگردان زیرا تو وعده ات را خلاف نمی کنی


دعایی که قبل از افطارها از تلوزیون پخش می شه. و آیه قرآن هست.

رمضان تمام شد
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 20:1 شماره پست: 89
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
آخر ماه رمضانم رسید. عمر ما گذشت. گذشت. گذشت. 

خدایا منو ببخش. خدایا بهم رحم کن. خدایا ضعیفم. خدا شکرت برای همه چیز. 

امروز زنگ زدم استاد جمالی. گفت که پروپوزالم خوبه. فقط ایراد تایپی داره. گفت ببین کی وقت میذارن برای دفاع. خدارو شکر. دوباره بشینم پاورپوینت بسازم.


الحمد لله رب العالمین برای سلامتی 


این برنامه آخر ماه عسل عجب چیزی شده. این آخر برنامه دوتا کارتون خواب آوردن که قبلا معتاد بودن و حالا سالم شدن.

ای خدای مهربان. چقدر خوبی توی دنیا ریختی و من ازش بی خبرم. 

خدای مهربان

خدای مهربان

خدای مهربان

همین. محکم نگهم دار.

بازمانده، شکارچی شنبه

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 11:13 شماره پست: 88

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

عجب حواسی دارم والا. یک عالمه مطلب نوشتم یادم رفته ثبتش رو بزنم پنجره مرورگر رو بستم. حالا باید دوباره بنویسم.

دیشب فیلم شکارچی شنبه رو داد. و دیروز عصر هم فیلم بازمانده. فیلم شکارچی شنبه بد نبود ولی بازمانده با اینکه هزار بار دیده بودمش هنوزم فوق العاده بود.

فیلم شکارچی شنبه به نظرم ضعیف بود در نشان دادن مظلومیت مردم فلسطین. عین گوسفند بهشان حمله می شد و ازشان می کشتن و دوباره عین قارچ سبز می شدن و توی مزرعه هاشان مشغول کار بودن. زیادی تخیلی بود.

اما بازمانده آدم مظلومیت مردم فلسطین رو با تمام وجود حس می کنه. اینکه اسرائیلیا چقدر پست هستن و مردم فلسطین باز هم با آخرین توانشان از خاکشان دفاع می کنن. بزرگ ترین لحظه اون لحظه ایه که مادربزرگه می خواد از قطار بپره و آیة الکرسی می خوانه. بعد شمعون میاد میگه منو می شناسی و مادربزرگه می گه بهتر از مادرت می شناسمت. و می پره پایین و قطار منفجر می شه.

یا اون لحظه ای که سعید و زنش نزدیک خانه شان کشته می شن و بچه شان توی خانه داره ونگ می زنه.


زلزله، رمضان، گربه
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 12:23 شماره پست: 87
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
چند روز پیش شاید یک هفته پیش زلزله آمد. توی آذربایجان شرقی. منطقه اهر و هریس و ورزقان.

استاد کریم پور نمی دانم چه بر سرش آمده. یا حمیده طفلکی. دیروز با معصومه حرف زدم اونا هشترود زندگی می کنن.  خدارو شکر حالشان خوب بود.

خاله اینا آمده بودن چند روزی اینجا بودن. بازم با شوهرش دعواش شده بود. امروز برگشتن. می خوان برن مشهد.

این فیلم راز پنهان خیلی با حاله. برای ماه رمضان می ده. خیلی جالبه فقط خدا کنه آخرش به قصه گند نزنن. چون خیلی داستان جالبی داره.

چهر روز تانستم روزه بگیرم. 

ها چند روز پیش توی کتابای قدیمیم چندتا نامه پیدا کردم که برای سعیده نوشته بودم. دوره دبیرستان. وقتی که سعیده از مدرسه ما رفته بود. شاید یه روز که حوصله کردم نوشتمشان. به اون روزا خندیدم. چه جالب بود که از ماجرا های اون موقع چیز زیادی یادم نمی آمد.

یه چیز دیگه بنورا هم رفته سر کار البته قرارداد یک ماهه و از هفت و نیم صبح تا پنج عصر. خدا کمکش کنه. 

یک عالمه کتاب هست که نمی دانم بذارمشان کجا. دیگه تمام کمدا تقریبا داره مملو از کتاب می شه. 

چندتا کتاب که برای دکترا لازم بود رو هم درآوردم . یک شنبه دوباره به استاد جمالی زنگ زدم گفتم پروپوزالو اصلاح کردم برات فرستادم. گفت باشه دو سه روز دیگه زنگ بزن. دیروز دوباره زنگ زدم گفت سرم شلوغ بوده فرصت نکردم بخوانم آخر هفته زنگ بزن. ایشالا شنبه بهش زنگ می زنم. 

هی خدا خودت کمکمان کن. فردا روز قدسه. فکر کنم بیست و هفتم ماه رمضان باشه امروز.

این گربه های بی شخصیتم هی شبا سر و صدا می کنن نمی ذارن مامان بیچاره بخوابه.

دیگه چیزی نمانده بنویسم؟ فکر نکنم.

میانمار

+ نوشته شده در جمعه ششم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:47 شماره پست: 86

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

شرایط اقتصادی درست نیست. بزرگ ترین دلیلش ضعف مدیریتیه. مرغ که نایاب شده و فقط دولت داره خودش پخش می کنه که اونم باید بری توی صف. حالا برای برطرف کردن معزل مرغ می خوان چکار کنن؟ معلومه واردات. من شخصا فکر می کنم دست هایی درکاره که صنعت تولید مرغ رو در کشور فلج کنه و راه برای واردات بی حد و حساب مرغ و گوشت و . . . 

نکته بعد هم اینه که مسلمانای میانمار رو دارن گروه گروه یعنی ده هزار ده هزار می کشن. یعنی نسل کشی. نمی دانم چه می شه کرد؟ 

خدایا شکرت بابت سلامتی

شکر خدااااااااا شکر

خاطرات جامانده

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۱ ساعت 11:52 شماره پست: 85

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خیلی وقته ننوشتم. نه اینکه اتفاقی نیفتاده. بلکه فقط به خاطر اینکه حس نوشتن نیست. امتحان نرم افزارو خدارو شکر خوب دادم. هنوز پروژه ش مونده. معلوم نیست کی برسم انجامش بدم. از وقتی آمدم خانه شروع کردم به انجامش ولی وقتی فهمیدم تا آخر تیر بیشتر برای پروپوزال وقت نیست چسبیدم به پروپوزال. عجب مصیبتی هم کشیدم. هرچه موضوع درمورد اسپیکول ها به استاد عبادی معرفی می کردم می گفت با معادلات MHD حل می شه. معادلات MHD هم که شکر خدا همه روش کار کردن و موازی سازی شده اساسی.

باز رفتم سراغ همون همرفت. هنوز به استاد عبادی نگفتم. باید پروپوزالمو برای اونم بفرستم ببینم چه می گه. اون سری کامل مقاله رو نخوانده بودم. الان تازه فهمیدم که با این روشی که توی مقاله معرفی شده می شه همرفت رو هم بصورت موازی پیاده سازی کرد. خدا کنه پروپوزالم تصویب بشه. و بتانم روش کار کنم. خسته شدم. پروزه نرم افزار هم مانده. باید یه پاور پوینت هم برای پروپوزال درست کنم. اه چه مزخرف. چرا باید رفت از پروپوزال دفاع کرد؟ خب همون بدیمش گروه خودشان تصویبش کنن دیگه. حالا من بیچاره باید تا اونجا برای خاطر پروپوزال برم.

فرانک اینام همون آخر هفته اول تیر رفتن کرج. قشنگ ملوسم بردن. نانازی من. 

نصف وسایلشانم اینجاس. نمی دانم چطور می شه بردش. چون یا جای ماس تو ماشین یا جای وسایل.

خلاصه یه سری خاطره دیگه م هست که حوصله نوشتنشو ندارم.

پروپوزالمو برای استاد جمالی ایمیل کردم هنوز جواب نداده. فکر نکنم تا هفته دیگه به ایمیلش سر بزنه. فعلا علافم. برم به پروژه نرم افزار برسم

قصه هوس هاي من

+ نوشته شده در سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 19:46 شماره پست: 83

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

ديروز حماقتي كردم بيا و ببين. پري روز با بنورا قرار گذاشتيم بريم بيرون. مي خواست دنبال كار بگرده كه البته پيدا هم نشد. اول رفتيم دبير اعظم يه جايي رفت براي كار ورزي. بعدش رفتيم نوبهار دوجا سر زديم كه گفتن پروانه طراحي نداري هيچي ول معطلي. بعدش گفتم بريم كافي شاپ با هم يه چيزي بخوريم. (يه كافه كلاغا نزديك خانه قديم خاله اينا بود كه آرزو داشتم برم توش از سر بيكاري كمي بشينم و چيزي بخورم. خلاصه با بنورا رفتيم اونجا. اي اي كاش نمي رفت. عجب غلطي كردم. من ديوانه همين كه رفتيم تو يه پسره دم در بود مي خواست بره بيرون نمي دانم چرا بهش سلام كردم. هنوز حال و هواي دانشگاه مانده تو سرم كه از دم در به همه مسئولا سلام كنم. فكر كردم مسئول اونجاس. كافيشاپ يه وجب. تاريك و يه عده دختر پسر نفهم تر از من دور هم جمع شده بودن داشتن سيگار مي كشيدن و گپ و گفتگو مي كردن. هيچي بعدش با بنورا كاپوچينوي كلاسيك سفارش داديم. كه اي كاش نمي داديم. بعد از يه مدت طولاني برامان كاپوچينو آوردن. نخورده بوديم تا حالا كه همه ش كف بود. يك گوني شكر توي فنجان هامان خالي كرديم. فنجان هاي بزرگي هم بود. كلي به اين كف مزخرفي كه برامان آوردن خنديديم. و خورديمش بعدش رفتيم برق سري زديم به ستاره صبح و بنورا يه سي دي آموزشي تريدي مكس خريديم و منم يه فيلم خريدم. وااااااي رسيدم خانه سر گيجه و ديوانگي و اسهال گرفتم . پدر معده م درآمده بود. يكي دوساعت طول كشيد تا اوضاع جويم آرام شد ولي معده درد داشتم بدجور. آقا و مامان بيچاره هم برم داشتن رفتيم دكتر. خدا رو شكر الان حالم خوبه ولي هنوز ضعف دارم. تا من باشم از اين غلطا نكنم. يكي نيست بگه توكه حتي چاي هم نمي خوري چطور ميري يه فنجان بزرگ كاپوچينو مي خوري. خدارو شكر بنورا طوريش نشد وگرنه عذاب وجان اونم مي گرفتم. من هييييييييچ وقت نبايد پا كج بذارم. خدارو شكر تو خوابگاه اين اتفاق نيفتاد. خدايا يه عقل درست حسابي بهم بده. نذار اسير نفسم بشم. ببين چطور پدر خودم رو درميام. 
خدايا خودت مهارم كن. مهارم نكني خودم رو هلاك مي كنم. 

انصاف
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 10:29 شماره پست: 82
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
نتیجه من از زندگی

کسی که نخواد ببینه با بهترین عینک و قوی ترین تلسکوپ و میکروسکوپ هم نخواهد دید

کسی که نخواد بشنوه هم همچنین.

و اگر کسی هم نخواد بفهمه. . . 

برای دیدن شنیدن و فهمیدن انصاف شرط لازمه

کسی که انصاف نداره کور و کرو نفهم خواهد بود

دستتان درد نکنه

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 9:37 شماره پست: 81

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

به رادیو گوش می دادم. هی میگه کالای ایرانی مصرف کنید. 

یادمه چندین سال پیش تبلیغات تلوزیون سرشار بود از کالای ایرانی. امرسان، پاک شوما، برفاب و . . . که همه چی تبلیغ می کردن از ماشین لباس شویی و تلوزیون و کولر و بخاری گرفته تا انواع مواد خوراکی و مواد شوینده و هرچه فکرش رو بکنید.

اما حالا چه؟ همه ش تبلیغات محصولات خارجی. چندتا بانک و پفک چی توز و چاکلز. و این حداقل برای من یعنی اینکه دیگه چیزی نمانده که بخوان تبلیغ کنن. چقدر انواع فرش و موکت تبلیغ می کردن. تک و توک هم محصولات خارجی بود. هرچه فکر می کنم این بدبختی از دوره احمدی نژاد شروع شد. واردات واردات واردات و نابودی تولید ملی. 

حالا که امسال سال تولید ملی هست تنها کاری که رادیو تلوزیون کرده اینه که تبلیغ محصولات خارجی رو کم کرده اما چیزی نیست که جاش بذاره. فقط می گن محصولات ایرانی بخرید. چی بخریم و از محصولات کدام کارخانه معلوم نیست. 

لازم نیست تلوزیون هی بیاد دروغ بگه که تولیدات ما درحال رشده و ما داریم کل دنیا رو می گیریم. ما محصولاتمان و کارخانجاتمان نابود شده. نابود به معنای واقعی کلمه. 

می بخشید این وسط هم آقای ضرغامی به اندازه احمدی نژاد مقصره. رسانه ملی با سر و با پوست رو تقدیم محصولات و شرکت های خارجی کرده.

دستتان درد نکنه مسئولان مملکتی. دستتان درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. نتیجه زحماتتان سالهاست که پیداس و گریبان تمام مملکت رو گرفته.


اوضاع اقتصادی خراب، تبعیض
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 20:39 شماره پست: 80
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
همچنان اوضاع اقتصادی خرابه. چند روز پیش روزنامه همشهری گرفته بودم نوشته بود جناب دولت می خواد برای ازبین بردن گرانی واردات بکنه . این یعنی اینکه بدبختی پشت بدبختی. نابودی تولید ملی. احمقانه ترین کار ممکن. همه چیز فجیع گران شده. دیروز تو نماز جمعه تهران هم داد اما جمعه (احمد خاتمی حامی بزرگ دولت) درآمده بود. 
نمی دانم با وجود اینکه از اخبار روزنامه ها فشار عصبی می گیرم چرا بازم روزنامه می خرم؟ که چه بشه؟ فقط مصیبتا بیشتر عیان بشه؟
دیروز شبکه سه یه فیلم هندی داشت به اسم تبعیض. نقش اولش آمیتا پاچان. ماجرا اینکه توی هند قانونی تصویب کرده بودن که چهل و نه درصد سهمیه دانشگاه ها سهمیه فقیر بدبخت بیچاره هاس. حالا آمیتا پاچانم رئیس دانشگاه بود و طرفدار این قانون. خلاصه اینکه پولدارا با هزار دسیسه کهری کردن از دانشگاه استعفا داد و خانه ش رو هم ازش گرفتن و بدبخت بیچاره شد. مجبور شد رفت توی یه اسطبل با زن و بچه ش زندگی کنه. و البته اونجا به بچه های بدبخت بیچاره هم مجانی درس می داد. از اونجایی که فیلم هندی همیشه فیلم هندیه و همیشه باید همه چی خوب تمام شه و طرف که به اوج بدختی رسیده به اوج خوشبختی ده برابر سابقش برسه تلاش های پولدارا برای نابودی اون به نتیجه نرسید و پولدارا شکست خوردن و بی پولا پیروز شدن. 
اما فیلم جالبی بود. چرا هیچ وقت کارگردان های هندی دست از این هندی بازیاشان برنمی دارن و یه خورده واقعی تر فیلم نمی سازن؟
چه می شه کرد اگه اینطور نباشه که دیگه اون فیلم هندی نیست . میشه فیلم یه کشور دیگه. :)
همچنان یاد تبعیض درمملکت خودمان افتادم. چرا اسم این مفسدای اقتصادی برده نمی شه ولی کرباسچی و مهدی هاشمی و شهرام جزایری و اون دو فوتبالیست که دچار خطای اخلاقی شدن اسمشون باید سر زبان ها باشه؟
این تبعیض نیست؟ یه تبعیض بسیار آشکار. 
این دختره هم که تازه آمده توی اتاق یه خورده شلخته س. خدا خودش کمک کنه این آخرها هم به خیر بگذره و برگردم خانه بدون هیچ دعوا مرافعه ای با هم اتاقی ها. 
دردسرای پایان نامه
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 20:38 شماره پست: 79
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
پنج شنبه با معصومه رفتیم معاونت پژوهشی ببینیم چرا مقاله های الزیویر رو نمی خرن برای پایان نامه بهش نیاز داریم.
مرده گفت چون رزومه استادا رو هنوز نفرستادیم بفرستیم سه چهار ماه طول می کشه. البته همه این حرفا رو معصومه به ترکی زد و بعدا برای من ترجمه کرد. حالا من نمی دانم این دو تا اصلا چه ربطی به هم دارن؟ به قول همون مَثَل بی ادبانه که . . . به شقیقه چکار؟
طرف بدجوری هم اعصابش خراب بود. قبلش رفته بود ملاقات فرماندار. نمی دانم اونجا چه خبر بود ولی هرچه بود طرف پاچه می گرفت و ماها هم حسابی ترسیده بودیم که بخوایم بیشتر اصرار کنیم. بعدش من پرسیدم مهلت پروپوزال نوشتن تا کی هست؟ طرف گفت با کی برداشتی؟ گفتم والا با استاد جمالی صحبت کردم. مرده گفت دکتر جمالی جا نداره. من رو می گی چهار ستون بدنم به لرزه در آمد که دیدی دیر جنبیدم و استاد دیگه نمی تانم پیدا کنم؟
عجب بدبختی. حالا خدا خیر یه دختره بده اونم با ما تو اتاق معاون پژوهشی بود آمد بیرون گفت نه بابا اینطورم نیست که این می گه. استاد من هم جا نداشت بهم گفت یه ماه قبل از دفاعت برو کد بگیر. کمی خیالم راحت شد ولی تا با استاد جمالی حرف نزدم همچنان فشار روحی روانی داشتم. استاد جمالی هم گفت تا شهریور وقت دارم پروپوزالمو یه چیز درست و حسابی ازش در بیارم.
بهش گفتم استاد معاون پژوهشی همچین حرفی زده گفت آره جا ندارم ولی تا دفاعت کد آزاد می شه. خلاصه مقداری خیالم راحت شد که وقت بیشتری دارم. حالا باید بشینم برای کلاس نرم افزار مقاله پقاله ترجمه کنم. ببینم می شه برای دو هفته دیگه ارائه بدم یا نه؟ امروز یه خورده حالم خوش نبود. مقداری هم توی اینترنت ولگردی کردم. که نباید می کردم. نمی دانم چطور به خاطرم بسپارم که توی اینترنت ولگردی نکنم؟ آدم باید کنترلش دست خودش باشه. امان از این نفس سرکش لعنتی. 
چهار شنبه سر کلاس نرم افزار اون پسره که به همه گیر داده بود ارائه داشت. من که وسط ارائه چندتا سوال ازش پرسیدم. یه پسره هم همینطور . به گمانم به قصد انتقام گیری. همه چشم و گوش شده بودیم ببینیم چه می گه و کجای مطالبش نامفهومه که سوال بپرسیم. البته خدایی من نمی خواستم حال گیری کنم. فکر می کردم که همچنان که مطالب ماهارو خیلی خوب گوش می ده به مطالب خودشم صد در صد وارده. اما خدایی خیلی مطلبش قابل فهم بود و خودشم خیلی برای ارائه مسلط بود.
گرچه اون و خانم دیگه که ارائه داشت دو هفته وقت داشتن و بقیه مان یک هفته و این یعنی یه زمان فوق العاده برای مسلط شدن به مطلب. ما گناه داشتیم. استاد هم برای توضیح یک مطلب یه مثال زد که دیشب من و همسرم منتظر جواب یه لوتری (بخت آزمایی ) توی آمریکا بودیم ولی سروراشون بس که شرکت کننده داشت جواب نمی داد. فکر کنم گفت تا مدتها بعد از نیمه شب با خانومش نشسته بودن پای اینترنت که اعصابشون خراب شده گذاشتن واسه فردا صبح.
بعد که برگشتیم خوابگاه ماجرا رو برای معصومه گفتم گفت که استاد سر کلاس ما گفته که تا سه صبح من داشتم روی مقاله م کار می کردم. ( البته شاید هم اینطور بوده بعده ماجرای دست کشیدن از جواب لوتری برای اون شب تا ساعت سه نشسته پای مقاله) اما امان از دست این اساتید. 
اما نمی دانم سر کلاسش با اینکه درس می ده و ما ها هستیم که مشغول ارائه ایم خسته نمیشیم. اونم درسی به مزخرفی نرم افزار. شاید چون کمیم. و استاد هم با نشاطه. دو ترم قبل که استاد علوی عین یخ و ماست بود. فقط خودش می فهمید چه می گه. 
چهارشنبه شب یه هم اتاقی جدید بهمان اضافه شد که اونم اصفهانیه. ارشد مهندسی کامپیوتر می خوانه. عکس دسته جمعی استاد پورحاجی و استاد لطفی و یه عده دیگه رو کنار زاینده رود ( دوره دانشجویی شان توی اصفهان) و یه عکس بعد که سال ها بعد شاید همین یکی دوسال اخیر از همون آدما که سنی ازشان گذشته و خیلی ها هم موهاشان ریخته از تو اینترنت پیدا کرده بود رو نشانمان داد. خدایی کف کردیم. چه چیزایی توی اینترنت پیدا می شه بابا. 
دیروز زنگ زدم بابایی و نه نه. بابایی تصمیم گرفته بره فتقش رو عمل کنه مثل اینکه خیلی اذیتش می کنه. نه نه هم از سرگیجه شکایت داشت. می گفت عمو یونس هم سرش بدجوری گیج می ره. خلاصه از همه جا مریضی می بارید. امروزم خودم حالم زیاد خوش نیست. شام می خوام کوکو سبزی درست کنم. 
رفتم بیست هزار تومن بازم دادم پسته بادام. پسته و بادام و گردو و انجیر خشک. از هر کدام پنج هزار تومن. این یعنی خیلی همه چیز گرانه چون از هر کدام یه کم بهم داد. 

سانسور اخبار علمی فرهنگی هنری؛ دزدی از پایان نامه های معتبر مردم
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:43 شماره پست: 78
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

یه مدته. فکر کنم یه سه سالی باشه. بعده انتخابات 88 فکر می کنم. دیگه اخبار ها بخش علمی فرهنگی ندارن. همیشه همه اخبارا یه بخش داشتن به اسم اخبار علمی فرهنگی هنری که اخباری رو از این موضوعات در سطح ایران و جهان پخش می کرد. حالا فقط وقتی اخبار علمی وجود داره که ایران چیزی کشف یا اختراع کده باشه وگرنه دیگه از هیچ جای جهان هیچ خبری نیست. البته بعضی وقت ها هم شکست علمی کشورهای دیگه رو پخش می کنن. 

صدا و سیما سانسور رو به حد اعلا رسانده. گفته می شه که شتاب رشد علمی ایران توی دنیا اوله و فکر می کنم برای پر و بال دادن به همین باشه که همه اخبار خارج از ایران سانسور می شه. این نکته مغفول مانده که با وجود این رشد سریع ایران هنوز ما یک درصد از علم جهان رو تولید می کنیم. پس 99 درصد بقیه باید سانسور بشه. و این یعنی حذف بخش علمی فرهنگی هنری اخبار. قبلا ها اخبار علمی فرهنگی همیشه ساعت شیش و نیم یا هفت از شبکه دو پخش می شد که اونم حذف کردن بردنش شبکه چهار که به قول خودشان شبکه فرهیختگانه. 

و این یعنی پیچاندن مردم عادی. خب تهش هم همین می شه که هیچ کس به اخبارای صدا و سیما اعتماد نداره. 


جناب صدا و سیما خواهشا دیگه اخبار علمی فرهنگی هنری رو حذف نکنید بابا. ای کاش می شد نامه ای نوشت و میلیون ها امضا جمع کرد که حداقل از سانسور اخبار علمی فرهنگی هنری جلوگیری بشه. گرچه که من مطمئنم اگه همچه نامه ای هم بود خبر وجود همچین نامه ای هم سانسور می شد و یا اگه خبرش توی جامعه هم پخش می شد صدا و سیما فورا تکذیب می کرد هرگونه سانسور اخبار علمی فرهنگی هنری رو. 


امروز رفتم کتابخانه. دوتا پایان نامه درمورد سرویسگرایی خواندم. یکی شان در کمال نامردی از پایان نامه مردم توی دانشگاه تهران کپی کرده بود و به عنوان پایان نامه کارشناسی تحویل داده بود. یعنی دزدی. استادشان هم عین بز صحتش رو امضا کرده بود. 

همینه دیگه پایان نامه های دانشگاه تهران ارزش داره مدرکشان ارزش داره و مدرک اینجا به پشیزی هم نمی ارزه. بیچاره ارشدها و دکتراهایی که اینجا درس خواندن. دارن چوب بی لیاقتی کارشناسی ها رو می خورن. 

برای استاد یارو که پایان نامه ش رو هم امضا کرده بود متاسفم. 

متاسفم . خیلی فجیعه. 

البته از مملکتی که اخبار علمی فرهنگی هنریش در این حد سانسور می شه از دانشگاهاش بیش از این نمی شه انتظار داشت

و این باعث می شه کسایی هم که زحمت می کشن و حسابی کار می کنن چوب همه این مصائب رو بخورن و جور نامردی اونا رو بکشن و تهش هم صداشان به جایی نرسه. 

این یعنی حق کشی در حد اعلا


دکترا؛ خواب

+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 9:46 شماره پست: 77

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیروز امتحان دکترا بود. رفتم سر جلسه. با اون دوتا دختر دیگه. دقیقا هیچی بلد نبودم. فقط خواستم ببینم سوالا چطورن. ایشالا برای سال بعد. تا خدا چی بخواد. دیشب انقدر خسته بودم ساعت یازده خوابیدم. خیلی خوب بود. ببینم می شه از این به بعد ساعت یازده بخوابم و هفت بیدار شم؟ نمی دانم امسال می شه برم نمایشگاه کتاب تهران؟ کمی از نذر هامو برآورده کنم؟ فوق لیسانسمم دارم تمام می کنم به امید خدا  و هنوز نذرایی که برای قبولی فوق لیسانسم کردم ادا نکردم. تا خدا چه بخواد.

دیروز خیلی خسته بودم . سریال پرستاران رو هم نگاه نکردم. عوضش خواب چسبید. شکر خدا صبح هم سر حال بیدار شدم و الان هم ورزش کردم. ظرف هام دو روزی بود روی هم تلنبار شده بود شستم. صبحانه خوردم و یه خورده به اوضاع بهم ریخته اتاق رسیدگی کردم. کتاب متاب هان هم به جمع آوری بیشتر احتیاج داره. الان برم دانشگاه ببینم چرا نمره سمینارمو نزدن تو کارنامه. 

دوتا همسفر
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 23:0 شماره پست: 76
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

به خانه که زنگ زدم مامان گفت آژانس بگیر. گفتم که پونزده بیست هزار تومن می شه. گفتن عیب نداره. یک ربع پیش حدودا پیجم کردن که بیا پایین. رفتم گفتن دوتا دختر دیگه هم می خوان برا دکترا برن تبریز. گفتم خوبه دیگه منم همراهشان می رم. فقط دختره هنوز نتانسته که کارتش رو پرینت کنه. چون شماره پرونده ش رو گم کرده بایئ ساعت شیش بریم که بتانه بره از دانشگاه تبریز کارتش رو بگیره.

ممنون خدا که چندتا همسفر برام جور کردی. به اون دخترم کمک کن که کارت بگیره و قبول هم بشه.

خدایا به همه کمک کن. به همه کسایی که زحمت کشیدن و درس خواندن خیلی کمک کن و نذار زحماتشان هدر بره.

آمین

خدایا خودت فردا رو به خیر بگذران. همه عمرمان رو به خیر بگذران. خدایا خودت محکم بگیرمان . محکم

دوستت دارم خدا. ممنون

فردا؛ دکترا

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 19:52 شماره پست: 75

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیروز ارائه دادم. بد نبود. خدا رو شکر. خدا کمکم کرد وگرنه گندی می زدم بیا و ببین. دیروز ساناز هم ارائه داشت. طفلک خیلی حول شده بود. یه پسره سر کلاس هی سوال می پرسید. پررو شکر خدا جوابشو دادم . استاد هم توضیحات اضافه می داد. خلاصه خدارو شکر خوب بود. راحت شدم . امروز همه ش دنبال مطلب برای پروژه اصلی بودم. فردا امتحان دکتراس . نمی تانم شرکت کنم. اینجا جمعه ها تعطیله. رفتم ترمینال گفتم برای شیش و نیم صبح حرکت دارین؟ گفت نه ولی هفت صبح هست. رفتم ایستگاه سمندای در دانشگاه گفتم حرکتتون از چند شروع می شه گفتن نه و نیم ده. یعنی اینکه من اگه بخوام برم تبریز باید با آژانس برم . که پونزده بیست تومن آب می خوره برام. نمی ارزه. اگه درس خوانده بودم پنجاه تومن که هیچ صد تومن هم هزینه می کردم. ولی الان بی خوده. 

نیم ساعت پیش با فاطمه بیرون بودیم. فهمیدم نامزد کرده . ایشالا خوشبخت بشه. 

امروز سرم خلوت بود. یه سری صبح رفتم بیرون یه سری هم الان. باید دوباره ورزش رو از سر بگیرم. فقط امیدوارم اینبار حرکات رو درست انجام بدم مثل قبل از عید کمر درد نگیرم. 

پری روز مهسا آمده بود خوابگاه. نیم ساعتی با آزیتا آمد پیش من . هیچ فکر نمی کردم از آناهید و فاطمه انقدر بدش بیاد. فکر می کردم فقط با پریا مشکل داره. که اونم همه با پریا مشکل داشتیم. یه سری دلایل آورد که نشان می داد به خاطر این بود که زیاد با آناهید زندگی نکرده. من هم این اخلاقاش اول خیلی اذیتم می کرد . تا حدود یه نصف ترم ولی وقتی با اصل وجودش آشنا شدم به دلم نشست. ولی مهسا چون فقط هفته ای یه شب خوابگاه بود نتانسته بود با اخلاقای آناهید کنار بیاد. در مورد فاطمه هم در خیلی از موارد حق داشت. (فاطمه هم اتاقی سابق نه این فاطمه که امروز باهاش رفتم بیرون)

بیچاره رو اجازه ندادن یه شب تو خوابگاه بمانه. رفت خانه معلم گرفت. 

طفلکی. خیلی اینجا اذیتش می کنن. خیلی دختر خوبیه. ولی کسی در برخورد اول اینو درک نمی کنه.

تا حدودی خسته ام . برای پایان نامه بدجوری سرگردانم. باید یه کار درست ودرمان بکنم. 

خدایا خودت کمک کن. خودت همه کارا رو راست و ریس کن. چشم به دستتم.


باقلواهای کرمانشاه را عشق است
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 22:49 شماره پست: 74
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز رفتم تبریز. با دکتر عبادی درمورد همرفت صحبت کردیم. آخرش هم یک فورمول بهم داد و گفت که این وقت زیادی برای پردازش می گیره . دوتا حلقه for بود فکر نکنم بشه برای پایان نامه فقط همین یک فورمول رو پیاده سازی کرد. همرفت هم قبلا پیاده سازی شده. دوتا استاد اینجا بهم معرفی کرد که کمکم کنن . استاد فیزیک البته. باید یه مسئله استخوان دار پیدا کنم که قبلا پیاده سازی نشده باشه. چه معضلی . ای کاش می تانستم در مورد همون ترکیبات سیارات فراخورشیدی کار کنم. نمی دانم آخر ماجرا به کجا می رسه. خدا خودش کمکم کنه. از تبریز یه mp3 player خریدم مارک GXT به 43000 تومن. کیفیت ظبط صداش خوبه خدا رو شکر. خدا کنه که چهارشنبه ارائه م خوب باشه. نمره خوبی بگیرم. جبران دو ترم قبل بشه.

آه خدایای حسابی نیازمندم. منو نگاه . یکی نیست بگه خنگه تو برای نفس کشیدن و همه و همه چیز وابسطه خدایی. اینجا چه محلی از اعراب داره که برای بعضی کارهامان از خدا کمک می خوایم و برای بقیه زندگی مان نه؟ 

نمی دانم خدا فقط خودت برای همه چیز کمکم کن. 

نهار رفتم یه ساندویچی تو آبرسان دو کاسه آش رشته خوردم. 

از شیرینی فروشی تشریفاتم شیرینی خریدم. کی می گه شیرینیای تبریز خیلی خفنه؟ همون چرت و پرتاییه که تو کرمانشاه هم هست فقط نان تر های خیلی خامه و دنگ و فنگ داره. سر تا تهشان یکی هستن. یاد باقلوا عربیای کرمانشاه به خیر که از نان برنجی فروشیای دم بازار زرگرا (تاریکه بازار) می خریم. چقدر تازه و خوش مزه ن . اینجا باقلواهاشان رو یه خورده به قیافه ش می رسن وگرنه مزه باقلواهای کرمانشاه کجا و اینجا کجا؟ دلم باقلواهای شهر خودمان را خواست. 

برگردم ایشالا به تاریکه بازار سری خواهم زد و باقلوا خواهم خرید ایشالا. 


باز هم درس و دانشگاه

+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 20:31 شماره پست: 73

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امسال خدا رو شکر عید به خوبی و خوشی گذشت. گرچه خیلی کار زیاد بود و پذیرایی از مهمان ( خواهر و ها و خانواده شان ) خیلی سخت و طاقت فرسا بود ولی خوب تمام شد. گرچه که پوست مامان بیچاره کنده شده بود. روزی که داشتم برمی گشتم دانشگاه دیگه پاش می لنگید. سه شنبه برگشتم. چهار شنبه کلاس داشتیم. فقط من بودم و ساناز وسطای کلاس دوتا پسر دیگه و اواخر کلاسم یه پسر دیگه آمدن. ولی استاد خیلی عصبانی بود. یه پروژه هم تعیین کرد برای من و ساناز که ای کاش قبول نمی کردیم. می گه باید 35 تا 40 دقیقه بیاید درس بدین. اونم چه درس مزخرف و غیر قابل فهمی مثل مهندسی نرم افزار . به من متریک های نرم افزار افتاده. امروز رفتم با استاد جمالی حرف زدم گفت اگه دانشگاه قبول کنه مشکلی نیست که راهنما دوتا باشه. ولی معاونت پژوهشی که رفتم گفت به هیچ عنوان نمی شه . حالا فعلا دارم در مورد همرفت خورشید تحقیق می کنم ببینم می شه یه مسئله بدرد بخور از توش دربیارم؟ به استاد عبادی گفتم یه چندتا منبع خوب بهم معرفی کن می گه هفته بعد بیا تبریز تا بسته به نیازت مرجع بهت معرفی کنم. اصلا فکر نمی کنن که چقدر رفتن به تبریز برام هزینه داره ( چه زمان چه مالی) اونم وقتی که هفته بعد باید ارائه بدم. خدا به دووووور من چطور به این همه مطلب مسلط بشم که برم توضیح بدم ؟
عجب مکافاتی. هفته دیگه جمعه امتحان دکترا س . که چه؟ هیچی نخواندم. دریغ از یه خط مطلبی چیزی. هیچی. با چه امیدی می خوام برم بشینم سر جلسه؟ ولی خب سوالا دستم میاد. از هیچی بهتره.
ای بابا تا فردا یا عمر چه رسد به هفته دیگه
خدایا خودت کمکمان کن.
خوابگاه آب گرم نداره شوفاژا هم خیلی کم حرارت داره . دمای بیرون از دمای داخل اتاق گرم تره. تو اتاق می لرزیم و بیرون از گرما می میریم. این دیگه چه مدله؟ خدا می دانه.
برم درسم رو بخوانم ببینم خدا چه می خواد.
الهی به امید تو 
ها رفتم دندان رو هم پر کردم. اینجا پر کردم . رفتم درمانگاه پیش یه خانومه. اهل رفسنجان بود. به خاطر شوهرش پا شده بود آمده بود اینجا. خدا کنه دندانم رو خوب درست کرده باشه. 
ماجرای دندانم مفصله ولی وقتی برای تعریفش نیست. 

سال نو
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 22:18 شماره پست: 72
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
چند روز قبل از عید نه بیست و هشت اسفند رفتم روسری و ساق دست بخرم. موقع برگشت یه پیر مرده کنارم نشست از اون پیرمردهای مریض. یه زنه دیگه سوار شد مرتیکه بجای اینکه پیاده بشه کشید طرف من و اون یکی زنه هم سوار شد. مرتیکه پست فطرت. بعد زنه پیاده شد. یه زن دیگه کمی جلوتر سوار شد. می خواست بره بلوار ولی ده متر جلو تر عذرخواهی کرد و پیاده شد. نمی دانم پیره مرده چه غلطی کرده بود. خلاصه راننده هم با پیره مرده دعواش شد و یه حرفایی بهم زدن که خدا به دور. راننده هه غیرتی بود. پیرمرده لب آب پیاده شد. پیرمرد عوضی. این مردا انصافا چرا انقدر کثیفن هرچه پیر تر می شن جای اینکه انسان تر بشن بد تر می شن. آدم از جوانا انقدر نمی ترسه که از پیرمردا. مرتیکه بی شخصیت. چقدر مریضن اینا. از چهل که رد می شن تبدیل می شن به یه دراکولای عوضی. حالا اگه جوان باشن اگه اذیتم بکنن آدم باهاشان دعوا می کنه ولی به یه پیر مرد چه بگی؟ 
اما راننده هه آدم بود انصافا. خدا خیرش بده. 
شب قبل از عید هم که رفتم کافینت . چقدر شلوغ بود همه جا و همه مشغول خریدن ماهی قرمز و سبزه و . . . بودن خیلی خوش حال شدم. روح آدم از دیدن شادی مردم شاد می شه. خدا کنه که همیشه مردم شاد باشن.
منم همون شب عید دوتا ماهی قرمز خریدم. امروز صبح هم رفتم انداختمشان توی دریاچه طاقبستان. عجب گندی زدن به محوطه طاقبستان. همه رو کندن . این میراث فرهنگی رو باید درش رو گل گرفت. یکی نیست بگه در عیدی چه وقت موزاییک کندنه. یه خورده عقل هم خوب چیزیه. از میراث فرهنگی کرمانشاه از این بیشترم نمی شه انتظار داشت. روانیا. سارا و شوهر و بچه ش آمدن خانه مان. خدا به دور گند زدن به همه چی. رعایت که نمی کنن. 
رفتم به مسئولشان اعتراض کردم. تازه آش رشته رو هم کاسه ای 1500 می فروختن گفتم آخه چه خبره ؟ فردا می رن می گن کرمانشاهیا کلاهبردارن. 
انصافم خوب چیزیه. 
امام زاده هم همچنان نیمه کاره س. 
خلاصه اینکه همه جا ترکیده بود.
بلاخره اینترنت هم به دستمان رسید.
دیروز رفتیم خانه بابایی اینا اصغر و فرزاد نیامدن امروزم رفتن بیرون . زناشان دعواشان کردن. این مردا اصولا جنسشان خیلی خرابه.

انتخابات؛ کبری

+ نوشته شده در جمعه دوازدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 23:14 شماره پست: 71

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز انتخابات بود من به باغبان گل آبادی رای دادم. بچه ها همه رفته بودن به زنه رای داده بودن. جالب بود رفتم تو اکثرا مرد بودن. نوبت من که شد گفتم آقا چرا یه صندوق برای رای گیری خانوما نذاشتین . گفت اینجا مخصوص آقایانه. گفتم خب چرا نزدین که مخصوص آقایانه؟ کارت رو سینه ش رو نشانم داد گفت ببین نوشته آقایان. گفتم خب آقا رو کارت شما نوشته ما از کجا ببینیم آخه ؟ بعد وقتی باید رای می دادیم دوباره محافظه گفت اینجا مال آقایانه. گفتم آقا یه کاری بکن درشت بنویسین بزنین پشت در شیشه ای که اینجا مال آقایانه که خانوما نیان اینجوری وقت هم گرفته بشه . یک عالمه خانم آمده بودن اون شعبه رای داده بودن. مرده گفت همه می دانن که اینجا شعبه آقایانه. گفتم ما که نمی دانستین بقیه م نمی دانن. (همین کارا رو می کنن می گن ترک بازی می کنن دیگه)

امان از دست این مردم.

دروز بچه ها (سمیه و زهرا ) رو به شام و ذرت مکزیکی دعوت کردم الهام هم آمد که دیگه برای شام و ذرت مکزیکی نگهش داشتیم گرچه که طفلک شام خورده بود آمده بود بالا. 

فقط شیش هزار تومن مواد اولیه ذرت مکزیکی شد. خدا به دور اصلا فکر نمی کردم انقدر هزینه ش سنگین بشه.

امروز با کبری می چتیدم. اولشتو اینترنت دیدم جبهه صدای ملت کاندیدا برای کرمانشاه معرفی کرده برای هرکس تو گوشیم کرمانشاهی بود اس ام اس زدم به شعبانی رای بدین.

باعث شد کبری اس بده که من رای دادم از مطهری هم خوشم نمیاد. خلاصه بحث کشید سر پایان نامه و رفتین چتیدن بیچاره سنندج درس می خونه دو ترم تهران مهمان شده حالا می گن باید دوباره درسا رو پاس کنی ما قبول نداریم و حساب دارن حالش رو می گیرن. می گفت فقط به خاطر اینه که من چادری هستم. 

منم گفتم بابا بی خیال اینجام مثل اونجا. اینجام علاقه ای به دیدن فارسا ندارن. بعدم ماجرای استاد نجوم تبریز رو براش گفتم. خلاصه دل خیلی پری داشت و البته حق هم داشت خدا کمکش کنه. طفلکی.

فرانک و فرزاد هم فکر کنم به همون شعبانی که من گفتم رای دادن.

ها عصری رادیو پیام گفت که توی یکی از شعب همدان یه بنده خدا آمده رای بده خیلی مریض بوده رایش رو که داده چند دقیقه بعد تو همون شعبه افتاده مرده. طفلک خدا رحمتش کنه. خدا روحش رو شاد کنه که با اون وضعش آمده رای بده.

همین دیگه شکر خدا خبری نیست. :)


زنان، تحصیل، اشتغال
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 9:6 شماره پست: 70
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

این مطلب رو دیشب خواستم بزنم که بلاگفا نمی دونم چه بلایی سرش آمده بود مطلب درج نمی کرد.

امروز دوتا خانومه آمده بودن شبکه دو داشتن درباره مستئل زنان و خانواده بحث می کردن. ماجرا به تحصیل خانوما کشید اضهار نظر فرمودن که تحصیلات خانوما باعث می شه ازدواجشون کم بشه. از این لحاظ که شصت و خورده ای درصد ورودیای دانشگاه خانوم هستن سی و خورده ای آقا. برای همین خانوما بیشتر می رن سر کار مردا بیکار می مونن دیگه نمیرن ازدواج کنن. بعدشم اینکه دخترای تحصیل کرده با آقایون تحصیل کرده ازدواج می کنن برای همین بازم خیلیاشون ازدواج نمی کنن.

دلم می خواست بگم آخه زنک تو که خودت شصتا دکترا و سمت و منصب داری چه می فهمی بدبختی دخترای تحصیلکرده چیه؟ نمی بینی که همه استخداما مردان و خانوما رو خیلی کم استخدام می کنن؟ اون آقایونی که تحصیل کرده هستن خیلی خیلی راحت تر می رن سر کار تا خانومای تحصیل کرده. ( گرچه بماند که همون خیلی خیلی راحت کار پیدا کردن آقایان هم یعنی خیلی سخت و وحشتناک از بس که کار نیست چه رسد به خانومای از همه بدبخت تر.) بعدشم تا دلت بخواد این دخترا با پسرایی ازدواج می کنن که اصلا تحصیلات دانشگاهی ندارن. حالا تحصیلات که چیزی نیست با کسایی ازدواج می کنن که کار هم ندارن سربازی هم نرفتن هیچ بعضا سابغه شرارت یا اعتیاد هم دارن . 

پس این چرندیات فقط به درد خودت می خوره. 

بعدم اینکه حالا همین مانده فقط دخترای بیچاره رو از تحصیل محروم کنن. بیچاره ها درس می خوانن و قبول می شن. آقایان حالا این وسط کم آوردن و به تنبلی و تن پروری علاقه بیشتری دارن تا بردن رنج تحصیل بیاین دانشگاهم سهمیه بندی کنین هرچه پسر خر و خنگ و درس نخوان بریزن تو دانشگاه و دخترام هی درس بخوانن و بمانن پشت در.

دوم اینکه این دوره زمانه که دانشگاه رفتن آب خوردن شده . اسم بنویس مهندسی ای رو که زمان ما باید زیر 2000 می بودی تا قبول بشی توی دانشگاه دولتی روزانه با 18000 هزار هم قبول می شی . حالا آقایان همین قدر هم همت ندارن بیان دو ماه مانده به کنکور و به خودشان زحمت بدن و درسی بخوانن و قبول بشن به دخترای بیچاره چه مربوط؟

توی این مملکت تنها دلخوشی که دخترا دارن درس خواندنه. اونم نمی تانین ببینین؟ تازه مثل آقایان با سهمیه بندی که مفت مفت دانشگاه نمی رن که.

در باب کار و اشتغال هم بگم که با عرض پوزش همچنان توی این مملکت بیکاری بیداد می کنه. کسی کار گیرش میاد که سیکل داشته باشه و قبول کنه با ماهی صد و بیست هزار تومن از هفت صبح تا هفت شب بدون بیمه و حتی نهار و سرویس رفت و آمد درست و حسابی کار کنه. از این شغلا هست . شغلی که بشه باهاش زندگی تشکیل داد نیست چه برای مرد چه برای زن. برای زن ها اوضاع از اینم بد تره. در شرایط مساوی زن ها حقوق کمتری می گیرن (مخصوصا در کارگاه ها و کار خانه های خصوصی) بعدم به آمریکا و اروپا ایراد می گیرن که حقوق زنان از مردان در شرایط مساوی کمتره.


یکی نیست بگه اصلا هیچ فکر کردین این همه دست فروش زن و این همه بازار یاب خانم که اکثرا تحصیلکرده هم هستن نشانه چیه؟ نشانه اینه که زنان تحصیلکرده شغل های کلیدی رو از دست مرد ها درمیارن یا اینکه همچنان در ایجاد اشتغال جایی برای زن ها نیست و اگر هم باشه در رتبه های پایین تر از آقایان قرار می دن. 


این چزایی که می گم نه اینکه اشتغال برای مردها خوبه. نه برای اون ها هم خیلی بده و برای خانم ها هم خیلی خیلی بدتر.

نمی دانم چرا همیشه مسائل زنان و خانواده با هم هستن. مگه مردا جزء خانواده نیستن؟ همین نگاه مزخرفه که باباهای بیچاره ما توی خانواده فقط نقش کیسه پول رو بازی می کنن. ( این البته برای بابا های ما بود برای پسرهای جوان که بدبخت ها نه کاری دارن و نه پولی که حتی بخوان نقش کیسه پول رو هم داشته باشن. )

اوضاع بدیه. خیلی بد . و آقایان و خانم هایی مانند همین دو خانم با شصتا دکترا و سمت و منصب اصلا نمی تانن بفهمن درد جوانا و دخترا و پسرای این مملکت چیه؟

هی چیزای چپن در قیچی می گن. آخه اونا هم شصتا شغل دارن هم صد تا منصب و مقام و هم حقوق خوب و خلاصه همه چی . . . 


یکی نیست بگه مرا به خیر تو امید نیست . . . 


عجب دل پری داشتم. :)

دلم برای آقا تنگ شده. برای مامان هم

+ نوشته شده در جمعه پنجم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 19:51 شماره پست: 69

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز زنگ زدم بابایی و بعدشم به نه نه. نه نه نیامد حرف بزنه عمو گفت که مریضه. گفت قرص جوشانی قبل از غذا خورده. گفتم خب همون دیگه شکم خالی قرص جوشان خورده پدر معده آدم درمیاد.

بعد عمو گفت که آقات هم اینجاس. منم دیگه خدا حافظی کردم و زنگ زدم گوشی آقا. دلم براش تنگ شده بود. خدا خودش در پناه خودش حفظش کنه . با مامان هردو شان رو در پناه خودش حفظ کنه و باقی مانده عمرشان رو از باقیمانده عمر من طولانی تر کنه و بهشان سلامت و عزت بده.

انشاءالله

میگفت دندان هام همه ش خرابه گفتم خب برو درستش کن بابا این دندانا که خراب بشن میکروب هاش بعد از فک میرن توی خون و پدر قلب و کلیه و ریه و همه چیز رو درمیارن. گفت سه ماهه که کلیه هام هم درد می کنه. گفتم خب مال همون دنداناته دیگه. میگفت دینانام دیگه درست شدنی نیست گفتم خب برو بکششان مصنوعی بذار. 

گفتم دلم برات تنگ شده بود خوشحال شد. آمدن دم اتاق حضور غیاب منم خدا حافظی کردم. دختره که رفت بازم به بهانه دندانای آقا بهش زنگ زدم گفتم برو حاج دایی با بیمه دندان پر می کنن. 

دلم براش تنگ شده. برای مامان هم همینطور. خوبی اینه که هر شب با مامان حرف می زنم. دوس داشتم یه خورده هم با آقا حرف بزنم خدا رو شکر که شد.

خدایا خودت در پناه خودت حفظشان کن.

هر دو تان رو دوست دارم. بی اندازه. 

انشاءالله اواخر سمیناره
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 23:43 شماره پست: 68
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
دیروز رفع اشکال پروژه بود. قرار بود ایرادات سمینارم رو هم بر طرف کنم. رفتم سمینار رو برای استاد توضیح دادم. و ماجرای اساتید نجوم تبریز رو هم براش شرح دادم. قرار شد اگه تانستم مسئله نجومی م رو خوب و دقیق مطرح کنم پروژه رو باهام برداره. خدا کنه بتانم از عهده کارا بربیام. 
امروز هم استاد پور حاجی نیامد. اگه پروژه مدل سازی رو نداشتم و سمینارم نبود دق می کردم که نیامده. همین فردا برمی گشتم. امان از دست این اساتید. نمی گن یه بدبختی از اون سر مملکت آمده اینجا دو هفته س علاف شده. 
خلاصه هیچی به هیچی.
خدا خودش کمکم کنه. خدایا خودت کمکم کن. به غیر از تو چه کسی می تانه بهم کمک کنه؟
سمینار هم ارائه داره. یکی نیست بگه آخه سمینارم ارائه می خواد؟ بیکارین ها.
امروز آناهید با شوهرش آمده بود. دیشب تو راه بودن که بیان اینجا. اگه امروز دوباره برنگشته باشن رفتن تبریز شب اونجا استراحت کنن و فردا راه میفتن. ایشالا که خوشبخت بشن.
معصومه هم نیامد. فکر کنم بدجوری درگیر انتخاباته. طفلک.
برم بخوابم. دیر وقت شد.

پروژه

+ نوشته شده در چهارشنبه سوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 13:54 شماره پست: 67

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیروز درمورد فاطمه بد قضاوت کردم. چه می شه کرد؟ شیطونه دیگه. امروز رفتم برگ قرارداد گرفتم و درباره بلیط با آقای درخشانی صحبت کردم. می گفت اگه بعد از ساعت منع رفت و آمد بخوای بری بلیط می خواد

الان توی سایتم

منتظرم استاد جمالی بیاد رفع اشکال پروژه . عجب پروژه ای شود پروژه من. خدا به دادم برسه.

راستی اون دو تا دختری که آمده بودن توی اتاق ما پشیمان شدن. برگشتن اتاق خودشان گفتن حمام دسشویی تان سر همه

استاد، بلیط، قرار داد خوابگاه
+ نوشته شده در سه شنبه دوم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 23:43 شماره پست: 66
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز خانم موسوی آمده بود حضور غیاب. بهم گفت برگ قرار داد خوابگاه بهم دادی ؟ منم گفتم نه. گفت برو فردا حتما بگیر بیار. بعدم گفت باید کارت خوابگاه و کارت دانشجوییت حتما باشه. تعجب کردم.

بعدم گفت که موقع رفتن به خانه باید بلیط ماشین داشته باشی. منم گفتم واقعا یعنی برم تبریز و بلیط بگیرم و برگردم بلیط نشان بدم و دوباره برم تبریز؟ گفت قانونه.

بعدم رفت. زهی خیال باطل یعنی من حدود هیجده هزار تومن بعلاوه پنج شیش ساعت وقت هدر می دم بیام بلیط نشان بدم. فردا می رم پیش آقای درخشانی و بهش خواهم گفت که قوانینی تصویب کنید که قابل اجرا شدن باشه.

بعد دختری آمد بالا دنبال فاطمه. گفتم رفته خانه شان گفت که نه دیدمش پایین بود . منم به فاطمه زنگ زدم دیدم بله پایینه اتاق خانم موسویه. فهمیدم حرفای خانم موسوی و برگه قرار داد خواستنش از کجا آب می خوره. دیشب به فاطمه می گفتم اینا دنبال کارت خوابگاه و برگه قرارداد و . . . نمیان. حالا دیدم امشب آمدن. 

مگه من نشناسمت فاطمه خانوم. انقدرا خنگ نیستم که بعد از شیش ماه نفهمم ماجرا منشاءش کجاس.

البته انشاءالله فقط بدبینی های من باشه و اشتباه کنم. بیخیال بابا

امروز بلاخره ایمیلم باز شد ساعت یک ظهر. دیدم استاد عجب شیری ایمیل داده که من سه شنبه ساعت 12 تو اتاقم منتظرتون هستم. برق از سرم پرید گفتم خدا به دور چکار کنم؟ منم بهش ایمیل دادم و کلی عذر خواهی کردم که شرمنده م ایمیلم باز نمی شد. و اگه میشه تلفنی هماهنگ کنم. خلاصه بهش اس ام اس دادم و بعدم زنگ زدم و عذر خواهی کردم و برای سه شنبه هفته بعد قرار گذاشتم. یشالا که بشه برم و بد قول نشم و از طرفی هم استاد عبادی متوجه نشه. می ترسم بهش بربخوره که چرا رفتی پیش یکی دیگه. مثل استاد کریم پور.

امان از دست این اساتید.

فکر کنم پارک ملت دو تا کاندیدای نمایندگی مجلس آورده باهاشان حرف می زنه. خدا به دور. البته به احتمال قوی اشتباه می کنم. نه اشتباه نمی کنم. مطهری هم هست .

هم اتاقی های جدید
+ نوشته شده در دوشنبه یکم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 9:42 شماره پست: 65
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دوتا دختر جدید فرستادن اتاق متولد 72 هستن. می خوام اتاقم رو عوض کنم. حوصله بچه بازی ندارم.

اینجا اتاق خوبیه. فقط با بچه ها سر کردن سخته. دیشب تا یک و نیم با فاطمه حرف زدن. هرچه هم گفتم برید بخوابید نرفتن که نرفتن.

منم خواب از سرم پرید از دو گذشته بود که خوابم برد.

بهتره برم یه اتاقی که بچه هاش فقط هفته ای یک شب بمانن.

این ایمیلای کوفتی هم نم دانم چرا باز نمی شن. 


تولدساده
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 12:26 شماره پست: 64
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
بلاخره به آقا گفتم شهریه م شده دومیلیون و هفتصد هزار تومن. بیچاره شوکه شد. گفتم سه تا چک بهم بده تا برج شیش وقت می گیرم بهت فشار نیاد.

برفرض اگه پایان نامه م قبول بشه و مجبور بشم سخت افزار مورد نیاز رو خودم بخرم چه خاکی بر سرم کنم؟ هیچ یکی از سکه ها مو می فروشم بابا به درک چه می شه کرد؟

خدا کنه موضوع پایان نامه م قبول بشه و سخت افزارشم بهم بدن. و استاد خوب هم پیدا کنم.

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خودت کمکم کن

خدایا کمکم کن

دیروز تولد سپیده بود. خاله اینا خانه مان بودن. قرار نبود براش تولد بگیریم. منتها ساعت شیش به سرم زد که برام پودر کیک بخرم کیک براش درست کنم. پودر کیک خریدم و کیک درست کردم و با آلبالو های مربای آلبالو روش نوشتم تولدت مبارک. کیک خوش مزه ای شد. فرانک اینا هم دیروز برگشتن . خلاصه مقادیری کیک خوردیم و عکس و فیلم گرفتیم و همه چی خوب بود خدا رو شکر. رویا و یاسمن هم همراه خاله مژی آمده بودن خانه مان.

کتاب . شهریه
+ نوشته شده در شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 20:4 شماره پست: 63
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
چند روز بود که همگی بسیج شده بویدم که پایان نامه رانک رو تمام کنیم. من تایپ می کردم و رفرنس هاش رو براش درست کردم. سپیده هم گاهی تایپ می کرد. چهارشنبه شب که دیگه خودمان رو خفه کردیم بس که تایپیدیم.
پنج شنبه رفتم براش پستش کنم . البت می خواستم هم براش پستش کنم هم چند تا از عکسای شب یلدای خوابگاه رو چاپ کنم هم کتاب برای آزمون دکترا بخرم. اول رفتم شهید قندی پایان نامه فرانک رو پست کردم. تا رسیدم غرب فوکا ساعت دوازده و نیم ظهر شده بود. عکسا رو دادم غرب فوکا و گفتن برو یک و نیم آماده می شه. منم رفتم مسجد میدان شهرداری و نماز خواندم و بعدشم رفتم ساندویچ کباب خوردم. شد یک و نیم. رفتم عکسارو گرفتم شد شش هزار و نهصد . خلاصه یک و نیم همه مغازه دارا بسته بودن و خیابان بدجوری خلوت بود و به ندرت کسی پیدا می شد. کتابفروشی دانشمندم تا من رسیدم کرکره شو کشید پایین و پرسیدم کی باز می کنین گفت یک ساعت دیگه . که یعنی حول و حوش سه. منم دیم نمی شه توی خیابانای به این خلوتی قدم زد رفتم در گاراژ و رفتم فروشگاه رضوان و کمی برای خوابگاه خرید کردم و دوباره راه افتادم رفتم بازار که سه رسیدم البته خیابان بازم شلوغ شد. تا رفتم کتاب خریدم خیابان هم ترکید. ترافیکی بود که نگو و نپرس. راهی خانه شدم. ساعت از پنج گذشته بود که رسیدم خانه. این یعنی حدود هفت ساعت توی خیابان آواره بودن. دیروز هم رفتیم خانه بابایی. امروزم انتخاب واحد بود. پایان نامه و درس باقی مانده م رو برداشتم. شهریه این ترمم درآمد دو میلیون و تقریبا هشتصد هزار تومن بابت شیش واحد پایان نامه و چهار واحد درس. اما نمی دانم چرا برام صد و چهل و خورده ای هزار تومن بدهکار زدن.
امیدوارم واقعا اینطور باشه .
در خانه
+ نوشته شده در دوشنبه سوم بهمن ۱۳۹۰ ساعت 21:45 شماره پست: 62
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
برگشتم خانه. شنبه صبح رسيدم.
بچه فرانك رو ديدم. قشنگ نيست. اما طفلكيه. نازه. بيچاره هميشه دل درد داره. دلم براش مي سوزه. كوچولوي طفلكي.
اوضاع سكه و ارز داغانه. امروز سكه رسيد يك ميليون و پنجاه هزار تومن. خدا به دور. چه وحشتناك. آقا مجتبي هم بيچاره تاييد صلاحيت نشده. خب معلومه ديگه جايي كه علي مطهري تاييد صلاحيت نشه آقا مجتبي كجاي كاره.
خلاصه اينكه اوضاع خوبي نيست. مقاله هايي رو هم كه استاد جمالي تاييد كرده معلوم نيست چي رو مي خواد پياده سازي بكنه. نمي دانم چكار كنم. نكنه نشه پياده سازي كرد يا چير بدرد بخوري نباشه. خدا كنه بشه هر دو تاش رو پياده سازي كنم.
به اينترنتم درست و حسابي دسترسي ندارم. خط ديال آپه با سرعت افتضاح. ايشالا فارغ التحصيل بشم قصد دارم اي دي اس ال بگيرم.
هي بابا .
باز هم خدا رو شكر.

امتحانات

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۰ ساعت 22:41 شماره پست: 61

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

اول از امتحان روش تحقیق بگم که ای وای خدا رحمی کرد بیا و ببین. من خنگ فکر می کردم امتحان دوازده و چهل و پنج دقیقه یا یک و چهل و پنج دقیقه س. ساعت ده و ده دقیقه بود که آناهید گفت امتحانت ساعت چنده؟ گفتم نمی دانم بذار یه نگاه بندازم. رفتم تو سایت دیدم ده و چهل و پنج دقیقه س . منم بدو بدو حاضر شدم و رفتم دانشگاه قبلشم رفتم کارتم رو پرینت گرفتم.

به نظرم امتحان بد نبود. ولی خدا خیلی رحم کرد وگرنه درسم حذف می شد و مجبور بودم دوباره ترم بعد برش دارم. خدایا خیلی خیلی شکرت.

امتحان بعدی که امروز بود هم با استاد جمالی داشتیم. دیروز سمیه آمد با هم درس خواندیم. خوش به حالش خیلی خوب درس می خونه. خیلی عمیق درس می خونه. خیلی کمکم کرد. بعد از ظهرم نسرین آمد و سه تایی نشستیم پای درس. هی مسئله حل می کردیم وقتی سخت بود نسرین می گفت اینو عمه جمالی هم نمی تونه حل کنه. مسئله بعدی می گفت اینو بابای جمالی هم نمی تونه حل کنه. گفتم خوبه دیگه آخر برگه امتحان رفرنس می زنیم اسم تمام کس و کار جمالی رو می نویسیم بعد هر سوالی که به جواب نمی رسه می گیم به رفرنس فلان شماره مراجعه شود. :)) 

امروز صبح هم که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بد بود تهوع شدید داشتم. یه خورده دارچین و نبات ریختم تو آب جوش و خوردم و چندتا قرص نعناع هم برداشتم و تا دانشگاه خوردم. سوال شیش هم مال شبکه های پتری بود که نخوانده بودم و سفید گذاشتم. در کل بد نبود فقط خداکنه بتونم پروژه خوبی تحویل بدم نمره م خوب بشه. 

انشاء الله فردا برمی گردم خانه. لباس هام رو هم شستم امیدوارم تا فردا ظهر خشک بشن. 

برای آزمون دکترا هم ثبت نام کردم. خدا به دور کی می ره این همه راهو. یکی نیست بگه خیلی بلدی ؟ 

عیبی نداره می رم سوالا رو می بینم. بد نیست.

مامان طفلکی بدجوری سرما خورده. شاید آنفولانزا گرفته باشه. آقای طفلکی هم آنفولانزا گرفته. طفلکیا. خدا کنه زودتر خوب بشن.

دیروز معصومه هم آمده بود خوابگاه . امروز امتحان الگوریتم موازی داشت. نمی دانم امتحانش رو خوب داد یا نه بهش یه اس ام اس بزنم ببینم چه کرده.


شکر خدایا شکر خیلی خیلی شکر. انقدر شکر که خودت رضا بشی. الحمدلله رب العالمین.


علی مطهری رد صلاحیت شد؟؟؟؟؟
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 19:11 شماره پست: 60
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

از شنیدن این خبر آتش گرفتم. مگه می شه علی مطهری رو رد صلاحیت کرد؟ فاطمه که بهم گفت اعصابم بهم ریخت و فشارم فکر کنم رفت بالا. فاطمه گهف که به خاطر سکوت در برابر فتنه و حمایت از موسوی رد صلاحیت شده.. منم آتش گرفتم گفتم خدا رو شکر که به رضایی رای داده بود. فقط چون عین دیوانه ها شروع نکرده بود به فحش دادن و مرگ بر این مرگ بر اون شد ساکت و طرفدار موسوی؟ 

گفتم اصلا حقشانه که مشایی بیاد رییس جمهور بشه و تمام دار و دسته ش مملکت رو دست بگیرن. بعدم گفتم گِل بگیرن در این شورای نگهبان رو. 

بعد که رفتم تو اینترنت و روزنامه ها رو خواندم به دیدم که وزارت کشور رد صلاحیتش کرده و هنوز کار به شواری نگهبان نرسیده. اونم به چه دلیلی؟ الان متن خبرش و که از سایت خبر آنلاین برداشتم میگذارم.


وزارت کشور صلاحیت علی مطهری را رد کرد/عدم التزام به قانون اساسی، اسلام و ولایت فقیه علت این رد صلاحیت است  

انتخابات - علی مطهری خبر رد صلاحیتش برای انتخابات مجلس نهم از سوی هیات های اجرایی وزارت کشور را تایید کرد.

نماینده تهران در گفت وگو با خبرآنلاین، با بیان اینکه نامه اعلام نظر هیات های اجرایی وزارت کشور صبح امروز به منزل وی ارسال شده است، اظهار داشت:در نامه هیات​های اجرایی آمده است که بنده به استناد بند 1 و 3 ماده 28 قانون انتخابات، صلاحیتم رد شده است.

به گفته وی، این دو بند مربوط به «اعتماد و التزام عملی به اسلام و نظام جمهوری اسلامی ایران» و «ابراز وفاداری به قانون اساسی و اصل ولایت مطلقه فقیه» است.

مطهری که از این موضع گیری وزارت کشور تعجب کرده بود در پاسخ به اینکه آیا به نتیجه اعلام شده اعتراض خواهید کرد یا نه، گفت: فعلا قصدی ندارم.

او که می​گفت صلاحیت تعداد زیادی از نمایندگان مجلس هشتم، از سوی هیات​های اجرایی رد شده و این مساله باعث تعجب همه شده است، افزود: شنیده​ام که آقایان کاتوزیان و عباسپور را هم رد صلاحیت کرده​اند ولی با خود آنها صحبتی نداشته​ام.


دلایلی که آردن احمقانه تر از دلایلیه که فاطمه گفته بود. بله دیگه وازرت کشور می باشد. می خوان یک دست کنن. خب دیکه پس سارا حق داشت که می گفت *ب.ی*ب.ی*س.ی*  گفته  می خوان پاکسازی کنن. خب وزارت کشور همین غلطای اضافه رو می کنه که پیشبینی های اونام درست از آب درمیاد. 

اون از دو سال پیش که حالا خفقان وحشتناک مملکت رو گرفته. اینم از رد صلاحیت ها. حالا نمی دانم آقا مجتبی هم رد صلاحیت شده یا نه؟ گرچه در جایی که علی مطهری رد صلاحیت بشه وای به حال اون. اس ام اس ها هم نمی دانم چه شان شده که عین سگ شل هیچ وقت نمی رسن . به خاله اس دادم ولی دلیورش نیامده. نمی دانم آقا مجتبی عاقب کارش به کجا کشید.


حالا برسم به خودم. یک هفته س در رو ول کردم چسبیدم به سمینار. آخه استاد جمالی گفته بود باید زیاد تر باشه و به شیوه پیان نامه هم نوشته بشه. منم رفتم یه مقاله در مورد تلسکوپ های رادیویی زدم تنگش. خودم که چیزی ازش نفهمیدم. امیدوارم که حداقل استاد جمالی ایراد نگیره. امروز برای دادن سمینار به استاد جمالی دو ساعت تمام پشت در کلاس قدم زدم. چون یه دختری داشت از پایان نامه ش دفاع می کرد. پدرم درآمد. برگشتم خوابگاه یه کنسرو خورشت سبزی گرم کردم و براش برنج دم کردم و خوردم. 

خیلی خسته م . تمام توانم رفته. از فردا شروع به درس خواندن می کنم. هنوز تمرینم رو هم حل نکردم برای نماینده کلاس بفرستم.



نمی دانم چرا گند زدن به اس ام اس ها؟ تا تقی به توقی می خوره اس ام اس ها رو قطع می کنن. چه بدبختیه ها!!!!!!


مدل سازی، شوفاژ

+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ ساعت 21:25 شماره پست: 59

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

خب امتحانات نزدیکه. مدل سازی رو رو هم تلنبار کردیم. تقریبا همه. از بس که درس مزخرفیه. و حالا بیخ ریشمون چسبیده. خدا رحم کنه با امتحان . اونم می گن استاد جمالی سر جلسه با سوالاش پوست می کنه. 

یکی از دوستان وبلاگی مدتیه یکی از دوستای خوبشو از دست داده و حالا هم بدجوری غمگینه.

دلم براش سوخت. خیلی سخته آدم یه دوست خوبشو از دست بده.

خدا بهش صبر بده. 

حس نوشتن نیست. فقط دیرو با پریا آشتی کردم. البته فرمالیته که فقط قهر نباشیم. یه سلام علیک دورا دور داشته باشیم. همین کافیه بابا. دیروز کلی خرید کردم . دو کیلو هم سبزی خریدم و پاک کردم و شستم و خورد کردم. پدرم در اومد که هیچ تمام اجدادم اومد جلو چشمم. شام کوکو سبزی داریم. بعلاوه سوپ جو. دارچین زنجبیلم دم کردم. شوفاژای اتاق هوا گرفته و گرم نمی کنه. اتاق سرده. 

شوفاژا هم مدام صدا می ده . 

همین . دیگه حوصله م نمی کشه بیشتر بنویسم. مهم هاشو نوشتم. 


بلاخره ارائه دادم.
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم دی ۱۳۹۰ ساعت 23:27 شماره پست: 58
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز ارائه دادم.

بد نبود. استاد که کلهم خواب بود . بدجوری چرت می زد . یه لحظه ته کلاسم نگاه کردم دیدم به به چندتا پسر ته کلاس ظرف گذاشتن و قاشق به دست مشغول خردن هستن . که فکر می کنم خورشت سبزی بود. خجالتم نمی کشیدن. استادم که هیچی رفته بود نشسته بود بین دانشجو ها و پشتش به اونا بود و از همه مهم تر اینکه خواب بود. هیچ سوالی هم ازم نکرد. چون فکر نکنم هیچی رو فهمیده باشه. این هفته رفته بودم خانه سارا اینا. خوب وبد خوش گذشت . برای شیشه ها شان شیشه مات کن گرفتم که انقدر پرده نندازن. برای سارینا هم یه شال و کلاه گرفتم قشنگ بود راه راه زرد و سفید بود. دیروز عین جنازه رسیدم خوابگاه. گردنم درد می کرد. کوفته بودم اساسی. برعکس هفته پیش که برای ارائه خیلی استرس داشتم این هفته اصلا. کلا انقدر خسته بود که اصلا حوصله استرس گرفتن نداشتم. 

چیزی نمانده که خفه بشیم

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 19:50 شماره پست: 57

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

عجب معزلی فکر نکنم تبریز تبریز انقدر آلوده باشه که اینجا. فکر کنم چون ما پایینیم و هوای اینجا هم گرم تره دود و آلودگی های تبریز که همراه هوای سرد هست میاد پایین یعنی اینجا و هوای گرم اینجا هم می ره بالا یعنی میره تبریز . اینطور می شه که بدجور اینجا دچار آلودگی شده. فکر نکنم دید آدم به ده متر برسه . صبح از نه به بعد افتضاح شد. گمانم چیزی به خفگی ما نمانده. خرید داشتم که جرأت نمی کنم برم بیرون بیرون رفتن همان و دودی شدن همان . گرچه که این هوای آلوده مختص امروز نیست چند روزه که داریم دود مردم تبریز رو استنشاق می کنیم. طفلکی ما. به قول مامان اونجا باران نمیاد نمکهای دریاچه م با هر بادی بلند میشه و آبشم مزه کفک میده. و حالا هم دود و آلودگی تبریز بجای اینکه توی تبریز بمانه سرازیر شده اینجا. 


فردا ارائه دارم. خدا خودش به خیر کنه. چه می شد این ارائه دادن از بین می رفت. عجب کار مزخرفیه. حالا دانشجوها مگه اصلا علاقه دارن که چی می گی؟ همه فقط ثانیه شماری می کنن که زود تر ارائه طرف تمام بشه. اَه فک زدن مزرخف ترین کار دنیاس. 

خدایا خودت کمکم کن فردا رو ختم به خیر کن و کمک کن خوب ارائه بدم و سوالای عجیب غریب ازم نپرسن و اگه سوالی هم پرسیدن بتانم درست جواب بدم. 

به هر حال خدایا هرچه کردی خودت کردی به دادم برس. 


از امروز توی بانک های ملی پیش فروش سکه به هر تعداد شروع شده. فقط نمی دانم چرا پیش فروش؟ دانستن که می دانم هنوز اون عده ای که از تفاوت قیمت سکه تو بانک و بازار سود می کنن سیر نشدن. برای همین اجازه فروش نامحدود در بانک ها صادر نشده. فعلا برای کم کردن فشار افکار عمومی به پیش فروش راضی شدن. که هم سود بکنن و هم مردم صداشون درنیاد. 

گند بزنن به این سیاست اقتصادی

ماجرای ارز هم که از سکه بدتر . چون هنوز ارزه نامحدود یا حتی پیش فروش نا محدود هم نداره. 


و این یعنی هیچ در هیچ.


الان هم که این پست رو میگذارم آسانسور خوابگاه خراب شده. مردم از بس پله ها رو بالا پایین رفتم. 
صبح هم سایت دانشگاه فکر کنم هک شده بود

تعصب، سن و سال
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۰ ساعت 10:9 شماره پست: 56
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

من این رو فهمیدم که دوره میانسالی و در سنین نزدیک شدن به پیری اصلا دوره خوبی نیست. آدم دچار تعصبات شدید می شه و فکر می کنه که هیچ کس به اندازه او نمی فهمه مخصوصا کوچک ترها . اگر عمری بود و به اون سن رسیدم شاید این یک خط نوشته بدردم بخوره.

یادم باشد که آدم علاوه بر متعصب بودن کم حوصله هم می شه و دیگه حال بحث کردن رو نداره. 

حق دارن که میگن جوانی بهار زندگیه. توی بچگی و نوجوانی آدم منتظر می مونه ببینه بقیه چی میگن هر کدوم رو بیشتر پسندید طرفدارش میشه بی اینکه زیاد توجه کنه که درسته یا نه. اما توی جوانی آدم برای خودش عقایدی داره و به حرف بقیه هم گوش میده ببینه کدوم بهتره و عقاید خودشو اصلا کنه. و در دوره میانسالی هرچه رو به پیری میریم بر عقاید خودمون پافشاری بیشتری می کنیم. حتی اگه غلط یا ناقص باشن و بقیه رو در گمراهی دور و درازی می بینیم. پیری هم که دیگه جای خود را دارد.

خدایا چی می شد جوانی هزار سال ادامه داشته باشه و آدما به میان سالی نرسن؟ 

عجب بزرگانی هستند کسانی که در سن میانسالی و پیری با وجود داشتن عقاید محکم برای خودشون به عقاید دیگران هم فکر می کنن و عقیده شون رو اصلاح می کنن. 

اونا انسان های وارسته و فوق العاده ای هستن که گمان نمی کنم من جزءشون باشم. 

خدایا کمک کن هر روز بهتر از دیروز ببینیم و تصمیم های بهتری بگیریم.

کمک کن خدا ! !!!!!!!

نازلی و دوستش و بی ارادگی برای بهبود اوضاع مملکت

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ ساعت 21:2 شماره پست: 55

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

یک هفته ای هست که یه دختر جدید بهمان اضافه شده. متولد 72 هست و 18 سالشه. خیلی بچه س اما دختر با شعوریه. پری روز مامان و خواهرش آوردنش خوابگاه. با یک عالمه وسیله و خوراکی. هنوز دلمه هاش هست و امروز خودش برگشت به خانه شان. یک دوست داره به اسم اسماء که ماشالا خدا به دور از صبح تا شب تو اتاق ما بود . درواقع چسبیده بود به نازلی . و مدام هم شلوغ می کرد. می خندید و با تلفن حرف می زد و مدام با نازلی حرف می زد نه میگذاشت نازلی درس بخوانه نه ما . با فاطمه حیرت زده منتظر بودیم ببینیم آخرش چه می شه که دیدیم بابا اگه بهشان هیچی نگیم این دختره اسما صبح تا شب دیگه تو اتاق ما وله . مانتو و پالتوش هم تو اتاق ما بود. با هم فکر می کنن دارن درس می خوانن . اسما که رسما هیچی ولی نازلی نقشه و قلم به دست با اسما حرف می زد. 

خلاصه اینکه صبح زود وقتی می خواست بره دوباره پیش اسماء و احتمالا بیاردش بالا بهش گفتیم که بابا اینجا جای مهمان بازی و رفیق بازی نیست. البته تمام تلاشمان راهم کردیم که بهش برنخوره. خیلی خوب برخورد کرد و طفلکی قبول کرد. دوستش هم دیگه بالا نیامد. 

امروز روزنامه می خواندم. هوای شهر تهران افتضاحه روزی 310 ده نفر توی تهران بخاطر آلودگی هوا می میرن. ولی کی توجه بکنه؟ خدا میدانه. حالا مسئله اینه که خودرو ها بی کیفیت و از رده خارج هستن و یه مسئله دیگه هم هست و اونم اینه که بنزین بی کیفیت می سوزانن. نکته اینکه توی این مدتی که دیگه بنزین وارد نمی کنیم و خودمان بنزین تولید می کنیم آلودگی هوا وحشتناک شده. دولت هم سهم خودشو بابت متروی تهران و حمل و نقل عمومی نمی ده. این یعنی اینکه  اراده ای برای بهتر شدن هوا نیست.

اوضاع اقتصاد هم افتضاحه حباب قیمت سکه و ارز داره همه چی رو نابود می کنه. و یه عده دارن این وسط میلیاردر میشن. حالا چرا دولت قیمت ارز و سکه رو تک نرخی نمی کنه و ارز و سکه رو توی بازار نمی ریزه که این وضعیت بد از بین بره خدا می دانه . اراده ای برای از بین بردن این وضعیت نیست.

حالا هم توی فصل برداشت مرکبات داره از بادی رسمی کشور مرکبات و میوه های ممنوعه بصورت غیر قانونی وارد می شه. و این یعی اینکه قصد بر نابودی کشاورزی هم هست و اراده ای هم برای جلوگیری از واردات غیر قانونی میوه نیست.

همچنان هم پرسپولیس می بازد بدون اینکه کار درستی برای برطرف کردن مشکلش وجود داشته باشه. همچنان نبود اراده . . . 


توی روسیه هم انتخابات شده و حالا آمریکا و بعضی کشورای اروپایی می گن تقلب شده و بازم کرم میریزن. مریض ها.

خلاصه اینکه افسردگی گرفتیم از این همه اوضاع نا بسامان.

چند روز پیشم آمریکا یه هواپیمای فوق مردن بدون سرنشین جاسوسیش رو به آسمان ایران فرستاده بود که ایران هواپیما رو تقریبا سالم از چنگشان درآورده و به غنیمت گرفته.

آمریکاییای پدر سوخته.


کمی اهدای عضو، کمی پروپوزال
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 14:31 شماره پست: 54
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

تاسوعا و عاشورا تو خوابگاه بودم. برای مراسم با چندتا از بچه ها ازجمله آزیتا می رفتیم تو شهر. کلا حس درس خواندن نبود. دیشب سپیده یکی از بچه های کلاسمان گفت که باید تا آخر آذر پروپوزال بنویسیم. گفتم چه خبره ؟ من تا دو هفته دیگه م ته سمینارم معلوم نیست چه می شه وای به حال پروپوزال . امروز استاد جمالی گفت نه بابا مگه به این راحتی می شه پوپوزال نوشت؟ 

این چند روزه تنها بودم. امروز فاطمه برگشت خوابگاه. نمی دانم نازلی هم امروز میاد یا میذاره شنبه میاد. برای فردا هیچ درس نخواندم. فکر کنم تمرین هم داشته باشیم. برم ببینم اگه تمرین داشته باشیم برم حل کنم. اصلا نمی رسم جزوه های استاد لطفی رو پاک نویس کنم. همینطور چرک نویسای کلاسیم داره رو هم جمع می شه. کلاس روش تحقیقم تشکیل نشد. دیروز تا نزدیکای یک و نیم وایسادیم ولی استاد اکبر پور نیامد. بعد بچه ها گفتن بیست دقیقه به دو دیدنش که تو کلاس نشسته بوده. 

اوضاع بازار طلا و سکه و نرخ تورم و نرخ ارز  و . . . اصلا خوب نیست. ارزش پولمان داره روز به روز سقوط می کنه. 

خدا کمکمان کنه. 

امروز داشت تو تلوزیون درباره اهدای عضو می گفت. خیلی دلم می خواد یه کارت اهدای عضو بگیرم ولی می ترسم. مامان اینا خیلی ناراحت می شن. بلاخره که چه ؟ تهش چه کارت داشته باشم یا نه اگه مرگ مغزی بشم مامان و آقا باید رضایت بدن. کاش توی وصیت نامه ای که دست نجمه دادم هم این موضوع رو می نوشتم که اعضام رو ببخشن. ولی بازم که چه ؟ برای آدم مرگ مغزی تا وقتی کاملا نمرده که وصیت نامه قابل اجرا نیست. 

هرچی خدا بخواد و سرنوشت آدم باشه اتفاق می افته. خدا آخر و عاقبت همه مان رو ختم به خیر کنه. آمین.


بلاخره استادجمالی برگه سمینارم رو امضا کرد
+ نوشته شده در شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۰ ساعت 0:13 شماره پست: 53
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

بلاخره سمینارم امضا شد. دکتر جمالی امضاش کرد. سر کلاس روش تحقیق گقتم استاد به موضوع من علاقه مند نشدین؟ دکتر اکبر پورم گفت نه علاقه مند نشدم.قاعدتا با کسی که سمینار برمی دارید باید پایان نامه هم بردارید و من نمی تونم توی پایان نامه کمکتون کنم. بهتره به دکتر جمالی بگید اون کارش سخت افزاره می تونه کمکتون بکنه.

منم هیچی منتظر شدم فرداش بشه وسط کلاس که دکتر جمالی تنفس داد رفتم گفتم یه موضوع برداشتم در این زمینه می تونید کمکم کنید؟ من با دکتر اکبر پور روش تحقیق دارم گفت که شما می تونید به من کمک کنید.  گفت آخر کلاس بیا ببینم چی می گی . کلاس که تمام شد دنبالش رفتم اتاق اساتید. حالا دوتا دختره نزدیک یه ربع هی با استاد ترکی حرف زدن و من از کلمات فارسی که وسطش می گفتن فهمیدم که می خوان سمینار یا پایان نامه باهاش بردارن که استادم هی می گفت باید قبلا با من درس می داشتین که من ببینم چطور روی پروژه کار می کنین بعد قبول کنم من هفت نفر بیشتر جا ندارم و نمی تونم همه رو قبول کنم. 

منم گفتم لابد ول معطلم دیگه بیخود اینجا وایسادم. دخترا که رفتن گفتم استاد یه همچین موضوعی هست و این کارارو می خوام انجام بدم در زمینه نجوم خیلی جدیده در زمینه کامپوترم که از سال 2005 به بعد آمده و خلاصه مقادیری توضیح دادم و براش جال بود. بعد گفت که آخه شما که نه محاسبات موازی خوندین که منم گفتم دارم میرم سر کلاس دکتر لطفی الگوریتم موازی و اتفاقا ایشان هم گفتن شما می تونید به من کمک کنید. ( با این که راست می گفتم اما یه جورایی پاچه خاری محسوب می شد و از خودم بدم آمد. خب که چه چراهمه آدما شیفته این هستن که ازشان تعریف بشه) بعدم بهش گفتم حالا من مشترک یه مجله نجوم هستم که موضوع رو با اونا هم درمیان گذاشتم گفتن کمکت می کنیم و یکی دو تا استاد هم معرفی کردن و خیلی استقبال کردن و خوششان امده چون تاحالا کسی توی ایران این کار رو انجام نداده و از این دست مطالب . که استاد هم خوشش آمد و بهش گفتم استاد من ترم قبل با شما درس داشتم دیدین که پروژه م رو هم خوب کار کردم و سعی می کنم تنبلی هم نکنم و . . . بعدم گفتم یه خورده مطلب جمع کردم براتان میارم. حضوری میارم خدمتتان ایمیل نمی زنم . که خنده ش گرفت و گفت ایمیل بده ولی یه دونه بفرست نه ده تا من تابستون می خواستم یکی رو استخدام کنم که ایمیلای شمارو از میل باکسم پاک کنه از بس که بهم ایمیل دادین من دیگه هیچ وقت اسم ز. ه. ر. ا ف. ر ه. ا. د. ی ن. ی. ا از یادم نمیره. خلاصه بلاخره پای برگه سمینار من امضا شد. منم تشکر کردم و برگشتم . فقط خدا بخیر بگذرانه عاقبت پرژه م رو.

خدایا خودت کمکم کن وگرنه وسط یه اقیانوس عمیق گیر میفتم و غرق می شم.


دکترا
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم آذر ۱۳۹۰ ساعت 17:30 شماره پست: 52
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز این سایت سازمان سنجشم آباد کرده ها. یکی نیست بگه بابا سرورهاتو قوی کن منابع دکترا رو از کجا باید پیدا کنیم بابا صفحه هاش باز نمی شه. از دیشب اومده ولی باز نمی شه. :(
آهنگ ، آهنگ، آهنگ
+ نوشته شده در دوشنبه هفتم آذر ۱۳۹۰ ساعت 17:27 شماره پست: 51
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیروز دنبال آهنگ ای ساربانی که تو قسمت آخر سریال نابرده رنج پخش شد می گشتم. بعد از کلی جستجو فهمیدم که خواننده ش مهرداد کاظمی هست. عکس خواننده رو که دیدم یادم آمد که از خواننده های خوب کشور بود و نواهاش به عمق جان آدم می نشست گرچه که خیلی ساله که کاری ازش پخش نشده و درضمن من فقط از رو قیافه ش می شناختمش. مثل اینکه این آهنگ رو هم توی یک کنسرت در زمان جنگ اجرا کرده. ولی یادمه که این آهنگ رو وقتی امام خمینی فوت کرده بود خیلی پخش می کردن. چرا دیگه حالا پخشش نمی کنن؟ چقدر بی ذوقن. نمی دانم چطور به صدا و سیما بگم که دوباره پخشش کنن. 

دانلودش کردم. فوق العاده زیبا بود و چندبار گوشش دادم . ها یادم آمد دانلودی نبود فقط می شد شنید. منم بلند گوهای تازه مو به لپ تاپ وصل کردم و با موبایل صدارو ضبظ کردم کیفیتش خوب شد. چند بار گوشش دادم و دلم پر شد غصه . چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه ولی جلوی خودمو گرفتم. و البته عذاب وجدان هم گرفتم که برخلاف قانون کپی رایت عمل کردم و آهنگ یه خواننده بیچاره رو بدون پرداخت پول دانلود کردم. امروز رفتم تو سایت آقای مکارم شیرازی و دیدم که پرسیده بودن موسیقی هایی که از صدا و سیما پخش می شه و امتیاز پخش عمومی ش رو صدا و سیما خریده می شه دانلود یا ضبط کرد؟ دیدم نوشته بود که اگه برای مجالس لهو لعب استفاده نمی شه اشکال نداره. کلی کیف کردم . یکی دوبار آهنگ آسمان همیشه ابری نمی مونه رو هم شنیدم و خلاصه خوب شد دیگه راحت شدم. 

دیشب آزیتا آمد بالا هرکاری کردیم نشد که وایرلسش کار بیفته. مقداری حرف زدیم و از هر دری سخنی و ساعت یازده و نیم شب هم بود که رفت اتاق خودش. دیروز توی خوابگاهم مراسم شب اول محرم برگذار شد که من نرفتم. داشتم همین آهنگ رو دانلود می کردم. حالا مثلا می رفتم چیکار؟ همه ش ترکی می خوانن دیگه. شاید یه جاهایی شم لطف کنن فارسی بخوانن. 

روزنامه ها رو که آدم می خوانه دلش می گیره. تورم بالا قیمت سکه و ارز نوک آسمان. مترو تهران هم که دولت بهش پول نمی ده  و از این دست خبر ها. . . 

فریبا، مهسا
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم آذر ۱۳۹۰ ساعت 23:31 شماره پست: 50
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز یه اتفاق جالب افتاد. دیروز حال نداشتم برم سر کلاس روش تحقیق عوضش امروز رفتم. بچه ها ارائه داشتن. سزاوارم ارائه داشت. بیچاره پروژه ش خیلی خوب وبد ارائه شم خیلی خوب بود. مسئله این بود که فریبا دیروز زنگ زده بود به آقای سزاوار و گفته بود تو که فردا ارائه داری اسم منم توی ارائه ت بنویس . سزاوارم طفلکی مثل اینکه تو رودروایسی افتاده بود گفته بود باشه. حالا موقع ارائه دیدم اسم سمیه نباتی هم جزء محققاس. به سمیه گفتم تو هم با سزاوار کار می کنی؟ گفت نه دیروز فریبا گفته که اسم منم بنویس سزاوارم فکر کرده که اونی که بهش زنگ زده سمیه نباتیه. اسم سمیه رو نوشته بود. سمیه بیچاره خودش داره روی یه موضوع کار می کنه حالا ضایع می شه اگه بره بگه استاد منم می خوام ارائه بدم اونم یه موضوع دیگه رو.

اما برای فریبا دلم خنک شد . ترم قبل که من همه ش جور پروژه رو کشیدم اونام به راحتی نمره شو گرفتن. پروژه درس امنیتم با یکی از پسرا شریک شده بود اون پروژه رو هم پسره انجام داده بود حالا هم این ترم . . . 

شاید از بدجنسیم باشه ولی من از این اتفاق خوشحال شدم گرچه که برای سمیه طفلکی بد شد. 

امروز مهسا رو هم دیدم . خیلی از دیدنش خوشحال شدم . ظاهرا دلیل نیامدنش این بوده که کاری پیدا کرده و سرکار می ره. مو هاشو مشکی کرده بود می گفت دیگه دختر خوبی شدم مو هامو مشکی کردم. بر خلاف ظاهر غلط اندازش خیلی دختر خوبیه . خیلی مهربان و قلب پاکه. خدا حفظش کنه . 


خانه، بلندگو

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۰ ساعت 11:56 شماره پست: 49

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

چند روزیه که به خانه برگشتم. هفته پیش استاد اکبر پور گفت چهار شنبه و پنج شنبه هفته دیگه ( همین هفته ) نمیام . استاد جمالی هم که گفت چهار شنبه پنج شنبه تبریز کنفرانسه نمیام. جمعه هم استاد لطفی نیمیامد. منم از خدا خواسته همون پنج شنبه برگشتم. با اتوبوس آقا هم برگشتم. اگه یادم ماند شاید خاطرات اون شب رو بعدا نوشتم. گرچه که فکر نکنم. از قرار معلوم فرانک هم حالا حالا ها بچه ش دنیا نمیاد به گمانم تهش مجبور شه سزارین کنه. مجبورم برگردم و هروقت بچه آورد دوباره میام خانه. ( البته ایشالا )
دیروز رفتم برای لپ تاپم بلندگو گرفتم . صداش خوبه خریدمش ده تومن. البت فروشنده یه بلندگو نشانم داد که بیست و پنج هزار تومن قیمتش بود نصف اندازه اینم بود ولی صدایی داشت بیا و ببین می شد باهاش یه پارتی درست و حسابی گرفت . من که نمی خوام پارتی بگیرم صدای زیادم که برای گوشم بد بود و البته بیست شش تومن هم بیشتر همراهم نبود و همه عوامل دست به دست هم دادن و من بلندگو ده تومنی رو خریدم.

نصرتی، چاقو، شارژر
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:32 شماره پست: 48
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
دلم برای نصرتی سوخت. همون که با شیث رضایی تو زمین تغط اضافه کرده بودن. شاید جو گیر شده و اون حرکت رو انجام داده . چون بازیکن اخلاقی فوتبال ایران بوده. و این یکبار خطایی کرده که به قول مشرق نیوز سالها اخلاقی بودنشو زیر سوال برده. 
این که می گن خدا یک لحظه آدمو به حال خودش نگذاره همینه. با این مسائل بدجوری لرزه برانداممان افتاد. خدایا خودت همه مان رو در پناه ودت همه جوره حفظ کن. نگذار به راه خطا بریم . حفظمان کن حتی به زور ! 
با یک لحظه ندانم کاری آبروی هزار ساله آدم به باد می ره. خدا منو ببخشه که توی پست قبلی این همه از این بخت برگشته بد نوشتم. 
خدایا مارو یک لحظه هم به حال خودمون رها نکن وگرنه بدبخت روزگار می شیم.

دیروز رفتم مقداری سبزی خورشتی و ران مرغ و چیزای دیگه خریدم بعلاوه یک چاقوی تیز . برگشتم خوابگاه و سبزی ها رو پاک کردم و شستم و با خوشحالی شروع کردم به خورد کردنشان که وسطای کار چاقو کند شد. حالا هرچه تلاش کردم که با ته بشقاب تیزش کنم بدتر کند می شد. هرجور بود سبزی هارو خورد کردم و بسته بسته کردم گذاشتم تو فریزر. امروز تقریبا تمام شهر رو برای پیدا کردن یه چاقو تیزکن زیر پا گذاشتم . از هر زنی که می پرسیدم چاقا تیزکنی سراغ داره می گفت نه. نمی دانم توی این شهر کسی چاقوش کند نمی شه که اختیاجش به چاقد تیزکنی بیفته؟ آخر سر از یه آهنگری پرسیدم آدرس داد نزدیک ترمینال یکی هست . منم پرس و جو کنان بلاخره پیداشکردم و دادم چاقو رو تیز کرد. بگذریم که وقتی توی شهر دربدر دنبال چاقو تیز کن می گشتم یه چاقو تیز کن دستی هم خریدم. 
امروز روز عرفه بود. فاطمه برگش خانه شان. منم تو خوابگاه تنهام. دعای عرفه خواندم . شارژری که تازه به قیمت چهار هزار و پونصد خریده بودم بازم سوخت. هنوز از اون شارژر آناهید که سیمش تا قسمتی پاره شده استفاده می کنم. یک هفته قبل هم شارژری به قیمت سه هزار تون خریده بودم که اونم سوخت. 
لعنت که این شارژرا از پایین ترین قیمت تا بالا ترین قیمتشان همه یک روز بیشتر دوام نمیارن. این شارژر جدیده رو دیروز خریده بودم. :(
عصری مشغول ترجمه شدم. صبح هم تا قبل از رفتن به بازار ترجمه کردم. خیلی زیاده فکر نکنم به چهار شنبه این هفته برسه. به درک . این رادیو بیچاره هم مدام روشنه. امروز چندتا آهنگ کردی پخش کرد و منم کمی باهاش رقصیدم. :)
الان ساعت هشت و نیم شبه و بیست و سی میده. برم سراغ تلوزیون. 
فردا هم عید قربانه.

اقوام قدیم ساکن در کرمانشاه. شب نشینی دوستانه در خوابگاه

+ نوشته شده در جمعه سیزدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:55 شماره پست: 47

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز دکتر لطفی دو جلسه کلاس گذاشت و تند تند درس دارد انگشتام داغون شد بس که جزوه نوشتم. صبح از سر کلاس که برگشتم دیدم معصومه یک پنج هزار تومنی گذاشته که منم توی خرج اتاق شریک کنین . سه چهار هفته پیشم پونزده هزار تومن گذاشته بود که منم می خوام توی خرج اتاق شریک باشم. آدم جوش میاره بخدا. من نمی دونم چقدر آخه غذا می خوری و چی مگه جلوی دستت میذاریم که این همه پول میذاری. مگه رستوران چهار ستاره آمدی شام بخوری؟ یا ما می خوایم درآمد زایی بکنیم؟ بهش اس دادم و ریز خرجایی رو که دیروز برای شام کرده بودم رو نوشتم و تقسیم بر سه کردم سهمش درآمد 450 تومن. گفتم پول سهمت می شه 450 تومن نه 5000 تومن. دیشب با فاطمه و سوسن و معصومه نشسته بودیم داشتیم درباره زبان حرف می زدیم و من می گفتم اگه توی تالش بودم مسلما ترکی رو سریع تر یاد می گرفتم چون ترکی سوسن خیلی راحت تره تا شماها. بعدم گفتم شمام اگه بیاید کرمانشاه کردی رو سریع تر یاد می گیرید تا برید سنندج یا مهاباد ( تو مهاباد که دیگه اصلا یاد نمیگیرید) . البته گفتم فکر نکنم توی کرمانشاهم کردی یاد بگیرین چون مردم همه فارسی لهجه دار حرف می زنن نه کردی. بعد بحث رسید سر لباس و اینکه تاریکه بازار کرمانشاه  پارچه لباس کردی داره که گفتم البته قبلنا اسم این تاریکه بازار که حالا گذاشتن بازار اسلامیا بازار یهودیا بوده. همه تعجب کردن گفتن چرا یهودی ؟ گفتم به شخصه فکر می کنم که تا قبل از انقلاب یک پنجم جمعیت کرمانشاه یهودی بودن چون تاریکه بازار که سه دهنه داره و البته مقداریش خراب شده چون خیابات اصلی شهر از اونجا رد شده و تا پشت پارک شیرین و اینا ادامه داشته که حالا به اون وسعت قدیم نیست ( گرچه که هنوزم خیلی بزرگه ) دست یهودیا بوده مخصوصا بخش طلا فروشاش . یعنی اینکه جمعیت زیاد و متمولی از مردم کرمانشاه رو یهودیا تشکیل می دادن. که البته در زمان شاه مقادیریشون و بعد انقلاب خیلی زیادشون از ایران رفتن . بچه ها گفتن کجا ؟ گفتم احتمال قوی اسرائیل. گفتم کرمانشاه مهد مذاهب و ادیان مختلف بوده . همین الانم که اگه به حرفای آقای خامنه ای گوش می دادین یکی از خصوصیاتشو رو وجود اقوام و مذاهب مختلف بیان کرد. به بچه ها گفتم حالا اگه این حرفا رو چهل یا پنجاه سال پیش می زد می گفت یهودیا و مسیحیا هم از جمعیت های مهم کرمانشاه هستن . ( راستی کرمانشاه شهر خفنی بوده خودمان خبر نداشتیم. ) خلاصه بحث رفت سر یهود و ماجرای حیقوق نبی توی تویسرکان رو تعریف کردم و مدت زیادی دراین موارد صحبت کردین و به کل یادمان رفت که داشتیم درباره لباس کردی حرف می زدیم که بحث به یهود و . . . . رسید. مباحث جالب بود و لذت بردم. خیلی جالبه آدم توی جمعای دانشجویی بشینه از این چیزا تعریف کنه و بشنوه. 
حالا معصومه می گفت بهتر که یهودیا رفتن . گفتم چرا ؟ من از دهن هیچ کس نشنیدم که گفته باشه قبلانا که همسایه یهودی داشتن ازش آزاری دیدن. خلاصه بحث جالبی بود. 
هرچه جزوه هایی رو که دکتر لطفی سر کلاس گفته پاک نویس می کنم مگه تمام میشه؟ 
یک روز پر از صحنه های بی تربیتی
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ ساعت 18:0 شماره پست: 46
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

دیشب رفتیم از سایت آقای قرائتی کل تفسیر نورشو pdf دانلود کردیم. الان صفحه هاشو حساب کردم میشد حداقل 5800 صفحه پشت و رو بخوایم پرینت بگیریم برگی پنجاه تومن درمیاد 145000 تومن!!!!!! خدا به دور فکر کنم کتابشو بگیریم ارزان تر دربیاد. گفتم برم برای مامان روز تولدش تفسیر نور رو پرینت بگیرم. چه توهمی!!!!!!!

شاید چندتا سوره شو براش پرینت گرفتم. 

دیروز عجب روز پر از ماجراهای بی تربیتی بود. عصری رفته بودم دنبال دکتر فرزان که درباره سمینار باهاش حرف بزنم ببینم بلاخره اون سمینار منو قبول می کنه یا نه. که نبودش . سر پل که داشتم میامدم پایین چشمتروز بد نبینه تو پاگرد پل دوتا پسر داشتن با یه دختره دعوا می کردن. یکی شان بازو های دختره رو گرفته بود و دختره رو عین قلک تکان می داد. منو که دیدن کشیدن کنار و منتظر شدن من برم منم رفتم اون ور پارک ببینم اگه هنوز با دختره دارن دعوا می کنن زنگ بزنم 110 شماره 110 رو گرفته بودم که دیدم دختره با دوتا پسره از روی پل آمدن پایین و خواستن برن ماشین بگیرن. پس بگو باهم سر و سری داشتن. من فکر کردم می خوان بلایی سر دختره بیارن. این اولیش

ساعت هفت و نیم شبم پرستاران رو داد چند تا ماجرا داشت اولیش ماجرای دوتا دوست دختر بود که یکی شون می خواست بچه دار بشه رفته بود لقاح آزمایشگاهی کرده بود ولی رحمش توانایی نگه داری بچه رو نداشت بعد دوست دخترش گفته بود بده من بچه تو به دنیا میارم. حالا ماجرای این بود که دوست دختره بچه اون یکی رو به دنیا آورده بود ( ماجرای رحم قرضی دیگه) دومیش دوتا پسره بودن که آخر سر فهمیدیم یکی شان با ضد یخ خودکشی کرده حالا چرا؟ پسره که خودکشی کرده بوده به یه دختره پیشنهاد دوستی داده ببخشی نامزدی:) دختره قبول نکرده. حالا دوست سالمه بیخبر از همه جا رفته بود به دختره پیشنهادنامزدی داده بود و دختره هم قبول کرده بود. پسر سالمه یه تولد واسه خودش کرفته بود و دوستاشو به علاوه دختره دعوت کرده بود این دوست مریضه هم طاقت نیاورده بود رفته بود تو پارکینگ خانه و ضد یخ خورده بود. ماجرای سوم هم این بود که یه مرده رو آورده بودن بیمارستان که زنش کتکش زده بود اونم با چوب کریکت ( همون چماق خودمان). ماجرای سوم هم این که یه پزشک جدید و جوان آمده این وسط جای جک که رفته مرخصی معلوم نیست با وان از کجا آشنا شده حالا فرانک هرچه از وان و دکتره می پرسه از کجا همدیگه رو میشناسین؟ جواب سربالا می دن. :)

ماجرای سوم از همه بد تره . یه مدته که این ماجرای حرکت غیر اخلاقی دوتا از بازیکنای پرسپولیس توی یه مسابقه داد همه رو درآورده و مدیر عامل پرس پولیس (خورد بین ) به خاطرش برکنار شد. حالا رفتم توی اینترنت یه سرچ زدم ببینم مگه وسط زمین چه غلطی کردن که این همه بلوا به پا شده . دوتا عکس که ازشان دیدم برق از سرم پرید. خدا به دووووووووووووووووووووور چه رسوایی شومی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

زندگی جلو چشممان سیاه شد. 

از ذکر غلط اضافه شان معذورم. چه جسارتا!!!!!!!!!!!!!!!!!!

معصومه

+ نوشته شده در شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:45 شماره پست: 45

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

پنج شنبه با معصومه حرف می زدیم. فهمیدم پدرش فوت کرده وقتی معصومه کلاس سوم بوده روز معلم فوت کرده و فهمیدم پدرش روحانی بوده و هفت جد و پدر جدشان هم روحانی بوده اونم از اون دانشمنداش. 

با اینکه خیلی سخته براش فارسی حرف بزنه ولی واقعا خوب حرف می زنه و اگه می خواست یه سخنور ماهر می شد . همه مطالبو چنان مرتب و مرتبط باین می کنه که آدم کیف می کنه . البته از کسی که پدر در پدر روحانی و سخنور بودن بعید نیست. فهمیدم پرا فامیلش واعظی هست. من که به شخصه موقع حرف زدن کم میارم و اصلا حافظه م خیلی چیزا رو به خاط نمیاره و برای همینه که کم میارم. خلاصه اینکه مثل اینکه بدجوری دارم چوب ضعف حافظه مو می خورم. 

شاید یه روز اگه حوصله داشتم و یادم هم بود بحث با معصومه رو نوشتم.

خرید، مامان طفلکی
+ نوشته شده در شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:36 شماره پست: 44
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
روزگار چه چرخش ها که نداره. امروز رفتم هفت هزار تومن دادم سه کیلو و نیم میواه های جور واجور خریدم. یک کیلو هم گوشت بدون چربی خریدم. برای در هم درزگیر گرفتم شکر خدا حداقل در دیگه باد نمی ده ولی هنوز سرده . فکر کنم اگه درزگیر نداشتیم الان یخ بسته بودیم. خدایاشکرت بابت همه لطفی که بهم کردی . شکرت خدا.

امشب هم که با مامان حرف می زدم فهمیدم بازم با اطرافیان سر انقلاب و این حرفا جر و بحث کرده و یه خورده اعصابش خورد بود. مثل اینکه باز سارا اینا ماهواره گذاشته بودن و مامان هم واکنش نشان داده بود . 

طفلکی مامان بی خودی حساسیت نشان میده . 

نجوم و خانم آهو آریانی
+ نوشته شده در شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ ساعت 23:35 شماره پست: 43
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
پنج شنبه به دکتر فرزان گفتم می خوام باهات سمینار بردارم و موضوعم اینه ازم نپرسید که قبلا به کس دیگه ای هم گفتم یا نه ( شکر خدا) . البت می ترسم بعدا بپرسه. گفت موضوعتو مقاله هایی رو که قبلا روش کار شده رو برام ایمیل کن فردا نتیجه رو می گم. منم عصرش براش ایمیل کردم ولی تا الان که آخرای شنبه س بهم جواب نداده. درضمن یه پوستر کارگاه محاسبات سریع رو که مربوط بود به انجمن فیزیک ایران براش ایمیل کردم تا بدونه چقدر این پردازنده های گرافیکی توی رشته های دیگه کاربرد داره. 

جمعه ایمیلی از طرف یکی از کارکنان مجله نجوم داشتم که گفته بود در اگه کمک می خوای به این اساتید مراجعه کن و ( آخه چند وقت قبل ازشان برای قسمت فیزیک کارم کمک خواسته بودم. این خانومه هم دوتا استاد رو معرفی کرده بود یکی از دانشگاه شریف و یکی دیگه هم از دانشگاه الزهرا. ) منم خوشحال شدم گفتم ایمیلشو بهم بده گفت حضوری بیا به خودشون بگو منم گفتم تهران آمدن برام سخته. گفت من فکر نمی کردم ساکن تهران نباشی. (امان از این ساکنان تهران که انقدر خودشان رو دست بالا می گیرن که هرکی به یه موضوعی فکر کرد نمی تونن فکر کنن غیر از تهرانی باشه فکر می کنن فقط چیزای جالب به ذهن تهرانی ها میاد. ) خلاصه آخر سر گفت منم لیسانس فیزیک دارم و چند سالی هست که در رابطه با نجوم کار می کنم اگه خواستی منم کمکت می کنم . منم تشکر کردم و گفتم دستت درد نکنه فقط ممکنه که سوال هام پیش پا افتاده و زیاد باشه . که آخرین ایمیلم رو آخر شب فرستادم که اونو هنوز دیگه جواب نداده. ولی دختر خوبی به نظر می آمد فکر کنم روز های جمعه مدام آن باشه چون زود زود جواب ایمیلم رو می داد . گمانم دیروز یه شیش هفتایی ایمیل رد و بدل کردیم. اسمش هم آهو آریانی بود. فکر کنم جدیدا به مجله نجوم آمده باشه. 

بهش گفتم مقاله یهخانومه برام جالب بوده به اسم خانوم سایگر آدرس سایتشم بهش دادم و مقاله رو هم ضمیمه ایمیل کردم گفتم شاید به درد مجله تون بخوره که گفت تو شماره 197 با همین خانوم سایگر مصاحبه کردیم. و منم از قضا مجله هامو آورده بودم خوابگاه . رفتم مطلب رو پیدا کردم و خواندم انصافا کمک خیلی خوبی بود. مجله مال تیر 89 بود دقیقا وقتی که من داشتم آمپولای دگزا رو برای گوشم می زدم و تو رخت خواب بودم و دیگه چشمامم از عوارض دگزا ها درست جایی رو نمی دید و نمی تانستم مطالعه کنم. برای همین مطلب مجله رو نخوانده بودم. 


از همه در . . .
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت 15:58 شماره پست: 41
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

هفته پر ماجرایی بود. جمعه که دکتر لطفی قبول نکرد که باهام سمینار برداره گفت به هیچ عنوان جا نداره. شنبه که قرار بود برم اردبیل سر راه رفتم دانشگاه تبریز هم . دنبال دکتر کریم پور. انصافا این اساتید چقدر لوسن. انگار آسمان دهن باز کرده و اینا از توش افتادن بیرون. اول که رفتم دم اتاقش دکتر لطفی هم تو اتاقش بود . صبر کردم تا اون آمد بیرون و رفتم پیش دکتر کریم پور و گفتم استاد می خوام با شما سمینار بردارم. خلاصه با ترفند هایی زیر زبان من رو کشید که قبلا هم به اساتید دیگه گفتم که سمینار باهام بردارن یا نه. خلاصه سر تا تهش فهمید که من به دکتر لطفی و دکتر اکبر پور هم گفتم. برای همین بهش برخورد و منو از سرش باز کرد و چهندتا بهانه آورد که این در زمینه کاری من نیست و منم جا ندارم و برو به دکتر لطفی بگو و خلاصه کلی اعصابم خورد شد که منو بگو چه درمورد دکتر کریم پور فکر می کردم چه از آب درآمد. اصلا فکر هم نمی کردم انقدر لوس و مغرور باشه. جالبه چرا این اساتید وقتی ازشان می خوای باهات سمینار بردارن اول می پرسن به کس دیگه ای هم گفتی ؟ حالا اگه گفته باشم مگه چی می شه؟ زمین به آسمان میاد قبلا پیش استاد دیگه ای هم رفته باشم؟ می گن درخت هرچه پر بار تر سربه زیر تر . اینا نه برعکسن سرشان می خوره به طاق آسمان.

یادم باشه ایشالا اگه یه روزی استاد شدم برای شاگردام از این افاده ها نیام. :(

بعدش رفتم اردبیل خانه سارا اینا . حول و حوش شیش و نیم بود که رسیدم. هوا هم تاریک شده بود. اصغر آمده بود دنبالم. حال و احوالمو که پرسید گفتم حالم بدجوری گرفته هیچاستادی باهام سمینار برنمی داره. :(

توی راه هم مدام توی فکر این قضیه بودم. یادم رفت بنویسم که یه دختره کنار من نشسته بود آرایش کرده و حسابی موهاش بیرون . رسیدیم به سراب یه چادر از تو کیفش درآورد و سرش کرد و روسریش ر جلو کشید و پیاده شد. عجب بابا این دیگه چه جورشه؟

خانه سارا اینا هم که ماشاء الله سگ می زد گربه می رقصید . من نمی دانم این دختر توی خانه چه غلطی می کنه؟ دستشویی که افتضاح ظرف ها سه روز سه روز می ماند . جارو که هیچی . مدتی که اونجا بودم نشستم با جارو دستی تمام خانه رو جارو زدم و تمیز کردم. شب آخری هم ظرف های اون چند روزی رو که اونجا بودیم شستم. 

یک شب هم اصغر بردمان یه فست فود با کلاس و پیتزا خوردیم. شب دوم هم خانه مادر شوهر سارا دعوت داشتیم. 

سارینای عزیز هم ماشالا بزرگ تر شده بود و قد کشیده بود . هرچی کس چقدر شیرینه. فداش . یک عالمه باهاش بازی کردم. 

دیروز هم برگشتم . با یه دختره اردبیلی که تو خوابگاه خودمان بود همسفر شدم. دختر خوبی بود. خلاصه بد نگذشت گرچه که وقتی از اردبیل رسیدم خوابگاهحسابی سردرد گرفتم. پرستارانم ساعت هفت و نیم داد جای ده. خوشحال شدم که دیدمش.

فاطمه هم تخم و گوجه درست کرد و خوردیم و چون حال هیچ کاری رو نداشتیم خوابیدیم.


همه کار هام مانده
+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ ساعت 15:58 شماره پست: 42
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز آناهید آمد . قراره شب تولد بگیره. سمیه نمیاد چون مریضه . اصلا خوابگاه نمیاد. امروز رفتم سر کلاس دکتر اکبرپور چیز خاصی درس نداد از هفته دیگه قرار شد پرزنت هامان شروع بشه . باید عصری برم کمی خرید کنم روغن و ماست و . . . تمام شده ندارم. 
انقدر خانه سارا اینا چیزای چرب خوردم سردرد گرفتم. لباس هام رو هم باید بشورم . شام هم نمی دانم چه چیزی درست کنم. :(
خدا کنه امشب همه چی به خوبی و خوشی بگذره. فردا با استاد جمالی کلاس دارم. می گم برم به دکتر فرزان هم بگم ببینم قبول می کنه که باهاش سمینار بردارم یا اونم می پرسه که قبلا به کی گفتی؟ با این استادا حکایتی داریم.
سرماخوردگی و احتمالا سفر به خانه سارا
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۰ ساعت 18:15 شماره پست: 40
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

چند روزیه مریضیم. هم من هم فاطمه. فاطمه بیشتر. آخه هیچی نمی خوره. از سر کلاس آمد خوابید . از ده صبح تا حالا که از شیش غروب گذشته. 

براش چای دارچین درس کردم و یه دونه سیب رنده کردم. خورد. مدت زیادیه که دارم توی سایتا دنبال جی پی یو می گردم. باید برای فردا مطلب آمده کنم بدم دست استاد اکبر پور . خدا رو چه دیدی شاید دکتر لطفی هم از موضوعم خوشش آمد و قبول کرد باهاش سمینار بردارم.

مامان دیروز زنگ زد گفت می خوایم بیایم اونجا و بعد بریم خانه سارا اینا. جویا شدم که چرا ؟ گفت که آخه گفته من خیلی تنهام هیچ کسو ندارم و .. . . منم گفتم نمی خواد شما بیاین و این همه زجر بکشین خودم میرم پیشش و تا سه شنبه می مانم. ( البته ایشالا).

حالا امروز سارا زنگ زده میگه به خاطر اینکه دلت برام سوخته می خوای بیای؟ ( خب پس چی ؟ خیلی اونجا بهم خوش میگذره دلم بخواد بیام؟ ) گفتم کار دارم بابا بی خیال . خلاصه مثل اینکه بازم قراره مامان اینا بیان اینجا و با هم بریم خانه سارا اینا. 

حال شام پختن ندارم. یه نیمرو میندازم و یه خورده از سوپ یا آش دیشبی می خورم. دیروز در یک عملیات غرور آفرین مقادیر زیادی آش عباس علی و مقداری هم سوپ جو پختم. آش عباس علی رو بسته بسته فریز کردم واسه زمان آینده ایشالا که اگه هوس آش کردیم گرم کنم و بخورم ( یا با بچه ها بخوریم)

از آناهید هم خبری نیست. از مهسا هم. فاطمه هم مدام تو خواب ناله می کنه.

خدایا خودت کمکمان کن. خودت مامان و آقا رو در پناه خودت حفظ کن. خودت همه خانواده رو در پناه خودت حفظ کن . خودت همه پدر و مادرا رو در پناه خودت حفظ کن.


بلاخره استاد لطفی آمد
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم مهر ۱۳۹۰ ساعت 12:18 شماره پست: 39
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز رفتم سر کلاس دکتر لطفی. 

بابا عجب استاد منظم و خطرناکیه. خیلی عالی درس می ده ولی بی اندازه منظمه اونم در حد میلیمتر. اول کلاس هم آمد گفت که کسی بعد از من کلاس نیاد وقتی دیدین من سر کلاسم دیگه تو کلاس نیاین . کسایی هم که به کلاس اول نرسیدن حق ندارن سر کلاس نوبت دوم بیان. نمره دادنشو بگو صدم صدم حساب می کرد. بعدم گفت چون دانشگاه پول کلاسای سمینار و پروژه رو نمی ده من هم ازتون پروژه نمی خوام. فقط درس بخونین. اینجا فقط میگن کلاس تشکیل بشه کیفیت کار براشون مهم نیست. 

پای تخته که می نوشت آدم می فهمید با چه آدم منظم و خط کشی طرفه . خیلی عالی درس می داد . خدا رو شکر من مستمع آزاد سر کلاس بودم وگرنه اگه باهاش درس برداشته بودم با این اوضاع و احوال حتما سر کلاس سکته می زدم. 

آخر کلاس بهش گفتم سمینار و پایان نامه برنمی داری؟ گفت نه و چند تا جمله  دیگه که یادم نیست. 

بیرون از کلاس معصومه رو دیدم. کمی براش درد دل کردم. گفتم برنمی داره و من چیکار کنم؟ خلاصه کمی حرف زدیم و قرار شد برم باهاش حرف بزنم بلکه قبول کرد. داشت از دفتر اساتید بیرون میامد پریدم جلو گفتم استاد یه نگاهی به موضوع من بندازین حالا اگه خودتون برنمی دارین یه استاد دیگه معرفی کنین. و برگه ها رو ازم گرفت گفت می خونم هفته دیگه نتیجه رو می گم. 

حالا من ماندم که قبول می کنه یا نه؟ وقتم همینجوری داره میگذره و من هم بی استاد و علاف ول معطلم. :(


خدا یا خودت کمکم کن. الان آقای جوادی آملی تو تلوزیون تفسیر قرآن داره. خوش به حالش چقدر ایمان و آرامش داره. 

اگه دلکتر لطفی سمینارمو قبول کنه فکر کنم پوستم کنده باشه. 

افتادن و غصه خوردن مامان
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:17 شماره پست: 37
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
به مامان گفتم که اون امتحانی رو که خراب داده بودم افتادم. بیچاره نگران اینه که من هی ترم بعد مجبور باشم بیام اینجا. خودمم خوشم نمیاد. خدایا کمکم کن. :( 
کاش از همون اول بهش دروغ نمی گفتم که هنوز نمره ها رو ندادن که الان مجبور به گفتن دروغ های بیشتر نمی شدم. خدایا کمک کن مجبور نشم دروغ بگم. کمکم کن خدا. :(
طفلی مامان حالا خیلی داره غصه می خوره. مامانی خوبم تروخدا غصه نخور. می ترسمم به خانه زنگ بزنم مجبور بشم درباره ایمیل زدن به استاد چهارتا دروغ سر هم کنم. :(

بچه ها هستن
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:17 شماره پست: 38
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امشب معصومه و فاطمه هستن. تنها نبودم. نمیدانم رفتن دعای کمیل یا نه؟ می ترسم برم دعای کمیل معصومه بیاد پشت در بمانه.
ببینم بلاخره فردا دکتر لطفی میاد سرکلاس یا نه؟ همینطوری ماندم بی استاد. و ول معطل.
خدایا کمکم کن. خداااااااا. 

یادم باشد همه عزت ها از آن خداست نه هیچ کس دیگر
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم مهر ۱۳۹۰ ساعت 18:52 شماره پست: 36
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
امروز سر کلاس روش تحقیق احساس کردم استاد اکبرپور بهم تیکه انداخت که کدهاتون رو آخر مقاله نذارید. حتی اگه بخواید بگید افتخار نوشتنش مال شماس یا اگه تغییری توی کد برنامه دادید همون تیکه کوچک رو بذارید. ( همه اون کارایی که من تو مقاله م کرده بودم یعنی کدهای برنامه رو ضمیمه آخر مقاله کردم. ) منو بگو اون اوایل که نمره م آمده بود فکر می کردم لابد چه شاهکاری انجام دادم که استاد انقدر خوشش آمده. نگو توهم برداشته کل مقاله رو پیاده سازی کردم. کلی توی دلم احساس غرور می کردم. اما از اونجایی که آدم نباید مغرور بشه و . . . خدا حالمو گرفت. که فقط یادم باشه عزت و ذلت از طرف اونه نه هیچ کس دیگه. خدا بخواد عزیز می شی و بخواد ذلیل. 
خدایا هرگز ذلت رو برای هیچ کدام از ما نخواه. ادب بکن ولی ذلیل نکن. 
خلاصه اینکه ضایع شدیم. 

فاطمه صبح آمد و عصر دوباره برگشت خانه شان. آناهیدم اس ام اس داد که حالم خوب نیست و تحمل جاده رو ندارم. 
باز هم تو خوابگاه تنهام. عصری رفتم چهارتا فیلم گرفتم. سه تا خارجی یکی ایرانی. فیلم درباره الی رو فروخته بود وگرنه می خریدم. 
می خوام ایشالا واسه شام عدس پلو و سوپ جو درست کنم. خوبه دیگه فکر کنم تا سه وعده دیگه غذا داشته باشم. البته انشاء الله.
امروز آقای خامنه ای آمده بود کرمانشاه. مامان از پنج صبح رفته بود استقبال. درحالی که آقای خامنه ای ساعت ده و نیم می آمد. حالا مامان چرا انقدر زود رفته بود خدا می دانه. 
هرچه هم به موبایل خودش و خاله شهین زنگ زدم هردو خاموش بود. فکر کنم آنتن اون منطقه استقبال رو قطع کرده بودن. چرا؟ چه می دانم. مخابراته دیگه تا تقی به توقی می خوره زورشان به موبایلا می رسه و قطعش می کنن. نمی گن شاید دو نفر با هم بودن خواستن توی جمعیت همدیگه رو پیدا کنن.
مخابرات دیوانه!!!!!!!!
برویم فیلم ببینیم. :)

خرابی تلفن و . . .

+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:51 شماره پست: 35

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

رهبرم خوش آمدی قدم بر چشم های ما گذاشتی . خداوند در پناه خودش حفظتان کند. چه عجب یادی هم از کرمانشاه کردید.

فردا آقای خامنه ای به کرمانشاه میره. حیف که من کرمانشاه نیستم. 

چند روزه که به خانه زنگ می زنم تلفن ها خِر خِر می کنه به موبایل مامان و آقا هم که زنگ زدم بازم فرقی نکرد. به بنورا هم که زنگ زدم اوضاع همینطور بود.  

امان از دست این مخابرات بجای اینکه با آمدن آقای خامنه ای بهتر به مشترکا سرویس بدن به همه تماسا گند زدن. 

هنوز تو اتاق تنهام. فاطمه از خانه شان برنگشته. هچ کدام از بچه ها هم نیامدن. معلوم نیست آناهید هم فردا میاد یا نه. بهش اس ام اس دادم جواب نداد. 

می خوام ده تومن برای کادو به آناهید بدم. پول کمیه ولی برای من فعلا زیاده. ایشالا رفتم سرکار یه کادو خوب برای عقدش میگیرم.

ترجمه هام مانده و حوصله ترجمه کردن ندارم. خفه شدم بس که لغت درآوردم. لعنت به این انگلیسی. چرا نمی تونم یادش بگیرم؟ اوضاعم خوب نمی شه. 

همچنان برای سمینار استاد ندارم. یادم نیست استاد اکبر پور برای تکلیف این هفته چی ازمان خواست. فکر کنم گفت برین یه مقاله پیدا کنین و اجزاء ش رو مشخص کنید.

سمیه مثلا قرار بود برای دیدن وضعیت سفید بیاد بالا ولی نیامد. برم بشینم پای ترجمه م . این مجله نجوم هم به ایمیلم جواب نداد. :(

انگور هام همینطوری تو بشقاب منتظر خورده شدن هستن. گوشیم زنگ می زنه.

مامان بود گوشی رو بردن تو حیاط وصل کردن به سیمای توی حیاط ببینن مشکل از شبکه س یا تلفن ما خرابه. فرصت نشد بگم تلفن بنورا اینام همینطوری شده. :)

خاطره نوشتن بسه برم پی کارم بابا

ساعت ده و پنجاه دقیقه شب

بی شام
+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:9 شماره پست: 34
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
خدا به دور هنوز شام درست نکردم. ساعت نه و ده دقیقه شب :(

پروژه ترم پیش، تورم، مترو،

+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 19:46 شماره پست: 33

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

نمی دانم چرا گاهی یاد هفته پیش کلاس روش تحقیق میفتم. البته میدانم چرا. چون استاد اکبر پور داشت درمورد مقاله حرف می زد و می گفت که لازم نیست کد کامل برنامه رو توی مقاله گذاشت. که من گفتم استاد مقاله ای که من کار کردم یه آدرس معرفی کرده بود که کد هاب matlab مقاله شو می شد از اونجا دانلود کرد. گفت اونا شبه کد هستن . منم گفتم نه کد بود. 

اونجا بود که فهمیدم چرا انقدر از کار من خوشش اومده بود. نگو فکر کرده کل کدها رو خودم پیاده سازی کردم . دل غافل اینکه نه من فقط تغغیرشون داده بودم تا نتایج خودمو بدست بیارم. ( آخه خودش ترم پیش سر کلاس گفته بود که لازم نیست خودتون کد رو بنویسید اگه تونستید از تو اینترنت کدی رو دانلود کنید و برای کار خودتون تغییرش بدید) . و حالا اون توهم برش داشته توی اون مدت کوتاه من کل مقاله رو پیاده سازی کردم. 

اعصلبم خورد شد. حالا چیکار کنم؟ گناه من چیه که استاد رو توهم برداشته؟

امروز از تلویزیون سرپرستی دیدم شبکه سه داره دوباره سریال به سوی جنوب رو تکرار می کنه. خوشحال شدم. حیف که اون موقع داشتم میرفتم بیرون برای کیفم زیپ بخرم ( آخه دیروز با هر مشقی که بود یه کیف کوچیک برای خودم بافتم که مجبور نباشم کیف به اون گنده گی رو دستم بگیرم.) و یه کادو برای عقد آناهید که هرچه بازار رو بالا پایین کردم هیچ چیز بدرد بخوری نیافتم که نیافتم. 

برگشتم خوابگاه به فاطمه گفتم من میخوام پونزده تومن برای کادو بذارم. گفت من نمی تونم انقدر بذارم. خدارو شکر که نشد کادو بگیرم ( دنبال کادو در حد سی تومن می گشتم) وگرنه فاطمه بیچاره مجبور می شد پونزده تومن بذاره. 

دیشب تو نمازخانه جشن میلاد امام رضا رو گرفته بودن. رفتم دیدم بلندگو گذاشتن برگشتم بالا تو اتاق. آخر شب شله زرد هم رسید به علاوه یه یه موز و بسته پفک و یه کیک و یه آب انگور. پذاریی مفصلی کرده بودن.

فاطمه امروز رفته خانه خودشان. منم تو خوابگاه تنهام. گرچه که فاطمه هم که بود فرقی نمی کرد انقدر مشغول کاره و مدام اتاق دوستاشه تقریبا فقط آخر شبا همدیگه رو می بینیم.

مدیریت هزینه زندگی سخته . قیمت همه چی عین موشک داره میکشه بالا. بعد میگن تورم هفده درصده. 

گمان نکنم خیلی بیشتر از این حرفاس. قبلا که میگفتن تورم کم شده برای این بود که مسکن رکود داشت و سهم مسکن تو هزینه های خانوار بیست درصده. ولی حالا چی؟ قیمت همه کالا ها داره سر به فلک می کشه و قیمت اجاره بهای خانه هم بدجور بالا رفته. این بار سهم چی تو سبد هزینه های خانوار زیاده و رکود داره که تورم هیفده درصد نشون میده. تازه ریاست محترم جمهور اعلام کردن که تا آخر سال نرخ تورم تک رقمی میشه. آقای رییس جمهور حالت خوب نیست یا ملتو گلابی فرض کردی؟

تازه دولت واسه مترو پول نمیده. مجلس از دولت بخاطر پرداخت نکردن سهم خودش برای یارانه مترو و اتوبوهای شهری شکایت کرده .اما جناب آقای رییس جمهور محترم دیروز رفته مترو مشهد رو افتتاح کرده. خوب رویی می خواد. همه کاراش ضد و نقیض. لابد افتخارشم به نام خودش ثبت می کنه. 


حالا من هی بخوام روزی پنج تومن بیشتر خرج نکنم. مگه می شه؟

عجب پست آشفته ای شد. :)


خداوند حفظ کنه آقارو و بهش روزی حلال زیاد بده و قوت بهش بده چون علاوه بر خرج من و دانشگاه فرانک و فرزادم فعلا خانه ما سکنی گزیدن( طفلکیا فعلا تا به دنبا آمدن بچه شان آواره ن . خداکنه هردو شغل خوبی بدست بیارن گرچه که فرزاد چند روز پیش تو دانشگاه آزاد اسلام آباد تدریس گرفته) و حداقل خرج خورد و خوراک و آب و برق و گازشون رو دوش آقای طفلکیه.

مامان هم طفلکی از صبح تا به شب مشغول شست و شو و رفت و روبه. 

مامان و آقای مهربان خدا در پناه خودش حفظتان بکنه و بهتان طول عمر با عزت و سلامت و برکت عنایت بکنه . و باقی مانده عمرتان رو از باقی مانده عمر من بیشتر بکنه.

همچنان علاف
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 14:26 شماره پست: 32
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
دیروز همایش کامپیوتر و علوم کامپیوتر بود. همایش بدی نبود. چندتا کار از دانشگاه های دیگه رائه شد که خوب بود معلوم بود دانشجو ها کار کرده بودن. ولی یه کار از طرف دانشگاه ما بود که خیلی ضایع بود . کار نرگس و داداشش بود. انگار درسای ترم قبلو جمع کرده بودن و ارائه می دادن . البته نرگس نیامده بود، داداشش ارائه داد. خلاصه آبرومون رفت. بچه ها که میگفتن پروژه درس هوششون بوده. گفتم اگه اینطور بوده من هم پروژه هوشمو مقاله می کردم ارائه می دادم. حداقل من کاری کرده بودم و نتایجی کرفته بودم. 
امروز بازم سر کار بودیم. استاد لطفی نیامد. از مسئولا پرسیدم هفته دیگه میاد؟ گفتن آره چرا نیاد الانم بهش زنگ زدیم گفت کار داره که نتونسته بیاد. ولی من بعید می دونم هنوز دانشگاه پولشو نداده. شایدم اصلا نیاد. :( 
اعصابم خراب بود. پس من این سمینار لعنتی رو چه کارش کنم؟ ببینم می تونم امروز یه چیزی جمع و جور کنم فردا یا پس فردا برم تبریز بدم استاد کریم پور شاید اون قبول کرد سمینار منو برداره . خدا کنه دیر نشده باشه. :(
فاطمه داره با چندتا از بچه های خوابگاه به مناسبت تولد امام رضا ترتیب شله زرد میده
دیروز معصومه آمد و امروز صبح رفت. چقدر خجالتیه این دختر. دیشب یه سر سوزن غذا خورد. پونزده هزار تومنم گذاشت که تو خرج اتاق شریک باشیم . منم پولشو بردم گذاشتم تو رخت خوابش.

استرس، میل باکس، پول، مقاله

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 23:12 شماره پست: 31

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز با دکتر اکبرپور کلاس داشتیم. هر روز کلاس شلوغ تر میشه. با سمیه اینا درباره استاد اکبر پور حرف میزدیم گفتم بیچاره توی این سه ماه تابستان که رفت مالزی از تز دکتراش دفاع کرد بدجوری پیر شده . دلم براش سوخت . کرک و پرش ریخته . ترم قبل که اصلا حواسش سرجاش نبود همه ش درباره پایان نامه ش حرف میزد . یهو درسو ول میکرد درباره نحوه نوشتن پایان نامه حرف میزد. منو بگو که فکر میکردم کلا آدم آشفته ایه نگو بدبخت استرس داشته. انقدر استرس و آشفتگی داشت که به ماها هم سرایت میکرد. از کلاسش که بیرون میومدم احساس آشفتگی و بدبختی و استرس میکردم. 

اصلا برام اعصاب نمونده بود. 

نمیدونم عاقبت این سمینار من به کجا خطم میشه. خدا خودش کمک کنه. 

میل باکسمو به سمیه و زهرا نشون دادم  ایمیلای استاد جمالی رو نشونشون دادم. گفتم ببینین بعد از چهارتا ایمیل که اول بار براش فرستادم برام فرستاده داکیومنتارو بفرست. دوباره بعد از هفت بار فرستادن ایمیل دوباره بهم ایمیل داده که دوباره فایلای داکیومنتو بفرست. بعد به من میگه چرا انقدر برام ایمیل فرستادی؟ میلباکسم پر شده. بعد بهش میگم استاد خودت دوبار گفتی برام فایلای داکیومنتو بفرست میگه من ایمیل دادم؟

باسمیه رفتیم تو سایت السیویر همه مقاله هاش پولی بود. میگم اینا که به استادا پول نمی دن. مقاله هم نمی خرن. پس چرا این همه از ما پول میگیرن؟

البت یکی از بچه ها گفت که گفتن مشکل مقاله دانلود کردن تا دو هفته دیگه حل میشه. خدا کنه.


وبگردی
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 23:13 شماره پست: 30
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

داشتم توی یه وبلاگ گشت می زدم . متوجه شدم یه دختر هیجده نوزده ساله س . توی شونزده سالگی یه بار شکست عشقی خورده. باز عاشق شده و باز شکست . . . 

لینک دوست پسرشو دیدم. دوست پسرش خیانت کرده بود و با یه دختره دوست شده بود که هی دنبالش بود. به قول خودش باهاش سکس نداشت. با همین دختره هم که من وبلاگشو می خوندم سکس نداشت . 

خدا به دور وسطای مطلبش کم آوردم . چه کثافت کاری . حالم بهم خورد. 

فکر کنم با همین دختره که وبلاگشو می خوندم به قول خودش بله.

جدید ترین پست دختره زده بود چهارماهگیم مبارک

دچار تهوع شدم.

عوضش بعدا به یه وبلاگ سر زدم که در مورد یه شهید نوشته بود . عین مطلبو میذارم 

"پشت میدان مین زمین گیر شده بودیم. چند نفر داوطلب رفتند معبر باز کنند. یکی از داوطلبین که بسیجی 15-14 ساله ای بود چند قدم که رفت برگشت.اول فکرکردم ترسیده؛ ولی دیدم نه، پوتینهاشو داد به یکی و گفت : " تازه از تدارکات گرفتم حیفه " و پا برهنه رفت."

این همه تفاوت خدای من؟ من کجام؟ خدایا رهام نکن. خدایا رهام نکن....

بلاخره استاد جمالی رو دیدم

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:29 شماره پست: 29

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز بلاخره استاد جمالی رو دیدم. بعد از یک عالمه دربدری و بالا پایین رفتن از پله های دانشگاه فهمیدم تو کدام کلاسه. مجبور شدم از ساعت نه ربع کم تا حدود ده و نیم تو سالن قدم بزنم تا کلاسش تمام بشه. بدو بدو رفتم سراغش گفتم فرهادی نیا هستم گفت چه خبره این همه ایمیل برام فرستادی میل باکسم پر شده می خواستم بدم بزنن تو تابلو اعلانات ( که نفهمیدم بقیه شو چی گفت) منم گفتم استاد چه کار کنم؟ خودت دوبار به من ایمیل دادی که دوباره داکیومنتارو بفرست بار اول انگلیسی گفتی منم گفتم شاید نتونه فایلای ورد رو باز کنه پی دی افش رو هم ضمیمه کردم ولی بازم شما گفتی فایلای داکیومنتو بفرست. منم هی فرستادم شاید بیست تا ایمیل شد. استاد هم گاهی خنده ش می گرفت اما می خواست خودشو عصبانی نشان بده . خلاصه ماجرا تمام شد. 

هرچه من دنبالش می رفتم غیب می شد . شده بودیم جن و بسم الله . من بدو استاد بدو. 

بعد هم که داشتم می رفتم تو شهر سبزی و مرغ بخرم هی تو راه به ماجرا ها خنده م می گرفت . شکر خدا خیابان ها خیلی خلوت بودن وگرنه همه فکر می کردن خل شدم. 


بریم سراغ مملکت. ماجرای سه هزار میلیارد تومن خیلی بیخ پیدا کرده. فکرشو بکن واسه چند نفر بیکار شغل می شد درست کرد اونم یه شغل پایدار و مناسب. خب البت به نظر مسئولان آمار نرخ بیکاری ما تک رقمیه و مشکلی نیست تا آخر امسال هم که میخوان دو ملیون و نیم شغل ایجاد کنن. حالا چطور شغلی با چه درآمدی خدا می دونه. اینطور که من می بینم فعلا تعدیل نیرو تو کارخانه ها بیداد می کنه. کارخانه ها با کمترین حقوق کارمند استخدام می کنن و قرارداد و بیمه هم هیچی . نسترن می گفت برای یک روز رفته تو یه کارخانه مشغول کار شده از هفت صبح تا هفت شب ماهی دویست و پنجاه حدودا (مبغل دقیقش یادم نیست چیزی همین حول و حوش بود) می گفت تو خط تولیدش ماهی صد و هفتاد تومن به کارگرا می دادن تازه بدون نهار و سرویس رفت و برگشت درست و حسابی نداشتن. یه برگه سفید می دادن که امضا کنن بعد تو برگه هرچقدر حقوق که می خواستن خودشون می نوشتن که بعدا به اداره کار بگن ما انقدر حقوق به کارگرامون می دیم. اوضاع کار و اشتغال خیلی خرابه. یا کار نیست یا اگرم کار باشه با شرایط خیلی بد . درواقع برای بیگاری قرارداد می بندن. چه عیبی داره عوضش یه نفر سه هزار میلیارد تومن به جیب می زنه (حالا یه نفرم نه چند نفر)

آقای خامنه ای چند وقت دیگه می ره کرمانشاه. شانس منو می بینی ؟ درست وقتی میاد که من کرمانشاه نیستم.


دست های مهربان تو: بخش پنج
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:26 شماره پست: 28
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مصطفی رفت تو دبستان پسرانه.  حیاط خلوت بود. یکی دوتا پسر پای شیر آبخوری بودند. یکی هم بطرف دستشویی می رفت. مصطفی رفت تو ساختمان. دفتر خلوت بود. مدیر پای میزش مشغول کار بود.  مصطفی سلام کرد. مدیر سر برداشت و به مصطفی نگاه کرد « سلام بفرمایین. » مدیر مردی بود کوتاه و خپل اگر سرپا می ایستاد تا شانه مصطفی بود. سیبیل بزرگی داشت و ابرو های پرش او را اخمو نشان می داد و مصطفی فکر کرد که دانش آموزان زیادی را کتک زده. جلو رفت « رضا می گفت منو خواستین. رضا جلالی . »

-                      برادرشی ؟

-                      نه عمو شم.

-                      پدرش چرا نیومد.

-                      به رحمت خدا رفته.

مدیر ابرو هایش را بالا برد « خدا رحمتش کنه تسلیت می گم. »

-                      ممنون، با من چی کار داشتین ؟ مشکلی پیش اومده ؟ تنبلی کرده ؟

-                      نه بچه درس خونیه. معلمش مشکلی باهاش نداره.

-                      پس چی شده دلم آشوب شد.

مدیر به صندلی کنار دیوار اشاره کرد « بفرمایین بشینین. » مصطفی پا به پا کرد « ممنون، راحتم. اتفاقی افتاده ؟ »

مدیر خودکارش را گذاشت رو ورق ها « ما گفتیم که یکی باشه که کمک کنه برای کلاسا لامپ فلوروسانت بذاریم. جلالی گفت که شما تو مسجد رفت و آمد داری. می خواستم بگم اگه بتونی کمکای مردمو جمع کنی ممنون می شم. متاسفانه آموزش پرورش بودجه نداره. خیلی تلاش کردیم. شما کاری ازت برمیاد ؟ » مصطفی راحت شد « بله ایشالا. همه تلاشمو می کنم. »  مرد گفت « ممنون. » مصطفی گفت « خواهش می کنم. فقط همینو می خواستین بگین ؟ »

-                      آره.

و از جایش برخاست « تمام تلاشتونو بکنین. » مصطفی لبخند زد « چشم، حتما. اگه کاری ندارین من برم. » مدیر از پشت میز در آمد « نه. ولی بازم ازتون ممنونم. »

 

                                               ****************

 

مصطفی دسته گل و جعبه نان شیرینی را با یک دست گرفت و با دست دیگرش زنگ در را فشار داد. صدای آرش آمد « اومدم. »  در باز شد و آرش آمد بیرون « سلام. » مصطفی جواب سلامش را داد. آرش گفت  »می خوای بری خواستگاری ؟ »

-                      چطور مگه ؟

-                      این دسته گل چیه ؟

-                      مگه عیادت مریض نمی ریم ؟ باید گل ببریم دیگه.

 آرش در ار بست و راه افتادند. دم مغازه کیکاووس آرش گفت « چند لحظه صبر کن. » و رفت تو بقالی و با نایلونی که چهار تا کمپوت توش بود برگشت. می خندید. راه افتادند.  مصطفی گفت «  جوک گفت ؟ » آرش گفت « نه می گفت واسه مصطفی می ری خواستگاری ؟ منم گفتم داریم می ریم عیادت امیر برای اون گل گرفته. » مصطفی سر تکان داد. آرش گفت « دسته گلت خیلی خوشکله. چه گلیه ؟ »

-                      ارکید. قشنگه نه ؟

-                      خیلی. واسه همینه مردمو به اشتباه می ندازه. از کجا گرفتی.

-                      از محل خودمون.

-                      محل خودتون کجاس جناب ؟

-                      پهلوی

آرش سوت زد. رسیدند دم خانه امیر. آرش زنگ زد. از پشت در صدای دویدن آمد و بعد در باز شد. دختر بچه کوچکی سر کشید « چی کار داری ؟ » بعد خواهر امیر سر کشید « سلام خوش اومدین. » چادرش را جلوتر کشید « بفرمایین تو. » آرش و مصطفی سلام کردند و رفتند تو. امیر تو اتاقی تو رخت خوابش نشسته بود. دستش به گردنش آویزان بود « سلام خوش اومدین. » مصطفی کنار رخت خواب نشست. گل و نان شیرینی را زمین گذاشت و امیر را بغل کرد و بوسید « فدات بشم. خدارو شکر که حالت خوب شده. » خواهر امیر آمد تو اتاق. مصطفی پس کشید. ناهید گفت « دست شما درد نکنه تو زحمت افتادین. » کمپوت ها و جعبه نان شیرینی را برداشت و رفت. آرش امیر را بوسید « خدارو شکر حالت خیلی خوب شده. تو بیمارستان که دیدمت گفتم امیر از دست رفت. »  امیر خندید. دسته گل را برداشت « چه ارکیدای قشنگی . دستتون درد نکنه. تو زحمت افتادین. » آرش گفت « خواهش می کنم. اینم کار مصطفی س نه من. »

-                      بلاخره زحمت کشیدین دست هردو تون درد نکنه.

گل ها را بو کرد « چقدر قشنگه. » مصطفی گفت « قشنگ می بینیش. » خواهر امیر آمد پارچ آبی دستش بود « دستتون درد نکنه. » و دسته گل را از امیر گرفت و گذاشت تو پارچ و گذاشتش رو طاقچه. دخترک آمد تو. رفت کنار امیر نشست. امیر گفت « سلام کردی ؟ » دخترک سلام کرد و آرش و مصطفی جواب سلامش را دادند . خواهر امیر گفت « زهرا جان مامان، دایی رو اذیت نکن. » امیر گفت « بذار باشه دختر خوبیه. » ناهید رفت. زهرا گفت « چرا دیگه گلابتون نمیاد خونه مون ؟ » امیر خنده خنده گفت « آخه من اینجام. » مصطفی گفت « این حرفو نزن امیر، الآن موقعیت مناسب نیست. مادرت بنده خدا به تو برسه کافیه. »  زهرا گفت « بیارش اینجا. می خوام با هاش بازی کنم. » مصطفی با مهربانی گفت « بذار داییت خوب بشه بعد. »  زهرا برخاست و دوید و از اتاق بیرون رفت امیر عذر خواهی کرد و دراز کشید. مصطفی قضیه مدرسه را پیش کشید. آرش گفت « من با بچه ها صحبت می کنم. به همه می گم ایشالا درست می شه. » امیر گفت « روز انتخابات یه صندوقم می ذاریم برای کمکای مردم. »

 

                                                   ******************

 

کوچه یاس پر شده بود عکس های تبلیغاتی انتخابات ریاست جمهوری. مصطفی سر تکان داد، پوزخند زد « ببین کجا این عکسا رو زدن فکر نمی کنم اینجا یه نفرم رای بده. » صدای قار قار کلاغ آمد. درخت های تو کوچه پر بود از گنجشک هایی که از سرما کپ کرده بودند. در سفید خانه شان باز بود. رفت تو صدای ماشین پدرش را شنید و صدای خفه باز و بسته  شدن در ماشین را شنید و صدای بهمن را « سلام مصطفی. »  مصطفی برگشت. پیر مرد را دید که پشت سرش ایستاده « سلام بابا بهمن خسته نباشی. »  بهمن گفت « سلامت باشی. » وحید آمد « چه عجب. » مصطفی سلام کرد. گفت « من که هر روز اینجام. »  بهمن گفت « آقای دکتر ماشینتونو بشورم ؟ »  وحید گفت « نه دستت درد نکنه تمیزه. ببینم زنت برنگشت ؟ » بهمن گفت « نه هفته دیگه میاد. » وحید آرام زد به بازوی بهمن « نوه هاش دورشو گرفتن یاد تو نمیفته. » بهمن لبخند زد « دختر پسر بزرگم بچه دار شده. برای همین پری نیومده. » وحید خندید « مبارکه پیرمرد نتیجه دارم شدی. هنوز زنده ای ؟ » بهمن خندید. مصطفی تبریک گفت «  ایشالا جشن تولد صد و بیست سالگیش شرکت کنی. » پیر مرد دستش را بالا برد « اووو ه عمر نوح ؟ » مصطفی به پدرش نگاه کرد « بابا اونجا یه مدرسه هست. می خوان براش لامپ فلوروسانت بخرن به پول احتیاج دارن کمک می کنی ؟ » وحید گفت « نه. می برنش. » مصطفی اخم کرد « بابا گناه داره. »

-                      تو بچه ای عقلت نمی رسه. حالیت نیست.

-                      خب خودت لامپ بخر.

وحید اخم کرده بود « اگه واسه این اومدی برو پی کارت. من یه قرونم به اینا نمی دم. » مصطفی ناراحت شد « باشه هرچی میل خودته  من وظیفه م بود بگم. »

-                      بی خود برو پی کارت.

مصطفی از تو جیب کاپشنش پاکتی را در آورد « پس اینو بده به مامان.» دادش وحید و خدا حافظی کرد و رفت. وحید رفت تو ساختمان. گلناز نشسته بود تو سالن و گل چینی درست می کرد و تلوزیون هم روشن بود. وحید گفت « سلام خانومی چی کار می کنی ؟ » گلناز خمیر را رها کرد « سلام وحید جان مشغول گل درست کردنم. خسته نباشی » وحید رو مبل کنار گلناز نشست. گلناز پاکت را از وحید گرفت « این چیه »

-                      چه می دونم ؟ مصطفی داد.

-                      کجاس ؟

-                      اومد و رفت.

-                      دعواتون شد ؟

-                      نه بابا.

گلناز پاکت را باز کرد. توش سه هزار تومان پول بود و یک نامه. نامه را در آورد و خواند. وحید سر کشید « چی نوشته ؟ » گلناز نامه را گذاشت رو قلبش « نوشته حقوق عقب افتاده شونو همراه عیدی بهشون دادن. » دوباره پاکت را باز کرد « لابلای پول ها انگشتر ظریفی را دید که یک گرم بیشتر نداشت « فداش شم. از پول عیدیش برام انگشتر گرفته. » انگشتر را در آورد و گذاشتش به انگشت کوچکش و انگشتر را بوسید. وحید آه کشید « اگه یه ذره عقل داشت بهترین پسر دنیا بود. »

 

                                                  ******************

 

مصطفی رفت تو مسجد. صف طولانی مردم که برای رای دادن آمده بودند تا دم در کشیده شده بود « خدایا من الآن باید برم ماموریت. » پشت سر پیرمردی ایستاد. خسرو را دید که چند نفر تا صندوق بیشتر فاصله نداشت. به پیر مرد گفت « پدر جان من پشت سر شمام. » پیرمرد به مصطفی نگاه کرد « باشه. » مصطفی رفت پیش خسرو « سلام. » خسرو گفت « سلام کجا بودی ؟ »

-                      ماموریت بودم. الانم باید برم.

مردی که پشت سر خسرو ایستاده بود گفت « باید بری آخر صف. » مصطفی گفت « چشم می رم. » و به خسرو گفت « رای گیری تا ساعت چنده ؟ » خسرو گفت « هفت. »

-                      گمون نمی کنم بتونم رای بدم.

-                      چرا ؟

-                      باید برم ماموریت. کردستان.

-                      دموکراتا ؟

-                      آره.

-                      من جامو می دم بهت تو رای بده من می رم آخر صف.

-                      نه ممنون.

-                      لوس نشو دیگه.

مصطفی را کشید تو صف و خودش آمد بیرون. مصطفی با قدر دانی گفت « خدا خیرت بده خسرو. » خسرو رفت آخر صف. مصطفی شناسنامه اش را داد و منتظر شد. رای که داد رفت پیش خسرو « ممنون خسرو. » خسرو گفت « خواهش می کنم قابل نداشت. » مصطفی دوید و از مسجد بیرون آمد...  درخانه را باز کرد و رفت تو. رضا و گلابتون تو حیاط خط خط بازی می کردند. رضا گفت « چه زود رای دادی.» مصطفی رفت تو هال « آره یکی از بچه ها لطف کرد و جاشو بهم داد. » رفت تو اتاق و لباس عوض کرد و لباس خلبانی پوشید و برگشت تو حیاط « بچه ها مراقب باشید. درم به روی هیچ کس باز نکنین. من خودم کلید دارم. شاید شبم نیومدم. » خداحافظی کرد و رفت بیرون. سر کوچه آرش را دید برایش دست تکان داد آرش راهش را کج کرد « سلام. » مصطفی گفت « سلام خسته نباشی. » آرش گفت « ممنون یه ماشین مدل بالا اومده بود مثل ماشین بابات. صاحبش مگه راضی می شد فردا بیاد ببره ش ؟ می گفت می خوام برم بهش گل بزنم عروسی پسرمه باید درستش کنین. پدرمونو درآورد. تازه الآن اومدم رای بدم. » موتوری رسید. دونفر سوارش بودند کلاه کاسکت سرشان بود.  یکی شان گفت « مصطفی نیکو تویی ؟ » مصطفی گفت « آره منم بفرمایین. » مصطفی نفهمید مرد پشت سری مسلسل را از کجا آورد. مرد هردو شان را هدف گرفت...    بیمارستان خلوت بود دم اتاق عمل سه نفر منتظر بودند خسرو کنار دیوار نشست سرش را میان دست هایش گرفت  صدای زن و مردی را شنید « آقای دکتر بچه مون چی شد ؟ » و بعد صدای پدر مصطفی را شنید « حالش خوبه خطر رفع شده. » برخاست پدر مصطفی را دید با لباس سبز اتاق عمل « وا ا ا ی چه خاکی تو سرم بریزم ؟» وحید خسرو را دید. آمد طرفش « تو اینجا چی کار می کنی بچه ؟ »  خسرو به لکنت افتاد « من ؟ هی هی هیچی. »  رنگ وحید مثل گچ سفید شد « برای مصطفی که اتفاقی نیفتاده ؟ » خسرو هیچ نگفت جلوی پایش را نگاه کرد. وحید سست شد. به زانو افتاد. خسرو داد زد « یکی کمک کنه. » خم شد زیر بغل وحید را گرفت « آقای نیکو. » دو پرستار دوان دوان آمدند وحید به سختی سر پا ایستاد « کشتنش؟ » خسرو اشک ریخت « خدا نکنه بردنش اتاق عمل. » یکی از پرستار ها گفت « اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟ » وحید شکست هق هقش تمام سالن را برداشت

 

                                               ********************

پدر و مادر آرش و گلناز هرسه پریشان حال رونیمکت های روبروی اتاق عمل نشسته بودند. آنقدر شیون و زاری کرده بودند که نای حرف زدن هم نداشتند. وحید رفته بود تو اتاق عمل و هنوز در نیامده بود. جواد و سرهنگ مدنی گوشه ای ایستاده بودند. وحید از اتاق عمل در آمد « پسر شما رو الآن منتقل می کنن تو بخش. بفرمایین. طبقه دو اتاق چهار. حالشم خوبه. » خانم و آقای رمضانی با شادی برخاستند. آقای رمضانی گفت « خدا خیرتون بده آقا. » وحید کنار گلناز نشست « من کاری نکردم. » گلناز گفت « مصطفی چی ؟ » وحید آه کشید « هنوز هیچی. » گلناز سرش را به دیوار تکیه داد. گریه کرد. در اتاق عمل باز شد دو پرستار آرش را روی تخت سیاری آوردند بیرون. پدر و مادر آرش همراهش رفتند سرهنگ مدنی گفت « چقدر طول می کشه ؟ » وحید گفت « نمی دونم. تو برو علی جان ممنون که تا حالا وایسادی. »  سرهنگ گفت « تا بیارنش بیرون می مونم. » وحید اشک ریخت « بچه مو پرپر کردن. » سرهنگ شانه های وحید را مالید « حد اقل  جلوی زنت گریه نکن. » امیر همراه گلابتون و رضا آمد. جواد وحشت کرد « یا امام رضا تو این موقعیت ؟ » رضا و گلابتون پدر مادر مصطفی را که دیدند جلو نیامدند. امیر جلو آمد سلام کرد « چی شد ؟ » جواد گفت « هیچی دوستتو بردن بخش. آرش. » سرهنگ مدنی گفت « بچه هاتو با خودت آوردی  بیمارستان ؟ » امیر گفت « من هنوز بیست و یک سالمه زنم ندارم. برادر زاده های مصطفی هستن. » وحید و گلناز هردو با تعجب گفتند « چی ؟ » وحید برخاست « زده به سرت ؟ مصطفی فقط یه خواهر داره اونم بچه ش دو ماه شه . » امیر جا خورد « ولی اینا نوه های شمان. » گلناز پا شد « مرض داری مگه ؟ به اندازه کافی اعصابومون خورد هست. » امیر گفت « به خدا به جون خودم مصطفی گفت اینا برادر زاده هاشن. » رو کرد به جواد « مگه نه ؟ »  جواد گفت « نه »  امیر به رضا و گلابتون نگاه کرد که کنار هم ایستاده بودند و با وحشت گریه می کردند. جواد با خودش گفت « خدایا چاره ای نیست باید بگم. » و تمام ماجرا را برای وحید و گلناز تعریف کرد. وحید بهت زده به رضا و گلابتون نگاه کرد. گلناز نشست « خدایا داری باهامون چی کار می کنی ؟ »  امیر برگشت به بچه ها نگاه کرد « چطور تا حالا نفهمیده بودم ؟ » سرهنگ برای بچه ها دلش سوخت « حالا این دو تا طفل معصومو آوردی اینجا چی کار ؟ » امیر گفت « مردن از بس گریه کردن. » وحید رو نیمکت نشست « کاش مرده بودم راحت شده بودم. » جواد گفت « من بهش گفتم اگه می تونه رهاشون کنه ولی گفت نمی تونه مسئولیتشون رو قبول کرده تا آخرشم پاش وایساده. آقای نیکو برای همین برنمی گشت خونه.»  وحید برخاست رفت تو سالن اتاق عمل،رفت دم اتاقی که مصطفی توش بود. از پنجره کوچک در به پسرش نگاه کرد که هشت نفر دوره اش کرده بودند پرستاری آمد « آقای دکتر شما بفرمایین برین خونه. عملش که تموم شد من بهتون خبر می دم. » وحید گفت « نه. همینجا می مونم. » پرستار رفت .وحید دوباره به مصطفی نگاه کرد که فقط کف پاهاش پیدا بود اشک ریخت « ای خدا اگه بچه م خوب بشه تا آخر عمرم از اون دو تا بچه مراقبت می کنم. مدرسه رم درست می کنم قول می دم. » پیشانی اش را به شیشه چسباند و هق هق کرد.

 

                                                             **********

 

مصطفی بعد از یک هفته به هوش آمد. تمام تنش درد می کرد. ناله کرد. همه چیز یادش آمد. وحید آمد « سلام مصطفی جان. » بوسیدش « خدارو شکر بهوش اومدی . »  اشک تو چشمانش حلقه زد « حرف بزن مصطفی جان. »  مصطفی گفت « بابا به مامان که نگفتی ؟ » وحید موهای پسرش را نوازش کرد « همه دنیا فهمیدن. »

-                      بابا.

-                      جانم.

-                      هیچی.

-                      حال اون دوتا بچه م خوبه.

مصطفی لبش را به دندان گرفت گفت « بابا بچه های خوبین. »

-                      می دونم.

-                      چطور فهمیدی ؟

-                      بذار برای بعد. حالا بخواب.

-                      دلم برای مامان تنگ شده.

-                      بهش می گم بیاد.

-                      آرش چی ؟

-                      حالش خوبه. پس فردا مرخص می شه.

-                      بابا بچه ها فقط برای امشب شام دارن.

وحید بامهربانی صورت مصطفی را نوازش کرد « باشه مادرت خودش به فکرشون هست. »

-                      ترو خدا اذیتشون نکنین.

-                      دیگه چی ؟ مگه مرض دارم ؟ بگیر بخواب.

دکتر کیانی آمد تو اتاق « به خدارو شکر بهوش اومده چرا خبر ندادی ؟ » و آمد کنار مصطفی « یه هفته س بابات از کنارت جم نخورده. یا تو اتاق عمل بوده یا بالا سر تو. » مصطفی چشم هایش را بست «  حالم خوب نیست درد دارم. دلم بهم می خوره. » وحشت زده چشم گشود « یه هفته ؟ » وحید گفت « آره. نگران نباش همه خوبن وقتی منتقل شدی بخش، هم مادرتو میبینی هم بچه ها رو. » دکتر کیانی گفت « لوله رو در میارم بهش غذا بده گلوش از خشکی در بیاد. » وحید گفت « اول بهش چای میدم. » کیانی مصطفی را معاینه کرد « می رم چای میارم. » و رفت. وحید رو صندلی نشست « تو که گفتی تهدیدت نکردن. » مصطفی گفت « راست گفتم. » وحید دست مصطفی را گرفت « پس چرا این بلا رو سرت آوردن ؟ »

-                      فکر می کنم بدونم کی بود.

وحید از جا پرید « کی بود ؟ »

-                      اسمشو نمی دونم.

-                      پس چی ؟

-                      قیافه ش یادمه.

-                      ولی آرش می گفت کلا کاسکت سرش بوده.

-                      از رو صداش شناختمش.

وحید گفت « من الآن برمی گردم. » و دوید و از اتاق بیرون رفت.

 

                                              ******************

مصطفی  از ماشین پیاده شد وحید کمکش کرد « مصطفی فقط امروز ها. شب برت می گردونم خونه. » مصطفی گفت « بابا می خوام پیش بچه ها باشم. » در زد. وحید گفت « تا وقتی خوب نشدی نمی ذارم برگردی. بچه هام راحتن نگران اونا نباش. » در باز شد رضا سر کشید با شادی سلام کرد « خوش اومدی عمو » در را بیشتر باز کرد. مصطفی و وحید رفتند تو. دیوار های حیاط سیمان سفید شده بود و کف حیاط موازییک بود. مصطفی ایستاد « بابا اینجارو درست کردین ؟ » وحید گفت « آره. خونه نبود که. » و رفتند تو هال .دیوار ها کاغذ دیواری سفید بدون نقش شده بود، کف خانه فرش شده بود و چند پشتی به دیوار ها تکیه زده شده بود. یک گلدان گل مصنوعی رو میز عسلی کنار دیوار بود « اینجا چقدر عوض شده. » به رضا نگاه کرد « گلابتون کجاس ؟ » رضا گفت « تو اتاق خوابیده. خیلی منتظر شد ولی خوابش برد. » مصطفی رفت تو اتاق. اتاق هم مثل هال تغییر کرده بود. گلابتون کنار دیوار خواب بود و پتوی صورتی رنگی روش بود کنارش نشست دلش نیامد بیدارش کند. برخاست و رفت تو هال وحید برایش رخت خواب پهن کرد « بیا دراز بکش. » مصطفی تو رخت خوابش دراز کشید « ممنون بابا. » وحید گفت « من می رم مادرتو بیارم احتمالا سوگلم میاد. » مصطفی تشکر کرد. وحید رفت. رضا ورقی را گرفت جلوی مصطفی « کارنامه م عمو. » مصطفی کارنامه را گرفت. نگاهش کرد « آفرین همه ش جز املا بیسته. املات چرا هیجده س ؟ » رضا گفت « معذرت می خوام عمو خیلی تمرین کردم. ولی بازم دو تا غلط داشتم. »

-                      عیبی نداره ثلث دیگه همه ش بیست می شه.

رضا برای مصطفی میوه آورد. مصطفی گفت « این مدتی که نبودم چی کار کردی ؟ خواهرتو که اذیت نکردی ؟ » رضا نشست « نه عمو. »

-                      مامان بابا که ناراحتتون نکردن.

-                      نه عمو مادر و پدرتون خیلی خوبن.

-                      خواهرم چی ؟

-                      خواهرتون از ما بدش میاد.

-                      عیبی نداره. تو فقط باید مراقب خواهرت باشی. رضا تابستون می فرستمت کار یاد بگیری. اگه من نبودم بتونی رو پای خودت وایسی.

رضا غم زده به مصطفی چشم دوخته بود « عمو چرا اینطوری حرف می زنی ؟ دیگه پیش ما نمی مونی ؟ »

-                      چرا. ولی این بار نشد دفعه دیگه. عمر نوح که ندارم.

رضا بغض  کرد « اینجوری حرف نزن عمو. » مصطفی لبخند زد « باشه. » صدای در آمد. رضا دوید و رفت تو حیاط. صدای باز شدن در آمد و بعد صدای امیر و آرش و عباس. و بعد خودشان آمدند تو. سلام و احوال پرسی کردند خانه شلوغ شد. امیر دسته گل را داد رضا « بیا رضا جان بذارش تو گلدون. » مصطفی نشست « دستتون درد نکنه خوش اومدین.» آرش گفت « چرا خوب نمی شی ؟ دق کردم. » دور مصطفی نشستند. رضا دسته گل را گذاشت تو گلدان گل و گذاشت رو میز عسلی. امیر گفت « لامصب چقدر داده بودی اون گلارو گرفته بودی ؟ ورشکست شدیم تا سه تا دونه ارکید گرفتیم. دسته گلت هفتا گل داشت.» مصطفی گفت « راضی به زحمت نبودم این چه کاری بود ؟ » عباس گفت « شرمنده خواستیم نون شیرینیم بگیریم پولمون ته کشید. » مصطفی گفت « شرمنده م کردین. » رضا براشان میوه و شیرینی آورد گلابتون از اتاق در آمد مصطفی را که دید از شادی داد زد « عمو. کی اومدی ؟  » رفت پیش مصطفی خودش را در آغوش مطفی رها کرد. مصطفی بوسیدش جانم خیلی دلم برات تنگ شده بود. »  آرش گفت « طفل معصوم تو این مدت خواب و خوراکش گریه بود. » مصطفی  گلابتون را نوازش کرد «  ترو خدا اگه روزی نبودم مراقب این دوتا باشین. » عباس گفت « آره جون خودت تا بیست سال دیگه باید خودت جورشونو بکشی. » مصطفی دراز کشید « ببخشید. » آه کشید « خیلی ضعیف شدم. » آرش گفت « خب دوباره خوب می شی. » امیر گفت « اگه بدونی. این دختره یه گوشه ای نشسته بود می گفت ای کاش من بمیرم ولی عمو مصطفی خوب بشه. » مصطفی گلابتون را نوازش کرد « خدا نکنه این چه حرفی بود ؟ » گلابتون گفت «خیلی دوستت دارم عمو. » مصطفی گفت « خب منم خیلی دوستت دارم گل گلدون. »  امیر گفت « خسرو رفته خاستگاری نتونست بیاد عذر خواهی کرد. » مصطفی خندید « اِ  پس دعام گرفت ایشالا عروسی شماها » امیر گفت « اگه انقد دعات کارگره بیشتر دعا کن. » عباس گفت « ولمون کن ترو خدا واسه این دوتا دعا کن من نمی خوام سر بی درد سری داریم به زور می خواین دستمال ببندین ؟ » رضا نشست طرف دیگر مصطفی. مصطفی بغلش کرد ...         وحید و گلناز آمدند تو. مصطفی نشست « سلام چقدر دیر رسیدین. »  گلناز پاکت سفیدی را داد دست مصطفی « بیا . » مصطفی پاکت را باز کرد « چیه ؟ »  وحید گفت « سند یه مغازه س برای بچه ها،اجاره ش بدین پولشو بردارن. »  مصطفی با شادی گفت « فدای هردو تون بشم. » اشک از چشمانش جاری شد. گلناز نشست  « کجان ؟ » مصطفی گفت « خوابیدن. خیلی خسته بودن. »  وحید زیر لب گفت «  اگه نذر نداشتم  تاحالا پرتشون کرده بودم بیرون. » مصطفی دراز کشید « من نمی تونم محبتتونو جبران کنم. خدا خودش جبران کنه. » صدای زنگ در آمد وحید رفت تو حیاط. مصطفی با محبت به مادرش نگاه کرد. گلناز گفت « راستشو بگو چی تو مغذت می گذره ؟ » مصطفی لبخند زد « دارم براتون دعا می کنم. » گلناز خندید « لابد دعا می کنی که خدا به راه راست هدایتمون کنه. » مصطفی گفت « بگمش ؟ »

- بگو.

- بار الها ! به راستی که چه روزگار درازی را در پروریدن من گذرانده اند، و چه رنج ها و محنت هایی که در مراقبت از من به جان خریده اند، و تا چه پایه به خاطر رفاه و آسایش من دشواری ها را بر خویشتن، روا داشته اند. خدایا ! این همه خوبی ها را چگونه می توانم برشمارم ؟ هیهات که هرگز نمی توانند همه حقوقی را که برگردن من دارند، به تمامی باز ستانند، و من نیز هرگز نمی توانم به آن سان که سزاوار منزلت آنان است، حقوقشان را دریابم، و هرگز نمی توانم حق خدمتشان را آنچنان که باید بجای آورم.  خدایا ! بر محمد و دودمان و تبار پاکش درود فرست و پدر و مادرم را به بهترین چیزی که به پدران و مادران با ایمانت بخشیده ای، ممتاز گردان، ای مهربان ترین مهربانان.

گلناز کشید کنار مصطفی، بوسیدش « تو همه عمر منی. » وحید آمد « باز چی شده که شما پریدین تو بغل هم ؟ » گلناز مصطفی را نوازش کرد و باز بوسید. به وحید نگاه کرد. « ببین چه دعا های قشنگی می خونه. »وحید اخم کرد « مهمون داری. «

پایان

 

**************

دست های مهربان تو: بخش چهار

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:25 شماره پست: 27

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مصطفی دکمه های ژاکت گلابتون را بست « تا من نفت بیارم درش نیار. باشه ؟ » گلابتون گفت « باشه. » مصطفی برخاست و رفت تو حیاط «  خونه مثل یخچال شده.  »  پشیمان شد « کاش همراه خودم ببرمش. »  رفت دم در هال و سر کشید تو. گلابتون پای دفتر نقاشی اش بود و نگاهش می کرد. مصطفی گفت « می خوای ببرمت بیرون ؟ با هم بریم نفت بگیریم ؟ » گلابتون از جا جست « آره. » و دوید طرف مصطفی. مصطفی گفت « برو کاپشن و روسری تو بیار. » گلابتون رفت تو اتاق و کاپشن و روسری به دست آمد. مصطفی دم رد هال رو پنجه نشست، کاپشن و روسری را به تن گلابتون کرد. چکمه های زرد گلابتون را از جا کفشی برداشت و گذاشت جلوی پاش « بپوش. » آه کشید فکر کرد « پوتینای من کجا چکمه های پلاستیکی این بچه کجا ؟ ای کاش می تونستم یه چیز بهتری براش بگیرم. »  از گلابتون شرم کرد « بیچاره اون پدرایی که نمی تونن خواسته های بچه هاشونو بر آورده کنن. » گلابتون با تعجب نگاهش کرد « چی ؟ » مصطفی صورت گلابتون را نوازش کرد « هیچی. »  برخاست دست گلابتون را گرفت در هال را بست و قفل کرد پیت های نفت را گذاشت تو فرغون و همراه گلابتون از خانه در آمد. کوچه از باران صبح خیس بود و به شدت گل آلود. بچه ها تو کوچه بازی می کردند. مصطفی دسته های فرغون را گرفت و راه افتاد. گلابتون هرجا چاله آبی می دید می رفت توش و آبش را گل آلود می کرد. پیچیدند تو کوچه مسجد صف نفت طولانی بود. مصطفی پیت هایش را گذاشت تو صف. پول نفت را جدا کرد. اشک تو چشم هایش حلقه زد « فقط یه آبنبات می تونم باهاش بگیرم. » دست گلابتون را گرفت و رفت تو بغالی گلابتون گفت « یه پفک برام بخر. » مصطفی گلابتون را بغل کرد. بوسیدش آرام بیخ گوشش گفت « عزیزم پول ندارم » گلابتون گفت خب « هیچی نمی خوام. »  مغازه دار به مصطفی نگاه کرد « بفرما مصطفی جان. »  مصطفی سلام کرد، به تنگ آبنبات ها اشاره کرد « اینا دونه ای چنده ؟ » کیکاووس به سیبیل بزرگش دست کشید « یه قرون. »  مصطفی گفت « دوتا بدین. »  و به گلابتون نگاه کرد « چه رنگی می خوای ؟ » گلابتون گفت « قرمز و پرتقالی. » مصطفی یک سکه دو ریالی گذاشت تو ترازو « یه قرمز و یه پرتقالی. » کیکاووس دوتا آبنبات در آورد و داد گلابتون « قابل نداره پسرم. » مصطفی لبخند زد « ممنون. » از بقالی در آمد و رفت تو صف نفت. گلابتون را زمین گذاشت، فکر کرد « یعنی برم از بابا پول بگیرم ؟ » از خودش بدش آمد « چقدر احمقم. فقط همین مونده بابا بفهمه حقوق ندادن. » آه کشید « خدایا. » صف تکان خورد. مصطفی فرغون را جلو برد. صدای آرش را شنید. صداش می کرد. برگشت دید آرش از سر کوچه می دود و می آید براش دست تکان داد. آرش رسید سلام کردند و با هم دست دادند. آرش گفت « مامانت اومد در خونه ت نبودی. » مصطفی شانه های آرش را گرفت « مامان ؟ »

-                      آره خودش گفت که مامانته.

و پاکتی را از تو جیبش در آورد « اینو مامانت داد. »

-                      حالا کجاس ؟

-                      رفت. من گفتم میام صدات می کنم ولی اون رفت.

مصطفی پاکت را گرفت. دلش برای مادرش پر کشید « دستت درد نکنه. » آرش پا به پا کرد « خواهش می کنم. من باید برم تعمیرگاه. » مصطفی پاکت را باز کرد « چرا انقدر دیر ؟ » آرش گفت « مامانم پیغام فرستاد لوله آب آشپز خونه بسته نمی شه. رفتم درستش کردم. » خداحافظی کرد و رفت. مصطفی تو پاکت را نگاه کرد. چند اسکناس دویست تومانی همراه یک نامه داخلش بود. نامه را در آورد و خواند و نامه را بوسید « فدات بشم مامان. »          ...     مصطفی میوه ها را شست و برد تو هال. رضا مشق می نوشت و گلابتون گوشه ای خواب بود. مصطفی ظرف میوه را زمین گذاشت « رضا جان بیا پرتقال بخور. » و کشید کنار گلابتون. رضا به پرتقال ها نگاه کرد « عمو مصطفی ای کاش این میوه ها رو نمی گرفتی. » مصطفی گونه گلابتون را نوازش کرد «مامانم برام پول فرستاد. گلابتون عزیز دلم پاشو. » گلابتون نالید « مامان. » مصطفی نشاندش « بیا میوه بخور. » گلابتون نشسته خوابید. مصطفی گفت « طفلی انقدر تو صف وایساد. » و کمک کرد تا گلابتون دراز کشید برایش بالش و پتو آورد به رضا نگاه کرد. بوی پرتقال تو اتاق پخش شد رفت کنار ظرف میوه. رضا پرتقال پوست کنده را گرفت جلوی مصطفی « بیا عمو برای شما پوست کندم.» مصطفی پرتقال را گرفت و تشکر کرد. صدای در آمد. مصطفی رفت تو حیاط « کیه ؟ » صدای گلناز آمد « منم باز کن مصطفی گفت « چند لحظه صبر کن. » رفت تو « رضا پاشو مامانم اومده. » رضا دوید طرف گلابتون. دخترک را بغل کرد مصطفی دفتر و کتاب رضا را برداشت و برد تو اتاق و کاپشنش برداشت و رفت تو حیاط. کاپشن پوشید در را باز کرد، با شادی سلام کرد « خوش اومدی بفرما. » پدرش را که دید دلش ریخت و دست و پایش یخ کرد « سلام بابا. » پدر ومادرش سلام کردند و آمدند تو. نگاه مصطفی رفت طرف جا کفشی که چکمه های زرد گلابتون توش برق می زد. لرز کرد و سست شد « خدایا به خاطر این دوتا بچه رحم کن. » برق رفت و همه جا تاریک شد. وحید گفت « پیرم کردی بچه. » صداش گرفته بود. مصطفی پیشانی پدرش را بوسید « خوش اومدی بابا. بفرمایین تو و گونه های گلناز را بوسید. گلناز گفت « پسره پولا رو بهت داد ؟ » مصطفی گفت « آره مامان دستت درد نکنه. »

-                      چقدر بود ؟

-                      مامااان.

-                      می گم چقدر بود ؟

-                      سه هزار تومن.

گلناز سر تکان داد. وحید گفت « ازش بلند نکرده. » مصطفی گفت « آرش پسر خوبیه. » و رفتند تو هال. مصطفی گفت « بفرمایین. بشینین. الان فانوس میارم. » رفت تو حیاط چکمه ها و کفش های بچه ها را برداشت و برد تو آشپز خانه. فانوس روشن کرد و برد تو هال. برای پدر و مادرش بشقاب آورد و گذاشت جلوشان. میوه تعارفشان کرد وحید آه کشید « بگیر بشین. » مصطفی نشست « چه عجب سری به پسرتون زدین. » وحید گفت « اگه می گفتی یه خونه بهتر برات می گرفتم. » مصطفی گفت « همینجا خوبه با دست رنج خودم خریدمش. » وحید پوزخند زد. گلناز گفت « انقدر حماقت نکن. » وحید گفت « دیواراش هنوز گچ نشده، فرش نداری این چه وضعیه ؟ » آه کشید آخرش دق مرگم می کنی. » مصطفی گفت « خدا نکنه بابا این چه حرفیه ؟ من اینجا راحتم. خودتو ناراحت نکن. » دست های وحید را تو دست گرفت و بوسید. وحید دست هایش را کشید « این ادا ها چیه ؟ » مصطفی گفت « اینطوری همه راحتیم. یادتون میاد چقدر جر و بحث می کردیم ؟ یه روز خوش نداشتیم ؟ » وحید گفت « فکر کردی حالا خیلی خوشیم ؟ » مصطفی سر انداخت پایین. گلناز گفت « اگه بدونی وقتی فهمیدیم بهت حقوق ندادن چه حالی شدیم ؟ چرا بیست روزه که به ما هیچی نگفتی ؟ » حرف زدنش تلخ بود « اینا همینطورین مملکتو به باد می دن. ازتون بیگاری می کشن. » مصطفی اخم کرد « ترو خدا نگو. » گلناز یکهو پکید و زد زیر گریه. وحید با تندی گفت « ببین با مادرت چی کار می کنی ؟ » مصطفی اشک های گلناز را پاک کرد، پیشانی اش را بوسید « عمرم فدات ترو خدا گریه نکن. » صورت مادرش را با انگشت بالا گرفت « یه سال بهم فرصت بدین. اگه حرفای شما درست بود بهتون قول می دم برگردم، هرچی گفتین قبول کنم. » گونه های مادرش را بوسید « گریه نکن. » وحید گفت « ما می خوایم بریم آلمان. » مصطفی ابرو هایش را بالا برد « چند وقت ؟ مگه تازه از اونجا برنگشتین ؟ » وحید گفت « برای همیشه می ریم. تو هم از خر شیطون پیاده شو همراه ما بیا. » مصطفی وا رفت « آخه چرا ؟ »

-                      برای اینکه اینجا امنیت نداره  نمی شه زندگی کرد.

-                      بابا همیشه که اینطور نمی مونه. ما گروهکارو از بین می بریم.

وحید پوزخند زد « خاک برسر مملکتی که تو و امثال تو نظامیش باشین. » مصطفی دندان ها را رو هم فشرد، سر انداخت پایین. گلناز گفت « همراه ما بیا مصطفی. » مصطفی گفت « نمیام. » وحید گفت « فکر کردین می تونین جلوی آمریکا وایسین ؟ » مصطفی گفت « چرا نتونیم ؟ مگه ما چه مون از اونا کمتره ؟ » وحید خندید « خیلی احمقی. » سر تکان داد « خدایا یه ذره عقل به این بچه بده. » به چشم های پسرش نگاه کرد « زمینا دست تو باشه. مراقبشون باش. تابستون محصول رو برداشت کن پولشم بریز حساب سوییس تا من یه شماره حساب از آلمان بهت بدم. » پشیمان شد « پولشو برا خودت نگه دار. » مصطفی گفت « براتون می فرستم. » وحید گفت « لازم نکرده. » رو کرد به زنش « پاشو بریم. » هردوشان برخاستند مصطفی پاشد « کی می رین ؟ » گلناز گفت « دوهفته دیگه. »

-                      سوگل چی ؟

-                      ماه دیگه با شوهرش میاد.

مصطفی آه کشید « از فرودگاه تهران می رین ؟ » وحید سر تکان داد. مصطفی گفت « ترو خدا یه کم دیگه بمونین. شام درست می کنم با هم باشیم. » گلناز آه کشید « شما خوردیم. » چهره اش با نور فانوس مریض می نمود. مصطفی التماس کرد « ترو خدا یه کم دیگه بمونین. » وحید گفت « بمونیم که دق کنیم ؟ اینجا قبره نه خونه. » و راه افتاد به طرف در گلناز و مصطفی پشت سرش رفتند تو حیاط. مصطفی سر راه فانوس را هم برداشت. گلناز و وحید که رفتند مصطفی برگشت تو هال. صدا زد « رضا، گلابتون. » در حمام را باز کرد. رضا و گلابتون تو تاریکی نشسته بودند. رضا دم دهان گلابتون را گرفته بود و معلوم بود گلابتون تمام مدت را گریه کرده. مصطفی گفت « دهنشو ول کن. » رفت تو حمام، گلابتون را بغل کرد و فانوس را داد دست رضا و گلابتون را بوسید « چرا گریه کردی ؟ » گلابتون هق هق کرد. سر گذاشت رو شان مصطفی « عمو و و و » مصطفی رفت تو هال « جان عمو گریه نکن.. قشنگ من فدات بشم. » نشست کنار ظرف میوه « پرتقال می خوری ؟ » گلابتون همچنان گریه می کرد. رضا آمد، نشست « عمو مصطفی می خوای بری آلمان ؟ » مصطفی گفت « نه نمی رم. » مصطفی صورت گلابتون را کف دست پاک کرد « گریه نکن دیگه. » گلابتون آرام شد مصطفی چند پر پرتقال را داد دست گلابتون « بخور فدات شم. » گلابتون نفس نفس می زد، پرتقال را گذاشت تو دهانش و تیکه داد به مصطفی. پلک هاش سنگین شد. مصطفی گفت « رضا دعا کن مامان بابام منصرف بشن. اگه برن خیلی تنها می شم. » رضا گفت « ای کاش بمونن. معلممون می گفت خارج حوب نیست. مردمش بدن. » مصطفی آه کشید « همه بد نیستن. ولی برای هر آدمی کشور خودش بهترین جاس. » به گلابتون نگاه کرد. گلابتون خواب بود.

 

                                   *********************

 

مصطفی با سر انگشت در زد، پا به پا کرد خودش را کشید پناه آب پر دیوار و چتر را بست. « کوچه سراسر گل بود. وسط کوچه آب راه گرفته بود. در باز شد. مادر آرش سر کشید « کیه ؟ » مصطفی کمی جلو رفت « سلام خانوم رمضانی. » زن گفت « سلام پسرم خیر باشه این وقت صبح. » مصطفی گفت « ببخشید که مزاحم شدم آرش هست ؟ » زن گفت « بیا تو الآن صداش می کنم. بیا تو. »

-                      خوابیده ؟

-                      نه.

و رفت. صداش آمد « بیا تو مصطفی جان. » مصطفی عقب کشید « اه ببین پوتینم چی شد. » صدای شر شر باران سکوت کوچه را می شکست. آرش آمد « سلام چرا دم در وایسادی ؟ بیا تو. »  مصطفی نگاهش کرد « سلام نه ممنون، باید برم. الآن سرویس میاد دنبالم. »

-                      اتفاقی افتاده ؟

-                      نه فقط یه زحمتی داشتم، باید زود تر می گفتم کوتاهی کردم.

آرش نگران شد « چی شده ؟ »

-                      هیچی بابا، فقط اومدم بگم وصیت نامه م  زیر قرآن تو طاقچه س. آدرس خونه مون روشه. اگه اتفاقی برام افتاد ببر بدش مامانم.

چشمان آرش گشاد شد « چی می گی ؟ حالت خوبه ؟ » مصطفی خندید « آره بابا چرا اینجوری شدی ؟ »

-                      پس چی می گی ؟

-                      ای بابا گفتم که زیر قرآن رو طاقچه س. فقطم بده به مامانم. دست هیچ کس ندیش.

چتر ار گذاشت کنار دیوار، صورت آرش را تو دست گرفت « حواست با منه ؟ ترو خدا اینجوری نگام نکن. » آرش دست های مصطفی را گرفت « مگه نگفتی رفتن آلمان ؟ » مصطفی گفت « دوشنبه هفته بعد می رن. باشه ؟ یادت نمی ره ؟ » آرش گفت « باشه یادم نمی ره. حالا چی شده ؟ » مصطفی خندید « هیچی بابا. فدات بشم ببخشید که این وقت صبح مزاحمتون شدم. از مادرتم عذر خواهی کن. » چترش را برداشت و باز کرد « خدافظ. » آرش هاج و واج گفت « به سلامت. » مصطفی قدم دو از کنار دیوار رفت سر خیابان.

 

                                       ******************

مصطفی وارد کوچه که شد، ماشین پدرش را دید. جا خورد « این وقت شب اینا اینجا چی کار می کنن ؟ » وقتی رسید خم شد از شیشیه پنجره تو ماشین را نگاه کرد. پدر و مادرش تو تاریکی نشسته بودند. زد به شیشه و قد راست کرد. پدر و مادرش پیاده شدند. مصطفی سلام کرد. گلناز با تمام توان سیلی محکمی به مصطفی زد. مصطفی بهت زده به گلناز نگاه کرد، خوش آمد گویی تو دهانش ماسید. وحید هرچه از دهانش در آمد به مصطفی گفت. گلناز مثل عزیز مرده ها گریه می کرد. در خانه روبرو باز شد. آقای فاضل سر کشید بیرون « طوری شده ؟ » مصطفی برگشت « سلام. نه طوری نشده، شما بفرمایین. » وحید توپید « به تو چه مرتیکه که تو زندگی مردم دخالت می کنی ؟ » مصطفی التماس کرد « تروخدا بابا. » و برگشت به آقای فاضل. دید که آقای فاضل با چشمان دریده و دهان باز نگاهشان می کند « ببخشید آقای فاضل. شرمنده م. شما ببخشید. بفرمایید تو. » آقای فاضل سر تکان داد « لا اله الا الله. » و رفت تو و در را بست. مصطفی شانه های مادرش را گرفت « چی شده ؟ » به پدرش نگاه کرد « تروخدا بگین چی شده ؟ » وحید گفت « خدا لعنتت کنه که زندگی مونو سیاه کردی. » مصطفی به صورتش دست کشید « ای خدا. مگه من چی کار کردم ؟ » صدای وحید بلند شد « قضیه وصیت نامه چیه ؟ » مصطفی آه کشید « آرش مگه نبینمت. » گفت « بیاین بریم خونه طوری نشده. » گلناز زار زد « فکر کردم کشتنت. » مصطفی گفت « امروز رفتم ماموریت گفتم یه وصیت نامه داشته باشم بد نیست. اینکه ناراحتی نداره.» وحید گفت « ولی پسره می گفت که تهدیدت کردن. » مصطفی گفت « « چند دقیقه وایسین. » و دوید و رفت سرکوچه. دید خسرو و عباس و امیر و سیاوش برای نگهبانی آماده می شوند. گفت « آرشو ندیدین ؟ » خسرو گفت « خونه س. » مصطفی رفت تو کوچه بغل. به خانه آرش که رسید زنگ زد. اینبار آرش در را باز کرد. سلام کرد. مصطفی گفت « علیک سلام شام می خوردی ؟ » آرش گفت « آره بفرما تو. »

-                      کاپشنتو بپوش بریم.

-                      چی شده ؟

-                      زود باش دیگه.

...       آرش با خوش رویی به پدر و مادر مصطفی سلام کرد. گلناز هق هق کرد و وحید رو برگرداند. آرش نگران شد « طوری شده ؟ » مصطفی با تلخی گفت « درباره وصیت نامه چی بهشون گفتی ؟ » آرش گفت «هیچی بخدا  پدرت اومده بود تعمیر گاه ماشینشو درست کنه من فقط ماجرای صبح رو براش گفتم. خواستم ببینم چه اتفاقی برات افتاده نگرانت شده بودم. » مصطفی به مو هایش دست کشید « پس چرا گفتی تهدیدم کردن. » آرش دست به سینه گذاشت « من ؟ من غلط کردم. من همچین حرفی نزدم. » وحید گفت « یکی دیگه بود. » آرش گفت « آقای نیکو خسرو فقط داشت درباره دوست پدرش حرف می زد، نه مصطفی. » اشک از چشمان وحید جاری شد بغض کرد « به در گفت که دیوار بشنوه، انقدر احمق نیستم که نتونم اینو بفهمم. » مصطفی بهت زده به وحید نگاه کرد « بابا، وای بابا گریه نکن. » جلو رفت اشک های پدرش را پاک کرد « بابا » وحید بغلش کرد و اشک ریخت. آرش رفت. مصطفی پس کشید « بابا ترو خدا جان مصطفی گریه نکن. فدای روی ماهت، من که سالمم هیچ اتفاقی نیفتاده. » برگشت به مادرش « مامانی گریه نکن. تروخدا ا ا ا. » آرش همراه خسرو آمد « خسرو به پدر و مادر مصطفی نگاه کرد. سلام کرد عذرخواهانه گفت « به جون خودم من منظوری نداشتم. اصلا ربطی به مصطفی نداشت. » وحید گفت « چرا دروغ می گی ؟ »

-                      به جون مامانم دروغ نمی گم. اینها پسرتون اینجا وایساده.

مصطفی گفت « بابا به خدا هیچ کس منو تهدید نکرده. مگه من کیم ؟  یه دانشجوی ساده. »  رفت به طرف در « بیاین بریم تو، طوری نشده که. » گلناز هق هق کرد «. وحید گفت « ایشالا یه روزی بچه ت همینقدر که مارو عذاب می دی عذابت بده. » مصطفی ماند « ای خدا. » و به گریه افتاد. آرش گفت « همه ش تقصیر منه. ببخشید. » خسرو سر تکان داد « خدا خیرتون بده، طوری نشده. چرا گریه زاری راه انداختین ؟ اصلا من غلط کردم. » و رفت طرف مصطفی « ترو قرآن تو دیگه گریه نکن. » در خانه آقای فاضل باز شد و آقای فاضل آمد تو درگاه به جمع نگاه کرد « چی شده ؟ گریه نکنین خوب نیست.» وحید داد زد « به تو چه مرتیکه قلمبه ایکبیری. » فاضل گر گرفت « حرف دهنتو بفهم. » خسرو رفت طرف فاضل « آقا جهان، تروخدا برو تو. وضعیت خرابه. ببخشید. من معذرت می خوام. » فاضل دندان قروچه کرد « لا اله الا الله. » به مصطفی نگاه کرد « این پسره چرا گریه می کنه ؟ دلم آب شد. »

-                      طوری نیست. درست می شه. شما بفرمایین.

 فاضل سر تکان داد و رفت تو. وحید گفت « بیا بریم گلناز یه دقیقه دیگه اینجا باشم دیوونه می شم. » گناز سوار شد. وحید گفت « تو لیاقتت همین آشغال دونیه. تو باید با همین حیوونا زندگی کنی. » و سوار ماشینش شد. خسرو اخم کرد « هرچی از دهنش در اومد گفت. » ماشین روشن شد و عقب عقب از کوچه بیرون رفت. هق هق مصطفی بلند شد. خم شد و زار زد. آقای فاضل دوباره آمد تو درگاه خسرو مصطفی را در آغوش گرفت « تقصیر خودته. تو باید با پدر مادرت زندگی کنی. من از کارای تو سر در نمیارم. با برادر زاده هات اومدی اینجا که چی ؟ »  مصطفی سر تکان داد. پس کشید. صورتش را پاک کرد « معذرت می خوام. » رفت تو خانه و در را پشت سرش بست. رضا تو حیاط بود. جلو آمد. دست مصطفی را گرفت « عمو ترو خدا گریه نکن. » مصطفی آه کشید. رفتند تو هال. گلابتون گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. بچه ها که خوابیدند مصطفی رفت توی اتاق و در را بست صحیفه سجادیه کوچکش را از روی جا نمازش برداشت و نشست گوشه اتاق « خدایا ببین بدبختی منو. نجاتم بده. مگه نمی بینی بابام نفرینم کرد ؟ » از شدت ناراحتی نفسش بند آمده بود « بگو چی کار کنم. ولشون کنم که دوباره آواره خیابون بشن ؟ یا بذارم مامان بابا آخرتمو با آهشون بسوزونن. » بغض کرد « خب بگو بهم. ببین فقط دارم به تو می گم » به گریه افتاد « تورو به صاحب این کتاب قسم کمکم کن. به دادم برس » اشک ریخت، کتابش را باز کرد « بار الها ! مرا به تو حاجتی است گرانبار و بیش از تاب و توانم، که در برآوردنش چاره اندیشی هایم، راه به جایی نبرده است ؛ و نفس فریبگر من نیز بردن این نیاز را پیش کسی که حاجت هایش را از تو می طلبد و در خواسته های خویش از تو بی نیاز نیست، بر من آراسته و بدان فریفته است، حال آنکه حاجت خواهی از خلق، لغزشی از لغزش های خطا کاران و هوبط و بیراهه رفتن گناهکاران است. آنگاه ای خدای من با یادآوری و هشدارت، از غفلت به هشیاری رسیدم و به توفیق تو از لغزش نجات یافتم، و با دستگیری و راه نمودنت، از این سقوط برخاستم و به سوی تو بازگشتم و گفتم : منزه و پاک است پروردگار من ! چگونه محتاجی از محتاجی می خواهد و چرا هیچ به هیچ روی می آورد و دلبرده ناداری می شود ؟ » سرش را به دیوار تکیه داد و هق هق کرد « خدایا من غیر از تو هیچ کی رو ندارم. ببین چه تنهام. ببین چه درمانده م. » کتاب را زمین گذاشت و خم شد و صورتش را میان دست ها گرفت و زار زد « بار الها ! بر محمد و دودمانش درود فرست، و اجابت کننده دعایم باش، و فریادم را از نزدیک بشنو، و بر زاری  و ناله ام رحم آور، و صدایم را بشنو، و رشته امیدواریم را از خود مبُر، و پیوند مدد خواهی ام را مگسل، و مرا در آنچه که از تو خواستم و نیز خواسته های دیگرم، به غیر خود وامگذار، و سرپرستی ام کن و یاری ام ده تا با آسان کردن سختی ام و با تقدیر نیکویت، که در همه کار ها و سرنوشت من به کار گرفتی، پیش از آنکه از جایگاهم برخیزم، حاجتم روا و مطلوبم برآورده شود و به آرزو هایم برسم. » به پهلو دراز کشید پا ها را تو شکم جمع کرد و های های گریه کرد.

 

                                          ************************

 

مصطفی از سرویس پیاده شد.. ظهر خیابان خلوت بود و تو کوچه پرنده پر نمی زد. آفتاب ظهر کم جان بود. آه کشید. رفت تو کوچه، برف زیر پایش قرچ قرچ فشرده می شد. در خانه را باز کرد و رفت تو. گلابتون با شادی به استقبالش آمد سلام کرد. مصطفی بغلش کرد « سلام. » و باز آه کشید. فکر کرد « خدایا من چطور این بچه رو رها کنم ؟ » رضا از تو هال در آمد « سلام عمو مصطفی. » مصطفی لبخند زد « سلام رضا جان. » پوتین هایش را در آورد و رفت تو. گلابتون را زمین گذاشت « چی کار می کردین ؟ » رضا گفت « هیچ کار عمو. حرف می زدیم. » مصطفی رفت تو اتاق لباسش را عوض کرد و برگشت. رضا برایش سفره انداخته بود و گلابتون پارچ آب به دست وارد هال شد. مصطفی به کته نگاه کرد. مگه دیشب کوکو سبزی نداشتیم ؟ چطور نهارمون کته شده ؟ » گلابتون پارچ آب را گذاشت وسط سفره. رضا گفت « من درست کردم عمو. » مصطفی اخم کرد « کار خطرناکی کردی. اگه برات اتفاقی می افتاد چی ؟ »

-                      بلدم عمو قبلا م غذا درست کردم.

-                      ولی برنجت خوب در آومده دستت درد نکنه.

قاشق را که برداشت، گلابتون گفت « عمو می خوای مارو از خونه بیرون کنی ؟ » رضا توپید « گلابتون. » گلابتون سر انداخت پایین « ببخشید. » مصطفی با ناراحتی به بچه ها نگاه کرد فکر کرد « نمی تونم رهاشون کنم خدایا. حتی اگه منو به نفرین بابام بسوزونی. » دست دراز کرد و گلابتون را کشید تو بغل. بوسیدش «  اگه می خواستم بیرونتون کنم، هیچ وقت نمیاوردمتون پیش خودم. تا لحظه ای که زنده م پیش من می مونین. » رضا بغض کرد « عمو پس چرا انقدر ناراحتی ؟ » مصطفی دست دراز کرد « بیا ببینم. » رضا را بوسید « ناراحت نباشین. » گلابتون را نشاند رو زمین « نهار خوردین ؟ » گلابتون گفت « آره. »      ...     مصطفی سر کشید تو اتاق خواب مادرش. گلناز خواب بود. رفت تو و آرام رولبه تخت نشست، لبخند زد آرام زمزمه کرد « بار الها ! بانگ مرا در گوششان آرام و ملایم ساز، و سخنم را برایشان دلنشین گردان، و خلق و خوی مرا در برخورد با ایشان، خوش گردان، و در برابرشان سر به راهم کن، و دلم را از مهرشان لبریز گردان و مرا با آنان رفیق و برایشان شفیق و مهربان ساز ! » پیشانی مادرش را بوسید. نوازشش کرد. صدای پدرش را شنید « صاحب داره جناب. » مصطفی برخاست « سلام بابا. » وحید گفت « سلام. همینطوری عین گوسفند سرتو انداختی پایین، اومدی تو اتاق ؟ » مصطفی سر انداخت پایین « معذرت می خوام. » گلناز بیدار شد. مصطفی را که دید تعجب کرد « تو اینجا چی کار می کنی ؟ » و نشست. مصطفی سرخ شد « ببخشید. من فکر کردم که دارین وسیله هاتونو جمع می کنین. » وحید خندید « چرا اینجوری شدی ؟» مصطفی لبش را به دندان گرفت. گلناز گفت « چی شده ؟ » وحید گفت « هیچی بابا، خوابیده بود داشت ماچت می کرد. منم گفتم صاحب داره. » گلناز اخم کرد « بی خود پیر مرد گنده خجالت نمی کشه. این چه حرفی بود ؟ آبروی آدمو می بری. » وحید خنده خنده گفت « پیر مرد خودتی من هنوز چهل و دو سالمه. » مصطفی راحت شد « خدایا ممنون که خوشحالن. » گفت « کی میرین ؟ » گلناز گفت « نمی ریم. » مصطفی با شادی گفت « چطور ؟ » وحید گفت « می خوایم ببینیم عاقبتت چی می شه. »

-                      هیچی نمی شه. خدارو شکر که نمی رین.

-                      چرا ؟

-                      ای کاش می فهمیدین چقدر دوستتون دارم. اون وقت نمی گفتین چرا.

پیشانی و گونه های پدرش را بوسید « فدات بشم بابا. » و بعد خم شد و مادرش را بوسید. گلناز گفت « امشب شام می مونی ؟ » مصطفی گفت « باشه، امشب اینجا می مونم. »

 

                                       **************

 

سیاوش گفت « من که به بنی صدر رای می دم. » خسرو گفت « به  نظر من آدم خوبیه. » آرش به پیت روغن نگاه کرد که تخته های چوب توش می سوخت و نور کمی پخش می کرد « رای میاره. » مصطفی چوب ها را بهم زد. عباس دوان دوان از تو تاریکی آمد « بچه ها، بچه ها » نفسش یاری نمی کرد. همه با نگرانی دوره اش کردند « چی شده ؟ »

-                      اتفاقی افتاده ؟

-                      چرا اینجوری شدی ؟

-                      بابا بذارین نفسش جا بیاد یه کم آروم باش.

عباس گفت « امیر رو ترور کردن. » همه وحشت زده گفتند « چی ؟ » خسرو گفت « تموم ؟ کشتنش ؟ » مصطفی داد زد « زبونتو گاز بگیر. » آرش گفت « زنده س ؟ » سیاوش قرار نداشت « حرف بزن لا مصب. زنده س یا نه ؟ » عباس گفت « بردنش بیمارستان پهلوی، یکی به پدر مادرش بگه »     ... تا دم صبح مصطفی و خسرو نگهبانی دادند و عباس و سیاوش به بیمارستان رفتند. مصطفی گفت « خسرو، از دم خونه امیر که رد شدم، صدای گریه میومد. » خسرو آه کشید « این دو تام نیومدن یه خبری بدن. دارم دق می کنم. » صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد. مصطفی به ساعتش نگاه کرد « یه ساعت دیگه سرویس میاد دنبالم. » خسرو تسمه کلانشیکف را به شانه انداخت « برو بخواب. من هستم. » مصطفی گفت « بریم نماز بخونیم. اسلحه رم تحویل بدیم. دیگه صبح شده. » خسرو همراه مصطفی رفت مسجد. اسلحه را تحویل دادند و نماز خواندند. مصطفی برگشت خانه. رضا و گلابتون خواب بودند

 

                                           **************

دست های مهربان تو: بخش سه
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:24 شماره پست: 26
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مصطفی مادرش را بیشتر از ده بار بوسید. مادرش رهایش نمی کرد، محکم بغلش کرده بود و گریه می کرد. مصطفی گفت « خیلی دلم می خواست ببینمت. » اشک ریخت. مادرش گفت « گل من عزیزم » پس کشید اشک چشمانش را پاک کرد « چرا انقدر لجبازی می کنی ؟ » مصطفی آه کشید « من لج نمی کنم خب زور می گه. »

-                      خیرتو می خواد. بابات دوستت داره. اینجا آینده نداری.

-                      شمام که حرف بابا رو می زنی.

-                      برای اینکه حق داره.

التماس کرد « بیا برگرد خونه. به خدا اینا انقدر ارزش ندارن که پای منبرشون سینه می زنی. » مصطفی دست های مادرش را تو دست گرفت و نوازش کرد « اگه قبلا یقین نداشتم حالا دارم. مامان من رو پای خودم وایسادم. »

-                      آخه چطوری ؟

-           دست مزد یک سال مکیانیکی و یه سال پول تو جیبی مو دادم یه خونه خریدم. خودمم باورم نمی شد پول تو جیبیم انقدر زیاد باشه که با پس انداز یک سالش بشه خونه خرید. رفتم که اجاره کنم دیدم می تونم خونه بگیرم. یه خونه کوچولوه.

 نفس عمیقی کشید و صورتش را پاک کرد. مادرش گفت « چطور می تونی تو یه خونه فسقلی زندگی کنی ؟ به بابات بگو بهترین خونه رو برات می خره. لازمم نیست بری سر کار. »

-                      می خوام روی پای خودم وایسم. اگه برگردم باید هرچی بابا  می گه بگم چشم.

-                      بابات خیرتو می خواد.

-                      می دونم مامان. ولی من یه جور دیگه فکر می کنم.

-                      اشتباه فکر می کنی بابات درست می گه.

مصطفی آه کشید، مادرش را بوسید « دعوتت کنم فردا میای خونه م ؟ » به چشم های مادرش نگاه کرد « بهت آدرس بدم ؟ ولی به بابا نگو. » گلناز گفت « باشه. » ثریا مادر حمید آمد. رو مبل نشست « گریه زاری تموم شد ؟ ببین چقدر مادرتو اذیت می کنی ؟ پدرتم غصه می خوره. » مصطفی گفت « به خدا من دوست ندارم ناراحت باشن.. »

-                      ولی داری دق مرگشون می کنی.

گلناز گفت « حمید کجاس ؟ » ثریا گفت « تو حیاط خلوت. » مصطفی رفت دم پنجره حمید را دید « تو حیاطه نه حیاط خلوت. » دید حمید تو استخر شنا می کند. برف می بارید « حمید زده به سرش ؟ تو این سرما داره شنا می کنه. » ثریا گفت « اونم مثل تو خله. می گه واسه پوست آدم خوبه. از وقتی از رو کوه افتاد احساس سرما نمی کنه. » مصطفی برگشت « چرا از استخر داخل خونه استفاده نمی کنه ؟ » ثریا گفت « چه می دونم؟ »

-                      حمید چیزی به من نگفت.

-                      درباره چی ؟

-                      همین که دیگه احساس سرما نمی کنه.

 

                                             *****************

 

مصطفی گلابتون را بغل کرد و به رضا نگاه کرد « آره مامانم. » گلابتون گفت « چه خوب. » مصطفی گفت « آره خیلی خوبه. ولی من نمی خوام مامانم شماها رو ببینه. » رضا پرسید « چرا ؟ »

-                      نمی ذارن شما ها رو پیش خودم نگه دارم، بدشون میاد، شما ها برین تو اتاق و بیرون نیاین.

-                      اگه اومد تو اتاق چی ؟

-                      نمیاد نمی ذارم بیاد.

مصطفی قاچ سیب را داد دست گلابتون « رضا جان حرفم نزنین سر و صدام نکنین. مواظب خواهرتم باش. »...    مصطفی مادرش را در آغوش گرفت. بوسید « خیلی خوش اومدی مامان. خیلی لطف کردی. خدا خیرت بده. » پس کشید. گلناز خندید « چرا مثل پیر مردا حرف می زنی ؟ » به خانه نگاه کرد. خنده از لبش رفت « بگو خونه خودمون چه عیبی داره که اومدی تو این سوراخ موش ؟  » مصطفی گفت « اینجا خیلی راحت ترم. » گلناز آه کشید « اینجا ؟ » مصطفی بازوی مادرش را گرفت « بیا بریم تو اینجا یخ می بندیم. » و رفتند تو. گلناز به در و دیوار نگاه کرد. با تاسف سر تکان داد « اینجا هنوز گل و گچه ؟ » مصطفی گفت « با پولی که داشتم از اینجا بهتر نمی تونستم گیر بیارم. » مادرش ناغافل در اتاق را باز کرد. رنگ مصطفی سفید شد « بیا بشین  مامان. » جلو رفت بچه ها پیدا نبودند. مصطفی نفهمید کجا پنهان شده اند. گلناز گفت « اتاقه یا پستو ؟ » در را بست و نشست « پشتی هم که نداری چه برسه به مبل و صندلی که اصلا جا نمی شه. » مصطفی لبخند زد « آروم آروم درستش می کنم. زندگی همه مردم اینجا مثل منه. » رفت برای مادرش چای و میوه آورد. گلناز گفت « فردا می رم یه کم برات وسیله می گیرم. » مصطفی مقابل مادرش نشست « نه مامان. خودم همه رو یواش یواش تهیه می کنم. » گلناز گفت بابات بفهمه اینجوری زندگی می کنی می کشدت. » پوست سیب را با کارد کند. مصطفی گفت  « اگه به بابا نگی نمی فهمه. » گلناز گفت « بابات فکر می کرد یه خونه دویست و پنجاه متری تو شهناز گرفتی از ناراحتی دو روز افتاد تو رخت خواب. اگه می دونست اومدی اینجا که دق می کرد. » مصطفی آه کشید در دلش گفت « اصلا فکرشم نمی کردم برام ناراحت بشه. » گفت « به بابا بگو خودشو واسه م ناراحت نکنه. من اینجا زندگی خوبی دارم. دوستای خوبی دارم. » گلناز بغض کرد « مصطفی این خونه و محله در شان تو نیست. »

-                      این حرفو نزن مامان مگه من چیم از اونا بیشتره ؟

گلناز گفت « خودت، خونواده ت ، موقعیت اجتماعیت. فهم و شعورت. » مصطفی برای افکار مادرش تاسف خورد « دیگه درباره ش حرف نزن. سوگل چطوره ؟ »

-                      خوبه یکی دو هفته دیگه بچه ش دنیا میاد. دایی می شی. خیلی ازت گله داره چرا بهش سر نمی زنی ؟

-                      هفته پیش رفتم خونه شون. با کامران رفته بود خونه خواهر  کامران.

گلناز ابرو هایش را بالا برد « اینجا تنهایی دق نمی کنی ؟ » مصطفی فکر کرد « نکنه فهمیده باشه ؟ بیچاره می شم. این دو تا طفل معصومو چی کار کنم ؟ » گفت « نه » گلناز گفت « خدا لعنت کنه اون معلمتو که اینطور بدبختت کرد. چرا انقدر حماقت می کنی ؟ یه کم فکر کن مصطفی. دوماه دیگه اینا سقوط می کنن. اون وقت با چه رویی می خوای برگردی ؟. فکر کردی آمریکا دست از سرشون برمی داره ؟ هیچ فکر کردی این گروهکا از کجا اومدن که این جوونای عزیزو اینطور پرپر می کنن ؟ » اشک از چشمانش جاری شد « می ترسم بکشنت مصطفی. همین ظهر تو بازار یه جوون عزیز رو کشتن هرچی تیر داشتن زدن بهش. بیا برگردیم. » مصطفی دست های مادرش را گرفت و نوازش کرد « فدات بشم مامان. اگه بخوان منو بکشن اینجا باشم یا اونجا فرقی نمی کنه. پامو که از خونه بذارم بیرون کار تمومه. بعدم مرگ و زندگی دست خداس نگران نباش. من مراقب خودم هستم. ایشالا طوری نمی شه. » بوسیدش « فدات شم گریه نکن » اشک های مادرش را پاک کرد « اگه بابا ناراحت نشه من هر روز میام بهت سر می زنم. خودتو ناراحت نکن. باور کن من اینجا خیلی راحت تر از تو خونه م اگه برگردم خونه بازم مثل قبل می شه هر روز دعوا داریم. داد و بیداد. نه من کوتاه میام نه شما و بابا. دو سال هر روز دعوا و مرافعه کم نیست ؟ بار آخریم که نزدیک بود بابا ناقصم کنه. همچین با صندلی زد بهم فکر کردم زنده از زیر دستش در نمیام. » گلناز به ساعتش نگاه کرد « به بابات گفتم می رم پارک قدم بزنم. باید برگردم. نگرانم می شه. مخصوصا با این بلبشو. » برخاست. مصطفی پا شد گفت « هنوز خیلی زوده بازم بمون. »

-                      نه فدای روی ماهت دیر می شه.

-                      بازم میای ؟

-                      نه یه بار دیگه بیام از غصه دق می کنم.

-                      خدا نکنه. من میام سر می زنم. بابام هر کاری کرد عیبی نداره. به سوگلم سر می زنم.

گلناز با نا امیدی گفت « بیا برگردیم خونه. » مصطفی گفت « میام سر می زنم. » همراه مادرش تا سر کوچه رفت. برای مادرش تاکسی گرفت. بیست تومان داد به راننده « ببر پهلوی کوچه یاس. » و به مادرش نگاه کرد « ممنون که بدون آرایش اومدی. » گلناز گفت « بیا سر بزن. »

-                      باشه.

گلناز سوار شد. خدا حافظی کردند. تاکسی رفت. مصطفی راه افتاد طرف خانه « مامان خوبم مسئولیت دو تا بچه گردنمه. اگه اینا نبودن یه هفته م اونجا طاقت نیماوردم. » صدای امیر را شنید « سلام مصطفی این خانوم کی بود ؟ » مصطفی ایستاد برگشت « سلام مامانم بود. چطور مگه ؟ » امیر گفت « هیچی وظیفه م بود بهشون سلام کنم. » مصطفی گفت « ممنون. بیا بریم خونه. » امیر گفت « خیلی ممنون یه ساعت دیگه بیا مسجد می خوایم نمایشگاه کتاب باز کنیم. » مصطفی سر تکان داد « باشه میام خدافظ. »... تو اتاق را نگاه کرد « بچه ها کجایین ؟ » دور تا دور اتاق را نگاه کرد. برگشت تو هال « بچه ها » رضا و گلابتون از تو حمام در آمدند. مصطفی نفس راحتی کشید « تو حمام قایم شده بودین ؟ » رضا گفت « آره » گلابتون جلو آمد پاهای مصطفی را بغل کرد. مصطفی نشست گلابتون را بغل کرد « دختر نازم » رضا ظرف های میوه و چای را که مصطفی برای مادرش آورده بود، برداشت. مصطفی تشکر کرد گفت « واسه خودت و خواهرت میوه بیار. » گلابتون گفت « یه چیزی بگم ؟ » مصطفی گفت « بگو عزیز دلم. » گلابتون گفت « من دلم پفک می خواد. افسانه داشت پفک می خورد. هرچی گفتم یه دونه بده نداد. » مصطفی اخم کرد گفت « باز رفتی تو کوچه ؟ » گلابتون گفت « نه از دم در. » مصطفی با تندی گفت « هیچ وقت از کسی چیزی نگیر فهمیدی ؟ »

-                      باشه.

مصطفی بازو های گلابتون را گرفت و با غیض فشار داد « من خیلی از این کار بدم میاد. کار خیلی بدیه. دیگه این کار رو نکن. اگرم کسی خواست چیزی بهت بده قبول نکن. باشه ؟ با هیچ کسم هیچ جا نرو. می دونی باهات چی کار می کنن ؟ شکمتو پاره می کنن قلبتو در میارن می فروشن. چشماتو در میارن می فروشن. فهمیدی ؟ بعد می میری. » صداش بلند شد « به هیچ کس نگو که چیزی بهت بده. فقط به خودم بگو. » گلابتون به گریه افتاد. مصطفی گلابتون را زمین گذاشت « تو اصلا به حرف من گوش نمی دی. » گلابتون زار زد « دیگه از هیچ کس چیزی نمی خوام. » مصطفی گفت « فقط به من بگو یا داداش باشه ؟ » گلابتون گفت « باشه. » مصطفی لبش را به دندان گرفت از ناراحتی به نفس نفس افتاده بود. با خودش گفت « نکنه به گدایی عادت کرده باشه. » گلابتون را نوازش کرد « یه دختر خوب از هیچ کس هیچی نمی گیره. » گلابتون را بغل کرد. گلابتون سر گذاشت رو شان مصطفی، هق هق کرد. مصطفی بوسیدش « من می دونم که دختر خیلی خوبی بودی، هستی. ولی اشتباه کردی. » گلابتون نالید « آره. »

-                      عزیز دلم حالا دیگه گریه نکن.

رضا آمد. مصطفی گلابتون را در آغوش فشرد. از تو جیبش پول در آورد « بیا اینو بگیر سه تا پفک و سه تا چی ؟ ها گلابتون ؟ » گلابتون گفت « لواشک » مصطفی گفت « سه تا لواشک بگیر. » رضا پول را گرفت و رفت مصطفی مو های گلابتون را نوازش کرد « یه کش سرایی دیدم سرش خرگوش داشت می خوای برات بخرم ؟ » گلابتون آرام شده بود گریه نمی کرد. نفس عمیقی کشید « آره برام بخر. » .....    مصطفی پتو را کشید روی رضا و پیشانیش را بوسید « بمیرم برای هر دو تون » مو های گلابتون را نوازش کرد « خدایا من دارم از دوری مامانم می میرم، وای به حال این دو تا بچه که پدر و مادرشونو از دست دادن. » آه کشید رفت سر سجاده نشست، صحیفه سجادیه کوچکش را باز کرد « خدایا ! اگر غم لشکر انگیزد که کارم را بهم ریزد، دلخوشی ام تنها تویی و اگر محروم و نا امید شوم، چشم امیدم به توست، اگر با مصیبت ها روبرو گردم، فریاد رسم تویی، و هر آنچه که از دستم رفته است، جایگزین آن در پیش توست، و هر آنچه تباه گردد تنها تویی که سامانش می دهی و آنچه را نمی پسندی دگرگونش سازی. پس بر من منت نه و پیش از بلا و گرفتاری، عافیت عطا کن، و پیش از طلب، توانگری ؛ و پیش از گمراهی، مرا هدایت فرما، و از عیب جویی و شماتت این و آن، مرا کفایت فرما، و امنیت روز رستاخیز را ارزانی ام دار، و از هدایت نیکو برخوردارم فرما ! » نفس عمیقی کشید « آمین ».

 

                                     *******************

 

مصطفی با کمک آرش میز را جابجا کرد گفت « حیفه کتابارو رو زمین بچینی. » آرش گفت « انقدر سخت نگیر. چقدر وسواس داری. »

-                      آخه نمایشگاه باید یه ذره جذابیت داشته باشه.

میز را گذاشتند کنار دیوار و کتاب ها را چیدند روش. مصطفی گفت « اینجوری نمی شه دو تا میز دیگه لازم داریم. » آرش کلافه شد « لا اله الا الله. میز از کجا بیاریم ؟ » مصطفی گفت « از مدرسه. چند تا از میزاشونو بهمون قرض بدن. پسشون می دیم. نمی خوریمش که. » آرش گفت « نمی دن. » عباس آمد « سلام. » مصطفی گفت « سلام یه کم چرب زبونی کنی می دن. » آرش گفت « من ؟ » و جواب سلام عباس را داد. مصطفی گفت « تو اینجا آشنایی رگ خواب مدیر مدرسه تو دستته. یه کم رو مخش کار کنی می ده. » عباس گفت « چی ؟ » مصطفی گفت « میز واسه کتابا. » عباس گفت « مجبورین بذارینش رو میز ؟ بذارین رو زمین. » مصطفی روی آرش را برگرداند به خودش « به حرفش گوش نده. برو یه چند تا میز وردار بیار.» آرش گفت « حالا که اینطوره باهم می ریم من تنها نمی رم. »...  بر خلاف انتظار مصطفی مدیر دبیرستان پسرانه خیلی زود با خوشحالی موافقت کرد. گفت « می تونم از آموزش پرورشم اجازه سالن رو براتون بگیرم که نمایشگاه تو هوای آزاد نباشه یه وقت بارون بیاد کتابا خیس بخوره. » آرش گفت « خدا خیرتون بده » مدیر مدرسه گفت « من امروز می رم آموزش پرورش شما فردا بیاین، نتیجه رو می گم. ایشالا درست می شه. » مصطفی و آرش تشکر کردند و از مدرسه زدند بیرون.

 

                                              ***************

 

مصطفی کتاب ها را از تو کارتون بیرون آورد گفت « آرش تو یه خواهر کوچولو نداری ؟ » آرش با تعجب گفت « واسه چی ؟ » مصطفی کتاب ها را رو میز چید « گلابتون تو خونه تنهاس. اگه یه هم بازی داشت میومد خونه مون با هم بازی می کردن. » آرش گفت « خب با بچه های تو کوچه بازی کنه. » مصطفی براق شد « اولا که همه بچه های کوچه با ادب نیستن. بعدم اگه زبونم لال گلابتونو دزدیدن چی ؟ » آرش کارتون دیگری را باز کرد « چرا ناراحت می شی ؟ » عباس و امیر میز دیگری آوردند. امیر گفت « می گم مصطفی من یه خواهر زاده دارم چهار سالشه. خواهرمم مثل تو وسواس داره. نمی ذاره بچه بیچاره بیرون بره. صبح ها که می ره سر کار میاره میذارش پیش مامان. تو هم بذار برادر زاده ت بیاد خونه ما. » مصطفی گفت « بابات صبح ها خونه س ؟ » امیر خندید به آرش نگاه کرد « چه خانه گمانه. » عباس گفت « بیچاره توکه می دونی اینجوری هستی زن نگیر بدبختش می کنی. » امیر گفت « بابام از صبح تا شب میره مغازه. واسه نهارم نمیاد. خیالت راحت باشه خودمم که تا ظهر سرکارم. » مصطفی لبخند زد « ممنون. » امیر گفت خواهرمم عین مصطفی س. با شوهرشم همینطوره. » مصطفی گفت « کاش رو مقوا یه خوش آمد گویی بنویسیم. » و با کمک عباس میز پینگ پنگ را کشید کنار بقیه میز ها و روش کتاب چیدند. پسر جوانی آمد تو سرش تراشیده بود « هی بچه ها سلام. » با شادی گفت « چه خبره ؟ کمک کنم ؟ » و با همه رو بوسی و سلام احوال پرسی کرد. مصطفی با خسرو دست داد « خوشبختم. » خسرو گفت « همچنین ! جناب عالی ؟ تا حالا ندیده بودمت. » مصطفی گفت « دو ماهی هست که اومدم این محله. شما ؟» خسرو گفت « خسرو. دیروز خدمتم تموم شد. تو چی ؟ » مصطفی کمی مکث کرد « دانشجو ام. » امیر گفت « خلبانه. » خسرو گفت « نه بابا ! جناب کاپیتان مارم سوار هواپیمات می کنی ؟ » مصطفی گفت « جنگنده. » خسرو محکم زد پشت مصطفی « اووووه. جناب تیمسار دست راستت رو سر ما. » مصطفی گفت « من هنوز دانشجو ام، درجه ندارم. »

-                      چه فرقی داره ؟ تیمساری دیگه.

مصطفی سر تکان داد. خسرو گفت « چه بد اخلاقی. » با لحن بچگانه گفت « فرزندانم به کارتون برسین. تنبلی نکنین. » ورفت. آرش گفت « اولش عجیبه ولی عادت می کنی خیلی پسر خوبیه ازهمه م بیشتر کار می کنه. » یک ربع بعد خسرو آمد « مصطفی کیه ؟ » مصطفی گفت « منم. چی کار داری ؟ » خسرو گفت « اسمت مصطفی س تیمسار ؟ یه پسری اومده کارت داره. » مصطفی زد به پیشانی « ناهار درست نکردم. با اجازه من می رم. خدافظ.»

 

                                         ******************

 

مصطفی لبش را گاز گرفت « می گم جواد سخته ؟ » جواد گفت « من از کجا بدونم ؟ » مصطفی گفت « اگه زدم هواپیما رو ساقط کردم چی ؟ انگار نه انگار این همه دوره آموزشی داشتم. خیلی می ترسم. » سرهنگ مدنی آمد. همه احترام نظامی گذاشتند. سرهنگ گفت « آزاد. کی می خواد اول امتحان بده ؟ » آیدین صفری و مصطفی اعلام آمادگی کردند. سرهنگ مدنی گفت « تو بیا نیکو. » مصطفی جلو رفت آیت الکرسی خواند.... سرهنگ مدنی گفت « نذارین در بره سطل آبو میریزین روش.» جنگنده رفت جای مخصوص خودش و پنج دقیقه بعد مصطفی خوشحال و خندان آمد « به سرهنگ احترام نظامی گذاشت سرهنگ گفت « تبریک می گم نیکو. » برگشت به شهاب و جواد « بریزین روش. » چشمان مصطفی گشاد شد « وای نه. » قبل از اینکه بجنبد جواد و یکی دیگر از خلبان ها سطل آب را رو سرش خالی کردند. نفس مصطفی گرفت، حالش به هم خورد به خودش که آمد تو درمانگاه بود جواد و دکتر کنار تخت ایستاده بودند دکتر گفت « ببینین با جوون مردم چی کار کردین. » جواد گفت « حالت خوبه مصطفی ؟ » مصطفی بی حال گفت « خدا براتون نسازه. » جواد گفت « چه می دونستیم اینجوری می شی. » دکتر گفت « نیم متر برف اومده. خدا رحم کرده سنگ کوب نکرده دستشو بگیر سوزن سرم رگشو پاره نکنه. » جواد دست مصطفی را گرفت. دکتر رفت. جواد رو لبه تخت نشست پیشانی مصطفی را نوازش کرد « چهار تا آمپول ریخت تو سرمت. » سرهنگ مدنی آمد تو اتاق. جواد ایستاد احترام نظامی گذاشت. سرهنگ آمد کنار تخت مصطفی « حالت خوبه ؟ » مصطفی گفت « سرم داره از درد می ترکه تمام تنم درد می کنه. » سرهنگ دکتر را صدا زد دکتر آمد « بله. »

-                      درد داره.

-                      براش مسکن می ریزم تو سرم.

مصطفی به دستش نگاه کرد، ناخن هایش کبود شده بود « انگار با مشت می کوبن تو صورتم. » دکتر برای مصطفی مسکن تزریق کرد و رفت. سرهنگ مدنی گفت « اول فکر کردم سنگ کوب کردی. گفتم دیدی دستی دستی بچه مردمو کشتم ؟ » مصطفی لبخند زد. سرهنگ پتو را کشید رو شانه های مصطفی « فردا و پس فردا نمی خواد بیای برات مرخصی گرفتم. رفتی خونه برو کنار بخاری دو سه تا پتو هم بزن روت تا سرما از تنت در بیاد. سوپ گرمم بخور. » مصطفی گفت « چشم. » سرهنگ خداحافظی کرد و رفت. مصطفی گفت « دستت درد نکنه جواد. برو خونه معطل شدی. » جواد گفت « این چه حرفیه. » و دوباره رو لبه تخت نشست « من اون روز که با هم رفته بودیم پارک دیدم که اون دو تا بچه رو از زیر نیمکت در آوردی. » مصطفی بهت زده گفت « مگه نرفتی خونه ؟ »

-                      تاکسی گیر نمی یومد.

-                      بهرامم دید ؟

-                      نه اون زود رفت. راستش تا دم داروخونه دنبالت اومدم. دیدم بردیشون دکتر و دارو براشون گرفتی.

مصطفی درمانده گفت « ای ی خدا ا ا  آخه چرا دنبالم اومدی ؟ » جواد سر انداخت پایین « ترسیدم بلایی سرشون بیاری. »

-                      دیگه چی ؟

-           معذرت می خوام.  ولی وقتی رهاشون کردی و رفتی خیالم راحت شد و رفتم خونه. ولی دیروز تو پارک لاله دیدمت. با همون دوتا بچه، با سر و وضع مرتب. عمو مصطفی صدات می کردن. داشتم شاخ در میاوردم. ماجرا چیه ؟ اونا رو بردی پیش خودت ؟

 مصطفی گفت « لابد تا حالا همه فهمیدن. »

-                      نه به هیچ کس نگفتم. جوابمو بده.

-                      آره ازشون نگهداری می کنم. تروخدا به کسی نگو جواد.

-                      قول می دم. مامان بابات چیزی بهت نگفتن ؟

-                      خبر ندارن.

-                      چطور ؟

مصطفی همه ماجرا را تعریف کرد. فکر کرد « بی رحم اون وقتی که دم دارو خونه رهاشون کردم تو چرا دلت براشون نسوخت ؟ » گفت « جواد تو خیلی بی رحمی که اون موقع دم داروخونه ولشون کردی رفتی. » جواد گفت « تو فکر کردی همه مثل خودت بچه پولدارن که نصف شب برن خونه بخرن ؟ » مصطفی ناراحت شد « کنایه می زنی ؟ »جواد  گفت « نه اینطور نیست. ولی مصطفی تو خیلی خوبی. » مصطفی پوزخند زد « خیلی. » آه کشید « خوابم میاد. »     ...     جواد کمک کرد تا مصطفی از تاکسی پیاده شد. راه افتادند طرف کوچه. آرش آمد کلانشیکف دستش بود. مصطفی گفت مثل اینکه « برق رفته. » خیابان و کوچه ظلمات بود. آرش گفت « سلام » جواد و مصطفی جواب سلامش را دادند. صدای خسرو آمد « اون تیمساره ؟ » جواد گفت « تیمسار کیه ؟ » آرش گفت « اتفاقی افتاده ؟ کمک نمی خواین ؟ » جواد گفت « چرا » آرش طرف دیگر زیر بغل مصطفی را گرفت « چی شده مصطفی ؟ » و رفتند تو کوچه. مصطفی گفت الآن حالم خوب نیست. فردا برات توضیح می دم. » یکهو وحشت زده ایستاد « گلابتون هنوز خونه امیره. » آرش گفت « نه رضا بردش خونه. » راه افتادند. آرش گفت « گفتیم شاید مثل اون دفعه نگهبانی شب نمیای. مامان شام درست کرد براشون برد. هر کاری کردیم این دوتا بچه قبول نکردن. » مصطفی سر تکان داد « خدای من شامم نداریم. » جواد گفت « همه ش تقصیر من بود. معذرت می خوام. » مصطفی گفت « عیبی نداره. » به خانه رسیدند. مصطفی در را باز کرد و رفتند تو گلابتون و رضا آمدند تو حیاط. گلابتون دوید طرف مصطفی « عمو چی شده ؟ » مصطفی گفت « هیچی عزیز دلم. » و راست ایستاد. رضا جلو آمد سلام کرد « چی شده ؟ » مصطفی گفت « هیچی خوب می شم. » آرش گفت « رخت خواب براش پهن کنین » رضا دوید و رفت تو. گلابتون گفت « کمکت بکنم ؟ می تونی راه بری ؟ » و دست مصطفی را گرفت « بیا بریم تو. » جواد گفت « چه دختر با محبتی. » آرش گفت « من الآن میام. » و رفت. جواد در را بست و رفتند تو هال. فانوس روشن بود. رضا رخت خواب مصطفی را پهن کرده بود. مصطفی تو رخت خواب دراز کشید « شرمنده م جواد. خیلی بهت زحمت دادم. حلالم کن. » جواد نشست گفت « این چه حرفیه ؟ من شرمنده م. تو باید منو ببخشی. » مصطفی گفت «رضا جان برای دوستم چای دم کن. » رضا گفت « چشم. » جواد گفت « نه ممنون. من باید برم. » مصطفی گفت « نمی ذارم بره. برو چای دم کن. » جواد نایلون دارو ها را داد به رضا « اینا رم بردار. » رضا رفت. مصطفی گفت « مگه شهریار به خونواده ت خبر نمی ده ؟ فعلا بمون. هنوز ساعت هفت و نیمه. » و به گلابتون نگاه کرد. گلابتون کنار علائدین ایستاده بود و بق کرده بود و به مصطفی نگاه  می کرد. مصطفی گفت « حالم خوب می شه. ناراحت نباش. » دست دراز کرد « بیا پیشم. » گلابتون جلو آمد، کنار مصطفی نشست. بغض آلود گفت « چرا مریض شدی ؟ » جواد گفت « سرما خورده. تا فردا صبح حالش خوب می شه. » گلابتون زد زیر گریه. مصطفی بغلش کرد « نه گل گلدون به خدا حالم خوب می شه. » گلابتون زار زد. جواد به دیوار تکیه داد « خیلی دوست دارن. بچه های خوبین. » مصطفی گلابتون را آرام کرد. جواد گفت « اصلا نمی تونم باور کنم از خونه بابات با اون همه امکانات و آسایش پاشدی اومدی اینجا. تو این خونه که حتی فرشم نداره.، رو موکت می شینی وقتی خونه تونو دیدم داشتم بی هوش می شدم مثل کاخ. » مصطفی گفت « چه فایده وقتی بابام نمی ذاره مامانمو ببینم. مدام عذابم می ده. همه فک و فامیل دوست و آشنا مخلف منن. هی بهم زخم زبون می زنن، اذیتم می کنن. ولی اینجه نه همه خوبن مهربونن. هیچ کس فکر نمی کنه بهتر از بقیه س. اوایل سخت بود،  اگه به خاطر این دوتا بچه نبود سر یه هفته ول می کردم برمی گشتم. ولی حالا عادت کردم مهر این دوتا بدجوری به دلم نشسته. » صدای در آمد و صدای رضا « کیه ؟ » و بعد صدای باز شدن در و بعد صدای گنگ آرش و آمد تو قابلمه غذا دستش بود « مامان سهمتونو نگه داشته بود. » مصطفی با قدر دانی گفت « دستت درد نکنه آرش، از طرف من از مادرت خیلی تشکر کن. » آرش قابلمه را زمین گذاشت. مصطفی گفت « ایشالا برای عروسیت جبران کنم واسه تولد بچه ت. » آرش لبخند زد، شرم کرد « ممنون.»

-                      چرا نمی شینی ؟

-                      باید برم پیش بچه ها.

خداحافظی کرد و رفت رضا چای آورد مصطفی گلابتون ا بوسید و گذاشتش زمین « واسه شام بمون. »  رضا به جواد چای تعارف کرد. جواد چای برداشت و تشکر کرد « اگه واسه شام خونه نباشم مامانم پوستمو می کنه. » رضا برای مصطفی چای گذاشت « عمو چای بخور خوب بشی. » ورفت. مصطفی چای خورد و دراز کشید. مصطفی آرام گفت « یعنی اشتباه کردم آوردمشون پیش خودم ؟ » جواد به گلابتون گفت « دختر گل میری برام دوتا قند دیگه بیاری ؟ » گلابتون پاشد و رفت. جواد گفت « نمی دونم. ولی باید تا آخر عمر مسئولیتشونو قبول کنی. بخوای ازدواج کنی برات مشکل پیش میاد. یا همین الآن از   خونواده ت دور شدی. بلاخره اونام ناراحتن. که پیششون نیستی. » سر تکان داد « باید از اول این کار رو نمی کردی. حالا باید تا آخرش بری. دلت میاد رهاشون کنی ؟ » مصطفی لبش را گزید « اصلا حرفشم نزن. » جواد استکان داغ را تودست گرفت « اگه خدای نکرده خدای نکرده اتفاقی برات بیفته، بازم همونی می شن که بودن. »

-                      تابستون رضا رو می فرستم حرفه ای یاد بگیره. وقتی مطمئن شدم هیچ کس و کاری ندارن اینجا رو به اسمشون می کنم.

جواد بهت زده به مصطفی نگاه کرد. مصطفی گفت « چرا اینجوری نگام می کنی ؟ » جواد خندید « هیچی. یادم نبود این خونه برای شما یعنی هیچ. »

-                      که چی ؟

گلابتون آمد « بفرما آقا. » جواد قند ها را از گلابتون گرفت « دستت درد نکنه عزیزم. ماشالا چه دختر نازی. » به مصطفی نگاه کرد « خیلی خوشکله. » مصطفی خنده خنده گفت « درویش کن بچه پررو. » جواد خندید. رضا برای جواد میوه آورد. جواد برخاست « مرسی عزیزم. من باید برم بابام راهم نمی ده. » خم شد گلابتون را بوسید « مراقب عموت باش. »     ...         مصطفی سلام نمازش را داد، صلوات فرستاد و به سجده رفت « با خدایا ! با دست امیدم در رحمتت را کوبیدم و به سوی تو فرار کردم درحالی که آرزو هایم از حد گذشته، به تو پناهنده ام و انگشتان محبتم را به گوشه های عنایتت آویختم » اشک از چشمانش جاری شد و قطره قطره چکید روی سجاده « بار خدایا ! چگونه بینوایی را که از گناهانش به سوی تو پناه آورده است می رانی ؟ ای خدای من چگونه تشنه ای را که بر لب جویبار های رحمتت برای سیراب شدن آمده، تشنه برمی گردانی ؟ و حال آنکه جوی های رحمت تو لبریز است و در رحمتت برای جوینده و ناخوانده باز. » نشست، به تابلوی الله ملیله دوزی شده روی دیوار چشم دوخت « معبودا ! این مهار های نفس من است که با پایبند خواست تو بسته ام و این بار سنگین گناهان من است که در برابر گذشت و رحمت تو فرو گذاشتم و این هوس های گمراه کننده من است که به آستان لطف و مهر تو سپردم... ای خدای من ! اکنون این منم که از سر طاعت گذاری به درگاه تو آمده ام » بغض راه گلویش را گرفت « فرموده ای که دعا کنم و تو را بخوانم و از تو بخواهم. اطاعت کردم وعده اجابت داده ای آنجا که می گویی « بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را » درحالی که وفای وعده ات را می طلبم، به نزد تو آمده ام، و انتظار اجابت تو را دارم. » اشک هایش سر خوردند گوشه لبش، مزه شوری را حس کرد « خدایا کمک کن دل پدر و مادرم باهام نرم شه. کمک کن نظرشون عوض شه، خدایا به بزرگی خودت قسمت می دم، یه کاری کن بابا مامان با هام خوب بشن، می دونی که چقدر دوستشون دارم » صدای در آمد. اشک هایش را پاک کرد، چند نفس عمیق کشید، سجاده اش را جمع کرد، فانوس را برداشت و رفت توی حیاط « کیه ؟ » صدای خسرو آمد « منم تیمسار. » مصطفی در را باز کرد « سلام. اتفاقی افتاده ؟ » خسرو گفت « علیک سلام ببخشید که این وقت شب مزاحم شدم. دوستت گفت واسه ساعت یازده و نیم آمپول داری اومدم واسه ت بزنم. » مصطفی با قدر دانی گفت « ممنون راضی به زحمت نبودم. خوش اومدی. » و در را بیشتر باز کرد. « شرمنده م بفرما تو. » خسرو آمد تو « دشمنت شرمنده باشه تیمسار. حالت بهتره ؟ » مصطفی گفت « ممنون بهترم. » در را بست. رفتند تو هال. مصطفی نایلون دارو ها را آورد. خسرو نایلون را گرفت « نمی ترسی که ؟ »

-                      چرا خیلی درد داره.

-                      الکل داری ؟

-                      نه بتادین هست.

و بتادین آورد، تو رخت خوابش دراز کشید « خدا کنه گلابتون بیدار نشه. » خسرو گفت « چرا ؟ » آمپول زد. مصطفی گفت « خیلی از آمپول می ترسه. » خسرو آمپول دوم را زد. « تیمسار تو ماشالا با این قد دراز چرا با یه سطل آب غش کردی ؟ یه دونم پینیسیلین داری بعد تموم می شه. » مصطفی گفت « چه ربطی داره ؟ بعدم همه چی رو گذاشت کف دستتون ؟» خسرو گفت « نه ! بنده خدا فقط گفت یه سطل آب رو سرت ریختن یخ بستی نفست گرفته ساعت یازده و نیمم آمپول داری. گفت هرکی بلده برات بزنه. منم اومدم. همین دیگه. » مصطفی گفت « دستت درد نکنه خسرو. خیلی تو زحمت افتادی » برگشت به خسرو نگاه کرد « خدا خیرت بده ایشالا روز عروسیت به شادی جبران کنم. » گونه های خسرو گل انداخت « ممنون خدا از دهنت بشنوه. » خندید « جدیدا دعا های جالب می کنی. خبریه ؟» مصطفی نشست « آخه هرکی از این دعا ها واسه تون می کنه گل از گلتون می شکفه، پر در میارین. منم گفتم واسه تون دعا کنم شاید خدا خواست و گرفت. » خسرو ذوق کرد، برخاست « ممنون. همیشه از این دعا های خوب خوب بکن. » مصطفی خواست برخیزد خسرو شانه هایش را گرفت و فشار داد « نه تیمسار بشین. » مصطفی گفت « نمی شه که. » خسرو قد راست کرد « نه فقط دعا کن نمی خواد پاشی بیای. » و رفت طرف در مصطفی گفت « خدافظ دستت درد نکنه. » خسرو رفت و صدای بسته شدن در حیاط آمد.

 

                                         ********************

دست های مهربان تو: بخش دو

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:23 شماره پست: 25

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

به در کلید انداخت و در را باز کرد. وسایل پخت و پز خریده بود و مقداری هم خوراکی. وقتی به خانه رفت گلابتون تنها بود. گلابتون با شادی به استقبالش آمد « سلام، سلام. » مصطفی وسایل را زمین گذاشت، بغلش کرد « علیک سلام خانوم خانوما. رضا کو ؟ » دخترک گفت « نمی دونم. »

-                      مگه هنوز خونه نیومده ؟

-                      نه نیومده.

مصطفی لبش را به دندان گرفت « شب شده، یعنی تا حالا کجا مونده ؟ » و فکر کرد « شاید کسی گولش زده . این بچه خیلی ساده س. » تنش مور مور شد. گلابتون را زمین گذاشت « خدارو شکر حالت خوب شده. برو تو دوباره سرما نخوری مریض شی. هوا سرده. » نایلون ها را برداشت و برد گذاشت تو آشپز خانه. دیروز رفته بود سه تا پیک نیکی گرفته بود و با ته مانده پولش وسایل پخت و پز و مقداری کاسه بشقاب خریده بود و مجبور شده بود برای خرج امروزش پول تو جیبی را که پدرش برایش گذاشته بود، استفاده کند. خواست از آشپز خانه بیرون برود، دید گلابتون دم در آشپز خانه ایستاده و نگاهش می کند. یادش افتاد که برای گلابتون دفتر و مداد نقاشی خریده. دفتر و مداد رنگی را از داخل یکی از نایلون ها در آورد و گرفت مقابل گلابتون « بفرما خانوم خانوما خوشت میاد ؟ » گلابتون دفتر و مداد رنگی را گرفت. پا های مصطفی را بغل کرد « ممنون عمو مصطفی » و از خوشحال بالا و پایین پرید و ذوق زده دوید و رفت تو هال. مصطفی سر تکان داد « چه دل پاکی داره. ببین با یه مداد رنگی شیش رنگ چقدر خوشحال شد. » وقتی به وسایل نقاشی متعدد زیبای خودش فکر کرد و به مداد رنگی شش رنگ گلابتون، دلش سوخت. پرتقال و سیب ها را ریخت تو ظرف و تو ظرف شویی شستش و با دوتا بشقاب برد تو هال. گلابتون وسط هال نشسته بود و نقاشی می کشید. ظرف میوه را همراه بشقاب ها گذاشت کنار گلابتون و نشست و برای گلابتون پرتقال پوست کند. گذاشت تو بشقابش « بخور گل گلدون. » نگران رضا بود « باید برم دنبالش. نکنه کسی گولش زده باشه. » گلابتون نقاشی را رها کرد و پرتقال را برداشت. مصطفی گفت « کاپشنتو میارم بپوش با هم بریم دنبال رضا. » گلابتون گفت « مگه داداشم کجاس ؟ »

-                      چه می دونم خدا کنه بلایی سرش نیومده باشه.

 با خودش گفت « چه اشتباهی کردم مسئولیتشونو قبول کردم. » از فکرش پشیمان شد « یعنی میذاشتم این طفل معصوم از سرما می مرد؟ جواب خدا رو چی بدم ؟ دختر به این عزیزی، ملوسی. » گلابتون را بوسید « زود تر پرتقالتو بخور بریم دنبال داداشت. » گلابتون پرتقال را گذاشت تو بشقاب « نمی خورم بریم دنبالش. » صدای در زدن آمد مصطفی از جا جست، رفت تو حیاط و در را باز کرد. رضا آمد تو سلام کرد. مصطفی داد زد « تا حالا کجا بودی ؟ مگه قرار نبود یه راس از مدرسه بیای خونه ؟ » و در را بست. گلابتون آمد « سلام داداش. کجا بودی ؟ » رضا به مصطفی نگاه کرد. بغض کرد، اشک ریخت « « بابام مرده. » مصطفی بهت زده نگاهش کرد « نه ! آخه چرا ؟ » رضا بریده بریده گفت « معتاد، بود، دیگه » مصطفی به گلابتون نگاه کرد. گلابتون ناراحت نبود. مصطفی فکر کرد شاید هنوز گلابتون معنی مرگ را درک نکرده. دخترک گفت « بابام مرد؟ » مصطفی آرام گفت « آره. »

-                      مثل مامان ؟

-                      آره.

-                      می ره پیش مامان ؟

-                      آره.

گلابتون وحشت زده گفت « مامانمو اذیت می کنه. » رضا با تندی گفت « چی می گی دیوونه ؟ » مصطفی گفت با خواهرت درست حرف بزن رضا. » و گلابتون را نوازش کرد « نه گلم، اونجا دیگه خدا خودش از ماردت مراقبت می کنه. به پدرت اجازه نمی ده که مادرتو      ببینه. »

-                      مطمئنی ؟

-                      آره فدات شم.

خیال گلابتون راحت شد مصطفی اشک های رضا را پاک کرد « کی دفنش می کنن ؟ » رضا گفت « شهرداری خاکش کرده. » گلابتون گفت « عمو مصطفی برام مداد رنگی و دفتر نقاشی خریده. » مصطفی هردو شان را برد تو. رضا گفت « بابام بد بود ولی من دوستش داشتم. » مصطفی نشست « مگه می شه آدم از باباش بدش بیاد ؟ بیا بشین. » گلابتون پرتقالش را برداشت. مصطفی کته سیب زمینی درست کرد و تا بعد از شام رضا و گلابتون به تنها چیزی که فکر نمی کردند پدرشان بود. مصطفی سفره را جمع کرد، نمازش را خواند و بعد نشست گوشه ای و رادیو جیبی اش را روشن کرد « رضا جان بیا. » رضا کنار مصطفی نشست. مصطفی گفت « هیچ وقت بدون خبر، بدون اجازه من هیچ جا نرو. خونه هیچ کسم نرو. خیلی خطر داره بلایی سرت میارن که تو خوابم ندیدی. » رضا گفت « باشه. قول   می دم.»

-                      دیگه نبینم سر خود جایی بری.

-                      باشه نمی رم.

مصطفی اخبار را که گوش داد رادیو را خاموش کرد « بچه ها درو بروی هیچ کس باز نکنین. من خودم کلید دارم می تونم بیام تو. » برخاست. گلابتون گفت « کجا میری ؟ » مصطفی کاپشن را از چوب رختی برداشت « می رم تو خیابون در رو به روی کسی باز نکنین ها. » رضا گفت « باشه به روی هیچ کس باز نمی کنیم. » مصطفی رفت تو حیاط و کفش به پا کرد. هوا به شدت سرد شده بود و برف می آمد. کاپشن پوشید و از خانه زد بیرون کوچه خلوت بود و ساکت. سرکوچه سه چهار تا از جوان های محل کشیک می دادند. اسلحه داشتند. مصطفی رفت طرف آرش « سلام » آرش جواب سلامش را داد. مصطفی با بقیه سلام و احوال پرسی کرد. کنار حلبی که توش آتش افروخته بودند ایستاد « می تونم همراهتون نگهبانی بدم ؟ » آرش نگاهش کرد « بفرما. فقط فردا برو به حاج آقا کریمی بگو. » مصطفی فهمید که هیچ کدامشان به او اعتماد ندارند. گفت « شما با من مشکلی دارین ؟ » امیر لبخند زد « این چه حرفیه ؟ » و سیاوش فقط لبخند زد و عباس حتی لبخند هم نزد. آرش گفت « دیروز یه نفرو شهید کردن. همین طوری وسط خیابون دو تا موتور سوار بودن زدن و رفتن. » مصطفی سر تکان داد « دیدمش که روی زمین افتاده بود. خونواده ش اینجا زندگی می کنن ؟ » آرش آه کشید « نه نمی شناختمش. »

-                      شما خیلی وقته که اینجا زندگی می کنی ؟

-                      از وقتی که به دنیا اومدم. چطور مگه ؟

-                      همین طوری.

پیر مردی از راه گذشت. سیاوش و امیر و آرش و عباس سلامش کردند. مصطفی سلام کرد. پیرمرد با خوش رویی جواب همه شان را داد و رفت. مصطفی گفت « چه پیر مرد خوبی. » پیکان سفیدی از راه می گذشت. سیاوش جلویش را گرفت « سلام خسته نباشین. » مرد پیاده شد « سلامت باشین. » زن پیاده شد. سیاوش ماشین را بازرسی کرد بعد گفت « ببخشید که وقتتونو گرفتم. » مرد گفت « خواهش می کنم. » زن سوار شد. مرد با سیاوش دست داد « خدافظ. » و سوار شد و پیکان راه افتاد. آرش گفت « قراره یه کتابخونه تو مسجد درست کنیم. تو کتاب داری که اهدا کنی ؟ » مصطفی گفت « نه زیاد ولی اگه چیز بدرد بخوری پیدا کردم براتون میارم. » عباس گفت « من می رم تو کوچه ها رو بگردم. »

 

                                       ************************

 

مصطفی صبح زود به پایگاه نیروی هوایی رفته بود و کار و کلاس های آموزشی با کمی بی نظمی رسما شروع شده بود. اولین سورتی پرواز ساعت ده صبح انجام شد و پایگاه جان گرفت. مصطفی ساعت چهار رسید سر کوچه. خسته بود و سرما زده. مقداری خوراکی گرفته بود و چند تا کتاب. هرکسی دیده بودش با تعجب نگاهش می کرد. رفت طرف مسجد. تو مسجد بیا برو بود. صدای آرش را از پشت سر شنید « سلام » مصطفی به اطرافش نگاه کرد. آرش پشت سرش بود « سلام آرش جان » آرش گفت « خلبانی ؟ » چشمش به لباس خلبانی تن مصطفی بود. مصطفی لبخند زد « هنوز دانشجو ام ولی چیزیش نمونده. » و کتاب ها را داد دست آرش « کتاب آوردم. بذارین تو کتابخونه تون. منم می تونم عضو بشم ؟ » آرش گفت « البته » و به کتاب ها نگاه کرد. بیشترش کتاب داستان بچه گانه بود « دستت درد نکنه. » مصطفی گفت « می خواستم برای بزرگا کتاب بگیرم ولی دیدم بچه ها بیشتر به کتاب احتیاج دارن. » آرش لبخند زد « کار خوبی کردی. بیا تا بهت رسید بدم. » مصطفی لب ها را جمع کرد « نه ممنون. نمی خوام. فقط می خوام عضو بشم. کارت صادر می کنین ؟ »

-                      نه هر کس که می خواد اسمشو تو دفتر می نویسیم.

-                      چرا کارت نمی دین ؟ راحت تره. 

-                      به مقوا و پول احتیاج داره

مصطفی سر تکان داد « باشه با اجازه من می رم. » دست دراز کرد و با آرش دست داد      « خدافظ » از مسجد زد بیرون. رفت تو کوچه. دید گلابتون دم در را جارو می زند. اخم کرد « اینجا چی کار می کنی ؟ » گلابتون قد راست کرد. جارو را انداخت با شادی سلام کرد. مصطفی گفت « سلام چرا بیرون اومدی ؟ » خنده از رو لب های گلابتون رفت « کار بدی کردم ؟ »

-                      آره حالا برو تو.

گلابتون بغض کرد جارو را برداشت و رفت تو. مصطفی رفت تو و در را بست. رضا آمد تو حیاط « سلام » مصطفی گفت « سلام. » و توپید « تو دیدی خواهرت تو کوچه رو جارو می زنه هیچی نگفتی ؟ خجالت نمی کشی ؟ همه ش نصف توه. چهار سالشه. یکی میومد دم دهنشو می گرف و می بردش چی کار می کردی ؟ کی می فهمید ؟ ها ؟ باید کجا دنبالش می رفتیم ؟ » صداش بلند شد « چند روز بعد جنازه شو کنار خیابون پیدا می کردیم. یا اصلا می بردن بد بختش می کردن. » گلابتون را بغل کرد « دیگه تو کوچه نرو. باشه ؟ » گلابتون اشک ریخت مصطفی میوه را گذاشت تو آشپز خانه و رفت تو هال. رضا گوشه ای نشسته بود و بق کرده بود. مصطفی نرم گفت « دیگه تا وقتی من تو خونه نیستم هیچ کدومتون تو کوچه نرین. باشه ؟ ایشالا وقتی با مردم اینجا آشنا شدیم، فهمیدیم کدوم خونواده خوبه می تونین با بچه هاشون دوست بشین. با هم بازی کنین. » گلابتون را زمین گذاشت « دیگه هیچ وقت نباید بری تو کوچه رو جارو بزنی. » مو های دخترک را نوازش کرد « باشه ؟ »

-                      باشه.

-                      آفرین دختر خوب.

و رفت پیش رضا « من نمی خوام براتون مشکلی پیش بیاد. خدا می دونه که خیلی دوستون دارم. خیلی برام عزیزین. » گلابتون گفت « چه لباس قشنگی خریدی. » مصطفی نشست.« نخریدم. بهم دادن لباس خلبانیه » رضا از جا پرید « مگه خلبانی ؟ »

-                      آره.

-                      مارم سوار می کنی ؟

مصطفی خندید « نه بابا. خلبان جنگنده نه مسافر بری. هواپیمای جنگنده فقط جای دو تا خلبانه. » گلابتون گفت « هواپیما ؟ همونایی که تو آسمون پرواز می کنه ؟ »

-                      آره از همونا.

-                      خوش به حالت.

مصطفی به رضا گفت « می ری میوه ها رو بشوری بیاری ؟ » رضا گفت « چشم. » و رفت. گلابتون گفت « عمو یه روز منو ببر هواپیماتو ببینم. »

-                      نمی شه ولی یه دونه هواپیمای اسباب باز ی برات می خرم.

گلابتون یکهو از جا جست. از شادی فریاد زد « داداش رضا عمو مصطفی می خواد برام اسباب بازی بخره. »

 

                                       **********************

 

وحید گفت « تو این مدت که ما خونه نبودیم. نیومدی ؟ کدوم گوری بودی ؟ » مصطفی گفت « یه خونه واسه خودم گرفتم. خواستم یه مدتی تنها زندگی کنم. با زحمت خودم زندگی مو اداره کنم. » وحید با غیض گفت « تو هنوز بچه ای هیچی حالیت نیست چه می فهمی تو دنیا چه خبره ؟  حالا آقا می خواد واسه م با زحمت خودش زندگی کنه. چرا انقدر لجبازی ؟ هی گفتم با ما بیا. فکر این آخوندا از سرت بیفته. نیومدی. » مصطفی گفت « بابا من دوباره رفتم تو نیروی هوایی. » وحید یکهو گر گرفت « تو غلط کردی عوضی نفهم. حالا می خوای بری سرباز اینا بشی ؟ » مصطفی گفت « مگه خودت نمی گفتی ارتش خوبه ؟ »

-                      اون موقع که خوب بود فرار کردی. حالا که اینا  اومدن رو کار رفتی تو ارتش ؟ سربازشون شدی ؟

مصطفی آه کشید « بابا آخه چرا اینجوری حرف می زنی ؟ اصلا می دونی ؟ من پروازو دوست دارم. »

-                      اگه اینجوره می فرستمت آمریکا. اونجا درستو ادامه بده. خلبان شو.

چشمان مصطفی گشاد شد « برم سرباز دشمن بشم ؟ نمی خواستم آمریکا ئیا مملکتمو غارت کنن حالا برم سربازشون بشم ؟ » وحید گلدان چینی را برداشت و پرت کرد و داد زد « احمق. » گلدان خورد به کتف مصطفی و شکست... تو شبستان هیچ کس نبود، نشست گوشه ای و زد زیر گریه « ای خدا چرا انقدر من بدبختم ؟ » سر گذاشت رو زانو ها و شانه هایش لرزید. هق هق کرد.خدایا مرا به تکلیفی وا داشته ای که خود بر انجام دادن آن توانا تری، و قدرت تو بر آن، بیش از من است، پس آنچه را که مایه خوشنودی توست، عطایم کن، و مرا در حال تن درستی به کاری که رضای تو در آن است وادار. زار زد « خدایا ! تاب تحمل رنج و مشقت و شکیبایی برگرفتاری و توانایی بر تنگدستی را ندارم. پس روزی ام را از من مگیر، و مرا به آفریده هایت وا مگذار ؛ » زجه کشید « بلکه تو خود حاجتم را برآور، و کار هایم را سامان ده، با نظر رحمتت بر من بنگر و تو خود کار ساز من باش ؛ » التماس کرد « چرا که اگر مرا به خود وا بگذاری، از به انجام رساندن آنها فرو می مانم، و آنچه را که صلاح من در آن است از دست می دهم. » هق هق کرد و نالید « و اگر مرا به بندگانت بسپاری روی درهم کشیده، به خشم می آیند، و اگر به نزدیکانم وانهی، نومیدم می کنند و چنان که بخشند اندک و ناگوار می بخشند و بر من منت فراوان می نهند و مرا نکوهش بسیار می کنند. ای خدای من ! در سایه فضل و احسانت بینیازم گردان، و در پرتو عظمت و شکوهت، نجاتم ده و دستم را به توانگری خویش بگشای و به آنچه در پیش توست، بینیازم گردان ! »  نیم ساعت که گذشت کسی دست گذاشت رو شانش. کتفش تیر کشید « طوری شده ؟ » صدای آرش بود. مصطفی سر بلند کرد « ترو خدا دستتو بردار. بدجوری درد می کنه. » آرش دستش را برداشت « سلام. » مصطفی اشک چشمانش را پاک کرد « سلام. » آرش نشست « صورتت چی شده ؟ » مصطفی آه کشید « جای سیلی بابامه. » آرش خندید زد به پشت مصطفی. ناله مصطفی بلند شد « آی چی کار می کنی ؟ » آرش بهت زده گفت « بابات زده ؟ »

-                      آره.

-                      چرا ؟

-                      چه می دونم.

-                      من بچه که بودم بابام کتکم می زد ولی حالا نه.

-                      تو نمی دونی من چقدر بدبختم.

-                      این چه حرفیه ؟ پدر و مادر خیر و صلاح آدمو می خوان.

مصطفی زهرخند زد « بابام نذاشت مامانمو ببینم. » آرش تعجب کرد « چرا ؟ »

-                      می دونه از اون خونه فقط مامانمو می خوام. دوستش دارم. برای همینم اذیتم می کنه.

-                      ناپدریته ؟

-                      نه بابا.

آه کشید « دیگه درباره ش حرف نزن. »

-                      به پدرت محبت کن. به حرفش گوش بده. خیر و صلاحتو می خواد.

-                      می دونم. ولی دیگه درباره ش حرف نزن.

-                      باشه. امشب میای نگهبانی ؟  سیاوش حالش خوب نیست.

...          گلابتون عروسک را بوسید « ممنون » مصطفی گفت « خواهش می کنم » و باتری را انداخت به جا باتری هواپیما و آویزانش کرد به قلاب کوچکی که به سقف کوبیده بود و روشنش کرد و هواپیما شروع کرد به پرواز و دور زدن. داد و بیداد رضا و گلابتون بلند بود. مصطفی گوشه اتاق نشست. رادیو را روشن کرد، به دیوار تکیه داد. پشتش درد گرفت « اوخ » برخاست رادیو را گذاشت تو طاقچه و رفت تو آشپز خانه که شام درست کند. سر و صدای بچه ها تمام خانه را برداشته بود... مصطفی سلام کرد آرش گفت « سلام خوش اومدی. » امیر لبخند زد « سلام. » عباس جویده گفت « سلام. » هیچ کدامشان به مصطفی اطمینان نداشتند. آرش و امیر به روی خودشان نمی آوردند و عباس سعی می کرد با مصطفی گرم نگیرد. خیابان خلوت بود و کوچه ها ساکت. مصطفی فکر کرد « اینا که به من اعتماد ندارن چرا آرش گفت که بیام همراهشون نگهبانی بدم ؟ » عباس گفت « من و آرش می ریم تو کوچه ها رو بگردیم. » و رفتند. مصطفی زیپ کاپشن را بالا کشید « به امیر نگاه کرد. امیر لبخند زد. مصطفی گفت « شما که به من اعتماد ندارین چرا ازم خواستین بیام نگهبانی بدم ؟ » امیر گفت « اینطور نیست مصطفی. » مصطفی نفس عمیقی کشید. امیر گفت « شنیدم خلبانی. »

-                      آره. ولی هنوز دانشجو ام.

-                      خوش به حالت. منم خیلی دوست داشتم خلبان بشم. تو امتحانش قبول شدم ولی گفتن چشمت ضعیفه.

-                      حیف شد. چرا عینک نمی زنی ؟

-                      روم نمی شه.

-                      اشتباه می کنی. چشمت بیشتر ضعیف می شه.

ژیانی از راه می گذشت مصطفی جلوش را گرفت « سلام خسته نباشین. » مرد پیاده شد « سلام. » مصطفی گفت « کجا می ری ؟ » موتور سواری رسید. امیر دست تکان داد « وایسا » موتور ایستاد. امیر گفت « سلام کجا می رین ؟ » مرد موتور سوار لبخند زد « پیداش کردم. » مصطفی آمد « سلام حمید. اینجا چی کار می کنی ؟ » حمید آمد طرفش « اومدم ببینمت. دیروز اومده بودم دیدن یکی از دوستام. اینجا دیدمت.»

-                      واسه خودم خونه گرفتم. می خوام مستقل زندگی کنم.

-                      تو ؟ این سوسول بازیا چیه ؟ تو بازار مادرتو دیدم. سراغتو ازم گرفت. خیلی ناراحت بود.

-           من امروز رفتم که ببینمش بابام افتاد به جونم تا جایی که می خوردم زد با کمر بند و مشت و لگد و هرچی که دستش اومد. نذاشت مامانمو ببینم درو روش قفل کرد.

صدای ژیان آمد و بعد خودش بود که رفت. مصطفی آه کشید. حمید گفت « انقدر با بابات لج بازی نکن. یه کم باهاش مهربون باش. » مصطفی لب ها را رو هم فشرد « بابا اذیتم می کنه. »

-                      می دونم. ولی مامانت خیلی ناراحته. هر جوری شده بهش سر بزن.

-                      چه جوری ؟

-                      می گم بیاد خونه مون. پس فردا ساعت پنج بعد از ظهر.

-                      ساعت سه و نیم می شه ؟

-                      باشه بهش می گم.

مصطفی حمید را در آغوش گرفت « خدا خیرت بده حمید. خیلی دلم براش تنگ شده. » حمید پس کشید « بابات بد جوری زدت ؟ » مصطفی دست حمید را گرفت « مهم نیست. فقط به فکر مامان باش. پس فردا ساعت سه و نیم میام. آخ راستی بیا بریم خونه م. » حمید گفت « نه ممنون خیلی دیر شده. فقط اومده بودم ببینمت. کاری نداری ؟ » مصطفی گفت « بیا بریم حد اقل خونه مو ببین. » حمید دستش را کشید « من باید برم خیلی دیرم شده مامان نگران می شه. » سوار موتور شد. خدا حافظی کرد و رفت. مصطفی برایش دست تکان داد. برگشت کنار آتش بغض راه گلویش را گرفت « خدایا دل بابامو باهام نرم کن » دست هایش را روی آتش گرفت، صدای امیر را شنید « مصطفی چرا همیشه ناراحتی ؟ » مصطفی لبخند زد، نگاهش کرد « نه چرا ناراحت باشم ؟ » امیر با دلسوزی گفت « آرش می گفت امروز توی مسجد داشتی گریه می کردی. » مصطفی آه کشید « چیزی نیست. » و باز لبخند زد « هرکی یه لیوان آبم بخوره کل محل باید بفهمن ؟ » از جایی صدای قرآن می آمد، زیبا می خواند. لب های مصطفی جنبید. امیر با تعجب گفت « چیزی گفتی ؟ » مصطفی گفت « پروردگارا ! هیچ مولای کریم و بزرگواری را بر بنده پستی شکیبا تر از تو بر خود ندیدم » امیر گفت « خیلی ذوق داری ها، چه جمله قشنگی گفتی. » مصطفی گفت « من نگفتم، یه جمله از دعای افتتاح بود. »

- دعای افتتاح ؟ من همیشه این دعا رو می خونم ولی متوجه این جمله نشدم.

- با معنی بخونی چیزای قشنگی داره.

- بگو بازم.

مصطفی گفت « اگر دیر پاسخم را دادی، با نادانیم بر تو عتاب و پر رویی کردم، با آنکه احتمال می رفت چیزی که در دادنش به من تأخیر کردی برایم بهتر باشد، زیرا تو پایان همه کار ها را می دانی ! پروردگارا ! هیچ مولای کریم و بزرگواری را بر بنده پستی شکیبا تر از تو برخودم ندیدم. تو مرا دعوت می کنی، ولی من روی می گردانم ؛ تو به من محبت می کنی ولی من با تو دشمنی می کنم، تو به من مهر می ورزی ولی من از تو نمی پذیرم » آه کشید « گویا من از تو طلبکارم و نسبت به تو حق نعمت دارم ! ولی این هم باعث نمی شود تو از مهربانی و احسان و فزون بخشیدن با سخاوت و بزرگواریت نسبت به من دست برداری. » امیر جلو آمد صورت مصطفی را تو دست هایش گرفت و پیشانیش را بوسید.

 

 

                                        ***********************

دست های مهربان تو: بخش یک
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:22 شماره پست: 24
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

مصطفي لبش را مكيد. هواي غروب سرد بود و پارك خلوت خلوت. جواد گفت « مي خوان ارتشو سامان دهي كنن، گفتن برگردين. برمي گردي ؟ » مصطفي گفت« چرا برنگردم ؟ از خدامه. » سرما تو تنش نفوذ كرد لرزيد. بهرام گفت « من فكر مي كردم سپاه كه تاسيس شد جاي ارتشو مي گيره. وقتي از پادگان فرار كرديم پيش خودم گفتم هيچ وقت نمي تونم برگردم. مردم هنوز به ارتش به چشم ماموراي شاه نگاه مي كنن. » مصطفي سنگ ريزه جلوي پايش را با نوك كفش پراند « درست مي شه، تو هم انقدر بدبین نباش » جواد گفت « من باید برم خونه شما ها نمی رین ؟ » مصطفی گفت «  من حوصله خونه رو ندارم. هیچ کس نیست » جواد و بهرام خداحافظی کردند و رفتند مصطفی رو نیمکتی نشست خسته بود سرخی غروب رفته بود، صدای سرفه شنید. به اطرافش نگاه کرد دوباره صدای سرفه آمد و بعد صدای خفه پسرکی را شنید « ساکت باش الان می مفهمه » یکهو خم شد زیر نیمکت را نگاه کرد. سایه دو بچه را دید مقابل نیمکت رو پنجه نشست یکیشان سرفه کرد مصطفی دست دراز کرد تا بچه ها بیرون بیاورد. صدای باز شدن ضامنداری را شنید و صدای تند پسرک را « به خواهرم دست نزن » مصطفی گفت « خواهرت مریضه، اینجا باشه می میره من بهتون کاری ندارم، می بریمش دکتر بعد هرجا خواستی برو » پسرک با نفرت گفت « دروغگو می بریمون زندون. »

-        نه به خدا نمی برمتون زندون. قسم خوردم دیگه قول دادم.

و هیکل کوچکی را لمس کرد گرفتش و آوردش بیرون. دختر بچه کوچکی بود. تکه پتوی کوچکی دورش پیچیده شده بود. دخترک مچاله شد سرفه کرد، سرفه کرد رنگش کبود شد. پسر بچه هشت، نه ساله ای از زیر نیمکت بیرون خزید. ضامن داری دستش بود. مصطفی دخترک را بغل کرد چهار ساله بود. دختر نحیف و بی رنگ و رویی بود لباس تنش به شدت کهنه بود. موهایش سیاه بود و چرب و ژولیده. مصطفی برخاست « ببریمش دکتر » پسرک نگاهش کرد « پول دارو ها رم می دی ؟ » مصطفی گفت « آره اون چاقو رو ببند » پسرک چاقو را بست و دنبال مصطفی راه افتاد. مطب دکتر نزدیک بود و تو سالن انتظار مریض موج می زد... دکتر گفت « اینا بچه های ولگردن پدر مادر درستی ندارن. خونه تونو یاد می گیرن برات درد سر درست می شه. » مصطفی به دخترک نگاه کرد. پسر کنار خواهرش ایستاده بود و چشم دوخته بود به مصطفی. دکتر نسخه را داد به مصطفی « به حرف من گوش کن » مصطفی دخترک را بغل کرد تشکر کرد و از مطب زد بیرون. به ساعتش نگاه کرد. ساعت هنوز هفت بود « خدایا کجا ببرمشون تو خیابون نمونن ؟ » به پسر نگاه کرد رفتند تو دارو خانه، داروخانه شلوغ بود. مصطفی جمعیت را شکافت. نسخه را گذاشت رو پیشخوان « سلام آقای دکتر بی زحمت پول دارو هارو حساب کنین من تقدیم کنم وقتی نوبتمون شد یه پسری می گیره » دکتر سرتکان داد « هفده تومن » مصطفی پول را گذاشت جلو دست مرد و رفت پیش پسرک « ببین پسر جون، هر وقت اسم خواهرتو گفت برو دارو هارو بگیر. منتظر باش تا من برگردم. مراقب خواهرتم باش همراه هیچ کسم نری خیلی خطرناکه » و دخترک را زمین گذاشت و از دارو خانه زد بیرون... بنگاه دار گفت « خدا می دونه یه ماه دنبال خونه ای هستم که می خوای. ولی با پولی که تو داری این خونه ای که می خوای پیدا نمی شه. » مصطفی آه کشید « پس هیچی ؟ » مرد گفت « یه خونه هست که پنجاه متره هنوز سفید نشده دیوار حیاطشم آجره فقطم حمومش کاشی شده دیگه آشپزخونه و گلاب به روت دستشوییش هنوز گلگچه. کسی هم توش نیست. پول نداشته باقی شو بسازه. » مصطفی گفت « عیبی نداره. چقدر؟ » « از قیمتی که تو می خوای ارزون تره. » مصطفی بیتاب شد « چقدر ؟ » مرد گفت « هفتاد تومن »

-        من الان بهش احتیاج دارم. فردا صبح هفتاد هزار تومن از بانک می گیرم بهتون می دم.

مرد برخاست « بریم در خونه ش بهش بگم. اگه کلید داد برو توش. »... مغازه ها نیمه بسته بودند. وقتی به داروخانه رسید از نفس افتاده بود. داروخانه هنوز شلوغ بود. رضا و گلابتون دم در نشسته بودند. کیسه دارو ها تو دست رضا بود. مصطفی گلابتون را بغل کرد « ببخشید که دیر کردم. همراهم بیاین خونه من » رضا گفت « نه نمیایم خواهرمو بده » مصطفی گفت « اگه خواهرت تو این سرما بیرون بمونه می میره ها » گلابتون می لرزید سرفه می کرد. مصطفی گفت « همراهم میاین ؟ » رضا بغض کرد « باشه ».... مصطفی از وانت پرید پایین. دو جوان پاسدار اسلحه به دست جلو آمدند « کجا می رین ؟ » مصطفی لبخند زد « واسه خونه م وسیله خریدم . » و چند ورق از تو جیب بلوزش در آورد « اینم فاکتوراش » یکی شان ورقه ها را گرفت « البته سو تفاهم نشه بلاخره باید مراقب بود. مام مسولیم. » مصطفی سر تکان داد « می دونم » جوان دیگر گفت « همین پریروز یکی رو کشتن، دو تا موتور سوار بودن » مصطفی گفت « خب من همسایه جدیدتون می شم. اسمم مصطفی س مصطفی نیکو » جوانی که فاکتور ها دستش بود گفت « اسم منم آرشه دوستمم امیر. » بعد فاکتور ها را داد دست مصطفی و تو بار وانت را نگاه کرد. مصطفی گفت « شما نفت دارین ؟ فقط به اندازه ای که یه علائدین تا صبح روشن بمونه و دو نفر بتونن حموم برن.» امیر گفت « ما تو خونه مون نفت داریم. خونه تون کجاس ؟ » مصطفی گفت تو همین فرعی پلاک یازده » راننده سر کشید « می شه بریم ؟ » آرش گفت « برین به سلامت. » مصطفی رفت روبار و وانت از جا کنده شد. دم خانه ایستاد، مصطفی پیاده شد و رفت طرف اتاقک وانت « پیاده شین » رضا پیاده شد مصطفی گلابتون را بغل کرد « بی زحمت آقای راننده شمام بیان کمک. دستتون درد نکنه. » رضا آرام گفت « مگه خونه تون هیچی نداره ؟ »

-        نه همین الآن گرفتم. می خوام توش زندگی کنم.

رضا با تردید به مصطفی نگاه کرد، دنبالش رفت تو خانه. خانه پنجاه متری نیم سازی بود در دستشویی  و آشپزخانه به حیاط باز می شد مصطفی گلابتون را زمین گذاشت و رفت و صداش آمد « بیا پسر جون، کمک کن تا کار زود تر تموم بشه.» چیدن وسایل خانه یک ربع طول کشید. یک موکت و یک علائدین و چند تا پتو و بالش و و یک ساک که رضا نفهمید ساک به چه کار می آید.. مصطفی مزد راننده را داد و در را بست. رفت توهال گلابتون گوشه ای دراز کشیده بود و سرفه می کرد. خانه سرد بود. صدای در آمد. مصطفی برگشت توحیاط «اومدم» در را باز کرد. آرش پشت در بود، پیت نفت دستش بود. مصطفی سلام کرد. آرش گفت « سلام نفت آوردم » مصطفی در را بیشتر باز کرد « دستت درد نکنه تو زحمت افتادی بفرما تو » آرش پیت را گذاشت تو حیاط « نه من می رم. » مصطفی گفت « پولش چقدر می شه ؟ » آرش لبخند زد « اصلا حرفشم نزن. مگه چقدره ؟ »

-                      چند لیتره ؟

-                      بیست لیتر.

مصطفی از تو جیبش پول در آورد. پول نفت را جدا کرد « بفرما دستت درد نکنه. » آرش سر تکان داد « نه نه اصلا »

-                      منم نفت نمی خوام. می تونی ببریش.

-                      آخه خب هرچی باشه همسایه اییم.

-                      نه ممنون نمی خوام.

آرش پول را گرفت. مصطفی لبخند زد « تو زحمت افتادی دستت درد نکنه. شرمنده ت شدم »

-                      اختیار داری این چه حرفیه. با اجازه من برم.

-                      به سلامت.

آرش خداحافظی کرد و رفت مصطفی در را بست و پیت را برد تو آشپز خانه اول تو آبگرم کن ریخت و بعد تو علائدین. کیسه دارو های گلابتون را برداشت « چرا سرپا وایسادی رضا جان بشین. » رضا نشست دارو ها را ریخت روفرش به قرص و شربت ها نگاه کرد. گلابتون وحشت زده نشست « من آمپول نمی زنم. » برخاست و دوید و رفت پشت رضا ایستاد « داداش من خوب شدم. » افتاد گریه، سرفه کرد صدایش خشن تر شد. رضا گلابتون را بوسید « خوب می شی. » مصطفی برخاست « آمپول که ترس نداره » گلابتون جیغ کشید، فرار کرد و رفت تو حیاط. مصطفی دنبالش دوید. گرفتش. گلابتون جیغ می زد، پا به زمین می کوبید. رضا دم در بود « نمی شه آمپول نزنه ؟ »  مصطفی گفت « نه. » و رفتند تو آمپول زدن که تمام شد گلابتون از شدت جیغ و داد بی حال شده بود. مصطفی نوازشش کرد « دارو هاتو بخور تا زود زود خوب بشی. » رضا گفت « آقا چرا ما رو آوردی اینجا ؟ »  مصطفی گفت « خوب نیست دوتا بچه تو این سرمابیرون بخوابن  خواهرت حالش خیلی بده. » گلابتون هق هق کرد. داروی تو قاشق را خورد. رضا گلابتون را نوازش کرد « دیدی تموم شد ؟ » مصطفی برخاست رفت تو آشپزخانه به درجه آبگرم کن نگاه کرد، برگشت تو هال « بچه ها آب گرمه پا شین ببرمتون حموم. شب راحت بخوابین »   ...     مصطفی کمک کرد تا گلابتون بلوز نخی را پوشید بعد بلوز پشمی نارنجی را تن گلابتون کرد، بعد بوسیدش « دختر نازنین » علائدین را نزدیک کشید، به رضا نگاه کرد بلوز پشمی آبی بهش می آمد هردوشان تمیز شده بودند. مصطفی شانه را برداشت و شروع کرد به شانه کردن مو های گلابتون. گفت « کی کتکت زده عزیز خانوم » گلابتون به رضا نگاه کرد، بعد به مصطفی نگاه کرد « کسی کتکم نزده »

-                      قرار نشد دروغ بگی خانوم کوچولو تمام بدنت کبود شده بود.

گلابتون بغض کرد « بابام »

-                      چرا ؟

گلابتون اشک ریخت « بابام گفت باید برم گدایی  »  مصطفی بهت زده گفت « رفتی گدایی ؟  » 

-                      آره

رضا با تندی گفت « هیچی نگو »  مصطفی گفت « بابات چه کاره س ؟ »  گلابتون گریه کرد « هیچی معتاده. »  رضا تند جلو آمد گردن گلابتون را گرفت و فشار داد « گفتم هیچی نگو. » مصطفی محکم زد رو دست رضا. با عصبانیت گفت « خجالت بکش این چه رفتاریه ؟ »  و گلابتون را بوسید « گریه نکن دختر خوب، عزیز دلم، گریه نکن دیگه. »  و بغلش کرد، به رضا نگاه کرد « چرا از خونه فرار کردین ؟ »  گلابتون در آغوش مصطفی فرو رفت « بابام می خواد منو بفروشه به عباس آقا و زنش » هق هق کرد « داداش رضا گفت فرار کنیم. اونا منو اذیت می کنن رضا رم اذیت می کننن. » رضا زد زیر گریه. مصطفی بغض کرد گلابتون را نوازش کرد اشک هایش را پاک کرد « گریه نکن خانوم کوچولو. گریه نکن رضا جان. حالا که اینجایین، خواهرتم حالش خوب می شه. ایشالا پدرتم اعتیادشو ترک می کنه. می خواین اینجا پیش من بمونین ؟ » و مو های گلابتون را نوازش کرد « مادرتون کجاس ؟ »  رضا اشک چشمانش را پاک کرد « مریض بود مرد. »  بغض کرد و دوباره اشک ریخت « ای کاش مام می مردیم »  مصطفی گفت « خدا نکنه » لبخند زد « گریه نکن دیگه. شما می تونین پیش من باشین. به شرط اینکه پدرتون جا تونو نفهمه بیاد اذیت کنه ایشالا وقتی خوب شد برمی گردین پیشش »  رضا با امیدواری گفت « می تونیم پیش شما باشیم ؟ »  مصطفی سر تکان داد. گلابتون آرام شد. مصطفی آه کشید، فکر کرد « چه بچه های زود باوری. اگه کسی دیگه بود راحت می تونست گولشون بزنه. »  گفت « مدرسه می ری ؟ »  رضا گفت « ثلث اول ترک تحصیل کردم. »

-                      کلاس چندمی ؟

-                      سوم.

مصطفی گلابتون را گذاشت زمین مو هایش را شانه کرد « بعدا برو شناسنامه خودتو خواهرتو بیار بابات نفروشش. پرونده تو از مدرسه ت می گیرم می برم یه مدرسه خوب ثبت نامت می کنم.» رضا جلو آمد. مصطفی را بوسید « خیلی خوبی آقا. » مصطفی لبخند زد « بابات نفهمه دوباره بیاد اذیتتون کنه. من سعی می کنم کاری کنم که ترک کنه بعد دوباره با هم زندگی می کنین. پدرتون مرد خوبی می شه. » روسری سفیدی را به سر گلابتون بست « من می رم شام بگیرم. تا صدای منو نشناختین درو باز نکنین ها. » رضا گفت « باشه. » مصطفی رفت وقتی برگشت ساعت از یازده شب گذشته بود رضا و گلابتون خواب بودند. نایلون ظرف های یکبار مصرف را زمین گذاشت کنار بچه ها نشست. کاپشن را در آورد. آرام رضا را تکان داد « رضا جان پاشو شام آوردم » چشمان رضا باز شد. گلابتون سرفه کرد. مصطفی با انگشت گونه گلابتون را نوازش کرد « گلابتون جان دختر خوب پا شو » گلابتون وحشت زده از خواب پرید، نفس نفس می زد، بغض کرد « بابام اومده ؟ » مصطفی گلابتون را بغل کرد « آروم آروم. شام آوردم. دختر ناز » گلابتون زد زیر گریه « دادااااش » رضا نشست. مصطفی گلابتون را نوازش کرد « رضا اینجاس. برات شام آوردم گریه نکن عزیزم. چقدر داغی دختر » و بعد ظرف یکبار مصرف در داری را همراه قاشق از تو نایلون در آورد. در ظرف را باز کرد بوی سوپ جوجه گلابتون را آرام کرد. رضا آب دهانش را قورت داد. مصطفی گفت  »برای تو چلو کباب گرفتم. خیلی خوش مزه س. یکی از ظرفا مال توه. » و ظرف سوپ را داد دست گلابتون و دست کشید به پیشانی دخترک « بخور تا زود تر خوب شی » دلش برای گلابتون سوخت مثل قحطی زده ها غذا می خورد « خیلی داغی قشنگم. ولی خوبه دیگه مثل قبل سرفه نمی کنی. » گلابتون در کمتر از پنج  دقیقه سوپ را خورد. رضا زود تر غذایش تمام شده بود. دانه آخر برنج ته ظرفش را هم خورده بود. مصطفی گفت « اگه می خوای اون یکی رم بخور. من بعد از ظهر یه ساندویچ بزرگ خوردم. » رضا به ظرف نگاه کرد نه ممنون سیر شدم. » گلابتون گفت « من از اونا می خوام. » مصطفی لبخند زد « نه نمی شه. برات بده. ایشالا وقتی خوب شدی. » گلابتون را زمین گذاشت « بخواب دختر خوب. » گلابتون دراز کشید. چشم دوخته بود به ظرف چلو کباب. مصطفی دست گذاشت رو چشم های گلابتون « بخواب دیگه. » رضا گفت « بابا مامانت مردن ؟ »

-                      خدا نکنه.

-                      نگران نمی شن که نمی ری خونه ؟

-                      نه بابا. رفتن مسافرت. تا سه چهار ماه دیگه م برنمی گردن. رفتن سفر اروپا.

چشمان رضا گشاد شد « وای چقدر پول دارین. » مصطفی پوزخند زد « بابا مامانم پولدارن من که پولدار نیستم. »

-                      واسه چی ؟

-                      پول اونا که مال من نیست.

-                      بهت نمی دن ؟

-                      چرا می دن زیادم می دن منتها من می خوام روی پای خودم وایسم.

-                      آخه چرا ؟

-                      همینطوری.

-                      بابات کتکت می زنه ؟

مصطفی خندید « تا دلت بخواد. »

-                      تو که بزرگی.

-                      بگیر بخواب وقت گیر آوردی تو این نصف شب ؟

 به گلابتون نگاه کرد. خواب خواب بود. رضا هم خوابید... مصطفی با ضربه محکمی از خواب پرید « وای خدا. » نفس عمیقی کشید گلابتون غلت زد و پاش آمد زیر گلوی مصطفی و فشار داد. مصطفی نشست. دید گلابتون چرخیده و او بوده که محکم به مصطفی زده. گلابتون غلط دیگری زد و کاملا سر ته شد « این بچه چرا اینجوری می خوابه ؟  » دست گذاشت رو پیشانی گلابتون. تب نداشت، بالش را گذاشت زیر سرش و پتو را کشید روش. به رضا نگاه کرد. دید که دو متر از جایی که قبلا بوده دور شده و رفته دم در. برخاست رضا را برداشت و گذاشت سر جایش. علائدین را گذاشت گوشه اتاق. برگشت سر جایش. گلابتون جلو خزیده بود و بالش حالا زیر شکمش بود. آه کشید « خدایا داری باهام چی کار می کنی ؟ «  سجاده اش را پهن کردسر سجاده نشست. بغض سنگینی گلویش را گرفته بود. دستش رفت به صحیفه سجادیه کوچکش. فهرستش را باز کرد و بعد دعا را آورد « ای کسی که گره های فرو بسته کار های نا خوشایند به دست او گشایش می یابند ؛ و ای کسی که تندی امواج بلا ها و سختی ها ؛ به او شکسته می شوند و ای کسی که از گذر تنگنا های زندگی و ورود به عرصه آسایش و فراخی از او طلب می شود. » اشکش راه گرفت « خدایا بهم رحم کن، من با این دو تا بچه چی کار کنم ؟ به مامان بابا چی بگم ؟ » کتاب را باز کرد نا همواری ها به قدرت تو هموار و سبب ها برای انجام گرفتن کار ها به توفیق تو فراهم می گردد. قلم قضا و سرنوشت به قدرت تو جاری است و هر چیز طبق خواسته و راده تو پدید می آید، و همه چیز بی گفتن تو و به اراده ات فرمانبردار، و به خواست تو بی آنکه نهی کنی باز می ایستد. » بغضش شکست، تیغه دستش را لای دندان هایش گذاشت تا صدای گریه اش بلند نشود. زانو ها را تو شکمش کشید « خدایا باهام چی کار می کنی ؟ » هق هق کرد. سردرگم بود و وحشت زده « خدایا به عاقبتم رحم کن. » زار زد.

 

                                           *****************

 

مصطفی از کنار حوض آب رد شد. باغبان باغچه را بیل می زد. مصطفی سلام کرد. باغبان سر برداشت « سلام مصطفی جان این چند روز کجا بودی ؟ » مصطفی گفت « هیچ جا واسه خودم یه خونه خیلی کوچولو گرفتم. می خوام یه مدتی مستقل زندگی کنم. بابا مامان حالا حالا ها که برنمی گردن. » راه افتاد به استخر خالی نگاه کرد و رفت تو وقتی برگشت دو هزار تومن تو دستش بود « بیا حقوق این ماهت. » باغبان گفت « این خیلی زیاده. » مصطفی پول را گذاشت رو لبه حوض « بابت این همه زحمتی که می کشی کمم هست. » پیر مرد گفت « آخه دوهزار تومن ؟ » مصطفی نشست لب استخر. زیر لب گفت « خدایا پنجاه متر کجا ؟ این کاخ سه هزار متری کجا ؟ » و به خانه نگاه کرد « راس راسی چه جای خوشکلی زندگی می کردم. » صدای باغبان را شنید « مگه دیگه نمی خوای اینجا زندگی کنی ؟ » مصطفی نگاهش کرد « چرا. ولی یه خونه واسه خودم گرفتم. پنجاه متر. پس انداز دو سالم بود. »

-                      به بابات می گفتی پول یه خونه شیکو بهت می داد.

 مصطفی گفت « می خواستم ببینم می تونم رو پای خودم وایسم یا نه ؟ دیدم می تونم. تاحالا که شده زحمت خود آدم خیلی مزه داره. میکانیکی کردن هیچ خیری نداشته باشه. بازم می تونم اگه یه روز ماشینم خراب شد خودم درستش کنم. » پیر مرد یکهو چیزی یادش آمد و گفت « راستی از ارتش اومدن دنبالت. گفتن برگرد. دیروز اومدن نبودی.. مرده می گفت. برای درست کردن نیروی هوایی احتیاجت دارن. » مصطفی از جا جست « راس می گی ؟ » پیر مرد گفت « آره مرده می گفت در خونه هرکی که زمان شاه از پادگان فرار کرده رفتن. حالا دوباره می ری تو ارتش ؟ » مصطفی پیر مرد را محکم بوسید « خوش خبر باشی بابا بهمن. خیلی خوبی. » قلبش به تپش افتاده بود و صورتش گل انداخته بود. دوباره پیر مرد را بغل کرد و بوسید. « خدافظ » و دوید و از خانه زد بیرون. شادی تمام وجودش را پر کرد، سر خیابان تاکسی گرفت. راننده گفت « کجا برم ؟ » مصطفی مقصدش را گفت، چشم ها را بست « خدایا کی از تو مهربون تره ؟  » نفس عمیقی کشید « خدایا یعنی می شه من دوباره بتونم برم توی نیروی هوایی ؟ » به زور لب ها را روی هم می فشرد کهنخندد. تاکسی ایستاد و مسافر سوار کرد.

 

                                         **********************

بیست سال

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:20 شماره پست: 23

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

شکوه به حسام نگاه کرد « چرا انقدر نگرانی ؟ فوقش بیان دنبالمون . نمی تونن برم گردونن . » حسام گفت « برای برادر زاده ت نگرانم . از اعتمادش سوء استفاده کردیم . » چمش به جاده بود « اگه بعد از رفتن ما تنبیه ش کردن چی ؟ » مدام به آینه جلو و آینه بغل نگاه می کرد که دوباره آن اتفاق نیفتد .

****

هیچ یادت می آید آن روز ها را ؟ انگار دنیا مال ما بود . لیلی و مجنونی بودیم که خیلی راحت بهم رسیدیم . بهترین لحظات زندگی امراکنار تو می گذراندم . با هم که بودیم هیچ مشکلی نبود که حل نشود . همه چیز آفریده شده بود برای خوشبخت تر شدن ما . یادت می آید ؟ بیست سال پیش را می گویم . همان روز ها که منتظر بدنیا آمدن فرزندمان بودیم . تا اینکه من به شهرستان کوچکی منتقل شدم و ما اولین بار طعم دوری را از هم چشیدیم . برایم سخت بود و وحشتناک . همان فردای انتقالم دست بکار پیدا کردن خانه ای شدم که بتوانیم دوباره با هم در آن زندگی کنیم . خانه اجاره ای کوچکی بود،قرار شد یک ماه بعد از بدنیا آمدن فرزندمان به خانه جدیدمان نقل مکان کنیم . آمده بودم ببرمت تا خانه جدیدمان را ببینی . یک هفته دوری آنقدر برایمان سخت بود که لحظه شماری می کردیم برای با هم بودن . مادرت چقدر اصرار کرد مه نرویم . بگذاریم برای بعد از بدنیا آمدن فرزندمان . من گفتم « فقط دو روز می رویم ، پس فردا برمی گردیم . » مادرت اصرار داشت حداقل فردا صبح برویم . گفت « اگر حال شکوه بد شد چه ؟ آنجا که بیمارستان درست و حسابی برای زایمانش نیست . » که تو گفتی « فرزندم دوهفته دیگر به دنیا می آید ما پس فردا برمی گردیم . » و چقدر اصرار کردیم تا مادرت راضی شد .

****

حسام بشقاب غذا را کشید جلوی شکوه . شکوه گفت « ای کاش یه زنگ به خونه می زدیم . » ملتمسانه گفت « تروخدا یه زنگ به خونه بزن مامان از ناراحتی دق می کنه ، گناه داره . » حسام تلفن همراهش را از جیب کتش درآورد « خودت باهاشون صحبت کن من نمی دونم چی بگم . » شکوه گفت « باشه شماره بگیر من خودم باهاشون حرف می زنم . »

****

آن شب راهی شدیم . حوش بودیم . راه یک ساعت و نیم بود و تو از شوق لحظه شماری می کردی که خانه مان را ببینی . یادت می آید ؟ چه نقشه ها کشیده بودی برای چیدن وسایل > برای درست کردن باغچه . از مسایه ها می پرسیدی . گرچه من هیچ کدامشان را نمی شناختم .  نیم ساعت راه بیشتر نمانده بود و من آرام می راندم تا دست انداز های جاده اذیتت نکند . یک لحظه صدای بوق بلندی را شنیدم و بعد از آن را خودم هم به یاد نمی آورم .

* * * *

حسام گفت این لعنتی ام آنتن نمی ده . » و باز شماره گرفت . شکوه گفت « عیبی نداره شامتو بخور می ریم یه جایی که آنتن بده . » پیشخدمت آمد « بفرمایید اینم ماست و سالاد . » ماست و سالاد را رو میز گذاشت و رفت . حسام گفت « اول به تو شام می دم . » شکوه گفت « نه اول خودت بخور . » حسام لبخند زد « پس یه قاشق من می خورم یه قاشقم به تو می دم . » قاشق شکوه را پر از غذا کرد « اول تو . »

* * * *

بهوش که آمدم مرد سفید پوشی بالای سرم بود . تو بیمارستان بودم . دکتر گفت « خدارا شکر طوریت شده . حتی خراش هم برنداشته ای ، ضربه ای که خوردی باعث بیهوشیت شده . » ماجرا را از زبان او شنیدم . راننده کامیون خوابش بره و ما تصادف کرده اییم . خبرش وحشتناک بود و خرد کننده . گفت « همسرت خونریزی مغزی کرده و حالا در اتاق عمل است . » وقتی گقت که از گردن قطع نخاء شده ای انگار پتک محکمی بر سرم زدند . فرزندمان از بین رفته بود . احساس می کردم همه چیز بهم گره خورده تا چند روز هیچ چیز نمی فهمیدم . . .  شکوهم ، حاضر بودم همه زندگی ام را جانم را بدهم تا دوباره سالم شوی ولی نشد . پدر و مادرت از من متنفر بودند ، می گفتند تقصیر توست ، تو بودی که بر رفتن اصرار می کردی . گفتند حق نداری طرف شکوه بروی ، حق نداری ببینیش . ندیدمت . چه زود بهار زندگی ام خزان شد . ای کاش مرده بوده ولی تو سالم بودی . نمی دانی در آن شش ماهی که در بیمارستان بستری بودی چند بار به دیدنت آمدم . ولی حتی یکبار هم نتوانستم ببینمت . من حتی یک خراش هم برنداشته بودم ولی تو تمام استخوان هایت خرد شده بود . در این بیست سال هزار بار ، دقیقا هزار بار برای دیدنت به خانه تان آمدمولی برادر هایت با بی احترامی دورم می کردند . اما برای من همه این هزار بار را همان پنج باری که از دم پنجره دیدمت جبران کرد . کتک هایی که خوردم بد و بیراه هایی که شنیدم همه فدای یک تار مویت . نمی دانم چه شد که این بار آخری بجز تو و برادر زاده ات هیچ کس در خانه تان نبود . التماسش که کردم که به خانه راهم بدهد دلش سوخت . پا که به خانه تان گذاشتم انگار تمام دنیا به رویم می خندید . نمی دانم چه شد که از اعتماد آن بیچاره سوء استفاده کردم و تو را دزدیدند . خدا کند تنبیه ش نکنند .

* * * *

  شکوه اشک می ریخت « تروخدا مامان چرا این حرفا رومی زنی ؟ » هق هق کرد « به خدا من قدر نشناس نیستم فقط می خوام با شوهرم زندگی کنم . » زار زد « مامان اینجوری نگو و و و . » حسام آشفته بود « چی می گه ؟ » شکوه سرش را از کنار گوشی پس کشید . حسام به صفحه گوشی نگاه کرد . تماس قطع بود . آه کشید « چرا گریه می کنی ؟ » شکوه نالید « مامان گفت من قدر نشناسم . گفت تو مثل اون نیستی ، بعده یه ماه ازم خسته می شی . اون وقت اونام منو قبول نمی کنن . » حسام بغض کرد « این چه حرفیه ؟ » اشک های شکوه را با دست پاک کرد « می دونی این بست سال بعد از اینکه از سر کار برمی گشتم چی کار می کردم ؟ می رفتم آسایشگاه معلولین و از اونا پرستاری می کردم . می گفتم حالا که شکوهِ من نیست من از اینا مراقبت می کنم . شکوه بیست ساله این کارمه هنوز خسته نشدم . » اشک ریخت « مگه تو چه فرقی با اونا داری ؟ فقط سبک تری . تازه علاقه ای رو که من نسبت به همه اونا دارم یک سر سوزن از علاقهم نسبت به تو نیست . تو یک نفری و من اونجا مسئول دوازده نفرم . شکوه تروخدا از اینکه با من اومدی پشیمون نباش . » و باز اشک های شکوه را پاک کرد « فدای روی ماهت فقط و فقط به یاد تو اونجا می رفتم فکر نکن اونجا استخدام شده بودم . من حتی یک ریالم از اونجا نگرفتم . » شکوه زارید « آره چرا باور نکنم . » حسام اشک های شکوه را پاک کرد . شکوه صورتش را پس کشید « اشکای خودتو پاک کن . » حسام لبخند زو . کمربند ایمنی شکوه و خودش را بست . اشک هایش را پاک کرد و استارت زد .

* * * *

بیست سال است اسیر این تختم ، مثل نوزادی که توان حرکت ندارد . بیست سال است که با ناتوانی و زخم بستر دست و پنجه نرم می کنم . دلم برای مادرم می سوزد خیلی پیر شده . برادر هایم می گویند طلاق بگیر آن وقت می توانی بروی تحت پوشش کمیته امداد و با مستمری که بهت می دهند پرستار می گیری و مادر هم راحت می شود . امید داشتم روزی مثل این برسد و دوباره با هم زندگی کنیم . بیست سال نگذاشتند ببینمت . وقتی به تو بد و بیراه می گفتند و با بی احترامی از خانه دورت می کردند دلم می شکست . نمی دانم چرا اینطور شد . تا وقتی در بیمارستان بودم نگفتند که قطع نخاء شده ام همه سختی های بیمارستان را تحمل می کردم که سالم شوم و برگردم پیش تو . به خانه ام برگردم . خانه ای که هیچ وقت ندیدمش . بچه ای که از دست رفت و تو که در این بیست سال فقط پنج بار دیدمت . بیست سال است که هر روز از صبح تا شب به رادیو گوش می دهم شاید روشی کشف شده باشد که توانند قطع نخایی ها را درمان کنند .

* * * *

  حسام گفت « می برمت تهران . همین  یک هفته پیش تو اخبار دیدم چند نفر با سلولای بنیادی سالم شده بودن . می تونستن راه برن . » شکوه آه کشید « می دونی چقدر هزینه ش سنگینه ؟ » حسام لبخند زد « بیست ساله بابت همین دارم پس انداز می کنم . » شکوه از ته دل خندید . با شادی گفت « به مامان زنگ بزن می خوان باهاش حرف بزنم . » حسام کنار خیایان پارک کرد . گوشی را از رو داشبورد برداشت و شماره گرفت .

* * * *

 

پی نوشت : ای کاش این حقیقت تلخ که من برای زندگی عمه دوستم نوشتم ، اینطور پایان می یافت ای کاش حسام موفق می شد شکوه را ببرد یا خانواده عمه اش اجازه می دادند عمه اش با همسرش زندگی کند . هنوز عمع دوستم در بستر بیماری نزد مادرش زندگی می کند و شوهر عمع اش گاه گداری به در خانه شان می آید .

پی نوشت 2 : اسم ها همه خیالی است .

سارا
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:18 شماره پست: 22
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کامیاب به امیر حسین نگاه کرد « چرا انقدر شبیه منی ؟ » و چقدر حرکاتش شبیه سارا بود . کامیاب کتاب را بست , ورق ها را جمع کرد . برخاست . هانیه آمد تو اتاق « بیاین غذا حاضره » کامیاب رفت طرفش « مامان من حالا سیرم » هانیه گفت «بی خود میای همه شو می خوری . می خوای خودکشی کنی که چی بشه ؟ »امیر حسین اسباب بازی هایش را رها کرد « مامان بزرگ غذا چی داریم ؟ » هانیه لبخند زد « خورش بامجان » امیر حسین از جا جست « آخ جون » و همراه هانیه رفت . کامیاب کنار پنجره ایستاد « خدایاآخه چرا آدما باید تو روز سه وعده غذا بخورن ؟ سالی دو بار کافیه . » و رفت تو هال و سر سفره نشست . هانیه برایش غدا کشید و حرف زد « هیچی نمی ذاری . فهمیدی ؟» کامیاب سر کج کرد « چقدر خوب بود آدما سالی یه بار غذا می خوردن . » هانیه سر تکان داد « همون سالی یه بارم باید با قیف تو دهنت غذا بریزن . » کامیاب خندید , به ساعت تو هال نگاه کرد « اوه چقدر دیر شده آقای مرادی برام تاخیر می زنه . » هانیه اخم کرد « بخور زود تر بری . زود باش دیگه » کامیاب آه کشید , اولین لقمه غذا را تو دهانش گذاشت , نگاهش رفت طرف امیر حسین که آنقدر تند تند می خورد هنوز لقمه اول را فرو نداده لقمه دوم را می چپاند تو دهانش .

* * * * *

کامیاب از مدرسه راهنمایی بیرون آمد . پسر ها تمام خیابان را پر کرده بودند . سه چهار نفر از سال اول ها باز هم بزن بزن راه انداخته بودند . . کامیاب رفت طرفشان « آهای خجالت بکشید پسرای بی تربیت . » پسر ها کیفشان را برداشتند و پا گذاشتند به دو . کامیاب به راه خودش ادامه داد « این بچه ها تربیت بشو نیستن . نمره انضباطم که صفر بگیرن عین خیالشون نیست . » رفت سر خاک و بعد برگشت خانه آهسته در را باز کرد و رفت تو حیاط سر ظهر بود و حتما هانیه و امیر حسین خوابیده بودند . آرام رفت توهال از اتاق هانیه صدای سهراب را شنید « می خوام مطمئن بشم زن نداره . » و بعد صدای هانیه آمد « بعده چهار سال هنوز سیاهشو در نیاورده . » - « شاید بخواد کلک بزنه » - « بدهکار کسیه بخواد کلک بزنه ؟ » - « به من چه مربوط . سارا خودش خواسته . » - « من ضامن مطمئن باش حاضرم دست بذارم رو قرآن . » - « من فقط می خوام زندگی کامیاب خراب نشه . » - « تو نمی خواد نگران پسر من باشی . بخوای نخوای من نامه سارا رو بهش نشون می دم .» کامیاب یخ کرده بود توان تکان خوردن نداشت . سهراب از اتاق آمد بیرون « میل خو » از دیدن کامیاب جا خورد کلمات تو دهانش ماند . کامیاب می لرزید . هانیه از اتاق در آمد « بسم الله . تو اینجایی ؟ » سهراب رفت طرف کامیاب « حالت خوبه ؟ » کمک کرد تا کامیاب نشست « حرف بزن » کامیاب دراز کشید . هانیه کنارش نشست با نگرانی گفت « حالت خوبه پسرم ؟ » کامیاب نای حرف زدن نداشت « من الان از سر خاک سارا اومدم . » هانیه ذوق زده گفت « سارا زنده س  . نامه داده . » اشک ریخت . سهراب برای کامیاب آبقند آورد . خم شد « بیا یه کم بخور . » هانیه کمک کرد تا کامیاب نشست « بمیرم . » . زهرا زن سهراب چادر نماز به سر از اتاق کامیاب در آمد « بفرما سهراب خان هی گفتی رفته بعده خواهرم زن گرفته . » سهراب گفت «به من چه ؟»

* * * * * *

به من گفتن شهید شدی گفتن کشتنت , نتونستن جنازه تو بیارن عقب . بد ترین روز زندگیم بود . ولی من می گم همه ش خواب و خیاله . انقدر داستان ترجمه کردم مغزم مثل آش رشته شده . اگه راست باشه چقدر عالی می شه . اگه دوازده سال پیش اون مرد موطلایی با باتون تو سرم نمی زد , هیچ وقت تو رو نمی دیدم , نمی شناختم . به خاطر یه دستگاه تایپ و تایپ چند تا اعلامیه زندونی شدم . یه هفته زندونی بودم اون مرد موطلایی بدجوری اذیت می کرد . شکنجه م می کرد . تا وقتی اون ضربه رو به سرم زد . از همون لحظه ای که نقش زمین شدم فهمیدم همه چی تموم شد . تمام بدنم فلج شد . ---- کامیاب تو رخت خوابش نشست « بله مامان » هانیه گفت «بیدار بودی ؟ »کامیاب آه کشید « تمام شبو بیدار بودم . » - « بیا کمک کن خونه رو تمیز کنیم . » کامیاب برخاست « چشم . » رخت خوابش را جمع کرد به امیر حسین نگاه کرد « یعنی راسته ؟ » هانیه گفت «چی راسته ؟»-« همین نامه که از سارا اومده گفته اسیرم ؟ »-«ایشالا راسته . نامه از صلیب سرخ اومده . دیوونه ن بخوان با ما شوخی کنن ؟ اصلا ما رو از کجا می شناسن ؟ راسته ؟ »-«کامیاب مادرش را در آغوش گرفت « ممنون که امیدوارم می کنی . » پس کشید « خیلی خوبی » آه کشید « می گی تا حالا چی به سرش آوردن . از دلشوره دارم می میرم . » -  « بجای اینکه خوشحال باشی ؟ » - « اگه بلایی سرش بیارن چی ؟ » هانیه گفت « نه ایشالا . خودتو نگران نکن . بیا کمکم کن خونه رو تمیز کنم . »بعد از رفتن سارا این اولین باری بود که خانه تکانی می کردند . کامیاب شیشه ها را طوری تمیز کرد که انگار وجود ندارند بعد تک درخت آلبالو و درختچه گل را هرس کرد . بعد خاک باغچه را بیل زد و حیاط را شست . از شدت فکر و خیال آرام و قرار نداشت .

* * * * * * *

پیش مادر بزرگم بودم . مادر بزرگ خوبی داشتم . پنج ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن , پدرم خیلی بد اخلاق بود . منو برداشت آورد اینجا که مامانم نتونه پیدام کنه . برای همین هیچ وقت تهرانو یادم نمیاد . اینجا کوچیک بود . هنوزم کوچیکه با صفاس . ده ساله بودم که پدرم تو تصادف مرد . از اون به بعد پیش مادر بزرگم که با ما اومده بود زندگی می کردم . وقتی از زندون آزادم کردن مادر بزرگ ازم نگهداری می کرد . هنوز نتونستم بفهمم یه پیرزن شصت ساله چطور از من که سرمم نمی تونستم تکون بدم پرستاری کنه . دکترا گفته بودن موقته , می تونم دوباره حرکت کنم . ولی من یک سال تموم وبال گردنش بودم . مدام مثل بچه ها تر و خشکم می کرد , غذا تو دهنم می ریخت . تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت بود . منو گذاشت رو ویلچیر و رفت تو حیاط که جارو بزنه همونجا افتاد . یک ساعت بعد همسایه ها فهمیدن . چقدر وحشتناک بود سارا . تو که ندیدی . شایدم دیدی من نفهمیدم . همون روز رفتم آسایشگاه , انقدر از مرگ مادربزرگم ناراحت بودم که تا یک هفته با هیچ کس حرف نمی زدم . فقط اون دوتا پرستار , آقای عزیزی و آقای بهمن پور به حرفم آوردن .  -----    آقای مرادی گفت «همه ش دو هفته به عید مونده . یه هفته صبر کن مدرسه ها تعطیل می شه . »کامیاب استکان چای را تو سینی گذاشت « باور کنین نمی تونم دست رو دست بذارم ببنم برادر زنم کی بهم خبر می ده . » آقای مرادی سر تکان اد « ایشالا سریع تر آزاد بشه . باشه برو . اگه مادرت پرسید می گم رفته تهران هلال احمر . » کامیاب برخاست « ممنون خدا خیرتون بده . » خداحافظی کرد و از دفتر زد بیرون .

* * * * * *

یک ماه تو آسایشگاه بودم هم اتاقیای خوبی داشتم . بعضی وقتا کتاب می خوندیم , بعضی وقتا حرف می زدیم . گاهی اوقاتم یکی حرف می زد و بقیه ساکت بودن . عادت کرده بودیم تا اینکه یک روز آقای بهمن پور اومد گفت « یه خانوم و آقا با دخترشون اومدن ملاقاتت . اولش فکر کردم شوخی می کنه ولی جدی گفت . گذاشتم رو ویلچیر و آروم آروم رفتیم تو حیاط . اولین بار بود که دیدمت , از فاصله دومتری . کنار پدر و مادرت نشسته بودی . ساده با یه چادر مشکی یه دختر قشنگ و با حیا . خیلی از خودم بدم اومد که نگات کردم . سلام کردم هرسه جواب سلاممو دادین . وقتی علت اومدنتونو پرسیدم پدرت مثل بمب منفجر شد « دخترم عقلشو از دست داده , دیوونه شده , زده به سرش . » بعد من با خودم گفتم مگه من دکترم که آوردینش اینجا ؟ خب اینا به من چه ربطی داره ؟ بعد مادرت به حرف اومد , عصبانی بود « دختر احمقم می خواد با تو عروسی کنه یک ماهه که داره می گه . » اینو که شنیدم دلم می خواست می تونستم دستامو تکون بدم تا دست بکشم به سرم ببینم شاخ در آوردم یا نه . بعد عصبانی شدم و هوار کشیدم که « چرا منو مسخره می کنین ؟ پاشدین اومدین اینجا که چی ؟ » که تو اشک ریختی و گفتی « به خدا من دیوونه نیستم یه ماهه همینو می گین . خسته م کردین . مگه چه عیبی داره ؟ » آقای بهمن پور گفت « آخه دختر جون تو چطور می تونی از این پسر مراقبت کنی ؟ ماشالا کامیاب با این قد وهیکل جابجا کردنش آسون نیست . شما همه ش نصف کامیابی . احساساتو بذار کنار . جوونی احساساتت شدیده فردا پس فردا پشیمون می شی . به حرف پدر مادرت گوش کن . » که پدرت فریاد زد « آخه این مثل میته به چیش می خوای دلخوش کنی ؟ » و تو پا شدی و دسته گل رو پاهام گذاشتی و مثل ابر بهار گریه کردی . من فقط به فکرم رسید که یا پاک نیستی و پدر و مادرت نمی دونن یا واقعا دیوونه ای . ----- کامیاب وقتی به تهران رسیده بود یکراست رفت حرم امام و بعد رفت صلیب سرخ و دست از پا دراز تر بی هیچ خبری از سارا رفت مسافر خانه ای که نزدیک صلیب سرخ بود . به زور چند لقمه ساندویچ خورد و تاصبح طول اتاقش را قدم زد .

* * * * * *

تا روز عقد هر روز میومدی بهم سر می زدی . از حرفات معلوم بود که نه دیوونه ای نه بی عقل حتی فکر کردم چقدر دانشمندی و عارف . فکر کردم خیلی از قیامت می ترسی و می خوای با کمک به من رضایت خدا رو جلب کنی . و تمام مدت بهمن پور همراه ما بود و مدام نصیحتت می کرد که منصرف شی . اون موقع ها تو هفده ساله بودی تازه دیپلم گرفته بودی و من هیجده ساله . وقتی باهات صحبت می کردم انگار دنیا رو بهم می دادن . روز عقدمون من بودم و تو و پدرت و بهمن پور . مادرت از شدت ناراحتی نیومده بود . اون روز پدرت بدجوری نگام می کرد . بعد تک و تنها بدون هیچ جشنی اومدیم خونه . یه دختر ریزه میزه صد و شصت و دو سانتی پنجاه کیلویی که بیست سانت و بیست کیلو از من کمتر داشت و با زور زیاد که راحت جابجام می کردی و من اون روز از اینکه قراره با یه دختر عزیز زندگی کنم عرشو سیر می کردم . از صبح اون روز برنامه مون شد حموم رفتن و بعدش ورزش و میفتادی به جونم و یک ساعت و نیم ماساژ و مشت و مال . راستی راستی خسته می شدم . اون روز صبحانه که آوردی راحت خوردم اولین و آخرین باری بود که چیزی رو با لذت می خوردم . یادم میاد هر روز موقع حمام التماست می کردم که « ترو خدا منو حموم نبر قدیما ده روز یه بار حموم می رفتم . » یا موقع غذا خوردن اینبار تو التماس می کردی « ترو خدا این یه لقمه رم بخور . همین یه دونه . » دلم می خواست صبح تا شب کنارم بشینی و باهات حرف بزنم . سارا برگرد تنهام . ----  کامیاب رفته بود نمایندگی صلیب سرخ و هر جا سراغ سارا را گرفته بود خبر نداشتند . روز سوم تو صلیب سرخ سهراب را دید . سهراب گفت « سلام تو خجالت نمی کشی پاشدی اومدی اینجا ؟ مادرت دیشب پشت تلفن انقدر گریه کرد که نگو . » کامیاب جواب سلامش را داد « نتونستم طاقت بیارم بخدا بریدم . نمی تونم منتظر تو بمونم . » سهراب عصبانی شد « خب هر خبری بشه من بهت زنگ می زنم . » کامیاب غرید « زن من اسیر عراقیاس تو می گی بهت خبر می دم ؟ زندگیم سیاه شده . تا ازش خبر نگیرم نمی رم . » سهراب گفت « به درک . » و رفت .

* * * * * * *

سارا بجای اینکه من نان آور خونه باشم و تو به من تکیه کنی , بجای اینکه من هر روز با دست پر خونه بیام تو همه رو به عهده گرفته بودی . اوائل خیاطی می کردی و به من می رسیدی . نیم ساعت به نیم ساعت نظافتم می کردی . ماساژم می دادی . نمی دونم چطور از پا نمی افتادی . بعدم که معلم شدی قبل از اینکه بری سر کار , کارا رو راست و ریس می کردی همه چیز رو آماده می کردی . وقتی می رفتی بابات میومد . از وقتی دیده بود مصممی یک هفته بعد از عقدمون باهام مهربون شده بود . چقدر مدیونش شدم . مرد خوبی بود وقتی اون قالب چوبی رو برام درست کردی و با کمک پدرت راهم بردین , از اینکه بعد از دو سال می تونستم سر پا وایسم داشتم بال در میاوردم . نمی دونم چه مرضی به جونم افتاد که اون روز گفتم « ای کاش بچه می داشتیم . » گفتم « اگه می تونستم حرکت کنم حتما یه بچه می داشتیم . » و تو چند لحظه نگام کردی و بعد خندیدی و گفتی « خدا بزرگه می ریم دکتر قطع نخا که نشدی . نا امید شیطونه . » دکتر که رفتیم گفت من مشکلی ندارم . اون شب تا خود صبح گریه کردی . سه سال از ازدواجمون می گذشت که مادرت مرد و یک هفته بعدم پدرت مرد . دق کرد . نمی دونم چرا من انقدر سنگ دلم که هنوز زنده م . سارا من از سنگم . ----  کامیاب روز بعد هم به صلیب سرخ رفت اسم کسانی را که قرار بود آزاد شوند اعلام کردند . صدو هفتاد و سه مرد . شش زن . اسامی را پشت شیشه چسباندند . کامیاب دوید . از اضطراب تمام تنش خیس عرق شد . کسانی را که جلوش بودند پس زد با فشار جلو رفت . صدای اعتراض چند نفر بلند شد « چته ؟ » - « خب مام عزیز داریم . ما آدم نیستیم ؟ » - « اوهوی مرتیکه پامو له کردی . » کامیاب نمی شنید به هر سختی بود خودش را جلو رساند . چشم گرداند تا اسامی زنان را پیدا کند . صدای کسی را شنید « خدا رو شکر . » و کس دیگر را « آی امام رضا ممنون . » جمعیت فشار آورد . کامیاب از جا جست « پیداش کردم . » جمعیت پس راندش . از جمعیت که خارج شد به سجده افتاد . نشست سهراب را دید . خندان و سبک پا شیرینی پخش می کرد . کامیاب پا شد سهراب آمد طرفش « سلام بلاخره دیدیش ؟ » کامیاب بغض کرد « آره . تو از کجا فهمیدی ؟ » سهراب پیروز مندانه از ته دل خندید « با یکی شون رفیقم صبح زود بهم زنگ زد . به مادرتم خبر دادم الانم اومدم تو رو ببینم . » کامیاب در آغوش سهراب رها شد و زد  زیر گریه .

* * * * * *

سارا تو تمام  این سه هفته زجر کشیدم . حتی بیشتر از زجری که هفت سال به پای من کشیدی . تو که نمی دونی چقدر سخته . سارا اگه تو نبودی من هیچ وقت انگلیسی یاد نمی گرفتم . لیسانس زبان خارجه نمی گرفتم . هیچ وقت نمی تونستم کتاب ترجمه کنم یادم میاد روزی رو که خوشحال اومدی و کنارم نشستی گفتی « یه هدیه بهت بدم ؟ » منم گفتم « بده ممنون . » بعد تو دستامو گرفتی و گفتی « حالا نی نی ت تو شکممه . » اول نتونستم بفهمم این جمله چه معنی داره ولی تو بازم گفتی « نی نی نازی مگه خودت نگفتی نی نی می خوای ؟ » من چقدر خوشحال شدم . از حرف زدنت تعجب کردم . نمی دونم چرا همیشه به جای بچه از کلمه نی نی استفاده می کردی . همیشه می گفتی نی نی اینجور نی نی اونجور . بعدم پیشونیمو ناز کردی و گفتی « شیش ماه دیگه . فقط شیش ماه . می خواستم تا شکمم بالا نیومده بهت نگم ولی طاقت نیاوردم . بعد از یه سال دوا درمان بلاخره خدا دادش . » من خیلی خوشحال بودم و اصلا فکر نکردم که چقدر برات دردسر می شه که هم به اون برسی , هم به من و خونه و زندگی . گفتم « می خوام یه دختر باشه مثل خودت درست مثل خودت . اسمشو بذاریم سارا . » تو اخم کردی و گفتی « نه . نمی خوام . اصلا نمی خوام مثل من باشه . » ورقه های امتحانی شاگرداتو آوردی و کنارم نشستی و شروع کردی به تصیح کردن . دلم می خواست همیشه آخر ثلث باشه تا کنارم بشینی و ورق تصیح کنی و منم نگات کنم . . سارا اگه تو فلج بودی من هیچ وقت طرفت نمیومدم حتی نگاتم نمی کردم . ولی تو خیلی خوب بودی . ای کاش یه ذره از ایمان تو رو منم داشتم . ----  هانیه تا کامیاب را دیده بود سیلی محکمی به صورتش زده بود و با داد و بی داد هرچه خواسته بود بهش گفته بود و کامیاب فقط عذر خواهانه گفته بود « دیگه طاقت نداشتم مامان اینجا می مردم . منو ببخش شرمنده م . » امیر حسین را بغل کرد بوسیدش « عزیز بابا . » صورتش را به صورت امیر حسین چسباند « مامان برمی گرده . » - امیر حسین گفت «  بابا دیگه نرو . » کامیاب امیر حسین را بوسید « باشه دیگه نمی رم . » امیر حسین بغض کرد « من مامان نمی خوام دیگه نرو . » و زد زیر گریه . کامیاب جا خورد « به خدا من نمی رم . » پسرش را نوازش کرد « مامان خیلی خوبه , خیلی دوستت داره . از منم بیشتر دوستت داره . » امیر حسین زار زد « نه . نمی خوام . بابااااا . » هانیه گفت « ببین با این بچه چی کار کردی ؟ » کامیاب ساکش را برداشت و رفتند تو هال . کامیاب امیر حسین را زمین گذاشت سوغاتی اش را از ساک در آورد و داد دستش « بیا خوشکله ؟ » و اشک های پسرش را پاک کرد . امیر حسین لودر را بغل کرد « ممنون بابا . ببرمش تو کوچه با بچه ها بازی کنیم . » کامیاب گفت «  ببر پسر خوبم . ولی خرابش نکنی . » امیر حسین رفت . کامیاب پیراهن آبی را که برای هانیه گرفته بود داد بهش « خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم . » هانیه لبخند زد « دستت درد نکنه . » کامیاب گفت « مامان بعد از ظر بیا بریم بازار برای سارا لباس و خرت و پرت بگیریم . برگرده هیچی نداره . » هانیه گفت « باشه . ولی کامیاب سهراب خیلی ناراحت بود نرفتی خونه ش . چرا رفتی مسافر خونه ؟ » کامیاب گفت « نمی خواستم بهشون زحمت بدم . بعدم اونجا دست و پام بسته بود . تو مسافر خونه راحت تر بودم . صبح می رفتم صلیب سرخ و تا نصف شب بر نمی گشتم . » هانیه آه کشید « چی بگم ؟ » دسته ساک را گرفت « پاشو برو بخواب حسابی خسته ای . رنگ و روت زرد شده . »

* * * * * *

کی میای سارا ؟ دیگه شب و روزمو نمی فهمم . روزا مثل سال می گذره . حواسم سر جاش نیست . حتی همسایه ها هم فهمیدن که گیج شدم . مامان از دستم عاجز شده بهانه گیر شدم . زودتر بیا . این انتظار درست مثل وقتیه که منتظر بودم بچه مون به دنیا بیاد . یعنی اون یه هفته ای که رفتی . همه چی رو مرتب کردی و برای خودت و به قول خودت نی نی لباس برداشتی و تلفن زدی به بهمن پور که بیاد هر روز بهم سر بزنه اونم با زنش اومد و اون یک هفته رو کامل پیشم موند . چقدر بد بود وقتی برای خداحافظی اومدی کنارم نشستی و گفتی « دکتره می گفت فردا حتما میاد . خیلی اذیتم می کنه . » منم گفتم « خیلی درد داری ؟ » و تو گفتی « نه ولی می ترسم . امروز برم بهتره . » و من یه آه کشیدم که هنوز بعد از این همه سال تلخیشو حس می کنم . گفتم « مراقب خودت باش سارا یه وقت بلایی سرت نیاد . » احمقانه ترین جمله ای بود که تو تمام عمرم گفتم . خیلی دلم برات سوخت . تو دلم گفتم « بمیرم برای تنهاییت سارا . » انگار که فکرمو خوندی یه لبخند قشنگ زدی و گفتی « ناراحت نباش . تنها نیستم خدا همراهمه . » بعد رفتی . از همون موقع بود که انتظار شروع شد . می ترسیدم هیچ وقت نبینمت . یه هفته طول کشید و تو این یک هفته بهمن پور و زنش شبانه روز پیشم بودن . زنش به کارای خونه رسیدگی می کرد . خودشم به من . درست روز هفتم بود که مامان اومد . بعد از هفده سال . نمی دونم چطور شناختمش . من فقط دوتا عکس ازش داشتم . مامان بیچاره وقتی فهمید نمی تونم تکون بخورم چه حالی شد . همچین بغلم کرد . انقدر گریه کرد که نگو . بی نوا دلش نمی خواست پسرشو تک بچه شو بع از هفده سال اینجوری ببینه . آخر سر که یه کمی آروم شد پرسید « چطوری تنها زندگی می کنی ؟ این آقا و خانوم همیشه اینجان ؟ » منم گفتم « نه فقط یه هفته اینجوریه . » بعد تمام ماجرای تو رو براش گفتم . مامان خواست بیاد بیمارستان کنارت باشه ولی خودت با یه نی نی کوچولو اومدی . یه بچه درست مخالف خواسته های من . یه پسر که درست شبیه خودم بود . مطمئنم مامان فقط به خاطر تو موند وگرنه من مایه عذابش بودم . برای این موند که بهت کمک کنه . بعد از یک هفته چقدر ضعیف شده بودی . چقدر کیف کردم وقتی امیر حسینو کنارم گذاشتی و تونستم ببوسمش . گفتی « انقده نازه پرستاره وقتی آوردش هی می گفت چه نی نی تپلی ماشالا . ماشالا . » مامان چقدر قربون صدقه ت رفت . ای کاش انقدر که تو رو دوست داره منم دوست داشت . ----   کامیاب زنگ در را فشار داد . بوی اسفند می آمد . خانه شلوغ بود . کامیاب امیر حسین را بغل کرد . هانیه گفت « خونه شلوغه کسی نمی شنوه . » کامیاب دستش را گذاشت رو زنگ و تا در را باز نکردند بر نداشت . سهراب در را باز کرد عصبانی بود . داد زد « چه خبره ؟ » کامیاب را که دید خندید  « سلام . » کامیاب گفت « سلام » سهراب را پس زد و رفت تو . خانه آنقدر شلوغ بود که سوزن می انداختی زمین نمی افتاد . کامیاب بغض کرد . امیر حسین را زمین گذاشت . داد زد « سارا ا ا ا ا . سارا ا ا ا  . » خانه یک لحظه ساکت شد همه نگاهش کردند . و بعد شولوغی بشیتر شد . سارا را دید . از لای جمعیت راه باز کرد اشک ریخت « عمرم . زندگیم . » رسید بهش بغلش کرد « خوش اومدی . »

* * * * * * *

یادم میاد اولین بار نصف شب بود . تو حیاط خوابیده بودیم . من تونستم انگشتای دستمو تکون بدم . چند بار که تکون دادم از خوشحالی تمام نیرومو جمع کردم و داد زدم که تو و مامان مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدین امیر حسینم بیدار شد گریه کرد . سارا نمی دونی چقدر خوشحال بودم دلم می خواست پاشم ولی هر کاری کردم نشد . وقتی فهمیدی فقط لبخند زدی و گفتی « خدا رو شکر » و مجبور شدی به امیر حسین شیر بدی تا بخوابه خودتم انقدر خسته بودی که از حال رفتی . ولی مامان سر از پا نمی شناخت . دیگه تا صبح نخوابید . تو تمام اون هفت سال اون تنها شبی بود که ده دقیقه به ده دقیقه بیدار نشدی که بغلتونیم و پهلو به پهلوم کنی . یک سال طول کشید تا من تونستم تو رخت خواب بغلتم یا یه کمی بشینم . تا اینکه کبدم از کار افتاد . همه ش به خاطر دارو هایی بود که می خوردم تا تب و تشنج سراغم نیاد و مجبور شدم تو بیمارستان بستری بشم . تو بیمارستان یکی نصف کبدشو به من بخشید . تا سه روز بعد از عمل غیبت زد . تا اینکه مامان تو بخش زنان پیدات کرد گفت که تو نصف کبدتو به من بخشیدی . ------     هانیه مو های سارا را نوازش کرد « گلم چقدر از بین رفتی . چی کارت کردن ؟ » کامیاب زیر لب گفت « مامان قرار شد هیچی ازش نپرسی . » سارا آه کشید « چهار ساله نور خورشید رو نیدیده م خاله هانیه . » سهراب گفت « چطور ؟ » کامیاب گفت « بمیرم . » سارا گفت « خدا نکنه . وقتی از بیمارستان مرخصم کردن بردنم بازجویی . » خندید « مثل دیگ حلیم کتکم زدن . » کامیاب اخم کرد « خدا لعنتشون کنه » سارا گفت « وقتی دیدن هیچی نمی گم گفتن یه کاری می کنیم روز و شبتو نفهمی . » باز آه کشید « چهار سال تو سیاه چال بودم . دو ماه پیش صلیب سرخ اومد بازرسی . مجبور شدن درم بیارن . انداختنم بند ارتشیا . » کامیاب بهت زده گفت « ارتشیا ؟ » سارا گفت « آره . سی تا افسر ارتش . خدا ازشون راضی باشه . فرستادنم ته سالن گفتن حتی اگه یه نفرمونم زنده باشه نمی ذاریم ببرنت سیاه چال . بعد از رفتن صلیبیا اومدن برم گردونن . برادرا نذاشتن . دستاشونو بهم می دادن خودشونو سپر می کردن . چقدر کتک خوردن . خدا ازشون راضی باشه . » به سختی نشست « همه ماجرای اسارت من همین بود . » زهرا چای آورد . سهراب گفت « بچه ها کجان ؟ » زهرا به هانیه چای تعارف کرد « خونه خواهرم دارن بازی می کنن . » سارا گفت « باورتون می شه ؟ اصلا نمی دونستم چقدره اون تو ام . » چای برداشت « چرا امیر اونطوری کرد ؟ » کامیاب گفت « غریبی می کنه . » سهراب گفت « باید یه وقت دکتر برات بگیرم . انقدر تو جای نمور و تاریک بودی حتی نمی تونی بشینی . » کامیاب گفت « برای چشمشم بگیر . » سینی چای را پس راند « ممنون » رولبه تخت نشست به سارا نگاه کرد « فدای صبرت بشم سارا . » برگشت به زهرا « زهرا خانوم شیر براش خیلی خوبه . » هانیه گفت « ایشالا فردا سارا رو می بریم خونه خودمون » سهراب گفت « اصلا حرفشم نزنین » هانیه گفت « چرا ؟ » سهراب با اخم گفت « سارا حالش خوب نیست » کامیاب گفت « اونجا خوب میشه . خودم عین جونم ازش مراقبت می کنم » سهراب غرید « نه نمیذارم » هانیه گفت « می دونم نگرانی ولی بخدا عین برگ گل ازش مراقبت می کنم . نمیذارم کامیاب چپ نگاهش کنه . شیش ماه دیگه تو شهریور یه جشن عروسی مفصل براش می گیرم همه انگشت به دهن بمونن » سارا خنیدید« آخ جون عروسی» . زهرا گفت « چه خوب » کامیاب سرخ شد « تو یه طوری با من رفتار می کنی انگار هیولام. » سهراب گفت « اگه نیستی پس چرا گذاشتی بره امدادگر بشه که این بلا سرش بیاد ؟» کامیاب با غیض گفت « تو که اون همه التماسای سارا رو نشنیدی » سارا اعتراض کرد « بسه سهراب مسئولیت رفتن با خودمه خودم می خواستم برم » سهراب به کامیاب گفت « بله دیگه . برای اینکه دلت از التماسای سارا جلز و ولز نکنه گذاشتی بره . تو خودت از همه چی برات مهم تره . حالا چطور بذارم سارا رو ببری ؟ » هانیه گفت « یعنی تو قول منو قبول نداری ؟ » سهراب گفت« این چه حرفیه هانیه خانوم » کامیاب آه کشید به سارا نگاه کرد « خیلی به پای من زجر کشیدی سارا . نمی خوام به هیچی مجبورت کنم . من التماست می کنم هر کاری بگی برات می کنم هرچی بخوای هر جوری بخوای . با تمام وجودم ازت می خوام برگردی . ولی بازم میل با خودته . من مجبورت نمی کنم . قول مامانم شنیدی قول مامان قول منه . اگه دوست داشته باشی با من زندگی کنی رو چشمام میذارمت . ولی اگه دوست نداری هیچ اجباری نیست . هرجا که خوشحال باشی منم خوشحالم .»      

* * * * * *

نمی دونم صبور تر از تو هم هست ؟ باید به پای صبرت،  فداکاریت سجده کرد . یک ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم می تونستم با کمک تو و مامان آروم آروم چند قدم راه برم . امیر حسین می تونست هیجده تا کلمه رو بگه . طرز حرف زدنش مثل خودته . عین خودت . چه روزای خوبی بود می تونستم بغلش کنم . خودم . تنهایی . بدون کمک . اگه زحمتای تو نبود شاید الان مرده بودم . یه روز اومدی گفتی « جبهه به امداد گر احتیاج داره می خوام برم . می ذاری ؟ » گفتم « نه . اگه خدای نکرده اتفاقی برات بیفته چی ؟ » خیلی اصرار کردی و من مخالف بودم تا اینکه گفتی « خدایا ببین چطور ناامیدم می کنه . » دلم آتیش گرفت ولی ای کاش اجازه نمی دادم بری . یه هفته بعد خبر آوردن بخاطر گلوله مستقیم شهید شدی . به همین راحتی . جنازه تم نتونستن بیارن . وحشتناک ترین روز زندگیم بود سارا . ----   کامیاب در خانه را باز کرد بازوی سارا را گرفت امیر حسین تو بغل هانیه خواب بود . رفتند تو کامیاب در را بست . هانیه گفت « الان برات رخت خواب پهن می کنم . » سارا گفت « نه خاله می خوام قدم بزنم . مردم از بس دراز کشیدم . » هانیه رفت تو. کامیاب گفت « اگه می خوای ببرمت پارک » سارا گفت « نه .» لبخند زد « یادت میاد چقدر توی حیاط با ویلچیر می چرخوندمت ؟ » کامیاب خندید « آره می خوای بچرخونمت ؟ » سارا گفت « با ویلچیر ؟ » کامیاب گفت « نه خودم » سارا آه کشید « نه نمی تونم حالم خیلی بد می شه »  صدای در آمد . کامیاب گفت « کیه ؟ » به سارا گفت « خوب شدی حسابی می چرخونمت » صدای خانم خسروی آمد « باز کن . منم . » کامیاب در را باز کرد . خانم خسروی سلام کرد پر کشید به طرف سارا . . . نیم ساعت بعد خانه قل قله شد .

 

 

 

 

پایان

برادرم دوست من : بخش پانزده

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:15 شماره پست: 21

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کمال گفت « کیوان می خوایم دوربینتو ببریم رو پشت بوم خوایگاه. مزخرف نشو دیگه خرابش نمی کنیم. می خوایم هلال ماهو ببینیم. تو چکار داری؟ - من می خوام ببرمش. کیوان جون مامان. ترو خدا. ممنون. دستت درد نکنه. باشه مراقبشیم. ممنون. خدافظ » تماس را قطع کرد« اجازه داد. بریم. » سپهر گفت « چرا انقدر التماس می کنی؟ » کمال گفت « برای دیدن ماه ده برابر التماس می کردم می ارزید. » جعبه را برداشت « بریم. » سپهر دمپایی خودش و کمال را گذاشت دم در از اتاق بیرون رفت « من میرم کلید پشت بومو بگیرم. » و دوید تو راهرو از پله ها دوید پایین « آقای حمیدی  » رفت دم سر پرستی و از پنجره تا کمر خم شد تو اتاق سرپرستی « آقای حمیدی » آقای حمیدی آمد دم پنجره « چه خبره روح نواز؟ » سپهر از پنجره بیرون آمد « آقای حمیدی می خوایم با دوستم بریم استهلال کلید پشتبومو میدین؟ » آقای حمیدی گفت « نه. من اجازه ندارم کلید پشتبومو بدم. » - « چرا؟ » - « مسئولیت داره. خودتونو انداختین پایین من باید جوابگو باشم. » سپهر خندید « آقای حمیدی ما می خوایم بریم هلال ماهو ببینیم. قیافه من به کسایی که می خوان خود کشی بکنن می خوره؟ » - « از فردا همه به یه بهونه ای میان کلید می خوان. » - « آقای حمیدی ترو خدا اذیت نکنین. خب شمام بیاین بریم با هم رصد کنیم. » آقای حمیدی نرم شد « آخه خب بعد منو بازخواست می کنن. » - « بهشون بگین خودمم باهاشون رفتم که اتفاقی پیش نیاد » آقای حمیدی گفت « باشه. منم باهاتون میام. » پنجره را بست و از اتاق بیرون آمد و در اتاش را قفل کرد.... آقای حمیدی در پشت بام را باز کرد و رفتند رو بام. کمال گفت « هوووووو. ببین چه منظره قشنگی. » به باغ های پشت خوابگاه نگاه کردند. آفتاب داشت غروب می کرد. سپهر به دایی زنگ زد « الو دایی. سلام. ممنون. شما خوبی؟ زندایی خوبه؟ - چه خبر؟ - ممنون. دایی می خوایم هلال ماهو رصد کنیم. نه با اون دوربینی که واسه آقا کیوان فرستاده بودی. نه هنوز نفرستادیمش. می خوام بدونم ماهو کجا می تونم ببینم. مگه دوربینه جی پی اس داره؟ - خب بعد؟ - باشه دستتون درد نکنه. چشم به مشکل برخوردیم بهتون زنگ می زنیم. شمام ماهو رصد می کنین؟ - چه حیف. نه اینجا هوا صاف صافه. چشم دایی بهتون خبر می دم. به زندایی خیلی سلام برسونین. به سلامت. خدافظ » کمال در جعبه را باز کرده بود و سر درگم به دوربین و اجزائش نگاه می کرد. سوار کردن دوربین رو پایه ها و تنظیم کردنش یک ربع وقت گرفت. آقای حمیدی گفت « حالا ماه اونجاس؟ » و به محل غروب خورشید اشاره کرد. سپهر تو دوربین را نگاه کرد. کمال گفت « برو اون ور منم ببینم. » سپهر کنار رفت. کمال نگاه کرد « ماه کجاس؟ » سپهر باز به دایی زنگ زد « سلام دایی. کی می تونیم ماهو ببینیم؟ - آره همونطور که شما گفتین تنظیمش کردم. باشه. ممنون. خدافظ » تماس را قطع کرد « داییم میگه اگه امشب ماه باشه دیگه باید الانا ببینیمش. » کمال کنار رفت « بیا پیداش کن. » سپهر تو دوربین را نگاه کرد « شاید فردا عید نباشه. » آقای حمیدی گفت « کاش عید باشه. » سپهر گفت « آقای حمیدی شمام بیاین یه نگاه بندازین شاید شما دیدین. » آقای حمیدی تو دوربین را نگاه کرد. سپهر به افق مغرب نگاه کرد. کمال شیشه عینکش را خوب تمیز کرد. سپهر دست به پیشانی گذاشت « آقای حمیدی مواظب باشین نور دوربین قرنیه چشمتونو نسوزونه. » رفت طرف جعبه « باید یه فیلتر براش بذارم. » داد آقای حمیدی بلند شد « اونجاس. » سپهر برگشت طرف دوربین. کمال گفت « آقای حمیدی بذارین مام ببینیم. » آقای حمیدی کنار رفت. هیجان زده بود « یعنی راست بود؟ » کمال مدتی نگاه کرد « آآآآره اونهاش. » کنار کشید تا سپهر نگاه کند. سپهر ماه را دید. عدسی ها را تنظیم کرد « ببین تصویرشم بهتر شد. چقدر خوشکله » آقای حمیدی با هیجان گفت « خدایا شکرت این اولین بار بود که ماه شوالو می دیدم. » سپهر گفت « واقعا؟ » و کنار کشید « عمو کمال بیا شفاف تر ببین. » کمال نگاه کرد « وااای خدا. یعنی الان این ماهه؟ چقدر باریکه. » سپهر گفت « یه دوربین سی سی دی داشتم ازش عکس می گرفتم. » آقای حمیدی گفت « بدون دوربین پیدا نیست. » سپهر به دور دست نگاه کرد. چند دقیقه بعد هلال را بدون دوربین هم دید. آقای حمیدی باز هم از پشت دوربین نگاه کرد. کمال به دوست هایش زنگ زد. کورش و امیر و شایان و علی دوان دوان آمدند. آقای حمیدی گفت « اینا از کجا اومدن؟ » کمال گفت « من خبرشون کردم. » سپهر گفت « بچه ها فوقش پنج دقیقه دیگه ماه پیدا باشه ها. » پسر ها سر نگاه کردن جر و بحث می کردند. سپهر نشست رو لبه پشت بام. مفاتیح گوشی اش را باز کرد... کمال گفت « اگه فردا عید اعلام نکردن؟ » سپهر گفت « برای ما که خودمون دیدیم عیده. » کمال با نگرانی گفت « اگه اعلام نکردن. » سپهر گفت « فردا روزه حرامه یا باید خودت ببینی یا دوتا مرد عدل بهت بگن یا حکومت اعلام کنه. » کمال گفت « من یه جوریم. اگه فردا رو عید اعلام نکردن. » سپهر گفت « در هر صورت من فردا روزه نمی گیرم. شمام میل با خودته. » کمال نشست رو تختش « رادیوتو روشن کن ببینم اعلام می کنن یا نه. » سپهر رادیو را روشن کرد « چقدر شلوغه » کمال گفت « فردا عیده دیگه. بچه هام از حالا دارن می زنن میرقصن. » - « یعنی الان همه به حرف ما اعتماد کردن؟ » - « پس چی؟ تازه بچه های اتاق شیش نفره هم بودن که ماهو دیدن. امیرم بود. » سپهر نشست رو تخت. تقویمش را از لای کتاب هایش بیرون کشید « فکر کنم باید تا آخر آذر روزه باشم. » و روز ها را شمرد. کمال گفت « چرا؟ » سپهر گفت « تاوان عهد شکنی شصت روز روزه پیوسته س. » کمال حیرت زده گفت « یعنی می خوای شصت روز روزه بگیری؟ » سپهر تقویم را سر جایش گذاشت « آره. » - « میمیری. » - « نه بابا خدا خودش کمک می کنه. » - « دیوونه  بذار یه کم بگذره. سه ماه پشت سر هم. پدرت درمیاد. » - « نمیاد. » - « چرا. تازه خب چیز کن. یه چند تا راه دیگه م هست جای روزه گرفتن. » سپهر گفت « اونا پول می خواد که من ندارم. نه بنده هست که آزاد کنم. نه پول دارم شصتا فقیرو غذا بدم. » صدای کمال بلند شد « بابای بیچاره ت که هی داره برات پول میفرسته بجای اینکه برشگردونی بدش جای کفاره ت. » - « پول بابامه نه من. تازه اینطوریم برای تنبیه بهتره. برای همیشه یادم می مونه طرف حسابم کیه. دیگه عهدمو نشکنم.» کمال درمانده گفت « ای خدا. ای خدا به این یه شفای عاجل بده. » سپهر گفت « آمین. » کمال گفت « مرگ. مامان بابات می دونن؟ » - « این از اون مسائلیه که به رضایت بابا مامان نیازی نداره. » کمال با ناراحتی زد رو پاش « وای خدا. » سپهر اخم کرد « چرا اینطوری می کنی؟ » کمال داد زد « اینطوری خودتو می کشی. » سپهر سر تکان داد و هیچ نگفت. کمال برخاست. باز داد زد « دیوانه » و با خشم از اتاق بیرون رفت.

***

سپهر سر گذاشته بود رو ضریح کوچک مزار امام زاده و زیر لب دعا می خواند و اشک می ریخت. کمال کتاب قرآن را بوسید « من میرم بیرون. هوای اینجا خیلی خفه س. حالم داره بد می شه » سپهر تکان نخورد. کمال برخاست، قرآن را گذاشت رو طاقچه و از امام زاده بیرون آمد. کفش هایش را پوشید. جویبار نزدیک امام زاده خشک شده بود. همه جا به قهوه ای می زد. با آمد و کمی گرد و خاک به پا کرد. روز عید اطراف امام زاده شلوه بود. گُله به گُله خانواده ها نشسته بودند. بچه ها بازی می کردند. کمال خانواده ای را که اردیبهشت همراه سپهر ازشان کره و دوغ خریده بود دید. رفت طرفشان. زن و مرد رو گلیمی نشسته بودند و بچه هاشان دور تر با چند بچه دیگر خاک بازی می کردند. کمال سلام کرد. مرد نگاهش کرد بعد برخاست « سلام. خوش اومدین. تابستونم اومده بودین اینجا نه؟ » کمال با مرد دست داد « نه. اردیبهشت بود. مزاحم شدم ببینم هنوز دوغ و کره دارین؟ » مرد به زنش نگاه کرد. زن گفت « نه. فرصت نشده. فقط ماست گذاشتم. » مرد گفت « آره همه ش سه روزه از مشهد برگشتیم. » کمال ابرو هایش را بالا برد و با شادی گفت « راس میگین؟ یادم میاد وقتی ما اومده بودیم گِله می کردین که امام رضا ما رو نمی طلبه فراموشمون کرده. دیدین؟ امام رضا همه رو با هم طلبید » مرد خوشحال بود « اوایل خرداد یه بنده خدا رفته بود پیش آقای غلامی گفته بود هزینه سفر مشهد ده نفرو می تونه بده. ده نفرو قرعه کشیدن و بردن ما جزء ش نبودیم. اول رمضون همون مرده اومده بود دوباره به آقای غلامی پول داده بود واسه بقیه اهالی روستا. » کمال گفت « خیلی خوشحال شدم. پس کره رو بیخیال شیم؟ » مرد گفت « شرمنده روتونم. ماست اگه بخواین هست. تقدیم می کنیم. » کمال گفت « ماستم خوبه. ولی نه. اومدین گردش مزاحمتون نمی شم. » مرد گفت « این چه حرفیه؟ بریم بهتون بدم. » کمال گفت « ممنون دوستم رفته تو امام زاده بیرونم نمیاد. بیاد بیرون مزاحمتون می شیم. » با مرد دست داد « خوشحال شدم. راستی. اون طرفکه سفرو براتون جور کرد کی بود؟ » مرد گفت « نمی دونم نخواسته کسی بفهمه کیه. » - « نخواسته براش دعایی بکنین؟ » مرد گفت « نه. فقط خواسته بود بچه ها از حرم امام رضا براش نقاشی بکشن. » کمال دست مرد را فشرد « زیارتتون قبول باشه. خدافظ. » و راه افتاد. مرد گفت « یه چایی مهمون ما باش. » کمال دست تکان داد و رفت طرف امام زاده. سپهر از امام زاده بیرون آمده بود و منتظرش بود. کمال گفت « یه بنده خدایی همه دهاتشونو برده مشهد. » سپهر گفت « خوش به حالشون. » کمال گفت « جناب عالیم که نذر کردی مشهد نری. » سپهر گفت « یک میلیون بار گفتی. کاریه که شده. چند بار میگی؟ » کمال خنده بر لب گفت « تا سه سال تموم بشه من همیشه همینو می گم. » سپهر گفت « خدایا رحم کن. » به کمال گفت « حالا چیکار کنیم؟ بریم؟ راستی کره و دوغ بگیریم. » کمال گفت « من پرسیدم. می گفت تازه از سفر برگشتیم هنوز فرصت نکردیم. » - « یعنی گاو و گوسفنداشون تو این مدت که نبودن ترکیدن؟ » - « چه ربطی داره؟ » - « گاو و گوسفندو ندوشی میترکه. » - « واقعا؟ تو از کجا می دونی؟ » - « نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. بابامون از وقتی چشم باز کردیم با گاو و گوسفند سر و کار داشته. » - « چه می دونم لابد ترکیدن. » - « شایدم نوبتی رفتن سفر. از همه پرسیدی؟ » کمال گفت « نه. فقط از همون که بهار رفتیم ازش کره و دوغ گرفتیم پرسیدم. » سپهر گفت « از یکی دو نفر دیگه م می پرسیدی شاید اونا می داشتن. » دست کمال را گرفت و دنبال خودش کشید « بیا بریم از یکی دیگه بپرسیم. » کمال راه افتاد و دستش را کشید سپهر یک لحظه برگشت و دست به سینه گذاشت و به امام زاده تعظیم کرد. کمال به امام زاده تعظیم کرد و راه افتادند.

***

سپهر گوشی را دست به دست کرد « مامان ترو جون هرکی دوست داری گریه نکن . من طوریم نمی شه . - مامان ترو جون سهیلا ، سروش فدای روی ماهت آخه چرا گریه می کنی ؟ بابا جان تاحالا ده روزش رفته مونده پنجاه روز . خب دینیه که به گردنمه چیکار کنم ؟ - مامان جونم به خدا قول می دم خیلی مراقب خودم باشم . رفتم یک کیلو کره خریدم می خوام همه رو توی این مدت بخورم . مامان دیروز رفتم وزن کردم آره دیگه . نه بابا تازه توی ماه رمضان سه کیلو وزنم بالا رفته . به جون خودم راست می گم . از بس که چیزای چرب و شیرین خوردم . خیالت راحت باشه . قربونت برم . » کمال گفت « این بیچاره ها رو چقدر عذاب میدی ؟ » سپهر نگاهش کرد « نه فدای دل نازکت باشه . به بابام بگو ناراحت نباشه . لا اله الا الله چشم . گوسفندا رو بردین دهات ؟ - خب میدادینشون به یه خانواده خوب ازشون نگهداری کنن . » کمال خندید سپهر از اتاق بیرون رفت گفت « مامان راستی بابابزرگ خیلی ازتون ناراحته . برای اینکه با بابا ازدواج کردی . نه اون روز میگفت کاری که شهلا با من و مادرش کرد قلبمو سوزونده . نه من خیلی ازش خواهش کردم که دلشو باهاتون صاف کنه . » به دیوار تکیه داد « گمانم منم شدم تاوان قلب شکسته اونا . خدا یه جوری شرایطو درست کرده که من بیچاره هر کاری می کنم باعث آزردگی شما می شه . » آه کشید « آره جون خودم . از اول تابستون تا حالا که یه آب خوش از دست من از گلوتون پایین نرفته . » رفت تو راهرو « چه میدونم بابا . لابد یه خطایی کردم که باعث شده همه کارام نتیجه عکس بده . دلم می خواد خوشحالتون کنم ولی همه جوره دستم بسته س یعنی دیگه از دست من ناراحت نیستین ؟ - بچه گول می زنی مامان ؟ - نمی دونم به هر حال برین هر جور شده از دل بابابزرگ و مامان بزرگ دربیارین . پس چی ؟ بیست ساله غصه شون دادین . از حالا تا بیست سال دیگه من آبم بخورم باعث ناراحتی و دلخوری شما می شه . والا برین از دلشون دربیارین . باشه خواهش می کنم . جونم فدات . چشم به سلامت . خدافظ» برگشت تو اتاق . کمال گفت « می گفتی من میرفتم بیرون . » سپهر گفت « نه بابا . » نشست رو تختش « چقدر گریه کرد . » کمال گفت « تو گریه شون میندازی . » سپهر گفت «یه روزی باید قبول کنن منم آدم . می خوام یه خورده واسه خودم تصمیم بگیرم . می خوام جوابگوی کارام باشم . نمی شه که من خطابکنم اونا تاوان پس بدن . خودم عهد شکنی کردم که لعنت بر خودم باد . گردن شکسته م خودم باید عواقبشو به عهده بگیرم .» کمال گفت «خیلی اعصابت خورده ها . » سپهر گفت «خیلی » به ساعت نگاه کرد « اوه . الان از کلاسم جا می مونیم . » کمال گفت « من که خیلی وقته حاضرم . منتظر شمام . » سپهر لباس هایش را از رو چوبرختی برداشت و رفت پشت پرده گوشه اتاق « عمو کمال . دستت طلا یکی دو برگ کلاسور و موبایلمو میذاری تو کیف دستیم ؟ » کمال گفت « چشم . فقط زود باش . » سپهر لباس عوض کرد و از اتاق زدند بیرون.

***

سپهر کلاسورش را برگ زد. چشم هاش برق می زد. کمال نگاهش کرد. سپهر کلاسور را بست « نمیای بریم پایین؟ با امیر می خوایم رو ماکت کار کنیم. » کمال گفت « تو برو. من یه ربع دیگه میام. » سپهر کلاسورش را گذاشت رو کتاب هایش و برخاست « بیای ها. روت حساب کردیم. » دمپایی هایش را برداشت و رفت بیرون. کمال در اتاق را آرام قفل کرد و رفت سر کتاب های سپهر. کلاسور را برداشت نشست و نقاشی ها را روی زمین ریخت همه شان نقش حرم امام رضا بودند « پس بگو پول حجت واسه چی رفت. ماشینتو واسه چی عوض کردی. » یکی از نقاشی ها را انتخاب کرد « انقدر نذرات خطرناکه اگه منم جای خدا بودم هرچی ازم می خواستی بهت میدادم. » نقاشی را زمین گذاشت و یکی دیگر را برداشت. اسمش را خواند « معصومه قاسمی. » به نقاشی های دیگر نگاه کرد اسم فامیل همه شان قاسمی بود. خنده اش گرفت « اینا همه شون با هم فامیلن » نقاشی ها را جمع کرد و داخل کلاسور گذاشت از بلندگو شنید « سپهر روح نواز بیا سرپرستی بسته پستی داری. » برخاست. کلاسور را گذاشت رو کتاب های سپهر کفش هایش را از رو جاکفشی برداشت و قفل را باز کرد و از اتاق بیرون رفت. در را قفل کرد و رفت طبقه پاین تو سالن مطالعه. سپهر و امیر رو زمین نشسته بودند و جلودستشان پر بود مقوا و چسب و قیچی و کاتر. و جعبه ای کنار سپهر بود کمال کنار سپهر نشست و نقاشی را نشانش داد « اینو میدی من بزنم به دیوار خودم؟ » سپهر بهت زده گفت « اینو از کجا آوردی. » کمال خندید، هیچ نگفت. سپهر آشفته گفت « چرا میری سر وسایل من؟ » کمال گفت « من همین یه بارو رفتم. » - « بیجا کردی. » - « کمال گفت « اون همه نقاشی داری. این یکی واسه من. » امیر گفت « چیه این؟ » کمال گفت « چیکار داری؟ » سپهر سرخ شده بود با عصبانیت گفت « خیلی اخلاقت زشته ها. » کمال گفت « کدوم اخلاقم؟ من فقط یه بار رفتم کلاسورتو دیدم. دیگه تکرار نمیشه. قولِ قول. حالا اون جعبه چیه؟ » سپهر گفت « بابام واسه جناب عالی فرستاده. » - « ترو خدا انقدر عصبانی نباش. من می مردم اگه کلاسورتو نگاه نمی کردم. » سپهر جعبه را داد به کمال « بیا کفن واسه ت فرستاده. میگفت خودش دلش نیومده برات کفن بیاره. » کمال با قدردانی گفت « ممنون خیلی از طرف من تشکر کن » به سپهر نگاه کرد « ناراضی نباش دیگه. » سپهر سر تکان داد. امیر گفت « جای کفن یه چیز دیگه می خواستی. » کمال به سپهر گفت « سپهر دلخور نباش دیگه. » سپهر لبخند زد « باشه. ولی بار آخرت باشه بی اجازه به وسایل من دست می زنی ها. » کمال گفت « چشم. بار اول و آخرم بود. » سپهر پشیمان شد « بیخیال هر وقت خواستی دست بزن. » امیر عصبانی شد « مردک فردا باید ماکتو تحویل بدیم ها. » کمال گفت « درست حرف بزن. » امیر پاک کنش را برداشت و برای کمال پرت کرد « انقدر وقت طلف نکن. » کمال پاشد « باشه. الان اینارو بذارم تو اتاق. سه سوت برمی گردم. » نقاشی را گذاشت رو جعبه و پاشد « ممنون. سپهر دستت دردنکنه. » واز نماز خانه بیرون رفت.

***

 

پایان.

برادرم دوست من : بخش چهارده
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:14 شماره پست: 20
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کمال سلام نماز را که داد به سپهر گفت « نیم ساعت از اتاق میری بیرون؟ » سپهر نگاهش کرد. بعد جانمازش را جمع کرد و از تو ظرف خوشه انگوری برداشت. برخاست ژاکتش را از رو چوبرختی برداشت و پوشید و گوشی اش را گذاشت تو جیب ژاکت « هر وقت خواستی بهم زنگ بزن که برگردم تو اتاق » دمپایی هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. تو حیاط بچه ها رو نیمکت ها نشسته بودند. کورش تنها رو نیمکتی نشسته بود. سپهر رفت پیشش « روزه نمازت قبول آقا کورش. اشکال نداره خلوتتو بهم بزنم؟ » کورش نگاهش کرد کنار کشید « نه بیا بشین. کمال کو؟ » سپهر نشست « عمو کمال تو اتاقه. » - « قهر کردین؟ » - « نه بابا. یه مدته بهم ریخته. » - « چرا؟ » - « خیلی تو فکر اینه که اگه مرده بود چه اتفاقی میفتاد. » - « چه اتفاقی میفتاد؟ همه داشتیم عزاداری می کردیم دیگه. بگو انقدر فکرتو الکی مشغول نکن » - «نه. میگه واسه خودش چه اتفاقی میفتاد الان اون دنیا. میگه الان مشغول سوال جواب بودم، همه فرصتام رفته بود. خیلی تو فکره. » به کورش انگور تعارف کرد « بردار. » کورش گفت « ممنون الان خوردم. جا ندارم. » - « شما چته؟ هیچ وقت تنها طاقت نمیاوردی. » کورش به دمپایی های زردش نگاه کرد » منم یه اتفاقی برام اتفاد. » - « چی؟ » - « قول میدی به هیچکی نگی؟ حتی کمال. » سپهر گفت « باشه. نمی گم. » - « دارم میترکم ها وگرنه به تو هم نمی گفتم. » سپهر هیچ نگفت. کورش گفت « مسخره م نکنی ها. » سپهر گفت « اگه انقدر اذیتت می کنه نگو. » کورش آب دهانش را قورت داد نفس عمیقی کشید « ازم خاستگاری کردن. » سپهر بهت زده با دهان باز به کورش نگاه کرد. کورش گفت « بی جنبه. » سپهر خندید « ببخشی. بدجوری جا خوردم » سر تکان داد « ای ول حالا کی بود؟ » کورش گفت « نمی دونم. یه پیره زنه بود. » سپهر گفت « یعنی چند سالش بود که بهش میگی پیرزن؟ » کورش گفت « پنجاه شصت سال. » سپهر بهت زده تر گفت « راس می گی؟ » کورش خنده اش گرفت « واسه یکی دیگه می گفت » سپهر آرام شد « خب پس خیلی جدی بوده. حالا اون طرف کی هست؟ » - « نمی دونم می گفت از استادای اینجاس. » سپهر زد رو پای کورش « چقد جالب. چی گفتی؟ قبول کردی؟ » کورش اخم کرد « میگم جنبه نداری » سپهر گفت « قبول کردن یا نکردن جناب عالی به جنبه من چه ربطی داره؟ » کورش گفت « اومده بود ببینه نامزد دارم یا نه. » - « خب. چی گفتی؟ دختره چطوری بود؟ » - « بهش گفتم من فعلا اصلا نمی خوام به ازدواج فکر کنم. اونم گفت خیلی حیفه. میگفت دانشجوی ترم اول دکتراس بیست و چهار سالشه. همینجام درس میده. » - « از استادای خودمونه؟ » - « منم همینو بهش گفتم ولی گفت نه رشته ش کلا فرق می کنه. میگفت مذهبیه محجبه س. نجیبه خانواده داره. » - « حالا چطو دست گذاشته رو شما؟ گرچه ماشالا هم قیافه خوبی داری هم هیکلت کار درسته. » - « دستت درد نکنه. یعنی من فقط همینم که گفتی؟ » سپهر پا را انداخت رو پا « نه ولی اون از کجا اخلاقتو می دونه؟ ما که با شما بودیم می دونیم که چقدر پاکدامنی، زحمت کشی، خوش اخلاقی با ایمانی. » کورش گفت « چی بگم؟ ولی می دونست تو کابینت سازی کار می کنم. تو خوابگاه آش رشته می فروشم. مثل اینکه خیلی وقته زیر نظرم داره. فکر کنم تو خوابگاه جاسوس داره. » سپهر گفت « بعید نیست. » - « یعنی از بچه های کلاسه؟ » - « من چه می دونم؟ حالا ردش کردی؟ » کورش گفت « آره ولی زنه گفت برو یه هفته بهش فکر کن. » سپهر گفت « خب بهش فکر کن. » کورش گفت « ولم کن بابا از عصری تا حالا که بهش فکر کردم مغزم متلاشی شده. من نمی خوام حالا ازدواج کنم. من تازه از مامان خانواده بودن راحت شدم. تو این مدت یه بار سنگینو رو دوشم حمل می کردم. حالا می خوام یه مدت نفس راحت بکشم. » - « خب این بار بابای خانواده می شی. »  کورش چشم ها را ریز کرد « نکنه تو بهش گفتی من کیم و چکاره م؟ » سپهر انگار ترسید « نه به خدا. هیچ وقت هیچکس از شما نپرسیده که من بخوام چیزی بگم. داوطلبانه هم به کسی چیزی نگفتم. این ماجرا هم یک سر سوزن به من هیچ ربطی نداره.» کورش گفت « شوخی کردم بابا. » - « مگه من با شما شوخی دارم؟ » کورش گفت « غلط کردم. خوبه؟» باز به دمپایی هاش چشم دوخت « چهار، پنج سال از من بزرگ تره استاد دانشگاهه حتما پولدارم هست. من چی؟ ترم سه. بی پول. بیکار. سربازیم نرفتم. برفرض زد به سرم قبول کردم. بازم من باید بشم مامان خونه. اون میره سر کار و پول درمیاره. منم که هیچی. میشینم آشپزی و خونه داری و درسمو می خونم. » سپهر گفت « راس میگی. اصلا مناسب نیست. هیچ بهش فکر نکن. پیر زنه هم اومد بهش بگو نمی خوام. یه خورده مودبانه تر بگو ایشالا با یه مورد خیلی مناسب ازدواج کنه. ما با هم نمی خونیم. » دست گذاشت رو شان کورش « ایشالا خدا به وقتش یه دختر خوب به خوبی خودت. متناسب با خودت که کنارش خوشبخت بشی نصیبت کنه. » کورش گفت « ممنون. » سپهر گفت « کم گفتم. ایشالا دوتا بال قوی باشه که باخودش بکشوندت طرف خدا. » کورش با رضایت نگاهش کرد « ممنون. چه دعای خوبی. یه نصیحتم می کنی؟» - « من اصلا در حد نصیحت کردن شما نیستم. » - « خسیس نباش دیگه. » سپهر فکر کرد. بعد گفت « خدا میگه زنان ناپاک ازآنِ مردان ناپاکند، و مردان ناپاک نیز به زنان ناپاک تعلق دارند؛ و زنان پاک از آنِ مردان پاک، و مردان پاک از آنِ زنان پاکند! ( نور 26) » کورش گفت « بی عفتی یا بی حیایی از من دیدی؟ » سپهر گفت « دفعه دیگه نگی نصیحتم کن ها. این چه حرفیه؟ » - « تو حرف بی مناسبت نمیزنی. حداقل دلیلشم بگو عیب و ایرادمو برطف کنم. » سپهر گفت « حضرت عیسی مسیح ( ع ) میگه نه تنها گناه نکنید بلکه حتی فکر گناهم نکنید چون گناه مثل آتشه و فکر گناه مثل دود آتش. دودِ آتش نمی سوزونه ولی همونطور که دود دیوارا رو سیاه می کنه فکر گناهم ضمیر پاک آدمو سیاه می کنه. » کورش به سپهر خیره شد « اصل حرفتو بگو »  سپهر گفت « انقدر پای جوکای چرند بچه ها نشین. اجازه نذار هرکسی به خودش اجازه بده برات هر جوک پلیدی رو اس ام اس کنه. » کورش هیچ نگفت. سپهر گفت « بیا انگور بخوریم. انقدر خودتو اذیت نکن. »  کورش تو فکر بود. سپهر گفت « حالت خوبه؟ به چی فکر می کنی؟ » کورش گفت « هیچی. راستی مگه حاج آقا نیومد نماز جماعت خوندیم؟ تو اتاقتون سر کشیدم با کمال مشغول نماز بودی. » سپهر گفت « از نمازای قضام کم می کردم. » کورش گفت« وقتی زنه داشت حرف می زد، دلپیچه ای گرفته بودم.تا حالا سی بار دستشویی رفتم.» سپهر گفت « خوبه دیگه روده هات حسابی جارو شده. » کورش خندید. سپهر خندید و چند دانه انگور به دهان گذاشت... کمال سر سجاده خوابش برده بود زانو ها را تو شکم جمع کرده بود و صورتش را با بازو ساعدش پوشانده بود. کتاب دعا تو دست دیگرش بود. سپهر پتو را از رو تخت کمال برداشت و آرام پهن کرد روش و چراغ را خاموش کرد.

***

امیر گفت« ببین چطور آدمو سر کار میذارن » کمال گفت « شاید مشکلی براش پیش اومده. » آقای اسدی پشت بلند گو گفت « آقایون کسی می تونه دعا بخونه؟ آقای جمشیدی نمی تونه بیاد » شایان گفت « یه شب تو سال احیاس اونم آقای جمشیدی ما رو قال گذاشته. » آقای اسدی گفت « آقایون کسی می تونه دعا بخونه؟ » کسی چیزی نگفت. سپهر به امیر آهسته گفت « تو که صدات خیلی خوبه. چرا نمی ری بخونی؟ » امیر گفت « اصلا حرفشم نزن. » شایان گفت « راس میگه تو که خیلی صدات خوبه. دعام خوب می خونی. » امیر گفت « من اصلا نمی تونم. می فهمین؟ یا دوباره تکرار کنم؟ » کمال به سپهر گفت « تو برو. » سپهر گفت « من نه مداحی بلدم نه صدام خوبه. وسط جلسه همه فرار می کنن. » آقای اسدی گفت « یکی بیاد بخونه. فقط از روش بخونین. دیگه وقت نیست دعای جوشن کبیرو بخونیم. یکی بیاد فقط از روی مناجات امام علی بخونه. کوتاه هم هست. ده دقیقه بیشتر وقت نمی گیره. » شایان گفت « آقا، سپهر می تونه از روش بخونه. » چشمان سپهر گشاد شد به شایان نگاه کرد « من؟ آزار داری؟ » شایان خندید. امیر گفت « تروخدا بخون بره پی کارش من دارم خفه می شم انقدر که نشستم اینجا » سپهر گفت « پشیمون می شین. » آقای اسدی میکروفن بیسیم را داد دست پسری در ردیف جلو « بده بره عقب. » میکروفن را دادند دست سپهر. سپهر آه کشید کتاب دعایش را باز کرد و شروع کرد به دعا خواندن.

***

 کورش گفت « دیشب حاج آقا جمشیدی چه بلایی سرتون آورد که اینطوری از احیا برگشتین؟ » کلاس شلوغ و در هم و برهم بود. امیر دفترش را باز کرد « حاج آقا جمشیدی دیشب نیومد. » - « نیومد؟ قرار بود مراسم تا دوازده شب باشه چهار صبح اومدین. بچه های اتاق انقدر درب و داغون بودن انقدر گریه کرده بودن نای حرف زدن نداشتن. تا چهار صبح تو نمازخونه دانشگاه چه می کردین؟ » امیر گفت « سپهر دعا خوند. » - « مگه بلده؟ » - « فقط از رو دعا ها خوند. » - « اگه فقط از رو خوند پس چرا انقدر همه زار و نزارین؟ » امیر آه کشید « باید بودی. چنان موقع دعا خوندن التماس می کرد انگار همه مونو کشون کشون دارن می برن بندازن تو جهنم.  تو عمرم هیچکی رو ندیدم اینطور دعا بخونه. یه جمله دعا می خوند یه جمله ترجمه شو می خوند. جیگرم آتیش گرفته بود. باید بودی. اول فقط قرار بود یه مناجات امام علی بخونه. مناجات که تموم شد هی التماسش کردیم یه دعای دیگه م بخون. تا چهار صبح همینطوری نشستیم پای دعاش » کورش گفت « چه حیف کاش منم بودم. » امیر نفس عمیقی کشید « غم دیشب هنوز مونده تو سینه م. » - « کسی صداشو ظبط نکرد؟ » - « چرا فکر کنم شایان ظبط کرد. نامرد از اول می دونست سپهر چطور دعا می خونه. » کورش گفت « شایان؟ از کجا می دونست؟ » امیر گفت « می گفت ترم پیش وقتی سپهر تو اتاقش تنها بوده شماهام تو اتاقتون نبودین سپهر داشته برای خودش دعا می خونده پنجره م باز بوده شایانم نشسته گوش داده. عمدا گفت میکروفونو بدن سپهر. » کورش به سپهر نگاه کرد که کنار دیوار نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. استاد آمد سر کلاس همه برخاستند. استاد رفت پشت تریبون. چهره اش خسته بود گفت « خانوما و آقایون عباداتتون به درگاه خدا قبول باشه. » دانشجو ها تشکر کردند. استاد گفت « دیشب بعد از مدت ها یکی از دانشجوا یه حال اساسی بهمون داد. خیلی ازشون تشکر می کنم. خدا بهمون توفیق بده همیشه همینطور دعا ها رو بخونیم.» برگه هاش را از تو کیفش درآورد « جلسه بعد باید ماکت یه خونه کویری رو درست کنین. » ناله دانشجو ها بلند شد. استاد گفت « ساکت باشین. این عکسا رو ببینین. خونه های گنبد دار طبسه. میرین تحقیق می کنین باید ماکتتون پشتوانه علمی داشته باشه. » کورش زد به پیشانی « کارمون دراومد » استاد گفت « جلسه دیگه هرکی کار نداشته باشه نیاد سر کلاس. چهار نمره از امتحانتونم مال همین ماکته. تحقیقاتتونم دست نویس میارین. نمی خوام برین از تو اینترنت برام مطلبارو کپی پیست کنین بیارین. باید حد اقل سه تا مرجع داشته باشین. » داد و بیداد دانشجو ها کلاس را برداشت.

***

برادرم دوست من : بخش سیزده

+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:13 شماره پست: 19

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

بیمارستان صفا آرام بود و تمیز. پیروز دم در بخش مراقبت های ویژه نشسته بود رو صندلی و پا را روی پا انداخته بود. کاوه با تعجب گفت « اون بابا بزرگ تو نیست؟ » سپهر گفت « چرا » و تند تر قدم برداشتند. پیروز دیدشان، برخاست. سپهر. کاوه سلام کردند. رسیدند. کاوه گفت « اینجا چیکار می کنین آقای پیروز؟ کمال طوریش شده؟ » پیروز دست گذاشت رو شان کاوه « نه نگران نباش چند ساعت پیش پدر آقای محبی بهم زنگ زد. گفت که اونام می خوان ابراهیمو منتقل کنن اینجا منم اومدم کاراشونو درست کنم. » سپهر لبخند زد. کاوه با قدر دانی گفت « آقای پیروز واقعا» پیروز دست گذاشت رو دهان کاوه « من فقط وظیفه مو انجام دادم. » دستش را از جلو دهان کاوه برداشت « برادرت و ابراهیم هیچ کدوم تغییری نکردن. » کاوه آه کشید. سپهر گفت « بابا بزرگ » پیروز گفت « جانم عزیز ترین. » - « برین یه کم استراحت کنین » پیروز لبخند زد « خسته نیستم. دیشب خیلی زود خوابیدم. ولی از قرار معلوم شما و آقا کاوه دیشب کلا بیدار بودین. » کاوه گفت « نه من دیشب چند ساعتی خوابیدم. » سپهر گفت « منم چند ساعتی سر شب خوابیدم. » کاوه گفت « من میرم با سرپرستار صحبت کنم ببینم میذاره برم داشمو ببینم؟ » سپهر گفت « منم میاو و همراه کاوه راه افتاد. »... شب سپهر و کاوه تو اتاق بودند. سپهر رو تختش نشسه بود و جزوه درس های دو روز گذشته را برای کمال پاک نویس می کرد و کاوه باز هم بیقرار طول اتاق را قدم می زد. کسی در زد. کاوه در را باز کرد. کورش و امیر پشت در بودند، سلام کردند. کاوه گفت « سلام بفرمایین. » امیر گفت « تو نماز خونه دعای توسله. بچه ها از حاج آقا پیری خواستن بیاد واسه کمال و آقای محبی دعای توسل بخونیم. گفتیم شمام بیاین. » کاوه با قدر دانی گفت « ممنون » سپهر از رو تخت پایین آمد و آمد دم در « ممنون که گفتین همین الان میایم. » کلید را از تو قفسه کتاب هایش برداشت به کاوه گفت « میاین دیگه؟ » کاوه گفت « آره » رفت سراغ قفسه کتاب های کما و کتاب مفاتیح را برداشت. سپهر دمپایی های کمال را گذاشته بود دم در. کاوه تشکر کرد. دمپایی پوشید. سپهر کلید برق را زد. اتاق خاموش شد. در را قفل کرد و همراه کاوه رفتند تو راهرو. نماز خانه قلقله بود. دم در جایی پیدا کردند. کاوه گفت « اونا. اون دوتا برادر مسیحیه نیستن؟ » و به چند نفر جلو تر اشاره کرد. سپهر گفت « آره. ژوزف و ژانن. » کاوه به سپهر نگاه کرد « اونا اومدن اینجا چیکار؟ » - « اومدن دعا کنن دیگه. » - « می دونم. ولی دعای توسله اونام مسیحین. » سپهر گفت « اونا پارسال هردو شون تو تمام مراسمای شبای قدر و محرم شرکت کردن. روز تاسوعا عاشورا تو دسته های سینه زنی و زنجیر زنی شرکت می کردن. سه تا از بچه های زرتشتی هم کنار شوفاژ نشستن. » کاوه به سمت راست نماز خانه نگاه کرد. سپهر نشست. کاوه از در به بیرون نگاه کرد. تو راهرو هم مملو از جمعیت بود. بچه ها همه روزنامه یا زیر اندازی رو زمین گذاشته بودند و کتاب دعا به دست منتظر بودند... ساعت سه صبح گوشی کمال لرزید. سپهر از خواب پرید. به کاوه نگاه کرد. کاوه رو تخت نشسته بود و پتو را باز می کرد. سپهر تماس را قطع کرد. به کاوه گفت « هنوز نخوابیدین؟ » کاوه گفت « بیدارت کردم؟ معذرت می خوام. » سپهر گفت « نه بابا. شما هنوز نخوابیدی؟ » گوشی اش دوباره شروع کرد به لرزیدن. سپهر سریع گوشی را کشید زیر پتو و تماس را قطع کرد. کاوه گفت « نه از دلشوره داشتم می مردم. تا حالا تو راهرو داشتم راه می رفتم. » دراز کشید و پتو را کشید رو سرش و خوابید. سپهر آرام از رو تخت برخاست. گوشی باز هم لرزید. سپهر تماس را قطع کرد. آهسته و بیصدا دمپایی ها را از تو جاکفشی برداشت و از اتاق بیرون رفت. از سوییت بیرون رفت. در سوئیت را بست و رفت طرف دیگر راهرو. تو نماز خانه کسی نبود. رفت تو نمازخانه و در را بست. گوشی اش را دوباره لرزید. گفت « یا خدا چی شده این نصف شب؟ » قلبش به شدت به سینه می کوبید « الو بابا بزرگ. سلام طوری شده؟ - کجایین؟ - آقا کاوه همین الان رفت تو رخت خواب بخوابه. نخواستم بفهمه. بابابزرگ کجایی؟ - خب چی شده؟ » دست و پاهاش بیحس شد. نشست، صداش لرزید « ترو قرآن راست می گی؟ » اشک ریخت « بابا بزرگ تروخدا راست میگی؟ » گوشی را زمین گذاشت و سجده کرد اشک ریخت «شکرت خدا. شکرت ای خدا. ای خدا، ای خدا شکرت، ای خدای بزرگ شکرت. » سرش را رو ساعد دستش گذاشت و های های گریه کرد... پیروز گفت « عزیز ترین خیلی زشته که اینجوری گریه می کنی. » سپهر گفت « اصلا نمی تونم جلوی اشکامو بگیرم. از وقتی بهم زنگ زدین همینطوری داره می ریزه. » پیروز لبخند بر لب سر تکان داد « اصلا فکر نمی کردم این پسره رو تا این حد دوست داشته باشی. » سپهر اشک ریخت « بابا بزرگ، عمو کمال برادر بزرگ منه. » پیروز خندید « اوه چه خبره؟ » بازوی سپهر را گرفت و کشید. هردو رو صندلی های کنار دیوار نشستند. کاوه آمد. سپهر را که گریان دید شروع کرد به دویدن وقتی رسید از نگرانی زبانش بند آمده بود. پیروز و سپهر برخاستند. کاوه ماند که چه بگوید. پیروز آمرانه گفت « نگران نباش مرد جوان برادرت بهوش اومده. » کاوه بهت زده نگاهشان کرد. پیروز گفت « سه صبح بود که بهوش اومد. فکر کنم یک ساعت و نیم بشه. » به ساعتش نگاه کرد. کاوه رو صندلی نشست « آه خدا » رنگش مثل گچ سفید شده بود. لب هاش دیگر تو صورتش پیدا نبودند. رو صندلی ها دراز کشید... کاوه گفت « من فکر کردم دستشویی رفتی کهتو تختت نبودی. برات پیغام گذاشتم که من آروم و قرار ندارم میرم بیمارستان به کمال سر بزنم. در اتاقم باز گذاشتم. » سپهر گفت « عیبی نداره. » پرستار آمد « حالت بهتر شد؟ » کاوه گفت « ممنون. می تونم برم برادرمو ببینم؟ » پرستار گفت « خوابه. » کاوه گفت « نمی ذارم بیدار بش. » پرستار گفت « می ترسم نذارم بری بیفتی رو دستمون. فشارت اومده بود رو پنج. بدجوری شوکه شده بودی. » - « حال اون مرده چطوره؟ » پرستار گفت « ساعت ده بهوش اومد. حالش از برادر شما بهتره. » سپهر گفت « منم می تونم برم ببینمش؟ » پرستار گفت « پینج دقیقه بیشتر نشه. » سپهر گفت « چشم » کاوه برخاست. همراه سپهر رفتند تو بخش مراقبت های ویژه. کمال خواب بود. کاوه و سپهر رفتند کنار تختش. کاوه مو های کمال را نوازش کرد. آرام گفت « داداشی. » سپهر گفت « پرستار گفت بیدارش نکنیم. » کاوه گفت « واسه خودش گفت » به مو های کمال دست کشید « داداش. » کمال بیدار شد. گنگ و گیج به کاوه نگاه کرد. کاوه بوسیدش « سلام داداش خوبم. » و باز بوسید و بوسیدش. کمال گفت « تو اینجا چیکار می کنی؟ » کاوه گلوی کمال را بوسید، پیشانی اش را بوسید، گونه هایش را بوسید، گردنش را بوسید. کمال گفت « چته کاوه؟ اینجا چیکار می کنی؟ » کاوه کمال را بغل کرد و بیصدا از ته دل گریه کرد. کمال گفت « کاوه تروخدا این چه کاریه؟ » آه کشید « چرا نمی تونم از خواب بیدار شم؟ » سپهر دست کمال را گرفت « سلام عمو کمال خوبی؟ » کمال به سپهر نگاه کرد. چشمان سپهر از گریه سرخ بود و مژه هایش شوره بسته بود. کمال چشم هاش را بست « خدا من چرا بیدار نمی شم؟ » کاوه های های گریه کرد. سپهر گفت « بیداری عمو کمال » کمال گفت « من می دونم خوابم. اگه بیدار بودم کاوه اینجا نبود. » باز چشم هاش را بست، نالید « خداااا » کاوه پس کشید، صورتش را با دست پاک کرد « چی شد داداشی؟ » کمال گفت « من می خوام بیدار بشم. » کاوه باز بیشتر از ده بار بوسیدش. کمال ناله کرد « خدا من می خوام بیدار شم. » کاوه اشک ریخت « بیداری. » نوازشش کرد « ببخش که بیدارت کردم. بخواب. » کمال ناله کرد. کاوه گفت « آروم باشی بیدار می شی. چشماتو ببند. » کمال چشم هاش را بست. سپهر خواست بگوید « خیلی آزارش دادی » اما جلوی خودش را گرفت. کاوه دست کمال را گرفت. کمال دوباره خوابید سپهر بازوی کاوه را گرفت « بریم؟ » کاوه اشک هایش را پاک کرد همراه سپهر از بخش رفت بیرون. به تصویر خودش در شیشه آینه ای نگهبانی نگاه کرد. بعد به سپهر گفت « خیلی معلومه گریه کردم؟ » سپهر گفت « نه زیاد. معلومم باشه عیبی نداره » - « بده. همه میگن ضعیفم. » سپهر گفت « منم اولا همین فکرو می کردم. توی مدتی که خواهرم مریض بود هر کاری می کردم که گریه نکنم. » به کاوه نگاه کرد « خیلی خطا بود. انقدر اون موقع ها به خودم فشار آوردم که الان دیگه تحمل هیچی رو ندارم. جلوی اشکامو بگیرم همینطوری عین ناودان از دماغم خون میاد. » کاوه گفت « چی بگم؟ » سپهر یکهو برگشت « بابابزرگ کو؟ » پدر بزرگش را دید که با رییس دانشگاه صحبت می کند « اِ رییس دانشگاه اومده. » مرد دیگری هم بود « مسئول خوابگاه هاس » کاوه راه افتاد. سپهر دستش را گرفت و کشید « اجازه بدین بابابزرگم باهاشون صحبت کنه. » کاوه گفت « من باید برم آبروی جفتشونو ببرم » سپهر دست کاوه را محکم تر گرفت « وکیل بابابزرگمم اومد. همه چی با قانون بهتر حل می شه. » صورت کاوه سرخ شده بود، رگ های گردنش بیرون زده بود. سپهر بازوی کاوه را گرفت و دنبال خودش کشیدش تو سالن سمت راست « بیاین بریم اونجا بشینیم. » صدای اذان آمد سپهر گفت « اذان صبح داد بریم نماز بخونیم؟ » کاوه گفت « سحری نخوردی. » سپهر گفت « مهم نیست. » لبخند به لب هاش نشست « شکرت خدا که عمو کمال بهوش اومد. » کاوه آرام شد. سپهر زیر لب ذکر گفت. کاوه گفت « از کدوم طرف بریم نماز خونه؟ » سپهر گفت « صدای اذان از مسجد میاد. بریم مسجد. » از راهی که آمده بودند برگشتند.

***

کاوه دانه های انار را ریخت تو بشقاب. کمال گفت « من نمی خورم. » کاوه گفت « بیخود. انقدر ما رو عذاب دادی باید هرچی میگم بگی چشم. » کمال گفت « لا اله الا الله. ول کن. جدیدا قلدر شدی. » کاوه خندید. بشقاب را گذاشت رو پای کمال « سریع تر تمومش کن. » کمال به سپهر نگاه کرد « سپهر گفت « به من نگاه نکن. من میرم بیرون. » کمال گفت « اینجوری بد می شه. » سپهر گفت « هیچم بد نیست » در باز شد و پیروز آمد تو. دو تا جعبه دستش بود. هر سه پسر سلامش کردند. پیروز گفت « سلام به مردای جوان. » سپهر برخاست « کجا بودی بابا بزرگ؟ » پیروز گفت « کارای ترخیص دوستتو انجام دادم. » کمال گفت « آقای پیروز ممنون که این همه زحمت کشیدین. ای کاش شما برمی گشتین. ما به اندازه کافی شرمنده شما شدیم. » پیروز گفت « دوست سپهر دوست منم هست. » به سپهر نگاه کرد « چه رسد به عمو و برادرش. باید می دیدی اشک میریخت و می گفت کمال برادر بزرگ منه. » کمال لبخند زد و به سپهر نگاه کرد. سپهر با خنده گفت « ها؟ نگاه می کنی. » کمال خندید. پیروز جعبه ها را گذاشت رو تخت « این لباسارو بپوش تا ببرمتون خوابگاه. » کمال گفت « برای من گرفتین؟ » پیروز گفت « آره. ماها که همه لباس داریم. فقط شمایی که از تو حموم آوردنت اینجا. » کمال سرخ شد. با خجالت گفت « ممنون. من تو خوابگاه خیلی لباس دارم. » پیروز گفت « می دونم. زود تر بپوش » کاوه گفت « ممنون آقای پیروز. به خدا جای خالی مامان بابا رو برامون پر کردین » پیروز گفت « ببین ازش خوشت میاد؟ » به کاوه گفت « باید به پدر و مادرتون می گفتین. مطمئن باشین خیلی ازتون ناراحت می شن. » به سپهر نگاه کرد « پدرام یا بهرام این کارو با من می کردن هیچ وقت نمی بخشیدمشون. » رفت کنار سپهر « گرچه شهلا بدتر از این بامن و مادرش کرد. » کاوه گفت « برای مادر سپهرم همین اتفاق افتاده بود؟ » پیروز گفت « نه. اون برخلاف خواست ما با جلال ازدواج کرد. » دست گذاشت رو شان سپهر « اگه به خاطر عزیز ترین نبود هیچ وقت باهاش حرف نمی زدم. » پوزخند زد. زمزمه کرد « حالا هی بره حج.به نظرت وقتی قلب من و مادرشو شکسته غرورمونو خورد کرده خدا حجشونو قبول می کنه؟ » سپهر آرام گفت « ترو خدا بابا بزرگ مامان بابا رو حلال کن. وقتی باهم خوشبختن شما دیگه نباید ناراحت باشی. » - « چطور؟ بابات برای خانواده ما یه وصله ناجوره. با اون خانواده پا پتی و مزخرفش. یه عده آدم خشکه مذهب متعصبن . با یازده تا پسر یک از یک دیوونه تر و الکی خوش» - « درباره بی بی و باباجون اینطور حرف نزنین اونا خیلی خوب و مهربونن. عمو ها هم خیلی خوبن فقط شلوغن . » - «هرچی هستن به خودشون مربوطه. من میگم برای خانواده ما یه وصله ناجورن. مام برای اونا همینطوریم. مطمئنا همونقدر که اونا برای ما مزخرف و بیخودین. مام برای اونا مزخرف و ناجوریم. » - « بابا بزرگ اگه مامان بابا باهم ازدواج نمی کردن من که الان نبودم. اون وقت به کی می گفتی عزیز ترین؟ » - « فقط به عشق شماس که جلالو تحمل می کنم. عزیز ترین. » - « پس به خاطر من حلالشون کن. به پاتون بیفتم حلالشون می کنین؟ جلوی همه التماستون بکنم اثر داره؟ به خدا  همینجا همین کارو می کنم. » پیروز خندید « باشه. به خاطر شما. فقط به خاطر عزیز ترینم. گرچه که فکر نکنم هیچ وقت دلم باهاشون صاف بشه. » دستش را دور بدن سپهر انداخت. گفت « یه آپارتمان بیست واحدی خریدن واسه خوابگاهتون. فوق لیسانسا و پزشکیا میرن اونجا. خوابگاه فعلیم واسه فوق دیپلما و لیسانسا تعمیر اساسی می کنن که نو نوار بشه. » کمال گفت « واقعا؟ » پیروز گفت « البته آپارتمان تا آخر آبان ماه آماده می شه. وکیلم پیگیر ماجراس. » سپهر گفت « ممنون بابابزرگ » پیروز گفت « پاشو آقا کمال. پاشو لباساتو بپوش ببرمتون خوابگاه. منم دیگه باید برم. می خوام امشب کنار پری باشم. » کاوه خنده اش گرفت. لب ها را رو هم فشرد که نخندد. سپهر آرام گفت « بابابزرگ اینجوری نگو. زشته. » پیروز خندید « حقا که دست پرورد جلالی. » به کمال گفت « نمی خوای حاضر شی؟ » کمال گفت « چشم. » و از رو تخت آمد پایین.

***

کورش در زد. در باز شد و سپهر کفش به دست آمد بیرون « سلام » کورش گفت « سلام. کمال خوابه؟ » سپهر کیف دستی اش را از رو زمین برداشت « آره » کورش داخل اتاق را نگاه کرد. کمال و کاوه رو تخت کمال خواب بودند و کاوه کمال را درآغوش گرفته بود « آخی » سپهر کفش هایش را پوشید و در را بست. کورش گفت « چقدر با عشق و مهربونی کمالو بغل کرده. طفلی چقدر غصه خورد. بابا بزرگ جنتلمنت رفت؟ » سپهر گفت « آره دیروز. بدو کلاسمون دیر شد. » در اتاق را باز کرد. کورش گفت « کجا؟ » سپهر گفت « برم سویچ ماشینمو بردارم پیاده بریم دیر می رسیم. » و رفت تو... کمال گفت « کاوه دو ساعت پیش رفت. خیلیم ازت تشکر کرد. گفت بگو ایشالا به خوشی برات جبران کنه. » سپهر گفت « ممنون » رفت پشت پرده لباسش را عوض کرد « از صبح تا حالا تو کارگاه بودیم. » احساس می کرد ستون مهره هاش بهم فشرده شده. رفت رو تختش دراز کشید« ده دقیقه به اذان مونده بیدارم می کنی؟ » کمال به ساعت نگاه کرد « همه ش نیم ساعت به اذان مونده. » دید سپهر خوابیده « خدا خودش بهت خیر بده. چطور این همه خوبیتو جبران کنم؟ » نشست رو تختش و قرآنش را از لای کتاب هاش برداشت.

***

برادرم دوست من : بخش دوازده
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:12 شماره پست: 18
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کاوه تمام شب را تو اتاق قدم زد. سپهر رو تخت خوابش دراز کشیده بود و پتو را کشیده بود رو سرش و از رو موبایلش دعای توسل می خواند. کاوه نشست رو تخت کمال « خدایا شکرت » تمام بدنش درد می کرد. سپهر نشست، سلام کرد. کاوه گفت « سلام نخوابیدی؟ » سپهر گفت « نه » برخاست پتوش را مرتب کرد. کاوه پاشد از دستمال کاغذی رو طاقچه یک برگ برداشت و از اتاق بیرون رفت. سپهر ماهی تابه و ظرف روغنش را از زیر تخت بیرون کشید. توماهی تابه روغن ریخت و ظرف روغن را هل داد زیر تخت... کاوه به اتاق برگشت دید سپهر سفره صبحانه براش پهن کرده. دوتا تخم مرغ نیمرو کرده بود و همراه گوجه و خیار شور تو سفره گذاشته بود. هوا روشن شده بود. رفت دم پنجره. پنجره را باز کرد هوای سرد صبح هجوم آورد تو اتاق. سپهر قوری و کتری به دست آمد تو اتاق. کاوه گفت « چرا انقدر خودتو زحمت میدی؟ من نمی تونم این همه رو بخورم. » سپهر نشست پای سفره از زیر تخت استکان نعلبکی درآورد. برای کاوه چای ریخت. از توی یخچال کره و مربا برداشت. گفت « دیشب که شام نخوردین. تا صبح هم راه رفتین. تا اینجایین که نمی تونین روزه بگیرین. چیزی نخورین مریض میشین. » کاوه به سفره نگاه کرد و خندید. سپهر گفت « من میرم بیرون شما راحت باشین. » و از اتاق بیرون رفت. شایان تو سوئیت ایستاده بود و پاچه شلوارش را به دیوار می زد که خاکش را بتکاند. سپهر سلام کرد شایان گفت « سلام. دیشبو کلا بیدار بودی نه؟ » سپهر هیچ نگفت. شایان گفت « بابابزرگت برگشت؟ » سپهر گفت « نه. رفت هتل. خیلیم اصرار کرد آقا کاوه همراهش بره ولی اون نرفت » - « چرا؟ » - « میگه می خوام تو اتاق کمال باشم. » شایان با ناراحتی سر تکان داد. نفس عمیقی کشید بعد گفت « چه بابابزرگ جنتلمنی داری چند سالشه؟ » - « هشتاد و سه سال » شایان ابرو هایش را بالا داد « جوون بوده غوغا می کرده ها ! » سپهر گفت « نه بابا خونواده مادرم همه شون همینطورین. دیگه جایی برای غوغا نمی مونه. » شایان شلوارش را به دیوار کوبید « تو چرا شبیه بابابزرگت نشدی؟ » سپهر گفت« زیرا خدا منو شبیه بابام نقاشی کرده. » با تندی گفت « می شه خاک شلوارتو اینجا نگیری؟ برو تو حیاط. تمام سوئتو بوی خاک برداشته. » شایان گفت « راستی از وکیل بابابزرگت چه خبر؟ بچه ها به خاطر حرف بابابزرگت از تحصن پاشدن. » سپهر گفت « الان به بابابزرگم زنگ می زنم » برگشت تو اتاق » کاوه سفره را جمع کرده بود. سپهر با تعجب گفت « هیچی نخوردین؟ » کاوه گفت « چرا یه خورده نیمرو خوردم. بقیه رم گذاشتم تو یخچال. » سپهر هیچ نگفت. موبایلش را از رو تخت برداشت و به پدر بزرگش زنگ زد. نشست رو تخت « سلام بابا بزرگ حالتون؟ - ممنون از وکیلتون چه خبر؟ - یعنی الان رفته دانشگاه؟ خیالمون راحت باشه؟ - ممنون بابابزرگ خیلی زحمت افتادی. آه ممنون. باشه خدافظ. » به کاوه نگاه کرد « بابابزرگم رفته بیمارستان » رنگ کاوه مثل گچ سفید شد « چرا؟ » سپهر گفت « رفته که شاید دارویی بخوان یا نیاز باشه منتقلشون کنن به یه بیمارستان دیگه. کارا رو انجام بده. » کاوه راحت شد« من میرم بیمارستان » سپهر گفت « اجازه بدین منم لباسامو عوض کنم همراهتون بیام. » - « کلاس نداری؟ تا وقتی عمو کمال خوب نشده کلاس نمی رم. » - « از درسات جا می مونی. » سپهر گفت « به جهنم. چه اهمیتی داره؟ » کاوه گفت « کلاساتو برو. ایشالا کمال که خوب شه. جانمونه بهش کمک کنی. » سپهر آه کشید« عصر کلاس دارم. راس میگین باید به عمو کمال کمک کنم. » برخاست « بابابزرگ گفت « وکیله رفته دانشگاه. » رفت طرف چوب رختی. گوشی سپهر زنگ زد. سپهر برگشت کنار تخت. گوشی را برداشت « الو سلام » با شادی گفت « راس می گی؟ خدا رو شکر. ممنون خوش خبر باشی. » سپهر دید که نور امید در چشمان کاوه برق زد. کاوه بی صبرانه پرسید « چی شده؟ » سپهر گفت « امیر و ژان حالشون بهتر شده. بردنشون بخش. » کاوه لبخند زد « خدا رو شکر. »

***

ژوزف گفت « خدا رو شکر نیم ساعت قبل از اینکه مامان بابا برسن ژان بهوش اومد. سر صبح هذیان می گفت. مامان طفلکی انقدر ترسیده بود هرچی می گفتماکسیژن بدنش بالاتر بیاد بهتر می شه. مگه به خرجش می رفت؟ انقدر گریه کرد که خدا می دونه. » سپهر گفت « اون دختره کی بود پهلو امیر. » ژوزف گفت خواهرشه دانشجوی همینجاس. صبح فهمیده امیر چه اتفاقی براش افتاده. چنان سرم داد زد که ترسیدم. » سپهر با شگفتی گفت « سرت داد زد؟ » ژوزف اخم کرد « دختره پررو میگه چرا بهم خبر ندادین؟ انگار شماره شو داشتم یا موبایل امیر دستم بوده. » نشست رو نیمکت « مامان بابای امیرم راه افتادن بیان. پدر مادر این مَرده همراه زن و بچه هاش اومدن. مادرش و زنش گریه ای می کردن جگر آدم کباب می شد. طفلکی بچه هاش. دیشب دیگه ژانو فراموش کرده بودم همه ش برای این مرده دعا می کردم. ژان حداقل زن و بچه نداره. این طفلکی... » سپهر به در بخش نگاه کرد « منم می خوام عمو کمالو ببینم. » برخاست رفت دم در. کمی بعد کاوه و پدربزرگ سپهر آمدند. پیروز گفت « رضایت بدی منتقلش می کنم یه بیمارستان خصوصی. سپهر گفت « یه ذره م بهتر نشده؟ » کاوه گفت « نه. همونطوریه. » ژوزف آمد « بیمارستان صفا خیلی خوبه. خیلی رسیدگی می کنن. » کاوه سر انداخت پایین. پیروز گفت « سرتو بالا بگیر مرد جوان. ایشالا داداشت چشماشو باز می کنه. خوب می شه. » سپهر گفت « می خوام عمو کمالو ببینم. » کاوه گفت « همونطوره که دیشب بود. » و سنگین رفت طرف نیمکت. پاهاش را دنبال خودش می کشید. نشست و خم شد و سر را میان دست ها گرفت... ژوزف گفت « تو چرا با خواهرت خونه نگرفتی؟ » امیر گفت « پول می خواد » دست گذاشت رو سرش « سرم داره می ترکه. » ژوزف گفت « اکسیژن بدنت بیشتر بشه، سر دردتم بهتر می شه. » سپهر رفت دم پنجره « برادرش داره داغون می شه. » ژان گفت« برادر کمال؟» سپهر سر تکان داد. ژوزف گفت « حواست به خودت نیست. تو هم دست کمی از اون نداری. اگه اون فقط غصه برادرشو می خوره تو غصه هردو شونو می خوری. » کورش و شایان و محمد و علیرضا آمدند تو اتاق دسته گلی تو دست شایان بود و جعبه نان شیرینی تو دست کورش. پسر ها اتاق را گذاشتند رو سرشان.

***

هرچقدر کمال تو خواب حرف میزد تو خواب راه می رفت، کاوه برعکس کمال ساکت و بی تکان می خوابید. سپهر موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. همه چراغ ها خاموش بود. سپهر رفت تو راهرو. تمام طبقات خلوت بود و ساکت. رفت تو راه پله پشت بام. صدای آرام آهنگینی را شنید. غمگین می خواند. سپهر گوش تیز کرد. چیزی نفهمید صدا آشنا بود. آرام بالارفت تو تاریکی ژوزف را دید که رو پله ها نشسته و دست ها را بهم گره کرده و سر را خم کرده و آهنگین و زیبا به زبان ارمنی دعا می خواند و گاه گاهی صداش به خاطربغض می لرزد. سپهر ساکت نشست و به دعای ژوزف گوش داد. چند دقیقه بعد ژوزف متوجه شد. صفحه موبایلش را روشن کرد و نور را انداخت به راه پله « سپهر تویی؟ » سپهر دست گرفت جلوی صورتش که نور چشمش را نزند « سلام. داشتم به دعا کردنت گوش می دادم. » ژوزف هیچ نگفت. سپهر گفت « به خدا اصلا نفهمیدم چی می گفتی. فقط از حس معنویت استفاده کردم.» - « برادر کمال چیکار می کنه؟ » - « بلاخره نیم ساعت پیش خوابید. دو روزه پلک رو هم نذاشته. مدام تو اتاق قدم می زنه. » ژوزف گفت « برای کمال و ابراهیم دعا می کردم. همون مَرده که زن و بچه داره. » آه کشید « بیا با هم براشون دعا کنیم. »... کاوه بیدار شد. تو تاریک روشن اتاق سپهر را دید که نماز می خواند. نشست منتظر ماند تا سپهر نمازش را تمام کرد. گفت « قبول باشه » سپهر گفت « ممنون قبول حق. » - « اینجا انقدر زود اذان صبح می ده؟ » - « نه هنوز اذان نگفتن. ده دقیقه دیگه اذان میگن. » کاوه گفت « کمالم نماز شب می خونه. نه؟ » سپهر گفت « همیشه » کاوه دراز کشید « تابستون که خونه بودیم یه چیزایی فهمیده بودم، ولی باورم نمی شد انقدر عوض شده باشه. » غم به دلش چنگ زد « ای خدا چرا بهوش نمیاد؟ مامان بفهمه می میره. » گفت « سحری خوردی؟ » سپهر گفت « آره یه خورده کره مربا خوردم. » - « من یه ساعت دیگه می رم بیمارستان » سپهر نگاهش کرد « منم همراهتون میام » - « ممکنه راهم ندن. » - « عیبی نداره منم میام. » صدای دور اذان آمد. کاوه نشست « شکرت خدایا. » به صورتش دست کشید و برخاست. »

***

برادرم دوست من : بخش یازده
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:11 شماره پست: 17
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپهر لب تاپ را از زیر تخت بیرون آورد. کمال در کمد را بست « حوصله داری الان می خوای بشینی سر طرح؟ » سپهر لب تاپ را روشن کرد « از بیکاری که بهتره. » کمال گفت « حمام نمیری؟ » سپهر برگشت و نگاهش کرد « چه خبره؟ دیروز حمام بودم. » کمال دمپایی هایش را از تو جاکفشی برداشت و از اتاق بیرون رفت. تو راهرو کسی نبود. تو حیاط چند نفد زیر سایه درختاها نشسته بودند. شاهین براش دست تکان داد « چرا تو خوابگاه حموم نمیری؟ » کمال گفت « همه ش اشغاله. » از پله ها بالا رفت. ژان و امیر تو ساختمان رو شوفاژخانه مشغول لباس شستن بودند. حمام ها جز یکی خالی بود. امیر گفت « پیشاپیش عافیت باشه. » کمال گفت « ممنون » ژان گفت « همیشه خدا حمومای تو ساختمان پُرن. الان همه گرمه. زمستون باید از سرما بمیریم بیایم اینجا. نکردن تو هر طبقه سه چهار تا حموم بذارن. نه یکی. خیلی ظلمه. » امیر گفت « پارسال یکی از بچه ها سر زمستون اومده بود اینجا حموم گرفته بود. توی سرمای تو حیاط رگ سیاتیکش گرفته بود. دو هفته نمی تونست تکون بخوره. » ژان کلافه شد « اَه حالم بهم می خوره. » امیر دست از شستن کشید « منم یه جوریم. » دریکی از حمام ها باز شد و مردی بیرون آمد. سلام کرد. ژان و امیر جواب سلامش را دادند. مرد به وسایلش نگاه کرد. سر تکان داد« شامپو مو نیاوردم. » برگشت تو حمام. صدای آواز کمال آمد. امیر گفت « تو هر دف می ری حموم باید همه رو کر کنی؟ » صدای کمال آمد « گوشاتو بگیر. » - « ببخشید که دارم لباس می شورم. » کمال گفت « پس راه نداره » و باز زد زیر آواز. امیر عصبانی شد« لا اله الا الله » صدای افتادن جسم سنگین و لَختی آمد. جان و امیر به یکدیگر نگاه کردند. برخاستند. امیر گفت « آقا حالتون خوبه؟ » جان رفت طرف حمام حالش بیشتر بهم خورد. رفت تو حمام مرد بیهوش کف حمام افتاده بود. ژان رفت طرفش « یا عیسی مسیح. » رو پنجه نشست، به صورت مرد زد « آقا » امیر آمد « چی شده؟ » مرد را که دید وحشت کرد « یا خدا. چی شده؟ غش کرده؟ » باز صدای افتادن جسم سنگین و لَخت آمد. صدای آواز کمال بریده بود جان از جا جست « گاز گرفته ش کمالم افتاد. امیر دوید بیرون تو حمامی که کمال رفته بود فقط صدای شر شر اب می آمد. امیر در زد « کمال خوبی؟ » صدایی نیامد. ژان درحالی که مرد را روی زمین می کشید آمد بیرون « زود باش مام الان مثل اینا می شیم. » امیر چند تا از لباس های توی تشت رادور دست پیچید و با مشت شیشه در را شکست و از داخل دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. کمال کف حمام افتاده بود، کف خون آلود کنار سرش راه گرفته بود. امیر برگشت « خدا رحم کن. » ملافه ژان را از تو تشت برداشت و برد تو حمام و کمال را پیچید توش. پدرش گفت « دوچرخه سواری می کنی حواست باشه نری تو دست انداز. » امیر گفت « می دونم توپو شوت کردم تو دروازه. » سرش را تکان داد. به کمال نگاه کرد بعد به شیشه های شکسته­ی تو حمام. به سختی کمال را بلند کرد و روی دوشش گرفت و برد بیرون. پدرش گفت « بچه انقدر بازیگوشی می کنی فردا برات درد سر درست می شه ها. » گفت « باشه مامان به دایی می گم نارنگی بخره » شایان و کورش آمدند تو به کمال نگاه کردند. شایان گفت « خوبی؟ » کورش کمال را رو دست بغل کرد و برد بیرون. امیر گفت « رفتیم بازار همه انتگرالا رو حل کردیم. » چشمان شایان گرد شد « زده به سرت؟ » امیر گیج گیجی رفت. شایان زیر بغلش را گرفت « بدو بریم بیرون. » و امیر را کشید. بیرون که رفتند کمک کرد تا امیر نشست. ژان کنار باغچه درازکشیده بود. کمال و مرد را رو زمین کنار هم گذاشته بودند. کورش نبود. امیر گفت « نشنیدی بابا میگه از رو پله ها نپر؟ » کورش همراه آقای حمیدی آمد سپهر دوان دوان آمد. وحشت زده گفت « یا امام رضا. عمو کمال » کنار کمال نشست « عمو کمال » زخم پشت سر کمال را با دست فشار داد. تو حیات یواش یواش شلوغ شد. خون از لای انگشتان سپهر راه گرفت. سپهر التماس کرد « عمو کمال ترو خدا پاشو. » کمال را بغل کرد « داداش پاشو. » کورش آمد. بچه های پزشکی دورشان جمع شدند. یکی شان گفت « محکم تر زخمشو فشار بده » دستش را گذاشت رو دست سپهر و فشار داد. صدای آمبولانس آمد. تو حیاط قلقله شد.... ژوزف زار زار گریه می کرد و به ارمین با خودش حرف می زد و راه می رفت. سپهر نشسته بود رو نیمکت و از شدت اضطراب مدام تیغه دستش را گاز می گرفت. کورش گفت بیا بشین مُردی انقدر راه رفتی. یا بگیر بشین یا برو تو ببین چه خبره. » ژوزف اشک ریخت « طاقت ندارم ببینم ژان افتاده رو تخت بیمارستان. » کورش گفت « بیا یه دقیقه بشین. » ژوزف نشست « خوابگاه گور بگوری یه جای سالم نداره. » اشک هایش را پاک کرد « یه خرابه بهمون دادن که. » وحشت زده گفت « به مامان بابام چی بگم؟ » آقای حمیدی آمد. دو نایلون پُر از دارو دستش بود. به ژزف نگاه کرد « این دارو ها رو به کجا بدم؟ » ژوزف به بخش مراقبت های ویژه اشاره کرد. آقای حمیدی رفت. کورش گفت « بیچاره یه بند داره می ره و میاد. » سپهر برخاست و شروع کرد به راه رفتن. ژوزف گفت « فردا می رم دم اتاق رییس دانشگاه چنان بشورمش که حظ کنه. » کورش گفت « لازم نکرده همه بچه های خوابگاه رفتن تو دانشگاه تحصن کردن. الان شایان اس ام اس داد. » آه کشید « می گفت یکی از مسئولای دانشگاه اومده تهدیدشون کرده. بچه هام تصمیم گرفتن از تحصن پا نشن تا وقتی که رییس دانشگاه اخراج بشه. » چشمان ژوزف برق زد. آرام شد « راس می گی؟ » گوشی سپهر زنگ زد سپهر ایستاد « سلام بابا. » صدای جلال آمد « سلام بابا حالت خوبه؟ » - « آره خوبم. شما چطورین؟ خوش میگذره؟ » جلال گفت « جای شما خالی. امروز رفتیم بیت الحرام » بعد با خنده گفت « سفارش دوستتم گرفتم ها. » سپهر گفت« چه سفارشی؟ » جلال خندخ خنده گفت « به دوستت بگو براش کفن گرفتم. » سپهر سست شد. صداش گرفت « وای بابا » به زانو افتاد « وای بابا » بغضش ترکید. نشست گوشی را زمین گذاشت و بلند بلند چناناز ته دل گریه می کرد که ژوزف و کورش وحشت کردند و رفتند کنارش. صدای فریاد جلال می آمد که سپهر را صدا می زد. سپهر ناله کرد و هق هقش بلند شد. ژوزف کنار سپهر نشست « سپهر چی شد؟ » کورش گوشی سپهر را برداشت « الو آقای روح نواز » ژوزف سپهر را در آغوش گرفت. سپهر دست انداخت گردن ژوزف و با تمام وجود زار زد. ژوزف هم دوباره به گریه افتاد. اینبار تحت تاثیر غمِ سپهر شدید تر... کورش گفت « چند لحظه ترسیدم بمیری. یه جوری گریه می کردی انگار خبرشو آوردن. »  سپهر گفت « دست خودم نبود یه چیزی ته دلم قل قل کرد اومد بالا. » آه کشید و باز بغض کرد. جلوی خودش را گرفت. کورش گفت « رییس دانشگاه اومد. » سپهر گفت « کی؟ من متوجه نشدم. » « جناب عالی داشتی گریه می کردی. » - « خب چی گفت؟ نگفت یه خرابه جای خوابگاه به دانشجوا دادم؟ » کورش گفت « نه بابا » پوزخند زد « می گفت نگران نباشین. همه هزینه بیمارستانو دانشگاه میده. » سپهر گفت « نه بابا میگفتی یه وقت تو خرج نیفتین. » کورش گفت « ژوزفم بهش گفت داداشم طوریش بشه تو همون اتاق ریاست چالت می کنم. » سپهر گفت « کاش رییس قبلی دانشگاه بودش. خیلی خوب بود. » کورش گفت « کاش. راستی شایان می گفت دخترا و بچه های بومی هم اومدن تو تحصن » ژوزف آمد. چشم هاش سرخ بود. رو نیمکت نشست. سپهر برخاست رفت طرف قسمت سرپرستاری به سرپرستار گفت « ببخشید خانوم می تونم برم دوستمو تمیز کنم؟ » پرستار با تعجب گفت « ها؟ » سپهر گفت « دوستم تو حموم بود. افتاده زمین. تو حیاطم گذاشتنش رو زمین. ممکنه نارحتی پوستی بگیره بعدا براش دردسر درست بشه. » سرپرستار دلش برای سپهر سوخت گفت « باشه یه لگن و حوله از خانوم یاوری بگیر » سپهر گفت « ممنون، می رم حوله و تشت نو می گیرم.» و رفت. کورش گفت « کجا؟ » سپهر گفت « می رم تشت و حوله بخرم عمو کمالو تمیز کنم. » - « واسه چی؟ » سپهر گفت « شاید خدای نکرده مجبور شد چند روز تو بیمارستان بستری شه. » و رفت. ژوزف با تاسف سر تکان داد. کورش کنارش نشست. ژوزف گفت « اگه خدای نکرده کمال بمیره. سپهرم میمیره. » چشمان کورش گشاد شد قلبش به تپش افتاد « یعنی ممکنه بمیره؟ » ژوزف آه کشید « احتمالش کم نیست. دکتر توسلی می گفت کمال و اون مرده حالشون خیلی بده. » اشک ریخت. کورش لرزید. آه کشید « یا امام رضا خودت شفاشون بده. » گوشی را از توجیب شلوارش درآورد « به مامان بگم برن حرم براشون دعا کنن. »... سپهر تشت و حوله به دست آمد مضطرب بود « بچه ها به خانواده شون خبر ندیم؟ » کورش گفت « چه می دونم بابا » ژوزف گفت « من به مامان بابام گفتم. الان راه افتادن. » به سپهر نگاه کرد « به خانواده ش بگو. حد اقل بتونن ببیننش. » کورش به ژوزف چشم غره رفت. سپهر آشکارا شروع کرد به لرزیدن. دهانش خشک شد. به خودش دلداری داد « ایشالا تا شب بهوش میاد. » - « به هر حال باید بدونن چه بلایی سر بچه شون اومده یا نه؟ شاید خواستن اعتراضی بکنن. از کمال مراقبت کنن. » سپهر نشست طرف دیگر ژوزف. تشت را گذاشت رو پاهاش و و حوله را گذاشت توش. موبایلش را از جیب بلوزش درآورد. زیر لب گفت «ای خدای بزرگ خودت رحم کن. » قلبش از ترس به شدت می تپید. خواست شماره پدر کمال را بگیرد منصرف شد. شماره کاوه را گرفت. گوشی را محکم گرفت که بر اثر لرزش دستش نیفتد « الو سلام سلام آره سپهرم ممنون تهرانین؟ درسا چطوره؟ خوابگاه سخت نمیگذره؟ - نه بابا حالم خوبه کمال؟ - راستش خواستم به پدرتون زنگ بزنم. » نفسش گرفت، عرق سردی رو تمام بدنش نشست. دو دستی گوشی اش را گرفت « گفتم به شما بگم بهتره. صلاح بدونین به پدرتونم می گم. » کورش و ژوزف زل زده بودند به سپهر، سپهر گفت « عمو کمال تو بیمارستان بستریه نه نگران نشین تو حمام روشوفاژخونه گاز منو اکسید کربن گرفته ش. نه بخدا زنده س. تو بخش مراقبت های ویزه بستریش کردن. یه مَرده دیگه م هست. دو تا از دوستامونم دچار گاز گرفتگی شدن. » آه کشید « چشم هرطور شما صلاح بدونین. به سلامت خدافظ. » ژوزف گفت « چی شد؟ » سپهر گوشی را گذاشت تو جیبش « گفت به مامان باباش نگم. مامانش ناراحتی قلبی داره به کیوانم نگم اونم پیش مامان باباشه تابلو می کنه. گفت الان میاد » گوشی را از تو جیبش درآورد و گذاشت تو دست ژوزف و برخاست راه افتاد به طرف بخش مراقبت های ویژه. سر پرستار پشت سرش آمد « اول گان بپوش » سپهر سر در گم گفت « کجاس؟ » سرپرستار روپوش آبی رنگی را از رو چوبرختی برداشت و داد سپهر. سپهر روپوش را پوشید « کدوم اتاقه؟ » سرپرستار گفت « اون اتاق » و به سومین اتاق سمت چپ اشاره کرد. سپهر رفت تو اتاق. کمال را که بیهوش و محصور بین تعداد زیادی سیم و لوله دید وارفت. خودش را کشید کنار تخت. تشت را گذاشت رو میز ِ کنار تخت. اشک هاش راه گرفت. خواست کمال را بغل کند که سرپرستار آمد « زودتر کارتو بکن بیا بیرون. » سپهر گفت « چشم. » اشک هاش را پاک کرد. به مرد رو تخت بغل نگاه کرد. به سرپرستار گفت « اون آقا حالش چطوره؟ » زن گفت « مثل دوستت حالش خیلی بده. بین مرگ و زندگین. » سپهر احساس کرد که بدنش آرام آرام فلج می شود. سرپرستار که رفت، نشست رو صندلی کنار تخت و دست کمال را گرفت و سر گذاشت رو تخت و بیصدا گری کرد... سپهر تکیه داد به دیوار شایان همراه محمد و زنی آمد. سلام کردند شایان با سپهر و کورش دست داد. زن گفت « حال دوستاتون چطوره؟ » سپهر گفت « خوب نیست. » محمد سبد دستش را گرفت بالا « مامان درست کرده. » سپهر و کورش تشکر کردند. کورش سبد را گرفت » ممنون خانوم منچهری. خیلی زحمت افتادین » زن گفت « لابد افطارم نکردین. » سپهر گفت « ای بابا تنها چیزی که یادمون نبود افطار » زن دلش سوخت « ایشالا زود خوب می شن. نگران نباشین. » کورش با تعجب گفت « اون کاوه نیست؟ » سپهر گفت « می دونی تهران تا اینجا چقدر راهه؟ و رد نگاه کورش را گرفت. کاوه را دید که قدم دو می آمد. دلش ریخت « ای خدا خودت کمکمون کن. » کاوه رسید. سپهر و کورش و شایان سلامش کردند. کاوه گفت « سلام کمال کجاس؟ » سپهر گفت « اونجا » و به بخش مراقبت های ویژه اشاره کرد کاوه دوید طرف بخش. سپهر دنبالش رفت « آقا کاوه» کاوه توجه نکرد. رفت تو بخش. از رو چوب رختی گان برداشت و پوشید.به سپهر گفت « کدوم اتاقه؟ » سپهر گفت « اتاق سوم سمت چپ » کاوه گفت « تو برو بیرون » و دوید طرف اتاق. سپهر رفت بیرون. سر پرستار و دوتا پرستار آمدند. سرپرستار گفت « کی بود رفت تو؟ » سپهر گفت « برادر کمال رحمتی. » پرستار ها و سرپرستار ها رفتند تو بخش. سپهر برگشت و نشست رو نیمکت. شایان با مادر محمد صحبت می کرد « اون یکی مرده اسمش ابراهیمه. زن و دوتا بچه داره. دوتا دختر سه ساله. » زن لبش را گاز گرفت. شایان گفت « بچه ها نیم ساعت پیش بهشون زنگ زدن، خبر دادن. از شهرای اطرافن سه ساعت تا اینجا راهه. » سپهر چشم دوخت به در بخش. ده دقیقه بعد کاوه خسته و شکسته با صورتی برافروخته آمد بیرون. سپهر برخاست. همراه کورش رفت طرفش. کاوه خسته گفت « اگه تا سه روز دیگه بهوش نیاد مجبورم به مامان بابا خبر بدم. » سپهر جا خورد « یعنی تا سه روز دیگه ممکنه بهوش نیاد؟ » کاوه آه کشید « ممکنه هیچ وقت بهوش نیاد. » زن آمد « پسرم ایشالا حال داداشت خوب می شه. » کاوه آرام با تاسف سر تکان داد « ممنون » کورش گفت « چطور انقدر زود رسیدی؟ » کاوه گفت « با هواپیما اومدم. جای خالی زیاد داشتن. » سرپرستار آمد « آقایون بفرمایین برین. ما اینجا مراقب مریضاتون هستیم. هر تغییری به وجود اومد سریع بهتون خبر می دیم. » کاوه گفت « خانوم من خودم ختم این چرندیاتم. شما رسیدگی می کنین؟ اینجا انقدر مریض هست و پرستارا سوال جواب نمی شن. مگه جنازه مریض بو بگیره بفهمین مُرده. خودم تو بیمارستان آموزشی کار می کنم می دونم چه خبره » پرستار براق شد « ما مثل شما نیستیم نفهمیم مریضمون تو چه وضعیه. » - « دیدم چطور به برادرم سر زدین. باید نیم ساعت یکبار علائمش چک بشه آخرین ساعت ویزیتش دو ساعت پیش بوده. برای اینکه یه سوند بفرستین تو معده ش تمام حلقشو تیکه تیکه کردین. انگار با قاتل باباتون طرف بودین. جای سرمش به اندازه سه انگشت کبود شده. اینطوری مراقبشونین؟ من می خوام خودم مراقب داداشم باشم. » پرستار نرم شد گفت « خواهش می کنم شما برین. دانشجوی پزشکی اینجا زیاد هست. رزیدنت هست، اینترن هست. همه دوستای آقایونن. برادر یکی از دانشجو های پزشکی هم اینجا بستری شده. مثل برادر شما. » سپهر گفت « راس میگه ژوزفم اینجاس. ژان حالش بد شده. » سرپرستار گفت « مطمئن باشین از برادرتون خوب مراقبت می شه شما که دیگه ماشالا خودتون دکترین. می دونین اینجا هرچه شلوغ بشه برای مریضا بدتر می شه. » به سپهر نگاه کرد « شما برین ایشالا فردا حال هر چهارتاشون بهتر شده. دوستتونم خسته س، ناراحته، به استراحت نیاز داره. » مادر محمد گفت « آره پسرم. راس میگه بیا بریم خونه ما یه دوش میگیری استراحت می کنی. آروم می شی اینام ایشالا فردا خوب خوب می شن. » کسی دست گذاشت رو شان سپهر، سپهر برگشت. پدر بزرگش بود. شگفت زده گفت « سلام بابا بزرگ اینجا چیکار می کنین؟ » پدر بزرگ لبخند زد « سلام عزیز ترین. بابات بهم زنگ زد گفت چی شده. منم خودمو رسوندم. با صد و هفتاد تا سرعت اومدم. حال دوستت چطوره؟ » سپهر بغض کرد. هیچ نگفت. کاوه و کورش و محمد سلام کردند. پدر بزرگ سپهر گفت « سلام آقایون از آشنایی تون خوشبختم. » دست دراز کرد طرف کاوه « چطوری مرد جوان؟ مشتاق دیدار. » کاوه با مرد دست داد « ممنون آقای پیروز. ممنون که اینجا اومدین تو زحمت افتادین. » پدر بزرگ سپهر لبخند « وظیفه مه. پدر و مادرت کجان؟ » کاوه آه کشید « خبر ندارن. مامانم بفهمه سکته می کنه. » - « نگفتن کجا می ری؟ » - « من تهران خوابگاه بودم. » - « ایشالا برادرت زود تر خوب می شه. نگران نباش. » کاوه آه کشید «حالش خیلی بده آقای پیروز. احتمالش خیلی زیاده که بهوش نیاد » پیروز با مهربانی گفت « ایشالا خوب می شه. » به سپهر نگاه کرد « از دانشگاه خبری نشده؟ کسی کاری نکرده؟ » سپهر حرف نزد. شایان گفت « بچه ها تحصن کردن. » پیروز خندید « دانشجوام تا تقی به توقی می خوره تحصن می کنن. من با یه وکیل خیلی خوب صحبت کردم. فردا میاد. قرار شده وکیل دانشجوا بشه و موضوع رو پی گیری کنه. مطمئن باش زورش از دانشجوا بیشتره. هر چیزی رو باید از راه قانونیش حل کرد. » کورش گفت « رییس دانشگاه اومد گفت دانشگاه هزینه بیمارستان بچه ها رو میده. » پیروز خندید « چه با سخاوت » آرام آرام زد به بازوی سپهر « بغضتو بخور سپهر زشته مرد گریه کنه. » کورش آرام گفت « خدا رو شکر کن بابابزرگت زود تر نیومد اشکاتو ببینه که اندازه فندقن. »

***

برادرم دوست من : بخش ده
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:10 شماره پست: 16
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کمال با دست خودش را باد زد « شکرت خدا امروز چقدر گرمه. » سپهر پونز را تو دیوار فرو کرد « نمی دونم ما خیلی یواش کار می کنیم یا واقعا صاف چسبوندن این کاغذا به دیوار انقدر وقت می خواد. » کمال گفت « فکر کنم ما یواش کار می کنیم. »سپهر از رو صندلی پایین آمد « دیگه نمی کِشم. » نشست رو صندلی. بل.زش را تکان داد. فکر کرد « خدایا میبینی که طاقت این یه ذره گرما رم ندارم. چه رسدبه جهنم. خودت بهم رحم کن » گفت « خدا من نمی تونم برم جهنم. » کمال گفت « می خوای بری جهنم چیکار؟ گرما بهت فشار آورده نه؟ » سپهر گفت « خیلی. » کمال رفت سر یخچال « سبزی خورشتیه رو از فریزر درآوردی که آب بشه؟ » سپهر گفت « آره » کمال در یخچال را باز کرد. نایلون سبزی را از تو یخچال برداشت « یخش آب شده. » از اتاق بیرون رفت. سپهربرخاست. زیر لب صلوات فرستاد و از اتاق بیرون رفت تو راهرو ژوزف ایستاده بود و با پسر دیگری حرف می زد. سپهر سلامش کرد. ژوزف گفت « سلام آقا سپهر. کم پیدایی؟ » سپهر گفت « یه خورده گرفتارم. » قهقهه پسری از طبقه بالاتر بلند شد. نگاه همه رفت به طرف راهرو طبقه بالاپسر مست بود، می چرخید و با فریاد آواز می خواند. برای پسر های طبقه پایین شکلک درآورد. هر سه پسر حیرت زده نگاهش کردند. سپهر گفت « مسته؟ » ژوزف گفت « اینا همیشه مایه مصیبتن. بچه های اتاقشون همه عوضین » داد زد « آخه مرتیکه این چه وضعیه؟ ماه رمضانه خجالت نمیکشی؟ آدم نیستی؟ » پسر طبقه بالا به شدت عصبانی شد. داد زد « خفه شووووو حالا کافرام آدم شدن؟ » کمال آمد دم آشپز خانه. ژوزف از جا جست دوید طرف پله ها « کافر جد و آبادته. » سپهر داد زد« مسیح وایسا. » و دوید. ژوزف ایستاد و به سپهر نگاه کرد. سپهر رسید بهش. پسر طبقه بالا گفت « ها چی شد؟» و دست زد و چرخید« حروم زاده کافر. » ژوزف باز خواست برود که سپهر محکم گرفتش و کشیدش « چرا به راه عیسی مسیح نمی ری؟ » ژوزف داد زد ببین چی می گه؟ » سپهر ژوزف را بغل کرد و کشید و برد تو سوئیت. تقلای ژوزف فایده نداشت. داد زد « ولم کن لعنتی. » سپهر در اتاق را باز کرد و ژوزف را برد تو و در را بست. ژوزف خواست با سپهر درگیر شود که از اتاق بیرون رود. سپهر پرید و در را قفل کرد. ژوزف داد زد درو چرا قفل می کنی دیوونه؟ » سپهر با آرامش گفت « چرا به راه عیسی مسیح نمیری؟ » ژوزف از خشم کبود شده بود و دهانش کف کرده بود گفت « مثل اینکه حالت خوش نیست. » سپهر گفت « این راهش نیست. » گوشی اش را از رو تخت برداشت. ژوزف داد زد « درو باز می کنی یا بشکنمش؟ » سپهر شماره گرفت و رفت طرف در « الو صد و ده؟ سلام خسته نباشین » ژوزف بهت زده نگاهش کرد. سپهر رفت دم پنجره یکی از بچه ها عقلشو از دست داده. مسته عربده کشی می کنه. خوابگاه یونس. آره معرکه گرفته. ممنون. » تماس راقطع کرد « برارد من درگیری آخرین راهه. » رفت طرف ژوزف. بازوش را گرفت و بردش نشاندش رو صندلی « می خواستی بری باهاش درگیر بشی که چی؟ مسته ممکنه بکشدت یا بکشیش. بعد بیا درستش کن. » ژوزف از خشم می لرزید « چرا بهم گفتی مسیح؟ » سپهر گفت « نمی دونم. همینطوری به زبونم اومد. » ژوزف صلیب کشید یا عیسی مسیح خودت کمکم کن. » سپهر گفت حالت« بهتر شد؟ » قفل در را باز کرد « از اتاق بیرون نرو تا قائله ختم بشه. » ژوزف گفت « گند بزنن به این خوابگاه بی صاحب. » نفس عمیقی کشید. سر و صدای بیرون از اتاق زیاد شد. سپهر نشست رو لبه تخت « خدا خودش حفظمون کنه » بیرون داد و بیداد شد. ژوزف برخاست « چه خبر شد؟ » سپهر گفت « حتما همه ریختن تو راهرو. » ژوزف برخاست « بیا بریم ببینیم چه خبره. » سپهر گفت « دیدن یه آدم مست و لایعقل چه حسنی داره؟ ترجیح می دم هیچ وقت چشمم به این صحنه های رذالت بار نیفته. » با ناراحتی گفت « آدم کور باشه بهتره تا اینکه بخواد این چیزا رو ببینه. » ژوزف گفت « تو چقدر پاستوریزه ای. » جمعیت بیرون از اتاق همه با هم فریاد و هو کشیدند و بد بیراه گفتند. ژوزف رفت طرف در « می رم ببینم چه خبره. » در اتاق باز شد و کمال خودش را پرت کرد داخل و در را بست. از خشم سرخ شده بود و می لرزید. سپهر سریع آمد طرفش « عمو کمال. » ژوزف گفت « چه ت شده؟ » سپهر گفت « نکنه باهاش دعوا کردی؟ » صدای کمال خفه بود « نه » سپهر خواست کمال را ببرد طرف صندلی. کمال غرید « بهم دست نزن. » ژوزف و سپهر بهت زده بهم نگاه کردند. کمال رفت نشست رو تختش « کاش مرده بودم. » ژوزف گفت « چی شده مگه؟ » کمال هیچ نگفت. دست هاش رامشت کرد به سختی نفس می کشید. صدای فریاد و بد و بیراه و هو کردن بیشتر شد. ژوزف خواست در را باز کند، کمال داد زد « نرو » ژوزف عصبانی شد « خب بگو چه خبره؟ » کمال گفت « سه نفر دیگه م اومدن. لُختن » سپهر یخ کرد « خدا » ژوزف گفت « نگو. لخت لخت؟ » صدای کمال خفه تر شد « آره. گمونم همه چیزایی که می گفتی راست باشه. » ژوزف با پیروزی گفت « دیدی گفتم همجنس بازن؟ هی بگو مردم یه کلاغ چهل کلاغ می کنن. » سپهر حس کرد همه توانش رفت. نشست رو تخت « یا امام رضا. » ژوزف با مشت کوبید به دیوار « پس صد و ده چرا نیومد؟ » موبایلش را از تو جیبش درآورد و شماره گرفت تکیه داد به دیوار « الو صد و ده؟ پس چرا نمیاین خوابگاه یونس؟ » صدای آژیر ماشین پلیس آمد. ژوزف گفت « ممنون. » و تماس را قطع کرد. گفت « گفت شما صد و پنجاه و هشتمین نفری هستین که زنگ زدین. » داد و بیداد تمام خوابگاه را برداشته بود. خون از دماغ سپهر چکید رو بلوزش. سپهر محکم دماغش را گرفت و دست دیگرش را گرفت زیر دماغ. خون ریخت تو دستش. ژوزف رفت پیشش « سرتو بگیر بالا » سپهر گفت « میریزه تو حلقم روزه م باطل می شه. » کمال از رو تخت پایین آمد و رفت پیش سپهر « خوبی؟ » ژوزف از تو جعبه رو طاقچه دستمال کاغذی برداش و داد سپهر « نگاه کن عین ناودون داره میریزه. چرا یهو خون دماغ شدی؟ » سپهر گفت « وقتی خیلی اعصابم بهم میریزه اینجوری می شم. » ژوزف دوباره دستمال کاغذی داد دستش. کمال یخ آورد و گذاشت رو پیشانی سپهر « معذرت می خوام نباید چیزی می گفتم. » کمی که گذشت، سپهر دماغش را رها کرد. خون نیامد. کمال گفت « کار خوبو شما کردین که اومدین تو اتاق » ژوزف گفت « لابد سرپرستی خوابگاهم وایساده بود عین بوق نگاه می کرد؟ » صدای فریاد جمعیت نگاه ها را کشاند طرف در. کمال گفت « انقدر کثیف و بی شرمن کسی جرأت نمی کردبهشون نزدیک بشه. تابلو بود روانگردان مصرف کردن.» با غیض گفت « کاش مرده بودم. زمین دهن باز می کرد و می بلعیدم. » چند دقیقه بعد باز صدای ماشین پلیس آمد که رفتند. سروصدا ها از داد و فریاد به همهمه تبدیل شده بود. ژوزف رفت طرف در « بردنشون » دم در درنگ کرد « پس راست بو هرچی درباره اتاق سیصد و چهل و دو می گفتن. » در را باز کرد. تو سوئیت شلوغ بود و تو راهرو شلوغ تر. امیر به ژوزف سلام کرد. ژوزف گفت « سلام. چی شد؟ بردنشون؟ » امیر گفت « آره. پدرسوخته یکی شون انقدر وحشی بود با مشت فک یکی از پلیسارو پیاده کرد. با لگدم زد تو پهلوی یکی دیگه شون.. گمونم دنده هاش شکست. پلیسام دست و پاشو بستن بقچه ش کردن بردنش. » کمال آمد دم در « بردنشون؟ » امیر سرتکان داد و هرچه را به ژوزف گفته بود برای کمال هم تعریف کرد. بعد به ژوزف گفت « تو نیومدی ببینی؟ » ژوزف گفت « سپهر نذاشت آوردم تو » خنده خنده گفت « می خواستم برم باهاش دعوا کنم. » به کمال نگاه کرد « خوش به حالت چه هم اتاقی خوبی داری. » کمال گفت « چطو؟ » ژوزف گفت « انقدر آرامش داره. من داشتم از عصبانیت می مردم. با اون یارو که دعوام شد اگه سپهر جلومو نمی گرفت « راحت می کشتمش.. اصلا فکر نمی کردم نقدر زورش زیاد باشه. عین پر منو از جا کند و برد تو اتاق و درو روم قفل کرد. » سر کشید  تو اتاق دید سپهر رو طاقچه پنجره نشته و و به باغ های آلبالو نگاه می کند. رفت تو اتاق « حالت خوبه؟ » کمال و امیر آمدند تو اتاق. سپهر از رو طاقچه پایین آمد و به امیر سلام کرد. امیر گفت « سلام راحت باش. لباست چرا خونیه؟ » کمال گفت « انقدر از دست این جونورا حرص خورد خون دماغ شد. » ژوزف گفت « بیخود به خودت فشار میاری. بهشون فکر نکن. » سپهر گفت « من اصلا به اونا فکر نمی کنم. » ژوزف به بلوز سپهر اشاره کرد « معلومه. » سپهر گفت « به خودم فکر می کردم. از کجا معلوم منم اگه شرایط تربیتی و زندگی اینا رو داشتم بدتر از اینا نمی کردم؟ هر سه پسر با تعجب به سپهر نگاه کردند. سپهر گفت « چه تضمینی هست که منم یه روز همین خطایی رو نکنم که اینا کردن؟ » کمال گفت « این فکرای بیخود چیه؟ » سپهر زمزمه کرد « شما که بهتر می دونی من چی می گم. تابستون امسال هیچ وقت یادم نمی ره. » کمال با تاسف سر تکان داد. سپهر گفت « تازه فهمیدم چرا روزی سی و چهار بار می گیم اهدنا الصراط المستقیم. » آه کشید. فکر کرد « چقدر این جمله رو به غفلت تکرار کردم » امیر گفت « انقدر به این چیزا فکر نکن. همین کارا رو کردی که هی راه به راه خون دماغ می شی. » کورش سر کشید تو « سلام بچه ها » پسر ها سلامش کردند. کورش گفت « تو خوابگاه چه خبر شده؟ انگار همه رو سگ هار گاز گرفته. » پسر ها هیچ نگفتند. کورش به سپهر گفت « تو چرا لباست خونیه؟ » کمال گفت « کجا بودی که از همه چی بی خبری؟ » کورش گفت « رفته بودم واسه آش فردا سبزی بگیرم. نمیای پاکش کنیم؟ » کمال گفت « چرا الان میام. » امیر از اتاق بیرون رفت. ژوزف سپهر را درآغوش گرفت « ممنون کهجلومو گرفتی وگرنه یه شر بزرگ برام درست می شد. » سپهر لبخند زد « خواهش می کنم. خدا خواست که نجات پیدا کنیم وگرنه منم میومدم باهات همراهی می کردم. » ژوزف پس کشید به طرف کمال دست دراز کرد « اینو ول کن بی تو اتاق ما زندگی کن. » کمال براق شد « بیا برو پی کارت اعصاب ندارم. چه رویی داره. » سپهر گفت « عمو کمال بهترین دوست و هم اتاقی و عموی دنیاس. » کمال گفت « پس عباس چی؟ » سپهر گفت « عباسم بهترین دوست دنیاس ولی هم اتاقی و عموم نیست. » کورش گفت « بجای تعارف تیکه پاره کردن « بیا بری سراغ سبزیا. » کمال گفت « یه ربع دیگه میام. ژوزف خدا حافظی کرد و بازوی کورش را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. کمال در را بست « اتاقم موند من که دیگه اصلا نمی تونم سر پا وایسم چه برسه به اینکه کاغذا رو به دیوار بزنیم. » سپهر از تو کمد دیواری لباس درآورد و رفت پشت پرده گوشه اتاق گفت « یه کم دراز بکش حالت بهتر بشه » و لباسش را عوض کرد. » 

برادرم دوست من : بخش نه
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 22:0 شماره پست: 15
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کمال چشم ها را مالید. چشم هاش می سوخت تو تاریکی به سپهر نگاه کرد که راحت خوابیده بود. از تخت پایین آمد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. پنجره اتاق کورش هنوز روشن بود. علی دم پنجره ایستاده بود و حرف می زد و دست تکان می داد « اینا کی می خوان بخوابن؟ » رفت طرف در دمپایی ها و جاصابونی اش را از تو جاکفشی برداشت. در را آرام باز کرد و رفت بیرون سه نفر تو سوئیت تو تاریکی ایستاده بودند و آرام حرف می زدند. کمال نگاهشان کرد. یکی شان از پسر های اتاق روبرو بود و دو نفردیگر را نشناخت. از سوئیت بیرون رفت. پنجره راهرو دستشویی ها باد خنک و شدیدی به داخل می وزید. کمال لرزید « نه به روزا که هل هل گرماس نه به شبا که یخبندونه. » از راه پله سروش و سهیلا را تو طبقه پایین دید. جا خورد با دقت که نگاه کرد ندیدشان « مثل اینکه بدجوری گیج شدم. » و چند لحظه بعد دیدشان که تند تند از پله ها بالا می آیند و می خندند و عروسک پنبه ای بزرگی تو بغل سهیلا بود. سروش سلام کرد. کمال با تعجب گفت « سلام شما اینجا چیکار می کنین؟ » سهیلا گفت « سلام اومدیم داداش سپهرمو ببینیم. » و رسیدند بالا. کمال سهیلا را بغل کرد « سلام خوشکل خانوم از این طرفا؟ » و با سروش دست داد « نصف شبی اینجا؟ مامان بابا کجان؟ » سروش گفت « دارن میان فردا عصر می خوایم بریم حج گفتیم داداشو ببینیم بعد بریم. » کمال گفت « چرا زود تر نیومدین؟ » - « بعده افطار راه افتادیم نیم ساعت دیگه م برمی گردیم باید قبل از سحر خونه باشیم. » رفتند تو سوئیت. کمال سهیلا را زمین گذاشت در را باز کرد و و رفت تو اتاق گفت « بیاین تو جای قابل تعارفی نیست » چراغ را روشن کرد. سپهر پتو را کشید رو سر. کمال رفت کنار تخت سپهر و پتو را از رو سرش کنار کشید. سپهر تو خواب و بیداری گفت « چیکار می کنی؟ » کمال گفت « بیدار شو. » سپهر گفت « مگه ساعت چنده؟ » سروش و سهیلا رفتند تو اتاق. سپهر به سروش نگاه کرد. سورش سلام کرد. سپهر گفت « سلام » و پتو را کشید رو سرش. کمال گفت « گمانم هنوز خوابه. » سهیلا از تخت بالا رفت و یکهو خودش را انداخت روی سپهر « سلام داداش » سپهر وحشت زده از خواب پرید. نشست. سهیلا بغلش کرد. سروش تشرش زد « دیوونه نمیگی تو خواب سکته می کنه؟ » سپهر با شادی سهیلا را بغل کرد « سلام جان داداش. » برخاست « سلام سروش جان » برادرش را بغل کرد « فکر کردم خواب می بینم. » سهیلا دست انداخت به گردن سپهر « ترسیدی؟ » سپهر سهیلا را درآغوش فشرد « خیلی » به سروش گفت « با کی اومدین؟ » سروش گفت « مامان بابا هم اومدن. براتون فریزر گرفتن که غذای فریز شده زیاد داشته باشین. » کمال گفت « یخچال اتاقمون جایخی داره. فریزر می خوام چیکار؟ » سروش شانه بالا انداخت به دور تا دور اتاق نگاه کرد. کمال گفت « چرا به من نگفتی؟ » سپهر گفت « چه می دونم چیزی به من نگفتن. منم الان فهمیدم. » سروش گفت « چقدر اتاقتون کثیفه. » سپهر گفت « اتاق به این تمیزی. همه چی جای خودش، مرتب. » سروش نگاهش کرد « مرتب هست ولی تمیز نیست. دیواراشو نگا همه ش سیاه شده. همه جاش چیز نوشتین. » - « ما ننوشتیم. دانشجوای قبل از ما نوشتن. » - « چرا رنگش نمی کنین؟ » کمال گفت « که بندازنمون بیرون؟ » سروش حالش بهم خورد « نگا غذا خوردن دستشونو با دیوار پاک کردن. » سپهر گفت « خیلی وقته بهش عادت کردیم و این چیزا رو نمی بینیم. مجبوری یادآوری کنی حالمونو بهم بزنی؟ » کمال به سهیلا گفت « یه کم میای بغل من؟ » سهیلا گفت « نچ » عروسکش را داد به کمال « بیا اینو فاطمه داد بهت بدم. » کمال با تعجب به سپهر گفت « فاطمه کیه؟ » سپهر گفت « خونه بی بی جونم رفته بودیم. نوه عموم. کوچولوه. باهاش بازی می کردی. » کمال گفت « کدوم؟ من داشتم با ده دوازده تا بچه قد و نیم قد بازی می کردم. » سروش گفت مو های سیاه و صافی داره. سه چهار سالشه. بغلش کرده بودی می چرخوندیش. » کمال گفت « به خدا یادم نیست. بچه های خونه مادربزرگت همه شبیه هم بودن. همه م شبیه سپهر. منم بچه می بینم از خود بیخود می شم. مخصوصا اینکه زیادم باشن » لبخند زد « ولی تو و خواهرت انصافا هیچ شبیه پدرت نیستین ها. تو که جفت داییتی. » سروش گفت « آره. دیگه » - « حالا فاطمه اینو چرا برام فرستاده؟ » سروش گفت « بابا حسابی کشته مرده ت شدن. یه عمو کمال عمو کمالی می گن آدم دلش آب میشه. فاطمه م همون که یادت نمیاد هر بار که می بینیمش میگه دوست داداش سپهر کجاس؟ نمیاد؟ » کمال ذوق کرد « ای جانم. نازی. منم دوست دارم ببینمشون. » - « اینو به نشانه اینکه خیلی دوست داره برات فرستاد. علیرضام یه ماشین واسه ت فرستاد ولی ما یادمو رفت بیاریمش. فردا اول صبح ایشالا واسه تون پستش می کنم. » کمال عروسک را بغل کرد « علیرضام بین همون بچه ها بود؟ » پدر و مادر سپهر آمدند دم در هرکدام یک طرف جعبه بزرگی را گرفته بودند. هر سه پسر با عجله رفتند دم در. پدر و مادر سپهر جعبه را زمین گذاشتند. کمال و سپهر سلام کردند. سپهر خواهرش را زمین گذاشت و مادرش را درآغوش گرفت. کمال گفت « ببخشید ما حواسمون پرت شد. باید میومدیم کمکتون کنیم. » سپهر پس کشید « راس میگه بابا. » سروش گفت « من خواستم کمک کنم. گفتن می خوایم خودمون براش بیاریمش. » کمال جا صابونی را گذاشت تو جاکفشی. جعبه را کشید. سپهر خواست کمک کند. سروش نگذاشت طرف دیگر جعبه را گرفت و همراه کمال بردش تو اتاق. شهلا گفت « جان من حالت خوبه؟ روزه میگری، کار می کنی اذیت نمی شی؟ » سپهر با خنده دست هایش را باز کرد « نه ببین. » پدر و مادر سپهر آمدند تو اتاق. جلال گفت « سپهر من، کار می کنی نکنه به سلامتیت لطمه بزنه. به درسات لطمه بزنه. » کمال گفت « چرا انقدر نگرانشین آقای روح نواز؟ » و به جعبه نگاه کرد.اعصابش خورد شد زیر لب گفت « لااله الا الله » جا صابونی اش را از تو جاکفشی برداشت و از اتاق بیرون رفت. جلال گفت « دوستت ناراحت بود؟ » سپهر گفت « ناراحت شد. » جلال با تعجب گفت « چرا؟ » سپهر گفت « بابا شما می دونی که عمو کمال نمی تونه یه همچین هزینه هایی برای اتاق بکنه. » دست دراز کرد طرف جعبه « قراره اینو اشتراکی استفاده کنیم نه من تنها. » سروش گفت « چه ربطی داره؟ » سپهر نگاهش کرد« ربطش اینه که آدم تا یه حدی می تونه از وسایل دوستش استفاده کنه. به عزت نفس آدم برمی خوره خب. » شهلا گفت « شما از غذا هایی که اون از خونه میاره می خوری عیب نداره؟ » سپهر گفت « اون روزا من میوه می خرم. یا ماست و دوغ می خرم. اگه قرار باشه من فقط از غذا های عمو کمال استفاده کنم و خودم هیچی نداشته باشم مطمئن باشین بهش لب نمی زنم. » کلافه گفت « من نمی خوام باعث نگرانی و تشویش خاطرش بشم. » جلال گفت « من نمی فهمم این فریزر چرا باید موجب تشویش خاط دوستت بشه. خب اونم غذا هاشو میذاره تو فریزر. بهتره بذاره تو فریزر مشترک خوابگاه بدزدنش یا بذاره تو اتاق خیالتونم راحت باشه. هر دو تون استفاده می کنین. » سپهر گفت « بابا شما عمو کمالو نمی شناسین. من یه دونه کبریت واسه اینجا بخرم نصف پولشو میده وگرنه به هیچ عنوان ستفاده نمی کنه. » جلال گفت « من خودم باهاش حرف می زنم. » سپهر هیچ نگفت. شهلا گفت « مثلا ما اومده بودیم ازت حلالیت بگیریم. » سپهر دست به سینه گذاشت « از من؟ برای چی؟ » هیچ کدامشان هیچ نگفتند. سپهر گفت « نکنه هنوز به خاطر تابستون ناراحتین؟ بابا من خودم کردم که لعنت بر خودم باد. من باید حلالیت بخوام که این همه شما رو تو زحمت انداختم، شب و روزتونو سیاه کردم. » اشک تو چشم های شهلا حلقه زد. سروش سهیلا را بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. جلال گفت « این حرفا رو می زنی که عذاب وجدان ما رو بیشتر کنی؟ » سپهر گفت « متوجه شدین که یه مدته خیلی به من بدبین شدین؟ به خدا من هیچ وقت قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم. همیشه سعی می کنم جوری حرف بزنم، طوری رفتار کنیم که باعث ناراحتی تون نشم ولی می بینم برعکس جواب میده. » شهلا گفت « چرا می ری کار می کنی؟ » - « مگه عیبی داره؟ » جلال گفت « به نظرت عیبی نداره؟ » سپهر با شگفتی گفت « همه مردم آرزو دارن بچه هاشون غیرت کار یدی داشته باشن. حالا شما بدتون میاد؟ » جلال گفت « میری سر کار که دیگه از ما پول نگیری؟ سپهر خدا می دونه من برای اینکه می ترسیدم کاری دست خودت و ما داده باشی گفتم پولی رو که بهت میدم باید مو به مو بگی چیکارش می کنی. » پا به پا شد. سپهر با مهربانی گفت «این اتفاقایی که افتاد همه ش فتنه شیطان بود. می خواست یه آتیش دشمنی بین ما به پا کنه که از طرف من موفق نشد. حالا شما رو نمی دونم. » شهلا با بغض گفت « یعنی فکر می کنی ما باهات دشمن شدیم؟ » -« نه ولی بهم بدبین شدین به خدا  من برای این نمی رم سر کار که دیگه جوابگوی شما نباشم. همین الان حاظرم لیست تمام خرجامو بهتون بدم بدون یک ریال ابهام. ولی می خوام یه خورده آزادی عمل داشته باشم. » اشک های شهلا با یک تلنگر آماده ریختن بود سپهر گفت « مامان تروخدا گریه نکنی زشته. » به جلال نگاه کرد که آشفته بود گفت « بابا من یه بچه م که می خوام راه رفتنو یاد بگیرم. بجای اینکه بغلم کنین این ور اون ور ببرینم، دستمو بگیرین کمکم کنین که روپای خودم وایسم. » شهلا آه کشید. سر تکان داد. سپهر گفت « لا اله الا الله » جلال گفت « خب حالا نرو، بذار یه خورده که نیرو گرفتی. » سپهر گفت « آخه پدر من مگه کار پیدا کردن به همین راحتیه؟ میدونی من چندتا مکانیکی سرزدم تا این کارو پیدا کردم؟ به همین راحتی ولش کنم؟ » - « چقدر دستمزد میگیری؟ » سپهر لبخند بر لب گفت « با توجه به اینکه یک روز درمیان میرم، ماهی هفتاد و پنج تومن. » جلال با حیرت گفت « ولی من ماهی دویست تومن برات میفرستم. با هفتاد و پنج تومن چطور میخوای زندگی کنی؟ » شهلا گفت « می خواد مرتاض بشه » سپهر خندید « اینطورم نیست. اون موقع هم من ماهی هفتاد تومن بیشتر خرج نمی کردم. تازه با تمام وسایلی که برای درسام می خریدم. هیچ فکر نکردین من اون دو تومن پول اضافه رو از کجا آوردم؟ همه ش پس اندازم بود. » شهلا نشست رو لبه تخت سپهر « ما رو بگو همه ش به این فکر بودیم که نکنه یه وقت بهت سخت بگذره. » سپهر گفت « سخت نمیگذره. من باید رعایت هم اتاقیمم بکنم. همه چی با سادگی میگذره. نمی خوام باعث تشویش خاطر عمو کمال بشم. اون هیچ وقت نمی تونه مثل من خرج کنه. اگه من بخوام چیزایی بخرم یا تفریحایی بکنم که اون نمی تونه هی از هم دور میشیم. اون وقت از این دوستی چی باقی می مونه؟ » جلال گفت « خوش به حال عمو کمال. » سپهر گفت « خب اونم به خاطر من خیلی از کارا رو که دوست داره انجام نمیده. فکر کردین با یه آدم مقرراتی مثل من زندگی کردن راحته؟ اونم درست وقتی که از من بدش میومد » جلال هم نشست رو لبه تخت سپهر. سپهر گفت « سخنرانیم نتیجه داد؟ » جلال لبخند زد « جوونی و خود رأی. چیکارت کنم؟ دوستت کجا رفت؟ » سپهر گفت « رفت دستشویی الانم احتمالا همراه سپهر دم در وایسادن ما حرفامونو بزنیم. » و رفت دم در و در را باز کرد. سروش و کمال تو سوئیت ایستاده بودند. سهیلا گفت « داداش » و دست هایش را طرف سپهر دراز کرد. سپهر بغلش کرد « چرا اینجا وایسادین؟ بیاین تو. » سروش و کمال آمدند تو اتاق. کمال جاصابونی را گذاشت رو جاکفشی. جلال و شهلا برخاستند. سهیلا زمزمه کرد « دعوا کردین » سپهر سهیلا را درآغوش فشرد « نه نازنینم. چرا دعوا کنیم؟ » جلال به کمال گفت « یه وقت از ما نرنجیده باشی. » کمال گفت « چرا برنجم؟ این چه حرفیه؟ » شهلا گفت « به خاطر فریزر. به هر حال آقا کمال ! شما هر دو تون ازش استفاده می کنین. درستونم که تموم شد برشمی گردونیم خونه. ما که پارسال به خاطر مریضی دخترم یه دونه نونم نتونستیم واسه سپهر بفرستیم. عوضش خانواده شما حسابی ما رو شرمنده کردن. ایشالا بتونیم جبران کنیم. » کمال گفت « اختیار دارین ما با همدوستیم. این حرفا اصلا بینمون نیست مامان بابای من سپهرو از ته دل دوست دارن. » سروش گفت « بابا نریم؟ قبل از سحر نمی رسیم ها. » جلال و شهلا به سپهر نگاه کردند. سپهر گفت « چرا اینجوری نگام می کنین؟ » شهلا گفت « حلالمون می کنی؟ » سپهر با مهربانی گفت « حلال زندگانی. ایشالا با سلامتی برین و برگردین. » جلال سپهر را درآغوش گرفت « اون همه کتکت زدم. سپهر اذیتت کردم. حلالم می کنی؟ » سپهر دستش را دور تن جلال انداخت « فدات بابا. من هیچ ناراحتی ازتون ندارم. حلالتون کردم شمام بابت همه بدیام منو حلال کنین » جلال سپهر را محکم تر بغل کرد « جان دلم چرا شرمنده م می کنی؟ حلالت پسر خوبم. » پس کشید« قد کشیدی جان دلم ؟ » سپر لبخند زد « آره یک و هفتادو نه شدم . سه سانت بلند تر شدم . » جلال گفت « خوبه یه سانت از من زدی بالا . شیر بخور از سروش جا نمونی داداشت همینجوری از صد و هشتادم بیشتر شده . » سپهر به سروش نگاه کرد . سروش با خنده گفت « می خوام برم تو آسمون ابرا رو گیر بندازم » سپهر زد به بازوی سروش« دلم برات خیلی تنگ شده بود کار خیلی خوبی کردی که اومدی . » سروش گفت « منم همچنین . »  جلال سهیلا را از سپهر گرفت و بغل کرد. به کمال گفت « چی می خوای برات سوغاتی بیاریم؟ » کمال گفت « سلامتی. به سلامتی برین و برگردین بهترین سوغاتیه. » شهلا گفت « چرا تعارف می کنی؟ » جلال گفت « خودت بگی بهتره وگرنه یه چیزی برات میارم. شاید خوشت نیومد. » کمال کلافه شد. از دهانش پرید « کفن بیارین » از گفته خودش ترسید. همه با تعجب نگاهش کردند. کمال دستپاچه شد « چیه مگه؟ می دم کورشم ببرش مشهد خودمم شاید بردمش قم تبرکش کردم. » جلال گفت « باشه برات میارم » کمال تشکر کرد. جلال از تو جیبش سوییچ ماشین را درآورد و گذاشت تو دست سپهر « نزدیک بود یادم بره. ماشینتم آوردم. » سپهر به سوییچ نگاه کرد « چطور آوردینش؟ » جلال گفت « من و سهیلا با ماشین شما اومدیم مادرت و سروشم با ما شین خودمون. گفتیم وقتی نیستیم شاید نیازت شد. » سپهر دست پدرش را فشرد « ممنون » جلال سهیلا را زمین گذاشت « جان بابا دیگه بزرگ شدی انقدر بغلی نشو دیگه. » شهلا گفت « چندتا وسیله تو ماشین هست. دایی و بی بی ت برات فرستادن. » سروش گفت « نریم؟ » جلال گفت « بریم دیر شد. » شهلا سپهر را درآغوش گرفت بعد جلال، بعد سروش. سپهر به سروش آهسته بیخ گوش سروش گفت « به نیابت منم اعمالو بجا بیار. اعصاب مامان بابا رم خورد نکن. هواشونو داشته باش. مراقبشون باش. » سروش گفت « باشه سعی می کنم. »... سپهر چمدان را از رو صندلی عقب پراید برداشت. کاغذ ضمیمه روش را خواند « از طرف پدرام پیروز برای کیوان رحمتی. زیرا او را بی اندازه علاقه مند به نجوم یافتم. » چمدان را داد دست کمال. کمال نوشته را خواند « کیوان؟ این چیه که براش فرستاده؟ » سپهر گفت « نمی دونم » کیف لپ تاپ و نایلون های دیگر را برداشت. پُر بود برگه زردآلو، آلبالو خشکه و شیشه های ترشی و مربا « ای خدا اینا رو بی بی م فرستاده. چقدرزحمت کشیده. » در ماشین را بست و قفل کرد. رفتند تو خوابگاه. وارد اتاق که شدند، کمال چمدان را باز کرد. بهت زده گفت « واااای » سپهر داخل چمدان را نگاه کرد. دوربین دو چشمی بزرگ با پایه و لوازم جانبی برای رصد آسمان همراه با دخترچه راهنما داخل قالب چمدان بود. کمال گفت « خانواده شما عادت دارن هدیه های خفن بدن؟ » سپهر گفت « هیچم خفن نیست. این سبک ترین هدیه برای رصد آسمونه. دوربینه تلسکوپ که نیست. » کمال گفت « از طرف من خیلی ازشون تشکر کن. خیلی زحمت افتادن. فردا شب بریم رصد؟ » سپهر نایلون ها را گذاشت تو یخچال و یکراسترفت تو رخت خوابش « با کادو داداشت؟ » کمال گفت « آره بهش میگم. اجازه شو میگیرم » درچمدان را بست و گذاشتش کنار دیوار و عروسک را از رو تخت برداشت « چه خوشکلی تو. » برخاست چراغ را خاموش کرد و رفت تو رخت خواب و عروسک را بغل کرد. سپهر گفت « اون عروسکو نذار پهلوت » کمال گفت « چرا؟ » - « بهش عادت می کنی. بدون اون خوابت نمی بره. هرجا بری باید با خودت ببریش. » کمال نشست « راس میگی » عروسک را گذاشت رو قفسه کتاب هاش و دراز کشید صدای خنده سپهر را شنید « چته؟ می خندی. » سپهر گفت « همین فاطمه کوچولو که دنیا اومده بود بابام به پسر عموم گفت دوست داری فلفل بریزم تو پوشک بچه ت؟ » کمال نمی خیز شد « چرا؟ » سپهر غلت زد و تو تاریکی به کمال نگاه کرد « آخه سه چهار ماهه که بودم پسر عموم رفته بود توی پودر بچه م پودر فلفل سیاه ریخته بود. » کمال بهت زده گفت « نه !!! چرا؟ » سپهر خنده خنده گفت « پسر عموم می گفت اصلا گریه نمی کردی منم اینکارو کردم که یه کم گریه کنی. بابام می گفت دیدم سپهر شروع کرد به نعره کشیدن. چنان داد و بیداد راه انداخته بودم. بردنم دکتر. تا یه هفته شب و روز گریه می کردم. » کمال خندید « سپهر نعره بکشه چی می شه. » سپهر خندید اعتراض کرد « از اون اول که صدام اینجوری نبوده. » - « حتما بابات دمار از روزگار پسر عموت درآورده. » - « نه مامانم زود تر پوست پسر عمومو کنده بود نوبت بابام نشد » کمال دراز کشید. سپهر گفت « طفلی پسر عموم اون روز که بابام گفت به بچه ت فلفل بزنم اومد ازم عذر خواهی کرد. خیلی ناراحت بود » کمال خندید « خدارو شکر کن تو غذات مرگ موش نریخته » سپهر خندید. شب بخیر گفت و غلت زد.

***

آفتاب بیرمق هنوز تو حیاط خوابگاه بود. سپهر کاسه بدست رفت تو صف. کمال و کورش آش میفروختند. علاوه بر آش رشته آش دوغ هم می فروختند که خیلی طرفدار پیدا کرده بود. کمال آش دوغ می فروخت و کورش آش رشته. سپهر دست گذاشت رو شان پسر جلویی « آقا من پشت سر شمام. یادت نره. » سپهر نگاهش کرد « نه یادم هست » سپهر از صف درآمد و رفت جلو. صدای اعتراض چند نفر بلند شد. گفت « نمی خوام آش بگیرم. هروقت آش گرفتم بعد اعتراض کنین. » و رفت پیش کمال و کورش. به کورش سلام کرد و دست داد. کورش گفت « پارسال دوست امسال آشنا.» دیگه احوالی از ما نمی گیری. » سپهر گفت « ای بابا ما که از صبح تا شب توی کلاس هم دیگه رو می بینیم. » - « مکانیکیت در چه حاله؟ حسابی اوستا شدی نه؟ » کاسه مشتری را گرفت و آش ریخت توش. سپهر گفت « نه بابا اوستا کدومه؟ ولی از قرار، شما حسابی اوستا شدی. » کورش لبخند برلب گفت « ما از اولشم اوستا بودیم. » سپهر لبخند زد « البته » به کمال گفت « فردا عصر بیام دنبالت بریم کاغذ کادو بگیریم؟ » کمال گفت « باشه. حساب کردی باید چند برگ بگیریم؟ » سپهر گفت « آره همچینم که فکر می کردیم زیاد نمی خواد. » کورش گفت« رمزی حرف می زنین؟ کاغذ کادو واسه چی می خواین؟ » سپهر لبخند برلب گفت « اگه کارت زود تموم شد قبل از افطار زود میریم و برمی گردیم. » کمال به نشانه تایید سر تکان داد. سپهر برگشت تو صف... کمال پیاده شد و در را بست. سپهر در پراید را فقل کرد. کمال به فروشگاه نگاه کرد، سوت زد به سپهر گفت « لختمون نکنن. لوازم تحریری به این عظمت. » سپهر گفت « اون سمتش کتاب فروشیه. » کمال ایستاد پشت ویترین و به نوشت افزار ها نگاه کرد « چه خوشکلن. باید خیلی گرون باشن. »  سپهر گفت « نه بابا همه ش چینیه. ارزونه. قیمتاشو نگا. » کمالگفت « عینک به چشمم نیست » - « خب عینک بزن » - « حوصله ندارم بابا » رفتند تو مغازه سمت کاغذ کادو ها. کمال عینکش را زد « بی عینک فایده نداره. » سپهر به کاغذ کادویی اشاره کرد « این سبزه قشنگه؟ » کمال گفت « امام زاده س؟ » سپهر شانه بالا انداخت. کمال کاغذ کادو صورتی رنگی را نگاه کرد « چه خوشکله. حیف که دخترونه س. » سپهر گفت« نظرت چیه که کاغذ رنگی بخریم خودمون روش شکل بچسبونیم؟ هرچی دوست داشتیم. » کمال گفت « چراکه نه به شرط اینکه خوشرنگ باشه. » سپهر با هیجان گفت « چطوره چند رنگ بخریم؟ یه سری سبز که پایین بشه چمن. بقیه م آبی آسمونی. چندام سفید واسه ابر. یه زرد واسه خورشید. درخت بزرگی درست کنیم. » کمال خنده اش گرفت « مگه نقاشیه؟ حواست هست می خوایم دیوارا رو کاغذ دیواری کنیم؟ » سپهر گفت « آره واسه هزینه ش که فرقی نداره » کمال شانه هایش را بالا داد. رفتند سراغ فروشنده... سپهر گفت « حیف فردا باید برم تعمیر گاه وگرنه از فردا شروع می کردیم. » کمال از لب تاپ چشم برداشت. چشم هاش سرخ شده بود « چه عیبی داره؟ پس فردا شروع می کنیم. » سپهر گفت « چشمات قرمز شده. » کمال گفت « دارم کور می شم انقدر می سوزه. » - « یه کم استراحت کن » - « نمی تونم هنوز دستم به اتوکد روان نیست. باید پس فردام برم طرحمو تایید کنم. » و باز به لب تاپ چشم دوخت. سپهر گفت « کمکت بکنم؟ » کمال با قدر دانی گفت « نه باید خودم یادبگیرم. » سپهر هیچ نگفت. کتابش را باز کرد و مشغول درس خواندن شد.

***

برادرم دوست من : بخش هشت
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:59 شماره پست: 14
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امیر آهسته گفت « آش؟ » کورش پچ پچ کرد « آره اجازه شم گرفتم. » صدای زن تو کلاس پیچید « اگه نمی تونی ساکت باشی از کلاس برو بیرون. » کمال برگشت و به امیر و کورش نگاه کرد و پوزخند زد. کلاس که تمام شد کورش، امیر و سپهر و کمال را نگه داشت گفت « من یه فکر سود آور دارم » کما گفت « چی؟ » کورش گفت « یه سرمایه گذار می خوام. » سپهر نشست رو دسته صندلی « واسه چه کاری؟ » کورش گفت « می خوام واسه افطاری آش رشته درست کنم تو حیاط خوابگاه بفروشم. اگه سرمایه داشتم از روز اول این کارو می کردم. » سپهر با تعجب گفت « مگه میذارن؟ » امیر گفت « مجوزشم گرفته » کورش گفت « آره گرفتم. » کمال گفت « چقدر می خواد؟ » کورش گفت « حدود صد تومن » امیر گفت « من ماهانه هشتاد تومن می گیرم. » کمال گفت « بچه ها رو به کشتن ندی. » کورش گفت « نمی خوای پول بدی چرا تو سر کار من می زنی؟ من خیلیم با وجوان کار می کنم. » سپهر گفت « منم متاسفانه دستم بسته س. هزینه های زندگی مم به زور جور می کنم. » امیر با تعجب گفت « اِ چرا؟ شما که وضعتون خوبه. » سپهر گفت « تو یه مکانیکی کار نیمه وقت گیر آوردم. دیگه از بابام پول نمی گیرم. » - « بابات هیچی نگفت؟ » - « یه خورده جر و بحث کردیم ولی من تصمیم خودمو گرفتم. می خوام رو پای خودم وایسم. » کورش گفت « ای بابا حواستون کجاس؟ داریم درباره آش حرف می زنیم ها. » کمال گفت « من صد و بیست تومن پس انداز دارم ولی باید فکر کنم. تا عصر خبرت می کنم. » کورش گفت « نمیذارم پشیمون بشی. » کمال گفت « از بابات چه خبر؟ کار پیدا کرد؟ » کورش گفت « آره رفت کارگاه قدیمیش. » سپهر گفت « مگه بابات آزاد شده؟ » کورش گفت « تو خبر نداری؟ » به کمال نگاه کرد « تو بهش نگفتی؟ » کمال گفت « به من چه؟ خب می خواستی می گفتی. » سپهر گفت « مگه دیه گردنش نبود؟ » کورش گفت « یه خیر پیدا شد دیه شو داد. » سپهر با شادی گفت « مبارکه. پس چرا شیرینی نمی دی؟ » کورش گفت « امروز می گیرم بابا. امیر پدرمو در آورد بس که گفت شیرینی. » به کمال گفت « عصری میام جواب بگیرم. » و همراه امیر از کلاس بیرون رفت. سپهر به برگه جزوه اش نگاه کرد « دست خطو نگا. بذارم جلو آفتاب راه می ره. » کمال برگه خودش را نشان داد « مال منو نگاه » سپهر خندید « می تونی بخونیش؟ ».و برگه خودش را تا کرد و همراه خودکار هایش گذاشت تو کیف کوچک دستی و درش را بست. کمال گفت « امروز می رم یه کیف دستی مثل مال تو می خرم موبایلمو میذارم توش. بابات انقدر گفت ضرر داره ضرر داره می ترسم به کمرم ببندمش. » سپهر گفت « خب راست میگه می بندی به کمرت ممکنه کلیه هات صدمه ببینه. » از رو دسته صندلی پاشد « من باید برم سر کار. » از کلاس زدند بیرون.

***

سپهر نردبان را گذاشت به دیوار و ازش کشید بالا. از پنجره اتاق کورش سر کشید. کسی تو اتاق نبود « شکر خدا » با چکش میخ طویله حلقه دار را به دیوار کوبید. محکم که شد طناب را از رو شانش برداشت. ژوزف از طبقه بالا سر کشید « چه خبرته سر ظهر؟ » سپهر سلام کرد. ژوزف گفت « سلام. چرا از دیوار مردم کشیدی بالا؟ تو اتاقشونو دید می زدی؟ » سپهر خندید « نه »و به میخ طویله و حلقه اش اشاره کرد « اینو می کوبیدم. » و طناب را از حلقه رد کرد. می خوام طناب وصل کنم لباسامو روش پهن کنم. پری روز یه نامردی شلوارمو دزدید. » ژوزف با تاسف گفت « زیر پوش منم بردن. » سپهر عرق کرد بلوزش را تکان داد. از نردبان پایین آمد. نردبان را گذاشت به دیوار کنار پنجره اتاق خودش « خدا رو شکر این هشتی اتاقام هست که بشه بهش طناب وصل کرد » ژوزف گفت « حالا می خوای همیشه با نردبون بیای بالا لباس پهن کنی؟ » آفتاب چشمش را زد. سپهر از نردبان بالا کشید « نه به روش انگلستان قدیم » - « یعنی چی؟ » سپهر طناب را از نرده های حفاظ پنجره رد کرد و دو سرش را محکم گره زد. به ژوزف نگاه کرد « راستی راستی زیر پوشتو دزدیدن؟ » ژوزف گفت « پس چی؟ » دل سپهر بهم خورد « اَه چطور دلشون میاد؟ » ژوزف گفت « خیلیم دلشون بخواد. » چشمان سپهر گشاد شد « شما دلت میاد زیر پوش داداشتو بپوشی؟ » ژوزف خندید « من که دزد نیستم. » - « چه ربطی داره؟ » - « دزد که این چیزا براش مهم نیست. » سپهر گفت « راس میگی. » و از نردبان پایین آمد. ژوزف گفت « نگفتی چطور لباس پهن می کنی. » سپهر گفت « این نربونو از همسایه ها قرض گرفتم. پسش بدم. میام بهت نشون می دم. » نردبان را برداشت و رفت... کمال گفت « چطور می خوای روی این طناب لباس پهن کنی؟ » سپهر گفت « نشونت می دم. » روزنامه را رو زمین پهن کرد و چند جوالدوز و مروارید درشت را ریخت روش. کمال با شگفتی گفت « جل الخالق. اینا دیگه چیه؟ » سپهر گفت « جوالدوز و مروارید » - « کور که نیستم » سپهر از زیر تختش شمع درآورد و گذاشت روی روزنامه و روشنش کرد « بیا ببین سپهر شگفت انگیز چه می کنه. » کمال طرف دیگر روزنامه نشست. سپهر ته جوالدوز ها را داغ کرد و مروارید ها را چسباند بهش. کمال گفت « دارت درست می کنی؟ » سپهر گفت « نچ » از اتاق بیرون رفت تشت لباس هاش را از تو حمام برداشت و برد گذاشت دم اتاق. بلوزش را برداشت و برد تو اتاق. پنجره را باز کرد. تور پنجره را تا نیمه پاره کرد. صدای کمال بلند شد « چیکار می کنی مرد حسابی؟ » سپهر بلوزش را از لای نرده ها بیرون برد و چلاندش و تکانش داد و رو طناب پهنش کرد  و با جوالدوزی لباس را محکم کرد و طرف دیگر لباس را کشید و لباس دور شد. کمال گفت « چه جالب عین فیلمای خارجی. » سپهر گفت « دیگه دزد نمی تونه لباسارو ببره. زیر درختم نیست که گنجیشک کثیفشون کنه. » کمال گفت « عالیه ولی عوضش پشه می خوردمون. » سپهر گفت « مجبوریم فقط پنجره شما رو باز کنیم. » از پنجره سر کشید ژوزف را صدا کرد. صدای ژوزف را شنید « چیه؟ » سپهر گفت « نگاه کن. » و لباس دیگری پهن کرد. ژوزف گفت « ای ول منم فردا همین کارو می کنم. » کمال گفت « گمانم تا آخر هفته همه همین کارو بکنن. » سپهر پنجره را بست. رفت جلو باد کولر « شکر. چه خنکه. » کمال شمع را خاموش کرد « آدم تو خوابگاه مجبور به چه کارایی که نمی شه. » روزنامه را تا کرد و همراه روزنامه گذاشت زیر تخت سپهر... کورش از پنجره به بیرون نگاه کرد « مام باید همین کارو بکنیم. » سپهر نشست رو تخت و کلاسور و کتابش را رو تخت گذاشت. کورش گفت « شلوارتو چقدر خریده بودی؟ » سپهر گفت « نمی دونم گمونم پنجاه شصت تومن. » کورش سوت زد « حالا چرا شک داری؟ » سپهر پاک کنش را برداشت، گفت « آخه بابام واسه م خریده. حیفم از این میاد که فقط دوبار پوشیده بودمش. » کمال آمد تو جاصابونی و دمپایی اش را گذاشت روجاکفشی « شایان دنبالت می گشت » پاچه های شلوارش را کشید پایین. کورش گفت « اومدم باهات حساب کتاب کنم. » کمال گفت « واسه چی؟ » - « واسه سود آش » - « تو دو روز سود داشت؟ » - « آره دیروز چهارده تومن، امروزم چهارده تومن. قرارمون نصف نصف بود دیگه. » سپهر گفت « با این قیمت ضایعی که آش میفروشی این همه سود داشته؟ » کورش گفت « یعنی گرون می دم؟ » سپهر گفت « بنده خدا اون ملاقه بزرگه تو که میدی پونصد، بیرون میده هزار. ملاقه کوچیکه تو که میدی دویست، بیرون پونصد. » کورش گفت « خب اونا انصاف ندارن. » - « حلالتون باشه. ایشالا براتون برکت داشته باشه. » کورش گفت « ممنون. » کمال گفت « امروز بچه ها کلی فحشت دادن. » کورش جا خورد. سپهر با تعجب گفت « چرا؟ این که هم قیمتش مناسبه هم کیفیت آشش خوبه. » کورش گفت « خیلی غلط کردن » کمال گفت « آخه به خیلیا نرسید آقا. اگه فرصت می کنی و کیفیت کارت پایین نمیاد یه دیگ دیگه م بذار » - « نمی رسم. مگه کمک بگیرم که باید پول حق الزحمه اونم بدم. » کمال گفت « خودم میام کمکت. » سپهر با لبخند به کمال نگاه کرد « خدا به دادمون برسه. عمو کمال این آقا که می بینی نُه سال توی آشپزی سابقه داره. » کمال گفت « منم یواش یواش سابقه دار می شم. چی فکر کردی؟ » کورش گفت « حالا می گی این پولو چیکار کنم؟ » کمال گفت « بذارش واسه دیگ دوم. » کورش رفت طرف در « باشه » سپهر گفت « کجا؟» کورش گفت « بچه ها خودشونو خفه کردن انقدر تک زنگ زدن. » - « رو ویبره س » - « آره یه سر داره تو جیبم وز وز می کنه. » خداحافظی کرد و دمپایی هایش را از تو جاکفشی برداشت و از اتاق بیرون رفت. سپهر مشغول نوشتن شد. یواشکی با لبخند به کمال نگاه کرد. کمال دفتر و کتابش را از تو قفسه برداشت و نشست رو تختش « خب منم خجالت می کشم. » سپهر نگاهش کرد « از چی؟ » کمال گفت « از اینکه تو با اینکه وضعتون خیلی خوبه کار می کنی که آویزون پدر و مادرت نباشی ولی من که خانواده م هشتشون گرو نه شونه هیچی » عینکش را به چشمش زد « خدایا کی این همه ریاضی رو بخونه. یکی نیست بگه چرا تو یه جلسه انقدر درس میدی؟ » صدای داد و بیداد و خنده از اتاق کورش بلند شد. صدای در آمد محمد رضا سر کشید تو « بچه ها نمیاین اتاق ما؟ کشتی کج میگیرم ها. » کمال گفت « نه ممنون من نمیام خیلی درس دارم. » سپهر گفت « آقای محترم بجای این کار کشتی انسانی بگیرین که نفعش بهتون برسه. » محمد رضا اخم کرد. زیر لب گفت « حال آدمو بهم میزنه. » کمال گفت « دستتون درد نکنه. خوش بگذره. » محمد رضا رقت. سپهر گفت « عمو کمال کار زشتی می کنن چرا تاییدشون می کنی؟ » کمال گفت « من که نرفتم » - « این که کافی نیست. باید بهشون بگی کار بدی می کنن. نه اینکه بگی خوش بگذره. » کمال کتاب و دفترش را باز کرد « راس میگی. فقط سخته. »

***

برادرم دوست من : بخش هفت
+ نوشته شده در یکشنبه دهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:56 شماره پست: 13
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

رمضان از دوم مهر شروع شد. سپهر قابلمه غذا را از تو یخچال درآورد. کمال گفت « رادیوت کجاس؟ » سپهر گفت « کنار کتابامه. » واز اتاق بیرون رفت. تو آشپز خانه کورش داشت غذا گرم می کرد. سپهر سلام کرد و غذا را گذاشت رو اجاق. کورش گفت « علیک سلام. کمال دیشب اومد؟ » سپهر گفت « آره سه ساعت پیش اومد. تا حالا داشت وسایلشو جابجا می کرد. زیر اجاق را روشن کرد « امسال فکر نکنم حتی پنجاه نفرم روزه بگیرن. » کورش گفت « بیخیال بابا. می خوای غصه مردمم بخوری؟ » و به سپهر نگاه کرد « نگفتی چرا انقدر لاغر مردنی شدی؟ نکنه همه تابستونو روزه بودی؟ » سپهر خندید « روزه بیست و چهار ساعته می گرفتم. » کورش گفت « شوخی ندارم. چرا اینطوری شدی؟ » سپهر باز هم خندید. پسری آمد تو آشپز خانه. تازه وارد بود، گفت « ببخشید این گازارو بدون دستگیره چطور روشن می کنین؟ » کورش زد زیر خنده. پسر اخم کرد. کورش با خنده به سپهر گفت « می بینی؟ گازای کوفتی رم باید با اجی مجی روشن کرد. » سپهر گفت « دستگیره شعله منو درآر بزن به به مال خودت روشنش کن. این همه شعله فقط دو تا دستگیره داره. نمی دونم بچه ها چی بهسر این گازای بدبخت میارن کهانقدر درب و داغونن . انگار بجای گاز با دشمنشون طرفن» غذا که گرم شد از رو اجاق برش داشت و رفت تو اتاق. کمال سفره را چیده بود و منتظر سپر نشسته بود. از رادیو رو طاقچه صدای دعای سحر می آمد. چشم های کمال سرخ شده بود و مدام خمیازه می کشید. سپهر نشست « چقدر تا اذان مونده؟ » کمال گفت« نیم ساعت. » گوشی سپهر زنگ زد. سپهر برخاست و رفت کنار تختش. گوشی اش را برداشت « بله سلام مامان نه خواب نموندم. الان می خواستم سحری بخورم. خوبم ممنون حتما- آره بخدا آره گرم کردم چشم ماست و سبزیم می خورم. چشم می تونم مشکلی نیست. سلام برسون. چشم بزرگی تون. به سلامت. خدافظ. » گوشی را انداخت رو تخت و برگشت سر سفره « مامان سلام رسوند. » کمال گفت « سلامت باشن. » کمال برای هردوشان غذا کشیده بود. سپهر تشکر کرد. کمال گفت « مطمئنی می تونی روزه بگیری؟ » سپهر کلافه گفت « ای بابا. به هرکی می رسم همینو میگه. غذاتو بخور الان اذان میدن. » کمال خمیازه کشید، مشغول خوردن شد « چندم میری حج؟ » سپهر گفت « نمی رم. » چشمان کمال گرد شد « چرا؟ » - « اسممو درآوردم. » - « چرا درآوردی؟ » - « دیگه » - « یعنی چی ی ی ی؟ مامان بابات هیچی نگفتن؟ » سپهر گفت « قیامت شد. هیچی نگفتن؟ » به کمال نگاه کرد. کمال گفت « دیوانه مردم آرزو دارن یه بارم شده حج برن اون وقت رفتی اسمتو درآوردی؟ چرا؟ » - « ای بابا. لابد پولشو نیاز داشتم. » کمال چنان بهت زده به سپهر نگاه کرد که سپهر زد زیر خنده « قیافه شو. » کمال سر تکان داد و سبزی برداشت « خدا شفای عاجل بهت بده. » سپهر گفت « آمین. » و خندید. کمال گفت « مرگ به خودت بخند. پولشو چیکار کردی؟ » سپهر با شیطنت گفت « رفت بابت امر خیر. » کمال یکه خورد. لقمه اش را به سختی قورت داد « دروغ میگی. یعنی زن گرفتی؟ » سپهر گفت « کو؟ » - « صیغه کردی که مامان بابات نفهمن ها؟ ها؟ » خنده از لب سپهر رفت « چقدر بد ردمورد من قضاوت می کنی. من فقط یه شوخی کردم. » دست از غذا کشید برخاست رفت دم یخچال « البته وقتی پدر و مادر آدمم همین فکرو بکنن از دوست انتظار بیشتری نمی شه داشت. » و میوه برداشت و گذاشت سر سفره. کمال با تأسف گفت « معذرت می خوام. خب تقصیر خودته یه جوری حرف می زنی آدم خیال بد می کنه. » سپهر سیب پوست کند « می دونم. سر همین سوء تفاهم بابام کتکی بهم زد بیا و ببین. » لبخند زد « اومد تو اتاقم درو قفل کرد گفت میگی چی کار کردی یا به حرفت بیارم. منم هیچی نگفتم. بابامم انقدر زدم که خودش از نفس افتاد. اگه خسته نمی شد. الان مرده بودم. فکرشو بکن. بابام تا اون روز سرم داد نزده بود. » کمال گفت « دستش درد نکنه باید پنجه شو طلا بگیرن. بابای منم بود همین کارو می کرد. منم بودم همین کارو می کردم. » سپهرسیب را گذاشت جلو دست کمال « بخور. آخرش گفت همینو کم داشتم که هر روز تنم بلرزه که نکنه بچه سپهرو بیارن بذارن دم در. » کمال زد زیر خنده. سپهر خنده اش گرفت « چرا می خندی؟ » کمال گفت « انصافا بابای باحالی داری. » سپهر گفت « یکی از همسایه هامون دوست دختر داشت. دوست دخترشم همین کارو باهاش کرده بود. بیچاره کلا از اون شهر رفتن.» کمال سرفه کرد خندید. سپهر به ساعت نگاه کرد « دیر شد عمو کمال انقدر نخند، سیبتو بخور. » کمال آب خورد سرخ شده بود « چقدر خندیدم » نفس عمیقی کشید « دلم برای بابات خیلی سوخت. » سپهر گفت « منم دلم خیلی سوخت. ترسیدم عاق والدین بشم با اینکه با خدا عهد سنگینی بسته بودم به کسی نگم رفتم سیر تا پیاز قضیه رو براشون تعریف کردم. » آه کشید « خدا توبه پذیره نه؟ » کمال گفت « آره خیلی » تنش مور مور شد « چه ت شده بود؟» سپهر گفت « میگم بهت چون نا امیدی از رحمت کفر بد تره. یه وقت دچارش نشی. » کمال گفت « غذاتم بخور همه ش بیست دقیقه مونده. دوتا قاشقم نخوردی. » سپهر گفت « اصلا میل ندارم. » - « زورکی بخور » - « نمی تونم. بالا میارم. شما بخور، سیبم بخور. پوست کندم خراب می شه. » - « می گفتی. » سپهر خیار پوست کند « بعد از اعترافم عذاب وجدان گرفتم که چرا گفتم. داشتم دیوونه می شدم. بعد این فکر اومد تو ذهنم که خدا منو نمی بخشه. لامصب شیطونم هی بهش پر و بال داد منم باهاش همکاری کردم. انقدر بهم فشار آورد که دچار خون دماغ شدید شدم هیچ، حتی نمی تونستم خودمو کنترل کنم. بدو بدو رفتم دستشویی خودمو خیس نکنم وسط راه عین فلجا افتادم بیهوش شدم. » خیار را گذاشت جلوی دست کمال « حالا مامان بابای بیچاره فکر می کردن به خاطر کتکایی که خوردم خونریزی مغزی کردم. » کمال گفت « شاید واقعا ضربه مغزی شده بودی. » سپهر گفت « نه بابا. تو بیمارستان بهوش اومدم. نمی دونی مامان بابای بیچاره چه حال افتضاحی داشتن، مخصوصا بابا. منم هی حالم بد تر می شد یه حرفیم زدم بیچاره ها رو نابود کرد. » کمال گفت « حتما گفتی من هیچ وقت شما رو نمی بخشم. » سپهر گفت « فیلم هندیه؟ » - « پس چی گفتی؟ » - « هیچی. گفتم خودمو برای عهدی که با خدا داشتم گرو گذاشته بودم. » دل کمال ریخت. لبش را گاز گرفت « تو واقعا زده به سرت. کلاً عقلت پریده. اون از نذرت این از عهدت. چه ته؟» با تندی گفت « نگفتی یه بلایی سرت میاد؟ » سپهر گفت « آخه اصلا فکر نمی کردم عهد شکنی کنم. انقدر از رحمت خدا نا امید شده بودم که شیطون همه جوره بهم مسلط شده بود. همه ش دوتا آدمو می دیدم که عین لامپ که نور میده تاریکی پخش می کردن. می گفتن ما فرشته های عذابیم. خدا از تو بدش میاد. تا می خواستم از خدا عذر خواهی کنم میومدن سراغم. صداشون وحشتناک بود. می زدنم. یک ماه تموم حتی نتونستم یک رکعت نماز بخونم. » کمال با ناراحتی گفت « پس چرا می گن که شیطان هیچ تسلطی به آدم نداره. » سپهر گفت « واقعا نداره. من بودم که دروغاشونو باور می کردم. خودم حرفاشونو قبول می کردم. » کمال گفت « چه کردی با خودت؟ » و سر تکان داد. سپهر گفت « ظلمتُ نفسی » کمال آه کشید. ماند که چه بگوید. سپهر گفت « میبینی؟ آدم وقتی به شیطون رو میده. » انگشتانش را به هم گره کرد «شاید مثل این کسایی که روانگردان می خورن و میرن تو توهم و چیزیای عجیب غریب می بینن شده بودم. نه می تونستم چیزی بخورم. نه بخوابم. نه کاری بکنم. یک ماه با این همه بدبخی گذشت تصمیم گرفتم با فرشته ها گلاویز بشم. هی داد می زدم ولم کنین، من دیگه با خدا کاری ندارم. ازش چیزی نمی خوام ولم کنین. توی واقعیتم تمام خونه رو بهم ریخته بودم. سروش می گفت فکر می کردیم می خوای خودتو بکشی. نمی دونی مامان بابای بیچاره چی کشیدن؟ به خودم اومدم فقط التماس می کردم تو سر و صورت خودم می زدم که ببرنم تیمارستان. » کمال بغض کرد « سپهر » سپر لبخند زد « تو تیمارستان یه دکتره بود خدا خیرش بده. اون شب کلی باهام حرف زد. خدا خیر دنیا و آخرتو نصیبش کنه که راه راستو بهم نشون داد. » صدای کمال لرزید « تیمارستانم رفتی؟ » سپهر گفت « آره ولی بستریم نکردن. دکتره باهام حرف زد خوب شدم. » - « چی گفت؟ » -« مامان بابا شرح حالمو بهش گفتن. دکترم اونا رو فرستاد بیرون. بهم گفت، اعتقاد داری خدا غیر از راست چیزی نمی گه؟به صدق الله العلی العظیم ایمان داری؟  منم گفتم آره. بعد یه قرآن برداشت آورد از اون ورم سیاهیا هی می گفتن نه این دکتر دروغ می گه. دیگه داشتم خل می شدم. دکتره گفت با من بگو اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. » کمال با ناراحتی گفت « گفتی؟ » سپهر گفت « صد بار شایدم بیشتر. بعد گفت بگو بسم الله الرحمن الرحیم منم هی گفتم هی گفتم. بعدم اون آیه ها رو برام خوند که رو دیوار اتاقم دیدی. قرآنو دستم داد گفت از روی آیه با بسم الله الرحمن الرحیم و صدق الله العلی العظیم چند بار برام بخون. بار دوم که خوندم سیاهیا رفتن، سر و صدا های تو مغزم رفتن. قلبم آروم شد. » اشک به چشم های کمال نشسته بود. سپهر گفت « گریه می کنی؟ » کمال گفت « نه بابا گریه کدومه؟ بعد چی شد؟ » سپهر گفت « هیچی بعدش کمکم کرد وضو گرفتم و نماز خوندم. انقدر چسبید انقدر چسبید که خدا می دونه. منی که توی اون یک ماه سر جمع بیست ساعتم نخوابیده بودم، دوازده ساعت پشت سر هم خوابیدم. تو تابستون بیست کیلو کم کردم . شده بودم چهل و هشت کیلو. سرپا نشدم تا روزی که شما اومدی خونه مون. انقدر انرژی مثبت داشتی... » کمال گفت « مثل همون یه لیوان آب که گفتی؟ » سپهر گفت « اینا رو گفتم که عبرت بگیری » و خیار را گرفت جلوی کمال « این خیارم بخور الان اذان میده. بریم مسواک بزنیم. » کمال با اندوه گفت « اصلا فکر نمی کردم این همه مصیبت کشیده باشی. نماز که خوندیم برام مفصل تر تعریف کن. » سپهر گفت « بعد از نماز می خوام بخوابم. جناب عالی که نذاشتی بخوابیم. بعدم یاد جزئیاتش میفتم حالم بد می شه اینام با بدبختی گفتم که عبرت بگیری هیچ وقت مثل من افسارتو دست شیطون ندی. » کمال گفت « معذرت بابت امشب. » به خیار نمک زد « تروخدا دستمو رد نکن. » سپهر خیار را برداشت و تشکر کرد. رادیو گفت « تا اذان صبح فقط سه دقیقه وقت باقی ست. » سپهر از جا جست خیار را تو دهانش چپاند.مسواک و خمیردندانش را از تو لیوان تو طاقچه برداشت و از اتاق بیرون زد. کمال مسواک و خمیر دندانش را برداشت « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. » آه کشید « وقتی تو با این همه ایمان این بلا سرت اومده وای به حال من. خدا خودت همه مونو حفظ کن. » از اتاق بیرون رفت. تو راهرو دستشویی سپهر و دو پسر دیگر مسواک می زدند. صدای اذان آمد. کمال رفت پیش سپهر گفت « یه عبرت دیگه م گرفتم » سپهر مسواک را تو دهانش نگه داشت و سر تکان داد. کمال گفت « هیچ وقت زود قضاوت نکنم. » کورش آمد «بچه ها تو نماز خونه یه حاج آقا آوردن نماز جماعته. » به کمال سلام کرد کمال گفت « علیک سلام مسواک زدی؟ کورش گفت « زود. » کمال گفت « خوش به حالت حالا من بیچاره هی باید مراقب باشم آب تو حلقم نره. » کورش رفت طرف نماز خانه. سپهر مسواکش را شست. کمال گفت « نگفتی پولو چیکارش کردی. » سپهر گفت « می خوای یه سریم به خاطر جناب عالی عذاب بکشم؟ » و شروع کرد به شستن دهانش.

***

منتظر زنگ مامان

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:46 شماره پست: 12

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

همچنان به رادیو گوش می دم ساعت از نه شب گذشته نمی دونم چرا مامان بهم زنگ نزده . می ترسم زنگ بزنم بگه شام خوردی > بگم نه هنوز اون وقت عصبانی میشه
برادرم دوست من : بخش شش
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:44 شماره پست: 11
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

کمال به پلاک در خانه نگاه کرد. جلو رفت نفس عمیقی کشید و زنگ آیفون را فشار داد. کشید پناه سایه درخت بید مجنون دم در. از آیفون صدای مردی آمد « کیه؟ » کمال جلو رفت « سلام منزل روح نواز؟ » - « بفرمایین. » - « من کمالم دوست سپهر. اگه می شه بگین بیاد دم در. » - « کمال؟ » - « هم اتاقی شم. » - در باز شد. مردگفت « بفرمایین تو خواهش می کنم. » کمال کشید پناه سایه « باباش که نبود » یک دقیقه بعد از پشت در صدای مرد آمد « بفرما تو » در باز شد و زن قد بلند و زیبایی چادر نماز به سر آمد بیرون و با همان صدای مردانه گفت « سلام آقا کمال. بفرما خوش اومدی. » کمال از صدای زن چنان جا خورد که زن هم فهمید. کمال بهت زده گفت « سلام » زن گفت « سلام پسرم خوش اومدی. بیا تو. بفرما مامان بابا کجان؟ » کمال گفت « رفتن دنبال هتل بگردن. گفتم تو این فرصت یه سر به سپهر بزنم. اگه هست یه دقیقه صداش بزنین. » زن گفت « خب بیاین تو. » کنار رفت « بفرمایین تو » کمال گفت « شما بفرمایین » زن لبخند زد « ببخشید » و رفت تو کمال دنبال زن رفت تو حیاط.حیاط نسبتا بزرگی بود با باغچه بزرگی در وسط. باغچه پر بود درخت و درختچه گل. زن از پله ها بالا رفت « بفرما پسرم. » در هال را باز کرد « بفرما تو » و خودش رفت تو کمال کفش هایش را درآورد و دنبال زن رفت تو. یا الله گفت. خانه ساکت بود. در و دیوار و پرده ها و فرش ها با رنگ بندی سبز خانه را چشم تواز کرده بود. کمال گفت « سپهر کجاس؟ » ترسید. یخ کرد. با خودش گفت « چه غلطی کردم اومدم تو. » زن رفت تو اتاقی و صداش آمد « سپهر جان » کمال سر کشید. سپهر گوشه اتاق دراز کشیده بود و پشتش به در بود. زن کنار سپهر نشست« مامان جان بیدار نمی شی؟ دوستت اومده دیدنت. » سپهر چشم هایش راباز کرد « عباس؟ » مادرش نوازشش کرد « عزیز ترین، آقا کمال. » کمال رفت تو اتاق. سپهر غلت زد با تعجب به کمال نگاه کرد. بعد با شادی گفت « سلام عمو کمال » کمال جلو آمد کنارش نشست « سلام » خم شد و سپهر را بغل کرد. زن گفت « کمکت کنم بشینی؟ » کمال پس کشید « چته؟ » سپهر به سختی نشست « هیچی. شما کجا اینجا کجا؟ » کمال گفت « حالت خوبه؟ » سپهر با شادی گفت « ممنون شما رو دیدم خیلی بهتر شدم. » زن پا شد « خیلی کار خوبی کردین که اومدین » و از اتاق بیرون رفت. سپهر کمال را بغل کرد « چقدر دلم برات تنگ شده بود » پس کشید. کمال گفت « گریه می کنی؟ » اشک به چشمان سپهر نشسته بود. سپهر لبخند زد « اشک شوق دیدار شماس. دیدنت برام مثل یه لیوان آب خنک بود برای یه تشنه که تنها تو کویر گیر کرده.» کمال وارفت « می شه بگی چه ت شده؟ این همه گیس و ریش دراز عین درویشا. انقدر ضعف که نمی تونی سر پا وایسی. انقدر لاغر شدی که بغلت کردم تمام استخوناتو زیر انگشتام حس کردم. » سپهر سرش را پایین انداخت و خندید. کمال گفت « نکنه از اول تابستون تا حالا یه بند روزه بودی؟ » با نگرانی گفت « بازم یه نذر ناجور دیگه کردی؟ » سپهر باز هم خندید. به چشم هاش دست کشید. « نه بابا درگیر بحران روحی بودم چیزی نیست. » موهایش را زد پشت گوشش « این طرفا؟ » کمال گفت « طبق معمول در حال ایرانگردی بودیم. از اینجا هم رد می شدیم گفتم یه سر بهت بزنم. چرا گوشی تو جواب نمی دی؟ هرچی بهت زنگ زدم بر نمی داشتی. اس ام اسامو با نهایت اختصار جواب می دادی. گفتم شاید کاری کردم دلگیر شدی. » سپهر گفت « نه. گفتم که درگیر بحران روحی بودم. اس ام اساتم همه سروش جواب می داد. بیشتر نپرس. پدر و مادرت کجان؟ » - « رفتن دنبال هتلی مسافرخونه ای چیزی. » سپهر گفت « دستتون درد نکنه دیگه چی؟ » دست گرفت به پشتی و برخاست. کمال پاشد. سپهر گفت « کمکم می کنی؟ » کمال دست سپهر را گرفت و رفتند تو هال « تو نمی خوای بگی چته؟ سپهر گفت « نه » و مادرش را صدا زد. زن هراسان از آشپز خانه درآمد، سپهر را که دید به سویش پر کشید « قربونت برم. می تونی وایسی؟ حالت بد نیست؟ » سپهر گفت « مامان بابای عمو کمال رفتن هتل بگیرن » زن گفت « می دونم. شماره تلفن پدر و مادرشونو می گیرم، دعوتشون می کنم. » کمال گفت « مزاحم نمی شیم » شهلا گفت « خیلی حرف بدی زدی. اومدین شهر دوستتون ولی می رین هتل؟ » کمال گفت « آخه نه، مزاحم نمی شیم داداشامم هستن. براتون زحمت می شه. » سپهر گوشی کمال را از کاور کمرش درآورد« شماره باباتو بگیر » کمال شماره پدرش را گرفت « سلام بابا آره» شهلا گفت « گوشی تونو بدین من با پدرتون صحبت کنم. » کمال گفت « بابا مادر سپهر می خواد باهات حرف بزنه.- آره باشه گوشی. » و گوشی را داد به مادر سپهر. شهلا گفت « سلام حال شما » خندید « من مادر سپهرم خواهش می کنم. » کمال گفت « ببخشید منم اول انتظار داشتم یه مرد درو باز کنه. » سپهر گفت « تو خانواده مامانم صدای خانوما مثل مادرمه و مردا مثل من. » خنده خنده گفت « منم که می بینی بیشتر به درد دوبله نقش هیولا می خورم تا معماری. » کمال گفت « این چه حرفیه؟ » و برگشتند و تو اتاق نشستند. کمال گفت « چرا نمی گی چته؟ یه درویش نزار و زرد و مردنی شدی. » سپهر گفت « گفتم که چیزی نیست. شما رو که دیدم خیلی حالم بهتر شد. » کمال گفت « راستشو بگو نکنه این دو ماه و نیمو روزه بودی؟ » سپهر گفت « نه بابا. از خودت بگو. » شهلا آمد تو اتاق سینی شربت دستش بود. گوشی کمال را هم تو سینی گذاشته بود. شربت تعارف کرد « پدر و مادرتونو دعوت کردم امشب اینجایین. » کمال تشکر کرد لیوانی شربت برداشت، گوشی اش را هم برداشت. شهلا به سپهر شربت تعارف کرد « بخور جان مامان » سپهر شربت برداشت و تشکر کرد. سهیلا آمد تو اتاق « سلام » از خواب بیدار شده بود. کمال با شادی گفت « سلام چقدر عوض شدی. » دخترک مثل مادرش زیبا شده بود مو های فرفری کوتاهش دور سرش را گرفته بود چشم هایش میان مژه ها و برو های مشکی اش می درخشید، صورتش سرشار از زندگی بود. دو ماه و نیم پیش دل کمال خیلی برای دخترک شوخته بود، دخترک به کرم خاکستری و بی روحی می ماند که چیزی به مرگش نمانده. » و حالا صورت مهتابی اش می درخشید و گونه هایش به خاطر قرار گرفتن روی بالش سرخ شده بود. کمال دخترک را درآغوش گرفت « دخت نازنین چه خوشگل شدی. » مو های سرش را آشفته کرد « حالا همه ش به مو های سر خودت گیر می زنی نه موهای داداش. نه؟ » سهیلا گفت « نه » و خودش را از آغوش کمال بیرون کشید و دوید و از اتاق بیرون رفت. مادر سپهر رفت. سپهر گفت « تیپ زدی. ریش پرفسوری حسابی بهت میاد ها. » کمال گفت « می دونم. تو چرا هی بحثو عوض می کنی؟ » سپهر گفت « شاید بعدا بهت گفتم. » از تو حیاط صدای گوسفند آمد. کمال گفت « گوسفند دارین؟ » سپهر گفت « دو تا » - « من تو حیاط ندیدمشون » سپهر دست گذاشت رو شان کمال « تو حیاط خلوتن. بیا بریم نشونت بدم. » کمال برخاست. تو حیاط خلوت دو تا گوسفند، تو باغچه زیر سایه کنار هم نشسته بودند و کنارشان تشت بزرگی پُر از علوفه بود. کمال دمپایی پوشید « نمی ترسن برم طرفشون؟ » سپهر خندید. کمال گفت « چقدر تمیزن. » سپهر گفت « یه روز درمیون حمومشون می دیم. شونه شون می زنیم. » کمال شگفت زده گفت « نه بابا » جلو رفت « نگاه کن اصلا محل نمی دن. » برگشت« خوش به حالتون. هر روز صبح شیر گوسفت می خورین. » سپهر با خنده گفت « نه بابا.»  برگشتند تو هال « اینا بچه ندارن که شیر داشته باشن. » کمال ابرو هایش را بالا داد « خب بچه بیارن. » سپهر خنده خنده آهسته گفت « آخه شوهر ندارن. » کمال خندید « خب یکی براشون بخرین. » سپهر گفت « ولمون کن تروخدا به زور این دوتا رو سرویس می کنیم.می دونی شستن و شونه کردنشون چه مکافاتی داره؟ » کمال با خنده گفت « مگه تو دهات همه رو می شورن؟ بدبختا سال تا سال آب به پشماشون نمی خوره. » رفتند دم پنجره و به گوسفند ها نگاه کردند. سپهر گفت « خب بوگند می گیرن. شپش و کنه می گیرن، همه جونوراشونم راه میفتن میان توی خونه. » کمال گفت « چرا خریدینشون؟» سپهر گفت « یه روز تو خیابون یه مرده این دو تا رو میفروخت خیلی کوچولو بودن. داشتن از سرما عین بید می لرزیدن هی موزاییکارو می گشتن به کم علف پیدا کنن. جگرم آتیش گرفت. خریدمشون آوردم خونه. بابا که می گفت یه هفته بیشتر نیست دنیا اومدن. الان دو سال میگذره. » کمال زد به پشت سپهر « بابا دل نازک » خنده خنده گفت « سشوارشون نمی کشین؟ » سپهر گفت « یه بار کشیدیم ولی خشک نشدن. » - « زمستونا یخ نمی زنن؟ » سپهر گفت « نه بابام پشماشونو میچینه میذاریمشون تو شوفاش خونه زود خشک می شن. سرمام نمی خورن. خلاصه بساطی داریم بیا و ببین. » رفتند تو اتاق سپهر. کمال گفت « خیلی دعا کردم خونه باشین. گفتم عصر جمعه حتما رفتین بیرون. » شهلا برایشان میوه آورد. کمال تشکر کرد. سپهر گفت « کاش به بابا می گفتی زود تر بیاد » کمال گفت « خانوم خدا می دونه یه ذره م راضی نیستم زحمت بدیم. من فقط اومدم چند دقیقه سپهرو ببینم و برم. » سپهر ظرف میوه را از مادرش گرفت. زن گفت « آخه چرا این حرفو می زنین؟ » به سپهر گفت « به بابات گفتم بره دنبال مهمونامون خودش بیاره شون » با مهربانی به کمال گفت « چه کار خوبی کردین اومدین. ای کاش زود تر از این میومدین. » و رفت. کمال گفت « داداشت کجاس؟ » سپهر تو بشقاب کمال میوه گذاشت « با دوستش رفته مغازه » کماب با تعجب گفت « مغازه؟ » سپهر گفت « آره، تابستونا کارت پستال و کارت عروسی فانتزی درست می کنه. امروز رفته سفارششو تحویل بده. » کمال سر تکان داد زردآلو برداشت« درآمدش خوبه؟ » سپهر گفت « آره ولی زحمتش زیاده یک ماه پیش یه سفارش صد و پینجاه تایی برای کارت عروسی گرفت با دوستش شبانه روز کار می کردن. امروز باید سفارششو تحویل می داد. » - « ای بابا این دوره زمونه بهترین کارت عروسی رو تو نیم ساعت چاپ می کنن. مگه می خواسته چیکار کنه که انقدر طول کشید؟ » سپهر سهیلا را صدا زد. دخترک پرید تو « بله » سپهر گفت « جان داداش چه خبرته؟ یه خورده آروم تر. » سهیلا گفت « نمی خوام. » سپهر گفت « از کارتایی که داداش سروش درست کرده یه دونه شو واسه نمونه کار گذاشت. برو بیارش. » سهیلا لی لی کنان بیرون رفت و با همان حالت برگشت و کارت را آورد و داد سپهر. کمال کارت را گرفت « چقدر جالبه. » کارت دعوت مکعب مستطیلی بود به ضخامت یک مداد و پهنای برگ آ پنج روش با خرده های کاغذ و براده های چوب و تکه های پارچه منظره ای از جنگل و کلبه ای در دل جنگل و زن و مردی در نزدیکی خانه با لباس شمالی و لباس هایی که روی بند بود وچند مرغ و خروس کوچک و جوی آبی که به زیبایی از لای درخت ها جاری بود. کمال گفت « چقدر قشنگه. چقدر طبیعیه » سپهر کنار جعبه را بیرون کشید و مقوایی بیرون لغزید که روش با خودنویس، با خطی بسیار زیبا متن طولانی نوشته شده بود. کمال گفت « چقدر شیکه. خیلی بابتش زحمت کشیده. چند؟ » سپهر گفت « هرکدومش سی هزار تومن. هفتاد و پنج تاشو سروش درست کرد، هفتاد و پنج تاشو هم دوستش. خط همه شونم سروش نوشت. » کمال گفت « گمانم همه کارتا برای طرف یه چهار تومنی آب خورده » سپهر گفت « چهار و پونصد. » سپهر کارت را داد دست خواهرش « بیا اینو ببر. مراقب باش خراب نشه » سهیلا رفت. سپهر گفت « واسه یه شب عروسی ببین چه کارا که نمی کنن. پول هر کدوم از این کارتا می تونست زندگی یه بد بختو یه هفته تامین کنه. » کمال گفت « ای بابا اونا اگه این کارتا رو هم نخرن مطمئن باش پولشو به نیازمند نمی دن. » به سه تابلو کوچک رو دیوار نگاه کرد. رو یکی شان نوشته شده بود « بار خدایا چگونه بینوایی را که از گناهانش به سوی تو پناه آورده است می رانی؟ چگونه تشنه ای را که بر لب جویبار های رحمتت برای سیراب شدن آمده تشنه برمی گردانی؟ حال آنکه جوی های رحمت تو لبریز است و در رحمتت برای جویندهو ناخوانده، باز. ( دعای صباح امام علی ) » روی تابلوی دیگری نوشته شده بود « کسی که کار بدی انجام دهد، یا به خود ستم کند، سپس از خداوند طلب آمرزش کند، خدا را آمرزنده و مهربان خواهد یافت. نساء 110» روی تبلوی سوم نوشته شده بود « ای بندگان من که بر خویشتن زیاده روی روا داشته اید، از رحمت خداوند نومید مشوید. در حقیقت خداوند همگی گناهان را می آمرزد که او آمرزنده مهربان است. زمر 53 » کمال به سپهر نگاه کرد « نکنه قبلا راهزن بودی حالا توبه کردی؟ » سپهر لبخند زد « بدبختی ما آدما اینه که فکر می کنیم باید دزدی کرده باشیم یا آدم کشته باشیم که به توبه احتیاج پیدا کنیم. » کمال گفت « نه. ولی این یه معنی می ده که من نمی فهمم. هدفت از این تابلو ها چی بوده؟ » سپهر گفت « خواستم یادم نره خداهمیشه به برگشتنم مشتاقه. » صدای بع بع گوسفند ها آمد. شهلا آمد تو اتاق سینی چای دستش بود. سپهر سینی را از مادرش گرفت. تشکر کرد کمال هم تشکر کرد. شهلا رفت. کمال گفت « چرا نمی خورینشون؟ یواش یواش پیر می شن دیگه گوشتشون خوش مزه نیست » چشمان سپهر گشاد شد « چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ » - « بلاخره که باید خورده بشن » سپهر گفت « اینا دیگه عضو خونواده ما شدن. » آه کشید « البته بابا میگه باید بفرستیمشون دهات. اینجا زندگی شون خیلی مصنوعیه. باید برن بچرن ورجه وورجه کنن. توی گوسفندای دیگه باشن بچه داشته باشن. » برای کمال چای گذاشت « من دلم نمیاد. ولی به بابا می گم وقتی رفتم خوابگاه گوسفندا رو ببره دهات. این طفلکیام حق دارن. » به کمال نگاه کرد « کاش می شد ببرمشون خوابگاه. » کمال زد زیر خنده « اونجا کم سوسک و مروچه و موش داره؟ اینام اضافه کنبم. » زد رو پای سپهر « منم مرغ و جوجه میارم دهاتش کنیم بره پی کارش. » سپهر خنیدید.... جلال که همراه پدر و مادر و برادر های کمال آمد، خنه شلوغ شد. کمال منتظر ماند تا نماز سپهر تمام شود. جلال آمد دم در «سپهر جان » کمال رفت طرفش « سلام آقای روح نواز » جلال کمال را درآغوش گرفت « به ! سلااااام پرفسور خوش تیپ ما. خوش اومدی. » کمال گفت « مایه زحمت شدیم » جلال پس کشید « این چه حرفیه؟ امروز انگار جای یه خورشید دو سه تا طلوع کرده. چقدر خوش حالمون کردین » سپهر سلام نماز را داد و برخاست « سلام بابا. خسته نباشی. » جلال کمال را رها کرد « سلام عزیز دل » با ولع سر تا پای پسرش را نگاه کرد « می تونی وایسی؟ حالت خوبه؟ » پسرش را بغل کرد « فدات شم جان بابا. همه زندگیم. » سپهر به کمال اشاره کرد که بیرون برود. کمال به نشانه تایید سر تکان داد و رفت بیرون. جلال اشک ریخت و پسرش را درآغوش فشرد. کمال چند لحظه تو اتاق را نگاه کرد بعد در را بست. کاوه سهیلا را بغل کرده بود. مادر سپهر گفت « بفرمایین بشینین. » کیوان گفت « ممنون خانوم روح نواز چشم» شهلا گفت « پیروز هستم » سهیلا گفت « اسمتون چیه؟ » کاوه گفت « کاوه. اسم تو چیه؟ » سهیلا گفت « منم اسمم سهیلاس. داداش منم مثل شما خیلی بزرگه ها. » کیوان گفت « تهدید می کنه بچه » سهیلا اخم کرد « من بچه نیستم. » مادر کمال گفت « بدش ببینم چه دختر نازی. ماشالا چه خوشگله. » شهلا گفت « مامان جان بسه این همه بغل مهمونا بودی. خسته ن. » و سهیلا را از آغوش کاوه گرفت و زمین گذاشت بفرمایین بشینین. خانوم؟ » مادر کمال گفت « اسمم فاطمه س. » شهلا باز هم خوش آمد گفت. چند دقیقه بعد جلال و سپهر از اتاق بیرون آمدند. برادر ها و پدر کمال برخاستند. سپهر با همه سلام و احوال پرسی کرد. کمال برادر هایش را معرفی کرد « داداش بزرگم کیوان. داداش کوچیکه کاوه» جلال گفت « آقای رحمتی ماشالا چه پسرای آقایی دارین. خدا براتون حفظشون کنه. » آقای رحمتی گفت « لطف دارین » جلال گفت «ببخشید من برم دوش بگیرم حسابی بوی طویله می دم. » کیوان با تعجب گفت « چرا؟ » جلال گفت « توی روستا یه بنده خدایی پای گاوش صدمه دیده بود. » - « مگه دامپزشکین؟ » جلال خنده برلب گف « آره. بهم نمیاد؟ » زد رو شان کیوان « سریع برمی گردم » عذر خواهی کرد و رفت »... پسرها تو اتاق سروش جمع شده بودند و کیوان و سروش خط می نوشتند که ببینند خط کدامشان بهتر است. سروش پسری بود پانزده ساله قد بلند و شبیه مادرش و اخلاقی شبیه پدر که با برادر های کمال چنان صمیمی شده بود که انگار سال ها با هم دوست هستند.  سپهر گفت « سربازی تونم تموم شده؟ » کیوان گفت « آره قراره از اول مهر برم سر کار » سروش زیر چشمی به کیوان نگاه کرد « پارتی داشتی؟ » کیوان گفت « آره بابا. بدون پارتی اصلا کار پیدا نمی شه. قلمش روی ورق جیر جیر کرد « یکی از دوستای بابام تو پتروشیمی بود. » کاوه گفت « بدبخت انقدر دنبال کار گشت داشت روانی می شد. » کیوان گفت « بیا تموم شد. » و قلم را زمین گذاشت سروش هم گفت « مال منم تموم شد. » کمال گفت « کیوان عشق خط نوشتنه. » کاوه گفت « سپهر تو هم مثل من دست خطت خوب نیست؟ »  سپهر گفت « نه. دست خطم بد نیست. ولی به خوبی سروشم نیست. » کیوان به سپهر گفت « چرا قلم دست نمی گیری یه جمله بنویسی؟ » سپهر لبخند زد « حسش نیست. » سروش به کیوان گفت « کارتای عروسی تو همه خودت بنویس. » کیوان گفت « بیکارم؟ » سروش گفت « پس چطوری می خوای عشقتو به زنت ثابت کنی؟ » کیوان گفت « بیخیال بابا. هروقت خواستم زن بگیرم بهش فکر می کنم. » سپهر گفت « عمو کمال کی میرین مشهد؟ » کمال گفت « پس فردا. » سپهر گفت « چرا انقدر زود؟ ای کاش یه هفته می موندین. » کاوه گفت « به اندازه کافی زحمت دادیم. » سروش گفت «آقا کاوه پزشکی حال بهم زن نیست؟ » کاوه گفت « نه اصلا. خیلیم جالبه. » کیوان گفت « آره. تو اصلا قصاب دنیا اومدی. » سروش گفت « ترم چندین؟ » کاوه گفت « ایشالا مهر ترم یازده می شم. » جلال آمد تو اتاق « پسرای خطاط در چه حالین؟ » کیوان گفت « خوب. با سروش خیلی خوش میگذره. » جلال گفت « پدر و مادرتون رفتن زیر زمین استراحت کنن. زیر زمینمون یه واحد کامله. وسایلتونم بردم پایین و خواستین شما هم برین استراحت کنین که شب بریم شهر بازی. میاین که؟» پسر ها با شادی موافقت کردند. سپهر گفت « بابا اول با خانوم و آقای رحمتی هماهنگ کن بعد با ما. تصمیم گیرنده اونان. » کاوه گفت « ای بابا. چرا باید مخالف باشن که بریم شهر بازی؟ » سپهر گفت « به هر حال از ناراحتیا و دردسرای بعدی جلو گیری می شه. » رو به پدرش کرد « اول با خانوم و آقای رحمتی همانگ کنین » جلال آه کشید گفت « باشه » و رفت. سروش با ناراحتی گفت « یه هو بگو آدم آب می خوره باید از پدر و مادرش اجازه بگیره. » سپهر گفت « آره. آدم باید مطیع پدر و مادرش باشه. تاجایی که خلاف شرع نخواستن باید گردن گذاشت.» کیوان به کمال نگاه کرد. کمال شانه بالا انداخت. سروش برخاست و رفت تو هال. جلال تو هال کنار تلوزیون ایستاده بود و با موبایلش حرف می زد. » سروش با غیض گفت « مگه نظام برده داریه؟ ماکه برده نیستیم هرچی بگن بگیم چشم قربان. » جلال گفت « گوشی » و به سروش با خنده گفت « به کی می خوای بگی چشم قربان؟ » سروش گفت « به پدر و مادرمون » و رفت تو حیاط خلوط پیش گوسفتد ها. » جلال آه کشید خدا حافظی کرد و تماسش را قطع کرد. دید شهلا تو در اتاق ایستاده و با اندوه نگاهش می کن. رفت ایستاد دم پنجره و به سروش نگاه کرد.

***

آقای رحمتی گفت « چرا به پسر من میگی عمو؟ » سپهر گفت « آخه نمی خوام اسمشو تک بگم. از من بزرگ تره. قبلنا می گفتم آقا کمال خوشش نمیومد گفتم بهت میگم عمو کمال نمی تونم اسمتو تک بگم. » جلال گفت « حالا چرا عمو؟ » سپهر به کمال نگاه کرد و لبخند زد. کمال با خنده گفت « میگه آبجی نداری دایی بشی. » کیوان گفت « از همین الان داری به بچه های من فکر می کنی؟ » سپهر گفت « نه به خدا فقط خواستم یه بهانه داشته باشم. همین. » کیوان گفت « با کمال بودم » کمال گفت « آره پس چی؟ دلم می خواد بچه ت تپل باشه لپشو بکشم. » کاوه خندید « اینو! بدجوری تو توهمی ها. » فاطمه گفت « ایشالا. توهم چرا؟ » موبایل کمال زنگ زد. کمال گوشی اش را از رو زمین برداشت کورش بود. برخاست و رفت تو حیاط « الو سلااام آقای رهبر پارسال دوست امسال آشنا- نه هنوز راه نیفتادیم. نمیذارن چیکار کنم؟ چه خبر؟- آره هنوز خونه سپهر ایناییم. - با بابای سپهر؟ چیکارش داری؟ - بابات آزاد شد؟ - تبریک می گم. خیلی خوش حال شدم. چطور؟ - نه بابا! باشه الان صداش می کنم قطع کن دو دقیقه دیگه زنگ بزن تا گوشی رو بهش بدم. خدافظ. » و از در هال سر کشید داخل « آقای روح نواز یک لحظه تشریف میارین؟ » همه نگاهش کردند. جلال پاشد « چی شده؟ » آمد. کمال عقب کشید. جلال آمد بیرون. « طوری شده؟ » کمال گفت « آره. بابای کورش آزاد شده. » جلال با شادی گفت « راس میگی؟ مبارک باشه. » چند لحظه به کمال خیره شد « چرا گفتی بیام اینجا؟ » کمال گفت « هیچی منتظرم کورش زنگ بزنه می خواد باهاتون صحبت کنه. » - « با من؟ » - « آره می خواد ازتون تشکر کنه. » - « بابت چی؟ » - « برای اینکه پدرشو آزاد کردین. » جلال آشفته شد « کی می گه من آزادش کردم. » کمال لبخند زد « باباش چند لحظه شما رو تو زندان دیده و از روی عکسی که تو سفره خونه سنتی گرفتیم شما رو شناخته. » جلال گفت « ببین پسر من تنها نبودم هفت نفر باهم جمع شدیم. تازه دوستایی هم که توانایی شون بیشتر بود سه تا دیگه رم آزاد کردن. سپهر خیلی از راز داری تون تعریف کرده تروخدا به سپهر یا هیچ کس دیگه نگو » با نگرانی پا به پاکرد. کمال گفت « چشم. برای همین صداتون کردم بیاین تو حیاط وگرنه من گوشی رو میاوردم خدمتتون.خیالتون راحت باشه » گوشی کمال زنگ زد. کمال گوشی را داد دست جلال « کورشِ.» جلال گفت « سلام. -  خواهش می کنم. نه خدا می دونه سپهر بفهمه من می دونم چیکارت کنم. - نه آقا کمال مرد راز داریه. خیالم از طرف ایشون راحته.-  خواهش می کنم.-  نه کار من تنها نبود هفتا از دوستان هم بودن. خواهش می کنم. » آه کشید « به هر حال مراقب باشین. خدا میدونه حلالتون نمی کنم. » خدا حافظی کرد و تماس را قطع کرد. و گوشی را داد به کمال و رفت تو. کمال چند لحظه صبر کرد و بعد او هم رفت تو. سپهر تو هال نبود. تو اتاق سر کشید. سپهر تو اتاقش دراز کشیده بود. کمال گفت « اجازه هست؟ » سپهر نشست « بفرما » کمال رفت تو. نشست و تکیه داد به پشتی. سپهر گفت « یه نامه برای امام رضا نوشتم. می بریش؟ » کمال گفت « آره » سپهر گفت « رفتیم دانشگاه می خوام هرجور شده تو یه تعمیرگاه کار پیدا کنم. » - « چرا؟ » - « دیگه نمی خوام آویزون مامان بابام باشم. چیزی نمونده بیست سالم بشه. » - « پس درست چی؟ » سپهر به دست هایش نگاه کرد « حق با سروشه. آدم با عرضه اونه که هم درس بخونه هم کار کنه. یه جوری انتخاب واحد می کنم که درسام بیفته توی دو سه روز. » به کمال نگاه کرد « به نظر من بهتره شمام یه حرفه ای یاد بگیری. » کمال گفت « این تابستون از عمه م خیاطی یاد گرفتم. می تونم بلوز شلوار مردانه رو بدون اشکال بدوزم. این بلوزم که تنمه خودم دوختم. » سپهر گفت « خب خدا خیرت بده یه چرخ خیاطی بیار خوابگاه، بین بچه های خوابگاه تبلیغ می کینم کلی مشتری جمع می کنی. » کمال خندید. سپهر گفت « شوخی ندارم. فوقش کارت نگیره. ضرر نمی کنی. » کمال گفت « نمی تونم. چشمم خیلی اذیت می شه. نمره عینکم نیم درجه توی امتحانای خرداد بالا رفته. » سپهر ناراحت شد « خیلی مراقب چشمات باش حیفه. » کمال گفت « می دونم » سپهر گفت « باید یه لپ تاپ بخریم. با اتوکد کارمون خیلی راحت می شه. دیگه بابت پروژه ها پدرمون در نمیاد. فقط می مونه ماکت. که کاریش نمی شه کرد. » کمال گفت « به هر حال من نمی تونم بخرم. بودجه ش نیست. » سپهر گفت « خب من می خرم با هم استفاده می کنیم. » - « نمی شه که » - « آها ! پس بگو ! یعنی اگه من یه روز گفتم برام یه دست بلوز شلوار بدوز حتما ازم پول می گیری؟ » کمال خندید « آخه لپ تاپ گرونه » سپهر گفت « مگه می خوای گازش بگیری؟ مصرف شدنی نیست که. » کمال گفت « ممنون. » سپهر برخاست. از تو کمدش پاکت نامه ای برداشت و برگشت کنار کمال نشست « بیا اینو بگیر برسون به امام رضا. بگو سپهر گفت ممنون اگه به دادم نرسیده بودی الآن کافر مرده بودم.» چشمان کمال گشاد شد « حالت خوبه؟ » سپهر گفت « آره » کمال بیقرار گفت « خدا » سپهر گفت « اندر کمالات عمو کمال اینه که خیلی با معرفته. آقا داداش من یه چیزی می گم، شما چرا اعصابتو خورد می کنی؟ » کمال گفت « شیطونه میگه هرچی از دهنم درمیاد بهت بگم » سپهر خنده اش گرفت « چرا؟ » کمال گفت « آدم وقتی عقلش پاره سنگ برمیداره نذر می کنه مشهد نره. دنیا سرته شده. » برخاست « دیوونه » و از اتاق بیرون رفت. سپهر دراز کشید و چشم هایش را بست. از تو حیاط صدای کاوه و کیوان و سروش آمد که معلوم بود افتاده اند به جان درخت گردو و مشغول گردو کندن هستند.

***

سپهر در حیاط را باز کرد و پراید زرشکی رنگ آمد تو. کمال از تو باغچه بیرون آمد. خاله سپهر که پیاده شد کمال جاخورد. خاله سپهر زن میانسال و زیبایی بودبا صدایی مردانه. شال سبز رنگش به زور روی سرش قرار گرفته بود. موهای فرفری اش بلوطی بود. مانتوی گشاد و کوتاهی تنش بود با یقه باز آرایش ملایمی داشت « عجب نه به اون مادرش که انقدر ساده و با حجابه، نه به این خاله ش. » سلام کرد. خاله سپهر به کمال سلام کرد و با شادی سپهر را در آغوش گرفت « عزیز ترین. » بوسیدش « عزیز ترینم. » سپهر پس کشید « خاله لیلا نبینم اشکاتو. » اشک های لیلا را پاک کرد « جلو دوستم زشته. » دست دراز کرد طرف کمال « عمو کمال از مردان نیک روزگار. » کمال گفت « خوشبختم. » لیلا گفت « خیلی خوش اومدین سپهر از شما خیلی تعریف کرده. » سوییچ پراید را گذاشت تو دست سپهر « مبارکت باشه. » سپهر لبخند زد « ممنون خیلی زحمت افتادی » لیلا گفت « پولم ریختم به حسابت. من باید برم. یه ساعت دیگه شیفتم شروع می شه. » و خداحافظی کرد. سپهر بدرقه اش کرد. لیلا که رفت، سپهر گفت « از دیدن خاله م تعجب کردی؟ » کمال گفت « تعجب؟ شاخ درآوردم. » بعد چشمک زد « ماشین نو مبارک. کادو گرفتی؟ دویست شیشه رو چیکار کردی؟ » سپهر گفت « دویست شیشه کادو همین خاله م بود. دادم با این پراید برام عوضش کنه. پولشو احتیاج داشتم. » - « واسه چی؟ » - « بماند » - « حیف نبود؟ ماشین به اون قشنگی. » سپهر گفت « نه » و رفت تو باغچه و مشغول کندن گردو شد. کمال گفت « خاله ت شاغله؟»-« آره مهندس برقه تو نیروگاه کار می کنه. الانم شیفت شب بود. » کمال گفت « ولی خونواده بابات یه چیز دیگه ن. دیشب خونه مادر بزرگت خیلی خوش گذشت. چقدر بچه اونجا بود. » سپهر گفت « نمی دونستم انقدر بچه دوست داری. » و گردو ها را ریخت تو سطل« مشهد رفتین می رین خونه کورش؟ » کمال به نشانه تایید سر تکان داد « انقدر اصرار کرد خفه شدم. هر ساعت زنگ می زنه میگه کی میاین؟ » سپهر گفت « خوش به حالت و جای منم زیارت کن. » سطل را برداشت « میرم تو آشپزخونه اینو تو نایلون خالی کنم. بازم بکن تا من بیام. » و رفت داخل.

***

خانه باغ سی کیلومتر دورتر از شهر بود. در از هر آبادی و شهری. خانه نسبتا کوچکی وسط باغ بزرگ زردآلو و انگور. همه جا تاریک بود. از ماشین که پیاده شدند دایی و زن دایی سپهر به استقبالشان آمدند. کیوان گفت « اینجا چرا انقدر تاریکه؟ » از لای در نور کمی بیرون می زد. سپهر همه را معرفی کرد.پدرام مرد بلند بالا و جذابی بود موهای فرفری اش جوگندمی بود و صدایی به ضخامت صدای سپهر داشت. پدرام با همه شان دست داد و خوش آمد گفت. کاوه بیخ گوش کمال پچ پچ کرد « اینام که عین دوستت یخ و ماستن. » کمال با تندی گفت « حرف بیخود نزن » پدرام همه را دعوت کرد که داخل خانه بروند و سپهر را تو باغ نگه داشت. بعد بغلش کرد. سپهر خنده خنده گفت « چی شده دایی؟ » پدرام گفت « باورم نمی شه که این تویی که سرپا وایسادی. » صورت سپهر را بوسید و بوسید«عزیزترین فکر می کردم از پیشمون میری. » کمال از تو پنجره نگاهشان کرد. سپهر پس کشید « دایی، عمو کمال نگاهمون می کنه. » پدرام گفت « مامان بابا هم که بیان همین بساطو داریم.» سپهر گفت « دایی ترو خدا خودت یه کاری بکن. به اندازه کافی واسه مهمونامون علامت سوال شدم. » پدرام گفت « باشه » و رفتند داخل... همه ساکت بودند. کمال با پچ پچ به سپهر گفت « مثل اینکه توی خانواده مادرت خیلی محبوبی. » سپهر گفت « کجاشو دیدی؟ » سروش بیقرار بود. سهیلا ایستاده بود کنار آکواریوم. کیوان آهسته گفت « خفه شدم انقدر میوه خوردم. » کاوه آهسته گفت « مگه اختیارت دست خودت نیست؟ نخور. » کیوان گفت « پس چه غطلی بکنم؟ » پدرام به کیوان و کاوه نگاه کرد بعد گفت « مثل اینکه پسرا از خوردن میوه خسته شدن. » کیوان لبش را گزید و سرخ شد، سرش را پایین انداخت. پدرام برخاست « آقایون جوان همگی پاشین بریم رو پشت بوم یه چیز خیلی جالب نشونتون بدم. » سروش از جا جست « آخ جون » سهیلا دوید طرف پله ها. سپهر دوید بغلش کرد « کجا؟ » سهیلا گفت « می خوام برم رو پشت بوم » - « اینجوری میفتی دست و پات میشکنه. » رفتند رو پشت بام. همه جا سیاهی می زد کمال به اطراف نگاه کرد سایه درخت های باغ دیده می شد. پدرام گفت « آوردمتون رو پشت بوم یه چیز جالب نشونتون بدم » کاوه نفس عمیقی کشید « چه هوای خوبی » متوجه تخت بزرگی شد که آن طرف پشت بام بود. سروش و سهیلا کنار دستگاهی ایستاده بودند و بگو مگو می کردند. کاوه گفت « این بالا چی هست که ببینیم؟ » کمال گفت « گمان کنم باغتون توی روز منظره خیلی قشنگی داشته باشه. » پدرام نشست رو تخت. سپهر کنارش نشست. پدرام گفت « دوستات اصلا متوجه هیچی نشدن. » کاوه گفت « چی رو باید ببینیم اینجا که خیلی تاریکه » کیوان فکر کرد « خدایا اینا دیگه کین؟ مارو آورده تو تاریکی میگه چی می بینین؟ » حوصله اش سر رفت. به آسمان نگاه کرد . با شعف گفت « واااای بچه هااااا آسمونو. » کاوه و کمال به آسمان نگاه کردند. آسمان تاریک و تمیز و درخشان بود و پر ستاره. پدرام خندید. کمال با شگفتی گفت « خدای من توی عمرم انقدر ستاره ندیده بودم. » کاوه گفت « نگاه کن » برگشت به پدرام « کهکشان راه شیری همینه که عین جاده پیچ پیچیه؟ » پدرام گفت « آره » کاوه گفت « من فکر می کردم کهکشان راه شیری دروغه. اصلا از رو زمین دیده نمی شه. » کیوان گفت « مگه ندیدی تو پسر شجاع آسمونش راه شیری داشت؟ » سپهر رو تخت دراز کشید و به آسمان چشم دوخت. پدرام برخاست « آقایون تشریف بیارین با دوربین ستاره ها رو نشونتون بدم. » رفتند طرف سروش و سهیلا. سهیلا گفت« دایی من دارم نگاه می کنم بعدا بیاین. » سپهر خواهر و برادرش را صدا زد « بیاین اینجا ببینم. » پدرام گفت «برین پیش داداشتون » سروش و سهیلا ناراضی رفتند رو تخت کنار سپهر دراز کشیدند. سهیلا غر زد « من می خوام با دوربین ببینم. » سپهر با مهربانی گفت « یه شب دیگه. حالا بدون دوربین نگاه کن. اینجوری قشنگ تره » سروش گفت « بابا امشب خیلی ساکت بود » غلت زد طرف سپهر « مامان بزرگ اینا چرا نیومدن؟ » سپهر گفت « من بهشون زنگ زدم گفتم نیان. دوست نداشتم بیان با مامان بابا دعوا کنن. » سروش به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد « ولی من دلم می خواد یه دعوای مفصل با مامان بابا بکنن. » سپهر گفت « شما خیلی بیجا کردی. نشنوم دفعه دیگه از این حرفا بزنی. » سروش آه کشید. صدای کمال آمد تلسکوپ ندارین؟ » سهیلا شروع کرد شعر خواندن. صدای پدرام آمد « چرا اونجاس » صدای کیوان آمد « میشه با اون نگاه کنیم؟ » صدای پدرام آمد « نه قطبیش کردم. داره از آسمون عکس میگیره. » زندایی سپهر سینی قهوه بدست آمد رو پشت بام « آقایون هرکی می خواد تا صبح بیدار بمونه بیاد قهوه بخوره. » سپهر و سروش نشستند. سپهر گفت « دستتون درد نکنه زندایی ما تا یکی دو ساعت دیگه رفع زحمت می کنیم » زندایی گفت « پدر مادرتونو راضی کردم حالا تو می خوای بری؟ » سهیلا گفت « زندایی برات شعر بخونم؟ » سروش از رو تخت پایین آمد. سینی را از زندایی گرفت« من به بقیه می دم » زندایی رو تخت نشست. سهیلا را بغل کرد « کاش یه دختر مثل تو داشتم. » سهیلا گفت « دختر خودت که خیلی خوبه زندایی » زندایی گفت « آره ولی دانشگاه میره. پیش من که نیست. » سهیلا شروع کرد شعر خواندن. شهابی از تو آسمان رد شد، داد و بیداد پسر ها بلند شد و صدای پدرام « شما ها تا حالا آسمنون ندیدین؟ » سپهر گفت « از دخترات چه خبر زندایی؟ » زندایی گفت « یاسمن قراره بره تو اِسا مشغول به کار بشه یک ماه دیگه مدرک دکتراشو می گیره. » آه کشید « نرگسم دکترا قبول شد» سپهر با شادی گفت « مبارکه زندایی چرا هیچی نگفتی؟ » زندایی باز آه کشید « ای بابا. دلم می خواد پیش بچه هام باشم ولی پدر مادرمو چیکار کنم؟ خیلی پیر شدن. حالا اگه داداشم زنده بود خیالم راحت بود. ولی چه کنم. » سهیلا را درآغوش فشرد « غیر از من کسی رو ندارن » سپهر گفت « مگه دختر داییا نمیان سر بزنن؟ » - « شیش ماه یه بار که سر زدن نیست. » - « دایی هم انقدر دلتنگی می کنه؟ » - « اون؟ داییت هر شب با گریه می خوابه. من دل گنده م » پدرام آمد« ها سپهر خان. چه خبر؟ درباره چی صحبت می کردین؟ » سپهر گفت « هیچی دایی. زندایی از موفقیتای جدید دختراتون می گفت. » پدرام نشست رو تخت « دلم براشون یه ذره شده. » زندایی سر گذاشت رو شان پدرام. سپهر سر انداخت پایین. سهیلا گفت « زندایی چرا به شعر من گوش نمیدی؟ » زندایی گفت « گوش می دم. » سپهر پاشد و رفت پیش پسر ها. زندایی سرش را از رو شان پدرام برداشت گفت « سپهر بیا بابا حواسم نبود » پدرام گفت « شهلا با این بچه ها چه کرده؟ یه ذره جنبه ندارن. » زندایی گفت « سپهر بیا. » سپهر گفت « می خوام پیش بچه ها باشم زندایی. » زندایی دوباره سر گذاشت رو شان پدرام. پدرام خندید « امان از دست این پسر »

***

برادرم دوست من : بخش پنج

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:43 شماره پست: 10

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپهر مقوار ا به دیوار زد. کمال مقوای خودش را کنار مقوای سپهر زد « کارمون خیلی خوب شده. ولی تو میگی استاد لج نمی کنه؟ اون ترم بچه ها رو سر لج و لجبازی انداخته بود. » سپهر شانه ها را بالا انداخت « خداکنه که جنی نشه » از سالن بیرون رفتند. سپهر گفت « عصر میاد نمره بده؟ » کمال به نشانه تایید سر تکان داد. » از ساختمان دانشکده بیرون رفتند. رفتند طرف سلف سرویس. کمال چند لحظه ماند. سپهر برگشت « چی شد؟ کمال راه افتاد « هیچی. یه لحظه دچار توهم شدم. » آه کشید « دارم از خستگی می میرم. سه شبه پلک رو هم نذاشتیم. » سپهر خنده خنده گفت « کم مونده بود مثل بایسکل ران با چوب کبریت چشمامو باز نگه دارم. » با شدای گفت « یعنی فردا برمی گردم؟ » به سلف سرویس رسیدند. کمال جلو تر رفت داخل « بازم باید زهر مار بخوریم. دیگه معده و روده م نابود شده. » رفتند به طرف میزی. سپهر گفت « ما که فقط هفته ای یک روز از سلف غذا می گیریم. » کمال صندلی را عقب کشید « همینم زیاده » سلف سرویس خلوت بود. پنج شش دانشجوی دیگر هم تو سالن بودند. کمال دست ها را رو میز گذاشت و سرش را رو ساعد دست هایش گذاشت و چند دقیقه ای خوابید. با صدای سپهر از خواب بیدار شد. « عمو جان غذا آوردم. » کمال به صورتش دست کشید « دستت درد نکنه. » سپهر سر میز نشست « دیروز تو اتوبوس بودم. می رفتم بازار. خیلی خوابم میومد. مَرده کناریم به جلوییش می گفت نگاه کن تروخدا معتاده چه چرتی می زنه. » کمال زد زیر خنده « راس می گی؟ تو هیچی بهش نگفتی؟ » سپهر گفت « نه بابا حوصله بگو مگو نداشتم. » کمال خندید....  کمال و سپهر پاهایشا را دنبال خودشان می کشیدند.. سپهر در را باز کرد. کورش آمد تو سوئیت « خسته نباشین. » کمال رفت تو. سپهر گفت « شما خیلی سرحالی. » کورش گفت « آره دو سه ساعتی خوابیدم. » سپهر گفت « خوش به حالت. » و رفت تو. کمال رو تختش خواب بود. سپهر لباسش را عوض کرد. ایستاد جلو باد کولر « خایا شکرت » کس در زد.  در را باز کرد. پدرش پشت در بود و سهیلا در آغوشش بود. جا خورد بعد با شادی آهسته گفت « سلام » پدرش خنده بر لب گفت « علیک سلام پسر گلم. » سهیلا داد زد « سلام داداش. » سپهر خواهرش را از بغل پدر گرفت.آهسته گفت « سلام زندگیم » پدر سپهر گفت « چرا آروم حرف می زنی؟ » سپهر گفت « عمو کمال تازه خوابیده. » از دم در کنار رفت. « بیاین تو خوش اومدین. اینجا چیکار می کنین؟ من که فردا برمی گشتم. » پدر آمد تو. سپهر کفش های سهیلا را از پایش در آورد « خوب یتمام عمرم؟ » گونه اش را به صورت سهیلا چسباند. سهیلا دست انداخت گردن سپهر « داداش بابا نمی خواست منو بیاره. خیلی گریه کردم که منو بیاره. » سپهر کفش های خواهرش را گذاشت تو جاکفشی و بعد پدرش را دآغوش گرفت « چقدر دلم براتون تنگ شده بود. » جلال گفت « منم دلم برات تنگ شده بود » سپهر پس کشید « مامان و سروش؟ » - « اونا خونه . من اینجا کار داشتم. برای توسعه گاوداری. مگه این بچه ول کن بود؟ انقدر گریه کرد. گفتم بمونه دق می کنه. مامانت کچلم کرد بس که گفت مراقبش باش. اونم می خواست بیاد. » - « می میومد. » - « خیلی خسته بود. این مدت که ما هی مهمون داشتیم بیشتر زحمتشم گردن مامانت بود. دیشب فشارش افتاده بود. نه رسیده بود شام بخوره نه نهار. » - « مگه شما کمکش نمی کردی؟ » - « نه سه روزه که من روستا بودم. سه تا گاو داشتن با هم بچه میاوردن. یکی از روستاییام بزاش مریض  شده بودن. توی این چند روز پدر منم در اومد. » سپهر گفت « خسته نباشین » و خواهرش را گذاشت رو تخت و نگاهش کرد « یعنی دیگه راستی راستی مریض نیستی؟ » اشک تو چشمانش حلقه زد. سهیلا گفت « نچ » جلال گفت « گریه نکن زشته. » سپهر جلوی تختش زانو زد و خواهرش را بغل کرد « ای خدا چطور شکرت کنم؟ » و خواهرش را درآغوش فشرد... کورش گفت « بیا بشین » سپهر خواهرش را زمین گذاشت. رفتند کنار پنجره نشستند. کورش به دختر نگاه کرد. دخترک مشتی پوست و استخوان بود. رنگ صورتش به خاکستری می زد، مژه و ابرو نداشت. سر بی مویش را با روسری زیبایی پوشانده بود. گفت « مگه تو نگفتی خوب شده؟ » سپهر گفت « خوب شده » کورش هیچ نگفت. سپهر گفت « خوب شده ولی هنوز خیلی ضعیفه. نمی دونم بابا به چه جرأتی آورده ش. » - « بابات کو؟ » - « خوابه، خیلی خسته بود. » کورش از تو یخجال بشقابی درآورد که چند تا خیار توش بود سپهر گفت « زحمت نکش » کورش گفت « چه زحمتی؟ » و نشست و از زیر تختش دو بشقاب درآورد و یکی را گذاشت جلوی سپهر « ببخشید چیز دیگه ای نداشتیم. من امشب برمی گردم. » به دختر لبخند زد « یه کم میای بغلم؟ » دختر خودش را به سپهر فشار داد « نه » کورش گفت « خب خیار بردار. » سهیلا خیاری برداشت. » سپهر گفت « برات پوست بکنم؟» دختر به خیار گاز زد. کورش خندید « چه نه گنده ای بهت گفت » سهیلا چیزی به سپهر پچ پچ کرد. سپهر زد زیر خنده. کورش گفت «نامرد به من می خندی؟» سپهر گفت « میگه داداش چرا دوستات همه بزرگن؟ » کورش لبخند زد « انتظار داشتی داداشت تو مهد کودک زندگی کنه؟ تازه من شیش ماه از داداشت کوچیک ترم. » سهیلا گفت « پس چرا شما از داداش من بزرگ تری؟ » مورش گفت « من فقط اندازه م بزرگ تره. »  سهیلا گفت « کلاس چند دانشگاهی؟ » کورش گفت « کلاس اول » سهیلا به سپهر نگاه کرد « چرا کلاس اوله؟ » سپهر گفت « آخه هرکی قدش بلند تر بود که دلیل نمی شه سنشم بیشتر باشه. » کورش گفت « تو می گی نمره بهمون چند می ده؟ » سهیلا گفت « بهت بیست می ده. » کورش خنده اش گرفت « خوش به حالت چه دنیای خوبی داری. بهم هفده هم بده از خوشحالی پر درمیارم. » صدای کمال را شنید « کورش. کورش » کورش برخاست و در را باز کرد. کمال آشفته بود « بیا ببین چی به سر سپهر اومده. » کورش گفت « سپهر که چیزیش نیست » سپهر آمد دم در « سلام عمو کمال خوب خوابیدی؟ » کمال نفس راحتی کشید « از بیخوابی زده به سرم. فکرکردم تو پیر شدی. نمی دونم چرا تو تختت تو رو دیدم که پیر شدی. » سپهر گفت « اون بابامه. پیرم نیست » کمال با تعجب گفت « بابات؟ بابات روز آخری اومده اینجا؟ » کورش کنار کشید « بیا تو. » سپهر گفت « برای توسعه گاوداریش اومده. یه سرم به من زده. » کمال آمد تو. سهلا برخاست، سلام کرد.. کمال با شادی گفت « خواهرته؟ » جلو رفت و سهیلا را بغل کرد « عزیز دلم » سپهر گفت « نبوسیش » کمال چنان گرم دخترک را درآغوش گرفته بود که انگار بچه خودش است « دختر نازم » کورش با تعجب گفت « دخترنازم ؟ » سهیلا اخم کرد تقلا کرد که از آغوش کمال بیرون بیاید « من دختر شما نیستم » گریه اش گرفت « داداش » سپهر خواهرش را از کمال گرفت. کمال با شادی گفت « بهت تبریک می گم سپهر » سپهر لبخند بر لب گفت « حسابی احساساتی شدی ها. » کمال گفت « تو که نمی دونی من بابت این بچه چقدر خون جگر خوردم » سپهر گفت « من نمی خواستم شما بفهمی. هی خودت اصرار کردی که چته. » کمال گفت « اونطوری که از غصه دق می کردم » کورش گفت « نگا چه نونی به هم غرض می دن. » کمال رو کرد به کورش « باباشو دیدی؟ » کورش گفت « نه خواب بود ملافه رو کشیده بود رو سرش. » کمال گفت « با سپهر مو نمی زنه. انگار خود سپهره با همین قد و قواره ولی چهل ساله. باورت نمی شه. دیدمش گفتم یاسپهره پیر شده یا من طبق معمول دارم کابوس می بینم. » کورش به سپهر گفت « برم ببینمش؟ » سپهر خندید « اینو نگا » کورش از اتاق بیرون رفت. سهیلا گفت « داداش من یه خیار دیگه م می خوام. » سپهر دختر را زمین گذاشت « نه دیگه. بریم اتاق خودمون بهت می دم. » پشیمان شد، خیاری از تو ظرف برداشت و داد دست دختر « بیا بعدا به کورش پسش می دم. » کمال گفت « بیچاره کورش بفهمه می خوای خیارشو پس بدی خودشو جِر می ده » سهیلا خیار را گرفت طرف کمال « بفرما. » کمال گفت « ممنون خانوم کوچولو. » با مهربانی گفت « چقدر خوشحال شدیم که خوب شدی. » به سپهر نگاه کرد « ژوزف و ژان نیستن وگرنه خیلی خوشحال می شدن. » کورش آمد « جل الخالق چرا کپ باباتی؟ » کمال گفت « دیدی؟ چنان وحشت کردم که نزدیک بود هوار بکشم » سپهر گفت « من می رم بخوابم. همه چی جلوی چشمام گیج گیجی می ره. » خواهرش را بغل کرد از کورش تشکر کرد و برگشت به اتاقش.

***

جلال که بیدار شد، آفتاب غروب کرده بود. کمال همچنان خواب بود. لباسش عوض شده بود. سپهر طرف دیگر اتاق کنار کم خواب بود و چند تا از بلوز هایش را تا کرده بود و به عنوان بالش زیر سرش گذاشته بود. سهیلا در آغوش سپهر خواب بود. دلش برای پسرش سوخت. بالش را برداشت و برد آرام گذاشت زیر سر سپهر. بلوز ها را کنار کشید. سپهر چند لحظه چشم هایش را باز کرد و دوباره خوابید. جلال برگشت دم پنجره اتاق و غروب آفتاب را نگاه کرد. پشت خوابگاه باغ های گیلاس و آلبالو بود. دور تا دور باغ ها سیم خاردار کشیده بودند. کسی در زد. جلال رفت و در را باز کرد. کورش پشت در بود. سلام کرد. جلال گفت « علیک سلام بفرمایین. » کورش گفت « بچه ها بیدار نشدن بریم نمره ها مونو بگیریم؟ » جلال گفت « نه مثل اینکه خیلی خسته ن » کورش گفت « من نمره های اونارم می گیرم. با اجازه. » و رفت. جلال گفت « به سلامت » و در را بست و باز برگشت دم پنجره. » نیم ساعت بعد کمال بیدار شد. جلال سلامش کرد. کمال اول چند لحظه نگاهش کرد. بعد با عجله از رو تخت پایین آمد و سلام کرد. با جلال دست داد. جلال گفت « صحت خواب. خیلی خسته بودی. » کمال گفت « آره سه شبه منو سپهر پلک رو هم نذاشتیم. خیلی خوش اومدین. ببخشید ما خواب بودیم. » به ساعت رو دیورا نگاه کرد « نمره هامونو دادن. » جلال گفت « دوستت رفت بگیره. گفت نمره های شما رم می گیره. » کمال گفت « کی؟ » جلال لبخند زد « یه پسر خوش تیپ و قد بلند بود. » - « کورش؟ » - « نمی دونم. لهجه مشهدی داشت. » کمال گفت « خودشه. بفرمایین بشینین. » سر در گم گفت « ببخشید وسیله پذیرایی نداریم. روز آخری چیزی نگرفتیم. بشینین تا چایی دم کنم. » جلال دست کمال را گرفت « خودتو تو زحمت ننداز. صبر کن کمی باهات حرف بزنم. » کمال با تعجب گفت « بفرمایین. » جلال گفت « چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم. این سپهر ما هر وقت میاد خونه درباره تنها چیزی که حرف می زنه شمایی. خیلی ازت برامون تعریف کرده. » آرام حرف می زد تا سپهر بیدار نشود. کمال گفت « سپهر لطف داره. » جلال گفت « امتحاناتو خوب دادی؟ » کمال از زیر تختش کتری و قوری در آورد « خدا رو شکر خوب بود. » رفت طرف در « الان میام. » و رفت. جلال از تو ساکش بسته مستطیل کادو پیچی را درآورد و گذاشت رو تخت سپهر و خودش هم نشست رو لبه تخت. و منتظر کمال ماند. کمال که برگش گفت « بیا اینجا بشین. » کمال رو تخت خودش نشست. جلال گفت« چرا اونجا نشستی؟ » کمال گفت « سپهر خوشش نمیاد کسی رو تختش بشینه. » جلال گفت « عین خانواده مادرش حساسه. هرچی هم می گم اینطور نباش هیچ فایده ای نداره » برخاست « پس من میام پیشت » و کنار کمال نشست. کادو را تو دست کمال گذاشت و گفت « پسر خوبم ارزش مادی نداره ولی محبت من پشتوانه شه. » کمال به کادو نگاه کرد بعد به جلال « ممنون. به چه مناسبت؟ چرا خودتونو تو زحمت انداختین؟ » و از صمیمیت پدر سپهر جا خورد. جلال دست کمال را فشرد « پسر خوبم ممنون که سنگ صبور سپهرم بودی. » کمال گفت « من؟ من که هیچ کاری نمی تونستم بکنم. » - « همین که سنگ صبورش بودی بهش آرامش می دادی یه دنیا ارزش داره. » - « آرام زد به پشت کمال « بازش نمی کنی؟ » کمال تشکر کرد. جعبه را باز کرد. ساعتی توش بود. با تحسین گفت« چه خوشکله » بروشور کوچکی داخل جعبه بود. درش آورد. جلال گفت « ببند به دستت ببینم. بهت میاد؟ » کمال گفت « مگه می شه این ساعت به کسی نیاد. » جلال ساعت را گرفت و بستش به دست راست کمال « اون دستت ساعت داشت. » کمال با شرمندگی تشکر کرد « چرا انقدر خودتونو تو زحمت انداختین؟ » جلال گفت « به هر حال شرمنده شمام. گفتم که پشتوانه ش محبت منه. » کمال گفت « ممنون » ساعت را از مچش باز کرد و گذاشت تو جعبه. جلال گفت « خب از خودت بگو » کمال زیر چشمی به بروشور نگاه کرد. بعد لبخند زد « چی بگم؟ این مدت همه ش در حال درس و پروژه و گرفتاری بودیم. دو هفته س بابت پروژه ها مون در روز فقط سه ساعت می خوابیدیم و این سه روزم که اصلا یه لحظه م نخوابیدیم. » جلال به سپهر نگاه کرد « من می گم چرا سپهر عین راکون دور چشماش سیاه شده. » بعد به کمال نگاه کرد « عیبی نداره تا جوانین باید تلاش کنین. من و خانومم وقتی ازدواج کردیم ترم اول بودیم . هیچی نداشتیم . من هم کار می کردم هم درس می خوندم . » به سپهر نگاه کرد « سپهرم همیشه موقع امتحانای ما مریض می شد . شماها خیلی درس خوندنتون راحته . فکرتون فقط و فقط درس خوندنه . »  برخاست و رفت دم پنجره « چه باغ خوشکلی این پشته. » کمال گفت « از اینجا فقط یه ذره ش پیداس. وگرنه باغاش خیلی زیادن. » جلال گفت « نگاه کن آلبالو هاش چه چشمکی می زنن. آلبالو می فروشه یکی دو صندوق بخرم ببرم خونه؟ » کمال جعبه را گذاشت رو کتاب های داخل قفسه اش « بچه ها قبل از رفتن زیاد خریدن بردن. خیلیم ارزونه. » صدای در آمد. کمال برخاست و رفت در را باز کرد. کورش پشت در بود. کورش گفت هیجده شدی. سپهر هیجده و نیم شده. منم شونزده شدم. » کمال گُر گرفت « غلط کرده. ما برای درست کردن این پروژه نابود شدیم. الان می رم سراغش. » کورش گفت « زحمت نکش. رفت » کمال گفت « نامرد» در را بیشتر باز کرد « بیا تو » کورش ابرو پراند که نه. گفت « مزاحم نمی شم. » جلال آمد دم در « سلام پسر خوبم. » کورش گفت « سلام ببخشید مزاحم شدم. » - « بیا تو » - « نه ممنون مزاحم نمی شم. » جلال دست کورش را گرفت « بیا تو پسر مشهدی می خوام باهات آشنا بشم. » کورش کفش هایش را درآورد و آمد تو « ببخشید » به سپهر نگاه کرد« هنوز خوابه؟ » جلال گفت « بیا بشین » کمال زیر چشمی به جلال نگاه کرد. جلال گفت « دیگه باید تحمل کنی. یه شبه مهمونیم و صد ساله دعا گو. » کمال گفت « این چه حرفیه آقای روح نواز؟ » سپهر بیدار شد. سلام کرد. جواب سلامش را دادند. سپهر نشست. سهیلا را بغل کرد « نمره ها رو زدن؟ » کورش گفت « هیجده و نیم شدی » سپهر بهت زده برخاست « چرا؟ » کمال گفت « منم هیجده شدم. » سپهر خواهرش را گذاشت رو تختش به کورش نگاه کرد « دختر زابلیه چی؟ » کورش گفت « اونم هیجده شده. » جلال گفت « دختر زابلی دیگه کیه؟ » کورش گفت « رقیب سپهر. » جلال به سپهر نگاه کرد. کورش گفت « گریه ای می کرد بیا و ببین. شوهرشم عین پروانه دورش می چرخید، دلداریش می داد. » کمال گفت « ازدواج کرده؟ » کورش گفت « آره هفته پیش با یه ترم آخری. دوست دختر بچه ها رم عقد کنانش دعوت کرده بود. پرویز می گفت شوهر دختره خیلی خر پوله. » سپهر گفت « دوست دختر پرویز رفته بود عقدش؟ » کورش به نشانه تایید سر تکان داد. کمال گفت « دوست دختر پرویز از همه دنیا خبر داره. » جلال گفت « شما از کجا میشناسینش؟ » کورش گفت « خب همیشه خودش میاد تعریف می کنه. » جلال گفت « چه بی غیرت » کمال گفت « مگه دوست دخترم غیرت می خواد؟ » جلال گفت « مگه نمی خواد باهاش ازدواج کنه؟ » هرسه شان زدند زیر خنده. سپهر خنده خنده گفت « با کدومشون؟ پرویز فقط توی دانشگاه پنج تا دوست دختر داره. بابارو نگا » جلال گفت « باید باهاش قطع رابطه کنین تا حساب کار دستش بیاد. » کورش گفت « آقای روح نواز اینطور که شما می گین ما باید با همه قطع رابطه کنیم. چون کمتر کسی پیدا میشه که اهل این کارا نباشه. » جلال گفت « بس کنین دیگه. حالم بهم خورد. » کورش لبخند بر لب گفت « بابات از خودت حساس تره. » سپهر گفت « متاسفانه من دیگه پوست کلفت شدم. » جلال گفت « آقایون کسی توی این شهر یه رستوران خوب سراغ داره؟ » کمال شانه بالا انداخت. کورش گفت « بچه ها از پرنیان خیلی تعریف می کنن. ولی موقع پرداخت صورت حساب آدمو لخت می کنن. » - « یه خورده ارزون تر ولی خوب سراغ نداری؟ » - « نه والا، دوتا از بچه های اتاقمون خیلی پولدارن. یه شام که می رن صد تومن پیاده می شن. ها راستی همین دوتا هم اتاقیم می گفتن یه سفره خونه سنتی هست که هم قیمتش مناسبه هم کیفیت غذاش عالیه. » جلال گفت « خوبه. اون یکی دوستتون » به سپهر نگاه کرد « اون یکی که ازش تعریف می کردی. » سپهر گفت « کدوم؟ امیر؟ » جلال گفت « آره. اگه راهی نشده بگو همراه ما بیاد بریم اون سفره خونه که آقا کورش میگه. » به کورش نگاه کرد « شما که نمی خواد بری حاضر شی. لباسات مناسبه. » کورش گفت « ممنون آقای روح نواز ولی من ده و نیم بلیط دارم » جلال گفت « هنوز هفت نشده. کو تا ده و نیم. » سپهر از اتاق بیرون رفت. جلال به کمال گفت « چرا وایسدای پسرم؟ برو حاضر شو چایتم بیار بخوریم بریم.»... روی نیمکتی که زیر درختی بود نشستند. از کنار تخت جوی آبی با صدای آرامبخش می گذشت. جابجا خانواده ها روی نیمکت ها نشسته بودند و موسیقی آرام ایرانی تو باغ پخش بود. خدمتکاری با لباس قجری منوی غذا ها را آورد. کورش به ساعت کمال نگاه کرد آرام گفت « اصل سوئیسه. حد اقل یه تومن بابتش پول داده » کمال گفت « به نظرت پسش بدم؟ خیلی عذاب وجدان گرفتم. » کورش گفت « آقای روح نواز این ساعتو چند گرفتین؟ » جلال اخم کرد « دندون اسب پیش کشی رو نمیشمرن. » سهیلا گفت « بابا فالوده. » جلال زد رو ران سپهر « سپهر جان برو شیش تا فالوده بگیر. » امیر گفت « من نمی خورم برای من نگیری » کورش و کمال تشکر کردند. جلال گفت « خواهرتم ببر. » سپهر از رو تخت پایین آمد. کفش پوشید و خواهرش را بغل کرد و رفت. جلال گفت « از سپهرم بگین. تو این مدت چطور بود؟ » امیر خندید « فرستادینش دنبال نخود سیاه؟ » جلال لبخند زد « بگین » کورش گفت « من فهمیدم خیلی با شما فرق داره. خیلی قیافه ش شبیه شماس ها ولی کلا با شما زمین تا آسمون فرق داره. » - « آها یعنی توی این مدت کوتاه منو شناختی. » امیر گفت « آقای روح نواز شیش ماه طول کشیدتا سپهر یه خورده با ما دوست شد ولی شما یه جوری با ما برخورد می کنین انگاری صد ساله با هم دوستیم. » جلال گفت « آره سپهر فقط جسمش شبیه منه. صداش و تمام حرکات و رفتارش شبیه مادرش و خانواده مادرشه. من منظورم این نبود. می خوام بدونم چطور پسریه؟ تو دانشگاه چطوره؟ » امیر گفت « کمال که گفت خیلی خوبه. درس خونه. با ادبه. اهل خطا خلاف و دختر بازی نیست. دیگه چی می خواین بدونین؟ » کورش گفت « بعضی وقتام یه حرفایی می زنه مغز آدم سوت می کشه. یهو دیدی زندگی آدمو زیر و رو می کنه. »  جلال چشم ها را ریز کرد « چی مثلا؟ » کورش گفت « یکی دو ماه پیش با بچه ها تو سلف نشسته بودیم. سپهرم بود. یکی از بچه ها داشت درباره یه دختری می گفت که خیلی خوشگله و اونم حسابی یه دل سیر نگاش کرده. سپهر  کشیده بودش یه گوشه بهش گفته بود خدای ستارالعیوب گناهتو پوشونده چرا خودت پرده دری می کنی. گناه ریختن آبروی یه مسلمان خیلی بزرگه حتی اگه آبروی خودت باشه. کاش بجای تعریف کردن از کار زشتت توبه می کردی و به هیچ کس نمی گفتی که بین خودت باشه و خدا. نه خلق خدام همه بفهمن چه گناهی کردی. آقا این دوست مام داغون شد. کلا از این رو به اون رو شد. » امیر گفت « اگه سپهر یواشکی به طرف گفته پس تو از کجا می دونی؟ » کورش گفت « آخه خود اون طرف اومد واسه م تعریف کرد گفت بجاش از سپهر تشکر کنم. » چشم های جلال درخشید. لبخند کمرنگی به صورتش نشست. منتظر ماندن تا سپهر آمد. سپهر سینی فالوده را داد دست پدرش و سهیلا را گذاشت رو تخت. «گرم گرفتین ها. » امیر گفت « غیبتتون می کردیم. » سپهر گفت « دستتون درد نکنه » جلال گفت « از خودتون بگین بیشتر باهاتون آشنا بشم » کمال گفت « چی بگیم؟ » جلال گفت « از خودتون پدر و مادرتون. » سپهر گفت « عمو کمال که پدر و مادرش فرهنگین چند وقت پیش اومده بودن خوابگاه. امیرم پدرش بزازه. مامانشم تو دبستان معلمه وقتی اومده بودن وسایل آقا امیرو بیارن دیدمشون. » امیر گفت « اون موقع یادته؟ ولی من اصلا پدر و ماردتو یادم نیست. » سپهر گفت « من با داییم اومدم. » جلال گفت « مااون موقع درگیر این خانوم کوچولو بودیم. » به کورش نگاه کرد « شما چی؟ » کورش گفت « مادر من خیاطه. » سهیلا کیف کوچکش را باز کرد و گیر های کوچکش را ریخت رو تخت و شروع کرد به مو های سپهر گیر زدن. » جلال گفت « پدرت چی؟ » کورش گفت «هیچی » - « بیکاره؟ » - « آره » جلال با تعجب گفت « چرا؟ خدای نکرده مشکل جسمی داره؟ » - « نه سالمه » سپهر گفت « بابا » جلال گفت « ببخشید که فضولی کردم. » کورش اخم کرد و سرش را پایین انداخت « بابام زندونیه » همه بهت زده نگاهش کردند. جلال گفت « چرا؟ » کورش سرخ شد، نفس عمیقی کشید « تصادف منجر به فوت » سپهر با تاسف گفت « وااای » کمال گفت « چند وقته؟ » کورش گفت « نه سال. » امیر گفت « چرا هیچی نگفتی؟ » - « دیگه » جلال گفت « مگه بیمه نداشتین؟ » کورش گفت « نه اون روز بابام داشت می رفت که ماشینو بیمه کنه. سه روز بود خریده بودیمش. جلوش یه دختره سکندری می خوره. کفشش گیر می کنه به ترک آسفالت. بابام برای اینکه بهش نزنه می پیچونه می زنه به جدول. غافل از اینکه یه معتاده پای جدول خواب بوده. معتاده م در دم میمیره. » همه شان منقلب شدند. جلال گفت « می رفتین با خانواده ش صحبت می کردین. » کورش با تاسف سر تکان داد « خانواده ش ده روز بود از خونه بیرونش کرده بودن. وقتی فهمیدن پسرشون مرده نمی دونین چه واویلایی راه انداختن. بابامم که دید اینجورین به مامانم گفت بره مهریه شو بذاره اجرا که خونه مونو از دست ندیم. خونه رو جای مهریه ش برداره. » امیر گفت « خونه رو می فروختین، دیه رو می دادین. » کورش گفت « خونه مون دیه شو صاف نمی کرد. قرار بود یه ماه دیگه م داداش کوچیکم دنیا بیاد بابام گفت نمی خواد مامان و ماها با این وضعیت دربدر خونه فک و فامیل بشیم. » کمال گفت « من که بودم هرچی داشتم و نداشتم می فروختم میومدم بیرون. » جلال گفت « بذار ازدواج کنی پدر بشی » رو به کورش گفت « فامیلا تون هیچ کمکتون نکردن؟ » کورش پوزخند زد « عموم اون موقع برای خرید ماشین به بابام پول قرض داده بود. وضعیتمونو که دید رفت چکشو گذاشت اجرا مجبورمون کرد ماشینو فروختیم قرضشو پس دادیم. بقیه م همه ما رو فراموش کردن. » سپهر گفت « پس بابات حق داشته که نخواسته خونه تونو بفروشین. » کروش گفت« آره ولی خونه مون نصف دیه شو صاف می کرد مامانم توی این نه سال فقط تونسته یک سوم دیه بابامو بده. شب و روز کار می کنه. خیاطی می کنه. منم از اون موقع به بعد مامان خونه شدم. غذا پختن لباس شستن، نگهداری از مهرداد که نی نی بود و رسیدگی به درس و مشق یزدان که تازه مدرسه رفته بود، خرید و همه چی و همه چی به عهده من بود. » امیر گفت « پس بگو چرا انقدر دست پختت خوبه. نگو آشپزی. » جلال گفت « حالا که اومدی دانشگاه یه نفس درست و حسابی می کشی. » کورش گفت « نه بابا. توی یه کابینت سازی کار می کنم. بیشتر درآمدمو میفرستم خونه واسه پول آب و برق و گاز و تلفن » - « پدرت نمی تونه تو زندان کاری بکنه؟» کورش گفت « چرا بابام تو زندان خیاطی می کنه. قبلا توی یه کارگاه دوخت کت و شلوار کار می کرد. درآمدشم بد نبود. » شانه هایش را بالا برد « ولی توزندان درآمد درست و حسابی نداره. چه می شه کرد بلاخره هر کسی یه مشکلی داره. » خنده خنده گفت « عموم می گفت باید به همون دختره می زدی. دیه ش نصف معتاده س » جلال گفت « چه حرف زشتی. » کورش گفت « باورتون نمی شه پدر دختره چقدر برای گرفتن رضایت برای بابام تلاش کرد. حالا دختره پزشکی قبول شد، ازدواج کرد هر بار برای بابام مرخصی گرفتن که تو جشناشون شرکت کنیم. » کمال گفت « دیه هر سال گرون می شه؟ » کورش گفت « آره. مامانم هروقت یه خورده پول جمع می کنه می ره طلا شکسته می خره که ارزش پولش پایین نیاد آخه ما سالی یه بار قسط دیه شو میدیم. تا حالا سی درصدشو دادیم. هفتاد درصدش مونده. بیچاره مامانم آرتروز گردن گرفته. چشماشم ضعیف شده. » آه کشید « مامانم فداکار ترین زن دنیاس. » به کاسه فالوده اش نگاه کرد به امیر گفت « تو خوردیش؟ » امیر گفت « مرض همه رو خودت خوردی حواست نبود. » جلال گفت « ایشالا هرچه زود تر پدرت آزاد شده. » کمال گفت « اگه مامان من اینجا بود می گفت نگاه کن مردم چه پسرایی دارن من چه پسرایی دارم. » کورش گفت « حق داره. » کمال زد به کتف کورش « جنبه داشته باش. » کورش به سپهر نگاه کرد زد زیر خنده « قیافه شو. » همه به سپهر نگاه کردند. سهیلا اخم کرد. « داداش من خیلیم خوشکله. » کمال و امیر خندیدند. جلال لبخند بر لب گفت « عزیز بابا کله داداشتو چراغونی کردی که. » سهیلا گفت « اینا گیره نه چراغ » بعد به کمال غرید « چرا می خندی؟ » کمال گفت « همینطوری. » و باز هم خندید. سپهر گفت « انقدر مسخره شدم؟ » کورش گفت « نه بابا خیلیم خوشکل شدی. کمال ذوق نداره. » امیر گفت « بیا به موهای کورشم گیر بزن. موهاش فرفریه خیلی خوشگل می شه. » کورش به امیر با خنده گفت « فکت به سرویس احتیاج نداره برات سرویسش کنم؟ » جلال گفت « دخترم این گیرارو از سر داداشت در بیار. کی رو دیدی که بیستا گیر به سرش بزنه. » سپهر گفت « عیبی نداره فقط حیف که آینه ندارم خودمو ببینم. » کمال گوشی اش را از کمرش باز کرد « بذاز یه عکس ازت بگیرم » و عکس گرفت و گوشی را داد سپهر. سپهر خندید. پیش خدمت آمد و غذا آورد. جلال گفت « آقا یه عکس از ما می گیری؟ » و گوشی اش را داد دست پیش خدمت « همه مون بیفتیم » پیش خدمت ازشان عکس گرفت. امیر گفت « آقای روح نواز برامون بلوتوثش کنین.» کمال از غذا چشید « یعنی تو دست پختت به این خوشمزگی هست؟ » کورش گفت « اختیار داری. کجاشو دیدی؟ » به جلال گفت « آقای روح نواز تابستون بیاین مشهد مهمون ما باشین ببینین چه دستپختی دارم. » جلال گفت « ایشالا. » کمال زیر چشمی به سپهر نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد. سپهر سر انداخت پایین و سکوت کرد.

***

سپهر گفت « بابامو بذاری با باغبون هفتا باغ اون طرفیم دوست می شه. » به ساعت نگاه کرد « گمانم همراه کورش و امیر رفته خونه شون. » کمال خندید « چطوری؟ یکی شرق می ره یکی غرب » چای ریخت « می خوری برات بریزم؟ » سپهر گفت « نه » و به ساعت نگاه کرد «یازدهه چرا نیومدن؟ » کمال گفت « بابا ساعتو از رو بردی انقدر نگاش کردی. » سپهر موبایلش را از رو تخت برداشت و شماره گرفت. رفت طرف دیگر اتاق « الو سلام بابا کجایی؟ - نه خیر فکر کردم رفتی مشهد. » از اتاق بیرون رفت « نه ولی این شیوه درستی نیست. - نه منظورم این نیست که چرا امیر و کورشو بردی ترمینال اتفاقا کار خوبی کردی چرا وقتی کسی رو نمی شناسی انقدر باهاش گرم می گیری؟ » کلافه شد « نه پسرای خیلی خوبین ولی شما باید یه مقداری رعایت کنی. » رفت تو سالن « پس مامانم زنگ زده. نه من به مامان چیزی نگفتم. نه به خدا اصلا امروز بهش زنگ نزدم.» نفس عمیقی کشید « اس ام اسم نفرستادم » تکیه داد به نرده ها « کی می رسین؟ باشه خدافظ. » تماس را قطع کرد و برگشت تو اتاق. کمال نشسته بود و چای می خورد. گفت« بابات کی برمی گرده؟ » سپهر نشست رو تخت « دم در خوابگاهه. » کمال گفت « پدرت برعکس خودت مرد خیلی اجتماعیه. نباید انتظار داشته باشی مثل جناب عالی رفتار کنه. » - « به هر حال اشتباه می کنه. » - « چرا فکر نمی کنی خودت داری اشتباه می کنی؟ بنده خدا ما بعد از دوماه هم کلاسی بودن و هم اتاقی بودن با هم دوست شدیم. دو ماه از صبح تا شب چشممون تو چشم هم بود. اگه راه می دادی سر دو روز باهات دوست می شدم. » سپهر گفت « این همه هم از دست من حرص نمی خوردی. » کمال گفت « دقیقا » - « آدم باید اول از طرفش شناخت داشته باشه بعد بره باهاش دوست شه. » کمال استکان را گذاشت تو سینی « اون ازدواجه که اولش شناخت می خواد. ولی توی دوستی همین که دیدی طرفت یه خورده آدمه باهاش دوست می شی بعد به مرور زمان اگه آدم با طرفش جور بود دوستی ادامه پیدا می کنه وگرنه رابطه خود بخود قطع می شه. تو همه چی رو سخت می گیری. » سپهر از رو تخت پایین آمد و شروع کرد به قدم زدن. کسی به در اتاق  زد. کمال گفت « بفرمایین. » در باز شد. جلال و سهیلا آمدندداخل. کمال و سپهر سلام کردند. کمال برخاست. جلال جواب سلامشان را داد. سهیلا دست هایش را باز کرد« داداش سوار الاغ شدم » سپهر بغلش کرد « الاغ؟ » - « الاغ راستکی. بابا به صاحبش گفت بذاره من سوارش بشم. » کمال گفت « خوش به حالت » سهیلا گفت « بابا نذاشت زیاد سوار شم. » جلال در را بست « بیچاره الاغه خسته بود. می خواست بره بخوابه. یه ربع الاغ سواری کردی دیگه. بسه » کمال گفت « بفرمایین چایی بخورین » جلال گفت « به به بساط چایی تم که آماده س. » و نشست کنار سینی « دستت درد نکنه. شمام بیاین بشینین. » کمال نشست. سپهر گفت « من نمی تونم.» کمال گفت « آقای روح نواز من نمی تونم ساعتو قبول کنم. » جلال با تعجب گفت « چرا؟ » سپهر نگاهش کرد « چرا؟ » سهیلا را زمین گذاشت. کمال گفت « آخه خیلی گرونه » جلال گفت « مگه رفتی قیمت کردی؟ » - « نه ولی کورش می گفت بالای یه میلیون ارزش داره. » جلال بهت زده گفت « چه قدر؟ » سپهر جلو آمد ببینم ساعتتو. » جلال گفت « یعنی به نظر میاد انقدر قیمت داره؟ » خنده اش گرفت « اشکال نداره. همونطوری فکر کن. » کمال جعبه ساعت را از رو کتاب هاش برداشت « به هر حال من نمی تونم قبولش کنم. » جلال گفت « دستت درد نکنه. سه بار بازارو بالا پایین رفتم اینو انتخاب کردم. حالا می خوای پسش بدی؟ » سپهر جعبه را گرفت و ساعت را درآورد « چه خوشگله چند گرفتی؟ » سهیلا شروع کرد بالا و پایین پریدن « ببینم ببینم » سپهر ساعت را داد دست سهیلا. جلال گفت « صد و هفتاد تومن ولی مثل اینکه به قیافه ش میاد بالای یه تومن بیارزه. » سهیلا گفت « ساعت خرگوشی من خوشگل تره. » و ساعت را داد به کمال. کمال با شرمندگی تشکر کرد. ساعت را گذاشت تو جعبه. سپهر نشست « مبارکت باشه. » کمال تشکر کرد. جلال گفت « سپهر جان درسته که می گن هرکس حریمی داره که باید رعایت بشه ولی اینکه از اوضاع دوستت که پدرش نه ساله زندانیه خبر نداشته باشی خیلی زشته. دور از اخلاق یه ایرانی مسلمانه. » سپهر گفت « ولی اینم درست نیست که آدم هرچی هست و نیست برای کسایی تعریف کنه که هنوز دو ساعته باهاشون آشنا شده. » جلال با محبت گفت « من فقط یه مثال کوچیک از زندگی خودم زدم که بگم آدم باید تلاش کنه. آدم دوره جوونیش تنبلی کنه دو روز بعد باید بره بمیره. این تعریف کردن هرچی نیست. ولی بدون دوست خوب این نیست که آدم اصلا کاری به حال و احوال دستش نداشته باشه. » کمال گفت « بابات راس می گه » و رو کرد به جلال. پشیمان شد « هیچی. » جلال با کنجکاوی گفت « حرفتو بزن » سپهر گفت « بابا از عمو کمال راز دار تر تا حالا کسی رو ندیدم. تا بهش نگی چیزی رو به بقیه بگو هیچی به هیچ کس نمی گه حتی اگه اصلا رازم نباشه. » جلال به چشم های کمال نگاه کرد « چه اتفاقی افتاده » کمال لبخند زد « هیچی به این شوریم نیست که سپهر می گه. » در جعبه ساعت را بست « ببخشید من صبح ساعت هفت باید ترمینال باشم. » جلال زد رو شان کمال « چه لهجه با مزه ای داری پسر. » کمال و سپهر خندیدند. جلال گفت « به چی می خندین؟ » سپهر گفت « شیش ماه پیش عمو کمال همینطوری زد رو شونه م و گفت چه لهجه با مزه ای داری پسر » کمال برخاست « تکرار تاریخ. » سپهر گفت « گندم از گندم بروید، جو ز جو. » کمال جعبه را گذاشت رو کتاب هاش. مسواک و خمیر دندانش را ازتو لیوان تو طاقچه برداشت و از اتاق بیرون رفت.

***

برادرم دوست من : بخش چهار
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:41 شماره پست: 9
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

روحانی گفت « حیفه عمره نری. این سفرا نصیب هرکسی نمی شه. » سپهر گفت « عیبی نداره. من که تا حالا چند بار رفتم حالا این یه بار نرَم هیچ اتفاقی نمیفته. اصل اینه که خدا تو قلب ماس. » مرد روحانی گفت « آخه امسال عمره ت افتاده رمضان. » سپهر گفت « چه بهتر. » با روحانی دست داد « ممنون حاج آقا با اجازه. » روحانی گفت « مگه نمی خوای شفای خواهرتو بگیری؟ » سپهر گفت « با حج رفتن من حال خواهرم خوب نمی شه حاج آقا. » -  « استغفر الله از خدا نا امید شدی؟ » سپهر گفت « من پارسالم حج رفتم ولی خواهرم خوب نشد. » لبخند زد « خدا که ضمانت نکرده که هرچی تو مسجدالحرام ازش بخوای بهت بده. با اجازه. » راه افتاد « خدا حافظ. » و از اتاق زد بیرون. تلفنش زنگ زد، کمال بود « بله. سلام » صدای کمال آمد « تو معلوم هست کجایی؟ » - « گفتم که امشب راه میفتم. » - « تاریخ اولین امتحانمون کیه؟ » - « دو خرداد. » - « خبر داری امروز یکُمه؟ » -« آره. واسه ساعت ده شب بلیط دارم. فردا ساعت هفت می رسم. » - « چه عجب. » - « مگه فردا عصر امتحان نداریم؟ » - « این یکی دو روزه خیلی بی خیال شدی. » سپهر از ساختمان درآمد. رفت طرف ماشینش « ول کن بابا حوصله داری؟ دیگه مغزم اصلا کار نمی کنه که بخوام به چیزی فکر کنم. » - « باشه. کاری نداری؟ » - « نه ممنون که به فکرمی. » - « خواهش کاری نداری؟ » - « نه خدا حافظ » در ماشین را باز کرد و سوار شد. گوشی را گذاشت رو داشبرد « آی خدا » استارت زد « دیگه حجم نمیام. » آه کشید « خواهرمو مریض کردی که منو به راه راست هدایت کنی؟ راه آسون تر نبود؟ اسمم از نوبت عمره درآوردم » و راه افتاد.

***

سپهر شماره و آدرس را رو برگه نوشت « اینم آدرس و تلفن آقای صولتی. » غلامی گفت « ممنون زحمت افتادی » سپهر گفت « خواهش می کنم فقط سفارش من یادتون نره. » برخاست، طرف غلامی دست دراز کرد « با اجازه » غلامی برخاست « به سلامت » سپهر از ساختمان درآمد. ... سپهر گفت « چه خبر؟ این چندروزه اتفاقی نیفتاد؟ » کمال گفت « نه چه اتفاقی؟ فقط استاد محمودی تو حیاط دانشگاه برامون کلاس رفع اشکال گذاشت. رفع اشکال کردیم. » سپهر در یخچال را باز کرد « از گشنگی شکمم به پشتم چسبیده. » تو یخچال را گشت « از تخم مرغات بردارم؟ » کمال گفت « بردار. حال خواهرت چطوره؟ » سپهر سه تا تخم مرغ برداشت « فقط خدا کنه بتونم یه بار دیگه ببینمش. » کمال از لحن سپهر تعجب کرد. انگار درباره آدم ناشناسی صحبت می کرد نه خواهرش گفت « سپهر حالت خوبه؟ » سپهر با همان لحن گفت « نه » و از اتاق بیرون رفت.... کمال از سرجلسه امتحان که بیرون آمد تو حیاط سپهر را دید که دور تر رو نیمکتی نشسته و با تلفنش صحبت می کند. منتظر ماند تا تماسش را قطع کرد بعد جلو رفت « چی شد؟ » سپهر گفت « خوب بود راحت بود. فقط جوابای طولانی می خواست. باید کل جزوه رو می نوشتیم. شما چیکار کردی؟ » کمال کنار سپهر نشست « منم خوب دادم. ولی منظورم تلفن بود. » سپهر گفت « سهیلا رو بردن شیمی درمانی. نمی دونم وقتی بدنش به شیمی درمانی جواب نمی ده، چه اصراری دارن به زجر دادن بچه؟ بذارن راحت باشه. گناه داره. » - « اینارو بهشون گفتی؟ » - « آره. طفلک شچماشو به زور باز می کنه. پری روز وقتی تو بیمارستان بهش خون تزریق کردن بدنش پس زد. حتی از چشماشم به جای اشک خون میومد. تمام رو تختش خیس خون شده بود. » کمال چند بار نفس عمیقی کشید. بغض تو گلوش بود برای همین سکوت کرد. سپهر گفت « کاش تو حرم امام رضا بودم. اگه اونجا بودم انقدر روحم داغون نمی شد. » کمال گفت « تقصیر نذرای احمقانه خودته. » سپهر گفت « اگه سهیلا زنده نموند، دعا کن منم بمیرم. » کمال برخاست « تو دیگه کلا عقلتو از دست دادی. فردا یه وقت روانپزشک بگیر. » به محوطه چمنکاری شده نگاه کرد « به یکی از بچه های پزشکی می گم یه روانشناس خوب معرفی کنه. به جوزف می گم. حتما چندتا روانپزشک خوب می شناسه. » به سپهر نگاه کرد. سپهر می خندید.... کسی در زد. سپهر برخاست و رفت در را باز کرد. جوزف و جان پشت در بودند. سپهر گفت « به سلام خوش اومدین. » جوزف و جان سلامش کردند. و آمدند داخل. کمال تو اتاق نبود. جوزف گفت « مثل اینکه کمال اومده بود دم اتاق ما. ما نبودیم. از قرار کاری مهمی با ما داشت. » سپهر در را بست. دقلو ها نشستند. سپهر برایشان چای ریخت « آره. دنبال یه روانشناس خوب می گرده. » جان گفت « چرا؟ » سپهر گفت « برای من. اوضاع روحیم مساعد نیست. می خواد مشاوره بشم. » جان خندید « کتکش می زنی مگه؟ » سپهر گفت « پس چی فکر کردی؟ گازشم می گیرم. » خندید. کمال آمد. دست هایش خیس بود « سلام کجا بودین؟ اومدم دم اتاقتون. » جوزف گفت « مام برای همین اومدیم. » سپهر گفت « بچه ها خرما می خورین بجای قند براتون بیارم؟ » جان گفت « ممنون. نمی تونم با چایی خرما بخورم. همین قند خوبه. » کمال در را بست و کنار پسر ها نشست. جوزف گفت « دکتر معصومی هست. خیلیم خوبه. می خوای باهاش صحبت کنم برات وقت مشاوره بگیرم؟ » کمال گفت « هرچه زود تر باشه بهتره. » سپهر اخم کرد. جان گفت « سپهر من یه چیزی می گم ناراحت نشی. » سپهر گفت « چی؟ » - « این مدته چته؟ بچه ها یه حرفای بیخودی درباره ت می زنن که اصلا در شأن تو نیست. ولی ما هم جوابی براش نداریم. دیروز بابت تو با یکی از بچه های دهن مفت دعوام شد. » سپهر ناراحت شد « بچه ها چی می گن؟ » - « این سهیلا کیه؟ » چشمان سپهر گشاد شد « چی؟ » بی قرار شد « سهیلا رو از کجا می شناسی؟ » - « همون می گفت نمی دونم رو چه حسابی. » کمال گفت « لابد با تلفن حرف می زدی شنیده. » جوزف گفت« خدا می دونه کلی باهاش دعوا کردیم. ولی هیچ دلیل محکمی برای این ابلها نداریم. » سپهر نفس عمیقی کشید و به صورتش دست کشید « لابد گفتن دوست دخترشه » جوزف گفت « کاش فقط این بود. دیگه دوست دختر داشتن عادی شده اکثر بچه ها چند تا دارن. » سپهر بهت زده گفت « سهیلا خواهر منه. کسی غلط می کنه حرف بزنه. کی بوده حرف مفت زده؟ چی گفته تا برم دندوناشو بریزم تو دهنش. » جان گفت « واقعا؟ » با تاسف سر تکان داد. سپهر سرخ شد « خواهر من سرطان خون داره. مگه معجزه بشه تا یک ماه دیگه دوام بیاره. حق ندارم باهاش حرف بزنم؟ » کمال با تاسف گفت « آروم باش. بچه ها رو که میشناسی. » جوزف حرف را گرداند طرف خواهر سپهر « پیوند مغز استخوان شده؟ » سپهر گفت « لعنت به همه شون. چی گفتن؟ » جوزف گفت « جواب منو بده » سپهر گفت « آره دوبار » - « کی بهش داده؟ » - « هر دوبارو من دادم. ولی فایده نداشت. » - « شیمی درمانیش جواب نمیده؟ » - « نه. پریروز بهش خون تزریق کردن بدنش پس زد. » - « چند سالشه؟ » سپهر آه کشید «پنج سال. پریروز یکی از بچه های اونجا مرد. شیش ماهش بود. » سپهر خم شد و سرش را میان دستهایش گرفت « آی ژان آی ژان آی ژان » جان کشید کنار سپهر « براش دعا می کنیم. عیسی مسیح شفاش می ده. » سپهر سر بلند کرد « به حضرت مسیحم متوسل شدم. ولی... » دستایش را از هم باز کرد « دعام بالا نمی ره. » باز آه کشید « شاید براش بهتر باشه بره. اینجا بمونه که فقط بدبختی بکشه؟ » جوزف گفت « ایشالا خوب می شه. » سپهر گفت « ممنون. درباره ش به کسی چیزی نگین. هرکسم هرچی گفت مهم نیست. » کمال برخاست از تو یخچال میوه آورد از زیر تخت میوه درآورد و جلوی مهمان ها گذاشت. جوزف گفت « با یه مشاور صحبت کن. خیلی تاثیر داره. خیلی روی روحیه ت اثر میذاره. » سپهر گفت « چه بدی بهشون کردم که درباره م بد می گن؟ » جوزف گفت « درست خوبه. بچه سربه راهی هستی می خوان بدت کنن. » جان گفت « برن بمیرن. همه شون نابود بشن. » کمال گفت « بچه ها میوه بخورین. » سپهر گفت « دعا کنین خدا بهمون صبر بده. » جان به سر سپهر دست کشید و موهایش را آشفته کرد « می خوای بذاری بلند شه ببندیش؟ » سپهر گفت « نه بابا اصلا حوصله آرایشگاه رفتن ندارم. مو هام زود زود بلند می شه دو هفته یه بار باید برم کوتاه کنم. یه ماهه بهش دست نزدم. » - « می خوای برات کوتاهش کنم؟ » - « مگه بلدی؟ » جان لبخند بر لب گفت « از پونزده سالگی تو آرایشگاه بابام کار می کردم. » کمال گفت « ای ول بابا همه هنرمندن جز من. سپهرم تابستونا تو تعمیرگاه ماشین کار می کرده. » جوزف گفت « بابات تعمیر گاه داره؟ » سپهر گفت « نه. دوست بابامه که تعمیرگاه داره. بابام خودش گاوداری داره. دامپزشکم هست. » جوزف و جان با تحسین گفتن « نه بابا » جوزف گفت« صنعتی؟ » سپهر گفت « آره سیصد تا گاو اصلاح نژاد شده داره. » - « شیری یا گوشتی؟ » - « صد تا شیری دویست تا گوشتی. البته با دوستش نصف نصف شریکن. همه ش مال بابام نیست. »- « مامانتم شاغله نه ؟ » - « آره . دندون پزشکه . »  جان گفت « خوش به حالتون چقدر مایه دارین. » سپهر آه کشید « چه فایده. خواهرم داره می میره. » - « ایشالا خوب می شه. چرا انقدر نا امیدی؟ » سپهر برخاست و رفت طرف تختش. جان به کمال گفت « پدر تو چی؟ » کمال به سپهر نگاه کرد « بابا مامان من هردو شون دبیر ادبیاتن. » سپهر برگشت و نشست پیش پسر ها. گوشی اش را داد دست جوزف « پلی شو بزن » جوزف دکمه پخش را زد سپهر گفت « مال پری روزه تو بیمارستان. » جان و کمال سر کشیدند و نگاه کردند. فیلمی بود که سپهر از خواهرش گرفته بود. کمال آه کشید « بیچاره. » سپهر گفت « برای همینه که می گم بچه رو بیخودی زجر می دن. » جوزف گوشی را پس داد « خدا شفاش بده. » سپهر گفت « کسی بوده که به این مرحله رسیده باشه و خوب شده باشه؟ » دو قلو ها هیچ نگفتند. سپهر گفت « بیخیال میوه بخورین. » به جان نگاه کرد « مو هامو بدم دستت خراب نکنی. قیچی دارم. تیزه. ولی کاغذ می برم. اشکال نداره؟ » جان گفت « نه چه ایرادی داره؟ » - « میوه تو بخور بعد » کمال به سپهر نگاه کرد. سپهر گفت «تو فکرش نرو.» سیبی را پوست کند و داد دست کمال.

***

 سپهر گوشی اش را از تو جیب بلوزش درآورد « لامصب چقدر وزوز می کنه. » یواشکی به مراقب نگاه کرد، بعد به گوشی اش. تماس را رد کرد و گوشی را خاموش کرد « اجازه بدین امتحانمو تموم کنم بعد. » گوشی را گذاشت تو جیبش و مشغول نوشتن برگه شد. مراقب از کنارش رد شد « روح نواز چرا با گوشیت ور می رفتی؟ مگه نگفتیم موبایل نیارین؟ » سپهر به مراقب نگاه کرد، گوشی اش را از تو جیبش درآورد و گرفت جلوی مراقب « خاموشش کردم آقای جلیلی. » مراقب رفت، صدای دادش تو سالن پیچید « دفعه دیگه کسی موبایل بیاره سر جلسه به عنوان متقلب به کمیته انضباطی  معرفی می شه. نمره امتحانشم بیست و پنج صدم رد می شه. » سپهر سر تکان داد « همینم مونده. ».... سپهر منتظر کمال ماند تا از جلسه بیرون آمد. براش دست تکان داد. کمال آمد طرفش « من خیلی خوب دادم تو چی؟ » سپهر گفت « خوب بود. » گوشی اش را روشن کرد شماره پدرش را گرفت و گوشی را داد دست کمال « بگیر شما با بابام حرف بزن. من نمی تونم اگه خبر بدی بود بهم نگو تا برگردیم خوابگاه. دیگه کشش ندارم می ترسم مثل اون دفعه حالم بد بشه. ضایع می شه. » کمال بهت زده گفت « چی بگم؟ » - « بگو سپهر سر جلسه بود گوشی رو خاموش کرد. چیکارش داشتین انقدر زنگ زدین؟ » کمال مضطرب شد « بیا بریم بشینیم رو اون نیمکت. » راه افتادند طرف نیمکت. تماس برقرار شد صدای پسر نوجوانی بود.کمال گفت « الو آقای روح نواز. سلام شما سروشی؟ » سپهر نشست رو نیمکت، تمام بدنش یخ کرد و دست هاش شروع کرد به لرزیدن.  کمال گفت « نه سر جلسه بودیم. آره خودشم اینجاس. خودش گفت من زنگ بزنم. نه حالا چی شده؟ » سپهر لرز کرد خم شد و سرش را میان دست هایش گرفت. کمال گفت « راستی؟ خدارو شکر » سپهر نگاهش کرد. کمال گفت « خب؟ به امید خدا حالش زود تر خوب می شه. تبریک می گم. ببخشید مزاحم شدم. آره. باشه بهش می گم. به سلامت. » تماس را قطع کرد « هی بگو بیخود شیمی درمانی می کنن. هی حرف بیخود بزن. » سپهر نا نداشت. صداش انگار از ته چاه در می آمد « چی شد؟ » کمال خنده بر لب گفت « می گفت شیمی درمانیش جواب داده. الانم حالش بهتره. » سپهر ملتمسانه گفت « راس می گی؟ » کمال رو نیمکت نشست « بیا خودت ازشون بپرس » گوشی را گرفت طرف سپهر. سپهر رو برگرداند. بینی اش خارید. دست برد طرف بینی. یک قطره خون افتار رو دستش « اَه » کمال برخاست، رفت روبروی سپهر رو پنجه نشست « باز خون دماغ شدی؟ » سپهر بینی اش را محکم گرفت. خون ریخت رو لباسش. کمال از تو جیبش دستمال کاغذی درآورد « تو هر وقت اعصابت بهم میریزه خون دماغ می شی ها. » برخاست جلد ساندیسی را که سرش را قیچی کرده بود و به عنوان لیوان ازش استفاده می کرد از جیبش درآورد. از آب سرد کن کنار محوطه چمن کاری شده از آب سر پرش کرد و برد که سپهر صورتش را بشوید.

***

کمال از پله ها بالا رفت. شایان و امیر تو سوئیت بودند و حرف می زدند. کمال سلامشان کرد. شایان و امیر جواب سلامش را دادند. کمال گفت « نمره ها رو زدن » امیر گفت « اوه اوه. خدا خودش رحم کنه. » شایان گفت « خوش به حالتون استادای ما خیال نمره دادن ندارن. » کمال گفت « گمانم سپهر دوباره شاگرد اول بشه. » امیر گفت « پس دختر زابلیه؟ » کمال گفت « سپهر پنج تا از نمره هاش بیست اومده. حتما شاگرد اول می شه. بقیه درسارم خوب داده. » امیر گفت « پروژه ها که هنوز مونده. » کمال در اتاق را باز کرد. سپهر نبود. به امیر گفت « ندیدی سپهر کجاس؟ در اتاقم بازه. » شایان گفت « تو حمام داره رخت چرکاشو می شوره. » امیر گفت « خودت چیکار کردی؟ » کمال گفت « این ترم خوب بود. اگه پروژه هامو خوب بدم معدلم بالای هیجده می شه. با اجازه » و رفت تو اتاق و در را بست. لباس عوض کرد « خدایا شکرت. پروژه هامم خوب تحویل بدم نور علی نور می شه. » از زیر تشکش پول هایش را برداشت و نشست رو تخت و پول هایش را شمرد. نگران شد « چقدر کم شده. » دفترچه اش را از لای کتاب هایش درآورد و شروع کرد به حساب و کتاب کردن « لعنت ببین چقدر بیخودی خرج کردم. یکی نیست بگه دفتر پنج هزار تومنی واسه چته؟ » دفتر را بست « دیگه چیپس و شوکولات ممنوع. ببین چقدر بابت چیپس و شوکولات خرج کردم. » دفتر را گذاشت لای کتاب هایش. نیم ساعت بعد سپهر آمد. کمال گفت « خسته نباشی. » سپهر گفت « ممنون تمام لباسام از اول امتحانا مونده بود بو گرفته بود. » کمال گفت « منم باید بشورم. من از دو هفته قبل از امتحانا مونده. یک دونه لباس تمیز ندارم. » سپهر لبخند زد « نمره ها رو زدن؟ » کمال برگه ای را از روی کتاب هایش برداشت و داد دست سپهر « اینم نمره هات، پنج تا بیست داری بقیه م بالای هیجده س. » و رفت سر کمدش « وای خدا کی این همه لباسو بشوره؟ میگم بذارمش بعده پروژه ها ببرم خونه بندازم تو ماشین لباسشویی. یکی دو تاشو علی الحساب می شورم. » در کمد را باز کرد « نظرت چیه؟ » فقط لباس های زیرش تو کمد بود بهت زده گفت « لباسام کو؟ » برگشت دید سپهر تو اتاق نیست. درمانده گفت « خدا بگم چکارت کنه. » از اتاق بیرون رفت کسی تو سوئیت نبود. تو راهرو یکی دونفر راه می رفتند. کمال از یکی شان پرسید « سپهرو ندیدین؟ » پسر گفت « سپهر؟ همون پسر صدا کلفته رو می گی؟ » کمال گفت « آره » - « بدو بدو رفت تو حیاط ». کمال پله ها را دوتا یکی کرد. رفت تو حیاط آفتاب تیز بود. سپهر تو حیاط هم نبود. رو بند رخت سپهر لباس های خودش و سپهر را دید. رفت پشت حیاط. سپهر تو باغچه رونیمکت زیر سایه درخت گیلاس نشسته بود. کمال گفت « چرا در رفتی؟ » سپهر گفت « ترسیدم جای لباسات منو بشوری. » کمال خواست حرف بزند سپهر اجازه نداد « عمو کمال حالم خیلی خراب بود. لباسای خودمو شستم دیدم حالم بهتر شد گفتم لباسای شما رم بشورم شاید بهتر شدم. خدا می دونه حالم خیلی خوب شد.» کمی کنار کشید « بیا اینجا بشین. » کمال با قدردانی گفت « ممنون. بعد من چطور باید جبران کنم؟ » رونیمکت نشست. سپهر سر گذاشت رو شان کمال « هیچی. بیا اینجا بشینیم. » - « نشستیم که » - « بیشتر بشینیم. » - « حالت خوبه؟ » - « دلم برای مامان بابام تنگ شده. دلم می خواد برم مشهد زیارت امام رضا. » کمال گفت « می خواستی نذر احمقانه نکنی. » سپهر اعتراض کرد « می شه انقدر به نذر من اهانت نکنی؟ » کمال خندید « دیوونه ای دیگه. ناراحت نشو. مردم همه نذر می کنن برن زیارت جناب عالی سرته نذر کردی. » زد رو ران سپهر « عصری با بچه ها والیبال بذاریم؟ » سپهر گفت « کجا؟ » - « تو حیاط. همینجا. » - « باشه ولی جمع کردن بچه ها با شما. »

***

کمال طناب را کشید « بابا این به درد نمی خوره. لامصب تا یه توپ بهش می خوره پاره می شه. » شایان گفت « بیا بابا بازی رو تموم می کنیم میریم فوتبال. » کمال گفت « آره حالا که ما جلو افتادیم؟ » سپهر گفت « خب بازی ادامه پیدا کنه ما برنده می شیم. » کمال گفت « شتر در خواب بیند پنبه دانه » جوزف گفت« دروازه ها رو از کجا بیاریم؟ » کورش عرقش را پاک کرد « دروازه کو؟ دروازه داریم مگه؟ » جوزف گفت « آجر میذاریم. » سپهر بلوزش را تکان داد « پختم از گرما. آجر کجا س؟ » شایان از خوابگاه رفت بیرون و با چهار تا آجر برگشت « از ساختمان روبرویی آوردم. ساخت و ساز داشتن. » سپهر گفت « بی اجازه شون؟ » شایان گفت « نه بابا اجازه گرفتم. » دروازه را چیدند. یک ساعت بعد بازی به نفع تیم کمال و کورش و جان و علی تمام شد. آفتاب غروب کرده بود. سپهر گفت « شانس آوردین ها. » کورش گفت « شانس؟ ما یه سر و گردن از شما بالاتر بودیم. » شایان گفت « اختیار داری اگه شمام مثل ما جوانمردانه بازی می کردین الان ما برنده بودیم. همه ش تقصیر سپهره اگه می ذاشت مثل خودشون هی خطا کنیم تنه بزنیم الان ما ده تا گل جلو تر بودیم. » امیر گفت « راست میگه. » به جان نگاه کرد « نامرد چرا انقدر بلوز منو می کشیدی؟ » جان گفت « من؟ تو خودت نمی تونی گل بزنی چرا میندازی گردن من؟ » جوزف گفت « بیخیال ما بازی کردیم که بهمون خوش بگذره. خستگی امتحانا از تنمون دربیاد، با فکر باز بقیه درسامونو بخونیم. می خواین بابت این بازی اعصاب خودتونو داغون کنین که چی؟ » تو راهرو طبقه دوم از هم جدا شدند. سپهر در اتاق را باز کرد « خیلی خوب بود. » رفت تو اتاق « خیلی خوش گذشت. کاش حداقل هفته ای یه بار بازی کنیم. » کمال آمد تو اتاق و در را بست. مقابل دریچه کولر ایستاد. سپهر گفت « مریض می شی. » گوشی اش را از رو تخت برداشت. سی و پنج تا تماس ناموفق داشت. قلبش به تپش افتاد « یا خدا چی شده؟ » کمال نگاهش کرد « چی شده؟ » سپهر رو تخت نشست « سی و پنج بار بهم زنگ زدن. » با مادرش تماس گرفت « سلام مامان چی شده؟ » کمال دید که رنگ سپهر پرید و وحشت کرد « مامان چرا گریه می کنی؟ » صداش لرزید « راستشو بگو » کمال رفت طرفش « چی شده؟ » دلشوره امانش را برید « چی شده » سپهر تماس را قطع کرد، گوشی را انداخت رو تخت. خم شد و صورتش را میان دستهایش گرفت و بلند بلند شروع به گریه کرد. دل کمال ریخت، کنار سپهر نشست. با نگرانی گفت « چی شده؟ » سپهر از شدت گریه به هق هق افتاد. کمال بغض کرد، فکر کرد « یعنی سهیلا مُرد؟ » شانه های سپهر را گرفت « یه کلمه حرف بزن. » سپهر چیزی نمی شنید. کسی در زد. کمال رفت در را باز کرد. کورش پشت در بود.  با نگرانی گفت « سپهره که گریه می کنه؟ » کمال گفت « تو از کجا فهمیدی؟ » کورش گفت « صداش از پنجره اومد. انقدر ناراحت شد که باختن؟ » کمال به سپهر نگاه کرد « چرا چرند می گی؟ » کورش گفت « تو چرا بُق کردی؟ » کمال « آه کشید « هیچی » جوزف آمد تو سوئیت « بچه ها امشب بیاین اتاق ما فرهاد ارباب حلقه های سه رو آورده. » صدای گریه سپهر را شنید. دلش ریخت « چی شده؟ » کمال با اندوه گفت « نمی دونم پشت تلفن چی بهش گفتن.» جوزف وحشت زده گفت « خواهرش مرد؟ » چشمان کورش گشاد شد « چی؟ » جوزف رفت تو اتاق پیش سپهر « چی شده؟ » سپهر نه می شنید نه می فهمید. خم شده بود و صورتش را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. کورش زد به بازوی کمال « سپهر خواهر داره؟ » کمال درمانده گفت « آره. حرفم نمیزنه ببینیم چی شده. » جوزف شانه های سپهر را ماساژداد « چی گفتن بهت که اینجوری شدی؟ » کمال مقابل سپهر زانو زد. دست های سپهر را با فشار کنار کشید « چی گفتن بهت؟ » و چهره سپهر چنان غمگین و رنج کشیده بود که انگار سالها زیر درد و شکنجه زندگی کرده. کمال پشیمان شد. کورش آمد تو « حد اقل بذارین دراز بکشه. » جوزف و کمال کمک کردند که سپهر رو تختش دراز کشید و هر سه نفر کنار تخت ایستادند جوزف ماجرای خواهر سپهر را برای کورش با صدای آهسته تعریف کرد. ده دقیقه بعد سپهر یکهو نشست دست گرفت جلوی دهانش. از بینی و دهانش خون راه گرفت. کورش سست شد « یا خدا. چرا اینجوری شد؟ » سپهر سرفه کرد کمال با وحشت گفت « از حلقشم خون میاد. » سردر گم به جوزف گفت « الان می میره. » جوزف چندتا دستمال کاغذی از تو قفسه کتاب های سپهر برداشت و گرفت جلوی دهان و بینی سپهر « پاشو بریم تو دسشویی. نترس چیزی نیس.» کمک کرد تا سپهر برخاست « دراز کشیده خون دماغش ریخته تو حلقش.» سپهر زار زار گریه می کرد همراه کمال و جوزف رفت بیرون. تو دستشویی کمال صورت سپهر را شست. سپهر هق هق کرد. جوزف گفت « دماغشو محکم بگیر خون نیاد » کورش آمد. جوزف بینی سپهر را محکم گرفت. امیر و شایان خنده بر لب از پله ها بالا می آمدند. دست ها شان پر بود از چیپس و پفک. سپهر را که دیدند جا خوردند. جوزف و کمال به سپهر کمک کردند که اتاقش برگردد. شایان گفت « چی شده؟ » کورش با ناراحتی گفت « خواهرش مرده » امیر گفت « مگه خواهر داره؟ » و کورش هرچه را که از جوزف شنیده بود تعریف کرد. هرسه شان به اتاق سپهر رفتند. سپهر رو تخت نشسته بود و بینی اش را گرفته بود و زار می زد. جوزف گفت « یه آرام بخش بهت بزنم؟ » کورش گفت « چرا ازش می پرسی؟ اگه هست براش بزن »  جوزف به سرعت رفت و با آمپول آرامبخش برگشت. سپهر نالید « نمی خوام » جوزف گفت « غلط کردی. دراز بکش ببینم. » و سپهر به راحتی تسلیم شد. یک ربع بعد سپهر آرام شده بود. کمال کنارش نشسته بود و مو هایش را نوازش می کرد. سپهر به حرف آمد « کمال خواهرم مرد. » و اشک ریخت « مامانم گفت سهیلا دیگه خوب شده. خوب خوب. » امیر گفت « خب شاید خوب شده » جوزف اخم کرد و زل زد به چشم های امیر. کورش آهسته گفت « ازش قطع امید کردن روانی. » امیر صداش را پایین آورد « خب شاید خوب شده. » شایان رفت طرف کمال، آهسته پچ پچ کرد «امیر راست میگه یه زنگ بزن خونه شون مطمئن شو. سنگ مفت، گنجشک مفت. فوقش بهشون تسلیت می گی. » کمال پچ پچ کرد « من روم نمی شه. شماره شونم ندارم. » جوزف گفت « با گوشی خودش زنگ بزن. مگه آخرین تماسش خونه شون نبوده؟ شاید سپهر اشتباه فهمیده. » کمال به نشانه تایید سر تکان داد. برخاست. یواشکی گوشی سپهر را برداشت و رفت تو سوئیت. امیر دنبالش رفت و در را بست. کمال با گوشی سپهر تماس گرفت. امیر گفت « ایشالا که حالش خوب شده. » کمال درمانده گفت « خدا کنه. » صدای شاد دختر بچه را شنید « سلام داداش. » کمال محکم دست امیر را گرفت. امیر گفت « یواش تر » کمال گفت « سلام عزیزم. خوبی؟ » صداش به شدت می لرزید. اشک چشم هاش راه گرفت. دختر گفت « شما؟ » کمال دست امیر را رها کرد « من کمالم دوست سپهر. » و در را باز کرد. دختر گفت« بازم بی اجازه به گوشی داداشم دست زدی؟ » کمال گوشی را زد رو بلندگو « آره یواشکی برش داشتم » و در را باز کرد و رفت تو اتاق. دختر داد زد « چرا بی اجازه به وسایل داداشم دست می زنی؟ » کمال رفت طرف سپهر « شوخی کردم بابا. سپهرم اینجاس. خواستم ببینم سپهر راست میگه حالت خوب شده؟ » - « داداش من هیچ وقت دروغ نمی گه » کورش با شادی گفت « زنده س؟ » شایان به پهلوی کورش سقلمه زد. دختر گفت « کی زنده س؟ » سپهر نشست. بهت زده با دهان باز به کمال نگاه کرد. کورش گفت « مرض داری می زنی؟ » دختر داد زد « مامان این مَرده » و صداش دور شد « گوشی داداش سپهرو برداشته بهم میگه مرض داری. » سپهر گفت « گوشیمو بده. » کمال گوشی سپهر را پس داد « خواهرت راستی راستی خوب شده جناب. » سپهر گفت « به خونه ما زنگ زدی؟ ». صدای سپهر به سختی شنیده می شد. کمال گفت « آره اینم خواهرت بود. خدا برات نسازه. » سپهر بلندگو را قطع کرد و به دیوار تکیه داد « سلام مامان » کمی صداش را بلند کرد « سلام نه. » به گریه افتاد با دست دیگرش صورتش را پوشاند. جوزف نفس عمیقی کشید « جوانمرگ شدم بابا » امیر گفت « منو بگو چیزی نمونده بود دست بندازم گردن سپهر و گریه کنم. » کورش خنده خنده آرام گفت « خوب شد تسلیت نگفتیم. » به کمال نگاه کرد « تو دیگه چرا گریه می کنی؟ » کمال شانه هایش را بالا انداخت. جوزف گفت « خوب شد آرام بخش بهش زدم وگرنه دیگه سکته هه رو زده بود. » امیر گفت « پنج سال دیگه که دکتر شدی، مطب که زدی فقط به مریضات آرامبخش بزن. » جوزف خندید « پنج سال بعد تازه باید برم به مناطق محروم آرامبخش بزنم.» به سپهر نگاه کرد. سپهر صورتش را با دست پوشانده بود و بیصدا گریه می کرد. امیر گفت « بیچاره مناطق محروم. خودشون از گشنگی نا ندارن آرامبخشم بهشون بزن برن بمیرن دیگه » کمال خندید. اشک هایش را پاک کرد « ای بترکی » امیر گفت « کی؟ من یا ژوزف؟ » کمال گفت « تو » سپهر تماس را قطع کرد. جوزف گفت « چی شد؟ چی گفتن؟ » سپهر گفت « مامان می گفت دکتر گفته مغز استخوانش کامل فعال شده. هیچ اثری از سرطان نیست. دیگه احتیاجی هم به شیمی درمانی نداره. فقط باید تحت نظر باشه که مریضیش برنگرده. خیلی ضعیف شده این مریضی نابودش کرد. » جوزف گفت « دیدی معجزه شد؟ » سپهر گفت « آخه آرزو و محمد رضام خوب شدن. اونا حالشون از خواهر من بدتر بود. ازشون قطع امید کرده بودن. سرطان اونام کامل از بین رفته. » کمال با شگفتی و شادی « گفت راس می گی؟ » کورش گفت « به جون خودم حتما کسی در حقشون دعا کرده. » شایان گفت « حالا این دوتا کین؟ » سپهر آه کشید « دوتا بچه دیگه بودن. آرزو قبل از سهیلا مریض شده بود. سه سالی هست که سرطان داره. داشت. تومور مغزی داشت. الان هشت سالشه. به خاطر مریضیش مدرسه م نمی تونست بره. محمد رضام هشت ماهی هست سرطان خون داره. ترو خدا وقتی آوردنش همه ش چهل روزش بود. » جوزف گفت « آدم ده تا آدم بزرگ مریض ببینه به اندازه یه بچه مریض براش زجر آور نیست » شایان گفت « راس می گه. » جوزف گفت « بچه ها خیلی راحت تر به درمان جواب می دن. نود درصد بچه هایی که سرطان دارن درمان قطعی می شن. » کمال گفت « چه خوب. » سپهر دراز کشید « ببخشید. » نفس عمیقی کشید « چی بهم زدی که مغزمو کلا از کار انداخت؟» جوزف خندید. کورش گفت « مناطق محروم بهت زده » و خندید. امیر گفت « حالش کی خوب می شه ازش شیرینی بگیریم؟ » جوزف گفت « تا فردا میندازه ش تو رخت خواب. » کورش گفت « می خوای پدر مناطق محرومو دربیاری؟ » جوزف به کمال گفت « نمیای بریم اتاق ما فیلم ببینیم؟ » کمال گفت « ولم کن تروخدا. حسابی درب و داغونم. » جوزف آرام گفت « چند وقته که خواهرش مریضه؟ » کمال گفت « یک سال و نیم. » جوزف با تاسف سر تکان داد رو کرد به امیر و کورش و شایان « بریم بچه ها؟ » کورش رو تخت سپهر نشست و صورت سپهر را بوسید. »

***

برادرم دوست من : بخش سه

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:39 شماره پست: 8

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپهر تند تند مشغول جزوه نوشتن بود. امیر نگاهش کرد بعد به استاد نگاه کرد« ببخشید خانوم تروخدا یه خورده یواشتر نمی رسیم انقد تند تند بنویسیم.» استاد گفت« خودتون خواستین امورز تموم شه. یه جلسه دیگه نیاز داره. شما خودتون هی داد می زنین و می گین نه استاد می خوایم بریم فرجه دیگه وقت نداریم.» رو صندلی نشست« اگه می خواین تموم شه بدون حرف بنویسین. » امیر گفت « پنج دقیقه مهلت بدین خانوم انگشتامون داغون شده.» ساتاد خنده اش گرفت « باشه دو دقیقه استراخت کنین.» سپهر تخته را نگاه کرد همه را نوشته بود. نفس راحتی کشید« دستت درد نکنه امیر. » تو کلاس هم همه ضعیفی پیچیده بود. گوشی سپهر لرزید. سپهر گوشی را از جیبش در آورد. از خانه تماس می گرفتند. برخاست، اجازه گرفت و از کلاس بیرون رفت« الو، سلام عزیز دلم. نازنینم خوبی؟ - نه سر کلاس بودم حالت خوبه؟ » ضعف کرد « چرا؟ » رفت طرف پله ها« آخه چرا؟ » به نرده ها دست گرفت « این چه حرفیه که می زنی عروسک من؟ » برگشت طرف کلاس « این چه حرفیه می زنی؟خدا نکنه. » رنگش پرید، یخ کرد. « تروخدا این حرفا رو نزن. باور کن خوب می شی » سرش گیج رفت « « این حرفا رو نزن عزیز دلم خوب می شی » نشست رو زمین « یه کم تحمل کن خوب می شی » آه کشید. بدنش شل شده بود « دوست داری من ناراحت باشم؟ - پس این حرفا رو نزن حالا دختر خوبی شدی. باشه نه خدا حافظ.» تماس را قطع کرد«آی خدا» خواست برخیزد نتوانست« خدا کمکم کن. » نمی توانست بنشیند، سرش سنگین شده بود. دراز کشید، نالید« خداااا » نفس سپهر به شماره افتاد. هیچ کس تو سالن نبود. جلوی چشمانش سیاه شد. باز نالید « خداااا » دختری از یکی از کلاس ها بیرون آمد. سپهر را که دید به سرعت آمد طرفش « آقا حالتون خوبه؟ » سپهر ناله کرد. دختر دوید طرف کلاسش. به شدت در را باز کرد. تو کلاس همه نگاهش کردند. دختر گفت « آقای ایزدی. استاد ایزدی یکی تو سالن غش کرده. » استاد به سرعت آمد دم در « کی؟ » دخترگفت « نمی دونم. » استاد به سپهر نگاه کرد که تو سالن افتاده بود. دوید طرفش. دانشجو ها همه از کلاس بیرون ریختند. استاد به صورت سپهر زد « آقا صدا مو می شنوی؟ » به پسری گفت « پاهاشو بالا بگیر. » پسر پاهای سپهر را بالا گرفت. یکی از دانشجو ها گفت « استاد زنگ بزنیم اروژانس؟ » استاد گفت « مگه تا حالا زنگ نزدین؟ » آرام به صورت سپهر زد « آقا چشماتو باز کن » دانشجویی گفت « استاد ایزدی با ماشین من ببریمش. آمبولانس طول میکشه که بیاد. » آقای ایزدی گفت « آره ببریمش.» با دو دانشجوی دیگر سپهر را بلند کردندو بردند طرف پله ها. سیل دانشجویان همراهشان سرازیر شد... کمال رفت تو سوئیت. صدا زد « سپهر » در اتاق را خواست باز کند دید قفل است. کلید انداخت و در را باز کرد « هنوز نیومده؟ » نایلون میوه را گذاشت تو یخچال و لوله شیت ها را رو تختش گذاشت و از اتاق بیرون زد. از سوئیت بیرون رفت، تو آشپز خانه سر کشید. سه چهار دانشجو تو آشپز خانه مشغول بودند. کورش داشت گوجه می شست. کمال رفت تو آشپز خانه « سلام سپهرو ندیدی؟ » کورش نگاهش کرد « علیک سلام. سپهر حالش بد شد بردنش بیمارستان.» چشمان کمال گشاد شد« واسه چی؟ » کورش گفت « نمی دونم می گن حالش بهم خورده. سر کلاس بودیم رفت بیرون برنگشت. بعد از کلاس بچه های کامپیوتر گفتن استادشون و دو تا از بچه های کلاسشون بردنش بیمارستان. امیر رفت بیمارستان. » کمال با نگرانی گفت « نفهمیدی چرا حالش بد شد؟ » کورش گفت « نمی دونم. از کلاس رفت بیرون گوشی شو جواب بده دیگه برنگشت. » کمال بیقرار شد « به امیر زنگ نزدی ببینی چی شده؟ » کورش گفت « چرا ولی می گفت هنوز پیداش نکرده » کمال از آشپز خانه زد بیرون. دوید طرف سوئیت. از پشت سر صدای کورش را شنید « ازش خبر گرفتی یه اس ام اس بهم بده. » کمال رفت تو اتاق. از زیر بالشش پول در آورد و تو جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد... کمال رفت تو اورژانس. اورژانس خلوت بود. کمال رقت قسمت سرپرستاری. از پرستاری که نشسته بود و چای می خورد پرسید « ببخشید خانوم. سپهر روح نواز کدوم قسمته؟ از دانشگاه آوردنش. » پرستار با آرامش به چای خوردنش ادامه داد. کمال کفری شد. با دو کف دست محکم زد رو سکو و داد زد « کری؟ » پرستار اخم کرد برخاست « مودب باش آقا » کمال سرخ شد « می گی کجاس یا درست جواب دادنو یادت بدم؟ » پرستار گردن کشید. کمال مهلت نداد « سپهر روح نواز کجاس؟ » زن گفت « اتاق سه » کمال گفت « می مردی همون اول عین آدم جواب می دادی؟ » و راه افتاد. تو اتاق شماره سه سپهر رو تختی دراز کشیده بود و امیر و استادایزدی کنار تخت ایستاده بودند. کمال سلام کردو به سپهر نگاه کرد که خواب بود و سرمی به دستش وصل بود. « چرا اینطوری شد؟ » امیر گفت « نمی دونم » استاد ایزدی به کمال گفت « دوستشی؟ » کمال گفت « بله هم اتاقیشم هستم. » استاد ایزدی گفت « مثل اینکه خبر بدی شنیده. تو سالن دراز کشیده بود اصلا نمی تونست حرف بزنه. »کمال با قدردانی گفت « ممنون شرمنده شما شدیم. ببخشید ترو خدا. » امیر آرام گفت « استاد کامپیوتریاس» کمال به نشانه اینکه می داندسر تکان داد « ببخشید کلاستونم تعطیل شد. » استاد گفت «.  این چه حرفیه؟ خدا کنه زودتر خوب بشه » به سپهر نگاه کرد« پهلوش می مونین من برگردم دانشگاه؟ » کمال گفت « بله. تا حالام خیلی زحمت کشیدین. امیر بود. پهلوش میموند. » استاد ایزدی گفت « می خواستم بمونم تا یه خورده حالش بهتر بشه » خم شد و پیشانی سپهر را بوسید. سپهر چشم هایش را چند لحظه باز کردو باز خوابید. استاد با امیر و کمال دست دادو خداحافظی کرد و رفت. امیر گفت «چقدر دنبال دارو رفت بنده خدا. » کمال رو لبه تخت نشست « نمی شینی؟ » امیر گفت « نه » -  « هزینه دارو ها رم اون داد؟ » امیر به نشانه تایید سر تکان داد. صدای جیغ کودکی تو سالن پیچید. امیر خندید « نمی دونی اینجا چه خبر بود. چنا تا بچه تو صف آمپول زدن بودن پرستاره واسه اولی که آمپول زد و بچه هه شروع کرد هوار کشیدن بقیه بچه ها هم زدن زیر گریه. واویلایی راه افتاده بود بیا و ببین. همه شون ترسیده بودن. » کمال لبخندزد و سر تکان داد. با صدای دادو بیداد بچه سپهر بیدار شد. آه کشید« امام رضا » کمال از رو تخت پایین آمد « سپهر جان خوبی؟ امیر گفت « حالت خوبه؟ چرا اینطوری شدی؟ » سپهر گفت «درد دارم » کمال با مهربانی گفت « کجات درد می کنه؟ » سپهر نفس عمیقی کشید « همه جام » به امیر نگاه کرد « بهداری دانشگاس؟ » امیر گفت « نه بیمارستانه » سپهر آه کشید « آی خدا » امیر گفت می رم به پرستار بگم » و رفت.کمال گفت « چرا اینطوری شدی؟ خبر بدی شنیدی؟ خواهرت چطوره؟» سپهر گفت « همونطوریه » کمال با نگرانی گفت « پس چرا اینجوری شدی؟ » سپهر بغض کرد « می گفت خیلی درد داره. » آه کشید « گفت داداش برام دعا کن بمیرم. دیگه نمی خوام خوب بشم. بمیرم دیگه هیچ وقت مریض نمی شم. » اشک به چشم هاش نشست « این حرفا رو که زد نتونستم سر پا وایسم. مجبور شدم بشینم. خداحافظی که کرد دنیا جلو چشمم سیاه شد گوشام کیپ شده بود. نفهمیدم چی ش تا الان. » کمال دست سپهر را گرفت. سپهر گفت « فکر کردم بردنم بهداری دانشگاه. » کمال گفت « این چه کاریه که می کنی؟ می خوای خودتو نابود کنی؟ » سپهر گفت « خیلی سخته عمو کمال. خیلی سخته. دست خودم نیست. » کمال به مو های سپهر دست کشید « جواب آزمایشتم ندادن خیالمون راحت بشه » با ناراحتی گفت « تو همه چیز تاخیر می کنن. » سپهر لبخند زد « شما دیگه چته؟ می گی من برای خواهرم ناراحت نباشم. چرا خودت برای من نگرانی؟ » کمال اخم کرد « ول کن بابا » از اتاق بیرون رفت امیر را ندید. منتظرش ماند. امیر با زن میانسالی برگشت. وقتی رسیدند کمال سلام کرد. زن با خوش رویی گفت « سلام پسرم » و همراه امیر وفت تو اتاق. کمال هم پشت سرشان رفت تو. زن به سپهر گفت « سلام پسرم خوبی؟ » سپهر گفت « ممنون خانوم پرستار » امیر گفت « دکترن » کمال گفت « خانوم دکتر امروز مرخص می شه؟ » زن با تعجب گفت « مگه انتظار داشتی بستریش کنیم؟ » کال گفت « آره » زن گفت « چیزیش نیست که فشارش افتاده. » کمال گفت « آخه بدنشم درد می کنه. » زن خندید« چی کار کرده بودی که فشارت اومده بود رو چهار؟  شیطون نکنه واسه حذف پزشکی اومدی؟ درساتو نخوندی؟ » امیر گفت « شاگرد اوله. اون ترم معدلش بالای نوزده شد.» زن گفت « پس چرا می خوای بستری شی؟» سپهر گفت « من؟ چرا تهمت می زنین؟ » دکتر گفت « پس دوستت چی می گه؟ » سپهر گفت « لابد می خواد یه امروز از دست من راحت باشه. » کمال اخم کرد « مسخره پر رو. منو ببین که نگران کی شدم » دکتر فشار سپهر را گرفت « تو خوابگاهین؟ » امیر گفت« آره » دکتر گفت « فشارت هنوز پایینه. » مشغول معاینه شد « سابقه بیماری نداری؟ » سپهر گفت « نه » کمال به امیر گفت « یه پنج دقیقه می­ری دنبال نخود سیاه؟ » چشمان امیر گرد شد « نخود سیاه؟ » کمال گفت « آره » همه با تعجب به کمال نگاه کردند. امیر گفت « باشه. من می رم تو سالن کارتون که تموم شد صدام کنین. » و رفت. کمال گفت « خانوم دکتر این یه خواهر داره که » سپهر اعتراض کرد « چه ربطی داره؟ » کمال با دست دم دهان سپهر را گرفت« خواهرش سرطان خون داره » سپهر دست کمال را پس زد « مریض » کمال گفت « خودتی » دکتر به سپهر گفت «بذار حرفشو بزنه » کمال گفت «خودشم خیلی خون دماغ می شه » دکتر با تأسف گفت « خواهرت چند سالشه؟ » سپهر آه کشید« پنج سال » اشک به چشم هاش نشست. دکتر گفت « حالش خیلی بده؟ » صدای سپهر لرزید« دوبار پیوند مغز استخوان شده. یک ساله که داره شیمی درمانی می شه » دکتر با مهربانی گفت « ایشالا حالش خوب می شه. چرا انقدر خودتو ناراحت می کنی؟ » سپهر گفت « امروز زنگ زد گفت داداش برام دعا کن بمیرم. خیلی خسته شدم » نفس عمیقی کشید « آه خدا » کمال بی قرار شد « چی شد خانوم دکتر؟ » زن بالش را از زیر سر سپهر کشید « بچه تو ایتطوری خودتو هلاک می کنی. » صبر کرد تا حال سپهر بهتر شد « می دونی انقدر فشارت پایین بود که اگه دیر ترمیاوردنت مغزت از کار میفتاد مرگ مغزی می شدی؟ » کمال لبش را به دندان گرفت به سپهر نگاه کرد. دکتر گفت « الان پدر و مادرت باید علاوه بر غم مریضی بچه شون داغ تو رو هم تحمل می کردن. » کمال گفت « کو گوش شنوا » دکتر گفت « آزمایش خون دادی؟ » کمال گفت « آره داده. جوابش پس فردا میاد. » زن گفت « نتیجه ش که اومد بیار ببینم ایشالا که هیچیت نیست. یه ساعت دیگه میام بهت سر می زنم خوب شده باشی مرخصت می کنم. » کمال گفت « بدنشم درد می کنه. » زن گفت « بخاطر فشار عصبیه. براش آرام بخش می نویسم حالش بهتر می شه. » سپهر تشکرکرد زن گفت « چند سالتونه؟ » کمال گفت « متولد شصت و پنجیم » زن سر تکان داد. « خوبه پسر کوچیک کنم هم سن شماس. نوزده سالشه. اونم دانشجوه. موفق باشین »   لبخند زد و رفت. امیر آمد دم در « بیام تو؟ » سپهر گفت « بفرما. ببخشید. » امیر جلو آمد « کی مرخصت می کنن؟ » کمال گفت « فعلا تا یک ساعت دیگه هست. » سپهر با شرمندگی گفت « بچه ها تروخدا ببخشید. سر ظهر شکم گرسنه، خسته، علافتونکردم وزحمتتون دادم. ترو خدا برین خوابگاه. من حالم خوب بشه خودم برمی گردم. » کمال اخم کرد. امیر گفت عزیزم تو فشارت پایینه. خون به مغزت نمی رسه نمی فهمی چی می گی. » سپهر گفت « مسخره می کنی؟ » امیر گفت « خب معلومه که مسخره ت می کنم. » کمال یکهو زد زیر خنده. زد به شانه امیر « خیلی باحالی. » وقتی مادرش را باچشم گریان و پدرش را مضطرب دم در اتاق دید خنده رو لبش خشکید. مادرش پرکشید طرفش. کمال با شادی مادرش را در آغوش گرفت. پدر کمال آمد تو اتاق با نگرانی گفت «چی بسرت اومده کمال؟ » مادر کمال هق هق کرد « چرا حالت بد شده؟ »سپهر و امیر سلام کردند. پدر کمال جواب سلامشان را داد به سپهر نگاه کرد « تو هم حالت بد شده؟ »  سپهر به سختی نشست با تعجب به امیر سر تکان داد. امیر شانه بالا انداخت. مادر کمال زار زد « چرا آوردنت بیمارستان؟ » کمال مادرش را بوسید و عقب کشید « منو؟ » مادرش گفت « خوبی؟ » کمال گفت « آره » - « اون پسره گفت که حالت بد شده آوردنت بیمارستان. » کمال اخم کرد، به امیر نگاه کرد «  ببین بچه ها چه مرضی دارن. بفهمم کی بوده گردنشو خورد می کنم. » مادر کمال به سپهر نگاه کرد « این کیه؟ » کمال به سپهر اشاره کرد « سپهر » و به امیر اشاره کرد « امیر » پدر و مادر کمال با شادی رفتند طرف سپهر. مادر کمال به سپهر گفت « سپهر تویی؟ خوبی پسرم؟ » سپهر گفت « ممنون » پدر کمال سپهر را درآغوش گرفت و بوسیدش « پسر خوب من چه ت شده؟ به ما گفتن  کمال مریضه آوردیش بیمارستان. خودت چرا رو تختی؟ » امیر به کمال نگاه کرد، لبخند زد « مامان بابات منو تحویل نگرفتن. » کمال گفت « آخه تو رو نمی شناسن ولی از سپهر زیاد براشون گفتم. » مادر کمال برگشت به کمال « تو خوبی کمال؟ » کمال گفت « کی بهتون گفته من مریضم؟ » مادرش گفت « نمی دونم، یه پسر هیکلی بود. تیشرت قرمز و شلوار خاکستری تنش بود. لهجه مشهدی هم داشت. » کمال گفت « می دونم چیکارش کنم » گوشی را از تو جیب شلوارش درآورد « الان می شورمش بفهمه نباید با پدر مادر آدم شوخی کنه. » سپهر گفت « کمال یه کم صبر کن » کمال گفت « واسه چی؟ » پدر کمال گفت « خودم می رم باهاش حرف می زنم. نمی خواد تو شر به پا کنی. » امیر گوشی اش را از جیبش در آورد « زنگ می زنم به کورش ببینم چرا این کارو کرده. » و شماره گرفت. سپهر گفت « باهاش آروم حرف بزن کورش اهل اذیت کردن نیست. » امیر از اتاق بیرون رفت. کمال به سپهر گفت « چرا نشستی؟ » سپهر لبخند زد. کمال به پدر و مادرش گفت « این حالش خیلی بده به خاطر شمانشسته. » پدر کمال به شانه های سپهر فشار آورد « دراز بکش » سپهر عذر خواهی کرد و دراز کشید. سپهر هر چه را که اتفاق افتاده بود شرح داد. بعد گفت « اینم فقط عمو کمال می دونه. دوست ندارم پخش بشه. » اشک تو چشم های مادر کمال حلقه زد « ایشالا خوب می شه. » سپهر آه کشید« ممنون. » امیر آمد تو اتاق « آقای رحمتی کورش می خواد با شما حرف بزنه. » و گوشی را داد به کمال. کمال گفت « بذار برگردم خوابگاه. » امیر گفت « بنده خدا فکر کرده پدر و مادر سپهرن. گفته بگم کمال مریضه که زیاد ناراحت نشن. » سپهر خندید. مادر کمال گفت « نصف عمر شدیم. » با مهربانی به سپهر گفت « حالت بهتر نشده؟ » پدر کمال خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد « تروخدا چقدر عذر خواهی کرد. »... سپهر از خواب که بیدار شد، هوا تاریک شده بود. از پنجره باد خنکی به داخل می وزید. غلت زد. کمال رو تختش نشسته بود و درس می خواند. گفت « سلام. نرفتی؟ » کمال نگاهش کرد « سلام. کجا برم؟ » سپهر گفت « مگه قرار نبود پدر مادرت امروز بیان و با هم برین شهر و جاهای دیدنی اینجا رو ببینین؟ » کمال گفت « قرار بود. حالا دیگه نیست. » - « همه ش تقصیر من شد. برگشتن؟ » کمال گفت « نه. از سرپرستی با هزار بدبختی اجازه مامانو گرفتم که شب اینجا بمونن. » سپهر نشست « پس کجان؟ » کمال لبخند زد « مامان تو آشپز خونه شام درست می کنه. بابا هم رفته کمکش. » خنده خنده گفت « بابا یه نیمرو هم به زور می پخت حالا رفته کمک مامان آشپزی کنه. » کتابش را بست « گمانم غیرتی شده که مامان بره تو پسرا آشپزی کنه. » سپهر گفت « حق داره. گرچه وظیفه ما بود ازشون پذیرایی کنیم. به نایلون های پر از میوه گوشه اتاق نگاه کرد « این همه میوه رو مامان بابات خریدن؟ » کمال کتابش را باز کرد « آره » - « خراب می شه که» - « با اجازه ت هیجده نفر مهمون داریم. مامان رفت کل بچه های سوئیتو برای شام دعوت کرد » چشمان سپهر گشاد شد « کل سوئیت؟ »- « آره. می گه گناه دارن بذار یه بارم که شده یه دل سیر غذای خوب بخورن. میوه بخورن. » سپهر گفت « چقدر مهربونن » برخاست « بریم کمکشون » کمال گفت « بگیر بشین بابا. مامان نمیذاره کسی موقع آشپزی کنارش باشه. الانم مطمئنا داره با بابا دعوا می کنه. » سپهر آستین ها را بالا زد « من برم وضو بگیرم. »... سپهر سلام نماز را داد. جر و بحث پدر و مادر کمال اتاق را برداشته بود « اون موقع که من خسته و کوفته بعد از سر و کله زدن با اون همه بچه از مدرسه بر می گردم چرا نمیای کمکم؟ حالا فقط اومدی برای من مزاحمت درست کنی؟ » - « بیا خوبی بکن. ببخشید که من دو ساعت دیر تر از جناب عالی از سر کار برمی گردم » - « آره فقط دو روز. » سپهر برگشت گفت « خسته نباشین. » مادر کمال گفت « ممنون. قبول باشه »سپهر گفت « قبول حق » پدر کمال نایلون ها را برداشت « کمال یه ظرف بده این میوه ها رو بشورم. » کمال گفت « ظرفم کجا بود بابا؟ بذار ببینم بچه ها ظرف بزرگ دارن؟ » از رو تخت پایین آمد و از اتاق بیرون رفت. پدر کمال هم دنبالش رفت. مادر کمال گفت « یه کم استراحت کن. » سپهر گفت « ممنون خیلی خوابیدم. » جانمازش را جمع کرد. مادر کمال گفت « می خواستم ببینم این پسری که بچه منو به راه راست آورده کیه.» سپهر گفت « کیه؟ » کمال آمد تو اتاق « خوب تو. » کمال به مادرش نگاه کرد. زن گفت « وقتی گفت یه شهر دیگه قبول شده از ناراحتی داشتم می مردم. » سپهر گفت « خب طبیعیه حاج خانوم. مامان منم خیلی ناراحت بود. » مادر کمال گفت « نه از اون لحاظ. من دوتا پسر دیگه م راه دورن. یه مدتی بود دوستای خیلی بدی داشت.اخلاقش ناجور شده بود.» کمال گفت « خلاصه کلام آدم بدی شده بودم. » مادر کمال گفت « آره خیلیم بد شده بودی. گفتم دانشگاه که بیای دیگه کارت تمومه. » به سپهر نگاه کرد « وقتی قبول شد گفت بلاخره آزاد شدم هر کاری بخوام می کنم. » کمال نشست رو تختش و با ناراحتی گفت « بله بابا نمی خواست بذاره من بیام دانشگاه. عمو یه هفته با بابا حرف زد تا راضی شد. » سپهر گفت « شما خیلی درمورد آقا کمال اشتباه می کنین. برای من مثل یه برادر بوده. انقدر خوبه انقدر خوبه که من همیشه بهش قبطه می خورم. » کمال دست به سینه گذاشت « چاکریم. بلاخره یکی پیدا شد از ما تعریف بکنه. » سپهر گفت « خواهش » مادر کمال گفت « آره خیلی عوض شده » کمال گفت « می بینی تروخدا؟ » پدر کمال ظرف میوه بدست آمد تو اتاق. زن گفت« خسته نباشی » مرد ظرف میوه را گذاشت رو میز « ممنون » مادر کمال گفت « یادت میاد اون یه هفته اول که اومده بودی؟ » کمال گفت « می خوای ازم اعتراف بگیری مامان؟ سپهر خودشم می دونه من چقدر ازش بدم میومد. » سپهر لبخند زد « فکر کنم دافعه من خیلی زیاد باشه. هرکی منو می بینه ازم بدش میاد. نمیدونم چرا. » به کمال نگاه کرد و چشمک زد « درباره من به مامان بابات چی می گفتی؟ » کمال با هیجان گفت « واااای. رفتم خونه هی داد زدم گفتم این بچه سوسول خشکه مذهب کیه؟ من نمی خوام با یه آدم دیوونه هم اتاق باشم. بیاین اتاق منو عوض کنین. این شب ساعت ده می خوابه پنج صبح بیداره. خوابگاهو با دهات اشتباه گرفته. آقا تا دلت بخواد گفتم دیگه. » سپهر گفت « مجبور بودی؟ خودت می رفتی اتاقتو عوض می کردی. نعره کشیدن نداره. » - « خیلی تلاش کردم. ولی هی گفتن برو ترم بعد حتما اتاقتو عوض می کنیم. خدا خواست که اتاقمو عوض نکردن. » - « پدر کمال گفت « با پسر من چه کردی که از زمین تا آسمون فرق کرده. » سپهر گفت « من؟ نمی دونم. تنها چیزی که می دونم عمو کمال عین یه برادر بزرگ پشتم بوده. » کمال گفت « بی خیال بابا حالا هی من بگم هی سپهر بگه. چرا بهم گیر سه پیچ دادین؟» پدر کمال خنده بر لب گفت « کمال گفته بود صدات کلفته ولی هیچ فکر نمی کردم تا این حد » کمال و مادرش به مرد چشم غره رفتند. سپهر خندید. مادر کمال آرام پچ پچ کرد « تو ادب نداری مرد؟ » پدر کمال آرام گفت « نتونستم جلوی خودمو بگیرم از ظهر تا حالا نوک زبونم گیر کرده بود. یه دفعه پرید بیرون. » زن آهسته گفت « بیخود. » کمال گفت « من می رم به بچه ها بگم ظرفاشونو همراه خودشون بیارن ». از طبقه بالا سر و صدا می آمد. و انگار چیز سنگینی را مدام زمین می انداختند و صدای داد بیدادشان از پنجره وارد اتاق می شد کمال آمد « بچه ها دارن تو نمازخونه سفره پهن می کنن. » به سپهر نگاه کرد« یه سفره چهل تیکه ای شده بیا و ببین. » پدر کمال گفت « بالا دارن دعوا می کنن؟ » کمال گفت « نه کشتی می گیرن. » - « شمام از این کارا بکنین. روحیه آدم شاد می شه. » کمال گفت « اختیار داری بابا ما همیشه پای ثابتشیم. سپهر همه رو زمین می زنه. حتی کوروشو. » پدر کال گفت « تو چی؟ » کمال گفت « من هیچ وقت زورم به کورش و سپهر نرسید. » سپهر تختش را مرتب کرد. از پنجره بوی سیگار آمد. کمال از پنجره سرکشید « پدر جان، برادر من زیر پنجره ما سیگار نکش. » پسر تو تاریکی به کمال نگاه کرد، سر تکان داد و رفت دور تر. کمال تشکر کرد. پسر دستش را به نشانه احترام بلند کرد. مادر کمال گفت « مگه تو خوابگاه سیگار کشیدن ممنوع نیست؟ » کمال زد زیر خنده. سپهر با تاسف گفت « نه متاسفانه بچه ها اکثرا قلیانم دارن. دو ماه پیش یکی از اتاقا تریاکم می کشیدن. خیلی اعتراض کردیم. از خوابگاه اخراجشون کردن. بعضیا الکل مصرف می کنن. » به کمال نگاه کرد « پری روز با یه پسره حرف می زدم نزدیک بود از بوی الکل دهنش بالا بیارم. » پدر کمال آه کشید « من نذاشتم کمال خونه بگیره که نکنه از راه بدر بشه. فکر نمی کردم تو خوابگاه اینجوری باشه. زمان ما که تو خوابگاه بچه ها فقط اجازه داشتن تو حیاط سیگار بکشن. این چیزایی که شما میگی.» سپهر گفت « هرکسی باید خودش مراقب خودش باشه آقای رحمتی. وقتی آدم عزت نفس داشته باشه قاطی این چیزا نمی شه. » - « سوئیت شما چی؟ » - « بچه های سوئیت ما خیلی خوبن. فقط یکی دوتا شون سیگارین. البته اونام پسرای خوبین. » به لبه تختش تکیه داد مادرکمال گفت« پاشین دیگه غذا آماده شده. »... شب سپهر و کمال رو زمین خوابیدند و مادر کمال رو تخت کمال و پدر کمال رو تخت سپهر. کمال با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد. به طرف دیگر اتاق نگاه کرد، سپهر پتوش را جمع کرده بود و تو اتاق نبود. کمال چراغ خواب را زد به پریز. رفت طرف پتوی سپهر. کاغذ سفیدی روش بود. برشداشت. نامه ای بود. نوشته بود « سلام عمو کمال من طاقت نیاوردم. رفتم که سری به خانه مان بزنم. از پدر و مادرت تشکر کن و خیلی عذر خواهی کن که خدا حافظی نکردم. قربانت سپهر، ساعت چهار صبح. » کمال آه کشید « با این حالت چطور رانندگی می کنی؟ »

***

خوابگاه شلوغ بود همه برای امتحانات از شهر هایشان برگشته بودند و سر و صدا تمام خوابگاه را برداشته بود. کمال رفت تو سوئیت « از در و دیوار آدم می باره. یه وجب خوابگاه پونصد نفر؟ » کلید انداخت و در اتاق را باز کرد و رفت تو و کفش هایش را برداشت و گذاشت تو جاکفشی اتاق و غر زد « این مستخدمای بیچاره روزی دوبار خوابگاهو تمیز می کنن. انگار نه انگار. از در و دیوار کثافت می باره. » لباسش را عوض کرد و لباس راحتی پوشید « انگار نه انگار دانشجو هستن. با گاو و گوسفند هیچ فرقی ندارن. اَه » به سپهر زنگ زد « اینم معلوم نیست کی می خواد بیاد » صدای سپهر آمد « الو سلام عمو کمال. » کمال گفت « سلام معلوم هست کجایی؟ اصلا حواست هست پس فردا امتحانامون شروع می شه؟ » سپهر گفت « آره فردا شب برمی گردم. مامان بابات هنوز اونجان؟ » - « نه دیروز رفتن. » - « به سلامتی. سفرشون بی خطر. » - « ممنون. امروز رفتم نتیجه آزمایشتو گرفتم. » - « چی شد؟ » - « هیچی سالمی رفتم به اون دکتر زنه که تو بیمارستان بود نشونش دادم. هم به دکتر خودت نشون دادم هم اون زنه. » - « مگه من دکتر دارم عمو کمال؟ » - « ای بترکی همون که برات آزمایش نوشت دیگه. گفتن هیچیت نیست باید برای خون دماغتم بری رگ دماغتو بسوزونی ولی زنه گفت بهت بگم خودشم جوون که بوده زیاد خون دماغ می شده باباش بهش گفته تو دماغشو چرب کنه. بعد دیگه خوب شده. » - « چه جالب. باشه ممنون عمو کمال زحمت افتادی، دیدی گفتم هیچیم نیست؟ » کمال نشست رو تخت و جوراب هایش را درآورد « خواهرت چطوره؟ » سپهر آه کشید « خوب نیست بعید می دونم یه ماه دیگه دوام بیاره. دیگه شیمی درمانی هم جواب نمی ده. » کمال گفت « ایشالا خوب می شه » - « دعا کن یا خوب بشه یا زود تر بره. خیلی زجر می کشه. » کمال یخ کرد ایشالا خوب می شه. » - « ممنون دستت درد نکنه زحمت افتادی » - « خواهش وظیفه بود. » خداحافظی کردند و کمال تماس را قطع کرد « ای خدا » گوشی را گذاشت رو قفسه کتاب هایش و دراز کشید « بیچاره » صدای در زدن آمد. کمال گفت « بیا تو » در باز شد و امیر سر کشید « سلام سپهر نیومده؟ » کمال غلت زد و نگاهش کرد « علیک سلام. نه فردا شب میاد. » - « چند تا اشکال دارم می تونی حلش کنی؟ » کمال نشست « بیا تو. اگه بتونم حتما » امیر آمد تو و در را بست. کنار کمال رو تخت نشست و جزوه اش را باز کرد « ازش خبر نداری؟ » کمال به جزوه امیر نگاه کرد« الان بهش زنگ زدم سرش شلوغه. » امیر گفت « ایشالا که خیره » کمال زهر خند زد« از کجا اشکال داری؟ »

***

کمال نشست لب پنجره. باد خنک سر شب به صورتش خورد. تک و توک ستاره ها تو آسمان می درخشیدند. رادیوی سپهر آهنگ پخش می کرد. صدای در اتاق آمد. کمال گفت « بیا تو » کورش آمد « اگر دیدی جوانی بر لب پنجره نشسته. بدان عاشق شده ست و گریه کرده. » کمال خندید « آره » کورش لب تخت سپهر نشست. کمال گفت « بیا رو تخت من بشین. سپهر به تختش خیلی حساسه. » کورش گفت « حالا که نیست » - « خودش نیست خداش که هست.» کورش پا شد « لا اله الا الله.» و رو لبه تخت کمال نشست « چند بار اومدم دم اتاق. نماز شب می خوندی نیم ساعت طول کشید؟ » کمال گفت « آره. سر شب نماز شب می خوندم. حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت جمعه می رفت. » کورش گفت « می دونم حسنی. منظورم اینه که چه خبر بود؟ » کمال گفت « ندیدی کسی برای بدبختیاش از خدا کمک بخواد؟ » - « بدبختیای خودش یا دوستش. » - « چه فرقی داره؟ » - سپهر برای امتحانا میاد؟ » - « آره چرا نیاد؟ » - « چه می دونم؟ بابت همون که حالش بد شد بردنش بیمارستان. » کمال یخ کرد « چرا حرف مفت می زنی؟ » از رو لبه پنجره پایین آمد « چایی می خوری؟ » کورش گفت « دستت درد نکنه. » کمال از زیر تخت دستگیره برداشت و از اتاق بیرون رفت. کورش رو زمین نشست. کمال کتری و قوری به دست برگشت « تازه دم و خوش عطر. هلم توش انداختم. چای لاهیجان» کورش گفت « چای ایرانی می خوری؟» - « آره. سپهر اصلا نمیذازه چای خارجی بیاد تو اتاق » - « سپهر خُله. » کمال گفت « راس می گه. اون یه وجب روغنی رو که روی چای جمع می شه رو دیدی؟ همه ش سَمیه که برای آفت چای می زنن. چای ایرانی آفت نداره. سمم نمی زنن. » نشست و کتری و قوری را گذاشت زمین و از زیر تختش، تو سبد لیوان در آورد « لیوانی می خوری؟ » - « آره ممنون » کمال لیوان را پر کرد و گذاشت مقابل کورش و قنددان را از زیر تخت در آورد « بفرما » کورش گفت « بیا تو اتاق ما بخواب. » - « ممنون اتاقتون ظرفیت تکمیله شلوغه نمی تونم. اینجا راحتم با تنهایی مشکلی ندارم. تازه من تو خواب حرف می زنم. بعضی وقتام راه میرم. نمی ترسی؟  » کورش ترسید « خدا به دور. راس میگی؟ » کمال گفت « آره سپهر میگه یه بار نصف شب چراغای اتاغو روشن کرده بودم دنبال مامانم می گشتم. » کورش گفت « گمنونم بیای تو اتاق ما همه فرار می کنیم سپهر نمی ترسه با تو تو یه اتاق می خوابه؟» کمال خنده اش گرفت« چرا اوایل خیلی می ترسید ولی دیگه عادت کرده. »- « اون سری که تون نبودی، نتونستم سپهرو تنها بذارم. احساس می کردم حالش خوب نیست » - « کار خوبی کردی. ولی من حالم خوبه. » - « رادیو سپهره؟ » کمال به نشانه تایید سر تکان داد و چای خورد. صدای قهقهه هم اتاقی های کورش از پنجرا آمد داخل. کمال گفت « جوک می گن؟ » کورش گفت « آره. » به چشم های کمال نگاه کرد « فردا قراره استاد محمودی برامون کلاس رفع اشکال بذاره. تو هم میای؟ » - « الان؟ امتحانا شروع شده همه کلاسا واسه امتحانا گیره. » - « تو هوای آزاد. تو حیاط دانشگاه میذاره. » - « آره میام. کاش همه استادا مثل استاد محمودی بودن. چقدر آدم خوبیه. بیچاره خودشو برای چیز فهموندن به ما هلاک کرد. ساعت چند هست؟ » کورش برخاست « ده صبح » کمال گفت « چرا پا شدی؟ » کورش گفت « ممنون اومدم بگم شب تنها نباش بیا پیش ما. بعدم یه خبر از سپهر بگیرم و ماجرای این کلاس فردا رو بهت بگم. » کمال گفت « دستت درد نکنه. زحمت افتادی. شب راحتم. الانم مسواک می زنم می خوابم. » کورش با کمال دست داد و خداحافظی کرد و رفت. کمال لیوان ها و قوری را گذاشت تو سینی « خدا شکرت » به تخت سپهر نگاه کرد وسینی را برداشت و برخاست و از اتاق بیرون رفت.

***

برادرم دوست من : بخش دو
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:37 شماره پست: 6
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپهر سلام نمازش را داد، نشست سر سجاده و موبایلش را برداشت و برنامه مفاتیحش را باز کرد و دعای صباح امام علی را آورد. تو تاریکی به امیر نگاه کرد که آرام و منظم نفس می کشید و غرق خواب بود. مشغول خواندن دعا شد. اشک از چشمانش سرازیر شد. هنوز دعایش تمام نشده بود که صدای باز شدن در را شنید. گوشی را زمین گذاشت و صورتش را پاک کرد و برخاست. در اتاق باز شد و کمال آمد تو. چمدان دستش بود. سپهر با شادی رفت طرفش و آرام سلام کرد « خوش اومدی » کمال گفت « سلام چرا یواش حرف می زنی؟ » سپهر دست گذاشت رو دهان کمال « آروم امیر اینجاس. خوابه. » کمال صدا را پایین آورد« پس بگو چرا تو تاریکی نسشستی. » سپهر چمدان کمال را برداشت و گذاشت کنار کمد « حسابی خسته شدی. خوش گذشت؟ » کمال لبخند زد «آره خیلی ولی خیلی زود گذشت. » در را بست. امیر بیدار شد. نشست، به کمال و سپهر نگاه کرد« چی شده؟ » سپهر رفت طرفش « هیچی عمو کمال برگشته » کمال سلام کرد « ببخشید، که بیدارت کردم. » امیر گفت « این چه حرفیه؟ خوش اومدی » کمال کلید لامپ را زد. اتاق روشن شد. نور چشمشان را زد. امیر صورتش را مالید. کمال گفت « پامو که تو ترمینال گذاشتم اذان می دادن. خیالم راحت شد برگردم سپهر بیداره. نفهمیدم تو تو اتاقی. ببخشید سر و صدا کردم. » امیر برخاست به جانماز سپهر نگاه کرد بعد به سپهر « نامرد منم بیدار می کردی.» سپهر گفت « به من نگفتی بودی » - « مگه حتما باید بگم؟» کمال گفت « آقا سپهر تا بهش نگی بیدارم کن بیدارت نمی کنه. می گه تا وقتی کسی سفارش نکنه بیدارش کنی گناه داره که بیدارش کنی. » جوراب هایش را در آورد« حالا چرا رو زمین خوابیدی؟ رو تخت من می خوابیدی. » سپهر گفت « خیلی بهش گفتم رو تخت من بخوابه » امیر گفت « ممنون نمی تونم تو رخت خواب کسی بخوابم. » - « همین امشبو اومدی پیشش؟ » امیر گفت « آره شبای قبل کورش پیشش بود » سپهر گفت « هردوشون تو زحمت افتادن » امیر به کمال نگاه کرد « دیوونه م کرد انقدر تشکر کرد » رفت به طرف در  « سفر خوبی بود؟ »کمال گفت « عالی بود. مامان اینا گفتن یه هفته ده روز دیگه خودشون میان سر می زنن. می خوان جاهای دیدنی اینجارو ببینن. » امیر در را باز کرد و دمپایی پوشید « خوش به حالت » در را بست. کمال گفت« تو که با تنهایی مشکلی نداشتی » سپهر گفت « هنوزم ندارم ولی بچه ها فکر می کنن تعارف می کنم. بنده خدا امیر و کورش مجبور می شدن به خاطر من ساعت ده شب بخوابن. » کمال گفت « روتو اون ور کن من لباسمو عوض کنم. » سپهر گفت « راستی اون ور اتاق یه پرده زدم. رفتم ملافه خریدم با هزار مکافات بالا شو دوختم. کوبوندمش اون گوشه دیگه لازم نیست موقع لباس عوض کردن اون یکی بره بیرون. » کمال گفت « ای ول دستت درد نکنه. خیلی عالیه » ورفت پشت پرده گوشه اتاق لباس عوض کرد و آمد بیرون « چند گرفتیش؟ » سپهر گفت « بیخیال بابا» کمال گفت «اِ» سپهر گفت « باشه بابا سر تا تهش شد چهار تومن » کمال گفت « پس دو تومن سهم من میفته » امیر آمد. سپهر گفت « امیر جان از جانماز و سجاده من استفاده کن. » امیر تشکر کرد. مشغول نماز که شد کمال آهسته گفت « از خواهرت چه خبر؟ حالش بهتر نشده؟ » سپهر آه کشید « نه » کمال آستین ها را بالا زد. سپهر گفت « میری وضو بگیری؟ » کمال گفت « آره » سپهر گفت « راستی تا آخر ماه قراره به هر اتاق یه یخچال بدن » کمال با خوشحالی گفت « راس می گی؟ چه خوب. چطور؟» سپهر گفت « نمازتو بخون برات تعریف می کنم. » به امیر نگاه کرد. بعد برگشت به کمال و آهسته گفت « طول می کشه امیر می خواد بخوابه گناه داره بیچاره خواب حروم می شه. » کمال گفت « می خوای ورزش کنی؟ » سپهر گفت « آره الان می رم تو حیاط » کمال گفت « یادم رفت. مامان یک عالم غذا واسه مون فریز کرده. تو چمدونه. دستت درد نکنه. درش بیار تا من برم نماز بخونم. » کلید برق را زد. اتاق خاموش شد « تروخدا قبل از اینکه بری ورزش چمدونو خالی کن.» سپهر گفت « باشه برو وضو بگیر الان درشون میارم » سپهر چراغ خواب کوچک را برداشت و زدش به پریز. نور کمش، حرکت را در اتاق آسان می کرد. صدای امیر تو اتاق می پیچید که زیبا نماز می خواند... کمال سلام نمازش را که داد صدای امیر را شنید « کمال ! سپهر چشه؟ » دل کمال ریخت « چطورمگه؟ » تو تاریکی به امیر نگاه کرد که تو رخت خوابش دراز کشیده بود و نگاهش می کرد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. سپهر تو اتاق نبود. امیر گفت « این چند روزه متوجه شدم سپهر هر وقت با گوشیش حرف می زنه چنان غصه دار می شه انگار خبر کسی رو بهش دادن. » کمال آه کشید امیر گفت « تو زندگیش مشکلی داره؟ » کمالگفت «کسی تو این دنیا پیدا می شه که تو زندگیش مشکلی نداشته باشه؟ » امیر گفت « خیلی دلم براش سوخت. ای کاش می گفت چشه شاید براش کاری می کردیم » کمال جانماز را جمع کرد « تو این هفته خون دماغ نشد؟ » امیر گفت « چرا دیشب بعد از اینکه با تلفن حرف زد بد جوری خون دماغ شد چقدر یخ رو پیشونین گذاشتم تا خوب شد. » کمال برخاست « ببخش که به حرف گرفتمت بخواب » از اتاق بیرون رفت. تو راه پله پله ها را دوتا یکی کرد. تو حیاط همه چیز خاکستری می زد. هوا گرگ و میش بود و بوی شکوفه های آلبالوی درخت های توحیاط همه جا را معطر کرده بود. کما رفت طرف سپهر. سپهر از نرمش دست کشید« چرا نخوابیدی؟ این همه تو راه بودی خسته نشدی؟ » کمال با تندی گفت « خدا لعنتت کنه » چشمان سپهر گشاد شد « چی؟ خداخودتو لعنت کنه. خب نخواب تا هفته دیگه م بیدار باش. » کمال با خشونت گفت « چرا دکتر نرفتی؟» سپهر خنده خنده گفت « مگه مریضم برم دکتر؟ » کمال گفت « لعنت به تو مگه وقتی می رفتم نگفتم برو دکتر تا برات آزمایش خون بنویسه؟ تا کی می خوای اهمیت ندی؟ خب برو ببین چته که هی خون دماغ می شی؟ » سپهر اخم کرد « مگه خودت تا حالا برات پیش نیومده؟ » صدای کمال بلند شد « وضعیت تو فرق می کنه » سپهر گفت « اولا آروم صحبت کن. دوما فوقش بگن منم مثل خواهرمم. سوما هیچم اینطور نیست خیلیم سالمم. » کمالگفت « حداقل منو از دلشوره درآر. امروز میری دکتر منم همراهت میام. » سپهر لبخند زد « امروز جمعه س » کمال گفت « درمانگاه شبانه روزی پژوهنده همیشه بازه. فردام میری آزمایش. به زور می برمت. » سپهر گفت « زورت به من نمی رسه عموکمال.» کمال گفت « چرا. با داد و بیداد می رسه. » سپهر گفت « خدابگم چکارت کنه عمو کمال. » کمال خندید« حالا هرچی » را افتاد به طرف ساختمان « ساعت ده و نیم میریم. من می رم یه چرت بزنم. آفتاب دراومد.» و رفت تو.

***

سپهر کاور نقشه را از رو دوشش برداشت. نفس عمیقی کشید« چه هوای خوبی » کمال گفت « گمان نکنم در دانشگاه رو به رومون باز کنن » سپهر گفت « مگه می تونن؟ پس کی بریم نقشه ها رو به دیوار بزنیم؟ وقتی همه جا پرشد؟ محمد حسین دیشب ساعت دوازده اومده نقشه شو زده. چطور اون می تونه ولی ما نتونیم؟ » از نرده ها سر کشیدو زنگ رو دیوار را فشار داد. نگهبان آمد کمال گفت« بیچاره از خواب بیدار شده.» سپهر گفت« سلام آقای یاوری درو باز می کنین؟ » نگهبان آمد پشت نرده ها « درو چرا باز کنم؟ ساعت هفت دانشگاه باز می شه. » به ساعتش نگاه کرد« الان شیش ربع کمه.» سپهر گفت« سپهر گفت تروخدا باز کنین جانمی مونه که نقشه ها مونو به دیوار بزنیم.» نگهبان گفت « کسی تو دانشگاه نیست که بخواد نقشه به دیوار بزنه براتون جانمونه.» سپهر گفت« تروخدا باز کنین الان بچه ها میان ما جا می مونیم نگهبان گفت « نمی شه » کمال گفت « آقای یاوری خدا می دونه دو سه تا از بچه ها پشت سر ما داشتن راه می افتادن بیان. » نگهبان گفت« لااله الا الله » کمال پشت سرش را نگاه کرد، دید دونفر از هم کلاسی هایشان کاور به دست سلانه سلانه خیابان دانشگاه را طی می کنند« بفرمایین اومدن. زیاد می شن نوبت به ما نمی رسه» نگهبان به دو دانشجوی دور تر نگاه کرد که حالا با دیدن سپهر و کمال سرعتشان را بیشتر کرده بودند. خنده اش گرفت« اومدین کله پاچه بخورین؟ » در را باز کرد. سپهر و کمال تشکر کردند. نگهبان یکهو زد زیر خنده « بدویین تا نرسیدن. » سپهر گفت « در دانشکده بازه؟ پشت در نمونیم.» نگهبان گفت « الآن میان باز می کنم.» و همراهشان راه افتاد.... کورش گفت « اصلا جا نیست که نقشه مو به دیوار بزنم. از ساعت نه اومدم یه جای خالی پیدا نکردم. شما کی اومدین که تونستین مقواتونو تو کارگاه بزنین؟ » سپهر خنده خنده گفت« ساعت پنج و نیم دم در دانشگاه بودیم.» کورش اخم کرد « مسخره. » سپهر گفت« به خدا راست می گم. دم دربه نگهبان التماس می کردیم، دیدیم کریمی اینام دارن میان نگهبانه دلش سوخت درو باز کرد. تا ساعت هفت و نیم کارگاه پر شد بچه ها مجبور شدن کاراشونو تو راهرو بزنن. خیلی به گوشیت زنگ زدم خودتو برسونی ولی برنداشتی. » کورش آه کشید« رو سایلنت گذاشته بودم. بیدارم نکنه. » رو صندلیکنار سپهر نشست. کلاس شلوغ بود« کمال کو؟ » سپهر گفت « رفته آب بخوره » کورش گفت « این استاد شریفیم عجب آدمیه. می ترکید بگه ترم بالا ایا یا ما یه روز دیگه تحویل پروژه داشته باشیم؟ همه رو زده امروز. معلوم نیست چند تا کلاس داره؟ اصلا یه سانتیمترم جا نیست. » کمال آمد« استاد شریفی داره میاد. » و ردیف جلو نشست. کورش بلند گفت « باز عینکت یادت رفت که جلو نشستی؟ » کمال گفت « نه قابش شکسته دادم درستش کنن. جا گیر آوردی؟» کورش ابرو ها را بالا داد« نه بابا جا کجا بود؟ » کمال گفت « تقصیر استاد شریفیه. همه تحویل پروژه ها رو انداخته امروز.» استاد شریفی که آمد، کلاس چند لحظه ساکت شد و بعد یکهو داد و بیداد اعتراض همه بلند شد. استاد شریفی رفت پشت تریبون نشست و هیچ نگفت تا دانشجویان خسته شدند و سر و صداشان خوابید. بعدگفت « من باید طبق شرایط خودم کار کنم یا نه؟ نمی تونم هر روز علاف پروژه های شما باشم.» یکهو داد و بیداد دانشجویان بلند شد. استاد شریفی خندید و باز منتظر ماند تا دانشجویان ساکت شدند. گفت« ماشالا. خانوما و آقایون انگار نه انگار اینجا دانشگاهه. با میدان تره بار اشتباه گرفتین نه؟ » همه زدند زیر خنده. استاد شریفی گفت « امروز پروژه کسایی رو که زدن به دیوار نگاه می کنم. پروژه ها تونو درمیارین تا اونایی که نرسیدن پروژه هاشونو به دیوار بزنن. » کورش گفت « خب استاد هر روز رو برای یک کلاستون مشخص می کردین که همه بتونن بزنن تو کارگاه. » استاد شریفی گفت « من فقط تا فردا ایران هستم. » کلاس در سکوتی سرشار از بهت فرو رفت. دختری گفت« استاد میرین خارج از کشور تدریس می کنین؟ » استاد گفت« نه این آخرین ترم تدریس من بود. » وباز همه همه شد. کسی داد زد « چرا استاد؟ » و باز کلاس ساکت شد. سپهر به کورش نگاه کرد آرام گفت « به نظرت چرا؟ » و به استاد شریفی نگاه کرد. استاد گفت « چقدر حرف بیخود می زنین؟ بس کنین. به درسمون برسیم» .... کورش گفت« خیلی دلم می خواد بدونم چرا دیگه درس نمیده. » صدای رعد و برق تو محوطه دانشگاه پیچید. سپهر نفس عمیقی کشید. چشم دوخت به فضای باز پشت دانشگاه« بریم رو نیمکتا بشینیم؟ » راهشان را کج کردند به طرف قسمت چمن کاری شده و رو نیمکتی نشستند. کورش گفت « الان بارون می باره.» سپهر گفت« چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت، چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید. » کورش گفت « چی رو؟ » سپهر گفت « دنیا رو » نفس عمیقی کشید« دلم می خواد بخوابم بیدار که شدم بگن بیا همه گناهات بخشیده شده برو بهشت.» کورش خندید« آره حتما.» کمال گفت« انقدر خسته م پیرم دراومد. دیشب اصلا یک لحظه م بابت پروژه نخوابیدیم. توی این سه روزم شاید سر جمع هشت ساعت.» کورش گفت « خوش به حالتون هشت ساعت خوابیدین. من توی این سه روز پلک رو هم نذاشتم. دیشب دیگه کارم داشت به جنون می کشید. ساعت چهار و نیم بود گوشیمو گذاشتم رو سایلنت و گفتم هرچه باداباد  دیگه نمی تونم. سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد. انقدر چسبید. ولی حیف خیلی کم بود. بعد از کلاس یکراست می رم تو رخت خوابم و می خوابم.» سپهر گفت «یه عکس از خودمون بگیرم. » کورش گفت« چطور؟ بده من بگیرم. » سپهر گفت « نه. » برخاست گوشی را گذاشت رو نیمکت روبرو و رو کمال وکورش تنظیمش کرد. تایمر گوشی را روشن کرد و دوید کنار کمال نشست. گوشی عکس را که گرفت سپهر برخاست ورفت گوشی را از رو نیمکت برداشت از عکس خنده اش گرفت « سه خوابالو. » کورش گفت « بفرستش ببینم » گوشی را از جیب شلوارش در آورد. کمال بلوتوث گوشی اش را روشن کرد. عکس را که گرفت و نگاه کرد زد زیر خنده. کورش خندید « منو نگاه کن چشام باز نمی شه» سپهر رو نیمکت نشست « می دم چاپش کنن واسه یادگاری چیز جالبیه.» نم نم باران شروع به باریدن کرد.

***

برادرم دوست من : بخش یک

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:28 شماره پست: 5

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپهر ساکش را باز کرد، لباس هایش را درآورد. کمال آمد تو اتاق « تعریف کن. چه خبر؟ خوش گذشت؟ » سپهر لبخند زد« ممنون جای شما خالی. ایشالا به همین زودی بری. » کمال رو تخت نشست « امام رضا که به ما کاری نداره. عوضش تو رو هر دو ماه یه بار می طلبه. حالا منم هر پنج شیش سال یه بار بطلبه راضی هستم کلاهمم می ندازم هوا. » سپهر آه کشید« توجه از این بیشتر؟ خدا رو شکر نمی کنی هیچ غمی تو دلت نیست؟ » بسته مداد و خودکاری هایی را که به ضریح امام رضا متبرک کرده بود گذاشت رو تخت کمال « بیا اینم سفارشت » کمال بسته را برداشت گفت « ممنون خیلی زحمت افتادی » به سپهر نگاه کرد « چرا انقد خودتو عذاب می دی؟ زور که نیست. هرچی مقدره پیش میاد» سپهر نشست رو تختش « پس جای دعا این وسط کجاس؟ چرا خدا گفته دعا کنین اجابت می کنم؟ » کمال گفت « گفته دعا کنین نه اینکه خودتونو از غصه هلاک کنین. » سپهر ساکش را فرستاد زیر تخت و لباس هاش را برداشت و برخاست « دلم می خواست هیچ وقت از مشهد برنمی گشتم، خادم امام رضا می شدم. اونجا قلبم آرومه » کمال گفت « اگه الان پیش خانواده ت بودی روحیه ت بهتر بود. تو این شهر غریب، این دانشگاه کوفتی » سپهر لباس هایش را گذاشت تو کمد دیواری و برگشت و روتخت دراز کشید. کمال گفت « توی روستا های اطراف یه امام زاده هست بیا فردا بریم منم خیلی دلم زیارت می خواد. یه گردشم می کنیم. » بسته مداد و خودکار را گذاشت تو قفسه کتاب های کتاب هایش و دراز کشید خفه شدم انقدر از صبح تا شب درس خوندم » بعد پشیمان شد « نه تو نیا خسته ای خودم میرم. اگه خواستی از روستا شون برات دوغ و کره هم میگیرم میارم. » سپهر گفت « نه منم دوست دارم بیام » کمال غلت زد رو به سپهر « نمی خوای درس بخونی؟ تو نبودی استادا کلی درس دادن» سپهر گفت « دلم می خواست بخوابم ده سال دیگه بیدار شم. اصلا بیدار نشم » کمال نشست « چه دعا های مزخرفی می کنی. بلد نیستی دعا کنی اون وقت از امام رضا می خوای مستجابش کنه؟ امام رضا دعا هاتو مستجاب کنه که بدبخت میشی بیچاره.» سپهر به سقف خیره شد آه کشید « از این بدبخت تر؟ » کمال گفت «ایمان رمضانی رو مشناسی؟ دانشجو عمرانه بَمیه؟  اگه سه سال پیش مثل ایمان رمضانی تو زلزله بم تمام خانواده تو جز یه خواهر زاده شیش ماهه از دست می دادی و مجبور می شدی تک و تنها، بی خونه و زندگی بی پول، بی هیچی پدر و مادر خواهر زاده ت بشی چیکار می کردی؟ بیچاره می گفت سرکلاس براش خبر آوردن بم زیر و روز شده تمام خانواده و فامیلاو دوستات رفتن زیر خاک » سپهر غلت زد بالش را گذاشت رو سرش« خدایا غلط کردم ناشکری کردم، ببخش »

 * * *

 سپهر از امام زاده بیرون آمد. کمال زود تر بیرون آمده بود و زیر سایه درخت کنار جویبار منتظرش بود. باد خنک اردیبهشت صورتشان را نوازش کرد. سپهر نشست پای جویبار و به صورتش آب زد. باد آمد و بوی گوسفند ها را با خود آورد. سپهر برخاست دنبال گوسفند ها گشت. گله ای گوسفند دورتر پشت امام زاده تو علف های تپه می چریدند« گوسفندا رو» باز آب به صورتش زد، به کمال نگاه کرد «گفتی دوغ و کره دارن؟» کمال گفت « آره » به گوسفند ها نگاه کرد « ببین تو علفا چه عشقی می کنن. » سپهر برخاست « به نظرت بهمون می فروشن؟ » کمال گفت « اون سری که من با امیر اومده بودم یک کیلو ازشون خریدم»

-         چرا به من نگفتی؟

-         ببخشید اون موقع جناب عالی مشهد تشریف داشتی مام که دستمون به این آسونیا به امام رضا نمی رسه گفتیم بیایم اینجا زیارت »

خنده خنده گفت « چقدر گیجی » سپهر آه کشید « با این وضعیت می خوای حواسم سرجاش باشه؟ » راه افتادند به طرف روستا کمال گفت « حتما یکی از این خونه ها بهمون می فروشه. من دو سه کیلو می خرم می برم خونه » وارد روستا شدند. کمال با چانه به مردی اشاره کرد « بریم از اون بپرسیم. » رفتند طرف مرد سلام کردند. مرد روستایی جواب سلامشان را داد. سپهر گفت « ببخشید شما دوغ و کره می فروشین؟ » مرد گفت « آره بفرمایین » کمال گفت « کره گوسفندی هم دارین؟ » مرد گفت « کره گوسفندی گرونه » سپهر گفت « هرچی بشه مهم نیست» مرد گفت « صاحب اون دویست شیش نارنجیه شمایین؟ » سپهر بهت زده آرام به کمال گفت « از کجا فهمید؟ » کمال گفت « از اونجایی که گفتی قیمتش مهم نیست » مرد گفت « بدجایی پارک کردی دنبالت می گشتیم بزنیش کنار »... خانه روستایی حیاط بزرگی داشت و و خانه شان پنج  اتاق کنار هم بود با ایوانی که همه را به هم متصل می کرد.. تو حیاط یک دختر بچه چهار پنج ساله با یک پسر شش هفت ساله بازی می کردند و حالا چشم دوخته بودند به سپهر و کمال. مرد رفت تو یکی از اتاق ها. کمال رفت پیش بچه ها سلامشان کرد « چیکار می کنین؟ » پسر گفت « خاک بازی » کمال رو پنجه نشست «خوش به حالتون منم بازی می دین؟ » بچه ها هیچ نگفتند. سپهر پارچه سبزی را که به حرم امام رضا متبرک کرده بود از دور مچش باز کرد با دندان از از وسط جویدش و نصفش کرد « بیا اینو ببند به دستشون » کمال پارچه ها را گرفت به دخترک گفت « دستتو بده » دخترک وحشت زده گفت « چرا » کمال گفت « می خوام این پارچه رو به دستت ببندم تا امام رضا همیشه مواظبت باشه » دخترک گفت « امام رضا کیه؟ » کمال گفت « نمی دونی؟ » دخترک گفت « نه » پارچه را دور مچ دختر بچه بست « امام رضا یه آدم خیلی خوبه اینو باز نکنی ها » دختر به پارچه نگاه کرد. پسرک گفت « برای منم می بندی؟ » کمال گفت « دستتو بیار ببینم » پسرک دستش را جلو آورد کمال پارچه را دور دست پسر بچه بست و هردو شان را بوسید. مرد همراه همسرش از یکی از اتاق ها درآمد. کمال برخاست همراه سپهر سلامشان کرد. زن گفت «خوش اومدین » مرد گفت « بفرمایین داخل» سپهر گفت « ممنون زحمت نمیدیم » مرد نایلون پر از کره را داد سپهر. سپهر پول را داد به مرد. مرد گفت « قابل نداره » سپهر و کمال تشکر کردند. زن گفت « این سبزا » سپهر گفت « سبز حرمه به ضریح امام رضا متبرکش کردم. » زن آه کشید « دست شما درد نکنه. خیلی دوست داشتم یه بارم که شده برم زیارت امام رضا » کمال با تعجب گفت « مگه تا حالا نرفتین؟ » مرد گفت « تو روستای ما تا حالا کسی نرفته. از عهده مخارجش برنمیایم» آه کشید « قربون امام رضا برم اونم فقط پولدارا رو می طلبه » سپهر گفت « این حرفو نزنید آقا. اصل اینه که آدم دلش با امام رضا باشه » کمال گفت « دوغم دارین؟ »

 * * *

 سپهر رو تختش دارز کشید « خدایا تو خواهرمو خوب کن قول میدم تا سه سال پامو تو مشهد نذارم » صدای کمال را شنید « زده به سرت؟ این چه نذریه؟ » سپهر تو تاریکی به کمال نگاه کرد که رو تختش نیم خیز شده بود « مگه خواب نبودی؟ » کمال گفت « نه » - « بیخود گوش وایسادی. » - « برو ببینم خودت گوش وایسادی می خواستی تو دلت نذر کنی. » سپهر غلتید و پشت کرد « تو به نذر من چیکار داری؟ بگیر بخواب شب بخیر »

 * * *

استاد گفت « شما نباید دو کلام مطلب بلد باشین؟ من نمی خوام چهار تا مهندس بی سواد تحویل جامعه بدم » یکی از دانشجویان گفت « آخه استاد ما واسه امتحان چطور این همه رو بخونیم؟ میمیریم ها » استاد خندید سر تکان داد « کسی که با خوندن چهار خط درس بمیره، همون بهتر که بمیره بنویسین ببینم» یکی دیگر از دانشجویان گفت « آقا ترو خدا...  الان سلفو می بندن نهار گیرمون نمیاد ماشالا شما از صبح داری درس میدی » سپهر گفت « راست میگه استاد. این یکی مهندس بردار نیست. خدا شاهده نهار نمی مونه. » دانشجویان پراکنده گفتند « استاد خسته نباشید » استاد سر تکان داد « ممنون. به درس گوش بدین؟ » ناله همه بلند شد « استاد تروخدا... استاد داریم می میریم... استاد الان تلف می شیم » استاد شروع کرد به درس دادن. سپهر خودکارش را برداشت صورت کمال را دید که از پشت پنجره کوچک تعبیه شده روی در تو کلاس را نگاه می کرد. آه کشید دلش ضعف رفت. شروع کرد به نوشتن...

کمال گفت « سه ساعته وایسادم دم در، چرا کلاسو تعطیل نمی کنین؟ » سهر گفت « استاد عباسی رو نمی شناسی؟ از صبح یکریز درس میده. تازه بعد از مام یکسری دیگه از بچه باهاش کلاس داشتن. یک قطره آبم رو زبونش نرفته. نمی دونم چطور زنده می مونه؟ کاش منم مثل شما با استاد نجفی کلاس می گرفتم » رفتند تو سلف سرویس « سر کلاسش هلاک می شیم » کمال با شیطنت خندید. بوی غذا حالش را بهم زد « نمی دونم چه کوفتی میریزن توش انقدر بد بو میشه » غذا گرفتند و میز خالی پیدا کردند. سپهر گفت « همینم خیلیا آرزو دارن بخورن » کمال گفت « آره جون خودت بجز دانشجوی بدبخت کی می تونه این زهر مارو بخوره؟ » سپهر موبایلش را از تو جیبش درآورد. کمال موبایل را از دستش قاپید « نهارتو بخور بعد زنگ بزن خونه » سپهر خواست گوشی اش را بگیرد کمال دستش را پس کشید « اول غذا بعد غم و غصه » سپهر اعتراض کرد « چکار داری؟ گوشیمو بده. اس ام اس داشتم » کمال گوشی را گذاشت تو جیب شلوارش « نه... اول غذا » و به غذا نگاه کرد « خدایا من اینو چطور بخورم؟ » سپهر گفت « خب برو یه ماستی، دوغی، سالادی بخر باهاش بخور. » کمال گفت « راس میگی » برخاست « تو هم می خوای؟ » سپهر گفت « یه دوغم واسه من بگیر دستت درد نکنه » صدای قهقهه چند دانشجو که سر میزی نشسته بودند تو سلف سرویس پیچید کمال راه افتاد به طرف بوفه، دم یخچال شلوغ بود، تو صف ایستاد. کسی دشت گذاشت رو شانه اش « به کمال خان پارسال دوست امسال آشنا » کمال برگشت « سلام نادر. چطور شده اومدی سلف از مصیبتای اینجا بخوری؟ تو که خونه ت همینجاس، مامانت برات غذا های خوشمزه می پزه. » نادر خندید « لازمه آدم گاهی مصیبت بخوره » کمال گفت « دیوونه ای دیگه » نادر گفت « استادمون فوق العاده گذاشته فرصت نمی شه برم خونه » سنگینی را انداخت رو پای چپ « با دوستت اومدی؟ » کمال به نشانه تایید سر تکان داد. نادر گفت « شب نمی ترسی با این توی یه اتاق می خوابی؟ » چشمان کمال گرد شد « چرا بترسم؟ » نادر خندید « صداش عین درا کولا کلفته. من شب یه همچین صدایی رو توی اتاقم بشنوم سکته می کنم. » کمال اخم کرد « چه حرف بیخودی » نادر به سپهر نگاه کرد « موجود مزخرف ضد حال. چقدرم ریا کاره » کمال عصبانی شد « مثل اینکه سر خودت نیستی. انسان ترین آدمی که تا حالا دور و برم دیدم همین سپهره. همینکه دنبال خطا خلاف نیست درست رفتار می کنه شد مزخرف » سپهر آمد به نادر سلام کرد. نادر جوابش را داد. به کمال گفت « مهدی گفت تو دانشگاه کلاس فوتبال گذاشتن میای بریم؟ » کمال گفت « آره مهدی کو؟ » سپهر گفت« رفت » کمال چشمها را مالید« اه. چشمام می سوزه.» نادر ماست خرید و رفت. سپهر گفت« بریم فوتبال؟ » کمال گفت « باشه » ماست و دوغ خرید و برگشتند سر میز.

***

سپهر در اتاق را باز کرد. دلش ضعف می رفت، کیف دستی اش را انداخت رو تخت و نشست پای تخت. خم شد و زیر تخت را نگاه کرد« خوش به حالت عمو کمال. پیش مامان بابا حال می کنی» قابلمه را از زیر تخت بیرون کشید. از اتاق بیرون رفت. دید امیر تو سوئیت پای یخچال ایستاده و داخلش را می گردد. سپهر جلو رفت« سلام » امیر گفت « سلام. کالباسمو بردن » سپهر گفت«راستی؟» و داخل یخچال را نگاه کرد غذای خودش هم نبود. وارفت « غذام کو؟» امیر عصبانی شد« ای لعنت تخم مرغامم نیست» سپهر برآشفت « تخم مرغای منم بردن » کورش از اتاقش درآمد« بچه ها یکی یخچالو خالی کرده » سپهر گفت « ظهر نرسیدم نهار بخورم » کورش گفت « سه بسته از غذا هایی رو هم که فریز کرده بودم بردن. نصف جا یخی خالی شده » جلو آمد « در جایخی را باز کرد « نیگا کن. لعنت بر پدر و مادرش بی شرف شبیخون زده» در جایخی را محکم بست. سپهر آه کشید« من بیچاره فقط صبح یک لقمه نون پنیر خوردم، تا غروب یکسر کلاس داشتم، نرسیدم نهار بخورم. حالا شامم ندارم. » معده اش سوخت، ناراحتی سوزش معدهاش را بیشتر کرده بود. کورش از سوئیت بیرون رفت.امیر گفت « مرتیکه اصلا فکر نکرده که این بدبختا چی باید کوفت کنن.» در یخچال را بست« اگه واسه هر اتاق یه یخچال بذارن این بدبختیام پیش نمیاد. » سپهر گفت« لابد باید بریم اعتصاب و اعتراض تا گوش بدن. » تو سطل آشغال را نگاه کرد، قوطی مچاله شده ویسکی را دید، جا خورد، به امیر نگاه کرد« بچه های سوئیت مشروب می خورن؟ » امیر تو سطل آشغال را نگاه کرد با تعجب گفت « نه بچه های سوئیت همه نماز می خونن. » سپهر گفت « چه ربطی داره؟ » امیر گفت « ببخشید کسی که مشروب می خوره نماز نمی خونه که » خنیدید و زد به بازوی سپهر« یارو مست کرده یخچال مارو با فروشگاه صلواتی اشتباه گرفته» سپهر سر تکان داد « بعید نیست» در اتاق دویست و سی و سه باز شد، صدای شایان تو سالن پیچید« کورش کجاس؟ » امیر گفت « نمی دونم » سپهر دست گذاشت رو شکمش. کورش همراه آقای حمیدی آمد، تقریبا داد می زد« این چه وضعیه که برای ما درست کردین؟ هر روز یه الم شنگه. یه بار دستشویی یه بار آشپز خونه. ماشالام که همیشه یخچالا رو خالی می کنن. پولَمو که از تو جوب برنداشتم که هر بار بیام غذا درست کنم بیام ببینم غیب شده» آقای حمیدی آمد تو سوئیت. سپهر و امیر سلام کردند. آقای حمیدی گفت « سلام. غذای شماروهم بردن؟ » امیر گفت « آره. نامرد همه چی روبرده. » شایان آمد تو سوئیت « نمیای شام بخوریم؟ » به آقای حمیدی سلام کرد. کورش گفت« بفرمایید جناب حمیدی. امشب مجبور شدم مهمون هم اتاقیام بشم.» نگاهش به سطل آشغال افتاد« اِه» آقای حمیدی گفت « باید دزد پیدا بشه » سپهر گفت « مالتو سفت بگیر سگ همسایه رم دزد نکن. به هر اتاق یه یخچال بدین این مشکلاتم پیش نمیاد. » حمیدی گفت « به آقای رضوی می گم ولی فکر نمی کنم یخچال بدن.» سپهر گفت« پس چاره ای جز تحصن برامون نمی مونه.» آقای حمیدی لبخند زد« مثل اینکه از تحصن اون سری خوشتون اومده؟ » امیر گفت« وقتی به نیازای ما ترتیب اثر داده نمی شه کار به این چیزام می کشه. » کورش گفت « به آقای رضوی بگین اگه تا آخر هفته بهمون یخچال دادن که هیچ وگرنه جلو در اتاق رییس دانشگاه بست می شینیم » آقای حمیدی گفت « چشم اینم بهشون می گم. ولی باید دزدم پیدا بشه. » شایان گفت « آره ولی چطوری؟ » سپهر گفت « ببخشید » و راه باز کرد و نان و پنیرش را از داخل یخچال برداشت. شایان گفت « سپهر سبزی تازه م گرفتم بیارم برات؟ » سپهر گفت « دستت درد نکنه. راضی به زحمتت نیستم. » شایان گفت « خواهش می کنم واسه خودمون زیاده برات میارم. » رفت تو اتاق. سپهر به امیر گفت « بیا با هم نون پنیر بخوریم » آقای حمیدی رفت. امیر گفت « ممنون بچه ها بندگان خدا هرکی یه خورده از غذاشو بهم داده. » با مهربانی گفت « بیا توی اتاق ما تنها نباش » سپهر گفت « راحتم » کورش گفت « اتاق دو نفره همینش بده دیگه. یکی نباشه اونیکی باید دق کنه » سپهر گفت « به شلوغی عادت ندارم. تو اتاق چهار و شیش نفره نمی تونم دوام بیارم. » امیر گفت « به هر حال امشب باید بیای تو اتاق ما » سپهر تشکر کرد. شایان بشقاب سبزی به دست آمد « شرمنده برگ سبزی ست تحفه درویش » سپهر گفت « لطف داری شایان جان. زحمت افتادی » امیر گفت « قابلمه تو بذار تو اتاق در اتاقتو قفل کن  بیا بریم اتاق ما بچه ها خوشحال می شن. »

***

داستان ها
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:23 شماره پست: 4
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
مادر بزرگ

 برادرم دوست من

بخش یک بخش دو بخش سه بخش چهار بخش پنج بخش شش بخش هفت بخش هشت بخش نه بخش ده بخش یازده بخش دوازده بخش سیزده بخش چهارده بخش پانزده

سارا

بیست سال

دست های مهربان تو

بخش یک بخش دو بخش سه بخش چهار بخش پنج

مادر بزرگ

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:18 شماره پست: 3

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

فردوس سرش را از رو تخت برداشت . مینو گفت « برو من اینجا پیش خاله می مونم مراقبشم . خیلی خسته شدی برو یه کم بخواب. »

* * * *

فردوس از میله میله های سرای سالمندان داخل محوطه را نگاه کرد . چند پیر مرد ، پیرزن نشسته بودند روی نیمکت های حیاط . آه کشید « خدایا چی می شد یکی شون مادر من بود ؟ » از فکرش بدش آمد « نمی ذاشتم مادرم اینجا بیاد . » راه افتاد به طرف خانه ، پشیمان شد . رفت تو میوه فروشی و دوکیلو پرتقال خرید . برگشت بطرف سرای سالمندان . رفت تو حیاط . پیرمرد پیر زن ها نگاهش می کردند . لبخند زد . از کنار هرکدامشان که رد می شد سلامش می کرد و پرتقالی دستش می داد . رفت تو ساختمان . بغض گلویش را گرفته بود . رفت تو اتاقی . پیرزنی با تعجب نگاهش کرد . فردوس سلام کرد . پیر زن گفت « علیک سلام دنبال کی هستی ؟ »فردوس ماند که چه بگوید . پیرزن گفت « مادرت اینجاس یا پدرت ؟ » فردوس گفت « هیچ کدوم . » جلو رفت « حالتون خوبه ؟ » پیرزن گفت « ممنون . » فردوس رفت کنار تخت پیرزن و پرتقالی داد دستش « بفرمایین . » زن تشکر کرد « چطور شد اومدی اینجا ؟ » فردوس آه کشید « دنبال یه مادر می گردم . » پیرزن با تعجب پرسید « مگه نگفتی مادرت اینجا نیست ؟ » فردوس گفت « چرا ، دنبال یه مادر می گردم . می خوام یه مامان واسه خودم پیدا کنم . » پیرزن خندید . دندان های مصنوعیش تمیز و براق بود « من هشتا بچه دارم هیچ کدومشون مامان نمی خوان اون وقت تو دوتا دوتا مامان می خوای ؟ » فردوس هیچ نگفت . پیرزن به پرتقال نگاه کرد « مادرت فوت شده ؟ » فردوس گفت « نمی دونم . »زن کنجکاوانه به فردوس چشم دوخت . فردوس کلافه شد نایلون پرتقال ها را دست به دست کرد « من نه پدر دارم نه مادر . تو پرورشگاه بزرگ شدم . » پیرزن با دلسوزی گفت « بمیرم . بیا بشین رو اون صندلی . صندلی رو بیار بشین . حیف از این پسر . » فردوس ننشست .  پیرزن جابجا شد تا از رو تخت پایین بیاید . فردوس گفت « اگه کاری دارین به من بگین . » پیرزن با مهربانی گفت « می خوام اون صندلی رو برات بیارم . » فردوس گفت « نه ، نه ، الان خودم میارم . » صندلی را از کنار دیوار برداشت و گذاشت کنار تخت پیرزن و نشست . پیرزن گفت « حالا چی شده که تازه یادت افتاده مامان می خوای ؟ »فردوس جلوی پایش را نگاه کرد « هیچی . » حس کنجکاوی پیرزن تحریک شد « یعنی چی هیچی ؟ » فردوس باز بغض کرد . زن گفت « حرف بزن دیگه . » اشک تو چشم های فردوس حلقه زد « من دانشجوی پزشکی ام . » آه کشید « امروز بردنمون بخش زایمان . » به گریه افتاد . پیرزن اخم کرد « بی حیا . حالا اومدی اینجا که چی ؟ » فردوس به پیرزن نگاه کرد « زنه خیلی زجر کشید . بچه ها همه رفتن برای مادراشون کادو گرفتن یه عالمه از مادراشون تشکر کردن . یکی از بچه ها می گفت دست و پای مامانمو ماچ کردم . » و باز به زمین چشم دوخت « من هیچ کی رو ندارم . »پیرزن خندید « ای خدای من چه پسر خوبی . حالا چرا گریه می کنی ؟ من دوازده بار بچه آوردم . انقدرام گریه نداره . » فردوس به پیرزن نگاه کرد « وا ا ی ، دوازده تا ؟ » پیرزن گفت« چهار تاش مرد . گرچه این هشتا چه گلی به سرم زدن که اون چهارتا می خواست بزنن. » فردوس اشک هایش را پاک کرد « چطور دلشون اومد بیارنتون اینجا ؟ » پیرزن آه کشید «من خودم اومدم. یکی از بچه هام رفت کانادا . چند سال بعد برگشت بقیه رم گول زد برد . منم تنها موندم اومدم اینجا الان چهار ساله من اینجام هیچ کدومشونیه زنگ نمی زنن حالی ازم بپرسن فقط ماه به ماه برام یک عالمه پول می فرستن . پولشون بخوره تو سرشون . اتقدر غصه الکی خوردم قلبم داغون شد دکترم می گه شاید دو سال دیگه برام کار کنه . شب و روز کارم شده که روزا رو بشمرم ببینم کی دو سال باقی مونده عمرم تموم می شه . کاش زود تر بمیرم راحت شم . پسر خوبم دل مادر رو به بچه س دل بچه  رو به سنگه .  » فردوس گفت « پس چرا مادرم منو رها کرد ؟ یا چه می دونم پدرم ؟ » و باز به گریه افتاد « خیلی دلم گرفته . » پیرزن باز آه کشید « چند سالته ؟ » فردوساشک هایش را پاک کرد « بیست سال » پیرزن پرتقال را پوست کند و گذاشت تو بشقاب رومیز « کاش بچه های منم یه ذره معرفت تو رو داشتن . » بشقاب را گرفت جلوی فردوس « بیا پرتقال بخور . »

* * * *

  پرستار گفت « ایست قلبی کرده . » فردوس رو صندلی نشست ، سرش را میان دست هایش گرفت .

* * * *

  فردوس جانماز را باز کرد « خوشت میاد خاله طلا ؟ » پیرزن با شادی گفت « دستت درد نکنه . چرا نگفتی می ری زیارت ؟ » تسبیح را برداشت « اون هفته خیلی منتظرت بودم گفتم خدای نکرده اتفاقی برات افتاده . » چادر نماز را از تو جانماز برداشت ، بوییدش « خدا خیرت بده ایشالا . » فردوس جانماز را جمع کرد « خاله طلا فردا هوا خوبه . اجازه تو گرفتم با هم بریم کوه . چشم های پیرزن گشاد شد « کوه ؟» فردوس خندید « نگفتم کوهنوردی . کمی پیاده روی می کنیم و برای سلامتیت خوبه . »- « اگه افتادم رو دستت چی ؟ » - « اون دفعه هم که می خواستیم بریم پارک همینو می گفتی . » پیرزن گفت « من نمی تونم سر بالایی برم . قلبم خرابه . » فردوس خنده خنده گفت « سخره نوردی که نمی ریم . » پیرزن درمانده گفت « باشه فوقش مجبور می شی کولم کنی . »

* * * *

  پیرزن بی تکان رو تخت خوابیده بود . موهای سفیدش دور صورتش پخش شده بود . فردوس اشک ریخت « فدای روی ماهت »

* * * *

  پیرزن آرام آرام قدم برداشت . فردوس نگاهش کرد « خسته شدی خاله طلا . » زن گفت « نه دارم حمام آفتاب می گیرم . » فردوس دوباره مشغول درس خواندن شد . پیرزن رفت داخل ساختمان ، رفت تو اتاقش و از داخل کشو میز کنار تختش بشقاب پسته و گردو را برداشت و برگشت تو حیاط . کنار فردوس رو چمن ها نشست « بیا فدات شم . یه کم گردو بخور مغزت واشه »فردوس سر برداشت به بشقاب دست طلا نگاه کرد ، با قدردانی گفت « دستت درد نکنه خاله جون . فدات شم . راضی به زحمتت نبودم . » و یکدانه گردو برداشت « ممنون . خاله چربی خونت بالا نره . گردو عیبی نداره ولی پسته اونم شورش برای فشار خون ضرر داره . » پیرزن لبخند زد « می دونم فدات شم واسه تو خریدم . گفتم وقتی میای اینجا درس می خونی انرژی بگیری . شکم خالی که آدم درس حالیش نمی شه . » فردوس گفت « عادت دارم خاله . از وقتی پرورشگاه تموم شد و اومدم دانشگاه چون اجاره خونه م سنگینه اصلا از این تنقلات نمی خرم . دوست داشتم زود تر فارغ التحصیل می شدم ، اون وقت خیلی خوب می شد . »طلا با دلسوزی گفت « هنوز تو پمپ بنزین کار می کنی ؟ » فردوس سر تکان داد . طلا گفت « خب بهش می گفتی روز کارت کنه . شبا سخته . » فردوس پسته برداشت « روزا کارگر داره .شبم برای من بهتره هم خلوت تره می تونم درس بخونم هم روزا کلاسامو می رم . » پیرزن آه کشید « خب شبا باید بخوای . دوساعت خواب غروب کافی نیست . » فردوس گفت « عیبی نداره خاله . آدم تا جوونه باید زحمت بکشه . » پیرزن گفت « منم خیلی شبا بالای سر بچه هام بیدار می موندم ولی چه فایده ، اینم مزد زحمتام . همه شون رفتن خارج پشت سرشونم نگاه نکردن . فراموشم کردن . » اشک تو چشم هایش حلقه زد . فردوس گفت « عوضش من دو روز یه بار بهت سر می زنم . » پیرزن با مهربانی گفت « تو که عزیز منی ، حالا اینا رو بخور تا بتونی درس بخونی . »

* * * *

 فردوس هق هق کرد . دکتری آمد « طاهری پاشو .  گریه می کنی ؟ » فردوس زار زد . دکتر گفت « بابا ماشالا نود و سه  سال » حرفش را خورد . فردوس سر برداشت و به طلا نگاه کرد « همه زندگی م بود . همه چیزم بود . به خاطر اون نفس می کشیدم . کاش من بجای اون مرده بودم . » دکتر دیگری آمد « هنوز گریه می کنه ؟ » دکتر اول گفت « آره » دکتر دست دوستش را گرفت « بیا بریم . پیر زنه هیفده هیجده ساله تو خونه ش زندگی می کنه سیزده سال قبلشم یه روز درمیون میرفت بهش سرمی زد . دیوونه ش بود» و رفتند.

* * * *

فردوس گفت « کیه ؟ » صدای طلا را شنید « منم پسرم » فردوس جا خورد . در را باز کرد . طلا و خانم محمدی پشت در بودند. با تعجب گفت « سلام خانوم محمدی . سلام خاله طلا . اینجا چی کار می کنی ؟ » پیرزن گفت « سلام به روی ماهت . اومدم ازت مراقبت کنم . » خانم محمدی گفت « خانوم سهرابی انقدر اصرار کرد دیوونه شدیم . می تونی تا شب مراقبش باشی ؟»  فردوس کنار کشید « آره آره . بیا تو خاله . دستتون درد نکنه خانوم محمدی »خانم محمدی گفت « تا قبل از غروب آفتاب باید آسایشگاه باشه » فردوس گفت « چشم حتما » به شدت گیج شده بود . خانم محمدی خداحافظی کرد و رفت. پیرزن آمد تو « گفتم بچه م مریضه می خوام ازش مراقبت کنم . » فردوس گفت « ممنون ، خیلی لطف کردی. ولی اگه خدای نکرده مریض شدی چی ؟ » پیرزن خنده خنده گفت « من اومدم از تو مراقبت کنم نیومدم که خودم مریض بشم . » به خانه فردوس نگاه کرد . خانه چهل متری کوچکی بود بدون حیاط ، حمام ودستشویی اش سر هم بود ، آشپزخانه کوچکی داشت و یک هال دوازده متری و یک اتاق دوازده متری دیگر . اتاق و هال موکت بود و محقر بود ولی تمیز بود و مرتب و همه چیز سر جای خودش بود . « خوشم اومد خیلی مرتبی. آفرین پسر خوب . » فردوس هرجا پیرزن می رفت سرفه کنان دنبالش بود . پیرزن به آشپزخانه سر کشید ، یخچال کوچک را باز کرد ، چند دانه گوجه و یک قالب پنیر تو یخچال بود . فردوس گفت « بیا بریم بشین خاله . » پیرزن برگشت تو هال« من می رم یه کم برات خرید کنم. » فردوس گفت « نه خاله راضی به زحمتت نیستم . تروخدا بیا بشین . »پیرزن کفش هایش را پوشید و رفت . وقتی برگشت دست هایش پر بود خوراکی و یک شمعدانی کوچک . فردوس با ناراحتی گفت « نمی خوام خاله من هیچ کدومشونو برنمی دارم . » پیرزن رفت تو هال نایلون هارا زمین گذاشت . فردوس اخم کرده بود . سرفه اش شدید تر شد . زن گفت « فکر می کنی این چیزا رو با پول بچه هام گرفتم ؟ نه فدات شم . شوهر خدابیامرزم یه آب باریکه برام گذاشته . » فردوس راحت شد « به خدا شرمنده م کردی خاله ، این چه کاریه ؟ » پیرزن گفت « عیبی داره آدم برای پسرش چیزی بخره ؟ هرچند که بچهش با نامردی بهش بگه خاله . گرچه من به نامردی بچه هام عادت کردم . » فردوس گفت « نگو تروخدا . فدات شم خاله جون . برام عین مامانمی اگه بهت می گم خاله می خوام جدای از بچه هات باشم . » پیرزن آهسته نشست ، گلدان را داد دست فردوس « بیا ، ببر بذارش پشت پنجره آشپز خونه . چند روز یکبارم آبش بده . » فردوس گلدان را پشت پنجره گذاشت و برگشت . طلا نایلون شلغم را داد دستش « بیا اینو ببر بشور بذار بپزه برا گلوت خوبه . »فردوس رفت . . . پیرزن برای فردوس آش درست کرد . بعد از شام فردوس پیرزن را به سرای سالمندان رساند . کیف پیرزن را به چوبرختی آویزا کرد « کاش همیشه مریض باشم خاله . امروز بهترین روز زندگی م بود . » پیرزن رو تخت نشست « همیشه واسه خودت غذای خوب بپز ساندویچ و این چیزا آدمو مریض می کنه . »فردوس لبخند زد « من هیچ وقت غذای آماداه نمی خورم خاله ، دستپختم خوبه . ولی امروز حالم خیلی بد بود . » - « حالا خوبی ؟ » فردوس با شادی گفت « خیلی خاله . ممنون . همهش به خاط مهربونیای شما بود . »

* * * *

پیرزن از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به درحیاط سالمندان . پرستاری آمد تو « خانوم سهرابی شاید امروز نیاد . » پیرزن برگشت به پرستار نگاه کد . اشک تو چشم هاش حلقه زد « قرار بود چهار روز پیش بیاد ولی نیومد . » پرستار جلو آمد ، با مهربانی گفت « لابد مشکلی براش پیش اومده . » اشک از چشمان طلا جاری شد « خدا نکنه . » زن لبخند زد « خانوم سهرابی تروخدا گریه نکن . ایشالا طوری نشده . شاید امتحان داره . داره درس می خونه . » پیرزن دست کشید به چشمانش « الان که وقت امتحانا نیست . » فردوس آمد تو ، با شادی سلام کرد . پرستار و پیرزن با تعجب نگاهش کردند . فردوس گفت « چی شده خاله طلا ؟ »خاله طلا گفت « هیچی کجا بودی ؟ دلم هزار راه رفت . » فردوس گفت « خاله طلا اومدم ببرمت برای جشن فارغ التحصیلیم . » پرستار گفت « مبارک باشه . باید شیرینی بدی . » فردوس گفت « چشم . » به طلا نگاه کرد « خاله خوشحال نشدی ؟ » طلا گفت « نفهمیدم چی گفتی »فردوس گفت «دیگه دکتر شدم خاله . امروز جشنه . می خوام ببرمت جشن .» پیرزن گفت « راس می گی ؟ حقا که بچه خودمی . دیگه از این به بعد که مریض شدم باید خودت خوبم کنی . » فردوس گفت « ایشالا که مریض نمی شی . » پرستار گفت «برو نون شیرینی بگیر . » فردوس گفت « وقت نیست . اومدم دنبال خاله طلا . » رو به خاله گفت « خاله حاضر شو دیگه اجازه تم گرفتم . » پیرزن گفت « هولم نکن . بذار مانتو مو بپوشم . » پرستار گفت « مطب می زنی ؟ » فردوس گفت « دو سال باید برم روستا .می خوام بخونم برم تخصص . » طلا مانتو را از چوبرختی برداشت « غلط می کنن ببرنت روستا . » فردوس لبخند به لب گفت « روستاییام گناه دارن خاله . راستی اون روسری نوه رو که تازه برات گرفتم بپوش . »

* * * *

فردوس پسر بزرگ پیرزن را تو سردخانه دید . آمده بود جنازه مادرش را تحویل بگیرد . با نفرت به مرد نگاه کرد . پیرمرد هیکلداری بود شاید شصت و پنج سالی داشت . قد بلند بود و چهار شانه یک سر و گردن از فردوس بلند تر بود. فردوس آه کشید . از سردخانه بیرون رفت . رو نیمکت تو سالن نشست و سرش را میان دست هایش گرفت و اشک ریخت .

* * * *

فردوس از جلسه آزمون بیرون آمد ، خاله طلا را دید . پیرزن برایش دست تکان داد . فردوس از میان جمعیت راه باز کرد « سلام اینجا چی کار می کنی ؟ » خاله طلا به پرستار همراهش اشاره کرد « با خانوم احمدی اومدم . اونم بچه ش امتحان داره . منم اومدم همراهش . » فردوس به پرستار سلام کرد . خاله طلا گفت « امتحان چطور بود ؟ خوب دادی ؟ » فردوس شانه هایش را بالا برد « بد نبود ولی به اون اندازه که خونده بودم نتونستم جواب بدم . » پیرزن گفت « عیبی نداره خاله ، ایشالا قبول می شی . » پرستار گفت « خانوم سهرابی تحویل شما . » فردوس تشکر کرد و همراه پیرزن راه افتاد . گفت « خاله میای ببرمت روستا ؟ الان هواش خیلی خوبه . یک ربعم بیشتر راه نیست . غروب آفتاب برمی گردیم . مردمش خیلی خوبن . » پیرزن گفت « کور از خدا چی می خواد ؟ دو چشم بینا . توی این هشت سال حسابی گشتول شدم قبلا نمی تونستم تا دم در اتاقم راه برم » فردوس خندید « وقتی یه بچه مثل من داری باید بتونی تا مشهد پیاده بری »

* * * *

پیرزن را که خاک می کردند ، فردوس و مینو و مجید و محمد دور از جمعیت ایستاده بودند .  فرودس سه دختر و پنج پسر طلا را برای اولین بار بود که در این سی سال می دید . عزاداری با شکوه بود و جمعیت عزاداری که برای خاکسپاری  طلا آمده بود به هفتاد نفر می رسید . یک ساعت بعد همه رفتند . فردوس رفت سر خاک طلا . هق هق کرد . گلدان شمعدانی را کنار بلوک سیمانی کاشت و خودش رها شد روی خاک طلا و زار زد

* * * *

پیرزن کفش هایش را درآورد « شمعدونیه ریشه زد ؟ » فردوس گفت « نمی دونم خاله . خب نگاش کن . » پیرزن گفت « خونه قشنگیه . مبارک باشه ایشالا به دل خوش . » رفت تو هال « به به مبارک باشه . » خانه صد و بیست متر بود با همه وسایل . طلا رفت تو آشپزخانه . فردوس دنبالش رفت . طلا گفت« گلدونت کو ؟ » فردوس گفت « تو اتاق خوابمه . پیرزن از آشپزخانه در آمد و رفت تو اتاق خواب . گلدان شمعدانی پای پنجره رو به حیاط بود . فقط یک شاخه داشت . بقیه شاخه هایش تو پنج تا لیوان ، کنار پنجره بود . طلا با تاسف گفت « اِ اِ اِ توکه گلدون رو گَر کردی . » فردوس گفت « می خواستم زیاد بشه ، دم هر پنجره بذارم . » طلا دم پنجره نشست ، به لیوان ها نگاه کرد « آره همه شون ریشه زده . » از پنجره به باغچه نگاه کرد ، خالی بود « خودم برات چند تا بوته محمدی و یاس می کارم کیف کنی . » به آرامی برخاست « دیگه خونه دارم شدی . حالا دیگه باید دست یکی رو بگیری بیاری تو خونه ت . » چشمان فردوس گشاد شد « دست کی ؟ » طلا لبخند زد « خودم یه دختر خوب برات پیدا می کنم . » فردوس اخم کرد « نمی خوام . » طلا گفت « بیخود . سی و سه سالته . تا حالا درس داشتی . حالا که دیگه جراح مغز و اعصابی چی ؟ » فردوس گفت « نمی خوام خاله . اصلا حرفشم نزن . اگه خواهرم باشه چی ؟ یا یه محرم دیگه ؟ یا خواهر رضایی ، عمه رضایی ، چه می دونم ؟ » پیرزنبهت زده گفت « برو ببینم این حرفای بیخود چیه؟ . این همه پرورشگاهی ، زن می گیرن ، شوهر می کنن . » فردوس با چندش گفت « نه خاله ، نمی خوام . فکر اینکه محرمم باشه نمی ذاره . » پیرزن سر تکان داد « دیوونه . همینطوری واسه خودت تنها بمون . » فردوس لبخند زد « تنها نیستم خاله . من که یه خاله به این خوبی دارم که از مامانم بیشتر دوستم داره دیگه تنها نیستم . » پیرزن گفت « رشوه بهت بدم زن میگری ؟ » فردوس با تعجب گفت « ها ؟ رشوه ؟ » پیرزن گفت « آره . اگه زن بگیری منم میام پیشت زندگی می کنم . دیگه خونه سالمندان نمی مونم . » فردوس با شعف گفت « تروخدا راس میگی خاله ؟ » طلا گفت « اگه زن بگیری آره . » فردوس گفت « باشه هر چند تا که بخوای برات زن میگریم . جون من راست میگی ؟ » طلا گفت « آره . نمی خواد چندتا برای من بگیری . یکی واسه خودت بگیر . » فردوس از تو طاقچه قرآنی برداشت و گرفت جلوی طلا « به این قرآن قسم بخور . من همینطوری باورم نمی شه . شاید می خوای گولم بزنی . » پیرزن دست گذاشت رو قرآن و برای فردوس قسم خورد بعد گفت « از بین همکارات دختر خوب سراغ نداری ؟ » فردوس انگار که تو ابر هاست گفت « نه خاله هم سنام همه ازدواج کردن بقیه م هنوز بچه ن . » طلا گفت « تو مریضات چی ؟ » فردوس خندید « بیچاره ها اونا مریضن . » و قرآن را گذاشت تو طاقچه « کی میای اینجا ؟ » طلا گفت « هر وقت زن گرفتی . مگه حواست سر جاش نیست . فردوس گفت « خب زود تر بریم زن بگیریم . شمام بیا . » طلا گفت « فکر کن یکی رو پیدا کن . » فردوس گفت « من چه می دونم خاله . من همه رو با نظر اینکه ممکنه آبجیم باش نگاه کردم . » طلا گفت « خیلی بیخود . الان بشین یه کم فکر کن . » فردوس فکر کرد . بعد گفت « دیروز یه دختره رو جراحی کردم تصادف کرده بود . البته من در حد اون نیستم . » زن گفت « چرا ؟ » فردوس شانه هایش را بالا برد « میگفتن دکترای ریاضی داره . معلوم بود خیلی مخه . اینم چون تو کف مخش موندم یادم مونده . » طلا گفت « خیلیم در حد توه . ماشالا جراحی . میرم باهاش حرف می زنم . مرخص که نشده ؟ » فردوس گفت « فردا مرخصش می کنم . » - « دختره عیب و ایراد که پیدا نکرده ؟ » - « نه فقط خونریزی مغزی کرده بود . که چیزی نبود با یه جراحی ساده برطرف شد . یه خورده­م سر و صورتش کبود شده » - «چرا تصادف کرده؟ نخواسته که خودکشی کنه.» فردوس خنده برلب گفت « نه بابا تو تاکسی بوده راننده تاکسیه سرعت می رفته غیر از اون پنج نفر دیگهم تو تاکسی بودن راننده و یه بچه که بغل مامانش جلو نشسته بودن در دم مردن خودم جواز دفنشونو صادر کردم» طلا وارفت« خدا رحمتشون کنه». فردوس با شادی گفت « ای خدا می شه خاله طلا بیاد پیش من؟» طلا سر تکان داد .

* * * *

طلا گفت « باهاش حرف زدم . تمام خانواده ش تو رودبار از بین رفتن . دوتا برادر زاده دو ساله و سه ماهه براش مونده . میگفت شوهر نمی کنه . می خواد برادر زاده هاشو بزرگ کنه . خیلی حیف شد . دختر خیلی خوبی بود . » فردوس گفت « برادر زاده هاش پسرن یا دختر ؟ » طلا نشست رو صندلی « دوتاشون پسرن . مجید و محمد . بچه ها رو الان سپرده دست همسایه شون تا خوب شه بره خونه . » فردوس گفت « خیلی دختر خوبی بود ؟ » طلا گفت « آره خیلی . حیف شد . قسمت ایشالا یه خوبش نصیبت بشه . » فردوس گفت « اگه خودش نمی خواد بچه دار بشه و بذاره این دوتا بهم بگن بابا من قبول دارم . » طلا بهت زده گفت « فردوس زده به سرت ؟ برای اینکه من بیام پیشت داری زندگی تو نابود می کنی ؟ » فردوس گفت « چرا ؟ مگه نمیگی دختر خوبیه ؟ » زن گفت « آره . یعنی که چی نمی خوای بچه داشته باشی ؟ » فردوس گفت « می خوام بجای اضافه کردن بدبخت به این دنیا دوتا بچه رو که هستن از بدبختی در بیارم . باهاش حرف بزن بگو چی می خوام شاید راضی بشه . البته بگو خاله طلا هم همیشه همراهمه هیچ وقت ازش جدا نمی شم . » طلا گفت « باشه . می گم . » فردوس گفت « اسمشو یادم رفته . » طلا گفت « اسمش مینو بود . ایشالام که کبودیاش از بین بره میبینی چه دختر قشنگیه»

* * * *

 مزار طلا را که سنگ کرده بودند ، شمعدانی را درآورده بودند . فردوس یکی از موزاییک های کنار مزار را درآورد . اینبار رفت و یکی از بوته های گل محمدی را که طلا سال پیش در باغچه خانه کاشته بود در آورد و گذاشت سر مزار طلا . دیگر کسی جز فردوس به مزار طلا نیامد که بوته گل محمدی را هم بکند .

* * * 

پایان

تنها در خوابگاه
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 21:7 شماره پست: 2
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امشب تو خوابگاه تنهام فاطمه به خانه دوستش رفته و من هم الان مشغول نگاه کردن به عکسای نجومم بودم. 

اما ماجرای سه هزار میلیارد تومن. خدا رحم کنه نمیدانم چرا رییس بانک ملی رو فراری دادن(این مطلب رو توی روزنامه رسالت و همشهری خواندم)؟ خدا کنه که دروغ باشه وگرنه بدجوری توی بانکا فساد هست . و البته توی دولت هم . 

یکی دوهفته پیش فرانک و فرزاد آمدن خانه مان . البته قراره تا به دنیا آمدن بچه شان اونجا باشن . فرانک به فرزاد گفت که سوراخ سمبه های اتاق رو گچ بگیره فرزادم این کارو ناشیانه انجام داد . آقا هم به غیرتش برخورد داد دوتا گچکار کل خرابی های خانه رو گچکاری کردن.

بلاخره خانه تمیز شد شکر خدا. بازم اتوبوس آقا خراب شده . :( 

الانم رادیوم روشنه . خدا بخواد بخش فیزیک مطالبمو تکمیل می کنم . خدا کنه یه استاد خوب سمینارمو برداره و خدومم بتونم از عهده ش بر بیام.

آناهید ایشالا جمعه دیگه عقدشه . نامزد کرده . خدارو شکر. از مهسا هم خبری ندارم. معصومه هم دیروز آمد. 

امروز الهام رو تو آسانسور دیدم . هنوز تو اتاق قبلیشه. خدا کنه که با حمیده ( هم اتاقیش) بسازه . من یکی دیگه حوصله گله و شکایت و گریه و زاری هاشو ندارم. 

اعظم هم با شوهرش آشتی کرده . خدا کنه زندگی شان خوب بشه و دیگه شوهرش کتکش نزنه و با هم مشکلی نداشته باشن.

چند وقت پیش فهمیدم حدیثم عروسی کرده . خیلی خوشحال شدم. راستش شاخ درآوردم. خوش به حال شوهرش که دختر به اون خوبی و مهربانی نصیبش شده . من اگه جای شوهرش بودم روزی صد بار سجده شکر بجا می آوردم.

خیلی تو فکر سمینارم. ایشالا فردا بازم میرم سراغ استاد جمالی سی دی داکیومنت های اون ترم رو بهش بدم. هرچه براش ایمیل کردم گفتم استاد اگه باز نشد بگو دوباره بفرستم. هی گفت دوباره بفرست. ببینم میشه فردا دستی سی دی رو بهش تحویل بدم؟ عجب مکافاتی شده این داکیومنتا.

یک عالمه ترخینه درست کردم . آخرشم از عهده خوردنش برنیامدم. یه مقدار کته سیب زمینی از دیروز مانده کلید پشتبام دستم نیست برم بریزمش گنجشکا بخورن. :(

همچنان رادیو گوش میدم. بیچاره بحرینی ها پزشکارو به بهانه مداوای مجروحا دستگیر می کنن. 

به دنبال پیدا کردن یک استاد برای سمینار

+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 10:59 شماره پست: 1

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

امروز رفتم دنبال استاد جمالی نبود فهمیدم فقط یکشنبه ها و چهارشنبه ها و پنج شنبه ها میاد . این ماجرای فایلای داکیومنت من هم شده معزل . دیروز صبح زود پاشدم رفتم سر کلاس دکتر لطفی از اساتید مهندسی ها ، بهش گفتم بیام سر کلاست بشینم و اگه بشه می خوام باهات سمینار بردارم. گفت که دانشگاه بهش پول نداده و با دانشگاه به مشکل برخورده . اگه پولشو دادن میاد اگرم نه که کلا با دانشگاه قطع رابطه می کنه. من نمی دانم که این چه دانشگاهیه که میره با بدبختی اساتید خوب رو گیر میاره ولی همیشه سر پول دادن هیچی به راحتی آب خوردن ازدستشون میده. حالا دارن تو دانشگاه یه مسجد بزرگ می سازن که معلوم نیست کی می خواد بره توش نماز بخونه؟ اینجا که ماشالا نمازخوان هاش خیلی کمن و نماز خانه همیشه خدا خالیه . 

خدا شفاشان بده . ترم پیشم دکتر کریم پور ، بهتین استادی که داشتیم رو به خاطر مسائل مالی پروندن. دق میدن آدمو. بعد میگن دانشگاه ورشکست میشه . از بس که بیخود پول  خرج می کنن . این رییس دانشگاه هم عین مار بوا رودانشگاه چنبره زده . مگه برکنار میشه؟ گند زده به دانشگاه . اون از اوضاع افتضاح حراستش اینم از استاد نگه داشتنشون. یک سر سوزن مدیریت بلد نیست.

پری روز با دکتر اکبر پور درباره سمینار حرف زدم . تلویحا گفت چیزی درمورد پردازش موازی و GPU نمی دونه . بازم معرفت اون که منو علاف خودش نکرد . بلد نباشه و بگه بلدم. 

اون از دکتر لطفی که معلوم نیست اصلا میاد دانشگاه یا نه. اونم از دکتر جمالی که کلهم در دسترس نیست


تظاهرات و ...
+ نوشته شده در جمعه دهم دی ۱۳۸۹ ساعت 12:0 شماره پست: 422
بحث کشید سر انتخابات و بعد هم ماجرا ها و مثل اینکه دیروز تو تلوزیون مردم تو تظاهرات باز هم مرگ بر این و مرگ بر اون کرده اند و هرکه را دوست داشته اند شسته اند. استاد هم از این موضوع داغ کرده و حالا داغ دل من هم تازه شد. جگرم کباب شد. 

آه

ساعت 12 ظهر کلاس استاد کریم پور

« درج شده در 12 تیر 94 جمعه ظهر»

« اینا ره من توی یه دفتر چرک نویس پیدا کردم و دارم اینجا می نویسم»

می می ریم

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 16:25 شماره پست: 421

به گمانم این اساتید نهار بمب اتم می خورند که اصلا خسته نمی شوند. 4/25 بعد از ظهر پنج شنبه کلاس دکتر ایواز

کلاس خسته کننده
+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آذر ۱۳۸۹ ساعت 15:25 شماره پست: 420
خسته ام، خوابم می آید. هیچی نمی فهمم و دارد یواش یواش سرم درد می گیرد. کلاس استاد ایواز خود به خود خسته کننده هست وای به حال الآن که کلاس را هم انداخته بعد از ظهر پنج شنبه. از صبح کلاس داشتیم بعد از نهار هم داریم از خستگی هلاک می شویم. کلا هنگ کردم. پنج شنبه بعد از ظهر ساعت 3/25 محاسبات ماتریس.

 

«درج شده در 12 تیر 94 جمعه ظهر»

صفورا

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 10:34 شماره پست: 198

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

صفورای طفلک من خدا خودش به دادت برسه، خودش نجاتت بده 

صبح خانه


این جمله رو هم امروز توی کتاب ریاضی 2 مدرسان شریف پیدا کردم. عصر خانه 10/10/92

سپاس خدای را

+ نوشته شده در پنجشنبه سوم دی ۱۳۸۸ ساعت 10:28 شماره پست: 197

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

سپاس خدای راکه در هم کوبنده متکبران و بالا برنده مستضعفان است « و من چقدر مغرور بودم. بار الها تکبر را از دلم پاک کن» 

صبح خانه

این متن رو امروز توی کتاب ریاضی 2 مدرسان شریف دیدم 10/10/92

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در یکشنبه نهم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 15:42 شماره پست: 453
کاش در حرمت بودم. کاش ... عصر خانه

 

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم. زیر یک جمله اظهار دلتنگی که ۲۰ ابان ۸۷ برای امام رضا(ع) کرده بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۸۷

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در شنبه یکم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 15:32 شماره پست: 450

عمر می گذرد، سریع تر از برق باید کوله بار را بست و رفت. همسر امام خمینی هم امروز صبح فوت کرد.

شب خانه

 

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در شنبه یکم فروردین ۱۳۸۸ ساعت 15:29 شماره پست: 449
قایقی خواهم ساخ، خواهم انداخت به اب،

قایق از تور تهی و دل از ارزوی مروارید

همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند دور باید شد از این خاک غریب

شب خانه

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴ 

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 15:25 شماره پست: 447
خدایا دلم را به خودت مطمین و ارام گردان. قلب و رو حم را به خودت نورانی کن.

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴

[عنوان ندارد]

+ نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان ۱۳۸۷ ساعت 15:39 شماره پست: 452

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) کاش در حرمت بودم. کاش . . . روز میلاد امام رضا(ع) ظهر خانه

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۸۷ ساعت 15:25 شماره پست: 448
هر بار میام سراغ درس یه اتفاقی میفته که نمیشه. نمی دانم که این چه گیری است که به درس خواندن من افتاده

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم.

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در شنبه سی ام شهریور ۱۳۸۷ ساعت 15:19 شماره پست: 446
و هم اکنون من به نفحات نسیم رحمت و مهر تو دراویختم و دنبال باران بخشش و لطف تو می گردم.                    مناجات خمسه عشر

ایا از تو امید ببرم با انکه ناخواسته از فضل خود به من احسان کردی؟        مناجات خمسه عشر

شب نوزدهم رمضان 

[عنوان ندارد]
+ نوشته شده در جمعه یکم شهریور ۱۳۸۷ ساعت 15:35 شماره پست: 451
المپیک ۲۸۰۰ پکن: امروز هادی ساعل مدال طلا اورد <قهرمان تکواندو>. یک برنز هم در کشتی اوردیم، بقیه هیچ کاری نکردند.

جمعه عصر خانه.

 

 

تو کتاب ریاضیات مهندسی نوشته بودم. به خاطر رعایت امانت ۲۸۰۰ رو ننوشتم ۲۰۰۸

امروز ۱۷ تیر ۱۳۹۴

بازم خدا حافظ(وبلاگ 84)

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 22:59 شماره پست: 436

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94 

سلام 
اول از همه ورود آزاده های عزیز رو به همه تبریک می گم . مخصوصا کسایی که پدرشون یا برادرشون آزاده ن .
دوم قبطه می خورم به آزاده های عزیز به خاطر صبر و مقاومتشون . 
سوم با عرض شرمندگی بنده به علت شروع شدن فرجه ها و نزدیک شدن به امتحانات ترم تابستون باید تا دهم شهریور ازتون خداحافظی کنم . ایشالا این دفعه دیگه اتفاق بدی نیفته و من خوشحال و خندان برگردم نه مثل اون دفعه . 
چهارم توی کتاب ادبیات فکر می کنم دوم دبیرستان یا شایدم سوم دبیرستان یه تیکه داستان بود که به عنوان تمرین گفته بود دنباله شو بنویسید . یادتون میاد ؟ ازتون یه خواهش دارم یه ادامه براش بنویسین و برام کامنت بذارین . **** راستش من خودم واسه ش ادامه نوشتم ولی خیلی طولانیه یعنی یه رمان شده و هنوزم اولاشم . پنج صفحه اولش رو توی قسمت ادامه مطالب نوشتم هرکی خواست بره بخونه . ولی خدایی تا پونزده شونزده روز وقت دارین واسه این تیکه یه داستان کوتاه سر هم کنین . نیام ببینم که هیچکی هیچی ننوشته دو خط هم شده بنویسین . التماس می کنم خواهش دارم تمنا دارم جون هرکی که دوست دارین ( شوخی کردم بابا اگرم هیچی به فکرتون نمی رسه فقط برین ادامه داستانمو بخونین . نخوندینم نخوندین . ) 
داشت می مرد اما نه از انفجار مین و نه حتی با تیر خلاص آن عراقی ها لبکه از خوشحالی حتی نتوانست پا بر زمین بگذارد . چرخ بود که بر آسفالت فرودگاه رانده می شد . ویلچیر . کاش می توانست . . . « کاش می تونستم بدوم . » دوید اما در خیال جمع مردم به لب خندان و به چشم گریان را کنار زد و پیدایشان کرد . زن و بچه اش را زنش صدیقه پنج سالی از او دور بود و فرزندش . . . . « لابد بچه برادرشه » دو دل مانده بود که ناگاه . . . . 
* * * * * 
اینم یه شعر که خودم خیلی ازش خوشم میاد و فکر می کنم مناسب این روزا باشه . 
سرا پا اگر زرد و پژمرده اییم * * * * ولی دل به پاییز نسپرده اییم 
چو گلدان خالی لب پنجره * * * * پر از خاطرات ترک خورده اییم 
اگر دشنه دشمنان گردنیم * * * * اگر خنجر دوستان برده اییم 
گواهی بخواهید اینک گواه * * * * همین زخم هایی که نشمرده اییم 
دلی سربلند و سری سر به زیر * * * * از این دست عمری به سر برده اییم 

فعلا خدافظ تا دهم شهریور 


کسی جلوی دیدش را گرفت عمویش بود که بهت زده نگاهش می کرد . کیارش گفت « چقدر شبیه برادر زاده خدا بیامرزمه » که تو شلوغی محسن نشنید . محسن دست هایش را دراز کرد طرف عمو « سلام عمو » کیارش بهت زده گفت « تو زنده ای ؟ » دست های محسن پس رفت « آره . » کیارش گفت « مگه شهید نشدی ؟ » محسن گفت « نه اسیر بودم . » و عمو را در خیلا بغل کرد . عمو شگفت زده محسن را در آغوش گرفت زبانش بند آمده بود . اشک ریخت « ما فکر کردیم شهید شدی خدا رو شکر که زنده ای . » همراه محسن عمو را پس راند « خواهش می کنم آقا تو قرنطینه س . آمبولانس منتظره . » عمو سست شد « آمبولانس ؟ فلج شدی ؟ » محسن لبخند زد « نه عمو . پام شکسته . به خاطر ریه م . » کیارش وحشت کرد « شیمیایی ؟ » محسن خندید « نه . نه بابا . از بس جام تمیز بود . » سرفه کرد . نفهمید چرا همه شوقش برای بغل کردن عمو از بین رفت « همراهم بیا عمو . » کیارش گفت « باب مامانت پر درمیارن اگه بفهمن . » محسن گفت « چرا اومده بودین فرودگاه ؟ » عمو گفت « اومده بودیم استقبال آزاده ها . » همراه محسن گفت « انقدر به حرف نگیرش آقا » کیارش گفت « به خونواده ت نمی گم ایشالا یه کم از این حال و روز نجات پیدا کردی بعد . مادر بیپاره ت کم غصه نخورد که با این وضعیت ببیندت . » محسن آه کشید « باشه . هرجور صلاح می دونی . صدیقه چی ؟ » کیارش گفت « هیچی همه خوبن . تو خونه اوضاع آرومه خبری نیست ایشالا بعدا همه چی رو سر فرصت برات تعریف می کنم . » 
* * * * دکتر دستی به سر محسن کشید « موهات داره در میاد ها . » لبخند زد « تا هفته دیگه هم گچ پاتو باز می کنم هم مرخص می شی می ری خونه . » محسن تشکر کرد . چشم هایش را بست تو ذهنش دنبال چهره عمو گشت ، یادش نمی آمد . خسته بود یک هفته بدون سرگرمی تو اتاق رو تخت بیمارستان بستری بود حتی عمویش هم سر نزده بود . دکتر رفت و کیارش آمد . با دسته گل و نان شیرینی . محسن سلام کرد نفهمید چرا از آمدن عمو خوشحال نشد . پدرش را می خواست و مادرش را و بیشتر از عمه صدیقه عروس ملوس و مهربانش را . » کیارش دسته گل را گذاشت تو پارچ آب و در جعبه نان شیرینی را باز کرد و گذاشت رو میز و بعد محسن را بوسید « خدا رو شکر که خوب شدی . » محسن بیتاب بود « کاش حداقل به صدیقه می گفتی . » سرخ شد « دلم براش تنگ شده . » کیارش نشست رو صندلی « پنج سال پیش اگه بدونی خونواده ت چی کشیدن مادرت بیچاره یه ماه بستری شد . طفلک صدیقه دو ماه بعد از اینکه خبر آوردن شهید شدی تو بمبارون پدر و مادرشو با هم از دست داد . خونه ش که از بین رفته بود . مجبور شد پیش مادر و پدرت بمونه » به چهره محسن نگاه کرد دید که چهره اش از غم درهم شده و لب پایینش را به دندان گرفته « بیچاره داشت از بین می رفت . داداش و زنداداشم گفتن اونجا بمونه حداقل خونه شوهرشه . اونم موند درسشو ادامه داد الان مثل تو مهندسه تو پالایشگاه کار می کنه . محمودم مهندس شده عین خودت . » محسن نفسش را به آرامی بیرون داد نفسش سنگین بود « خوبه خدا رو شکر . » کیارش دست محسن را گرفت « دوتا از داداشات ، محمود و مجید ازدواج کردن . » چهره محسن شکفت « راس می گی ؟ چه خوب . با کی ؟ » کیارش گفت « مجید هنوز عقده . » محسن احساس سبکی کرد « باید به خاطر منم که شده زود تر عروسی کنه . می خوام تو عروسیش شرکت کنم . حالا با کی ؟ » کیارش خندید « با آذر . دختر همسایه تون . » 
مبارک باشه . محمود چی ؟ 
خب با ، با صدیقه . شیش ماه بعد از اینکه خبر آوردن شهید شدی . 
رنگ محسن سفید شد و از هوش رفت . * * * محسن زجه می کشید زار می زد ریه اش آتش گرفته بود آنقدر گریه کرد تا از حال رفت دکتر نوازشش کرد « باید با این مسئله کنار بیای . اتفاقیه که افتاده . » نفس محسن گرفته بود « برادرم » اشک چشمانش بند نمی آمد دکتر بوسیدش می دونم خیلی سخته ولی باید باهاش کنار بیای گریه محسن شدت گرفت . دکتر گفت « آروم باش تو وضعت انقدرا بد نیست اگر برادرت بفهمه چی ؟ با زن برادرش ازدواج کرده و برادرش حالا برگشته . اگه جای اون بودی چی کار می کردی ؟ » محسن آرام سد نیرویش را از دست داده بود « کاش مرده بودم چرا باهام این کارو کردن . » دیگر نا نداشت تمام احساسش را از دست داد . دکتر برایش آرامبخش تزریق کرد و محسن خوابید . 
* * * * 
صدای آرام عمو را شنید « تو که نمی خواستی زن بیچاره تا آخر عمر مجرد بمونه اونم به خاطر اینکه همه ش سه روز با تو زندگی کرده . . مادرت خواست اینجوری بشه صدیقه که شنید خیلی ناراحت شد ولی خب این بهترین راه بود محمودم براش سخت بود ولی الان زندگی خوبی دارن طفلک محمود عروسیم نگرفت سه چار نفر تومحظر جمع شدن و خودم عقدشون کردم . یه بچه م دارن یه پسره قراره دومیم تا پنج شیش ماه دیگه بیاد . محسن ملافه را کشید رو سرش بغض کرد و اشک ریخت . کیارش ملافه را کنار زد « عاقل باش محسن تو که نمی خوای زندگی شون بهم بریزه » صدای محسن گرفته بود « نه نمی خوام ولی من که اومدم چی ؟ » کیارش سر تکان داد « نمی دونم والا چی بگم . » محسن هق هق کرد . کیارش گفت « میارمشون اینجا طلاقش بده محمود دوباره چهار ماه بعد عقدش می کنه . » محسن زار زد « من که شناسنامه ندارم » کیارش گفت « اونش با من نا سلامتی بیست ساله دفتر ازدواج و طلاق دارم . » محسن را نوازش کرد « من می رم بیارمشون . دیگه خوب نیست زمان بگذره . » محسن دوباره ملحفه را کشید رو سرش . کیارش رفت . . . . . عمو سه ساعت بعد آمد . محسن آرام شده بود و به خودش مسلط محمود آمد تو محسن آنقدر شاد شد که « داد زد وای داداش خودتی » محمود جا خورد . کیارش سرگذشت محسن را در یک جمله خلاصه کرد . محسن نشست دست دراز کرد طرف محمود و . محمود برادر را بغل کرد و بوسید بیشتر از ده بار بوسید محسن گریه می کرد و محمود هیچ چیز را جز آغوش محسن نمی فهمید . آنقدر محسن را فشار داد تا محسن به سرفه اتاد « آی داداش » محمود پس رفت « الهی فدات شم داداش . نمی دونی چقدر خوشحالم . » و چهره اش این را بخوبی داد می زد . صورتش از هیجان گل انداخته بود . و باز محسن را بغل کرد و بوسید . پس رفت « چقدر لاغر و رنگ پریده شدی محسن . مامان و بابا بفهمن حتما با هم غش می کنن . . » سرخ شد سرش را پایین انداخت « من داداش . من . وای . من . » محسن گفت « می دونم . کار خوبی کردی . چرا نمیاد تو . » کیارش رفت و صدیقه را آورد تو . صدیقه اول به محمود نگاه کرد و بعد به محسن « سلام » محسن جواب سلامش را دا . معلوم بود وحشت کرده . محمود دست برادرش را گرفت « خیلی آزارت دادن ؟ «محسن سر تکان داد آره فکر نمی کردم آزادمون کنن . هیچ کس از ما خبر نداشت . واقعا خدا رم کرد . » ریه اش سوخت « چرا اونجا وایسادی صدیقه حرف بزن . » صدیقه زد زیر گریه محمود دست برادر را فشار داد « محسن » لحنش تند بود . کیارش گفت محسن برو یه پارچ آب بیار . محمود پارچ آب را برداشت عصبانی بود ، با اکراه بیرون رفت . نشست رو نیمکت تو سالن پارچ آب را گذاشت کنارش و سرش را میان دست هایش گرفت « پنج دقیقه که گذشت پارچ آب را برداشت و آب کرد و رفت تو اتاق . به محسن چشم دوخت » محسن دراز کشید و غلت زد و پشت کرد . معذرت می خوام محمود . چهار ماه دیگه عقدش کن . اگه می دونستم برنمی گشتم . » محمود پارچ آب را گذاشت رو میز به صدیقه نگاه کرد صدیقه پاشد و رفت . کیارش آه کشید . محسن گفت عمو به هیچ کس نگومن برگشتم . با غلت زد و به محمود نگاه کرد لبخند زد .« به هیچکی هیچی نگو . تا چهر پنج ماه دیگه . » به کیارش نگاه کرد « کمکم می کنی یه خونه اجاره کنم ؟ : محمود گفت « محسن من نمی خواستم اینجوری بشه . من هیچی نمی دونستم . » محسن گفت « مهم نیست تو فکرش نرو . راستی نری به مامان بابا لو بدی ها . » محمود برادر را بوسید . « فدات شم . » محسن بینی محمود را گرفت خدا نکنه . راست قبرم کجاس ؟ » محمود اخم کرد « داداش « . 
چیه مگه ؟
خدا نکنه . 
صدای تند و خشن پرستار تو اتاق پیچید « وقت ملاقات تمومه . » محسن گفت « سر قبرم می رفتی ؟ » محمود با شرمندگی گفت « آره هر هفته . امروزم رفتم . » 
فردام می رین ؟ 
نه خدا نکنه داداش . ایشالا صد هزار سال دیگه زنده باشی . 
محسن خندید « چه خبره ؟ » 
هیچی مهم نیست . ولی نباید به کسی بگی . باشه ؟ 
باشه . 
پرستار آمد اینبار عصبانی تر بود « مگه نگفتم وقت ملاقات تمومه . » محمود محسن را بغل کرد و بوسید . . پرستار داد زد « می ری بیرون یا نه ؟ محمود دل کند خدا جافظی کرد و رفت . . کیارش به محسن نگاه کرد «زیر لب گفت « خدا رو شکر به خیر گذشت « محسن از رو تخت پایین آمد و لنگ لنگان رفت دم پنجره تو حیات را نگاه کرد « صدیقه را دید که منتظر بود . نفسش به شماره افتاد محمود رفت تو حیاط و همراه صدیقه رفت . . فریاد محسن بلند شد « خدا ا اا ا ا خدا ا ا ا ا خدا ا ا ا ا » خودش را به در دیوار کوبید « ای ی ی ی خدا ا ا ا » عمو دوید و از اتاق زد بیرون . محسن سرش را به دیوار زد . عمو همراه چند پرستا و دکتر آمد . محسن تو سرش می زد و فریادش قطع نمی شد . . دست و پایش را گرفتند . محسن تقلا کرد فریاد زد « وا ا ا ی ، وا ا ا ا ی ، وا ا ا ا ا ی » پیچ و تاب خورد « وا ا ا ا ا ی ، وا ا ا ا ی خدا ا ا ا ا ، خدایا ا ا ا ا » نفسش گرفت به سرفه افتاد خون بالا آورد ، بخیه های سینه اش باز شد « وا ا ا ا ا ی » دردی را حس نمی کرد با تمام توانش تقلا می کرد تا رها شود . و باز خون بالا آورد و بعد از حال رفت . دکتر ها و پرستار ها رادید و عمو را که به سختی می گریست . متوجه هیچ کس نشده بود . صدای دکتر را شنید « ببرینش اتاق عمل . » تلخی دیدن صدیقه همراه محسن تمام وجودش را گرفته بود به سرفه افتاد . آنقدر سرفه کرد تا کبود شد . بخیه های ریه اش باز شده بود و با هر سرفه مقدار زیادی خون بیرون می آمد و با سرفه های آخری تکه هایی از ریه اش که بر اثر فشاد کنده شده بود بیرون می آمد . هنوز به اتاق عمل نرسیده بود به بیهوش شد . 


این فقط پنج صفحه اول داستانم بود و الهام گرفته شده از زندگی یه آزاده بنده خدا .

پوچی(وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 17:0 شماره پست: 433
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
می خوام از یه بخش بی هویت زندگیم براتون بگم . آره بی هویت . پوچ . زندگی من اون موقع ها هیچ معنی نداشت . برای همین خیلی خوب درک می کنم آدمایی رو که به پوچی می رسن و دست به خودکشی می زنن . 
من نمی دونستم که حالتی که برام پیش اومده بهش می گن پوچی . شرح ماوقع بدم ؟
مربوط می شه به سال های دوم راهنمایی ، سوم راهنمایی و اول دبیرستانم . 
زندگی برام بی معنا بود . هدف دنیا رو نمی فهمیدم . هدف خدا رو از آفریدن آدما . به نظرم خدا آدما رو الکی آفریده بود . اینکه ما رو آفریده تا آزمایشمون کنه . می گفتم که چی بشه ؟ که یه عده گناه کنن و برن جهنم و یه عده کارای خوب انجام بدن و برن بهشت . چه کار بیهوده ای . 
یه عده برای همیشه می رن بهشت و یه عده می رن جهنم . آخرش که چی ؟ اونایی که توبهشتن تا ابد اونجان و اونایی که تو جهنمن یواش یواش گناهاشون پاک می شه و میان بهشت . کار از این بیهوده تر ؟ 
مامانم خیلی از حرفام ناراحت می شد . 
من از اول دبستان نماز می خوندم . خیلی هم شوق داشتم . ولی اون سالا نه نماز می خوندم واسه چی ؟ که چی بشه ؟ فقط ادای نماز خوندن رو در میاوردم . 
بنده خدا خاله م چقدر باهام صحبت کرد . بعد از حرفام ترسید . گفت تو به پوچی رسیدی . 
تا یک روز که هیچ کس خونه نبود و تلوزیون روشن . کانال دو داشت نماز جمعه قم رو به امامت آقای جوادی آملی رو پخش می کرد . من گذری از کنار تلوزیون رد می شدم . یه کلمه آشنا گفت . سوال من « چرا خدا آدما رو خلق کرد ؟ » وایسادم و گوش دادم ببینم چی می گه . تودلم از جوابی که می خواست بده خنده م گرفت . گفتم جوابی مثل جواب بقیه . 
ولی واقعا فرق داشت . دقیقا جمله ش یادم نیست ولی مفهومش این بود :
خدا ما رو نیافرید که سودی بهش برسونیم . ما رو آفرید که از نعمت هاش استفاده کنیم . لذت ببریم از دنیایی که درست کرده بعدشم بریم بهشت و همیشه شاد باشیم . از وجود هم لذت ببریم همدیگه رو دوست داشته باشیم . خدا بخیل نیست پس باید کسی رو می آفرید تا از این همه نعمتش استفاده کنه . از این همه زیبایی . محبت خودش رو بهشون نثار کنه . 
این حرفا رو که شنیدم احساس کردم دریچه ای به قلبم باز شد . چیز های دیگه هم گفت که من الان یادم نمیاد . 
ولی با خودم گفتم چه خدای مهربونی چقدر عزیزه . اون موقع با خودم گفتم خدا چه دل پاکی داره که این همه نعمت و زیبایی رو آفرید و اجازه داد تا ما ازش استفاده کنیم . با خودم گفتم به خدا چه مربوط که بعضی از بنده هاش نمی خوان از این همه زیبایی ، از این همه محبت خدا استفاده کنن و لذت ببرن . دوست دارن بقیه رو به رنج بندازن و مردم رو اذیت کنن . پس خدا حق داره برای مجازاتشون جهنم رو درست کنه . 
اون وقت دنیا برام زیبا شد . خیلی وقتا مدت طولانی به یه گل نگاه می کردم و کیف می کردم از این معجزه به اسم گل . یه بار غرق نگاه به دونه های یه گوجه فرنگی شده بودم که با این ظرافت کنار هم چیده شده بودن . 
دنیا زیباست با همه سختی هاش . چون محبت خدا توش جریان داره . (( اگه یقین کنیم که خدا دوستمون داره . خیلی هم دوستمون داره . )) 
ببخشید که طولانی شد . دلم می خواست می تونستم شادی روحی اون موقع ها رو الان هم می داشتم .

پیشاپیش تبریک (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 18:46 شماره پست: 434

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
اول پیشاپیش روز میلاد امام محمد تقی ( ع ) رو تبریک می گم 
دوم پیشاپیش روز میلاد امام علی ( ع ) رو هم تبریک می گم . 
برای این پست یک خطبه از نهج البلاغه رو انتخاب کردم که توی قسمت ادامه مطالب آوردم . 

خطبه اى از آن حضرت (ع ) گويند كه اميرالمؤ منين (ع ) را مصاحبى بود به نام همام كه مردىعبادت پيشه بود. روزى گفتش كه اى اميرالمؤ منين ، پرهيزگاران را برايم وصف كن . آنسان كه گويى در آنها مى نگرم . على (ع ) در پاسخش درنگ كرد، سپس گفت : 

اى همّام از خدا بترس و نيكوكار باش كه خدا با كسانى است كه پرهيزگارى كنند و نيكوكارند.
همّام بدين سخن قانع نشد و على (ع ) را سوگند داد.
على (ع ) حمد و ثناى خداى به جاى آورد و بر محمد (ص ) و خاندانش درود فرستاد
سپس فرمود:
« در ادامه مطالب »
گويد كه :
همّام از اين سخن بيهوش شد و در آن بيهوشى جان داد.
اميرالمؤ منين گفت :
كه بر جانش بيمناك بودم .
سپس فرمود:
آرى ، اندرزهاى رسا به هر كه اهلش باشد چنين كند.


سوم روز پدر مبارک . به همه پدرا و پدر مهربون خودم . یه داستان کوچیک از روزنامه جام جم ضمیمه پهار دیواری انتخاب کردم ( 18/2/85 ) که خودم هروقت می خونمش یاد زحمتای پدرم می افتم و حسابی دلم می سوزه . 
یک ساعت 
یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد . او دم در به انتظار پدر نشسته بود . گفت « بابا یک سوال بپرسم ؟ » پدرش گفت « بپرس پسرم چه سوالی ؟ » پرسید شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ » پدرش پاسخ داد « چرا چنین سوالی می کنی ؟ » -- « فقط می خواهم بدانم ، بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید . » پدرش گفت « اگر باید بدانی خوب می گویم . ساعتی بیست دلار . » پسرک درحالی که سرش پایین بود آهی کشید و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت « می شود لطفا به من 10 دلار بدهید ؟ » پدر عصبانی شد و گفت « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری سریع به اتاقت برو ، فکر کن چرا انقدر خودخواه هستی ؟ من خیلی خسته ام و برای چنین رفتار های بچه گانه ات وقت ندارم . » پسرک آرام به اتاقش رفت و در را بست . پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد ،پیش خودش گفت « چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد ؟ بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده . شاید واقعا چیزی بود که او برای خریدش به ده دلار نیاز داشت . بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از او پول درخواست کند . پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت « با تو بدرفتار کردم امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هام را سر تو خالی کردم . بیا این ده دلار را که خواسته بودی بگیر » پسرک خندید و فریاد زد « متشکرم بابا » بعد دستش را زیر دوبالش برد و از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد . پدر وقتی دید پسر خودش پول داشت دوباره عصبانی شد و گفت « با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟ » پسرک گفت « برای اینکه پولم کافی نبود . ولی الان 20 دلار پول دارم . پدر آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زود تر به خانه بیایید و شام را با ما بخورید ؟ » 

پ . ن 
1 – روز های عزیزی رو در پیش داریم . من رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین . 
2 – خدا به همه پدرا و مادرا عمر طولانی و با عزیت و سلامت و برکت بده . 
3 – ای کاش می تونستم کاری کنم که از زحمتای پدرم کم شه . پدرم روزی بیست ساعت کار می کنه . خدا بهش قوت بده . و آقا سهیل عزیز انشاء الله خدا به شما هم قوت و برکت بده تا بتونید کاری رو که برای راحتی خانواده تون شروع کردید با موفقیت ادامه بدید و تموم کنید . 
4 – باز هم میلاد این دو بزرگوار رو به همه تبریک می گم 
5 – من مجبورم حالا آپ کنم چون سه روز اول هفته باید به دانشگاه برم و شهر خودم نیستم . از اینکه طولانی شد عذر می خوام . 

 


خطبه اى از آن حضرت (ع ) گويند كه اميرالمؤ منين (ع ) را مصاحبى بود به نام همام كه مردىعبادت پيشه بود. روزى گفتش كه اى اميرالمؤ منين ، پرهيزگاران را برايم وصف كن . آنسان كه گويى در آنها مى نگرم . على (ع ) در پاسخش درنگ كرد، سپس گفت : 

اى همّام از خدا بترس و نيكوكار باش كه خدا با كسانى است كه پرهيزگارى كنند و نيكوكارند.
همّام بدين سخن قانع نشد و على (ع ) را سوگند داد.
على (ع ) حمد و ثناى خداى به جاى آورد و بر محمد (ص ) و خاندانش درود فرستاد
سپس فرمود:
اما بعد، خداوند، سبحانه و تعالى ، موجودات را بيافريد، و چون بيافريد از فرمانبرداريشان بى نياز بود و از نافرمانيشان در امان . زيرا نه نافرمانى نافرمايان او را زيانى رساند و نه فرمانبردارى فرمانبرداران سودى . آنگاه روزيهايشان را ميانشان تقسيم كرد و جاى هر يك را در اين جهان معين ساخت . پس پرهيزگاران را در اين جهان فضيلتهاست . گفتارشان به صواب مقرون است و راه و رسمشان بر اعتدال و رفتارشان با فروتنى آميخته . از هر چه خداوند بر آنها حرام كرده است ، چشم مى پوشند و گوش بر دانستن چيزى نهاده اند كه آنان را سودى رساند. آنچنان به بلا خو گرفته اند كه گويى در آسودگى هستند. اگر مدت عمرى نبود كه خداوند برايشان مقرر داشته ، به سبب شوقى كه به پاداش نيك و بيمى كه از عذاب روز بازپسين دارند، چشم بر هم زدنى جانهايشان در بدنهايشان قرار نمى گرفت . تنها آفريدگار در نظرشان بزرگ است و جز او هر چه هست در ديدگانشان خرد مى نمايد. با بهشت چنان اند كه گويى مى بينندش و غرق نعمتهايش هستند. و با دوزخ چنانند كه گويى مى بينندش و به عذاب آن گرفتارند. دلهايشان اندوهگين است و مردمان از آسيبشان در امان اند. بدنهاشان لاغر است و نيازهاشان اندك است و نفسهايشان به زيور عفت آراسته است . روزى چند در بلا پاى مى فشرند و از پى آن آسايشى ابدى دارند. اين معاملت ، كه پروردگارشان نيز برايشان آسانش ساخته است ، سود بسيار دهد. دنيا در طلب آنهاست و آنها از دنياگريزان اند. به اسارتشان مى گيرد ولى جانهاى خويش به فديه دهند تا از اسارت برهند.
اما شبها، همچنان برپاى ايستاده اند تا جزء جزء كتاب خدا را بخوانند. مى خوانند و آرام و با تاءنّى و تدبّر مى خوانند. به هنگام خواندنش خود را اندوهگين مى سازند و داروى درد خويش از آن مى جويند. چون به آيتى رسند كه در آن بشارتى باشد، بدان ميل كنند و در آن طمع بندند و چنانكه گويى در برابر چشمانشان جاى دارد، جانهاشان به شوق ديدار سر مى كشد و چون به آيتى رسند كه در آن وعيد عذاب باشد گوش دل بدان مى سپارند و پندارند كه اكنون بانگ جوش و خروش جهنم در گوششان پيچيده است . در برابر پروردگارشان ميان خم كرده اند و پيشانى و كف دست و زانو و نوك پاى بر زمين نهاده اند و از خداوند تعالى مى طلبند كه آزاديشان بخشد.
اما در روزها، عالمان اند، بردباران اند، نيكوكاران اند، پرهيزكاران اند. بيم خداوندشان چنان تراشيده كه تيرگران تير را بتراشند. چون بيننده اى در آنان نگرد، پندارد كه بيمارند و حال آنكه ، بيمار نيستند و گويد بى شك در عقلشان خللى است .آرى ، كارى بزرگشان به خود مشغول داشته .
از اعمال خويش چون اندك باشد، ناخشنودند و چون بسيار باشد در نظرشان اندك نمايد، كه اينان پيوسته خود را متهم مى دارند و از آنچه مى كنند بيمناك اند.چون يكيشان را به پاكى بستايند، از آنچه درباره اش ‍ مى گويند بيمناك مى شود و مى گويد كه من خود به خويشتن آگاهترم و پروردگار من به من از من آگاهتر است . اى پروردگار من ، مرا به آنچه مى گويند مؤ اخذت مكن ، مرا بهتر از آنچه مى پندارند بگردان و گناهان مرا كه از آن بى خبرند، بيامرز.از نشانه هاى يكيشان اين است كه مى بينى كه در كار دين نيرومند است و در عين دورانديشى نرمخوى و ايمانش ‍ همراه با يقين است و به علم آزمند و علمش آميخته به حلم و توانگريش ‍ همراه با ميانه روى است و عبادتش پيوسته با خشوع . در عين بينوايى محتشم است و در عين سختى ، صابر. در طلب حلال است و در جستجوى هدايت شادمان . از آزمندى به دور است . در آن حال ، كه به كارهاى شايسته مى پردازد، دلش بيمناك است . سپاسگويان روز را به شب مى آورد و ذكرگويان شب را به روز مى رساند. شب را در عين هراس مى گذراند و شادمانه ديده به ديدار صبح مى گشايد. هراسش از غفلتى است كه مبادا گريبانگيرش شود و شادمانيش از فضل و رحمتى است كه نصيبش گشته .اگر نفسش در طلب چيزى ناخوشايند سركشى كند، پاى مى فشرد تا خواهشش را برنياورد. شادمانى دلش ، چيزى است كه پايدار است و پرهيزش ، از چيزى كه نمى پايد. دانش را به بردبارى آميخته است و گفتار را با كردار. او را بينى كه آرزويش كوتاه است و خطايش اندك . دلش خاشع است و نفسش قانع . خوردنش اندك است و كارهايش آسان و، دينش محفوظ و، اميالش مرده و خشمش ، فرو خورده .به خيرش اميد است و از شرش ايمنى . اگر در جمع غافلان باشد، نامش را در زمره ذاكران نويسند و اگر در ميان ذاكران باشد، در شمار غافلانش نياورند.اگر بر او ستمى رود، عفو كند و به آن كس ، كه محرومش داشته ، بخشش نمايد. و با هر كه از او ببرد، پيوند كند. زشتگويى از او دور است . گفتارش نرم است . ناپسندى در او ناپيداست و نيكوكارى در او هويدا. همواره خيرش روى آورده و شرش پشت كرده باشد. در شدايدى كه ديگران را مى لرزاند، او از جاى نمى شود و در مكاره شكيبايى را از دست نمى هلد و چون در امن و راحت باشد، سپاس ‍ حق به جاى آورد. بر كسى كه دشمن دارد ستم روا ندارد و محبت ديگران به گناهش نكشاند.پيش از آنكه بر زيانش شهادت دهند، او خود به حقيقت اعتراف مى كند. و چون به پاسدارى امرى وادارندش ، ضايعش ‍ نمى گذارد. آنچه را كه خواهند كه به خاطر بسپارد از ياد نمى برد. ديگران را با القاب زشت نمى خواند.به همسايه زيان نمى رساند. به هنگام مصايب شماتت روا نمى دارد. به باطل وارد نمى شود و از حق پاى بيرون نمى نهد. اگر خاموش باشد از خاموشى خويش غمگين نمى گردد. صدا به خنده بلند نمى كند. چون بر او ستمى رود صبر مى كند تا خدا انتقامش ‍ را بستاند. خود را به رنج مى افكند و مردم از او در راحت اند.براى روز بازپسين ، خويشتن به مشقت مى اندازد و مردم را راحت مى رساند. از هر كه دورى گزيند به سبب پارسايى و پاكى است و به هر كه نزديك شود به سبب نرمخويى و رحمت است . نه دورى گزيدنش از روى تكبر است و نه نزديك شدنش از روى مكر و خدعه .
گويد كه :
همّام از اين سخن بيهوش شد و در آن بيهوشى جان داد.
اميرالمؤ منين گفت :
كه بر جانش بيمناك بودم .
سپس فرمود:
آرى ، اندرزهاى رسا به هر كه اهلش باشد چنين كند.
يكى گفت يا اميرالمؤ منين تو خود چگونه اى ؟ گفت :
واى بر تو، مرگ هر كس را زمانى است كه از او در نگذرد و سببى است كه از آن بيرون نرود از اينگونه سخنان بازايست كه شيطان بر زبان تو دميده است .

رُوِيَ اءَنَّ صَاحِبا لِاءَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع يُقالُ لَهُ:هَمَّامٌ كانَ رَجُلاً عابِدا،فَقالَ لَهُ: يا اءَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ صِفْلِيَالْمُتَّقِينَ حَتَّى كَاءَنِّي اءَنْظُرُ إِلَيْهِمْ،فَتَثَاقَلَ ع عَنْ جَوَابِهِ،ثُمَّ قَالَ:
يا هَمَّامُ اتَّقِ اللَّهَ وَ اءَحْسِنْ (فَإِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ الَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ).
فَلَمْ يَقْنَعْ هَمَّامٌ بِذِلِكَ الْقَوْلِ حَتَّى عَزَمَ عَلَيْهِ،
فَحَمِدَ اللَّهَ وَ اءَثْنَى ، عَلَيْهِ وَصَلَّى عَلَى النَّبِيِّ ص
ثُمَّ قَالَ:
اءَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالَى خَلَقَ الْخَلْقَ حِينَ خَلَقَهُمْ غَنِيّا عَنْ طاعَتِهِمْ، آمِنا مِنْ مَعْصِيَتِهِمْ، لِاءَنَّهُ لا تَضُرُّهُ مَعْصِيَةُ مَنْ عَصاهُ، وَ لا تَنْفَعُهُ طاعَةُ مَنْ اءَطاعَهُ، فَقَسَمَ بَيْنَهُمْ مَعايِشَهُمْ، وَ وَضَعَهُمْ مِنَ الدُّنْيا مَواضِعَهُمْ، فَالْمُتَّقُونَ فِيها هُمْ اءَهْلُ الْفَضائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصادُ، وَ مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ، غَضُّوا اءَبْصارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا اءَسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ اءَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاءِ كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخاءِ، وَ لَوْ لا الْاءَجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ اءَرْواحُهُمْ فِي اءَجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقا إِلَى الثَّوابِ، وَ خَوْفا مِنَ الْعِقابِ، عَظُمَ الْخالِقُ فِي اءَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ فِي اءَعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيها مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ فِيها مُعَذَّبُونَ، قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَاءْمُونَةٌ، وَ اءَجْسادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حاجاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ اءَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ، صَبَرُوا اءَيَّاما قَصِيرَةً اءَعْقَبَتْهُمْ راحَةً طَوِيلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَها لَهُمْ رَبُّهُمْ، اءَرادَتْهُمُ الدُّنْيا فَلَمْ يُرِيدُوها، وَ اءَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا اءَنْفُسَهُمْ مِنْهَا.
اءَمَّا اللَّيْلَ فَصافُّونَ اءَقْدامَهُمْ تالِينَ لِاءَجْزاءِ الْقُرْآنِ، يُرَتِّلُونَها تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بِهِ اءَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَواءَ دائِهِمْ، فَإِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَشْوِيقٌ رَكَنُوا إِلَيْها طَمَعا، وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْها شَوْقا، وَ ظَنُّوا اءَنَّها نُصْبَ اءَعْيُنِهِمْ، وَ إِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَخْوِيفٌ اءَصْغَوْا إِلَيْها مَسامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَ ظَنُّوا اءَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَها فِي اءُصُولِ آذانِهِمْ، فَهُمْ حانُونَ عَلَى اءَوْساطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجَباهِهِمْ وَ اءَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ اءَطْرافِ اءَقْدَامِهِمْ، يَطْلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعالى فِي فَكاكِ رِقابِهِمْ.
وَ اءَمَّا النَّهارَ فَحُلَماءُ عُلَماءُ اءَبْرارٌ اءَتْقِيَاءُ، قَدْ بَراهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِداحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَ ما بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خالَطَهُمْ اءَمْرٌ عَظِيمٌ، لا يَرْضَوْنَ مِنْ اءَعْمالِهِمُ الْقَلِيلَ، وَ لا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ، فَهُمْ لِاءَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ اءَعْمالِهِمْ مُشْفِقُونَ، إِذا زُكِّيَ اءَحَدٌ مِنْهُمْ خافَ مِمَّا يُقالُ لَهُ، فَيَقُولُ: اءَنَا اءَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي ، وَ رَبِّي اءَعْلَمُ بِي مِنِّي بِنَفْسِي ؛ اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِي بِما يَقُولُونَ، وَ اجْعَلْنِي اءَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْ لِي ما لا يَعْلَمُونَ.
فَمِنْ عَلامَةِ اءَحَدِهِمْ: اءَنَّكَ تَرَى لَهُ قُوَّةً فِي دِينٍ، وَ حَزْما فِي لِينٍ وَ إِيمَانا فِي يَقِينٍ، وَ حِرْصا فِي عِلْمٍ، وَ عِلْما فِي حِلْمٍ، وَ قَصْدا فِي غِنًى ، وَ خُشُوعا فِي عِبادَةٍ، وَ تَجَمُّلاً فِي فاقَةٍ، وَ صَبْرا فِي شِدَّةٍ، وَ طَلَبا فِي حَلالٍ، وَ نَشاطا فِي هُدىً، وَ تَحَرُّجا عَنْ طَمَعٍ، يَعْمَلُ الْاءَعْمالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلَى وَجَلٍ، يُمْسِي وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ الذِّكْرُ، يَبِيتُ حَذِرا، وَ يُصْبِحُ فَرِحا: حَذِرا لَمَّا حُذِّرَ مِنَ الْغَفْلَةِ، وَ فَرِحا بِما اءَصابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ الرَّحْمَةِ، إِن اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيما تَكْرَهُ لَمْ يُعْطِها سُؤْلَها فِيما تُحِبُّ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيما لا يَزُولُ، وَ زَهادَتُهُ فِيما لا يَبْقَى ، يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَ الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ.
تَراهُ قَرِيبا اءَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُهُ، خاشِعا قَلْبُهُ، قانِعَةً نَفْسُهُ، مَنْزُورا اءَكْلُهُ، سَهْلاً اءَمْرُهُ، حَرِيزا دِينُهُ، مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوما غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَاءْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَاءْمُونٌ، إِنْ كانَ فِي الْغافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ، وَ إِنْ كانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغافِلِينَ، يَعْفُو عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ، بَعِيدا فُحْشُهُ، لَيِّنا قَوْلُهُ، غَائِبا مُنْكَرُهُ، حاضِرا مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِرا شَرُّهُ، فِي الزَّلازِلِ وَقُورٌ، وَ فِي الْمَكارِهِ صَبُورٌ، وَ فِي الرَّخاءِ شَكُورٌ، لا يَحِيفُ عَلَى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لا يَاءْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ، يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ اءَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لا يُضِيعُ مَا اسْتُحْفِظَ، وَ لا يَنْسَى ما ذُكِّرَ، وَ لا يُنابِزُ بِالْاءَلْقابِ، وَ لا يُضارُّ بِالْجارِ، وَ لا يَشْمَتُ بِالْمَصائِبِ، وَ لا يَدْخُلُ فِي الْباطِلِ وَ لا يَخْرُجُ مِنَ الْحَقِّ.
إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ يَعْلُ صَوْتُهُ، وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ، نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَناءٍ، وَ النَّاسُ مِنْهُ فِي راحَةٍ، اءَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ، وَ اءَراحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ، بُعْدُهُ عَمَّنْ تَباعَدَ عَنْهُ زُهْدٌ وَ نَزاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنا مِنْهُ لِينٌ وَ رَحْمَةٌ، لَيْسَ تَباعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لا دُنُوُّهُ بِمَكْرٍ وَ خَدِيعَةٍ.
قالَ :
فَصَعِقَ هَمَّامٌ صَعْقَةً كانَتْ نَفْسُهُ فِيها،
فَقالَ اءَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع :
اءَما وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ اءَخافُها عَلَيْهِ، ثُمَّ قالَ: هَكذا تَصْنَعُ الْمَواعِظُ الْبالِغَةُ بِاءَهْلِها.
فَقالَ لَهُ قَائِلٌ :
فَما بالُكَ يا اءَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟
فَقالَ ع :
وَيْحَكَ! إِنَّ لِكُلِّ اءَجَلٍ وَقْتا لا يَعْدُوهُ، وَ سَبَبا لا يَتَجاوَزُهُ، فَمَهْلاً لا تَعُدْ لِمِثْلِها، فَإِنَّما نَفَثَ الشَّيْطانُ عَلَى لِسانِكَ.

این دنیای مجازی(وبلاگ 84)
+ نوشته شده در جمعه ششم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 19:46 شماره پست: 435
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
بریم سر اصل مطلب . دوست پیدا کردن . 
خدایی دوست پیدا کردن توی دنیای مجازی خیلی راحت تره تا دنیای واقعی . کافیه آدم بره تو وبلاگ طرف و خوشش ازش بیاد . برای اطمینان بیشتر به پستای قبلی و اطمینان بیشتر تر به آرشیو وبلاگ سر می زنی . مطمئن که شدی خودشه . لینکش می کنی و بهش نظر می دی . سعی می کنی از پستاش جا نمونی و به موقع نظربدی . 
ولی دنیای واقعی خدایی نه . من که سر جمع دوتا دوست دارم که همیشه باهاشون در تماسم . از احوالشون جویا می شم و باقی همه گذری . با خیلی ها هم که حتی نمی شه گذری دوست شد . خط قرمز دختر و پسر هم یکی از علت ها . 
ولی اینجا نه . کسی رو که واقعا می خوای لینک می کنی . خط قرمز هم نیست . همه شبیه وبلاگن . تقریبا فکرشون پیداست . ( شاید من تصور می کنم . ) تظاهر به حداقل می رسه . میوه دلشون پیداست . 
اوایل که وبلاگ درست کردم یا نظر نداشتم یا یکی دوتا اونم گذری . هنوز با این دنیا آشنا نشده بودم . حسرت می خوردم به وبلاگ بقیه . ولی یواش یواش دوستام پیدا شدن . طوری شد که حالا محبت عجیبی رو نسبت به این دوستای مجازیم حس می کنم . من رو ببخشید که کم حافظه م . ولی خدایی یادم نمیاد که با بعضی هاتون چطور دوست شدم . 
مثل تانی خانوم ، بزرگ عزیز ، گامبای دوس داشتنی و کهربای مهربون که وبلاگش رو بست ولی همیشه حظور داره . 
باقی رو می دونم . جز دو سه تا بقیه رو خودم پیدا کردم . 
ولی مهم نیست که چطور من با این دوستای عزیز آشنا شدم . 
مهم اینه که تعدادشون خیلی بیشتر از دوستای دنیای واقعیه . هنوز یک سال نشده ولی من یه عالمه دوست پیدا کردم . 
پ . ن 
1 - نظرتون درباره دوست پیدا کردن توی این دنیای مجازی چیه ؟ 
2 – به نظرتون اشتباه می کنم که نوشته های هر آدمی نمایش دهنده افکارشه ( و تا حدودی ذاتش ) ؟ 
3 – من رو به خاطر غلط های املاییم ببخشید من از همون اولی که رفتم دبستان املام ضعیف بود . حالا خطای تایپی هم بهش اضافه شده .

التماس دعا (مال وبلاگ 84)

+ نوشته شده در پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 13:22 شماره پست: 437

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
رجب شروع شد . ماه پر برکت خدا . و امشب . به دعای همه تون محتاجم . 
دیشب کوله پشتی رو دیدین ؟ ایشالا نوری که قراره از جانب خدا به روح بنده های خوبش بتابه به همه مون برسه . روحمون رو به اصلش برگردونه . 
راستش هرچی فکر کردم که چه مطلبی واسه این روز عزیز بنویسم چیزی به ذهنم نرسید جز یه مطلب که خودم خیلی ازش خوشم میاد . هر بار که می خونمش خیلی به لطف خدا امیدوار می شم و انگار در های شادی به روم باز می شه . 
توبه 
بدان خداوندی که گنجینه های آسمان و زمین در دست اوست ، تو را در دعا رخصت داده و خود اجابت آن را بر عهده گرفته و تو را فرموده که از او بخواهی تا عطایت کند ، از او آمرزش طلبی تا بیامرزدت . میان تو و خود کسی را نگمارده تا تو را از وی باز دارد ؛ تو را به کسی وا نگذاشته که در نزد او شفاعت کند ؛ اگر گناه کردی از توبه منعت ننموده و در کیفرت شتاب نفرموده ؛ چون به او باز گردی ، سرزنشت نکند ؛ آنجا که رسوا شدنت سزاست ، پرده ات را ندرد ؛ در پذیرفتن توبه بر تو سخت نگرفته و حساب گناهانت را نکشیده و از بخشایش نومیدت نگردانیده ، بلکه باز گشتت را از گناه نیک شمرده و هر گناهت را یکی گرفته . هر کار نیکویت را به ده حساب آورده و در توبه را برایت باز گذارده . 
نامه امام علی ( ع ) به امام حسن ( ع ) 
ایشالا به خاطر امام باقر ( ع ) که امروز روز ولادتشه خدا توبه همه رو قبول کنه و مریضا شفا پیدا کنن و دعا هامون مستجاب بشه .

طلوع (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 0:41 شماره پست: 438
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

چشم دوخته ام به آسمان و خیالم را رها کرده ام در این دریای بیکران ؛ چه لذت بخش است غرق شدن در طلوع طلایی خورشید .

ازدواج * * * طلاق
+ نوشته شده در جمعه سی ام تیر ۱۳۸۵ ساعت 0:18 شماره پست: 439
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
می خوام از دو تا از دوستام بگم . یکی شون بعد از یک عالمه مصیبت و سختی به هم رسیدن . هم اتاقیم بود . درجریان کارشون بودم . چه سختی هایی کشیدن . کار هردو شون گریه بود . همیشه از ناراحتی معده می نالید . عقد که کرد معده دردش هم رفت . شاداب شد . ترم اولی که رفتم خوابگاه همیشه ناراحت می دیدمش . همیشه غصه دار بود . عقد که کرد همیشه می خندید . شادی از چشم هاش می باره . خنده هاش همه از ته دله . چند روز بعد عروسی شونه . آخرین باری که دیدمش چقدر خوشحال بود . خداکنه که خوشبخت شن و همینطوری که عاشقن تا آخرش اشق همدیگه بمونن . 

دوستی دیگه ای دارم که از دوران کاردانی با هم دوست شدیم . سه تا بودیم . همیشه هم با هم بودیم . یکی مون ازدواج کرد و من و اون یکی دوستم ادامه تحصیل دادیم . اون دوستی که ازدواج کرد هنوز سالگرد ازدواجش نشده . داره از همسرش جدا می شه . به بنبست رسیدن . 
نمی دونستم انقدر مشکل پیدا کردن . همیشه بهش می گفتم که تمام سعیتو بکن تا زندگیت حفظ بشه . دو ماه بعد از عروسی شون می خواستن جدا شن ولی کژدار و مریض تا اینجا اومدن و حالا هردو بریدن . 
از اولش هم برای هم ساخته نشده بودن . هنوز بحث خاسگاری پیش نیومده بود . بیشتر از یک ساعت تلفنی باهاش حرف زدم که حواستو جمع کن . مبادا پشیمون بشی . دوستمم همین طور چقدر باهاش حرف زد خدا می دونه . 
بیست و سه سالشه . آره . آره یک سال از من بزرگتره . در اوج جوانی . آه . امروز که باهاش حرف می زدم دیگه از ناراحتی نمی تونستم یه جا بشینم . تمام مدت طول اتاق رو قدم می زدم . اعصابم خورد شد . 
براشون دعا کنین . نمی دونم چه دعایی . زندگی شون حفظ شه ؟ زودتر جدا شن ؟ 
ای کاش اون موقع به حرف من و دوستم گوش می داد . حسرت اینجاس که پدر و مادراشونم اون موقع حسابی راضی بودن . هردو معتقد بودن که همسری بهتر براشون پیدا نمی شه . ولی من و دوستم هروقت یاد اون موقع میفتیم که چقدر با این یکی دوستم که ازدواج کرده حرف زدیم حسرت می خوریم . اون موقع دوستم فکر می کرد که ما می خوایم که مانع خوشبختی ش بشیم . 

مسلمان ها

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۸۵ ساعت 11:17 شماره پست: 440

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

دو سه روزه که اسرائیل لبنان رو به توپ بسته . صدای هیچ کشوری هم درنمیاد . دیروز ۹ تا بچه تو بمباران توی آتش زنده زنده سوختند .

 

چند وقت پیش توی وبلاگ بزرگان اهل تمیز مطلبی به اسم شهر سدوم رو خوندم . گفته بود چرا هرچی بلاست سر مسلمان ها میاد . سیل ، زلزله ، جنگ و بدبختی . چرا در کانادا هیچ اتفاقی نمی افته . این کشور هیچ دشمنی نداره . با آسایش کامل زندگی می کنن درحالی که مردم غرق گناه اند . من می گم هرچه بلا سر مسلمان ها بیاد حقشونه . اگه کفار به شیوه خودشون عمل می کنن ، گناه می کنن هیچ ایرادی بهشون نیست . شیوه شون اینه ( نمی گم درسته ) . ولی مسلمان ها چی . جماعتی رو دارند تکه پاره می کنند . و از بقیه صدایی در نمیاد . هیچ بخاری ازشون بلند نمی شه . شیوه مسلمانی این نیست که مسلمان ها صدای کمک خواهی همنوعانشونو بشنون ولی هیچ کس هیچ کاری نکنه . ( حتی اعتراض . ) من اگه جای خدا بودم تمام مسلمان ها رو ( مسلمان نما ها رو ) آتیش می زدم . همه شونو نیست می کردم . حقشونه هرچی بلا سرشون بیاد . کشورای عربی هم که از همه بد تر .

دلم آتیش گرفته . می سوزم از این داغ از این غم .

روز مادر مبارک (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۸۵ ساعت 22:56 شماره پست: 441
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام
و من ، مهرواره من ، از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است سراغ خواهم گرفت و از آن میان آنچه را که به کار دل من و تپیدن های دل من آید جستجو خواهم کرد و اگر یافتم و اگر در انبوه زیبا ترین ترانه ها ، دیوانه ترین غزل ها و مشتاق ترین کلمات عاشقانه که فرهنگ گرانبهای دل های خوب اند و مذهب زیبای دوست داشتن ، آنچه را که در خود خوبی های تو ، شایسته زیبایی های تو باشد یافتم ، برخواهم گرفت و دیوانی که در مدح شمس کهکشان همه ستارگانم ، منظومه آفرینشم خواهم سرود ، به کار خواهم گرفت ( دکتر علی شریعتی . هبوط ) 
تولد فاطمه زهرا ( س ) رو به همه تبریک می گم . 
روز مادر رو هم به همه مادرای مهربون و فداکار مخصوصا مادر خودم تبریک می گم و ایشالا که صد سال دیگه م زنده باشن و سالم . ایشالا مادر خانوم کوچولو هم خیلی زود سلامتیشونو بدست بیارن . 
و برای همه مادرای در گذشته رحمت خدا رو می خوام مخصوصا مادر بزرگ عزیزم و مادر خانوم تانی . خدا همه شونو با خانوم فاطمه زهرا محشور کنه . 
مامان گلم ، عزیزم ، روحم ، جونم ، فدات شم روزت مبارک . خیلی خوبی . خیلی

نامه 1 (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در شنبه هفدهم تیر ۱۳۸۵ ساعت 23:3 شماره پست: 442

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام 
یادتون میاد یه سایت مسیحی رو بهتون معرفی کردم ؟ این بار می خوام چند تا از نامه هایی ( ایمیل ) رو که بین من و آقا دیوید رد و بدل شده واسه تون بنویسم . 
اول یه آشنایی با آقا دیوید : 
اون یه کشیش پنجاه ساله س که یه سایت داره واسه تبلیغ دین مسیحیت . ( دلم نمیاد بگم دین حضرت مسیح چون واقعا دین حضرت مسیح نیست . اصلا با عقل جور در نمیاد . ) آقا دیوید یه مرد با ایمانه . از قرار در جوانی این طور نبوده . اون توی جوانی بیماری سختی داشته که حضرت مسیح شفاش داده و باعث شده که ایمانش قوی بشه . فکر می کنم تو شمال آمریکا زندگی می کنه . چون گاه و بی گاه به کلیسایی در کانادا می ره و حسابی واسه من دعا می کنه . همیشه می گه من اونجا برای هدایت تو دعا کردم . 
الآن حدود یک سال از آشنایی ما میگذره . فهمیدم که در جوانی وقتی توی ایران بوده همین شهر خودمون زندگی می کرده . 
یک ساله که داریم با هم بحث می کنیم . گاهی به بعضی از سوال هام جواب نمی ده . نمی دونم چرا . شاید جوابی براش نداره . 
حالا اگه حوصله دارین نامه رو ( البته این نامه های آخری رو ) بخونین . 
آقا دیوید سلام 
امیدوارم حال شما خوب باشه . 
آقا دیوید شما به من گفتید که در هیچ جای قرآن تضمینی برای بخشش گناهان وجود نداره . من خیلی قرآن رو گشتم . خداوند به خیلی چیز ها قسم خورده که قرآن کتابی راست و گفتار خداونده . من به خودم گفتم مگه شکی در گفته های خداوند هست ؟ یا خدا تا حالا به ما دروغ گفته ؟ امیدوارم فکر نکنید قرآن گفته های پیامبره . چون همه آیات از زبان خود خدا گفته شده . 
شما در نامه های قبلیتون گفته بودید که محمد در قرآن گفته . . . 
حالا می خوام نظر شما رو هم بدونم . من فکر می کنم که شما به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح رو یک تضمین می دونید . آیا این درسته ؟
آیا پیروان حضرت مسیح فکر می کردند که خدا دروغ می گه که باید تضمین می داشتند ؟ 
بیصبرانه منتظر ایمیل شما هستم 
در پناه خدای یکتا باشید . 
ایشالا دفعه بعد نامه اون رو براتون می نویسم

بیست سال
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۸۵ ساعت 21:25 شماره پست: 443
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

بیست سال
لیلی و مجنون بودیم . با این تفاوت که خیلی راحت به هم رسیدیم . خوش بودیم و شاد . من منتقل شدم به یه شهر کوچیک . خونه کوچیکی گرفته بودم و قرار بود اون روز فقط ببرمش خونه رو ببینه و دو روز بمونیم و برگردیم . مادرش گفت « امشب نرین دیر وقت می رسین ، بذارین فردا صبح . » من قبول کردم ولی اون شوق داشت . می گفت « می خوام خونه جدیدمو ببینم پس فردا بر می گردیم . » مادرش گفت « اگه حالش بد شد چی ؟ اونجا که بیمارستان درست و حسابی نداره که بتونه زایمان کنه . » گفتم « کو تا دو هفته دیگه . ما پس فردا برمی گردیم . بچه من صبوره . وایمیسه تا برگردیم . » اون شب راهی شدیم . خوش بودیم راه یک ساعت و نیم بود . از شوق داشت لحظه شماری می کرد که برسیم و خونه جدیدمونو ببینه . نیم ساعت راه بیشتر نمونده بود . آروم می روندم تا دست اندازای جاده اذیتش نکنه . . . . یکهو صدای بوق بلندی شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم . بهوش که اومدم مرد سفید پوشی بالای سرم بود . تو بیمارستان بودم . دکتر گفت « خدارو شکر طوریت نشده حتی خراشم برنداشتی . ضربه ای که خوردی بیهوشت کرد . » گفتم « چه اتفاقی افتاده ؟ » گفت « راننده کامیون خوابش برده بود ، تصادف کردین . » وحشت کردم گفتم « شکوه چی شد ؟ » گفت « تو اتاق عمله خونریزی مغزی کرده . » گفت « از گردن قطع نخاء شده . » . . . . حاضر بودم همه زندگی می بدم ، جونمو بدم تا سالم بشه . ولی نشد . پدر و مادرش ازم متنفر بودن . گفتن تقصیر تو بود که بردیش . تو اصرار کردی . گفتن دیگه حق نداری ببینیش . دیگه ندیدمش بهار زندگیم خزان شد ، همه چی سیاه شد . دیگه بچه ای هم نبود . حتی نتونستم یک بار بغلش کنم . شکوه شش ماه تو بیمارستان بستری بود . ای کاش توی تصادف مرده بودم . من حتی یه خاشم برنداشتم ولی اون تمام استخواناش خورد شده بود هزار بار رفتم در خونه شون . بیست ساله ولی تاحالا پنج بار دیدمش . از پشت پنجره خونه شون . هر بار که دم خونه شون رفتم با فحش و بد و بیراه دورم کردن . نذاشتن ببینمش . اما پنج بار دم پنجره اتاشق دیدمش . نشسته بود دم پنجره که هوا بخوره . فقط بهم لبخند زد آخرین بار همین پریروز بود * * * * * بیست ساله اسیر این تختم . مثل نوزادی که توان حرکت نداره . بیست ساله که با ناتوانی و زخم بستر دست و پنجه نرم می کنم دلم برای مادرم می سوزه . خیلی پیر شده . برادرام می گن طلاق بگیر . می ری تحت پوشش کمیته امداد . با مستمری که بهت می دن می تونی پرستار بگیری . مامان خیلی پیر شده . . . . بیست ساله که نمی ذارن ببینمش نمی ذارن باهاش حرف بزنم . وقتی بهش بد و بیراه می گن دلم می شکنه . نمی دونم چرا این طور شد . تا وقتی بیمارستان بودم بهم نگفتن قطع نخاء شدم . همه سختی های بیمارستانو تحمل می کردم برای اینکه خوب شم و برگردم پیشش . برگردم سر خونه و زندگیم . خونه ای که هیچ وقت ندیدمش . بچه ای که هیچ وقت نبوسیدمش و حسام که تو این بیست سال فقط پنج بار تونستم ببینمش . لبخند می زد و برام دست تکون می داد . پریروز وقتی برادرام با بی احترامی از خونه دورش کردن پای پنجره گفت « تا آخر عمرم انقدر میام که آخرش راضی بشن و بذارن ببرمت . » بیست ساله که هر روز از صبح تا شب رادیو گوش می دم شاید روشی کشف کنن . بتونن کسایی رو که قطع نخاء شده درمان کنن . اون وقت منم خوب می شم و بازم با حسام زندگی می کنم . . . . .
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها . 
بیست ساله که هر وقت این بیت رو می خونم بی اختیار اشک از چشمام جاری می شه . که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها . 
سلام به همه . من رو ببخشید اگه بهتون سر نزدم . امیدوارم شرایطمو درک کنین . 
این مطلبی رو که خوندین داستان نبود زندگی واقعی یه بنده خداس . پارسال تقریبا همین موقع ها یکی از هم اتاقیام از عمه ش برامون گفت . این ماجرای عمه و شوهر عمه ش بود . براشون دعا کنین . البته من اسم عمه و شوهر عمه شو نمی دونم . این اسما خیالیه . 
دعا کنین که مادرم بتونه غم از دست دادن مادرش رو تحمل کنه . 
کمی اوضاع زندگی مون آروم بشه به همه تون سر می زنم . 

مادربزرگ (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۸۵ ساعت 21:18 شماره پست: 444

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

مادر بزرگم فوت شد اونو از دعای خودتون بی نصیب نذارین

سلام (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۸۵ ساعت 17:30 شماره پست: 445
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

اومدم ولی با یه دنیا رنج . مادر بزرگ عزیزم تو ای سی یو محتاج دعای شماس . تورخدا ، ترو خدا براش دعا کنین .
ازتون خواهش می کنم

خدا حافظ (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در شنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت 16:51 شماره پست: 454
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 

سلام
اول : مثل اینکه برادر عزیزم سرهنگ نیما از دست من ناراحت شده . بطور رسمی ازشون عذر خواهی می کنم و امیدوارم که از من دلخور نباشن . 
دوم : این آخرین پست منه . و تا چهل روز آینده به علت امتحانات دانشگاه نیستم . برام دعا کنین . اما وبلاگ چشمه حیات همچنان فعاله و منتظر مطالبتون هستیم ( هستن ) 
سوم : حتما خبر دارین که هفته پیش دوازده نفر از هم وطنانمون رو تو کرمان شهید کردن . از بعضی ها اظهار نظر هایی شنیدم که دلم شکست . می خوام این داستان رو بنویسم . البته داستان نیست واقعیته از زندگی پدر بزرگم وقتی که بچه بوده و زمان حظور انگلیسی ها در ایران . 
یک
پسرک کاسه را تو بغلش گرفته بود و زیر باران شلاقی به طرف آسیاب می دوید . آب از لباس ها و سر و صورتش شره می کرد . به آسیاب که رسید نفس تازه کرد و رفت تو مرد آسیابان را دید . مرد کاسه کاسه آرد تو خورجین می ریخت . پسرک جلو سرفت « سلام عمو . » مرد به پسرک نگاه کرد « چیه ؟ » پسرک گفت « آرد می خوام . » آسیابان گفت « نداریم . » ( * * * * * * خدایا یه خبر خوب خدا رو شکر همین الان فهمیدم پدرم نماز می خونه . اصلا باورم نمی شه . همین الان دیدم . نمی دونین چقدر خوشحالم . ** * * * * ) پسرک گفت « این همه آرد . فقط یه کاسه می خوام . » آسیابان گفت « نداریم . برو پی کارت . » پسرک بغض کرد « بخدا پولشو می دم . » مرد سرخ شد آمد طرف پسرک « این مال خودمه . » پسرک گفت « به خدا برادر خواهرام دارن از گرسنگی می میرن . » مرد یقه پسرک را گرفت بلندش کرد و از آسیاب پرتش کرد بیرون . « گم شو . » و خودش رفت تو و با الاغش آمد بیرون . خورجین آرد پشت الاغ بود . پسرک برخاست اشک هایش بین قطرات باران گم می شد . « عمو ترو خدا ، تروخدا . پنج تومن بهت می دم فقط یه کاسه آرد می خوام . سیلی مرد روی گونه پسرک نشست . پسرک کاسه را به سینه فشرد « عمو پول همه خورجین آردت رو بهت می دم یه کاسه آرد بهم بده . » آسیابان الاغش را هی کرد و رفت . . . . . . . 
بارن که تمام شد پسرک از پناه غار درآمد کاسه را مثل کلاهی رو سرش گذاشت و راه افتاد طرف رودخانه . رودخانه می خروشید . پل را آب برده بود از کنار رودخانه راه افتاد بطرف پل چوبی پایین . شاخه تنومند درختی را دید خورجینی بهش گیر کرده بود . . . . . . 
غروب که شد آب رودخانه کمی پایین آمد و از تک و تا افتاد . پسرک چوب محکمی را برداشت و زد به آب تا رسید به شاخه تنومند خورجین را برداشت . خورجین پر از آرد مرد آسیابان بود . . . . . . 
دو
پدر بزرگم تعریف می کرد که وقتی ده دوازده ساله بوده برای اینکه پولی دربیاره تا بتونه شکم خودش و پدرش و خواهر برادر هاش رو سیر کنه مجبور بوده که واسه انگلیسی ها جاده بسازه . پدر بزرگم سنگ های جاده رو برمی داشته . می گفت روزی یک وعده غذا بهم میدادن . آرزوم این بود که سه روز بهم غذا ندن ولی سهم سه روزم رو یکجا بهم بدن تا سیر شم .
( پدر بزرگم یازده تا خواهر و برادر داشته . پدرش کدخدا بوده و زندگی مرفهی رو داشتن . اما بعد از اینکه انگلیسی ها به ایران اومدن زندگی شون ( زندگی همه مردم اون زمان . ) انقدر فلاکت بار می شه که از اون خونواده فقط پدر بزرگم و یکی از خواهراش زنده می مونه . خدا هر دو شون رو حفظ کنه ) 
به نظر شما حضور دشمن تو خاک مملکت خوبه ؟ 
اینجاست که از اظهار نظر بعضی ها دلم میشکنه . تا چهل روز بعد خدا حافظ . 

گلایه(وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت 21:30 شماره پست: 455

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 سلام 

اول : یه تشکر از آقا سهیل به خاطر لطفشون که واسه وبلاگ چشمه حیات تصویر زمینه فرستادن . 
دوم : گله از بقیه من رو کمک شما حساب کرده بودم . با هزار دلخوشی از دانشگاه برگشتم و گفتم لابد تو این مدتی که من نبودم یک عاله مطلب فرستادین . ولی اومدم دیدم هیچی دریغ از یه مطلب . نامردا . خیلی نامردین . 
سوم : دیگه امتحانا نزدیکه من فقط شنبه ها می تونم بهتون سر بزنم . و هفته ای یک بار بروز می کنم . البته شاید بعدنا شد دو هفته یک بار چون دیگه باید واسه ارشدم بخونم . دعا کنین خدا بهم همت بده بتوننم درس بخونم . 
چهارم : ترو خدا نذارین وبلاگ چشمه حیات سوت و کور بمونه .
(http://farhangemahdi.blogfa.com/ )
پنجم : سر کلاس نشسته بودیم که پشت یکی از صندلی های جلوم یه شعر نوشته بود قشنگه احتمالا زیاد شنیدینش ولی این بار بخونینش ( فقط و فقط به خاطر شما یاد داشتش کردم . ) 
* به من گفتی که دل دریا کن ای دوست 
همه دریا از آن ما کن ای دوست 
دلم دریا شد و دادم به دستت 
مکن دریا به خون پروا کن ای دوست . * 
می خواستم از دوستام بگم که تقریبا مثل افراد یه جامعه ن . بنویسم ؟ طولانی می شه ولی می نویسم .
من دوستای زیادی دارم که همه شون بچه های خوبی هستن . ولی دوتا دوست صمیمی دارم 
اولین دوست صمیمی : از دوم راهنمایی با هم بودیم ( الان نه سال می گذره . ) . خیلی مهربونه . با ایمانه . به سیاست کاری نداره به مملکت هم زیاد کاری نداره مگه اینکه مسئله حادی پیش بیاد ( البته انقدرام بی خبر نیست ) . خیلی دوستش دارم و به قول خودش یک روح در دو بدنیم . 
دومین دوست صمیمی : از دوره کاردانی باهاش آشنا شدم . خیلی عزیزه . خیلی با ایمانه . آخر اطلاعات سیاسی ، دینی ، اقتصادی ، حکومتی و علمی . از هیچی نیست که خبر نداشته باشه . وقتی با هم بحث می کنیم خیلی حال می ده . خیلی شاده و بی اندازه خوش اخلاق . آدم وقتی پیششه گذشت زمان رو حس نمی کنه . همیشه هم برای کمک به دوستا و رفع مشکلات آماده س . 
دوست های دیگه :
که بیشتر از بچه های اتاقمون هستن و دو تا از هم کلاسی هام . 
اولیش که خیلی هم دوستش دارم خیلی با ایمانه مهربونه . همیشه سرش تو قرآن و زیارت عاشوراس . هیچ وقت از کسی بد نمی گه حتی اگه طرف خیلی بد باشه . کاری به کار هیچ کس نداره نه از سیاست خبر داره نه از مملکت . نه اقتصاد . اگه آمریکا بیاد تمام مملکت رو بگیره دوستم با خبر نمی شه . نه تلوزیون نگاه می کنه نه رادیو گوش می ده . هیچی . این دوستم اهل فدا کاریه منتها اول نمازش . یعنی اگه کمک ضروری هم نیاز داشته باشی باید اول نمازش رو بخونه . 
یه دوست دیگه دارم که خیلی پر شر و شوره . خیلی شاده ولی مثل اون یکی دوستم دیگه کاری به کار کسی نداره . این دوستم هم به همه کمک می کنه .
بقیه هم اتاقیام که بچه های خوبی هستن و با هاشونم دوستم. اعتقادشون در حد نماز و روزه س . به جای اخبار و دنیای اطرافشون بیشتر دنبال ماهواره و خواننده و شو و این جور چیزا هستن و به نظرشون همه مملکت دزدن . ولی باعث نشه فکر کنین بچه های بدی هستن ها . خیلی عزیزن و به همه کمک می کنن . برای همه هم خوبی می خوان . 
هم کلاسی هام که فقط با دو تا شون دوستم . 
یکی شون خیلی خوبه خوش اخلاقه ولی خیلی سر مسائل مملکت و سیاسی با هم اختلاف نظر داریم . از نظر او همه ایرانی ها خیل بی فرهنگ هستن و از این جور چیزا . هر اتفاقی می افته می گه در مملکت اسلامی ( با نشیخند . ) که یک بار باهاش حرفم شد گفتم اگه مملکت اسلامی خرابه خودمون خرابش کردیم بدش کردیم . مگه مملکت غیر از ماهاست ؟ لابد خودمون بدیم . ولی خیلی مهربونه و رو درساش خیلی حساسه . به سیاست و اقتصاد و این حرف ها هم کاری نداره فقط حرف حرف خودشه . 
دومین دوستم کمی مثل دوست قبلیه س با این تفاوت که حرف حرف خودش نیست . منطقیه . زیادی با کلاسه . اما کلاسای درس رو نصفه نیمه میاد . معمولا خوابه . 
وقتی به دوستام نگاه می کنم تقریبا به یاد یه جامعه کامل می افتم ( البته یه جامعه خوب . ) که همه جور آدمی بینشون پیدا می شه . 
شما نظرتون درباره دوستای من چیه ؟

کمک (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت 21:42 شماره پست: 456
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام به همه .
می خواستم این بار از دوستام بگم . ولی فعلا باشه برای بعد . جای همه تون خالی سه شنبه چهار شنبه از طرف دانشگاه رفتیم قم و جمکران و خیلی خوب بود . خیلی حال داد و خوش گذشت . برای همه تون تو حرم حضرت معصومه و مسجد جمکران دعا کردم . مخصوصا برای خانوم ترشک که ایشالا حالشون زود تر خوب بشه . همین طور برای جناب سرهنگ نیما که ایشالا با همسرشون خوشبحت بشن . برای خانوم کوچولو , آقا سهیل , بزرگ عزیز , گامبا , گل کاغذی برای همه تون مطمئن باشید . سفر خوبی بود . کتابی رو که نزدیک به چهار سال دنبالش می گشتم پیدا کردم . کاستی رو که می خواستم پیدا کردم . تا حالا دعای عهدی که هر روز صبح ساعت شش از شبکه یک پخش می شه رو دیدین ؟ کاست اون ( محسن فرهمند ) . 
اردو از طرف کانون مهدویت بود . من عضو نبودم ولی دوستم اسمم رو نوشته بود و رفتیم قم . قرار شد هر کسی کاری بکنه . من گفتم می تونم با وبلاگ نویسی کمکتون کنم . گفتم از دوستای اینترنتی م هم کمک می گیرم . 
می دونین نظرم چیه ؟ با خودم گفتم یه وبلاگ درست کنیم که هر کس مطلبی شعری داستانی مطلب طنزی نیایشی خاطره ای هرچیزی که رنگ و بوی معنوی داشته باشه بنویسه و بفرسته که تو وبلاگ بذاریم . نمی خواد که حتما درباره امام زمان باشه . همین که رنگ و بوی معنوی داشته باشه کافیه . اگه خواستین مطلبتون رو تو قسمت نظرات بنویسین . مطلب رو با اسم خودتون و اسم وبلاگتون تو وبلاگ می ذاریم . سعی می کنیم که حداقل هفته ای یک بار آپ کنیم . اسم خودتون رو به عنوان نویسنده های وبلاگ درج می کنیم . 
آقا سهیل عزیز اگه از مطالبتون با ذکر اسم وبلاگ و اسم خودتون تو وبلاگمون استفاده کنیم ناراحت نمی شین ؟

استاد عزیز ما (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت 20:39 شماره پست: 457

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 

سلام به همه این بار می خوام درباره یکی از استادامون بگم . 
یاد آوری : یادتون میاد که درباره یکی از استادامون می نوشتم ؟ حسابی چلوندمون و هفت جد آبادمونو ( آباء ) آورد جلو چشممون ؟ یادتون میاد ؟ درس نمی داد و سر کلاس مسخره بازی در میاورد . 
اما این یکی استادمون که دقیقا نقطه مقابل اون یکیه . اسمشم استاد !!!!! . انتخاب واحد که کردیم گفتن این یکی هم مثل اون یکی استاد خله . حسابی عزا گرفتیم . سه تا درس باهاش برداشته بودم . ( نگین مگه مرض داری خب با استادای دیگه برمی داشتی . اونجا کمبود استاده بعضی وقتا همه درسا رو به یه استاد می دن . البته به این شوری هم نیست . ) گفتم دیدی بدبخت شدم ؟ این مثل استاد **** س چی کار کنم ؟ ( اما خدا براش خیر بخواد . اصلا این طوری نیست . ) 
حالا می خوام اخلاقشو بگم . هرچی استاد **** تیپ می زد این یکی اصلا در بند این حرفا نیست . تیپش شبیه بابامه ( بابام راننده س نه اینکه بابام بد تیپ باشه . ماشالا خیلی هم عزیزه . ) خیلی ازش خوشم میاد همه حرفاشو با داد و بی داد میگه . همیشه می خنده . می شه گفت دقیقا شبیه راننده هاست . انگار با همه شوخی داره . همیشه کلاساش نیم ساعت دیر شروع می شه عوضش یک ساعت اضافه نگهمون می داره . وقتی شروع می کنه درس دادن دیگه هیچ کی جلو دارش نیست . هرچی می گیم استاد خسته نباشی کلاس تموم شده . بابا کلاس داریم تعطیل کن . اصلا گوش نمی ده یه بند درس میده . انگار موتور سر خوده هرچی درس میده انرژیش بیشتر می شه . آخر اطلاعاته . می گن دکترا داره ( اصلا به قیافه ش نمیاد . ) از بازار کامپیوتر گرفته تا نحوه کار انواع نرم افزارا و کار اوناع سخت افزارا و حتی بازیای کامپیوتری همه رو بلده . همه بازی های کامپیوتری رو بازی کرده . چیزی نیست ازش بپرسی بلد نباشه . از دادن اطلاعات دریغ نداره . حسابی سر کلاسش کیف می کنم . اصالا انقدر آدمو به درس جلب می کنه که نمی فهمیم چقدر گذشته . ( فکر میکنی نیم ساعت گذشته ولی دوساعته که از شروع کلاس می گذره . ) نگاه می کنیم می بینیم وقت کلاس تموم شده اون وقت دادمون درمیاد استاد خسته نباشی ( البته من نمی گم . چون سر کلاسش حال می کنم . ) اینم از این . جلسه اول از حرف زدنش هیچی نمی فهمیدم ( چون خیلی تند تند حرف می زنه ) ولی الان عادت کردیم. خلاصه استاد باحالیه . خدا براش خیر بخواد . 

پشه های اتاق ما (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت 18:1 شماره پست: 458
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام به همه . این بار می خوام از پشه های اتاقمون بگم .
چند ماه پیش به خاطر نصب حفاظ تمام توری های پنجره ها رو در آوردن . حالا که هوا گرم شده همه پشه ها و پروانه ها به اتاق ما حجوم آوردن . شب چون لامپ اتاقمون روشنه و پنجره رو هم به خاطر گرمای هوا باز می ذاریم پشه هام به جمع گرم دانشجویی ما می پیوندن . یکی از هم اتاقیام مثل اینکه خونش خیلی شیرینه همه پشه ها به اون حمله می کنن . تمام بدنش رو نیش زده بودن . به قول خودش حریص بودن حسابی گاز گازش کردن . بنده خدا تمم مدت بدنشو می خاروند . جای نیشاشون اندازه یک نخود بالا اومده بود . گفتیم شاید پشه ها به داخل رخت خوابش نفوذ کردن . رخت خوابشو برد بیرون و تکوند ولی فایده نداشت . رفت و از سر پرستی الکل گرفت و با پنبه افتاد به جون جای نیشا . دیدیم فایده نداره . رفتم روتختش . اوه اوه . رو سقف ( بالای سر دوستم . ) یک عالمه پشه نشسته بودن . دونه دونه کشتمشون . ولی مگه فایده داشت ؟ عین قوم یاجوج ماجوج هرچی ازشون می کشتم زیاد تر می شدن . دیدم رو تختای دیگه هم هستن . گفتم فایده نداره . یادم افتاد که تو اتاق حشره کش داریم . ( اون شب از ده نفر ساکن اتاق من و دو تای دیگه ار هم اتاقیام اونجا بودیم . بقیه هم مثل من سه روز از هفته کلاس دارن و سه روز ندارن برمی گردن شهرشون . البته همه مون به جز اون دو نفر هم شهری هستیم . ) دوستام رفتن بیرون و منم پنجره ها رو بستم و شروع کردم به حشره کش پاشیدن . پدر همه شونو در آوردم . البته خودمونم آواره شدیم . تا ساعت دوازده شب رفتیم اتاق دوست یکی از بچه ها تلپ شدیم و بعدم برگشتیم اتاقمون که هنوز بدجوری بو می داد . پنجره ها رو باز کردیم و چراغارو خاموش . من نتونستم تو اتاق دوام بیارم تا ساعت یک تو راهرو ها ول می گشتم ( نتیجه ول گردی من این بود که در یکی از اتاقا باز شد و یه بنده خدایی از اونجایی که حواسش نبود ته مونده لیوان چایش رو ریخت رو من . بعد هم کلی معذرت خواهی کرد . اون لحظه دلم می خواست برم یه لیوان چای بریزم روش . یکی نیست بگه آخه بنده خدا آدم ته مونده چاییش رو می ریزه تو سوییت ؟ ) هوای اتاق که بهتر شد برگشتم به اتاقم . 

عکس (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 16:1 شماره پست: 459

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

ديروز براي مدت ها يه حلقه فيلم گرفتم كه با بچه هاي خوابگاه عكس بگيريم . ( زير شكوفه هاي سفيد درخت سيب خوابگاه ) البته تا من فيلم رو گرفتم شب شد . تصميم گرفتيم تو اتاق چند تا عكس بگيريم . كه باعث شد يك عالمه درد سر درست بشه . از اونجايي كه ديوار اتاق ما تميز نيس و پر از نوشته س ( البته فكر نكنين ما بچه هاي بدي هستيم و روي ديواراي خوابگاه چيز مي نويسيم .  همه ش مال قبلياس و البته همه شم نوشته نيست . سورا خاي جاي چوب رختي و يك عالمه نم . ) ما تصميم گرفتيم كه كنار يكي از تختا وايسيم و روتختي يكي از بچه ها رو ( البته بدون اجازه ) برداريم . و بگيريم پشت سرمون تا ديوار پيدا نباشه  . براي همين دو تا از بچه ها رفتن روتخت اون بنده خدا و رو تختي رو گرفتن . ما هم عكس گرفتيم . الان هم تقريبا عكسامون يه شكله . اگه منو اون لحظه مي ديدين كه روي زمين پهن شده بودم . مجبور بودم به حالت دراز كش از بچه ها عكس بگيرم از خنده روده بر مي شدين . ( چون اتاق ما خيلي غناصه قناسه غناسه .... )  

 
نیایش سه (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 12:22 شماره پست: 460
 

بار الها ! مولای من ! چه زشتی های بسیاری که از من پوشاندی و بلا های سنگینی که از من باز گرداندی و چه لغزش های بسیاری که از آن نگاهم داشتی و چه نا خوشی هایی که از من دور ساختی و چه ثنا و مدح زیبا که لایقش نبودم ولی در بین مردم پخش کردی . ( فراز هایی از دعای کمیل . ) 
پروردگارا ! هیچ مولای کریم و بزرگواری را بر بنده پستی , شکیبا تر از تو , بر خود ندیدم .تو مرا دعوت می کنی , ولی من روی می گردانم . تو به من محبت می کنی , ولی من با تو دشمنی می کنم , تو به من مهر می ورزی ولی من از تو نمی پذیرم . گویا من از تو طلبکارم و نسبت به تو حق نعمت دارم ! ولی این هم باعث نمی شود تو از مهربانی و احسان و فزون بخشیدن با سخاوتمندی و بزرگواریت نسبت به من دست برداری . ( فراز هایی از دعای افتتاح ) 

تبریک تبریک تبریک (بلاگ 84)

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 15:25 شماره پست: 461

 ميلاد با سعادت پيامبر اكرم ( ص ) و امام صادق ( ع ) رو به شما تبريك مي گم .

 

يه تبريك ديگه براي انرژي هسته اي

 
دردسرای خوابگاه (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 18:47 شماره پست: 462
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام به همه . این هفته اولین هفته درسی من تو سال جدید بود . 
روز چهار شنبه ظهر من رسیدم اونجا دلم برای هم اتاقیام خیلی تنگ شده بود . با یه عالمه شور و شوق رفتم تو خوابگاه . اولین چیز تعجب آور خوابگاه رو رنگ کرده بودن . ( البته فقط سالن و راه پله و نرده ها . ) 
بعد حسابی خورد تو ذوقم . خواستم در اتاق رو باز کنم در قفل بود . گفتم شاید همه کلاس دارن و رفتن سر کلاس . وقتی رفتم تو دیدم نه واقعا هیچ کس نیست . اتاق هم سرد سرد بود . شوفاپ رو تا آخر باز کردم تا اتاق گرم بشه . دوستامم مدام می گفتن بیا اتاق ما تنها نباش . ساعت دو تا چهار کلاس داشتم . سریع نماز خوندم و نهاری سر هم کردم و رفتم سر کلاس . بعد که برگشتم دیدم اتاق هنوز مثل یخچاله . منم هیچ لباس گرمی همراهم نیاورده بودم . ( البته یه ژاکت نازک همراهم بود . شهر خودمون گرمه ولی محل تحصیلم حسابی سرد بود . ) گفتم خدایا اتاق چرا گرم نمی شه ؟ رفتم به سر پرستی گفتم . جواب دادن که دیگ شوفاژ خونه خرابه برای همین فشار آب کمه و شوفاژا گرم نمی شن . منم دست از پا دراز تر برگشتم تو اتاق ژاکتمو پوشیدم و نشستم کنار شوفاژ تا حداقل از یه ذره گرماش استفاده کنم . رادیو جیبیم رو هم روشن کردم و گذاشتم تو طاقچه . ( اونجا فقط رادیو پیام رو خوب می گیره . ) گوینده هم داشت از خیابونای تهران می گفت . همه جا ترافیک بود . به خودم گفتم حتما همه ماشینای تهارن به هم گره خوردن که انقدر ترافیک سنگینه . سرما انقدر بهم فشار آورد که مجبور شدم توی اتاق شروع کنم به قدم زدن . فایده نداشت . رفتم چای درست کردم و برگشتم پای شوفاژ و نشستم پای خوراکیایی که از خونه آورده بودم . تا شب همین طور سر کردم . مجبور شدم واسه خواب برم اتاق دوستم . اتاق اونا شیش نفره بود بیشترشونم اومده بودن و اتاقشون نصف اتاق ماس مخصوصا یه هیتر داشتن که اتاقشونو گرم می کرد . این شد که من آواره شدم . فردا رو هم همین طور سر کردم . از همه بد تر این بود که من تو خونه حمام نرفتم گفتم از حمام خوابگاه استفاده می کنم . خوابگاه هم انقدر آب سرد بود که فقط می تونستم بلرز بلرز وضو بگیرم . غیر از اون دیگه هیچی . تا امروز تمام بدنم می خارید . بیچاره اونایی که همیشه تو خوابگاه می مونن . نمی دونم می خوان چی کار کنن . امروز که برگشتم اولین کاری که کردم روشن کردن آبگرم کن بود . روز جمعه ظهر چهار نفر از بچه های اتاق هم اومدن . حداقل از آوارگی در اومدم . ولی این چند روز از زور سرما تمام حرکاتم یواش شده بود . مثل مگسا هست که بهشون سرما می زنه و دیگه نمی تونن پرواز کنن . 
اما بازم همه این سختیا شیرینه . همین که دیشب تا ساعت یک نصف شب با هم اتاقیام گرم حرف زدن بودیم و خندیدیم می ارزه . اعتقاد دارم اگه دنیارو سخت بگیری سخت می گذره . آسون بگیری آسون می گذره . 
شاد باشین . 

تسلیت (بلاگ 84)

+ نوشته شده در چهارشنبه نهم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 13:54 شماره پست: 463

حسن کجاست ؟ حسین کجاست ؟ فرزندان حسین کجا هستند ؟ که هریک شایسته ای پس از شایسته دیگر بودند . کجاست راه راست پس از راه راست دیگر ؟ کجایند برگزیدگان یکی پس از دیگری ؟ خورشید های تابان کجا هستند ؟ ماه های فروزان کجایند ؟ ستارگان درخشان کجایند ؟ نشانه ها و راهنمایان دین و پایه های دانش کجایند ؟ باقی مانده حجج الهی کجاست ؟ کسی که ( به واسطه او جهان ) خالی از عترت هدایتگر نخواهد بود ؟ 
* * * 
ای کاش می دانستم به کدامین مکان دلها به تو آرام گرفته اند . یا می دانستم کدام سرزمین زیر پای توست آیا در کوه رضوایی یا جای دیگر ؟ یا در دیار ذی طوی هستی ؟ 
( فراز هایی از دعای ندبه )

فقط به خاطر ترشک (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 21:0 شماره پست: 464
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

این پست رو فقط به خاط ترشک عزیز می نویسم . به امید خدا و کمک امام زمان سریع تر خوب بشه . تروخدا براش دعا کنید . تصادف کرده و حالش خوب نیست . 
چند توسل به امام زمان هست که می نویسم . بخونید تا خدا شفاش بده .
هر مومنی که به مشکلی از مشکلات دنیا و آخرت مبتلا شود این دعا را هفتاد مرتبه بخواند تا یاری صاحب الزمان به او برسد . 
یا فارس ( faresa ) الحجاز ادرکنی , یا ابا صالح المهدی ادرکنی , یا ابا القاسم ادرکنی ادرکنی ولا تدعنی ( tada ni ) , فانی عاجز ذلیل . 
*** ای اسب سوار حجاز مرا دریاب , ای ابا صالح المهدی مرا دریاب ای ابالقاسم مرا دریاب مرا دریاب و مرا رها نکن که همانا من درمانده ای خوار هستم . 
روایت شده :
هرکه را شدت و مصیبتی برسد هفتاد بار بگوید :
یا الله یا محمد یا فاطمه یا صاحب الزمان , ادرکنی و لا تهلکنی ( tohlekni ) . 

معرفی یک سایت مسیحی (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در جمعه چهارم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 18:25 شماره پست: 465
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام به همه 
ایشالا تو مهمونی رفتن و مهمونی دادن بهتون خوش گذشته باشه . می خوام این بار این لینک مسیحی رو تو وبلاگم بذارم . اگه خواستین می تونین انجیل یوحنا رو دانلود کنین یا اینکه آدرس خونه تونو بذارین تا براتون رایگان بفرستن . بعد ماجرای این رو که چطور با این سایت آشنا شدم رو مفصل می نویسم . راستی یادم رفت . یه سایت قرآنی رو هم می ذارم . از این سایت می تونین ترجمه تفسیر و قرائت رو دریافت کنین . 
http://www.godwithus.ws/ این همون سایت مسیحیه . با انجیل رایگان یا اگه خواستین می تونین دانلود کنین . این سایت انجیل یوحنا رو ارائه می کنه . که به قالب پی دی اف هست و باید برای خوندنش ادوب آکروبات داشته باشین . 
http://www.qaraati.net/ این هم سایت قرآن . خیلی هم زیباس . هرچی هم بخواین توش هست . تفسیر ترجمه . جستجوی یک کلمه تو قرآن . قرائت قرآن . 
www.bernaba.blogspot.com اینم یه انجیل دیگه . البته مسیحیا قبولش ندارن . این انجیل رو دوقرن قبل از اسلام امپراتور روم که اونو باعقاید خودش متضاد می بینه منسوخ می کنه ولی اگه بخونینش می فهمین که اسلام و دین حضرت مسیح چقدر شبیه به همدیگه ن . 
در صلاحیت من نیست که بگم کدوم انجیل درسته . این کارا محققای مخصوص به خودش رو می خواد . من فقط معرفی کردم اگه خواستین سر بزنین . برای من که خیلی جالب بود . ولی برای گرفتن انجیل به هر دو سایت سر بزنین . 
لینکش رو هم برای همیشه تو قسمت لینکام گذاشتم . 
تا بعد شما رو به خدای یکتا می سپارم . 
گل کاغذی عزیز کامنتت باز نمی شه . بابا باز نمی شه . باز نمی شه . یه فکری براش بکن .

امتحانایی که با استاد حق پرست داشتیم قسمت دوم(وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 20:35 شماره پست: 476
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام به همه . 
امیدوارم خوش باشین . و اگه دانشجویین مثل ما بیچاره نباشین . 
( اون شب من هرچی کتاب طراحی الگوریتممو زیر و رو کردم چیزی که نشون بده جواب سوال هام اشتباه پیدا نکردم . تا ساعت دو و سه بیدار بودم و بعد از نماز صبح هم خوابم نبرد مدام کتاب دستم بود . امتحان معماری سخت بود . ولی من دوره کاردانی هم این درس رو داشتم و جزوه استاد دوره کاردانیم رو خوندم برای همین بلد بودم به سوالاش جواب بدم . راستش بد نبود ولی بقیه بچه ها حسابی داغون شدن . خواستن از سر جلسه پاشن که مسوولا گفتن بی خود شما سوالا رو دیدین اگه پاشین براتون صفر می ذاریم . همین شد که بچه ها نشستن . استاد حق پرست هم سر جلسه اومده بود همه اعتراض می کردن . استاد دید وضع خیلی خرابه گفت شما بشینین حتی اگه یه سوالم جواب بدین من پاستون می کنم . مجبور شد که اول تا آخر جلسه امتحان به سواای بچه ها جواب بده . وقتی از جلسه بیرون اومدم دیدم که یکی از بچه های پاچه خار داره امضا جمع می کنه که درس سیستم های خبره مون رو برای ترم بعد به استاد حق پرست ستاره بدن و دو سه تا از پاچه خار ها هم امضا کردن که البته بچه ها گرفتن پاره ش کردن . وقتی امتحان تموم شد همه رفتیم دم استاد سرا جمع شدیم قرار بود نمره ها رو بگه من و دو دوستم وقتی رفتیم همه جمع شده بودن . دو تا از دخترای کلاسمون خیلی ناراحت با چشم گریون از یکی شون پرسیدیم چند شدی ؟ گفت بهم گفته زیر یک شدی . مام حسابی خنده مون گرفت . آخر سر استاد اسم حدود ده نفر رو خوند و گفت اینا به احتمال نود درصد قبول می شن بقیه زیر یک افتادین . تا قبل از اینکه این جمله رو بگه بچه که تک تک ورقه ها شونو می دیدن خیلی ناراحت می شدن ولی بعدش هم می خندیدن . هه هه هه من صفر شدم , من یک شدم . دیگه برای هیچ کس مهم نبود . فرداش یا شایدم پس فرداش با استاد حق پرست امتحان نرم افزار سیستم داشتیم اینبار استاد سر جلسه نبود یعنی رفته بود تهران . زدیم به سیم آخر امتحان وحشتناک بود . از سر جلسه پاشدیم گفتن صفر می شین . گفتیم مهم نیست اگرم سر جلسه بشینیم بازم صفر می شیم . خلاصه پاشدین اما چه پا شدنی 35 نفر پا شدیم 25 نفرمون خیانت کردن . درحالی که همه از روز قبل هماهنگ کرده بودیم . اول فقط ده نفر نشسته بودن بعضی از بچه ها هم که دیدن هنوز چند نفر سر جلسه هستن برگشتن سر جلسه . مام اومدیم پایین و یه نامه علیه استاد نوشتیم و 35 تا امضا انداختیم پاش . اعصاب همه مون به خاطر امتحان و خیانت بچه ها به هم ریخته بود . تهدیدمون کردن که صفر می دیم . گفتن براتون کمیته انظباتی تشکیل می دیم . دلم برای یکی از بچه ها سوخت که به قول بچه ها خدای اسمبلی بود ولی همراه ما پا شد . 
من که دلمو زدم به دریا گفتم به درک بیشتر از اینه که اخراجمون کنن ؟ تا کی تحمل کنیم ؟ قرار شد برای ترم بعد کلاس دو قسمت بشه طرفدارای استاد حق پرست و مخالفاش . نامه رو تحویل ندادیم . یه اهرم فشار بود . سه چهار روز بعد بازم با استاد حق پرست امتحان مهندسی اینترنت داشتیم اون روز اومد بدون اینکه به روی خودش بیاره ما هم همینطور . بعد از جلسه دیدم تو حیاط دانشگاه بچه ها دورش جمع شدن و دارن باهاش حرف می زنن . استاد حسابی کفرش در اومده بود اما بازم خودش رو کنترل می کرد . وقتی رفت تو استاد سرا دیدم یه ورق تایپ شده تو دست بچه ها می چرخه . دیدم یه نامه غلط کردم . که استاد خودش داده تایپ کنن . متنش این بود یعنی تقریبا . ما دانشجو های استاد حق پرست ( نزدیک بود اسمش رو بنویسم ) از شما تقاضا داریم که درسمون رو حدف کنین چون ما بچه های کاردانش بودیم و سطح اطلاعاتمون خیلی پایینه و از زحمات دلسوزانه ! ! ! استاد حق پرست کمال تشکر را داریم . ( البته به بچه های کاردانشی توهین نشه . بلاخره ما فوق دیپلم بودیم اومدیم کارشناسی خدا شاهده بی اندازه هم خوندیم تا قبول شدیم . چون ظرفیت خیلی کم بود . ) مام دادمون رفت بالا ورق رو پاره کردیم . صبر کردیم تا استاد دوباره اومد . از نامه ای که علیه ش نوشته بودیم و این اعتراض حسابی ترسیده بود ولی به روی خودش نمی آورد . می گفت یا کار درستی کردین پاش وایسین یا بگین اشتباه کردیم . جو گیر شدیم به این دلیل , به این دلیل درس مارو حذف کنین . مام گفتیم ما می گیم دوباره امتحان بگیرین شما می گین حذف ؟ بچه ها رفتن پیش رییس دانشگاه فایده نداشت آخرش گفتیم فوقش حذفمون می کنن دیگه یاصفر می شیم سی و پنج نفر مشروط بلاخره با همیم . فردا ش نمره های همه درس هامون رو داد یعنی من نمی دونست نمره هامون رو داده دیدم استاد کوله قرمز و مشکی به شونه انداخته و داره می ره رفتم به بچه ها خبر بدم دیم نمره ها مون رو داده . درسی رو نیفتاده بودم ولی نمره های همه مون ناپلئونی بود . گفتم باید ورقه هام رو بدم یکی دیگه تصیح کنه بچه ها منصرفم کردن به درد سرش نمی ارزید . فکرامونو ریختیم رو هم آخرین امتحانومنو که دادیم گفتیم یه آدم حسابی تو دانشگاه هست اونم حراسته سی و پنج نفری رفتیم تو اتاقش و همه چی رو ریختیم وسط گفتیم اگه تاحالا اینطوری اعتراض نکردیم به خاطر این بود که سرنوشتمون دستش بود . حالا نمره هامون رو داده ما هم ترم دیگه با استاد حق پرست درس برنمی داریم و اون وقت دانشگاهتون رو می خواید با پول کی بگردونین . آخرش روز انتخاب واحد قرار شد حذفمون کنن . تا روز قبل می گفتن صفر . برای این ترم فقط دوتا از درسارو به استاد حق پرست داده بودن یکی مال ما یکی هم مار ورودی های جدید . خیلی خوشحال شدیم . آخه خودش می گفت می خوام ترم بعد ده واحد از درساتونو بردارم . 
این از آخر ماجرا شاید بعدا ماجرا های دیگه ای رو از سر کلاساش براتون بنویسم . 
فعلا خدافظ . 

سال نو مبارک(وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه یکم فروردین ۱۳۸۵ ساعت 16:2 شماره پست: 466
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
سال نو مبارک 
ایشالا همه تون عید خوبی داشته باشین . سال خوبی داشته باشین . عمرتون پر برکت و زیبا باشه . نوروزتون پیروز . 
دیشب هنوز مدتی به سال تحویل مونده بود . یه فکر عجیب تو ذهنم اومد . البته قبلنام بهش فکر کرده بودم . 
تو بچگی یکی از آرزو های بزرگم بود . شاید یکی از آرزو های شمام بوده . 
همه با این رسم آشنایین که وقتی یکی می خواد تو جمع آب بخوره باید به دور و بری هاش تعارف کنه بعد بخوره . 
بچه که بودم . دلم می خواست بزرگترا آب که می خورن به منم تعارف کنن . من انقدر عقلم می رسید که آب رو نگیرم . بگم نوش جان . ولی هیچ کس به من آب تعارف نکرد . خیلی دلم می سوخت . جالا هم هر کس بهم آب تعرف می کنه دیگه به دلم نمی چسبه . ای کاش اون موقع ها بهم آب تعرف می کردن . 
شما چی ؟ تا حالا به این مسئله فکر کردین ؟ 
( راستی نظر شما چیه اگه ادرس یه سایت مسیحی رو که انجیل رو معرفی می کنه و برای دین مسیحی تبلیغ می کنه لینک کنم ؟ ) 
گل کاغذی عزیز کامنتت باز نمی شه .

نیایش یک(بلاگ 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 20:30 شماره پست: 467
سلام .
این آخرین مطلب من برای امساله . 
خدایا ! بسوی تو می آیم , من متعلق به تو ام , من زاده تو ام , من امر تو ام , من عشق تو ام , من درد تو ام . تو مرا کفایت می کنی , بگذار از همه چیز ببرم , حتی از زیبایی , حتی از غروب آفتاب , حتی از نغمه پرندگان , حتی از موج دریا , حتی از نغمه اسرار آمیز ستاره سحر . مرا بس است , همین تجربه های تلخ , همین لذات کثیف , همین آرزو های خاکی , همین خواستنی های زود گذر , همین خوشی های پر درد . 
خدایا هرچه را دوست داشتم , از من گرفتی . به هرچه دل بستم دلم را شکستی . به هر چیزی که عشق ورزیدم , زایل کردی . هر کجا که قلبم آرامش یافت , تو مضطرب و مشوش نمودی . هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت آواره ام کردی . هر زمان به چیزی امیدوار شدم , تو امیدم را کور نمودی . . . تا به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نگیرم . و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم . تو را بخواهم , تو را بجویم و تو را پرستش کنم 
( نیایش های شهید چمران ) 

این چند روزی که با استاد حق پرست بودیم قسمت دوم (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 13:16 شماره پست: 468

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام 
می خوام ماجرا های اون چند روزی رو که با استاد بودیم بگم . 
فرداش ساعت هشت و نیم امتحان ما برگذار شد . امتحان خوب بود به نظر خودم که از هفده کمتر نمی شدم . از جلسه اومدیم بیرون و منتظر استاد موندیم . ساعت ده و نیم استاد اومد و گفت که تا ساعت دوازده من برگه ها تو نو تصیح می کنم . مام که ازش بعید نمی دونستیم ( اگه پستای قبلیمو خونده باشین گفتم که ورقه دوستمو تصیح نکرده بود گفت الان تصیح می کنم میارم و کمتر از یک دقیقه برگشت و گفت که یک و هفت دهم شدی . ) برای همین مام گفتیم لابد تصیح می کنه میاره . تا ساعت دوازده تو حیاط دانشگاه چرخیدیم دیدیم گفت تصیح نکردم . برین ساعت دو بیاین . مام رفتیم خوابگاه و نهار مونو خوردیم و نمیاز خوندیم و ساعت دو برگشتیم تو دانشگاه , دم استاد سرا . استاد گفت هنوز تصیح نکردم برین یک ساعت دیگه بیاین . مام همه نشستیم تو حیاط دانشگاه جلوی استاد سرا ( من فردا شهر خودم امتحان داشتم . کلاسی رفته بودم که فردا امتحانش بود باید اون روز نمره م رو می گرفتم و برمی گشتم خونه . ) تا ساعت سه وایسادیم . نیومد رفتیم تو استاد سرا دیدیم یه سر خواب کرده و بهمون می خنده . گفت برین یک ساعت دیگه حتما تصیح می کنم . من باید تا ساعت چهار حرکت می کردم وگرنه برام ماشین نمی موند و امتحان فردام رو از دست می دادم . حسابی حالم گرفته بود . ساعت چهار از استاد سرا در ومد و گفت ورقه بیشترتونو تصیح کردم . رفت پیش معاون دانشگاه و برگشت گفت هنوز برگه هاتون مونده برین یک ساعت دیگه . بچه هام گفتن استاد خب بگو برین فردا بیاین دیگه . گفت نه مگه نمی خواین نمره هاتونو ببینین بعد التماس کنین نمره بگیرین ؟ مام حسابی بهمون برخورد گفتیم استاد مافقط می خوایم برگردیم شهرامون واسه التماس نموندیم و نمره مونو بده بریم . ( نصف واحدامون تو هوا بود طوری انتخاب واحد کرده بودیم که اینو قبول می شیم . ) منم به بچه ها گفتم بریم زیات بابا وایسادیم اینجا که چی ؟ ( یه زیارتگاه نزدیک دانشگاهمون هست مرقد یک پیغمبره . پناهگاه دانشجو هاست . هر وقت احساس غربت می کنیم . هر وقت از مشکلات خسته می شیم می ریم زیارت . یا هر وقت که شادیم . بلاخره اونجا تنها دلخوشیمونه . به همه هم حاجت می ده . ) من و دو تا از بچه ها رفتیم اونجا و یک ساعت بعد برگشتیم . دیدیم استاد هنوز نمره ها رو نداده . بچه ها همه اعصابشون داغون شده بود . رفتم تخمه خریدم و دادم به دوستم که به همه تعارف کنه ( خودم روم نشد . گفتم الان همه بهم می خندن می گن زده به سرش . ولی اینجوری نشد . همه خوشحال شدن ) نشستیم به تخمه خوردن و بعدشم یه بنده خدایی که وضع جیبش از ما بهتر بود رفت کالباس و نون خرید و به ما هم تعارف کردن و سی و پنج تا دانشجو مثل سیزده به در نشستیم به خوردن ( از حرص دلمون . می خواستیم همه ببینن که این استاد ما رو چطور علاف می کنه . استادای دیگه همه از پنجره استاد سرا بهمون نگاه می کردن . ) دانشجو های دیگه میومدن با تاسف نگاهمون می کردن . آخرشم نمره ها رو نداد . شب شد و ما هم برگشتیم خوابگاه یا خونه . دیگه فرداش برنگشتیم ببینیم نمره ها رو داد یا نه . صبح زود همه برگشتیم شهرامون . و تا چند روز بعد برنگشتیم . خدا رو شکر قبول شدیم . البته یکی دو نفر افتادن ( انداختشون . ) حیف اگه مدیر گروهمون بود ( مدیر گروهمون رفته بود مشهد و دوهفته ای نمیومد . ) برگه م رو می دادم بکشه بیرون و تصیحش کنه . من امتحانمو خیلی خوب دادم ولی دوازده شدم . بچه ها می گفتن چند نفری رفتن به استاد درباره نمره شون اعتراض کردن . ( سوال های امتحان بارم نداشت ) به هر کسی که سوالی رو درست نوشته و سوالی رو غلط نوشته گفته این سوال درست نیم نمره داره و اون یکی نمره ش زیاده . به یکی دیگه برعکسشو گفته . 
این ترم هم باهاش یک درس داریم خدا کنه که نامه دادیم که یک درس دیگه با یک استاد دیگه ارائه بشه بریم اینو حذف کنیم . برامون دعا کنین . واحد ارائه بشه . 
من هنوز سر کلاس جدیدش نرفتم . قرار شده اچ تی ام ال درس بده بعد پروژه داده ای اس پی , پی اچ پی , دوستم هم ای اس پی براشته بود . بهش گفتم این سخته باید وی بی اسکریپت بلد باشی . بیا بریم عوضش کنیم . رفتیم پیش استاد حق پرست گفتیم استاد این سخته گفت نه آسونه گفتم استاد پیش زمینه ش وی بی اسکریپه , با تعجب نگام کرد و گفت وی بی اسکریپت نداریم که . گفتم استاد چطور وی بی اسکریپت نداریم ؟ ( تاحالا اسمشو نشنیده بود ) یهو دستپاچه گفت نه خب خودم درسش می دم . تودلم گفتم حتما تو حتی اسمشم نشنیدی می خوای درسش بدی ؟ 
فعلا آخرین پستم درباره استاد حق پرست بود . دعا کنین اون درس ارائه بشه و بتونیم درس استاد حق پرست حذف کنیم . 

ناراحتم ازتون دلخورم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 14:15 شماره پست: 469
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام . 
خدایا . خدایا . چی به سرتون اومده ؟ این آخر سالی همه از زندگی نا امید شدن . آخه چرا ؟ تروخدا یکی به من بگه چی به سر جماعت وبلاگی اومده ؟ همه نا امید . ناراحت . وبلاگ هر کسو که باز می کنی . خدایا رحم کن . 
آخه کهربا . من موندم چرا اینطوری حرف می زنی . عمرم تموم بشه یعنی چی ؟ چرا باید وبلاگتو ببندی درحالی که واقعا زیباس . واقعا زیبا . 
خانوم کوچولو شما چرا ؟ واقعا شما چرا ؟ 
من چی بگم ؟ خدا به همه مون رحم کنه . خدا همه مارو از نا امیدی حفظ کنه . این آخر سالی . . . . 
می خواستم ادامه ماجرا رو بگم ولی دیگه حوصله ای واسه آدم نمی مونه . حالا می خوام درباره شبی بگم که . . . 
اون شب با بچه های اتاقمون دور هم جمع شده بودیم . اتاق ما ده نفره س یکی از بچه ها فارغ التحصیل شده و رفته . تختش خالی بود . چند روزی یه بنده خدای دیگه که اونم قرار بود فارغ التحصیل بشه و فقط برای چند روزی به خوابگاه اومده بود اومد تو اتاق ما ( به اسم % % % % ) چند تا امضا مونده بود بگیره تا کارش تموم بشه . آدم خیلی خوب و با ایمانی بود . خدا ازش راضی باشه . همه بچه های اتاق ما خوبن همه با ایمان و با ادب و تمیز . اهل هیچ کثافت کاری و کارای خلاف از هر نوعی که بگین نیستن . منم فکر می کردم که همه خوابگاه مثل اتاق مان . البته نه به خوبی بچه های ما . خب خیلی ها هستن که دوستی یا چند دوست از جنس مخالف دارن ولی حداقل ما اینطوری نیستیم یا حتی اهل بزن و برقص . ولی بازم با این وجود فکر می کردم که بچه های خوابگاه ما دیگه بیشتر از این نیستن . ولی اون شب یه بنده خدایی از اتاق دیگه اومده بود او هم خوب بود . نمی دونم چی شد که بحث به اونجا ها کشید . سیگار کشیدن تو خوابگاه راستش من یکی اصلا فکر نمی کردم تو خوابگاه کسی جرات این کار رو داشته باشه خارج از خوابگاه که هیچی کسی کاری به کار کسی دیگه نداره . همون بنده خدایی که اون شب برای چند ساعت مهمون ما شده بود (اسمشم # # # # ) گفت چند روز ی به شهر خودشون برگشته وقتی برگشته خوابگاه دیده با اینکه در اتاق قفل بوده و هم اتاقی های دیگه ش هم برنگشتن مقداری از وسیله های اتاقشون نیست . به سرپرستی که خبر داده گفتن که چند نفر این مدتی که شما نبودین اومدن تو اتاقتون و گفتن خودتون بهشون کلید دادین . 
طرف رو هم شناختن . می گفتن تو خوابگاه سیگار می کشه . خودش دیده که هشیش هم می کشه . بعد بحث کشید به اتاقای دیگه # # # # یکی از دوستاش رو که خیلی خوب بوده از این همه فساد هم بی خبر بوده انداختن تو اتاقی که . . . . تو اتاقی که اول مشروب می خوردن بعد تریاک می کشیدن بعد هم من رو ببخشید به خاطر این کلمه ای که می گم تا صبح همجنس بازی . اتاق ده نفره که نه نفرشون اینطوری بودن . اون بنده خدا هم تا صبح می رفته زیر پتو و میلرزیده . که همین # # # # با یکی دو نفر دیگه رفتن وسایلشو ریختن دم سرپرستی که باید اتاق این بنده خدارو عوض کنین . بنده خدا ناراحتی روحی گرفته بود . 
بعد فهمیدم اتاقای دیگه ای هم هست که همینطوری باشه . ولی ای کاش اسم نمی آوردن گناه همه رو شستیم . اعصابم خورد شده بود باورم نمی شد . حتی شنیدم کسانی حتی با داشتن همسر این کار رو می کنند . 
همون کسی که چند روزی رو مهمون اتاق ما شده بود می گفت سه ترم قبل که مهمان شده به شهر خودشون و اینجا خوابگاه نگرفته دو روز برای امتحان باید برمی گشته به خوابگاه . اون روز رو هم مثل اون چند روزی رو که مهمان ما شده بود سرپرستی فرستاده بودش به یه اتاق که تخت خالی داشته . چهار نفر توی اون اتاق بودم . سر سفره شام یکی شون گفته من نامزد دارم . % % % % هم گفته خب مبارک باشه . ( بنده خدا چه می دونسته که اونا چه منظوری دارن . ) دوباره بهش گفته که من نامزد اینم . و به یکی از هم اتاقی هاش اشاره کرده . ( بین دانشجو ها خیلی از این حرف ها زده می شده . برای شوخی و خنده . ) % % % % هم خندیده و گفته که ایشالا به پای هم پیر شین . بعد بهش گفته که من قبلا زن این بودم . می خوای حالا زن تو باشم ( خیلی جدی و بدون یک ذره شوخی ) که % % % % از اتاق زده بیرون و رفته نماز خونه خوابیده . 
من اون شب ریخته بودم بهم از همه بدم میومد . نمی دونستم تاحالا تو چه آشغالدونی زندگی می کردم و خبر نداشتم . باقیش بمونه خودم از یاد آوریش حالم بد شد . من رو ببخشید اگه باعث نارا حتی شما هم شدم . 

این چند روزی که با استاد حق پرست بودیم (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 23:16 شماره پست: 470

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام بازم اومدم . این بار می خوام از اتفاقات این چند روز بگم . اگه ماجرا های استاد حق پرست مارو قبلا خونده باشین باید خاطرتون باشه که ما از سر جلسه امتحان به نشانه اعتراض پا شدیم . خلاصه بعد از اینکه یک عالمه تهدیدمون کردن قرار شد درس رو برامون حذف کنن . موقع حذف و اضافه گفتن که نه امتحان مجدد برای اونایی که از سر جلسه پا شدن برگذار می شه . مام گفتیم خب بازم خدارو شکر . موقع انتخاب واحد ما همین درس رو برای ترم جدید انتخاب کرده بودیم که مجبور شدیم برای حذف و اضافه بریم حذفش کنیم . گفتن استاد حق پرست قراره سیزدهم و چهاردهم کلاس جبرانی بذاره . ما هم وایسادیم و روز شنبه رفتیم سر کلاسش . دیدیم شروع کرد درس دادن . خوشحال شدیم گفتیم خدا رو شکر آدم شده . نیم ساعت درس داد بعد گفت بچه ها برین این جزوه رو کپی کنین چرا می خواین بنویسین ( که یعنی درس تعطیل . ) بعد یک کتاب قانون در آورد که درباره استاد و دانشجو بود . گفت پا شدن از سر جلسه امتحان و اخلال در جلسه . و شروع کرد به خوندن مجازاتاش : نمره بیست و پنج صدم . جلوگیری از تحصیل به مدت یک ترم . دو ترم سه ترم چهار ترم تعویض محل دانشگاه ( یعنی بفرستن یک دانشگاه دیگه ) که یکهو همه مون با خوشحالی گفتیم چه خوب می ریم یه دانشگاه دیگه . خلاصه این چیزا رو می گفت که ما رو بترسونه . مام خب وقتی از سر جلسه پاشدیم پی همه چی رو به تنمون مالیدیم . یا گفت که چرا به موبایل من زنگ می زنین . یعد شروع کرد به خوندن مجازات برای مزاحمت برای استاد یا مسولای دانشگاه . یکی از بچه ها گفت راستی استاد چیزی از حقوق دانشجو نگفته که این همه شهریه می ده چه حقوقی داره ؟ استاد حق پرست گفت چرا نوشته باید برای دانشجو کلاس تشکیل بشه و استادی بیارن که درسشون بده . خلاصه باور کنین همین طوری از ساعت هشت صبح تا یازده ما رو نگه داشت و حرف زد . مام هرچی می گفتیم استاد بذار بریم درسمونو بخونیم بابا مگه نمی خوای امتحان بگیری ؟ بذار درس بخونیم . فایده نداشت . کلاس که تموم شد یکی از هم اتاقی هام رو دیدم خیلی ناراحت بود . نمی دونین چقدر عزیزه طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم گفتم چی شده ؟ گفت رفتم پیش رییس دانشگاه ( چون برادرش هم دانشگاه آزادی بود می خواست بره تخفیف شهریه بگیره ) شهریه ش نزدیک شش صد هزار تومن بود ( البته کاردانی مال ما که سر به فلک می کشه ) بهش گفته بودن سی و پنج هزار تومن تخفیف . می گفت رییس دانشگاه بهم گفته ما به دانشجویی که فقط یکبار پیش ما بیاد کارش رو راه نمی ندازیم . گفتم تعجب کردی ؟ بنده خدا خیلی ناراحت بود می گفت سی و پنج هزار تومن که تو این همه شهریه پیدا نیست . فردا صبح هم کلاس داشتیم . بازم هشت تا دوازده . ولی استاد حق پرست نیم ساعت دیر اومد عصبانی بود کفرش بالا اومده بود می گفت من دیگه این ترم اینجا نیستم کلا می رم . مام تعجب کردیم . استاد یه لحظه از کلاس بیرون رفت . یه هو داد همه بالا رفت آخ جون می خواد بره همه خوشحال شدیم یکی از بچه ها گفت اگه بره اون روز روز عروسیمونه . بعد استاد حق پرست اومد سر کلاس گفت شما باید فردا امتحانتونو خوب بدین تا بعضیا حالیشون بشه . یکی از بچه ها گفت استاد اگه مشکلی پیش اومده تا ما بازم از سر جلسه پاشیم . بعدا خبر رسید که با معاون رییس دانشگاه دعوا کرده و کار به فحش و فحش کاری رسیده و بهش گفتن تو اصلا درس ندادی . راستش هیچ کدوم از مسولای دانشگاه حرف مارو باورنمی کرد که ما می گفتیم پروژه درس ما تایپ فصل بوده ( مثلا پروژه من یکی برای درس مهندسی اینترنت تایپ فصل چهار کتاب مهندسی اینترنت آقای ملکیان بود . یا پروژه معماری کامپیوترم تایپ تمرین های فصل هفت معماری کامپیوتر از روی حل المسائل بود که باید جمله هاش رو تغییر می دادیم . ) ولی مثل اینکه حالا دیگه باور کرده بودن . می گفت یک صدم به کسی ارفاق نمی کنم . حسابی تهدید می کرد و ما هم حسابی حوصله مون سر رفته بود هی می گفتیم استاد تروخدا ترو به هرکی که می پرستی بذار بریم درس بخونیم شما که درس نمی دی . تو کتش نمی رفت تا ساعت دوازده نگهمون داشت . 
بعدش که برگشتیم خوابگاه و دوباره درس خوندن . تا نیمه شب . باقی ماجرا بمونه واسه بعد که بعد از امتحان باهامون چی کار کرد . که خودش حسابی مفصله 

این چند روزی که با استاد حق پرست بودیم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 23:16 شماره پست: 471
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام بازم اومدم . این بار می خوام از اتفاقات این چند روز بگم . اگه ماجرا های استاد * * * * مارو قبلا خونده باشین باید خاطرتون باشه که ما از سر جلسه امتحان به نشانه اعتراض پا شدیم . خلاصه بعد از اینکه یک عالمه تهدیدمون کردن قرار شد درس رو برامون حذف کنن . موقع حذف و اضافه گفتن که نه امتحان مجدد برای اونایی که از سر جلسه پا شدن برگذار می شه . مام گفتیم خب بازم خدارو شکر . موقع انتخاب واحد ما همین درس رو برای ترم جدید انتخاب کرده بودیم که مجبور شدیم برای حذف و اضافه بریم حذفش کنیم . گفتن استاد * * * * قراره سیزدهم و چهاردهم کلاس جبرانی بذاره . ما هم وایسادیم و روز شنبه رفتیم سر کلاسش . دیدیم شروع کرد درس دادن . خوشحال شدیم گفتیم خدا رو شکر آدم شده . نیم ساعت درس داد بعد گفت بچه ها برین این جزوه رو کپی کنین چرا می خواین بنویسین ( که یعنی درس تعطیل . ) بعد یک کتاب قانون در آورد که درباره استاد و دانشجو بود . گفت پا شدن از سر جلسه امتحان و اخلال در جلسه . و شروع کرد به خوندن مجازاتاش : نمره بیست و پنج صدم . جلوگیری از تحصیل به مدت یک ترم . دو ترم سه ترم چهار ترم تعویض محل دانشگاه ( یعنی بفرستن یک دانشگاه دیگه ) که یکهو همه مون با خوشحالی گفتیم چه خوب می ریم یه دانشگاه دیگه . خلاصه این چیزا رو می گفت که ما رو بترسونه . مام خب وقتی از سر جلسه پاشدیم پی همه چی رو به تنمون مالیدیم . یا گفت که چرا به موبایل من زنگ می زنین . یعد شروع کرد به خوندن مجازات برای مزاحمت برای استاد یا مسولای دانشگاه . یکی از بچه ها گفت راستی استاد چیزی از حقوق دانشجو نگفته که این همه شهریه می ده چه حقوقی داره ؟ استاد * * * * گفت چرا نوشته باید برای دانشجو کلاس تشکیل بشه و استادی بیارن که درسشون بده . خلاصه باور کنین همین طوری از ساعت هشت صبح تا یازده ما رو نگه داشت و حرف زد . مام هرچی می گفتیم استاد بذار بریم درسمونو بخونیم بابا مگه نمی خوای امتحان بگیری ؟ بذار درس بخونیم . فایده نداشت . کلاس که تموم شد یکی از هم اتاقی هام رو دیدم خیلی ناراحت بود . نمی دونین چقدر عزیزه طاقت دیدن ناراحتیش رو ندارم گفتم چی شده ؟ گفت رفتم پیش رییس دانشگاه ( چون برادرش هم دانشگاه آزادی بود می خواست بره تخفیف شهریه بگیره ) شهریه ش نزدیک شش صد هزار تومن بود ( البته کاردانی مال ما که سر به فلک می کشه ) بهش گفته بودن سی و پنج هزار تومن تخفیف . می گفت رییس دانشگاه بهم گفته ما به دانشجویی که فقط یکبار پیش ما بیاد کارش رو راه نمی ندازیم . گفتم تعجب کردی ؟ بنده خدا خیلی ناراحت بود می گفت سی و پنج هزار تومن که تو این همه شهریه پیدا نیست . فردا صبح هم کلاس داشتیم . بازم هشت تا دوازده . ولی استاد * * * * نیم ساعت دیر اومد عصبانی بود کفرش بالا اومده بود می گفت من دیگه این ترم اینجا نیستم کلا می رم . مام تعجب کردیم . استاد یه لحظه از کلاس بیرون رفت . یه هو داد همه بالا رفت آخ جون می خواد بره همه خوشحال شدیم یکی از بچه ها گفت اگه بره اون روز روز عروسیمونه . بعد استاد * * * * اومد سر کلاس گفت شما باید فردا امتحانتونو خوب بدین تا بعضیا حالیشون بشه . یکی از بچه ها گفت استاد اگه مشکلی پیش اومده تا ما بازم از سر جلسه پاشیم . بعدا خبر رسید که با معاون رییس دانشگاه دعوا کرده و کار به فحش و فحش کاری رسیده و بهش گفتن تو اصلا درس ندادی . راستش هیچ کدوم از مسولای دانشگاه حرف مارو باورنمی کرد که ما می گفتیم پروژه درس ما تایپ فصل بوده ( مثلا پروژه من یکی برای درس مهندسی اینترنت تایپ فصل چهار کتاب مهندسی اینترنت آقای ملکیان بود . یا پروژه معماری کامپیوترم تایپ تمرین های فصل هفت معماری کامپیوتر از روی حل المسائل بود که باید جمله هاش رو تغییر می دادیم . ) ولی مثل اینکه حالا دیگه باور کرده بودن . می گفت یک صدم به کسی ارفاق نمی کنم . حسابی تهدید می کرد و ما هم حسابی حوصله مون سر رفته بود هی می گفتیم استاد تروخدا ترو به هرکی که می پرستی بذار بریم درس بخونیم شما که درس نمی دی . تو کتش نمی رفت تا ساعت دوازده نگهمون داشت . 
بعدش که برگشتیم خوابگاه و دوباره درس خوندن . تا نیمه شب . باقی ماجرا بمونه واسه بعد که بعد از امتحان باهامون چی کار کرد . که خودش حسابی مفصله 

سارا قسمت سوم (وبلاگ 84)

+ نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 19:21 شماره پست: 472

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 

سلام منو ببخشین که یهویی باقی داستانمو گذاشتم یک همفته نیستم شایدم بیشتر کلاسام شروع شده .



سارا بجای اینکه من نان آور خونه باشم و تو به من تکیه کنی , بجای اینکه من هر روز با دست پر خونه بیام تو همه
رو به عهده گرفته بودی . اوائل خیاطی می کردی و به من می رسیدی . نیم ساعت به نیم ساعت نظافتم می کردی . ماساژم می دادی . نمی دونم چطور از پا نمی افتادی . بعدم که معلم شدی قبل از اینکه بری سر کار , کارا رو راست و ریس می کردی همه چیز رو آماده می کردی . وقتی می رفتی بابات میومد . از وقتی دیده بود مصممی یک هفته بعد از عقدمون باهام مهربون شده بود . چقدر مدیونش شدم . مرد خوبی بود وقتی اون قالب چوبی رو برام درست کردی و با کمک پدرت راهم بردین , از اینکه بعد از دو سال می تونستم سر پا وایسم داشتم بال در میاوردم . نمی دونم چه مرضی به جونم افتاد که اون روز گفتم « ای کاش بچه می داشتیم . » گفتم « اگه می تونستم حرکت کنم حتما یه بچه می داشتیم . » و تو چند لحظه نگام کردی و بعد خندیدی و گفتی « خدا بزرگه می ریم دکتر قطع نخا که نشدی . نا امید شیطونه . » دکتر که رفتیم گفت من مشکلی ندارم . اون شب تا خود صبح گریه کردی . سه سال از ازدواجمون می گذشت که مادرت مرد و یک هفته بعدم پدرت مرد . دق کرد . نمی دونم چرا من انقدر سنگ دلم که هنوز زنده م . سارا من از سنگم . ---- کامیاب روز بعد هم به صلیب سرخ رفت اسم کسانی را که قرار بود آزاد شوند اعلام کردند . صدو هفتاد و سه مرد . شش زن . اسامی را پشت شیشه چسباندند . کامیاب دوید . از اضطراب تمام تنش خیس عرق شد . کسانی را که جلوش بودند پس زد با فشار جلو رفت . صدای اعتراض چند نفر بلند شد « چته ؟ » - « خب مام عزیز داریم . ما آدم نیستیم ؟ » - « اوهوی مرتیکه پامو له کردی . » کامیاب نمی شنید به هر سختی بود خودش را جلو رساند . چشم گرداند تا اسامی زنان را پیدا کند . صدای کسی را شنید « خدا رو شکر . » و کس دیگر را « آی امام رضا ممنون . » جمعیت فشار آورد . کامیاب از جا جست « پیداش کردم . » جمعیت پس راندش . از جمعیت که خارج شد به سجده افتاد . نشست سهراب را دید . خندان و سبک پا شیرینی پخش می کرد . کامیاب پا شد سهراب آمد طرفش « سلام بلاخره دیدیش ؟ » کامیاب بغض کرد « آره . تو از کجا فهمیدی ؟ » سهراب پیروز مندانه از ته دل خندید « با یکی شون رفیقم صبح زود بهم زنگ زد . به مادرتم خبر دادم الانم اومدم تو رو ببینم . » کامیاب در آغوش سهراب رها شد و زد زیر گریه .

* * * * * * 

سارا تو تمام این سه هفته زجر کشیدم . حتی بیشتر از زجری که هفت سال به پای من کشیدی . تو که نمی دونی چقدر سخته . سارا اگه تو نبودی من هیچ وقت انگلیسی یاد نمی گرفتم . لیسانس زبان خارجه نمی گرفتم . هیچ وقت نمی تونستم کتاب ترجمه کنم یادم میاد روزی رو که خوشحال اومدی و کنارم نشستی گفتی « یه هدیه بهت بدم ؟ » منم گفتم « بده ممنون . » بعد تو دستامو گرفتی و گفتی « حالا نی نی ت تو شکممه . » اول نتونستم بفهمم این جمله چه معنی داره ولی تو بازم گفتی « نی نی نازی مگه خودت نگفتی نی نی می خوای ؟ » من چقدر خوشحال شدم . از حرف زدنت تعجب کردم . نمی دونم چرا همیشه به جای بچه از کلمه نی نی استفاده می کردی . همیشه می گفتی نی نی اینجور نی نی اونجور . بعدم پیشونیمو ناز کردی و گفتی « شیش ماه دیگه . فقط شیش ماه . می خواستم تا شکمم بالا نیومده بهت نگم ولی طاقت نیاوردم . بعد از یه سال دوا درمان بلاخره خدا دادش . » من خیلی خوشحال بودم و اصلا فکر نکردم که چقدر برات دردسر می شه که هم به اون برسی , هم به من و خونه و زندگی . گفتم « می خوام یه دختر باشه مثل خودت درست مثل خودت . اسمشو بذاریم سارا . » تو اخم کردی و گفتی « نه . نمی خوام . اصلا نمی خوام مثل من باشه . » ورقه های امتحانی شاگرداتو آوردی و کنارم نشستی و شروع کردی به تصیح کردن . دلم می خواست همیشه آخر ثلث باشه تا کنارم بشینی و ورق تصیح کنی و منم نگات کنم . . سارا اگه تو فلج بودی من هیچ وقت طرفت نمیومدم حتی نگاتم نمی کردم . ولی تو خیلی خوب بودی . ای کاش یه ذره از ایمان تو رو منم داشتم . ---- هانیه تا کامیاب را دیده بود سیلی محکمی به صورتش زده بود و با داد و بی داد هرچه خواسته بود بهش گفته بود و کامیاب فقط عذر خواهانه گفته بود « دیگه طاقت نداشتم مامان اینجا می مردم . منو ببخش شرمنده م . » امیر حسین را بغل کرد بوسیدش « عزیز بابا . » صورتش را به صورت امیر حسین چسباند « مامان برمی گرده . » - امیر حسین گفت 
- بابا دیگه نرو . 
کامیاب امیر حسین را بوسید « باشه دیگه نمی رم . » امیر حسین بغض کرد « من مامان نمی خوام دیگه نرو . » و زد زیر گریه . کامیاب جا خورد « به خدا من نمی رم . » پسرش را نوازش کرد « مامان خیلی خوبه , خیلی دوستت داره . از منم بیشتر دوستت داره . » امیر حسین زار زد « نه . نمی خوام . بابااااا . » هانیه گفت 
- ببین با این بچه چی کار کردی ؟ 
کامیاب ساکش را برداشت و رفتند تو هال . کامیاب امیر حسین را زمین گذاشت سوغاتی اش را از ساک در آورد و داد دستش « بیا خوشکله ؟ » و اشک های پسرش را پاک کرد . امیر حسین لودر را بغل کرد « ممنون بابا . ببرمش تو کوچه با بچه ها بازی کنیم . » کامیاب گفت 
- ببر پسر خوبم . ولی خرابش نکنی . 
امیر حسین رفت . کامیاب پیراهن آبی را که برای هانیه گرفته بود داد بهش « خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم . » هانیه لبخند زد « دستت درد نکنه . » کامیاب گفت « مامان بعد از ظر بیا بریم بازار برای سارا لباس و خرت و پرت بگیریم . برگرده هیچی نداره . » هانیه گفت « باشه . ولی کامیاب سهراب خیلی ناراحت بود نرفتی خونه ش . چرا رفتی مسافر خونه ؟ » کامیاب گفت « نمی خواستم بهشون زحمت بدم . بعدم اونجا دست و پام بسته بود . تو مسافر خونه راحت تر بودم . صبح می رفتم صلیب سرخ و تا نصف شب بر نمی گشتم . » هانیه آه کشید « چی بگم ؟ » دسته ساک را گرفت « پاشو برو بخواب حسابی خسته ای . رنگ و روت زرد شده . » 

* * * * * * 

کی میای سارا ؟ دیگه شب و روزمو نمی فهمم . روزا مثل سال می گذره . حواسم سر جاش نیست . حتی همسایده ها هم فهمیدن که گیج شدم . مامان از دستم عاجز شده بهانه گیر شدم . زودتر بیا . این انتظار درست مثل وقتیه که منتظر بودم بچه مون به دنیا بیاد . یعنی اون یه هفته ای که رفتی . همه چی رو مرتب کردی و برای خودت و به قول خودت نی نی لباس برداشتی و تلفن زدی به بهمن پور که بیاد هر روز بهم سر بزنه اونم با زنش اومد و اون یک هفته رو کامل پیشم موند . چقدر بد بود وقتی برای خداحافظی اومدی کنارم نشستی و گفتی « دکتره می گفت فردا حتما میاد . خیلی اذیتم می کنه . » منم گفتم « خیلی درد داری ؟ » و تو گفتی « نه ولی می ترسم . امروز برم بهتره . » و من یه آه کشیدم که هنوز بعد از این همه سال تلخیشو حس می کنم . گفتم « مراقب خودت باش سارا یه وقت بلایی سرت نیاد . » احمقانه ترین جمله ای بود که تو تمام عمرم گفتم . خیلی دلم برات سوخت . تو دلم گفتم « بمیرم برای تنهاییت سارا . » انگار که فکرمو خوندی یه لبخند قشنگ زدی و گفتی « ناراحت نباش . تنها نیستم خدا همراهمه . » بعد رفتی . از همون موقع بود که انتظار شروع شد . می ترسیدم هیچ وقت نبینمت . یه هفته طول کشید و تو این یک هفته بهمن پور و زنش شبانه روز پیشم بودن . زنش به کارای خونه رسیدگی می کرد . خودشم به من . درست روز هفتم بود که مامان اومد . بعد از هفده سال . نمی دونم چطور شناختمش . من فقط دوتا عکس ازش داشتم . مامان بیچاره وقتی فهمید نمی تونم تکون بخورم چه حالی شد . همچین بغلم کرد . انقدر گریه کرد که نگو . بی نوا دلش نمی خواست پسرشو تک بچه شو بع از هفده سال اینجوری ببینه . آخر سر که یه کمی آروم شد پرسید « چطوری تنها زندگی می کنی ؟ این آقا و خانوم همیشه اینجان ؟ » منم گفتم « نه فقط یه هفته اینجوریه . » بعد تمام ماجرای تو رو براش گفتم . مامان خواست بیاد بیمارستان کنارت باشه ولی خودت با یه نی نی کوچولو اومدی . یه بچه درست مخالف خواسته های من . یه پسر که درست شبیه خودم بود . مطمئنم مامان فقط به خاطر تو موند وگرنه من مایه عذابش بودم . برای این موند که بهت کمک کنه . بعد از یک هفته چقدر ضعیف شده بودی . چقدر کیف کردم وقتی امیر حسینو کنارم گذاشتی و تونستم ببوسمش . گفتی « انقده نازه پرستاره وقتی آوردش هی می گفت چه نی نی تپلی ماشالا . ماشالا . » مامان چقدر قربون صدقه ت رفت . ای کاش انقدر که تو رو دوست داره منم دوست داشت . ---- کامیاب زنگ در را فشار داد . بوی اسفند می آمد . خانه شلوغ بود . کامیاب امیر حسین را بغل کرد . هانیه گفت 
- خونه شلوغه کسی نمی شنوه . 
کامیاب دستش را گذاشت رو زنگ و تا در را باز نکردند بر نداشت . سهراب در را باز کرد عصبانی بود . داد زد « چه خبره ؟ » کامیاب را که دید خندید « سلام . » کامیاب گفت « سلام » سهراب را پس زد و رفت تو . خانه آنقدر شلوغ بود که سوزن می انداختی زمین نمی افتاد . کامیاب بغض کرد . امیر حسین را زمین گذاشت . داد زد « سارا ا ا ا ا . سارا ا ا ا . » خانه یک لحظه ساکت شد همه نگاهش کردند . و بعد شولوغی بشیتر شد . سارا را دید . از لای جمعیت راه باز کرد اشک ریخت « عمرم . زندگیم . » رسید بهش بغلش کرد « خوش اومدی . » 

* * * * * * *

یادم میاد اولین بار نصف شب بود . تو حیاط خوابیده بودیم . من تونستم انگشتای دستمو تکون بدم . چند بار که تکون دادم از خوشحالی تمام نیرومو جمع کردم و داد زدم که تو و مامان مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدین امیر حسینم بیدار شد گریه کرد . سارا نمی دونی چقدر خوشحال بودم دلم می خواست پاشم ولی هر کاری کردم نشد . وقتی فهمیدی فقط لبخند زدی و گفتی « خدا رو شکر » و مجبور شدی به امیر حسین شیر بدی تا بخوابه خودتم انقدر خسته بودی که از حال رفتی . ولی مامان سر از پا نمی شناخت . دیگه تا صبح نخوابید . تو تمام اون هفت سال اون تنها شبی بود که ده دقیقه به ده دقیقه بیدار نشدی که بغلتونیم و پهلو به پهلوم کنی . یک سال طول کشید تا من تونستم تو رخت خواب بغلتم یا یه کمی بشینم . تا اینکه کبدم از کار افتاد . همه ش به خاطر دارو هایی بود که می خوردم تا تب و تشنج سراغم نیاد و مجبور شدم تو بیمارستان بستری بشم . تو بیمارستان یکی نصف کبدشو به من بخشید . تا سه روز بعد از عمل غیبت زد . تا اینکه مامان تو بخش زنان پیدات کرد گفت که تو نصف کبدتو به من بخشیدی . ------ هانیه مو های سارا را نوازش کرد « گلم چقدر از بین رفتی . چی کارت کردن ؟ » کامیاب زیر لب گفت « مامان قرار شد هیچی ازش نپرسی . » سارا آه کشید « چهار ساله نور خورشید رو نیدیده م خاله هانیه . » سهراب گفت « چطور ؟ » کامیاب گفت « بمیرم . » سارا گفت « خدا نکنه . وقتی از بیمارستان مرخصم کردن بردنم بازجویی . » خندید « مثل دیگ حلیم کتکم زدن . » کامیاب اخم کرد « خدا لعنتشون کنه » سارا گفت « وقتی دیدن هیچی نمی گم گفتن یه کاری می کنیم روز و شبتو نفهمی . » باز آه کشید « چهار سال تو سیاه چال بودم . دو ماه پیش صلیب سرخ اومد بازرسی . مجبور شدن درم بیارن . انداختنم بند ارتشیا . » کامیاب بهت زده گفت « ارتشیا ؟ » سارا گفت « آره . سی تا افسر ارتش . خدا ازشون راضی باشه . فرستادنم ته سالن گفتن حتی اگه یه نفرمونم زنده باشه نمی ذاریم ببرنت سیاه چال . بعد از رفتن صلیبیا اومدن برم گردونن . برادرا نذاشتن . دستاشونو بهم می دادن خودشونو سپر می کردن . چقدر کتک خوردن . خدا ازشون راضی باشه . » به سختی نشست « همه ماجرای اسارت من همین بود . » زهرا چای آورد . سهراب گفت « بچه ها کجان ؟ » زهرا به هانیه چای تعارف کرد « خونه خواهرم دارن بازی می کنن . » سارا گفت « باورتون می شه ؟ اصلا نمی دونستم چقدره اون تو ام . » چای برداشت « چرا امیر اونطوری کرد ؟ » کامیاب گفت « غریبی می کنه . » سهراب گفت « باید یه وقت دکتر برات بگیرم . انقدر تو جای نمور و تاریک بودی حتی نمی تونی بشینی . » کامیاب گفت « برای چشمشم بگیر . » سینی چای را پس راند « ممنون » رولبه تخت نشست به سارا نگاه کرد « فدای صبرت بشم سارا . » برگشت به زهرا « زهرا خانوم شیر براش خیلی خوبه . » 

* * * * * * 
نمی دونم صبور تر از تو هم هست ؟ باید به پای صبرت , فداکاریت سجده کرد . یک ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم می تونستم با کمک تو و مامان آروم آروم چند قدم راه برم . امیر حسین می تونست هیجده تا کلمه رو بگه . طرز حرف زدنش مثل خودته . عین خودت . چه روزای خوبی بود می تونستم بغلش کنم . خودم . تنهایی . بدون کمک . اگه زحمتای تو نبود شاید الان مرده بودم . یه روز اومدی گفتی « جبهه به امداد گر احتیاج داره می خوام برم . می ذاری ؟ » گفتم « نه . اگه خدای نکرده اتفاقی برات بیفته چی ؟ » خیلی اصرار کردی و من مخالف بودم تا اینکه گفتی « خدایا ببین چطور ناامیدم می کنه . » دلم آتیش گرفت ولی ای کاش اجازه نمی دادم بری . یه هفته بعد خبر آوردن بخاطر گلوله مستقیم شهید شدی . به همین راحتی . جنازه تم نتونستن بیارن . وحشتناک ترین روز زندگیم بود سارا . ---- کامیاب در خانه را باز کرد بازوی سارا را گرفت امیر حسین تو بغل هانیه خواب بود . رفتند تو کامیاب در را بست . هانیه گفت « الان برات رخت خواب پهن می کنم . » سارا گفت « نه خاله می خوام قدم بزنم . مردم از بس دراز کشیدم . » کامیاب گفت « اگه می خوای ببرمت پارک » صدای در آمد . کامیاب گفت « کیه ؟ » صدای خانم خسروی آمد « باز کن . منم . » کامیاب در را باز کرد . خانم خسروی سلام کرد پر کشید به طرف سارا . نیم ساعت بعد خانه قل قله شد . 




پایان

سارا قسمت دوم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 9:39 شماره پست: 473
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

پیش مادر بزرگم بودم . مادر بزرگ خوبی داشتم . پنج ساله بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدن , پدرم خیلی بد اخلاق بود . منو برداشت آورد اینجا که مامانم نتونه پیدام کنه . برای همین هیچ وقت تهرانو یادم نمیاد . اینجا کوچیک بود . هنوزم کوچیکه با صفاس . ده ساله بودم که پدرم تو تصادف مرد . از اون به بعد پیش مادر بزرگم که با ما اومده بود زندگی می کردم . وقتی از زندون آزادم کردن مادر بزرگ ازم نگهداری می کرد . هنوز نتونستم بفهمم یه پیرزن شصت ساله چطور از من که سرمم نمی تونستم تکون بدم پرستاری کنه . دکترا گفته بودن موقته , می تونم دوباره حرکت کنم . ولی من یک سال تموم وبال گردنش بودم . مدام مثل بچه ها تر و خشکم می کرد , غذا تو دهنم می ریخت . تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت بود . منو گذاشت رو ویلچیر و رفت تو حیاط که جارو بزنه همونجا افتاد . یک ساعت بعد همسایه ها فهمیدن . چقدر وحشتناک بود سارا . تو که ندیدی . شایدم دیدی من نفهمیدم . همون روز رفتم آسایشگاه , انقدر از مرگ مادربزرگم ناراحت بودم که تا یک هفته با هیچ کس حرف نمی زدم . فقط اون دوتا پرستار , آقای عزیزی و آقای بهمن پور به حرفم آوردن . ----- آقای مرادی گفت :
- همه ش دو هفته به عید مونده . یه هفته صبر کن مدرسه ها تعطیل می شه . 
کامیاب استکان چای را تو سینی گذاشت « باور کنین نمی تونم دست رو دست بذارم ببنم برادر زنم کی بهم خبر می ده . » آقای مرادی سر تکان اد « ایشالا سریع تر آزاد بشه . باشه برو . اگه مادرت پرسید می گم رفته تهران صلیب سرخ . » کامیاب برخاست « ممنون خدا خیرتون بده . » خداحافظی کرد و از دفتر زد بیرون . 

* * * * * * 

یک ماه تو آسایشگاه بودم هم اتاقیای خوبی داشتم . بعضی وقتا کتاب می خوندیم , بعضی وقتا حرف می زدیم . گاهی اوقاتم یکی حرف می زد و بقیه ساکت بودن . عادت کرده بودیم تا اینکه یک روز آقای بهمن پور اومد گفت « یه خانوم و آقا با دخترشون اومدن ملاقاتت . اولش فکر کردم شوخی می کنه ولی جدی گفت . گذاشتم رو ویلچیر و آروم آروم رفتیم تو حیاط . اولین بار بود که دیدمت , از فاصله دومتری . کنار پدر و مادرت نشسته بودی . ساده با یه چادر مشکی یه دختر قشنگ و با حیا . خیلی از خودم بدم اومد که نگات کردم . سلام کردم هرسه جواب سلاممو دادین . وقتی علت اومدنتونو پرسیدم پدرت مثل بمب منفجر شد « دخترم عقلشو از دست داده , دیوونه شده , زده به سرش . » بعد من با خودم گفتم مگه من دکترم که آوردینش اینجا ؟ خب اینا به من چه ربطی داره ؟ بعد مادرت به حرف اومد , عصبانی بود « دختر احمقم می خواد با تو عروسی کنه یک ماهه که داره می گه . » اینو که شنیدم دلم می خواست می تونستم دستامو تکون بدم تا دست بکشم به سرم ببینم شاخ در آوردم یا نه . بعد عصبانی شدم و هوار کشیدم که « چرا منو مسخره می کنین ؟ پاشدین اومدین اینجا که چی ؟ » که تو اشک ریختی و گفتی « به خدا من دیوونه نیستم یه ماهه همینو می گین . خسته م کردین . مگه چه عیبی داره ؟ » آقای بهمن پور گفت « آخه دختر جون تو چطور می تونی از این پسر مراقبت کنی ؟ ماشالا کامیاب با این قد وهیکل جابجا کردنش آسون نیست . شما همه ش نصف کامیابی . احساساتو بذار کنار . جوونی احساساتت شدیده فردا پس فردا پشیمون می شی . به حرف پدر مادرت گوش کن . » که پدرت فریاد زد « آخه این مثل میته به چیش می خوای دلخوش کنی ؟ » و تو پا شدی و دسته گل رو پاهام گذاشتی و مثل ابر بهار گریه کردی . من فقط به فکرم رسید که یا پاک نیستی و پدر و مادرت نمی دونن یا واقعا دیوونه ای . ----- کامیاب وقتی به تهران رسیده بود یکراست رفت حرم امام و بعد رفت صلیب سرخ و دست از پا دراز تر بی هیچ خبری از سارا رفت مسافر خانه ای که نزدیک صلیب سرخ بود . به زور چند لقمه ساندویچ خورد و تاصبح طول اتاقش را قدم زد . 

* * * * * * 

تا روز عقد هر روز میومدی بهم سر می زدی . از حرفات معلوم بود که نه دیوونه ای نه بی عقل حتی فکر کردم چقدر دانشمندی و عارف . فکر کردم خیلی از قیامت می ترسی و می خوای با کمک به من رضایت خدا رو جلب کنی . و تمام مدت بهمن پور همراه ما بود و مدام نصیحتت می کرد که منصرف شی . اون موقع ها تو هفده ساله بودی تازه دیپلم گرفته بودی و من هیجده ساله . وقتی باهات صحبت می کردم انگار دنیا رو بهم می دادن . روز عقدمون من بودم و تو و پدرت و بهمن پور . مادرت از شدت ناراحتی نیومده بود . اون روز پدرت بدجوری نگام می کرد . بعد تک و تنها بدون هیچ جشنی اومدیم خونه . یه دختر ریزه میزه صد و شصت و دو سانتی پنجاه کیلویی که بیست سانت و بیست کیلو از من کمتر داشت و با زور زیاد که راحت جابجام می کردی و من اون روز از اینکه قراره با یه دختر عزیز زندگی کنم عرشو سیر می کردم . از صبح اون روز برنامه مون شد حموم رفتن و بعدش ورزش و میفتادی به جونم و یک ساعت و نیم ماساژ و مشت و مال . راستی راستی خسته می شدم . اون روز صبحانه که آوردی راحت خوردم اولین و آخرین باری بود که چیزی رو با لذت می خوردم . یادم میاد هر روز موقع حمام التماست می کردم که « ترو خدا منو حموم نبر قدیما ده روز یه بار حموم می رفتم . » یا موقع غذا خوردن اینبار تو التماس می کردی « ترو خدا این یه لقمه رم بخور . همین یه دونه . » دلم می خواست صبح تا شب کنارم بشینی و باهات حرف بزنم . سارا برگرد تنهام . ---- کامیاب رفته بود نمایندگی صلیب سرخ و هر جا سراغ سارا را گرفته بود خبر نداشتند . روز سوم تو صلیب سرخ سهراب را دید . سهراب گفت « سلام تو خجالت نمی کشی پاشدی اومدی اینجا ؟ مادرت دیشب پشت تلفن انقدر گریه کرد که نگو . » کامیاب جواب سلامش را داد « نتونستم طاقت بیارم بخدا بریدم . نمی تونم منتظر تو بمونم . » سهراب عصبانی شد « خب هر خبری بشه من بهت زنگ می زنم . » کامیاب غرید « زن من اسیر عراقیاس تو می گی بهت خبر می دم ؟ زندگیم سیاه شده . تا ازش خبر نگیرم نمی رم . » سهراب گفت « به درک . » و رفت . 

سارا قسمت اول (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در یکشنبه هفتم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 11:23 شماره پست: 474
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

این داستان رو از یک زن و شوهر الهام گرفتم که چهار پنج سال پیش شایدم بیشتر تو تلوزیون نشونشون داد . مرد رو ولیچیر بود زمان شاه تو ساواک به خاطر شکنجه قطع نخا شده بود و زن سیزده سال بود که باهاش ازدواج کرده بود . چهار سال بعد از اینکه که مرد فلج شده بود خودش به خاسگاری مرد رفته بود . اون روز شاد بودن چون از حج برگشته بودن . 


کامیاب به امیر حسین نگاه کرد « چرا انقدر شبیه منی ؟ » و چقدر حرکاتش شبیه سارا بود . کامیاب کتاب را بست , ورق ها را جمع کرد . برخاست . هانیه آمد تو اتاق « بیاین غذا حاضره » کامیاب رفت طرفش « مامان من حالا سیرم » هانیه گفت :
- بی خود میای همه شو می خوری . می خوای خودکشی کنی که چی بشه ؟ 
امیر حسین اسباب بازی هایش را رها کرد « مامان بزرگ غذا چی داریم ؟ » هانیه لبخند زد « خورش بامجان » امیر حسین از جا جست « آخ جون » و همراه هانیه رفت . کامیاب کنار پنجره ایستاد « خدایاآخه چرا آدما باید تو روز سه وعده غذا بخورن ؟ سالی دو بار کافیه . » و رفت تو هال و سر سفره نشست . هانیه برایش غدا کشید و حرف زد « هیچی نمی ذاری . فهمیدی ؟ » کامیاب سر کج کرد « چقدر خوب بود آدما سالی یه بار غذا می خوردن . » هانیه سر تکان داد « همون سالی یه بارم باید با قیف تو دهنت غذا بریزن . » کامیاب خندید , به ساعت تو هال نگاه کرد « اوه چقدر دیر شده آقای مرادی برام تاخیر می زنه . » هانیه اخم کرد « بخور زود تر بری . زود باش دیگه » کامیاب آه کشید , اولین لقمه غذا را تو دهانش گذاشت , نگاهش رفت طرف امیر حسین که آنقدر تند تند می خورد هنوز لقمه اول را فرو نداده لقمه دوم را می چپاند تو دهانش . 

* * * * *

کامیاب از مدرسه راهنمایی بیرون آمد . پسر ها تمام خیابان را پر کرده بودند . سه چهار نفر از سال اول ها باز هم بزن بزن راه انداخته بودند . . کامیاب رفت طرفشان « آهای خجالت بکشید پسرای بی تربیت . » پسر ها کیفشان را برداشتند و پا گذاشتند به دو . کامیاب به راه خودش ادامه داد « این بچه ها تربیت بشو نیستن . نمره انضباطم که صفر بگیرن عین خیالشون نیست . » رفت سر خاک و بعد برگشت خانه آهسته در را باز کرد و رفت تو حیاط سر ظهر بود و حتما هانیه و امیر حسین خوابیده بودند . آرام رفت توهال از اتاق هانیه صدای سهراب را شنید « می خوام مطمئن بشم زن نداره . » و بعد صدای هانیه آمد « بعده جهار سال هنوز سیاهشو در نیاورده . » - « شاید بخواد کلک بزنه » - « بدهکار کسیه بخواد کلک بزنه ؟ » - « به من چه مربوط . سارا خودش خواسته . » - « من ضامن مطمئن باش حاضرم دست بذارم رو قرآن . » - « من فقط می خوام زندگی کامیاب خراب نشه . » - « تو نمی خواد نگران پسر من باشی . بخوای نخوای من نامه سارا رو بهش نشون می دم .» کامیاب یخ کرده بود توان تکان خوردن نداشت . سهراب از اتاق آمد بیرون « میل خو » از دیدن کامیاب جا خورد کلمات تو دهانش ماند . کامیاب می لرزید . هانیه از اتاق در آمد « بسم الله . تو اینجایی ؟ » سهراب رفت طرف کامیاب « حالت خوبه ؟ » کمک کرد تا کامیاب نشست « حرف بزن » کامیاب دراز کشید . هانیه کنارش نشست با نگرانی گفت « حالت خوبه پسرم ؟ » کامیاب نای حرف زدن نداشت « من الان از سر خاک سارا اومدم . » هانیه ذوق زده گفت « سارا زنده س . نامه داده . » اشک ریخت . سهراب برای کامیاب آبقند آورد . خم شد « بیا یه کم بخور . » هانیه کمک کرد تا کامیاب نشست « بمیرم . » هق هق کرد . زهرا زن سهراب چادر نماز به سر از اتاق کامیاب در آمد « بفرما سهراب خان هی گفتی رفته بعده خواهرم زن گرفته . » سهراب گفت :
- به من چه ؟

* * * * * * 

به من گفتن شهید شدی گفتن کشتنت , نتونستن جنازه تو بیارن عقب . بد ترین روز زندگیم بود . ولی من می گم همه ش خواب و خیاله . انقدر داستان ترجمه کردم مغزم مثل آش رشته شده . اگه راست باشه چقدر عالی می شه . اگه دوازده سال پیش اون مرد موطلایی با باتون تو سرم نمی زد , هیچ وقت تو رو نمی دیدم , نمی شناختم . به خاطر یه دستگاه تایپ و تایپ چند تا اعلامیه زنودونی شدم . یه هفته زندونی بودم اون مرد موطلایی بدجوری اذیت می کرد . شکنجه م می کرد . تا وقتی اون ضربه رو به سرم زد . از همون لحظه ای که نقش زمین شدم فهمیدم همه چی تموم شد . تمام بدنم فلج شد . ---- کامیاب تو رخت خوابش نشست « بله مامان » هانیه گفت : 
- بیدار بودی ؟ 
کامیاب آه کشید « تمام شبو بیدار بودم . » - « بیا کمک کن خونه رو تمیز کنیم . » کامیاب برخاست « چشم . » رخت خوابش را جمع کرد به امیر حسین نگاه کرد « یعنی راسته ؟ » هانیه گفت : 
- چی راسته ؟
- همین نامه که از سارا اومده گفته اسیرم ؟ 
- ایشالا راسته . نامه از صلیب سرخ اومده . دیوونه ن بخوان با ما شوخی کنن ؟ اصلا ما رو از کجا می شناسن ؟ راسته ؟ 
کامیاب مادرش را در آغوش گرفت « ممنون که امیدوارم می کنی . » پس کشید « خیلی خوبی » آه کشید « می گی تا حالا چی به سرش آوردن . از دلشوره دارم می میرم . » - « بجای اینکه خوشحال باشی ؟ » - « اگه بلایی سرش بیارن چی ؟ » هانیه گفت :
- نه ایشالا . خودتو نگران نکن . بیا کمکم کن خونه رو تمیز کنم . 
بعد از رفتن سارا این اولین باری بود که خانه تکانی می کردند . کامیاب شیشه ها را طوری تمیز کرد که انگار وجود ندارند بعد تک درخت آلبالو و درختچه گل را هرس کرد . بعد خاک باغچه را بیل زد و حیاط را شست . از شدت فکر و خیال آرام و قرار نداشت . 

زمستان (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه دوم اسفند ۱۳۸۴ ساعت 20:43 شماره پست: 475
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 این پسته دارم توی وبلاگ برای همین نذاشتم این پست وبلاگ قدیمیه کسی ببینه

سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت 

سرها در گریبان است 

کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیداریاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزانست

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه اورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزانست

نفس کز گرمگاه سینه می اید برون ؛ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین ست؛پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دوریا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من!ای ترسای پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی!

دمت گرم وسرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی؛در بگشای

منم من؛میهمان هر شبت؛لولی وش مغموم

منم من؛سنگ تییپا خورده رنجور

منم؛دشنام پست آفرینش؛نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم؛همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در؛بگشای؛دلتنگم.

حریفا؛میزبانا ! میهمان سال وماهت پشت در چون موج میلرزد.

تگرگی نیست؛ مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

سلامت نمیخواهند پاسخ گفت 

هوا دلگیر؛درها بسته؛سرها در گریبان؛دستها پنهان

نفسها ابر؛ دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ؛ سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهرو ماه

زمستان است .
خوشحال می شم اگه قسمت پایین رو هم بخونین

امتحانایی که با استاد حق پرست داشتیم قسمت اول (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 20:46 شماره پست: 477
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 

سلام به همه . ممنون از اظهار نظرتون گفته بودید از سر کلاس پاشید . ما یه کار دیگه کردیم . از سر جلسه یکی از امتحاناش پا شدیم . می خواستم ماجرا های دیگه ش رو تعریف کنم ولی مثل اینکه باید آخر ماجرا رو تعریف کنم . 
می دونید ؟ ما خیلی به آموزش و مدیر گروه اعتراض کردیم ولی چه فایده بعد فهمیدیم استاد **** عضو هیئت علمی دانشگاهه بورسیه ی دانشگاهه . ( دانشگاه بی در و پیکر . ) برای امتحانا و گرفتن کارت ورود به جلسه باید تصفیه ( تسویه ) حساب می کردیم . پول رو ریختم به حساب و رفتم گفتم کارت بدین کفتن نقص مدرک داری . برو پیش آقای فلانی . او هم مارو پاس داد به آموزش آموزش گفت خودتم بکشی کارت نمی دیم مدرک کاردانیت نیومده . گفتم چطور موقع پول گرفتن نگفتین نقص مدرک داری نباید پول بدی . مام کارت نمی دیم . حالا که پول رو ریختم حساب . گفت باید بری مدرک بیاری . منم توی شهر غریب مدرک از کجا بیارم ؟ فرداش با هزار تا منتی که سرمون گذاشتن کارتمو دادن . حالا این دانشگاه به اعتراض ما گوش می ده ؟ 
امتحان دوم ما ( طراحی الگوریتم ) با استاد حق پرست بود خیلی خونده بودم برای همه بچه های خوابگاهم رفع اشکال می کردم . خداییش سر جلسه که رفتم گفتم خدارو شکر درس نداد اذیت کرد ولی امتحانش معقوله . 
ما سه تا دوستیم یکی مون که خیلی احساساتیه امتحانشو بد داده بود حسابی بهم ریخته بود منم مدام دلداریش می دادم که نه ایشالا طوری نیست قبول می شی . فردا شب خبر رسید که استاد حق پرست از تهران اومده و الان تو استاد سراس . خبردادن همه نمره ها رو دو و سه داده . ما هم همون لحظه ( ساعت 8 شب بود فکر کنم ) رفتیم دم استاد سرا گفتیم استاد اومدیم نمره هامون رو بگیریم . ( من و اون دوتا دوست دیگه م ) گفت که چرا انقدر بد دادین شما ها امتحان به این سادگی رو هم نتونستین جواب بدین ؟ باید بگم ساختمان داده رو از اول براتون بذارن . دوست دومم گفت ما امتحانمونو خوب دادیم استاد . خیلی خوب دادیم . منم تایید کردم به من گفت فرهادی نیا تو صفر شدی . فکر کردم شوخی می کنه . به دوست اولم گفت تو نیم شدی و به دوست دومم گفت هنوز برگه تو رو تصیح نکردم . گفتم استاد می شه برگموبیاری رفت برگه م رو آورد دیدم بالاش نوشته صفر داشتم شاخ در میاوردم . گفتم چرا استاد ؟ گفت همه ش اشتباه دیگه . سوالا رو نگاه کردم سوال اول گفته بود زمان کمتری در بیاد زمانی که من در آورده بودم کتمر از زمان استاد بود می گفت اشتباهه . خیلی جر و بحث کردم بچه هام مدام می گفتن بیا کنار باهات لج می کنه . گفتم کمتر از صفر که نمی شم . بعد از یک ربع وقتی فهمید جوابم درسته گفت باشه روش فکر می کنم ولی صفر شدی ها . سوال بعدی جواب آخرت اشتباهه . گفتم راه حلش چی اصلا بهش نگاه کردین ؟ گفت جوابت غلطه نشون میده که راه حلتم اشتباهه . سوال بعد درختی که من به دست آورده بودم با درخت استاد فرق داشت وقتی براش توضیح دادم ورق رو برداشت گفت دیگه بسه برین صفر شدی دیگه . بعد دوست اولم ورقه شو خواست همونطور بود . نیم شده بود . دوست سومم گفت استاد ورقه م رو بیار ببینم چطوریه ؟ گفت الان تصیحش می کنم . رفت و کمتر از یک دقیقه بعد اومد گفت تو یک و هفت دهم شدی . گفتم استاد بقیه درسامو هم صفر بده خیال راحت برگردم خونه احتیاجی به درس خوندن نیست . گفت برین حذف کنین معماری و نرم افزار سیستمتون رو خیلی سخت گرفتم طوری که اشکتون دربیاد وقتی درس به این راحتی رو اینطوری دادین وای به حال بقیه . دوست دومم گفت مگه اونو چطور دادین ؟ گفت گفتم باید مدار یه سی پی یو رو طراحای کنید . یک ساعتم وقت داره . گفتم استاد اگه بلد بودیم سی پی یو طراحی کنیم اینجا نبودیم . الان تو شرکت اینتل مشغول کار بودیم . انتظار داشت مام مثل پاچه خارا پاچه خاری کنیم و قربون صدقه ش بریم و التماس کنیم . مام گفتیم ممنون استاد با اجازه . برگشتیم خوابگاه قرار شد به هم کلاسی هامون نگیم که رفتیم پیش استاد . نمی دونم انگار آمپول بی حسی بهم زده بودن اصلا ناراحت نبودم می خندیدم . بچه های اتاق نتیجه رو پرسیدن . گفتم صفر شدم باور نمی کردن . می گفتن بر مهندس ( انقدر واسه بچه ها رفع اشکال کرده بودم مشهور شده بودم به مهندس ) دروغ نگو چند بار به قرآن قسم خوردن تا باور کردن . تعجب کرده بودن از اینکه چرا ناراحت نیستم . ( دو تا از بچه های اتاق که کاردانی بودن و باهاش چند روز بعد امتحان داشتن وحشت کرده بودن ) فردا امتحان معماری داشتیم قرار بود نمره های طراحی الگوریتم رو اعلام کنه . نمره های همه بچه ها رو . 
باقی رو بعد می گم . 

استاد باحال ما قسمت دوم (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 18:53 شماره پست: 431

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام . 
حالا بقیه رو بخونین . 
بعد از چند دقیقه پسر هایی که دنبالش رفته بودن برگشتن . بعد خودش اومد . گفتیم استاد گرفتیش ؟ استاد **** دوباره رفت رو تریبون ( جا استادی ) نشست و گفت جاسوس بود . بعد بچه های کاردانی دورش جمع شدن که پروژه هاشونو تحویل بدن . بنده های خدا رو تا دلتون بخواد مسخره کرد . ما باید پروژه ها رو براش تایپ می کردیم با آفیس 97 ویندوز 98 پارسا 99 . فونت نازین 14 برای فارسی و فونت تایمز نیو رمان 12 برای اینگلیسی . همین طور که داشت از کار بچه ها ایراد می گرفت یهو گفت بچه ها یه سور دیگه بجای سیستم نوشته سیتم . بنده خدا ( س ) یادش رفته بود . یکی دوتا از بچه های کلاسمون با تعجب گفتن سور ؟ استاد شما هم ؟ یهو استاد خودشو جمع کرد و گفت چرا تهمت می زنین ؟ منظورم مهمونی بود من که هر وقت میام سر کلاس اول به نام خدا می نویسم . تا ساعت پنج و نیم اینطوری گذشت . بعدش بچه های کاردانی رفتن و مثلا کلاس طراحی الگوریتم ما شروع شد . نمی دونم چه ش شد که عصبانی شد گفت چرا حرف کلاس منو می برین پیش استادای دیگه فکر کردین من خبر ندارم ؟ پوستتونو می کنم . بچه ها گفتن استاد ما کی همچین کاری کردیم ؟ ( در حالی که واقعا پیش یه استاد دیگه گله کرده بودیم . ) استاد **** گفت که فکر کردین خبر ندارم ؟ به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت بگم اون روز سر کلاس استاد #### چه سوتی دادی ؟ همه خندیدن . ( درست یادم نیست استاد از چی گفت که ما همه دهنمون واموند ) یکی از بچه ها گفت استاد شما تو کلاسا میکروفون کار گذاشتین ؟ ( حتی یه جلسه دیگه هم به یکی از بچه ها گفت و با مارد بزرگت اومدی ؟اون روز فلان بهمان ؟ ) کارد میزدین خونمون در نمی یومد . باورتون می شه با این حال که ما داشتیم حرص می خوردیم دوتا از بچه های پاچه خر کلاسمون گفتن بریم نون شیرینی بگیریم . رفتن نون شیرینی خریدن . تو این مدتم استاد **** تهدیدمون می کرد می گفت شما بی خود بیست واحد برداشتین باید دوتا درس بندازمتون تا آدم شین آدم عاقل که بیست واحد برنمی داره مام گفتیم استاد اگه این کار رو نکنیم پنج ترمه می شیم باید دوباره شهریه ثابت اضافه بدیم . گفت بی خود اومدین دانشگاه آزاد . گفتیم چطور سوال می دین گفت میگم که اگه تو یه استادیوم ورزشی صد هزار نفری باشیم اگر یه تیم گل بزنه و طرفدارای اون تیم کلاهشون رو به هوا بندازن چقدر احتمال داره کلاه ها روی سر نفرات بعدی بیفتن . گفت من نمی خوام شما بی سواد بالا برین . در برابر جامعه مسولم به دوستم گفتم آره مام فردا مثل این می شیم . حسابی حالم گرفته شده بود ساعت هفت کلاس تموم شد داشتم منفجر می شدم رفتم خوابگاه دوتا از بچه های کاردانی هم اتاق من بودن زود تر ماجرا رو برای بقیه بچه ها تعریف کرده بودن ( اتاق ما ده نفره س ) آتیش گرفته بودم مدام می گفتم پدر من باید روزی بیست ساعت کار کنه تو سرما و تو گرما اون وقت باید حاصل دسترنجشو بدم استاد **** وقتی قیافه خسته پدرم میومد جلو چشمم جگرم می سوخت . اعتراض هم فایده نداشت . اوایل ترم اعتراض کرده بودیم . یه روز اومد سر کلاس خیلی عصبانی گفت شما بی خود می کنین میرین اعتراض می کنین . من دو برابر کلاسای دیگه واسه شما انرژی می ذارم . 
بازم هست بعد تعریف می کنم . 

استاد باحال ما (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 11:13 شماره پست: 430
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

سلام به همه من رو ببخشید تو این مدت کامپیوترم خراب بود بلاخره دیشب ساعت دوازده تونستم درستش کنم . 
قرار بود بگم که تو این مدت چی به سرمون اومده . 
این ترم از بد شانسی ما چار تا از درسامون رو با یه استاد برداشتیم . یعنی دو تا از درس ها رو با اون برداشتیم و دانشگاه دو تا دیگه از درسارو سر خود بهش داده بود . درس نمی داد هیچی مسخره بازی هم درمیاورد . حالا یکی از خنده دار ترین روزا رو براتون می نویسم . البته فکر نکنین که ما اون روز می خندیدیم . اگه اون روز سر کلاس ما میومدید میدیدین که نصف بچه ها ازجمله خود من از بس حرص خوردن چشماشون مثل کاسه خود شده و دلشون می خواد برن و استاد رو خفه کنن . اصل ماجرا . ( این رو بگم که ما بچه های کاردانی به کارشناسی دانشگاه آزاد هستیم . ) 
ساعت دو و نیم با استاد **** معماری کامپیوتر داشتیم . رفتیم سر کلاس . گفت درس بدیم . مام با تعجب گفتیم چه عجب می خواد درس بده خوشحال شدیم . تو کلاس کتاب معماری به اندازه کافی نبود . گفت حالا که کتاب نیست صندلی هاتون رو طوری یچینید که دایره ای بشه و از کتاب همدیگه استفاده کنید . و خودش رفت تو یکی از این حلقه ها ( حلقه پاچه خار ها ) نشست . خدا شاهده پنج دقیقه درس داد . بعد گفت بچه ها راستی می دونین تا ده پونزده سال دیگه کنکور برداشته می شه ؟ بچه ها گفتن هیچ وقت این اتفاق نمی افته استاد . استاد **** گفت که چرا چون مردم تنظیم خانواده رو رعایت کردن و کم بچه آوردن و دانشگاه ها هم داره زیاد می شه دیگه احتیاجی به کنکور نیست . ( درس تعطیل شد ) بعد گفت راستی استادای دانشگاه ملی اصلا به درد نمی خورن ها و شروع کرد به غیبت استاد های دانشگاه تهران ( حتی شریف ) . مثل برره ای ها هست که دور هم می شینن و نخود می خورن و غیبت می کنن . بعد گفت آی آی کمرم درد می کنه انقدر پروژه های شما رو حمل کردم کمرم درد گرفته . رفت روی تریبون نشست . تریبون رو هم دیدید که چقدر بلنده . گفت چه معنی داره که آقای فلانی ساعت هشت صبح میاد دم استاد سرا و آدم رو از خواب بیدار می کنه ؟ ( این رو هم بگم که کلاس های ما تو سه روز بود از هشت صبح تا شیش غروب . نود درصدش هم با استاد **** ) ساعت هشت و نیم که می شه فلانی میاد منو از تو اتاقم می کشه بیرون . نمی ذارن آدم یه خواب راحت داشته باشه . بعد گفت راستی آقای !!!! نیست چرا سر کلاس نیومده ؟ کی شماره شو داره بهش زنگ بزنه بیاد سر کلاس . یه بنده خدایی هم موبایلش رو در آورد که بهش زنگ بزنه شماره رو که گرفت استاد **** از رو تریبون پرید پایین گوشی رو از طرف گرفت گفت حالا می ذارمش سر کار . تماس که برقرار شد ( رو گوشی !!! هم خب شماره دوستش افتاده بود دیگه ) استاد گفت الو آقای !!! من **** هستم شما با گوشی من تماس گرفتین آقای ! ! ! سلام مثل اینکه خط رو خط افتاده من **** هستم حال شما خوبه ؟ با من کاری داشتین ؟ . بعد تماس رو قطع کرد و زد زیر خنده و گفت ها ها ها زبونش بند اومد حسابی ترسید . ها ها ها ما هم با دهن باز به استاد نگاه می کردیم و هی حرص می خوردیم . من که خورکارم رو هی می کوبیدم رو میز . گفت راستی بچه ها ترک توی اسن کلاس هست . یکی از بچه ها عصبانی شد گفت من ترکم استاد چی می خوای بگی ؟ استاد هم گفت هیچی من نمی دونم که چرا همه ش درباره این بنده های خدا حرف در میارن . طرفم گفت کسی حق نداره درباره ترکا جک بگه . خلاصه کلاس معماری ما اینطوری داشت تموم می شد که استاد **** گفت که سر کلاس وایسین تا با طراحی الگوریتم یکیش کنیم دیگه . از قضا ساعت چهار تا شیش هم بچه های کاردانی باهاش مباحث ویژه داشتن . بچه های کاردانی هم بنده های خدا با تعجب به ما نگاه می کردن و میومدن تو یعنی دو کلاس یکی شده بودیم . استاد در کلاس رو بست . چند دقیقه بعد هم سه چهار نفر دیگه اومدن با تعجب می گفتن مباحث ویژه س ؟ منم گفتم آره بیاین اینجا همه چی درس می دن بیاین تو . یکی دو دقیقه بعد هم یه دختری اومد در کلاس هم شاگردی های خودش رو که همراه ما دید شک کرد که بیاد سر کلاس گفت استاد **** کلاس مباحث ویژه ست ؟ استاد گفت آره . دختر هم اومد تو دو قدم که اومد تو کلاس استاد گفت کجا خانوم ؟ دختر گفت مگه کلاس مباحث ویژه نیست ؟ استاد گفت نه کی گفته ؟ دختر گفت خودتون گفتین . استاد گفت من کی گفتم بیا برو بیرون . دخر بنده خدا هم تا دم در رفت استاد زد زیر خنده و گفت بیا برو بشین ها ها ها ها . و رفت پایین کلاس به یکی از پسر های کاردانی اشاره کرد گفت هی تو شاگرد کلاس من نیستی پسره با دوستش به عنوان مهمان اومده بود سر کلاس . استاد * * * * هم گفت پشو برو بیرون تو جاسوسی راستشو بگو خائن چرا اومدی سر کلاس من جاسوس کی هستی ؟ پسره هم پاشد و هاج و واج گفت استاد من مهمون هستم . استاد گفت بی خود تو نفوذی هستی یالا برو بیرون . پسره رفت بیرون . استاد به دوست پسره گفت دیدی چطور زدم تو پر دوستت ؟ . همین موقع یه دختری از پنجره تعبیه شده روی در کلاس سر کشید ببینه که کلاس خودشه یا نه . استاد گفت این یه جاسوس بود . بعد رو یه ورق کاغذ یه شکلک کشید که داشت زبون درازی می کرد و پایینش نوشت خودتی . چسبوندش توی اون شیشه کوچیک روی در که هرکس میاد اون رو ببینه . بعد به بچه های کاردانی گفت پروژه هاتون رو بیارین که در کلاس باز شد و یه پسری سر کشید تو . استاد گفت من باید این جاسوس رو بگیرم گذاشت دنبالش دو تا از بچه ها هم دویدن دنبالش تا ببینن کجا رفت . 
کلاسمون هنوز ادامه داره ادامه ش رو بعد می نویسم 
نظرتون درباره استادمون چیه ؟

قسمت آخر داستانم (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 21:28 شماره پست: 432

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 17 تیر 94

 

سلام 
من رو ببخشید که دیر اومدم . برای امتحانات دانشگاهم به شهر دیگه رفته بودم و اصلا وقت سر خاروندن رو هم نداشتم . خیلی دلم می خواد بگم تو این مدت چی کشیدم وقتی داستانم تموم شد شرح ماوقع رو می نویسم . بازم عذر می خوام .خوشحال می شم بهم سر بزنید . هنوز هم فرصت وبلاگ خوندن ندارم . ایشالا از خجالتتون در میام . برام دعا کنید قبول شم مشروطم نشم 

مصطفی رفت تو مسجد . صف طولانی مردم که برای رای دادن آمده بودند تا دم در کشیده شده بود « خدایا من الآن باید برم ماموریت . » پشت سر پیرمردی ایستاد . خسرو را دید که چند نفر تا صندوق بیشتر فاصله نداشت . به پیر مرد گفت « پدر جان من پشت سر شمام . » پیرمرد به مصطفی نگاه کرد « باشه . » مصطفی رفت پیش خسرو « سلام . » خسرو گفت « سلام کجا بودی ؟ »
- ماموریت بودم . الانم باید برم .
مردی که پشت سر خسرو ایستاده بود گفت « باید بری آخر صف . » مصطفی گفت « چشم می رم . » و به خسرو گفت « رای گیری تا ساعت چنده ؟ » خسرو گفت « هفت . » 
- گمون نمی کنم بتونم رای بدم .
- چرا ؟ 
- باید برم ماموریت . کردستان .
- دموکراتا ؟
- آره .
- من جامو می دم بهت تو رای بده من می رم آخر صف .
- نه ممنون .
- لوس نشو دیگه .
مصطفی را کشید تو صف و خودش آمد بیرون . مصطفی با قدر دانی گفت « خدا خیرت بده خسرو . » خسرو رفت آخر صف . مصطفی شناسنامه اش را داد و منتظر شد . رای که داد رفت پیش خسرو « ممنون خسرو . » خسرو گفت « خواهش می کنم قابل نداشت . » مصطفی دوید و از مسجد بیرون آمد . . . درخانه را باز کرد و رفت تو . رضا و گلابتون تو حیاط خط خط بازی می کردند . رضا گفت « چه زود رای دادی .» مصطفی رفت تو هال « آره یکی از بچه ها لطف کرد و جاشو بهم داد . » رفت تو اتاق و لباس عوض کرد و لباس خلبانی پوشید و برگشت تو حیاط « بچه ها مراقب باشید . درم به روی هیچ کس باز نکنین . من خودم کلید دارم . شاید شبم نیومدم . » خداحافظی کرد و رفت بیرون . سر کوچه آرش را دید برایش دست تکان داد آرش راهش را کج کرد « سلام . » مصطفی گفت « سلام خسته نباشی . » آرش گفت « ممنون یه ماشین مدل بالا اومده بود مثل ماشین بابات . صاحبش مگه راضی می شد فردا بیاد ببره ش ؟ می گفت می خوام برم بهش گل بزنم عروسی پسرمه باید درستش کنین . پدرمونو درآورد . تازه الآن اومدم رای بدم . » موتوری رسید . دونفر سوارش بودند کلاه کاسکت سرشان بود . یکی شان گفت « مصطفی نیکو تویی ؟ » مصطفی گفت « آره منم بفرمایین . » مصطفی نفهمید مرد پشت سری مسلسل را از کجا آورد . مرد هردو شان را هدف گرفت . . . بیمارستان خلوت بود دم اتاق عمل سه نفر منتظر بودند خسرو کنار دیوار نشست سرش را میان دست هایش گرفت صدای زن و مردی را شنید « آقای دکتر بچه مون چی شد ؟ » و بعد صدای پدر مصطفی را شنید « حالش خوبه خطر رفع شده . » برخاست پدر مصطفی را دید با لباس سبز اتاق عمل « وای چه خاکی تو سرم بریزم ؟» وحید خسرو را دید . آمد طرفش « تو اینجا چی کار می کنی بچه ؟ » خسرو به لکنت افتاد « من ؟ هی هی هیچی . » رنگ وحید مثل گچ سفید شد « برای مصطفی که اتفاقی نیفتاده ؟ » خسرو هیچ نگفت جلوی پایش را نگاه کرد . وحید سست شد . به زانو افتاد . خسرو داد زد « یکی کمک کنه . » خم شد زیر بغل وحید را گرفت « آقای نیکو . » دو پرستار دوان دوان آمدند وحید به سختی سر پا ایستاد « کشتنش؟ » خسرو اشک ریخت « خدا نکنه بردنش اتاق عمل . » یکی از پرستار ها گفت « اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟ » وحید شکست هق هقش تمام سالن را برداشت 

********************
پدر و مادر آرش و گلناز هرسه پریشان حال رونیمکت های روبروی اتاق عمل نشسته بودند . آنقدر شیون و زاری کرده بودند که نای حرف زدن هم نداشتند . وحید رفته بود تو اتاق عمل و هنوز در نیامده بود . جواد و سرهنگ مدنی گوشه ای ایستاده بودند . وحید از اتاق عمل در آمد « پسر شما رو الآن منتقل می کنن تو بخش . بفرمایین . طبقه دو اتاق چهار . حالشم خوبه . » خانم و آقای رمضانی با شادی برخاستند . آقای رمضانی گفت « خدا خیرتون بده آقا . » وحید کنار گلناز نشست « من کاری نکردم . » گلناز گفت « مصطفی چی ؟ » وحید آه کشید « هنوز هیچی . » گلناز سرش را به دیوار تکیه داد . گریه کرد . در اتاق عمل باز شد دو پرستار آرش را روی تخت سیاری آوردند بیرون . پدر و مادر آرش همراهش رفتند سرهنگ مدنی گفت « چقدر طول می کشه ؟ » وحید گفت « نمی دونم . تو برو علی جان ممنون که تا حالا وایسادی . » سرهنگ گفت « تا بیارنش بیرون می مونم . » وحید اشک ریخت « بچه مو پرپر کردن . » سرهنگ شانه های وحید را مالید « حد اقل جلوی زنت گریه نکن . » امیر همراه گلابتون و رضا آمد . جواد وحشت کرد « یا امام رضا تو این موقعیت ؟ » رضا و گلابتون پدر مادر مصطفی را که دیدند جلو نیامدند . امیر جلو آمد سلام کرد « چی شد ؟ » جواد گفت « هیچی دوستتو بردن بخش . آرش . » سرهنگ مدنی گفت « بچه هاتو با خودت آوردی بیمارستان ؟ » امیر گفت « من هنوز بیت و یک سالمه زنم ندارم . برادر زاده های مصطفی هستن . » وحید و گلناز هردو با تعجب گفتند « چی ؟ » وحید برخاست « زده به سرت ؟ مصطفی فقط یه خواهر داره اونم بچه ش دو ماه شه . » امیر جا خورد « ولی اینا نوه های شمان . » گلناز پا شد « مرض داری مگه ؟ به اندازه کافی اعصابومون خورد هست . » امیر گفت « به خدا به جون خودم مصطفی گفت اینا برادر زاده هاشن . » رو کرد به جواد « مگه نه ؟ » جواد گفت « نه » امیر به رضا و گلابتون نگاه کرد که کنار هم ایستاده بودند و با وحشت گریه می کردند . جواد با خودش گفت « خدایا چاره ای نیست باید بگم . » و تمام ماجرا را برای وحید و گلناز تعریف کرد . وحید بهت زده به رضا و گلابتون نگاه کرد . گلناز نشست « خدایا داری باهامون چی کار می کنی ؟ » امیر برگشت به بچه ها نگاه کرد « چطور تا حالا نفهمیده بودم ؟ » سرهنگ برای بچه ها دلش سوخت « حالا این دو تا طفل معصومو آوردی اینجا چی کار ؟ » امیر گفت « مردن از بس گریه کردن . » وحید رو نیمکت نشست « کاش مرده بودم راحت شده بودم . » جواد گفت « من بهش گفتم اگه می تونه رهاشون کنه ولی گفت نمی تونه مسئولیتشون رو قبول کرده تا آخرشم پاش وایساده . آقای نیکو برای همین برنمی گشت خونه .» وحید برخاست رفت تو سالن اتاق عمل رفت دم اتاقی که مصطفی توش بود . از پنجره کوچک در به پسرش نگاه کرد که هشت نفر دوره اش کرده بودند پرستاری آمد « آقای دکتر شما بفرمایین برین خونه . عملش که تموم شد من بهتون خبر می دم . » وحید گفت « نه . همینجا می مونم . » پرستار رفت وحید دوباره به مصطفی نگاه کرد که فقط کف پاهاش پیدا بود اشک ریخت « ای خدا اگه بچه م خوب بشه تا آخر عمرم از اون دو تا بچه مراقبت می کنم . مدرسه رم درست می کنم قول می دم . » پیشانی اش را به شیشه چسباند و هق هق کرد . 

**********

مصطفی بعد از یک هفته به هوش آمد . تمام تنش درد می کرد . ناله کرد . همه چیز یادش آمد . وحید آمد « سلام مصطفی جان . » بوسیدش « خدارو شکر بهوش اومدی . » اشک تو چشمانش حلقه زد « حرف بزن مصطفی جان . » مصطفی گفت « بابا به مامان که نگفتی ؟ » وحید موهای پسرش را نوازش کرد « همه دنیا فهمیدن . » 
- بابا .
- جانم .
- هیچی .
- حال اون دوتا بچه م خوبه .
مصطفی لبش را به دندان گرفت گفت « بابا بچه های خوبین . » 
- می دونم . 
- چطور فهمیدی ؟ 
- بذار برای بعد . حالا بخواب .
- دلم برای مامان تنگ شده .
- بهش می گم بیاد . 
- آرش چی ؟ 
- حالش خوبه . پس فردا مرخص می شه . 
- بابا بچه ها فقط برای امشب شام دارن .
وحید بامهربانی صورت مصطفی را نوازش کرد « باشه مادرت خودش به فکرشون هست . » 
- ترو خدا اذیتشون نکنین .
- دیگه چی ؟ مگه مرض دارم ؟ بگیر بخواب . 
دکتر کیانی آمد تو اتاق « به خدارو شکر بهوش اومده چرا خبر ندادی ؟ » و آمد کنار مصطفی « یه هفته س بابات از کنارت جم نخورده . یا تو اتاق عمل بوده یا بالا سر تو . » مصطفی چشم هایش را بست « حالم خوب نیست درد دارم . دلم بهم می خوره . » وحشت زده چشم گشود « یه هفته ؟ » وحید گفت « آره . نگران نباش همه خوبن وقتی منتقل شدی بخش هم مادرتو میبینی هم بچه ها رو . » دکتر کیانی گفت « لوله رو در میارم بهش غذا بده گلوش از خشکی در بیاد . » وحید گفت « اول بهش چای میدم . » کیانی مصطفی را معاینه کرد « می رم چای میارم . » و رفت . وحید رو صندلی نشست « تو که گفتی تهدیدت نکردن . » مصطفی گفت « راست گفتم . » وحید دست مصطفی را گرفت « پس چرا این بلا رو سرت آوردن . » 
- فکر می کنم بدونم کی بود .
وحید از جا پرید « کی بود ؟ » 
- اسمشو نمی دونم .
- پس چی ؟ 
- قیافه ش یادمه . 
- ولی آرش می گفت کلا کاسکت سرش بوده .
- از رو صداش شناختمش . 
وحید گفت « من الآن برمی گردم . » و دوید و از اتاق بیرون رفت .

******************

مصطفی از ماشین پیاده شد وحید کمکش کرد « مصطفی فقط امروز ها . شب برت می گردونم خونه . » مصطفی گفت « بابا می خوام پیش بچه ها باشم . » در زد . وحید گفت « تا وقتی خوب نشدی نمی ذارم برگردی . بچه هام راحتن نگران اونا نباش . » در باز شد رضا سر کشید با شادی سلام کرد « خوش اومدی عمو » در را بیشتر باز کرد . مصطفی و وحید رفتند تو . دیوار های حیاط سیمان سفید شده بود و کف حیاط موازییک بود . مصطفی ایستاد « بابا اینجارو درست کردین ؟ » وحید گفت « آره . خونه نبود که . » و رفتند تو هال دیوار ها کاغذ دیواری سفید بدون نقش شده بود کف خانه فرش شده بود و چند پشتی به دیوار ها تکیه زده شده بود . یک گلدان گل مصنوعی رو میز عسلی کنار دیوار بود « اینجا چقدر عوض شده . » به رضا نگاه کرد « گلابتون کجاس ؟ » رضا گفت « تو اتاق خوابیده . خیلی منتظر شد ولی خوابش برد . » مصطفی رفت تو اتاق . اتاق هم مثل هال تغییر کرده بود . گلابتون کنار دیوار خواب بود و پتوی صورتی رنگی روش بود کنارش نشست دلش نیامد بیدارش کند . برخاست و رفت تو هال وحید برایش رخت خواب پهن کرد « بیا دراز بکش . » مصطفی تو رخت خوابش دراز کشید « ممنون بابا . » وحید گفت « من می رم مادرتو بیارم احتمالا سوگلم میاد . » مصطفی تشکر کرد . وحید رفت . رضا ورقی را گرفت جلوی مصطفی « کارنامه م عمو . » مصطفی کارنامه را گرفت . نگاهش کرد « آفرین همه ش جز املا بیسته . املات چرا هیجده س ؟ » رضا گفت « معذرت می خوام عمو خیلی تمرین کردم . ولی بازم دو تا غلط داشتم . » 
- عیبی نداره ثلث دیگه همه ش بیست می شه .
رضا برای مصطفی میوه آورد . مصطفی گفت « این مدتی که نبودم چی کار کردی ؟ خواهرتو که اذیت نکردی ؟ » رضا نشست « نه عمو . » 
- مامان بابا که ناراحتتون نکردن . 
- نه عمو مادر و پدرتون خیلی خوبن . 
- خواهرم چی ؟ 
- خواهرتون از ما بدش میاد . 
- عیبی نداره . تو فقط باید مراقب خواهرت باشی . رضا تابستون می فرستمت کار یاد بگیری . اگه من نبودم بتونی رو پای خودت وایسی .
رضا غم زده به مصطفی چشم دوخته بود « عمو چرا اینطوری حرف می زنی ؟ دیگه پیش ما نمی مونی ؟ »
- چرا . ولی این بار نشد دفعه دیگه . عمر نوح که ندارم. 
رضا بغض کرد « اینجوری حرف نزن عمو . » مصطفی لبخند زد « باشه . » صدای در آمد . رضا دوید و رفت تو حیاط . صدای باز شدن در آمد و بعد صدای امیر و آرش و عباس . و بعد خودشان آمدند تو . سلام و احوال پرسی کردند خانه شلوغ شد . امیر دسته گل را داد رضا « بیا رضا جان بذارش تو گلدون . » مصطفی نشست « دستتون درد نکنه خوش اومدین . آرش گفت « چرا خوب نمی شی ؟ دق کردم . » دور مصطفی نشستند . رضا دسته گل را گذاشت تو گلدان گل و گذاشت رو میز عسلی . امیر گفت « لامصب چقدر داده بودی اون گلارو گرفته بودی ؟ ورشکست شدیم تا سه تا دونه ارکید گرفتیم . دسته گلت هفتا گل داشت .» مصطفی گفت « راضی به زحمت نبودم این چه کاری بود ؟ » عباس گفت « شرمنده خواستیم نون شیرینیم بگیریم پولمون ته کشید . » مصطفی گفت « شرمنده م کردین . » رضا براشان میوه و شیرینی آورد گلابتون از اتاق در آمد مصطفی را که دید از شادی داد زد « عمو . کی اومدی ؟ » رفت پیش مصطفی خودش را در آغوش مطفی رها کرد . مصطفی بوسیدش جانم خیلی دلم برات تنگ شده بود . » آرش گفت « طفل معصوم تو این مدت خواب و خوراکش گریه بود . » مصطفی گلابتون را نوازش کرد « ترو خدا اگه روزی نبودم مراقب این دوتا باشین . » عباس گفت « آره جون خودت تا بیست سال دیگه باید خودت جورشونو بکشی . » مصطفی دراز کشید « ببخشید . » آه کشید « خیلی ضعیف شدم . » آرش گفت « خب دوباره خوب می شی . » امیر گفت « اگه بدونی . این دختره یه گوشه ای نشسته بود می گفت ای کاش من بمیرم ولی عمو مصطفی خوب بشه . » مصطفی گلابتون را نوازش کرد « خدا نکنه این چه حرفی بود ؟ » گلابتون گفت «خیلی دوستت دارم عمو . » مصطفی گفت « خب منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم . » امیر گفت « خسرو رفته خاستگاری نتونست بیاد عذر خواهی کرد . » . . . وحید و گلناز آمدند تو . مصطفی نشست « سلام چقدر دیر رسیدین . » گلناز پاکت سفیدی را داد دست مصطفی « بیا . » مصطفی پاکت را باز کرد « چیه ؟ » وحید گفت « سند یه مغازه س برای بچه ها اجاره ش بدین پولشو بردارن . » مصطفی با شادی آغوشش را باز کرد . « فدای هردو تون بشم . » اشک از چشمانش جاری شد . گلناز نشست « کجان ؟ » مصطفی گفت « خوابیدن . خیلی خسته بودن . » وحید زیر لب گفت « اگه نذر نداشتم تاحالا پرتشون کرده بودم بیرون . » مصطفی دراز کشید « من نمی تونم محبتتونو جبران کنم . خدا خودش جبران کنه . » صدای زنگ در آمد وحید رفت تو حیاط در را باز کرد . آقای فاضل و خانواده اش دم در بودند . 

قسمت آخر داستانم(وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم بهمن ۱۳۸۴ ساعت 12:28 شماره پست: 478
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سلام 
من رو ببخشید که دیر اومدم . برای امتحانات دانشگاهم به شهر دیگه رفته بودم و اصلا وقت سر خاروندن رو هم نداشتم . خیلی دلم می خواد بگم تو این مدت چی کشیدم وقتی داستانم تموم شد شرح ماوقع رو می نویسم . بازم عذر می خوام .خوشحال می شم بهم سر بزنید . هنوز هم فرصت وبلاگ خوندن ندارم . ایشالا از خجالتتون در میام . برام دعا کنید قبول شم مشروطم نشم 

مصطفی رفت تو مسجد . صف طولانی مردم که برای رای دادن آمده بودند تا دم در کشیده شده بود « خدایا من الآن باید برم ماموریت . » پشت سر پیرمردی ایستاد . خسرو را دید که چند نفر تا صندوق بیشتر فاصله نداشت . به پیر مرد گفت « پدر جان من پشت سر شمام . » پیرمرد به مصطفی نگاه کرد « باشه . » مصطفی رفت پیش خسرو « سلام . » خسرو گفت « سلام کجا بودی ؟ »
- ماموریت بودم . الانم باید برم .
مردی که پشت سر خسرو ایستاده بود گفت « باید بری آخر صف . » مصطفی گفت « چشم می رم . » و به خسرو گفت « رای گیری تا ساعت چنده ؟ » خسرو گفت « هفت . » 
- گمون نمی کنم بتونم رای بدم .
- چرا ؟ 
- باید برم ماموریت . کردستان .
- دموکراتا ؟
- آره .
- من جامو می دم بهت تو رای بده من می رم آخر صف .
- نه ممنون .
- لوس نشو دیگه .
مصطفی را کشید تو صف و خودش آمد بیرون . مصطفی با قدر دانی گفت « خدا خیرت بده خسرو . » خسرو رفت آخر صف . مصطفی شناسنامه اش را داد و منتظر شد . رای که داد رفت پیش خسرو « ممنون خسرو . » خسرو گفت « خواهش می کنم قابل نداشت . » مصطفی دوید و از مسجد بیرون آمد . . . درخانه را باز کرد و رفت تو . رضا و گلابتون تو حیاط خط خط بازی می کردند . رضا گفت « چه زود رای دادی .» مصطفی رفت تو هال « آره یکی از بچه ها لطف کرد و جاشو بهم داد . » رفت تو اتاق و لباس عوض کرد و لباس خلبانی پوشید و برگشت تو حیاط « بچه ها مراقب باشید . درم به روی هیچ کس باز نکنین . من خودم کلید دارم . شاید شبم نیومدم . » خداحافظی کرد و رفت بیرون . سر کوچه آرش را دید برایش دست تکان داد آرش راهش را کج کرد « سلام . » مصطفی گفت « سلام خسته نباشی . » آرش گفت « ممنون یه ماشین مدل بالا اومده بود مثل ماشین بابات . صاحبش مگه راضی می شد فردا بیاد ببره ش ؟ می گفت می خوام برم بهش گل بزنم عروسی پسرمه باید درستش کنین . پدرمونو درآورد . تازه الآن اومدم رای بدم . » موتوری رسید . دونفر سوارش بودند کلاه کاسکت سرشان بود . یکی شان گفت « مصطفی نیکو تویی ؟ » مصطفی گفت « آره منم بفرمایین . » مصطفی نفهمید مرد پشت سری مسلسل را از کجا آورد . مرد هردو شان را هدف گرفت . . . بیمارستان خلوت بود دم اتاق عمل سه نفر منتظر بودند خسرو کنار دیوار نشست سرش را میان دست هایش گرفت صدای زن و مردی را شنید « آقای دکتر بچه مون چی شد ؟ » و بعد صدای پدر مصطفی را شنید « حالش خوبه خطر رفع شده . » برخاست پدر مصطفی را دید با لباس سبز اتاق عمل « وای چه خاکی تو سرم بریزم ؟» وحید خسرو را دید . آمد طرفش « تو اینجا چی کار می کنی بچه ؟ » خسرو به لکنت افتاد « من ؟ هی هی هیچی . » رنگ وحید مثل گچ سفید شد « برای مصطفی که اتفاقی نیفتاده ؟ » خسرو هیچ نگفت جلوی پایش را نگاه کرد . وحید سست شد . به زانو افتاد . خسرو داد زد « یکی کمک کنه . » خم شد زیر بغل وحید را گرفت « آقای نیکو . » دو پرستار دوان دوان آمدند وحید به سختی سر پا ایستاد « کشتنش؟ » خسرو اشک ریخت « خدا نکنه بردنش اتاق عمل . » یکی از پرستار ها گفت « اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟ » وحید شکست هق هقش تمام سالن را برداشت 

********************
پدر و مادر آرش و گلناز هرسه پریشان حال رونیمکت های روبروی اتاق عمل نشسته بودند . آنقدر شیون و زاری کرده بودند که نای حرف زدن هم نداشتند . وحید رفته بود تو اتاق عمل و هنوز در نیامده بود . جواد و سرهنگ مدنی گوشه ای ایستاده بودند . وحید از اتاق عمل در آمد « پسر شما رو الآن منتقل می کنن تو بخش . بفرمایین . طبقه دو اتاق چهار . حالشم خوبه . » خانم و آقای رمضانی با شادی برخاستند . آقای رمضانی گفت « خدا خیرتون بده آقا . » وحید کنار گلناز نشست « من کاری نکردم . » گلناز گفت « مصطفی چی ؟ » وحید آه کشید « هنوز هیچی . » گلناز سرش را به دیوار تکیه داد . گریه کرد . در اتاق عمل باز شد دو پرستار آرش را روی تخت سیاری آوردند بیرون . پدر و مادر آرش همراهش رفتند سرهنگ مدنی گفت « چقدر طول می کشه ؟ » وحید گفت « نمی دونم . تو برو علی جان ممنون که تا حالا وایسادی . » سرهنگ گفت « تا بیارنش بیرون می مونم . » وحید اشک ریخت « بچه مو پرپر کردن . » سرهنگ شانه های وحید را مالید « حد اقل جلوی زنت گریه نکن . » امیر همراه گلابتون و رضا آمد . جواد وحشت کرد « یا امام رضا تو این موقعیت ؟ » رضا و گلابتون پدر مادر مصطفی را که دیدند جلو نیامدند . امیر جلو آمد سلام کرد « چی شد ؟ » جواد گفت « هیچی دوستتو بردن بخش . آرش . » سرهنگ مدنی گفت « بچه هاتو با خودت آوردی بیمارستان ؟ » امیر گفت « من هنوز بیت و یک سالمه زنم ندارم . برادر زاده های مصطفی هستن . » وحید و گلناز هردو با تعجب گفتند « چی ؟ » وحید برخاست « زده به سرت ؟ مصطفی فقط یه خواهر داره اونم بچه ش دو ماه شه . » امیر جا خورد « ولی اینا نوه های شمان . » گلناز پا شد « مرض داری مگه ؟ به اندازه کافی اعصابومون خورد هست . » امیر گفت « به خدا به جون خودم مصطفی گفت اینا برادر زاده هاشن . » رو کرد به جواد « مگه نه ؟ » جواد گفت « نه » امیر به رضا و گلابتون نگاه کرد که کنار هم ایستاده بودند و با وحشت گریه می کردند . جواد با خودش گفت « خدایا چاره ای نیست باید بگم . » و تمام ماجرا را برای وحید و گلناز تعریف کرد . وحید بهت زده به رضا و گلابتون نگاه کرد . گلناز نشست « خدایا داری باهامون چی کار می کنی ؟ » امیر برگشت به بچه ها نگاه کرد « چطور تا حالا نفهمیده بودم ؟ » سرهنگ برای بچه ها دلش سوخت « حالا این دو تا طفل معصومو آوردی اینجا چی کار ؟ » امیر گفت « مردن از بس گریه کردن . » وحید رو نیمکت نشست « کاش مرده بودم راحت شده بودم . » جواد گفت « من بهش گفتم اگه می تونه رهاشون کنه ولی گفت نمی تونه مسئولیتشون رو قبول کرده تا آخرشم پاش وایساده . آقای نیکو برای همین برنمی گشت خونه .» وحید برخاست رفت تو سالن اتاق عمل رفت دم اتاقی که مصطفی توش بود . از پنجره کوچک در به پسرش نگاه کرد که هشت نفر دوره اش کرده بودند پرستاری آمد « آقای دکتر شما بفرمایین برین خونه . عملش که تموم شد من بهتون خبر می دم . » وحید گفت « نه . همینجا می مونم . » پرستار رفت وحید دوباره به مصطفی نگاه کرد که فقط کف پاهاش پیدا بود اشک ریخت « ای خدا اگه بچه م خوب بشه تا آخر عمرم از اون دو تا بچه مراقبت می کنم . مدرسه رم درست می کنم قول می دم . » پیشانی اش را به شیشه چسباند و هق هق کرد . 

**********

مصطفی بعد از یک هفته به هوش آمد . تمام تنش درد می کرد . ناله کرد . همه چیز یادش آمد . وحید آمد « سلام مصطفی جان . » بوسیدش « خدارو شکر بهوش اومدی . » اشک تو چشمانش حلقه زد « حرف بزن مصطفی جان . » مصطفی گفت « بابا به مامان که نگفتی ؟ » وحید موهای پسرش را نوازش کرد « همه دنیا فهمیدن . » 
- بابا .
- جانم .
- هیچی .
- حال اون دوتا بچه م خوبه .
مصطفی لبش را به دندان گرفت گفت « بابا بچه های خوبین . » 
- می دونم . 
- چطور فهمیدی ؟ 
- بذار برای بعد . حالا بخواب .
- دلم برای مامان تنگ شده .
- بهش می گم بیاد . 
- آرش چی ؟ 
- حالش خوبه . پس فردا مرخص می شه . 
- بابا بچه ها فقط برای امشب شام دارن .
وحید بامهربانی صورت مصطفی را نوازش کرد « باشه مادرت خودش به فکرشون هست . » 
- ترو خدا اذیتشون نکنین .
- دیگه چی ؟ مگه مرض دارم ؟ بگیر بخواب . 
دکتر کیانی آمد تو اتاق « به خدارو شکر بهوش اومده چرا خبر ندادی ؟ » و آمد کنار مصطفی « یه هفته س بابات از کنارت جم نخورده . یا تو اتاق عمل بوده یا بالا سر تو . » مصطفی چشم هایش را بست « حالم خوب نیست درد دارم . دلم بهم می خوره . » وحشت زده چشم گشود « یه هفته ؟ » وحید گفت « آره . نگران نباش همه خوبن وقتی منتقل شدی بخش هم مادرتو میبینی هم بچه ها رو . » دکتر کیانی گفت « لوله رو در میارم بهش غذا بده گلوش از خشکی در بیاد . » وحید گفت « اول بهش چای میدم . » کیانی مصطفی را معاینه کرد « می رم چای میارم . » و رفت . وحید رو صندلی نشست « تو که گفتی تهدیدت نکردن . » مصطفی گفت « راست گفتم . » وحید دست مصطفی را گرفت « پس چرا این بلا رو سرت آوردن . » 
- فکر می کنم بدونم کی بود .
وحید از جا پرید « کی بود ؟ » 
- اسمشو نمی دونم .
- پس چی ؟ 
- قیافه ش یادمه . 
- ولی آرش می گفت کلا کاسکت سرش بوده .
- از رو صداش شناختمش . 
وحید گفت « من الآن برمی گردم . » و دوید و از اتاق بیرون رفت .

******************

مصطفی از ماشین پیاده شد وحید کمکش کرد « مصطفی فقط امروز ها . شب برت می گردونم خونه . » مصطفی گفت « بابا می خوام پیش بچه ها باشم . » در زد . وحید گفت « تا وقتی خوب نشدی نمی ذارم برگردی . بچه هام راحتن نگران اونا نباش . » در باز شد رضا سر کشید با شادی سلام کرد « خوش اومدی عمو » در را بیشتر باز کرد . مصطفی و وحید رفتند تو . دیوار های حیاط سیمان سفید شده بود و کف حیاط موازییک بود . مصطفی ایستاد « بابا اینجارو درست کردین ؟ » وحید گفت « آره . خونه نبود که . » و رفتند تو هال دیوار ها کاغذ دیواری سفید بدون نقش شده بود کف خانه فرش شده بود و چند پشتی به دیوار ها تکیه زده شده بود . یک گلدان گل مصنوعی رو میز عسلی کنار دیوار بود « اینجا چقدر عوض شده . » به رضا نگاه کرد « گلابتون کجاس ؟ » رضا گفت « تو اتاق خوابیده . خیلی منتظر شد ولی خوابش برد . » مصطفی رفت تو اتاق . اتاق هم مثل هال تغییر کرده بود . گلابتون کنار دیوار خواب بود و پتوی صورتی رنگی روش بود کنارش نشست دلش نیامد بیدارش کند . برخاست و رفت تو هال وحید برایش رخت خواب پهن کرد « بیا دراز بکش . » مصطفی تو رخت خوابش دراز کشید « ممنون بابا . » وحید گفت « من می رم مادرتو بیارم احتمالا سوگلم میاد . » مصطفی تشکر کرد . وحید رفت . رضا ورقی را گرفت جلوی مصطفی « کارنامه م عمو . » مصطفی کارنامه را گرفت . نگاهش کرد « آفرین همه ش جز املا بیسته . املات چرا هیجده س ؟ » رضا گفت « معذرت می خوام عمو خیلی تمرین کردم . ولی بازم دو تا غلط داشتم . » 
- عیبی نداره ثلث دیگه همه ش بیست می شه .
رضا برای مصطفی میوه آورد . مصطفی گفت « این مدتی که نبودم چی کار کردی ؟ خواهرتو که اذیت نکردی ؟ » رضا نشست « نه عمو . » 
- مامان بابا که ناراحتتون نکردن . 
- نه عمو مادر و پدرتون خیلی خوبن . 
- خواهرم چی ؟ 
- خواهرتون از ما بدش میاد . 
- عیبی نداره . تو فقط باید مراقب خواهرت باشی . رضا تابستون می فرستمت کار یاد بگیری . اگه من نبودم بتونی رو پای خودت وایسی .
رضا غم زده به مصطفی چشم دوخته بود « عمو چرا اینطوری حرف می زنی ؟ دیگه پیش ما نمی مونی ؟ »
- چرا . ولی این بار نشد دفعه دیگه . عمر نوح که ندارم. 
رضا بغض کرد « اینجوری حرف نزن عمو . » مصطفی لبخند زد « باشه . » صدای در آمد . رضا دوید و رفت تو حیاط . صدای باز شدن در آمد و بعد صدای امیر و آرش و عباس . و بعد خودشان آمدند تو . سلام و احوال پرسی کردند خانه شلوغ شد . امیر دسته گل را داد رضا « بیا رضا جان بذارش تو گلدون . » مصطفی نشست « دستتون درد نکنه خوش اومدین . آرش گفت « چرا خوب نمی شی ؟ دق کردم . » دور مصطفی نشستند . رضا دسته گل را گذاشت تو گلدان گل و گذاشت رو میز عسلی . امیر گفت « لامصب چقدر داده بودی اون گلارو گرفته بودی ؟ ورشکست شدیم تا سه تا دونه ارکید گرفتیم . دسته گلت هفتا گل داشت .» مصطفی گفت « راضی به زحمت نبودم این چه کاری بود ؟ » عباس گفت « شرمنده خواستیم نون شیرینیم بگیریم پولمون ته کشید . » مصطفی گفت « شرمنده م کردین . » رضا براشان میوه و شیرینی آورد گلابتون از اتاق در آمد مصطفی را که دید از شادی داد زد « عمو . کی اومدی ؟ » رفت پیش مصطفی خودش را در آغوش مطفی رها کرد . مصطفی بوسیدش جانم خیلی دلم برات تنگ شده بود . » آرش گفت « طفل معصوم تو این مدت خواب و خوراکش گریه بود . » مصطفی گلابتون را نوازش کرد « ترو خدا اگه روزی نبودم مراقب این دوتا باشین . » عباس گفت « آره جون خودت تا بیست سال دیگه باید خودت جورشونو بکشی . » مصطفی دراز کشید « ببخشید . » آه کشید « خیلی ضعیف شدم . » آرش گفت « خب دوباره خوب می شی . » امیر گفت « اگه بدونی . این دختره یه گوشه ای نشسته بود می گفت ای کاش من بمیرم ولی عمو مصطفی خوب بشه . » مصطفی گلابتون را نوازش کرد « خدا نکنه این چه حرفی بود ؟ » گلابتون گفت «خیلی دوستت دارم عمو . » مصطفی گفت « خب منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم . » امیر گفت « خسرو رفته خاستگاری نتونست بیاد عذر خواهی کرد . » . . . وحید و گلناز آمدند تو . مصطفی نشست « سلام چقدر دیر رسیدین . » گلناز پاکت سفیدی را داد دست مصطفی « بیا . » مصطفی پاکت را باز کرد « چیه ؟ » وحید گفت « سند یه مغازه س برای بچه ها اجاره ش بدین پولشو بردارن . » مصطفی با شادی آغوشش را باز کرد . « فدای هردو تون بشم . » اشک از چشمانش جاری شد . گلناز نشست « کجان ؟ » مصطفی گفت « خوابیدن . خیلی خسته بودن . » وحید زیر لب گفت « اگه نذر نداشتم تاحالا پرتشون کرده بودم بیرون . » مصطفی دراز کشید « من نمی تونم محبتتونو جبران کنم . خدا خودش جبران کنه . » صدای زنگ در آمد وحید رفت تو حیاط در را باز کرد . آقای فاضل و خانواده اش دم در بودند . 

قسمت هشتم داستانم
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم دی ۱۳۸۴ ساعت 11:16 شماره پست: 479
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

سیاوش گفت « من که به بنی صدر رای می دم . » خسرو گفت « به نظر من آدم خوبیه . » آرش به پیت روغن نگاه کرد که تخته های چوب توش می سوخت و نور کمی پخش می کرد « رای میاره . » مصطفی چوب ها را بهم زد . عباس دوان دوان از تو تاریکی آمد « بچه ها , بچه ها » نفسش یاری نمی کرد . همه با نگرانی دوره اش کردند « چی شده ؟ » 
- اتفاقی افتاده ؟ 
- چرا اینجوری شدی ؟ 
- بابا بذارین نفسش جا بیاد یه کم آروم باش .
عباس گفت « امیرو رو ترور کردن . » همه وحشت زده گفتند « چی ؟ » خسرو گفت « تموم ؟ کشتنش ؟ » مصطفی داد زد « زبونتو گاز بگیر . » آرش گفت « زنده س ؟ » سیاوش قرار نداشت « حرف بزن لا مصب . زنده س یا نه ؟ » عباس گفت « بردنش بیمارستان پهلوی , یکی به پدر مادرش بگه » . . . تا دم صبح مصطفی و خسرو نگهبانی دادند و عباس و سیاوش به بیمارستان رفتند . مصطفی گفت « خسرو , از دم خونه امیر که رد شدم , صدای گریه میومد . » خسرو آه کشید « این دو تام نیومدن یه خبری بدن . دارم دق می کنم . » صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد . مصطفی به ساعتش نگاه کرد « یه ساعت دیگه سرویس میاد دنبالم . » خسرو تسمه کلانشیکف را به شانه انداخت « برو بخواب . من هستم . » مصطفی گفت « بریم نماز بخونیم . اسلحه رم تحویل بدیم . دیگه صبح شده . » خسرو همراه مصطفی رفت مسجد . اسلحه را تحویل دادند و نماز خواندند . مصطفی برگشت خانه . رضا و گلابتون خواب بودند 

**************

مصطفی رفت تو دبستان پسرانه . حیاط خلوت بود . یکی دوتا پسر پای شیر آبخوری بودند . یکی هم بطرف دستشویی می رفت . مصطفی رفت تو ساختمان . دفتر خلوت بود . مدیر پای میزش مشغول کار بود . مصطفی سلام کرد . مدیر سر برداشت و به مصطفی نگاه کرد « سلام بفرمایین . » مدیر مردی بود کوتاه و خپل اگر سرپا می ایستاد تا شانه مصطفی بود . سیبیل بزرگی داشت و ابرو های پرش او را اخمو نشان می داد و مصطفی فکر کرد که دانش آموزان زیادی را کتک زده . جلو رفت « رضا می گفت منو خواستین . رضا جلالی . » 
- برادرشی ؟ 
- نه عمو شم .
- پدرش چرا نیومد . 
- به رحمت خدا رفته .
مدیر ابرو هایش را بالا برد « خدا رحمتش کنه تسلیت می گم . » 
- ممنون , با من چی کار داشتین ؟ مشکلی پیش اومده ؟ تنبلی کرده ؟
- نه بچه درس خونیه . معلمش مشکلی باهاش نداره . 
- پس چی شده دلم آشوب شد .
مدیر به صندلی کنار دیوار اشاره کرد « بفرمایین بشینین . » مصطفی پا به پا کرد « ممنون , راحتم . اتفاقی افتاده ؟ »
مدیر خودکارش را گذاشت رو ورق ها « ما گفتیم که یکی باشه که کمک کنه برای کلاسا لامپ فلوروسانت بذاریم . جلالی گفت که شما تو مسجد رفت و آمد داری . می خواستم بگم اگه بتونی کمکای مردمو جمع کنی ممنون می شم . متاسفانه آموزش پرورش بودجه نداره . خیلی تلاش کردیم . شما کاری ازت برمیاد ؟ » مصطفی راحت شد « بله ایشالا . همه تلاشمو می کنم . » مرد گفت « ممنون . » مصطفی گفت « خواهش می کنم . فقط همینو می خواستین بگین ؟ » 
- آره .
و از جایش برخاست « تمام تلاشتونو بکنین . » مصطفی لبخند زد « چشم , حتما . اگه کاری ندارین من برم . » مدیر از پشت میز در آمد « نه . ولی بازم ازتون ممنونم . » 

****************

مصطفی دسته گل و جعبه نان شیرینی را با یک دست گرفت و با دست دیگرش زنگ در را فشار داد . صدای آرش آمد « اومدم . » در باز شد و آرش آمد بیرون « سلام . » مصطفی جواب سلامش را داد . آرش گفت می خوای بری خواستگاری ؟ » 
- چطور مگه ؟ 
- این دسته گل چیه ؟ 
- مگه عیادت مریض نمی ریم ؟ باید گل ببریم دیگه . 
آرش در ار بست و راه افتادند . دم مغازه کیکاووس آرش گفت « چند لحظه صبر کن . » و رفت تو بقالی و با نایلونی که چهار تا کمپوت توش بود برگشت . می خندید . راه افتادند . مصطفی گفت « جوک گفت ؟ » آرش گفت « نه می گفت واسه مصطفی می ری خواستگاری ؟ منم گفتم داریم می ریم عیادت امیر برای اون گل گرفته . » مصطفی سر تکان داد . آرش گفت « دسته گلت خیلی خوشکله . چه گلیه ؟ » 
- ارکید . قشنگه نه ؟ 
- خیلی . واسه همینه مردمو به اشتباه می ندازه . از کجا گرفتی .
- از محل خودمون . 
- محل خودتون کجاس جناب ؟ 
- پهلوی 
آرش سوت زد . رسیدند دم خانه امیر . آرش زنگ زد . از پشت در صدای دویدن آمد و بعد در باز شد . دختر بچه کوچکی سر کشید « چی کار داری ؟ » بعد خواهر امیر سر کشید « سلام خوش اومدین . » چادرش را جلوتر کشید « بفرمایین تو . » آرش و مصطفی سلام کردند و رفتند تو . امیر تو اتاقی تو رخت خوابش نشسته بود . دستش به گردنش آویزان بود « سلام خوش اومدین . » مصطفی کنار رخت خواب نشست . گل و نان شیرینی را زمین گذاشت و امیر را بغل کرد و بوسید « فدات بشم . خدارو شکر که حالت خوب شده . » خواهر امیر آمد تو اتاق . مصطفی پس کشید . ناهید گفت « دست شما درد نکنه تو زحمت افتادین . » کمپوت ها و جعبه نان شیرینی را برداشت و رفت . آرش امیر را بوسید « خدارو شکر حالت خیلی خوب شده . تو بیمارستان که دیدمت گفتم امیر از دست رفت . » امیر خندید . دسته گل را برداشت « چه ارکیدای قشنگی . دستتون درد نکنه . تو زحمت افتادین . » آرش گفت « خواهشس می کنم . اینم کار مصطفی س نه من . » 
- بلاخره زحمت کشیدین دست هردو تون درد نکنه . 
گل ها را بو کرد « چقدر قشنگه . » مصطفی گفت « قشنگ می بینیش . » خواهر امیر آمد پارچ آبی دستش بود « دستتون درد نکنه . » و سته گل را از امیر گرفت و گذاشت تو پارچ و گذاشتش رو طاقچه . دخترک آمد تو . رفت کنار امیر نشست . امیر گفت « سلام کردی ؟ » دخترک سلام کرد و آرش و مصطفی جواب سلامش را دادند . « خواهر امیر گفت « زهرا جان مامان , دایی رو اذیت نکن . » امیر گفت « بذار باشه دختر خوبیه . » ناهید رفت . زهرا گفت « چرا دیگه گلابتون نمیاد خونه مون ؟ » امیر خنده خنده گفت « آخه من اینجام . » مصطفی گفت « این حرفو نزن امیر , الآن موقعیت مناسب نیست . مادرت بنده خدا به تو برسه کافیه . » زهرا گفت « بیارش اینجا . می خوام با هاش بازی کنم . » مصطفی با مهربانی گفت « بذار داییت خوب بشه بعد . » زهرا برخاست و دوید و از اتاق بیرون رفت امیر عذر خواهی کرد و دراز کشید . مصطفی قضیه مدرسه را پیش کشید . آرش گفت « من با بچه ها صحبت می کنم . به همه می گم ایشالا درست می شه . » امیر گفت « روز انتخابات یه صندوقم می ذاریم برای کمکای مردم . » 

******************

کوچه یاس پر شده بود عکس های تبلیغاتی انتخابات ریاست جمهوری . مصطفی سر تکان داد , پوزخند زد « ببین کجا این عکسا رو زدن فکر نمی کنم اینجا یه نفرم رای بده . » صدای قار قار کلاغ آمد . درخت های تو کوچه پر بود از گنجشک هایی که از سرما کپ کرده بودند . در سفید خانه شان باز بود . رفت تو صدای ماشین پدرش را شنید و صدای خفه باز و بسته شدن در ماشین را شنید و صدای بهمن را « سلام مصطفی . » مصطفی برگشت . پیر مرد را دید که پشت سرش ایستاده « سلام بابا بهمن خسته نباشی . » بهمن گفت « سلامت باشی . » وحید آمد « چه عجب . » مصطفی سلام کرد . گفت « من که هر روز اینجام . » بهمن گفت « آقای دکتر ماشینتونو بشورم ؟ » وحید گفت « نه دستت درد نکنه تمیزه . ببینم زنت برنگشت ؟ » بهمن گفت « نه هفته دیگه میاد . » وحید آرام زد به بازوی بهمن « نوه هاش دورشو گرفتن یاد تو نمیفته . » بهمن لبخند زد « دختر پسر بزرگم بچه دار شده . برای همین پری نیومده . » وحید خندید « مبارکه پیرمرد نتیجه دارم شدی . هنوز زنده ای ؟ » بهمن خندید . مصطفی تبریک گفت « ایشالا جشن تولد صد و بیست سالگیش شرکت کنی . » پیر مرد دستش را بالا برد « اووو ه عمر نوح ؟ » مصطفی به پدرش نگاه کرد « بابا اونجا یه مدرسه هست . می خوان براش لامپ فلوروسانت بخرن به پول احتیاج دارن کمک می کنی ؟ » وحید گفت « نه . می برنش . » مصطفی اخم کرد « بابا گناه داره . » 
- تو بچه ای عقلت نمی رسه . حالیت نیست .
- خب خودت لامپ بخر .
وحید اخم کرده بود « اگه واسه این اومدی برو پی کارت . من یه قرونم به اینا نمی دم . » مصطفی ناراحت شد « باشه هرچی میل خودته من وظیفه م بود بگم . » 
- بی خود برو پی کارت . 
مصطفی از تو جیب کاپشنش پاکتی را در آورد « پس اینو بده به مامان .» دادش وحید و خدا حافظی کرد و رفت . وحید رفت تو ساختمان . گلناز نشسته بود تو سالن و گل چینی درست می کرد و تلوزیون هم روشن بود . وحید گفت « سلام خانومی چی کار می کنی ؟ » گلناز خمیر را رها کرد « سلام وحید جان مشغول گل درست کردنم . خسته نباشی » وحید رو مبل کنار گلناز نشست . گلناز پاکت را از وحید گرفت « این چیه » 
- چه می دونم ؟ مصطفی داد .
- کجاس ؟
- اومد و رفت .
- دعواتون شد ؟ 
- نه بابا .
گلناز پاکت را باز کرد . توش سه هزار تومان پول بود و یک نامه . نامه را در آورد و خواند . وحید سر کشید « چی نوشته ؟ » گلناز نامه را گذاشت رو قلبش « نوشته حقوق عقب افتاده شونو همراه عیدی بهشون دادن . » دوباره پاکت را باز کرد « لابلای پول ها انگشتر ظریفی را دید که یک گرم بیشتر نداشت « فداش شم . از پول عیدیش برام انگشتر گرفته . » انگشتر را در آورد و گذاشتش به انگشت کوچکش و انگشتر را بوسید . وحید آه کشید « اگه یه ذره عقل داشت بهترین پسر دنیا بود . »

قسمت هفتم داستانم (وبلاگ 84)

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۴ ساعت 15:50 شماره پست: 480

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفی با سر انگشت در زد , پا به پا کرد ع خودش را کشید پناه آب پر دیوار و چتر را بست . « کوچه سراسر گل بود . وسط کوچه آب راه گرفته بود . در باز شد . مادر آرش سر کشید « کیه ؟ » مصطفی کمی جلو رفت « سلام خانوم رمضانی . » زن گفت « سلام پسرم خیر باشه این وقت صبح . » مصطفی گفت « ببخشید که مزاحم شدم آرش هست ؟ » زن گفت « بیا تو الآن صداش می کنم . بیا تو . » 
- خوابیده ؟
- نه . 
و رفت . صداش آمد « بیا تو مصطفی جان . » مصطفی عقب کشید « اه ببین پوتینم چی شد . » صدای شر شر باران سکوت کوچه را می شکست . آرش آمد « سلام چرا دم در وایسادی ؟ بیا تو. » مصطفی نگاهش کرد « سلام نه ممنون , باید برم . الآن سرویس میاد دنبالم . » 
- اتفاقی افتاده ؟
- نه فقط یه زحمتی داشتم , باید زود تر می گفتم کوتاهی کردم . 
آرش نگران شد « چی شده ؟ »
- هیچی بابا , فقط اومدم بگم وصیت نام من زیر قرآن تو طاقچه س . آدرس خونه مون روشه . اگه اتفاقی برام افتاد ببر بدش مامانم .
چشمان آرش گشاد شد « چی می گی ؟ حالت خوبه ؟ » مصطفی خندید « آره بابا چرا اینجوری شدی ؟ » 
- پس چی می گی ؟
- ای بابا گفتم که زیر قرآن رو طاقچه س . فقطم بده به مامانم . دست هیچ کس ندیش.
چتر ار گذاشت کنار دیوار , صورت آرش را تو دست گرفت « حواست با منه ؟ ترو خدا اینجوری نگام نکن . » آرش دست های مصطفی را گرفت « مگه نگفتی رفتن آلمان ؟ » مصطفی گفت « دوشنبه هفته بعد می رن . باشه ؟ یادت نمی ره ؟ » آرش گفت « باشه یادم نمی ره . حالا چی شده ؟ » مصطفی خندید « هیچی بابا . فدات بشم ببخشید که این وقت صبح مزاحمتون شدم . از مادرتم عذر خواهی کن . » چترش را برداشت و باز کرد « خدافظ . » آرش هاج و واج گفت « به سلامت . » مصطفی قدم دو از کنار دیوار رفت سر خیابان . » 

******************
مصطفی وارد کوچه که شد , ماشین پدرش را دید . جا خورد « این وقت شب اینا اینجا چی کار می کنن ؟ وقتی رسید خم شد از شیشیه پنجره تو ماشین را نگاه کرد . پدر و مادرش تو تاریکی نشسته بودند . زد به شیشه و قد راست کرد . پدر و مادرش پیاده شدند . مصطفی سلام کرد . گلناز با تمام توان سیلی محکمی به مصطفی زد . مصطفی بهت زده به گلناز نگاه کرد , خوش آمد گویی تو دهانش ماسید . وحید هرچه از دهانش در آمد به مصطفی گفت . گلناز مثل عزیز مرده ها گریه می کرد . در خانه روبرو باز شد . آقای فاضل سر کشید بیرون « طوری شده ؟ » مصطفی برگشت « سلام . نه طوری نشده , شما بفرمایین . » وحید توپید « به تو چه مرتیکه که تو زندگی مردم دخالت می کنی ؟ » مصطفی التماس کرد « تروخدا بابا . » و برگشت به آقای فاضل . دید که آقای فاضل با چشمان دریده و دهان باز نگاهشان می کند « ببخشید آقای فاضل . شرمنده م . شما ببخشید . بفرمایید تو . » آقای فاضل سر تکان داد « لا اله الا الله . » و رفت تو و در را بست . مصطفی شانه های مادرش را گرفت « چی شده ؟ » به پدرش نگاه کرد « تروخدا بگین چی شده ؟ » وحید گفت « خدا لعنتت کنه که زندگی مونو سیاه کردی . » مصطفی به صورتش دست کشید « ای خدا . مگه من چی کار کردم ؟ » صدای وحید بلند شد « قضیه وصیت نامه چیه ؟ » مصطفی آه کشید « آرش مگه نبینمت . » گفت « بیاین بریم خونه طوری نشده . » گلناز زار زد « فکر کردم کشتنت. » مصطفی گفت « امروز رفتم ماموریت گفتم یه وصیت نامه داشته باشم بد نیست . اینکه ناراحتی نداره .» وحید گفت « ولی پسره می گفت که تهدیدت کردن . » مصطفی گفت « « چند دقیقه وایسین . » و دوید و رفت سرکوچه . دید خسرو و عباس و امیر و سیاوش برای نگهبانی آماده می شوند . گفت « آرشو ندیدین ؟ » خسرو گفت « خونه س . » مصطفی رفت تو کوچه بغل . به خانه آرش که رسید زنگ زد . اینبار آرش در را باز کرد . سلام کرد . مصطفی گفت « علیک سلام شام می خوردی ؟ » آرش گفت « آره بفرما تو . »
- کاپشنتو بپوش بریم .
- چی شده ؟ 
- زود باش دیگه .
. . . آرش با خوش رویی به پدر و مادر مصطفی سلام کرد . گلناز هق هق کرد و وحید رو برگرداند . آرش نگران شد « طوری شده ؟ » مصطفی با تلخی گفت « درباره وصیت نامه چی بهشون گفتی ؟ » آرش گفت هیچی بخدا « پدرت اومده بود تعمیر گاه ماشینشو درست کنه من فقط ماجرای صبح رو براش گفتم . خواستم ببینم چه اتفاقی برات افتاده نگرانت شده بودم . » مصطفی به مو هایش دست کشید « پس چرا گفتی تهدیدم کردن . » آرش دست به سینه گذاشت « من ؟ من غلط کردم . من همچین حرفی نزدم . » وحید گفت « یکی دیگه بود . » آرش گفت « آقای نیکو خسرو فقط داشت درباره دوست پدرش حرف می زد , نه مصطفی . » اشک از چشمان وحید جاری شد بغض کرد « به در گفت که دیوار بشنوه , انقدر احمق نیستم که نتونم اینو بفهمم . » مصطفی بهت زده به وحید نگاه کرد « بابا , وای بابا گریه نکن . » جلو رفت اشک های پدرش را پاک کرد « بابا » وحید بغلش کرد و اشک ریخت . آرش رفت . مصطفی پس کشید « بابا ترو خدا جان مصطفی گریه نکن . فدای روی ماهت , من که سالمم هیچ اتفاقی نیفتاده . » برگشت به مادرش « مامانی گریه نکن . تروخدا ا ا ا . » آرش همرا خسرو آمد « خسرو به پدر و مادر مصطفی نگاه کرد . سلام کرد عذرخواهانه گفت « به جون خودم من منظوری نداشتم . اصلا ربطی به مصطفی نداشت . » وحید گفت « چرا دروغ می گی ؟ » 
- به جون مامانم دروغ نمی گم . اینها پسرتون اینجا وایساده .
مصطفی گفت « بابا به خدا هیچ کس منو تهدید نکرده . مگه من کیم ؟ یه دانشجوی ساده . » رفت به طرف در « بیاین بریم تو , طوری نشده که . » گلناز هق هق کرد « . وحید گفت « ایشالا یه روزی بچه ت همینقدر که مارو عذاب می دی عذابت بده . » مصطفی ماند « ای خدا . » و به گریه افتاد . « آرش گفت « همه ش تقصیر منه . ببخشید . » خسرو سر تکان داد « خدا خیرتون بده , طوری نشده . چرا گریه زاری راه انداختین ؟ اصلا من غلط کردم . » و رفت طرف مصطفی « ترو قرآن تو دیگه گریه نکن . » در خانه آقای فاضل باز شد و آقای فاضل آمد تو درگاه به جمع نگاه کرد « چی شده ؟ گریه نکنین خوب نیست .» وحید داد زد « به تو چه مرتیکه قلمبه ایکبیری . » فاضل گر گرفت « حرف دهنتو بفهم . » خسرو رفت طرف فاضل « آقا جهان , تروخدا برو تو . وضعیت خرابه . ببخشید . من معذرت می خوام . » فاضل دندان قروچه کرد « لا اله الا الله . » به مصطفی نگاه کرد « این پسره چرا گریه می کنه ؟ دلم آب شد . » 
- طوری نیست . درست می شه . شما بفرمایین . 
فاضل سر تکان داد و رفت تو . وحید گفت « بیا بریم گلناز یه دقیقه دیگه اینجا باشم دیوونه می شم . » گناز سوار شد . وحید گفت « « تو لیاقتت همین آشغال دونیه . تو باید با همین حیوونا زندگی کنی . » و سوار ماشینش شد . خسرو اخم کرد « هرچی از دهنش در اومد گفت . » ماشین روشن شد و عقب عقب از کوچه که بیرون رفت هق هق مصطفی بلند شد . خم شد و زار زد . آقای فاضل آمد دوباره آمد تو درگاه خسرو مصطفی را در آغوش گرفت « تقصیر خودته . تو باید با پدر مادرت زندگی کنی . من از کارای تو سر در نمیارم . با برادر زاده هات اومدی اینجا که چی ؟ » مصطفی سر تکان داد . پس کشید . صورتش را پاک کرد « معذرت می خوام . » رفت تو خانه و در را پشت سرش بست . رضا تو حیاط بود . جلو آمد . دست مصطفی را گرفت « عمو ترو خدا گریه نکن . » مصطفی آه کشید . رفتند تو هال . گلابتون گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد . 

************************

مصطفی از سرویس پیاده شد . . ظهر خیابان خلوت بود و تو کوچه پرنده پر نمی زد . آفتاب ظهر کم جان بود . آه کشید . رفت تو کوچه , برف زیر پایش قرچ قرچ فشرده می شد . در خانه را باز کرد و رفت تو . گلابتون با شادی به استقبالش آمد سلام کرد . مصطفی بغلش کرد « سلام . » و باز آه کشید . فکر کرد « خدایا من چطور این بچه رو رها کنم ؟ » رضا از تو هال در آمد « سلام عمو مصطفی . » مصطفی لبخند زد « سلام رضا جان . » پوتین هایش را در آورد و رفت تو . گلابتون را زمین گذاشت « چی کار می کردین ؟ » رضا گفت « هیچ کار عمو . حرف می زدیم . » مصطفی رفت تو اتاق لباسش را عوض کرد و برگشت . رضا برایش سفره انداخته بود و گلابتون پارچ آب به دست وارد اهال شد . مصطفی به کته نگاه کرد . مگه دیشب کوکو سبزی نداشتیم ؟ چطور نهارمون کته شده ؟ » گلابتون پارچ آب را گذاشت وسط سفره . رضا گفت « من درست کردم عمو . » مصطفی اخم کرد « کار خطرناکی کردی . اگه برات اتفاقی می افتاد چی ؟ » 
- بلدم عمو قبلا م غذا درست کردم .
- ولی برنجت خوب در آومده دستت درد نکنه .
قاشق را که برداشت , گلابتون گفت « عمو می خوای مارو از خونه بیرون کنی ؟ » رضا توپید « گلابتون . » گلابتون سر انداخت پایین « ببخشید . » مصطفی با ناراحتی به بچه ها نگاه کرد فکر کرد « نمی تونم رهاشون کنم خدایا . حتی اگه منو به نفرین بابام بسوزونی . » دست دراز کرد و گلابتون را کشید تو بغل . بوسیدش « اگه می خواستم بیرونتون کنم , هیچ وقت نمباوردمتون پیش خودم . تا لحظه ای که زنده م پیش من می مونین . » رضا بغض کرد « عمو پس چرا انقدر ناراحتی ؟ » مصطفی دست دراز کرد « بیا ببینم . » رضا را بوسید « ناراحت نباشین . » گلابتون را نشاند رو زمین « نهار خوردین ؟ » گلابتون گفت « آره . » . . . مصطفی سر کشید تو اتاق خواب مادرش . گلناز خواب بود . رفت تو و آرام رولبه تخت نشست , پیشانی مادرش را بوسید . نوازشش کرد . صدای پدرش را شنید « صاحب داره جناب . » مصطفی برخاست « سلام بابا . » وحید گفت « سلام . همینطوری عین گوسفند سرتو انداختی پایین , اومدی تو اتاق ؟ » مصطفی سر انداخت پایین « معذرت می خوام . » گلناز بیدار شد . مصطفی را که دید تعجب کرد « تو اینجا چی کار می کنی ؟ » و نشست . مصطفی سرخ شد « ببخشید . من فکر کردم که دارین وسیله هاتونو جمع می کنین . » وحید خندید « چرا اینجوری شدی ؟» مصطفی لبش را به دندان گرفت . گلناز گفت « چی شده ؟ » وحید گفت « هیچی بابا , خوابیده بود داشت ماچت می کرد . منم گفتم صاحب داره . » گلناز اخم کرد « بی خود پیر مرد کنده خجالت نمی کشه . این چه حرفی بود ؟ آبروی آدمو می بری . » وحید خنده خنده گفت « پیر مرد خودتی من هنوز چهل و دو سالمه . » مصطفی راحت شد « خدایا ممنون که خوشحالن . » گفت « کی میرین ؟ » گلناز گفت « نمی ریم . » مصطفی با شادی گفت « چطور ؟ » وحید گفت « می خوایم ببینیم عاقبتت چی می شه . » 
- هیچی نمی شه . خدارو شکر که نمی رین .
- چرا ؟
- ای کاش می فهمیدین چقدر دوستتون دارم . اون وقت نمی گفتین چرا .
پیشانی و گونه های پدرش را بوسید « فدات بشم بابا . » و بعد خم شد و مادرش را بوسید . گلناز گفت « امشب شام می مونی ؟ » مصطفی گفت « باشه , امشب اینجا می مونم . » 

قسمت ششم داستانم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۸۴ ساعت 15:49 شماره پست: 481
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفی لبش را گاز گرفت « می گم جواد سخته ؟ » جواد گفت « من از کجا بدونم ؟ » مصطفی گفت « اگه زدم هواپیما رو ساقط کردم چی ؟ انگار نه انگار این همه دوره آموزشی داشتم . خیلی می ترسم . » سرهنگ مدنی آمد . همه احترام نظامی گذاشتند . سرهنگ گفت « آزاد . کی می خواد اول امتحان بده ؟ » آیدین صفری و مصطفی اعلام آمادگی کردند . سرهنگ مدنی گفت « تو بیا نیکو . » مصطفی جلو رفت آیت الکرسی خواند. . . . سرهنگ مدنی گفت « نذارین در بره سطل آبو میریزین روش .» جنگنده رفت جای مخصوص خودش و پنج دقیقه بعد مصطفی خوشحال و خندان آمد « به سرهنگ احترام نظامی گذاشت سرهنگ گفت « تبریک می گم نیکو . » برگشت به شهاب و جواد « بریزین روش . » چشمان مصطفی گشاد شد « وای نه . » قبل از اینکه بجنبد جواد و یکی دیگر از خلبان ها سطل آب را رو سرش خالی کردند . نفس مصطفی گرفت , حالش به هم خورد به خودش که آمد تو درمانگاه بود جواد و دکتر کنار تخت ایستاده بودند دکتر گفت « ببینین با جوون مردم چی کار کردین . » جواد گفت « حالت خوبه مصطفی ؟ » مصطفی بی حال گفت « خدا براتون نسازه . » جواد گفت « چه می دونستیم اینجوری می شی . » دکتر گفت « نیم متر برف اومده . خدا رحم کرده سنگ کوب نکرده دستشو بگیر سوزن سرم رگشو پاره نکنه . » جواد دست مصطفی را گرفت . دکتر رفت . جواد رو لبه تخت نشست پیشانی مصطفی را نوازش کرد « شمردم دوازده تا آمپول ریخت تو سرمت . » سرهنگ مدنی آمد تو اتاق . جواد ایستاد احترام نظامی گذاشت . سرهنگ آمد کنار تخت مصطفی « حالت خوبه ؟ » مصطفی گفت « سرم داره از درد می ترکه تمام تنم درد می کنه . » سرهنگ دکتر را صدا زد دکتر آمد « بله . » 
- درد داره . 
- براش مسکن می ریزم تو سرم . 
مصطفی به دستش نگاه کرد , ناخن هایش کبود شده بود « انگار با مشت می کوبن تو صورتم . » دکتر برای مصطفی مسکن تزریق کرد و رفت . سرهنگ مدنی گفت « اول فکر کردم سنگ کوب کردی . گفتم دیدی دستی دستی بچه مردمو کشتم ؟ » مصطفی لبخند زد . سرهنگ پتو را کشید رو شانه های مصطفی « فردا و پس فردا نمی خواد بیای برات مرخصی گرفتم . رفتی خونه برو کنار بخاری دو سه تا پتو هم بزن روت تا سرما از تنت در بیاد . سوپ گرمم بخور . » مصطفی گفت « چشم . » سرهنگ خداحافظی کرد و رفت . مصطفی گفت « دستت درد نکنه جواد . برو خونه معطل شدی . » جواد گفت « این چه حرفیه . » و دوباره رو لبه تخت نشست « من اون روز که با هم رفته بودیم پارک دیدم که اون دو تا بچه رو از زیر نیمکت در آوردی . » مصطفی بهت زده گفت « مگه نرفتی خونه ؟ » 
- تاکسی گیر نمی یومد . 
- بهرامم دید ؟
- نه اون زود رفت . راستش تا دم داروخونه دنبالت اومدم . دیدم بردیشون دکتر و دارو براشون گرفتی . 
مصطفی درمانده گفت « ای ی خدا ا ا آخه چرا دنبالم اومدی ؟ » جواد سر انداخت پایین « ترسیدم بلایی سرشون بیاری . » 
- دیگه چی ؟
- معذرت می خوام . ولی وقتی رهاشون کردی و رفتی خیالم راحت شد و رفتم خونه . ولی دیروز تو پارک لاله دیدمت . با همون دوتا بچه , با سر و وضع مرتب . عمو مصطفی صدات می کردن . داشتم شاخ در میاوردم . ماجرا چیه ؟ اونا رو بردی پیش خودت ؟
مصطفی گفت « لابد تا حالا همه فهمیدن . » 
- نه به هیچ کس نگفتم . جوابمو بده . 
- آره ازشون نگهداری می کنم . تروخدا به کسی نگو جواد .
- قول می دم . مامان بابات چیزی بهت نگفتن ؟ 
- خبر ندارن .
- چطور ؟ 
مصطفی همه ماجرا را تعریف کرد . فکر کرد « بی رحم اون وقتی که دم دارو خونه رهاشون کردم تو چرا دلت براشون نسوخت ؟ » گفت « جواد تو خیلی بی رحمی که اون موقع دم داروخونه ولشون کردی رفتی . » جواد گفت « تو فکر کردی همه مثل خودت بچه پولدارن که نصف شب برن خونه بخرن ؟ » مصطفی ناراحت شد « کنایه می زنی ؟ »جواد گفت « نه اینطور نیست . ولی وصطفی تو خیلی خوبی . » مصطفی پوزخند زد « خیلی . » آه کشید « خوابم میاد . » . . . جواد کمک کرد تا مصطفی از تاکسی پیاده شد . راه افتادند طرف کوچه . آرش آمد کلانشیکف دستش بود . مصطفی گفت مثل اینکه « برق رفته . » خیابان و کوچه ظلمات بود . آرش گفت « سلام » جواد و مصطفی جواب سلامش را دادند . صدای خسرو آمد « اون تیمساره ؟ » جواد گفت « تیمسار کیه ؟ » آرش گفت « اتفاقی افتاده ؟ کمک نمی خواین ؟ » جواد گفت « چرا » آرش طرف دیگر زیر بغل مصطفی را گرفت « چی شده مصطفی ؟ » و رفتند تو کوچه . مصطفی گفت الآن حالم خوب نیست . فردا برات توضیح می دم . » یکهو وحشت زده ایستاد « گلابتون هنوز خونه امیره . » آرش گفت « نه رضا بردش خونه . » راه افتادند . آرش گفت « گفتیم شاید مثل اون دفعه نگهبانی شب نمیای . مامان شام درست کرد براشون برد . هر کاری کردیم این دوتا بچه قبول نکردن . » مصطفی سر تکان داد « خدای من شامم نداریم . » جواد گفت « همه ش تقصیر من بود . معذرت می خوام . » مصطفی گفت « عیبی نداره . » به خانه رسیدند . مصطفی در را باز کرد و رفتند تو گلابتون و رضا آمدند تو حیاط . گلابتون دوید طرف مصطفی « عمو چی شده ؟ » مصطفی گفت « هیچی عزیز دلم . » و راست ایستاد . رضا جلو آمد سلام کرد « چی شده ؟ » مصطفی گفت « هیچی خوب می شم . » آرش گفت « رخت خواب براش پهن کنین » رضا دوید و رفت تو . گلابتون گفت « کمکت بکنم ؟ می تونی راه بری ؟ » و دست مصطفی را گرفت « بیا بریم تو . » جواد گفت « چه دختر با محبتی . » آرش گفت « من الآن میام . » و رفت . جواد در را بست و رفتند تو هال . فانوس روشن بود . رضا رخت خواب مصطفی را پهن کرده بود . مصطفی تو رخت خواب دراز کشید « شرمنده م جواد . خیلی بهت زحمت دادم . حلالم کن . » جواد نشست گفت « این چه حرفیه ؟ من شرمنده م . تو باید منو ببخشی . » مصطفی گفت «رضا جان برای دوستم چای دم کن . » رضا گفت « چشم . » جواد گفت « نه ممنون . من باید برم . » مصطفی گفت « نمی ذارم بره . برو چای دم کن . » جواد نایلون دارو ها را داد به رضا « اینا رم بردار . » رضا رفت . مصطفی گفت « مگه شهریار به خونواده ت خبر نمی ده ؟ فعلا بمون . هنوز ساعت هفت و نیمه . » و به گلابتون نگاه کرد . گلابتون کنار علائدین ایستاده بود و بق کرده بود و به مصطفی نگاه می کرد . مصطفی گفت « حالم خوب می شه . ناراحت نباش . » دست دراز کرد « بیا پیشم . » گلابتون جلو آمد , کنار مصطفی نشست . بغض آلود گفت « چرا مریض شدی ؟ » جواد گفت « سرما خورده . تا فردا صبح حالش خوب می شه . » گلابتون زد زیر گریه . مصطفی بغلش کرد « نه گلم به خدا حالم خوب می شه . » گلابتون زار زد . جواد به دیوار تکیه داد « خیلی دوست دارن . بچه های خوبین . » مصطفی گلابتون را آرام کرد . جواد گفت « اصلا نمی تونم باور کنم از خونه بابات با اون همه امکانات و آسایش پاشدی اومدی اینجا . تو این خونه که حتی فرشم نداره . , رو موکت می شینی وقتی خونه تونو دیدم داشتم بی هوش می شدم مثل کاخ . » مصطفی گفت « چه فایده وقتی بابام نمی ذاره مامانمو ببینم . مدام عذابم می ده . همه فک و فامیل دوست و آشنا مخلف منن . هی بهم زخم زبون می زنن , اذیتم می کنن . ولی اینجه نه همه خوبن مهربونن . هیچ کس فکر نمی کنه بهتر از بقیه س . اوایل سخت بود , اگه به خاطر این دوتا بچه نبود سر یه هفته ول می کردم برمی گشتم . ولی حالا عادت کردم مهر این دوتا بدجوری به دلم نشسته . » صدای در آمد و صدای رضا « کیه ؟ » و بعد صدای باز شدن در و بعد صدای گنگ آرش و آمد تو قابلمه غذا دستش بود « مامان سهمتونو نگه داشته بود . » مصطفی با قدر دانی گفت « دستت درد نکنه آرش , از طرف من از مادرت خیلی تشکر کن . » آرش قابلمه را زمین گذاشت . مصطفی گفت « ایشالا برای عروسیت جبران کنم واسه تولد بچه ت . » آرش لبخند زد , شرم کرد « ممنون .» 
- چرا نمی شینی ؟ 
- باید برم پیش بچه ها .
خداحافظی کرد و رفت رضا چای آورد مصطفی گلابتون ا بوسید و گذاشتش زمین « واسه شام بمون . » رضا به جواد چای تعارف کرد . جواد چای برداشت و تشکر کرد « اگه واسه شام خونه نباشم مامانم پوستمو می کنه . » رضا برای مصطفی چای گذاشت « عمو چای بخور خوب بشی . » ورفت . مصطفی چای خورد و دراز کشید . مصطفی آرام گفت « یعنی اشتباه کردم آوردمشون پیش خودم ؟ » جواد به گلابتون گفت « دختر گل میری برام دوتا قند دیگه بیاری ؟ » گلابتون پاشد و رفت . جواد گفت « نمی دونم . ولی باید تا آخر عمر مسئولیتشونو قبول کنی . بخوای ازدواج کنی برات مشکل پیش میاد . یا همین الآن از خونواده ت دور شدی . بلاخره اونام ناراحتن . که پیششون نیستی . » سر تکان « داد باید از اول این کار رو نمی کردی . حالا باید تا آخرش بری . دلت میاد رهاشون کنی ؟ » مصطفی لبش را گزید « اصلا حرفشم نزن . » جواد استکان داغ را تودست گرفت « معذرت می خوام که این حرفو می زنم . ولی اگه بلایی سر دختره آورده باشن میفته گردن تو . می فهمی چی می گم ؟ » مصطفی گفت « آره . اتفاقا منم از همین می ترسیدم .همون روزای اول بردمش دکتر . گفت مشکلی نداره براش گواهی گرفتم . » آه کشید « چه روز بدی بود . » جواد گفت « اگه خدای نکرده خدای نکرده اتفاقی برات بیفته , بازم همونی می شن که بودن . » 
- تابستون رضا رو می فرستم حرفه ای یاد بگیره . وقتی مطمئن شدم هیچ کس و کاری ندارن اینجا رو به اسمشون می کنم . 
جواد بهت زده به مصطفی نگاه کرد . مصطفی گفت « چرا اینجوری نگام می کنی ؟ » جواد خندید « هیچی . یادم نبود این خونه برای شما یعنی هیچ . »
- که چی ؟
گلابتون آمد « بفرما آقا . » جواد قند ها را از گلابتون گرفت « دستت درد نکنه عزیزم . ماشالا چه دختر نازی . » به مصطفی نگاه کرد « خیلی خوشکله . » مصطفی خنده خنده گفت « درویش کن بچه پررو . » جواد خندید . رضا برای جواد میوه آورد . جواد برخاست « مرسی عزیزم . من باید برم بابام راهم نمی ده . » خم شد گلابتون را بوسید « مراقب عموت باش . » . . . مصطفی با صدای در بیدار شد . تو تاریکی به گلابتون و رضا نگاه کرد . هردو شان زیر پتو خواب بودند . دوباره صدای در آمد . دست دراز کرد و کلید برق را زد هال روشن شد . برق آمده بود . برخاست و رفت تو حیاط « کیه ؟ » صدای خسرو آمد « منم تیمسار . » مصطفی در را باز کرد « سلام . اتفاقی افتاده ؟ » خسرو گفت « علیک سلام ببخشید که این وقت شب مزاحم شدم . دوستت گفت واسه ساعت یازده و نیم آمپول داری اومدم واسه ت بزنم . » مصطفی با قدر دانی گفت « ممنون راضی به زحمت نبودم . خوش اومدی . » و در را بیشتر باز کرد . « شرمنده م بفرما تو . » خسرو آمد تو « دشمنت شرمنده باشه تیمسار . حالت بهتره ؟ » مصطفی گفت « ممنون بهترم . » در را بست . رفتند تو هال . مصطفی نایلون دارو ها را آورد . خسرو نایلون را گرفت « نمی ترسی که ؟ » 
- چرا خیلی درد داره . 
- الکل داری ؟ 
- نه بتادین هست . 
و بتادین آورد , تو رخت خوابش دراز کشید « خدا کنه گلابتون بیدار نشه . » خسرو گفت « چرا ؟ » آمپول زد . مصطفی گفت « خیلی از آمپول می ترسه . » خسرو آمپول دوم را زد . « تیمسار تو ماشالا با این قد دراز چرا با یه سطل آب غش کردی ؟ یه دونم پینیسیلین داری بعد تموم می شه . » مصطفی گفت « چه ربطی داره ؟ بعدم همه چی رو گذاشت کف دستتون ؟» خسرو گفت « نه ! بنده خدا فقط گفت یه سطل آب رو سرت ریختن یخ بستی نفست گرفته ساعت یازده و نیمم آمپول داری . گفت هرکی بلده برات بزنه . منم اومدم . همین دیگه . » مصطفی گفت « دستت درد نکنه خسرو . خیلی تو زحمت افتادی » برگشت به خسرو نگاه کرد « خدا خیرت بده ایشالا روز عروسیت به شادی جبران کنم . » گونه های خسرو گل انداخت « ممنون خدا از دهنت بشنوه . » خندید « جدیدا دعا های جالب می کنی . خبریه ؟» مصطفی نشست « آخه هرکی از این دعا ها واسه تون می کنه گل از گلتون می شکفه , پر در میارین . منم گفتم واسه تون دعا کنم شاید خدا خواست و گرفت . » خسرو ذوق کرد , برخاست « ممنون . همیشه از این دعا های خوب خوب بکن . » مصطفی خواست برخیزد خسرو شانه هایش را گرفت و فشار داد « نه تیمسار بشین . » مصطفی گفت « نمی شه که . » خسرو قد راست کرد « نه فقط دعا کن نمی خواد پاشی بیای . » و رفت طرف در مصطفی گفت « خدافظ دستت درد نکنه . » خسرو رفت و صدای بسته شدن در حیاط آمد . 

********************

مصطفی دکمه های ژاکت گلابتون را بست « تا من نفت بیارم درش نیار . باشه ؟ » گلابتون گفت « باشه . » مصطفی برخاست و رفت تو حیاط « خونه مثل یخچال شده . » پشیمان شد « کاش همراه خودم ببرمش . » رفت دم در هال و سر کشید تو . گلابتون پای دفتر نقاشی اش بود و نگاهش می کرد . مصطفی گفت « می خوای ببرمت بیرون ؟ با هم بریم نفت بگیریم ؟ » گلابتون از جا جست « آره . » و دوید طرف مصطفی . مصطفی گفت « برو کاپشن و روسری تو بیار . » گلابتون رفت تو اتاق و کاپشن و روسری به دست آمد . مصطفی دم رد هال رو پنجه نشست , کاپشن و روسری را به تن گلابتون کرد . چکمه های زرد گلابتون را از جا کفشی برداشت و گذاشت جلوی پاش « بپوش . » آه کشید فکر کرد « پوتینای من کجا چکمه های پلاستیکی ایبچه کجا ؟ ای کاش می تونستم یه چیز بهتری براش بگیرم . » از گلابتون شرم کرد « بیچاره اون پدرایی که نمی تونن خواسته های بچه هاشونو بر آورده کنن . » گلابتون با تعجب نگاهش کرد « چی ؟ » مصطفی صورت گلابتون را نوازش کرد « هیچی . » برخاست دست گلابتون را گرفت در هال را بست و قفل کرد پیت های نفت را گذاشت تو فرغون و همراه گلابتون از خانه در آمد . کوچه از باران صبح خیس بود و به شدت گل آلود . بچه ها تو کوچه بازی می کردند . مصطفی دسته های فرغون را گرفت و راه افتاد . گلابتون هرجا چاله آبی می دید می رفت توش و آبش را گل آلود می کرد . پیچیدند تو کوچه مسجد صف نفت طولانی بود . مصطفی پیت هایش را گذاشت تو صف . پول نفت را جدا کرد . اشک تو چشم هایش حلقه زد « فقط یه آبنبات می تونم باهاش بگیرم . » دست گلابتون را گرفت و رفت تو بغالی گلابتون گفت « یه پفک برام بخر . » مصطفی گلابتون را بغل کرد . بوسیدش آرام بیخ گوشش گفت « عزیزم پول ندارم » گلابتون گفت خب « هیچی نمی خوام . » مغازه دار به مصطفی نگاه کرد « بفرما مصطفی جان . » مصطفی سلام کرد , به تنگ آبنبات ها اشاره کرد « اینا دونه ای چنده ؟ » کیکاووس به سیبیل بزرگش دست کشید « یه قرون . » مصطفی گفت « دوتا بدین . » و به گلابتون نگاه کرد « چه رنگی می خوای ؟ » گلابتون گفت « قرمز و پرتقالی . » مصطفی یک سکه دو ریالی گذاشت تو ترازو « یه قرمز و یه پرتقالی . » کیکاووس دوتا آبنبات در آورد و داد گلابتون « قابل نداره پسرم . » مصطفی لبخند زد « ممنون . » از بقالی در آمد و رفت تو صف نفت . گلابتون را زمین گذاشت , فکر کرد « یعنی برم از بابا پول بگیرم ؟ » از خودش بدش آمد « چقدر احمقم . فقط همین مونده بابا بفهمه حقوق ندادن . » آه کشید « خدایا . » صف تکان خورد . مصطفی فرغون را جلو برد . صدای آرش را شنید . صداش می کرد . برگشت دید آرش از سر کوچه می دود و می آید براش دست تکان داد . آرش رسید سلام کردند و با هم دست دادند . آرش گفت « مامانت اومد در خونه ت نبودی . » مصطفی شانه های آرش را گرفت « مامان ؟ »
- آره خودش گفت که مامانته .
و پاکتی را از تو جیبش در آورد « اینو مامانت داد . »
- حالا کجاس ؟ 
- رفت . من گفتم میام صدات می کنم ولی اون رفت . 
مصطفی پاکت را گرفت . دلش برای مادرش پر کشید « دستت درد نکنه . » آرش پا به پا کرد « خواهش می کنم . من باید برم تعمیرگاه . » مصطفی پاکت را باز کرد « چرا انقدر دیر ؟ » آرش گفت « مامانم پیغام فرستاد لوله آب آشپز خونه بسته نمی شه . رفتم درستش کردم . » خداحافظی کرد و رفت . مصطفی تو پاکت را نگاه کرد . چند اسکناس دویست تومانی همراه یک نامه داخلش بود . نامه را در آورد و خواند و نامه را بوسید « فدات بشم مامان . » . . . مصطفی میوه ها را شست و برد تو هال . رضا مشق می نوشت و گلابتون گوشه ای خواب بود . مصطفی ظرف میوه را زمین گذاشت « رضا جان بیا پرتقال بخور . » و کشید کنار گلابتون . رضا به پرتقال ها نگاه کرد « عمو مصطفی ای کاش این میوه ها رو نمی گرفتی . » مصطفی گونه گلابتون را نوازش کرد «مامانم برام پول فرستاد . گلابتون عزیز دلم پاشو . » گلابتون نالید « مامان . » مصطفی نشاندش « بیا میوه بخور . » گلابتون نشسته خوابید . مصطفی گفت « طفلی انقدر تو صف وایساد . » و کمک کرد تا گلابتون دراز کشید برایش بالش و پتو آورد به رضا نگاه کرد . بوی پرتقال تو اتاق پخش شد رفت کنار ظرف میوه . رضا پرتقال پوست کنده را گرفت جلوی مصطفی « بیا عمو برای شما پوست کندم.» مصطفی پرتقال را گرفت و تشکر کرد . صدای در آمد . مصطفی رفت تو حیاط « کیه ؟ » صدای گلناز آمد « منم باز کن مصطفی گفت چند لحظه صبر کن . » رفت تو « رضا پاشو مامانم اومده . » رضا دوید طرف گلابتون . دخترک را بغل کرد مصطفی دفتر و کتاب رضا را برداشت و برد تو اتاق و کاپشنش برداشت و رفت تو حیاط . کاپشن پوشید در را باز کرد , با شادی سلام کرد « خوش اومدی بفرما . » پدرش را که دید دلش ریخت و دست و پایش یخ کرد « سلام بابا . » پدر ومادرش سلام کردند و آمدند تو . نگاه مصطفی رفت طرف جا کفشی که چکمه های زرد گلابتون توش برق می زد . لرز کرد و سست شد « خدایا به خاطر این دوتا بچه رحم کن . » برق رفت و همه جا تاریک شد . وحید گفت « پیرم کردی بچه . » صداش گرغته بود . مصطفی پیشانی پدرش را بوسید « خوش اومدی بابا . بفرمایین تو و گونه های گلناز را بوسید . گلناز گفت « پسره پولا رو بهت داد ؟ » مصطفی گفت « آره مامان دستت درد نکنه . » 
- چقدر بود ؟ 
- مامااان .
- می گم چقدر بود ؟ 
- سه هزار تومن . 
گلناز سر تکان داد . وحید گفت « ازش بلند نکرده . » مصطفی گفت « آرش پسر خوبیه . » و رفتند تو هال . مصطفی گفت « بفرمایین . بشینین . الان فانوس میارم . » رفت تو حیاط چکمه ها و کفش های بچه ها را برداشت و برد تو آشپز خانه . فانوس روشن کرد و برد تو هال . برای پدر و مادرش بشقاب آورد و گذاشت جلوشان . میوه تعارفشان کرد وحید آه کشید « بگیر بشین . » مصطفی نشست « چه عجب سری به پسرتون زدین . » وحید گفت « اگه می گفتی یه خونه بهتر برات می گرفتم . » مصطفی گفت « همینجا خوبه با دست رنج خودم خریدمش . » وحید پوزخند زد . گلناز گفت « انقدر حماقت نکن . » وحید گفت « دیواراش هنوز گچ نشده , فرش نداری این چه وضعیه ؟ » آه کشید آخرش دق مرگم می کنی . » مصطفی گفت « خدا نکنه بابا این چه حرفیه ؟ من اینجا راحتم . خودتو ناراحت نکن . » دست های وحید را تو دست گرفت و بوسید . وحید دست هایش را کشید این ادا ها چیه ؟ » مصطفی گفت « اینطوری همه راحتیم . یادتون میاد چقدر جر و بحث می کردیم ؟ یه روز خوش تداشتیم ؟ » وحید گفت فکر کردی حالا خیلی خوشیم ؟ » مصطفی سر انداخت پایین . گلناز گفت « اگه بدونی وقتی فهمیدیم بهت حقوق ندادن چه حالی شدیم ؟ چرا بیست روزه که به ما هیچی نگفتی ؟ » حرف زدنش تلخ بود « اینا همینطورین مملکتو به باد می دن . ازتون بیگاری می کشن . » مصطفی اخم کرد « ترو خدا نگو . » گلناز یکهو پکید و زد زیر گریه . وحید با تندی گفت ببین با مادرت چی کار می کنی ؟ » مصطفی اشک های گلناز را پاک کرد , پیشانی اش را بوسید « عمرم فدات ترو خدا گریه نکن . » صورت مادرش را با انگشت بالا گرفت « یه سال بهم فرصت بدین . اگه حرفای شما درست بود بهتون قول می دم برگردم , هرچی گفتین قبول کنم . » کونه های مادرش را بوسید « گریه نکن . » وحید گفت « ما می خوایم بریم آلمان . » مصطفی ابرو هایش را بالا برد « چند وقت ؟ مگه تازه از اونجا برنگشتین ؟ » وحید گفت « برای همیشه می ریم . تو هم از خر شیطون پیاده شو همراه ما بیا . » مصطفی وا رفت « آخه چرا ؟ » 
- برای اینکه اینجا امنیت نداره نمی شه زندگی کرد .
- بابا همیشه که اینطور نمی مونه . ما گروهکارو از بین می بریم . 
وحید پوزخند زد « خاک برسر مملکتی که تو و امثال تو نظامیش باشین . » مصطفی دندان ها را رو هم فشرد , سر انداخت پایین . گلناز گفت « همراه ما بیا مصطفی . » مصطفی گفت « نمیام . » وحید گفت فکر کردین می تونین جلوی آمریکا وایسین ؟ » مصطفی گفت « چرا نتونیم ؟ مگه ما چه مون از اونا کمتره ؟ » وحید خندید « خیلی احمقی . » سر تکان داد « خدایا یه ذره عقل به این بچه بده . » به چشم های پسرش نگاه کرد « زمینا دست تو باشه . مراقبشون باش . تابستون محصول رو برداشت کن پولشم بریز حساب سوییس تا من یه شماره حساب از آلمان بهت بدم . » پشیمان شد « پولشو برا خودت نگه دار . » مصطفی گفت « براتون می فرستم . » وحید گفت « لازم نکرده . » رو کرد به زنش « پاشو بریم . » هردوشان برخاستند مصطفی پاشد « کی می رین ؟ » گلناز گفت « دوهفته دیگه . » 
- سوگل چی ؟ 
- ماه دیگه با شوهرش میاد . 
مصطفی آه کشید « از فرودگاه تهران می رین ؟ » وحید سر تکان داد . مصطفی گفت « ترو خدا یه کم دیگه بمونین . شام درست می کنم با هم باشیم . » گلناز آه کشید « شما خوردیم . » چهره اش با نور فانوس مریض می نمود . مصطفی التماس کرد « ترو خدا یه کم دیگه بمونین . » وحید گفت بمونیم که دق کنیم ؟ اینجا قبره نه خونه . » و راه افتاد به طرف در گلناز و مصطفی پشت سرش رفتند تو حیاط . مصطفی سر راه فانوس را هم برداشت . گلناز و وحید که رفتند مصطفی برگشت تو هال . صدا زد « رضا , گلابتون . » در حمام را باز کرد . رضا و گلابتون تو تاریکی نشسته بودند . رضا دم دهان گلابتون را گرفته بود و معلوم بود گلابتون تمام مدت را گریه کرده . مصطفی گفت « دهنشو ول کن . » رفت تو حمام , گلابتون را بغل کرد و فانوس را داد دست رضا و گلابتون را بوسید « چرا گریه کردی ؟ » گلابتون هق هق کرد . سر گذاشت رو شان مصطفی « عمو و و و » مصطفی رفت تو هال « جان عمو گریه نکن . . قشنگ من فدات بشم . » نشست کنار ظرف میوه « پرتقال می خوری ؟ » گلابتون همچنان گریه می کرد . رضا آمد , نشست « عمو مصطفی می خوای بری آلمان ؟ » مصطفی گفت « نه نمی رم . » مصطفی صورت گلابتون را کف دست پاک کرد « گریه نکن دیگه . » گلابتون آرام شد « مصطفی چند پر پرتقال را داد دست گلابتون « بخور فدات شم . » گلابتون نفس نفس می زد , پرتقال را گذاشت تو دهانش و تیکه داد به مصطفی . پلک هاش سنگین شد . مصطفی گفت « رضا دعا کن مامان بابام منصرف بشن . اگه برن خیلی تنها می شم . » رضا گفت « ای کاش بمونن . معلممون می گفت خارج حوب نیست . مردمش بدن . » مصطفی آه کشید « همه بد نیستن . ولی برای هر آدمی کشور خودش بهترین جاس . » به گلابتون نگاه کرد . گلابتون خواب بود .

قسمت پنجم داستانم (وبلاگ 84)

+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم دی ۱۳۸۴ ساعت 19:28 شماره پست: 482

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفی گلابتون را بغل کرد و به رضا نگاه کرد « آره مامانم . » گلابتون گفت « چه خوب . » مصطفی گفت « آره خیلی خوبه . ولی من نمی خوام مامانم شماها رو ببینه . » رضا پرسید « چرا ؟ » 
- نمی ذارن شما ها رو پیش خودم نگه دارم , بدشون میاد , شما ها برین تو اتاق و بیرون نیاین .
- اگه اومد تو اتاق چی ؟ 
- نمیاد نمی ذارم بیاد . 
مصطفی قاچ سیب را داد دست گلابتون « رضا جان حرفم نزنین سر و صدام نکنین . مواظب خواهرتم باش . » . . . مصطفی مادرش را در آغوش گرفت . بوسید « خیلی خوش اومدی مامان . خیلی لطف کردی . خدا خیرت بده . » پس کشید . گلناز خندید « چرا مثل پیر مردا حرف می زنی ؟ » به خانه نگاه کرد . خنده از لبش رفت « بگو خونه خودمون چه عیبی داره که اومدی تو این سوراخ موش ؟ » مصطفی گفت « اینجا خیلی راحت ترم . » گلناز آه کشید « اینجا ؟ » مصطفی بازوی مادرش را گرفت « بیا بریم تو اینجا یخ می بندیم . » و رفتند تو . گلناز به در و دیوار نگاه کرد . با تاسف سر تکان داد « اینجا هنوز گل و گچه ؟ » مصطفی گفت « با پولی که داشتم از اینجا بهتر نمی تونستم گیر بیارم . » مادرش ناغافل در اتاق را باز کرد . رنگ مصطفی سفید شد « بیا بشین مامان . » جلو رفت بچه ها پیدا نبودند . مصطفی نفهمید کجا پنهان شده اند . گلناز گفت « اتاقه یا پستو ؟ » در را بست و نشست « پشتی هم که نداری چه برسه به مبل و صندلی که اصلا جا نمی شه . » مصطفی لبخند زد « آروم آروم درستش می کنم . زندگی همه مردم اینجا مثل منه . » رفت برای مادرش چای و میوه آورد . گلناز گفت « فردا می رم یه کم برات وسیله می گیرم . » مصطفی مقابل مادرش نشست « نه مامان . خودم همه رو یواش یواش تهیه می کنم . » گلناز گفت بابات بفهمه اینجوری زندگی می کنی می کشدت . » پوست سیب را با کارد کند . مصطفی گفت « اگه به بابا نگی نمی فهمه . » گلناز گفت « بابات فکر می کرد یه خونه دویست و پنجاه متری تو شهناز گرفتی از ناراحتی دو روز افتاد تو رخت خواب . اگه می دونست اومدی اینجا که دق می کرد . » مصطفی آه کشید در دلش گفت « اصلا فکرشم نمی کردم برام ناراحت بشه . » گفت « به بابا بگو خودشو واسه م ناراحت نکنه . من اینجا زندگی خوبی دارم . دوستای خوبی دارم . » گلناز بغض کرد « مصطفی این خونه و محله در شان تو نیست . » 
- این حرفو نزن مامان مگه من چیم از اونا بیشتره ؟ 
گلناز گفت « خودت , خونواده ت , موقعیت اجتماعیت . فهم و شعورت . » مصطفی برای افکار مادرش تاسف خورد « دیگه درباره ش حرف نزن . سوگل چطوره ؟ » 
- خوبه یکی دو هفته دیگه بچه ش دنیا میاد . دایی می شی . خیلی ازت گله داره چرا بهش سر نمی زنی ؟ 
- هفته پیش رفتم خونه شون . با کامران رفته بود خونه خواهر شوهرش . 
گلناز ابرو هایش را بالا برد « اینجا تنهایی دق نمی کنی ؟ » مصطفی فکر کرد « نکنه فهمیده باشه ؟ بیچاره می شم . این دو تا طفل معصومو چی کار کنم ؟ » گفت « نه » گلناز گفت « خدا لعنت کنه اون معلمتو که اینطور بدبختت کرد . چرا انقدر حامقت می کنی ؟ یه کم فکر کن مصطفی . دوماه دیگه اینا سقوط می کنن . اون وقت با چه رویی می خوای برگردی ؟ . فکر کردی آمریکا دست از سرشون برمی داره ؟ هیچ فکر کردی این گروهکا از کجا اومدن که این جوونای عزیزو اینطور پرپر می کنن ؟ » اشک از چشمانش جاری شد « می ترسم بکشنت مصطفی . همین ظهر تو بازار یه جوون عزیز رو کشتن هرچی تیر داشتن زدن بهش . بیا برگردیم . » مصطفی دست های مادرش را گرفت و نوازش کرد « فدات بشم مامان . اگه بخوان منو بکشن اینجا باشم یا اونجا فرقی نمی کنه . پامو که از خونه بذارم بیرون کار تمومه . بعدم مرگ و زندگی دست خداس نگران نباش . من مراقب خودم هستم . ایشالا طوری نمی شه . » بوسیدش « فدات شم گریه نکن » اشک های مادرش را پاک کرد « اگه بابا ناراحت نشه من هر روز میام بهت سر می زنم . خودتو ناراحت نکن . باور کن من اینجا خیلی راحت تر از تو خونه م اگه برگردم خونه بازم مثل قبل می شه هر روز دعوا داریم . داد و بیداد . نه من کوتاه میام نه شما و بابا . دو سال هر روز دعوا و مرافعه کم نیست ؟ بار آخریم که نزدیک بود بابا ناقصم کنه . همچین با صندلی زد بهم فکر کردم زنده از زیر دستش در نمیام . » گلناز به ساعتش نگاه کرد « به بابات گفتم می رم پارک قدم بزنم . باید برگردم . نگرانم می شه . مخصوصا با این بلبشو . » برخاست . مصطفی پا شد گفت « هنوز خیلی زوده بازم بمون . » 
- نه فدای روی ماهت دیر می شه . 
- بازم میای ؟ 
- نه یه بار دیگه بیام از غصه دق می کنم .
- خدا نکنه . من میام سر می زنم . بابام هر کاری کرد عیبی نداره . به سوگلم سر می زنم . 
گلناز با نا امیدی گفت « بیا برگردیم خونه . » مصطفی گفت « میام سر می زنم . » همراه مادرش تا سر کوچه رفت . برای مادرش تاکسی گرفت . بیست تومان داد به راننده « ببر پهلوی کوچه یاس . » و به مادرش نگاه کرد « ممنون که بدون آرایش اومدی . » گلناز گفت « بیا سر بزن . » 
- باشه . 
گلناز سوار شد . خدا حافظی کردند . تاکسی رفت . مصطفی راه افتاد طرف خانه « مامان خوبم مسئولیت دو تا بچه گردنمه . اگه اینا نبودن یه هفته م اونجا طاقت نیماوردم . » صدای امیر را شنید « سلام مصطفی این خانوم کی بود ؟ » مصطفی ایستاد برگشت « سلام مامانم بود . چطور مگه ؟ » امیر گفت « هیچی وظیفه م بود بهشون سلام کنم . » مصطفی گفت « ممنون . بیا بریم خونه . » امیر گفت « خیلی ممنون یه ساعت دیگه بیا مسجد می خوایم نمایشگاه کتاب باز کنیم . » مصطفی سر تکان داد « باشه میام خدافظ . » . . . تو اتاق را نگاه کرد « بچه ها کجایین ؟ » دور تا دور اتاق را نگاه کرد . برگشت تو هال « بچه ها » رضا و گلابتون از تو حمام در آمدند . مصطفی نفس راحتی کشید « تو حمام قایم شده بودین ؟ » رضا گفت « آره » گلابتون جلو آمد پاهای مصطفی را بغل کرد . مصطفی نشست گلابتون را بغل کرد « دختر ناز » رضا ظرف های میوه و چای را که مصطفی برای مادرش آورده بود , برداشت . مصطفی تشکر کرد گفت « واسه خودت و خواهرت میوه بیار . » گلابتون گفت « یه چیزی بگم ؟ » مصطفی گفت « بگو عزیز دلم . » گلابتون گفت « من دلم پفک می خواد . افسانه داشت پفک می خورد . هرچی گفتم یه دونه بده نداد . » مصطفی اخم کرد گفت « باز رفتی تو کوچه ؟ » گلابتون گفت « نه از دم در . » مصطفی با تندی گفت « هیچ وقت از کسی چیزی نگیر فهمیدی ؟ » 
- باشه .
مصطفی بازو های گلابتون را گرفت و با غیض فشار داد « من خیلی از این کار بدم میاد . کار خیلی بدیه . دیگه این کار رو نکن . اگرم کسی خواست چیزی بهت بده قبول نکن . باشه ؟ با هیچ کسم هیچ جا نرو . می دونی باهات چی کار می کنن ؟ شکمتو پاره می کنن قلبتو در میارن می فروشن . چشماتو در میارن می فروشن . فهمیدی ؟ بعد می میری . » صداش بلند شد « به هیچ کس نگو که چیزی بهت بده . فقط به خودم بگو . » گلابتون به گریه افتاد . مصطفی گلابتون را زمین گذاشت « تو اصلا به حرف من گوش نمی دی . » گلابتون زار زد « دیگه از هیچ کس چیزی نمی خوام . » مصطفی گفت « فقط به من بگو یا داداش باشه ؟ » گلابتون گفت « باشه . » مصطفی لبش را به دندان گرفت از ناراحتی به نفس نفس افتاده بود . با خودش گفت « نکنه به گدایی عادت کرده باشه . » گلابتون را نوازش کرد « یه دختر خوب از هیچ کس هیچی نمی گیره . » گلابتون را بغل کرد . گلابتون سر گذاشت رو شان مصطفی , هق هق کرد . مصطفی بوسیدش « من می دونم که دختر خیلی خوبی بودی , هستی . ولی اشتباه کردی . » گلابتون نالید « آره . » 
- عزیز دلم حالا دیگه گریه نکن .
رضا آمد . مصطفی گلابتون را در آغوش فشرد . از تو جیبش پول در آورد « بیا اینو بگیر سه تا پفک و سه تا چی ؟ ها گلابتون ؟ » گلابتون گفت « لواشک » مصطفی گفت « سه تا لواشک بگیر . » رضا پول را گرفت و رفت مصطفی مو های گلابتون را نوازش کرد « یه کش سرایی دیدم سرش خرگوش داشت می خوای برات بخرم ؟ » گلابتون آرام شده بود گریه نمی کرد . نفس عمیقی کشید « آره برام بخر . » 

*******************

مصطفی با کمک آرش میز را جابجا کرد گفت « حیفه کتابارو رو زمین بچینی . » آرش گفت « انقدر سخت نگیر . چقدر وسواس داری . »
- آخه نمایشگاه باید یه ذره جذابیت داشته باشه . 
میز را گذاشتند کنار دیوار و کتاب ها را چیدند روش . مصطفی گفت « اینجوری نمی شه دو تا میز دیگه لازم داریم . » آرش کلافه شد « لا اله الا الله . میز از کجا بیاریم ؟ » مصطفی گفت « از مدرسه . چند تا از میزاشونو بهمون قرض بدن . پسشون می دیم . نمی خوریمش که . » آرش گفت « نمی دن . » عباس آمد « سلام . » مصطفی گفت « سلام یه کم چرب زبونی کنی می دن . » آرش گفت « من ؟ » و جواب سلام عباس را داد . مصطفی گفت « تو اینجا آشنایی رگ خواب مدیر مدرسه تو دستته . یه کم رو مخش کار کنی می ده . » عباس گفت « چی ؟ » مصطفی گفت « میز واسه کتابا . » عباس گفت « مجبورین بذارینش رو میز ؟ بذارین رو زمین . » مصطفی روی آرش را برگرداند به خودش « به حرفش گوش نده . برو یه چند تا میز وردار بیار .» آرش گفت « حالا که اینطوره باهم می ریم من تنها نمی رم . » . . . بر خلاف انتظار مصطفی مدیر دبیرستان پسرانه خیلی زود با خوشحالی موافقت کرد . گفت « می تونم از آموزش پرورشم اجازه سالن رو براتون بگیرم که نمایشگاه تو هوای آزاد نباشه یه وقت بارون بیاد کتابا خیس بخوره . » آرش گفت « خدا خیرتون بده » مدیر مدرسه گفت « من امروز می رم آموزش پرورش شما فردا بیاین , نتیجه رو می گم . ایشالا درست می شه . » مصطفی و آرش تشکر کردند و از مدرسه زدند بیرون . 

***************

مصطفی کتاب ها را از تو کارتون بیرون آورد گفت « آرش تو یه خواهر کوچولو نداری ؟ » آرش با تعجب گفت « واسه چی ؟ » مصطفی کتاب ها را رو میز چید « گلابتون تو خونه تنهاس . اگه یه هم بازی داشت میومد خونه مون با هم بازی می کردن . » آرش گفت « خب با بچه های تو کوچه بازی کنه . » مصطفی براق شد « اولا که همه بچه های کوچه با ادب نیستن . بعدم اگه زبونم لال گلابتونو دزدیدن چی ؟ » آرش کارتون دیگری را باز کرد « چرا ناراحت می شی ؟ » عباس و امیر میز دیگری آوردند . امیر گفت « می گم مصطفی من یه خواهر زاده دارم چهار سالشه . خواهرمم مثل تو وسواس داره . نمی ذاره بچه بیچاره بیرون بره . صبح ها که می ره سر کار میاره میذارش پیش مامان . تو هم بذار برادر زاده ت بیاد خونه ما . » مصطفی گفت « بابات صبح ها خونه س ؟ » امیر خندید به آرش نگاه کرد « چه خانه گمانه . » عباس گفت « بیچاره توکه می دونی اینجوری هستی زن نگیر بدبختش می کنی . » امیر گفت « بابام از صبح تا شب میره مغازه . واسه نهارم نمیاد . خیالت راحت باشه خودمم که تا ظهر سرکارم . » مصطفی لبخند زد « ممنون . » امیر گفت خواهرمم عین مصطفی س . شوهرشم همینطوره . » مصطفی گفت « کاش رو مقوا یه خوش آمد گویی بنویسیم . » و با کمک عباس میز پینگ پنگ را کشید کنار بقیه میز ها و روش کتاب چیدند . پسر جوانی آمد تو سرش تراشیده بود « هی بچه ها سلام . » با شادی گفت « چه خبره ؟ کمک کنم ؟ » و با همه رو بوسی و سلام احوال پرسی کرد . مصطفی با خسرو دست داد « خوشبختم . » خسرو گفت « همچنین ! جناب عالی ؟ تا حالا ندیده بودمت . » مصطفی گفت « دو ماهی هست که اومدم این محله . شما ؟» خسرو گفت « خسرو . دیروز خدمتم تموم شد . تو چی ؟ » مصطفی کمی مکث کرد « دانشجو ام . » امیر گفت « خلبانه . » خسرو گفت « نه بابا ! جناب کاپیتان مارم سوار هواپیمات می کنی ؟ » مصطفی گفت « جنگنده . » خسرو محکم زد پشت مصطفی « اووووه . جناب تیمسار دست راستت رو سر ما . » مصطفی گفت « من هنوز دانشجو ام , درجه ندارم . » 
- چه فرقی داره ؟ تیمساری دیگه . 
مصطفی سر تکان داد . خسرو گفت « چه بد اخلاقی . » با لحن بچگانه گفت « فرزندانم به کارتون برسین . تنبلی نکنین . » ورفت . آرش گفت « اولش عجیبه ولی عادت می کنی خیلی پسر خوبیه ازهمه م بیشتر کار می کنه . » یک ربع بعد خسرو آمد « مصطفی کیه ؟ » مصطفی گفت « منم . چی کار داری ؟ » خسرو گفت « اسمت مصطفی س تیمسار ؟ یه پسری اومده کارت داره . » مصطفی زد به پیشانی « ناهار درست نکردم . با اجازه من می رم . خدافظ .»

قسمت چهارم داستانم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۳۸۴ ساعت 19:58 شماره پست: 483
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

وحید گفت « تو این مدت که ما خونه نبودیم . نیومدی ؟ کدوم گوری بودی ؟ » مصطفی گفت « یه خونه واسه خودم گرفتم . خواستم یه مدتی تنها زندگی کنم . با زحمت خودم زندگی مو اداره کنم . » وحید با غیض گفت « پسره احمق بی شعور . چرا انقدر لجبازی ؟ هی گفتم با ما بیا . فکر این آخوندا از سرت بیفته . نیومدی . حالا آقا می خواد واسه م با زحمت خودش زندگی کنه . » مصطفی گفت « بابا من دوباره رفتم تو نیروی هوایی . » وحید یکهو گر گرفت « تو غلط کردی عوضی نفهم . حالا می خوای بری سرباز اینا بشی ؟ » مصطفی گفت « مگه خودت نمی گفتی ارتش خوبه ؟ » 
- اون موقع که خوب بود فرار کردی . حالا که اینا اومدن رو کار رفتی تو ارتش ؟ سربازشون شدی ؟ 
مصطفی آه کشید « بابا آخه چرا اینجوری حرف می زنی ؟ اصلا می دونی ؟ من پروازو دوست دارم . » 
- اگه اینجوره می فرستمت آمریکا . اونجا درستو ادامه بده . خلبان شو .
چشمان مصطفی گشاد شد « برم سرباز دشمن بشم ؟ نمی خواستم آمریکا ئیا مملکتمو غارت کنن حالا رم سربازشون بشم ؟ » وحید گلدان چینی را برداشت و پرت کرد و داد زد « احمق . » گلدان خورد به کتف مصطفی و شکست . . . تو شبستان هیچ کس نبود , نشست گوشه ای و زد زیر گریه « ای خدا چرا انقدر من بدبختم ؟ » سر گذاشت رو زانو ها و شانه هایش لرزید . هق هق کرد . نیم ساعت که گذشت کسی دست گذاشت رو شانش . کتفش تیر کشید « طوری شده ؟ » صدای آرش بود . مصطفی سر بلند کرد « ترو خدا دستتو بردار . بدجوری درد می کنه . » آرش دستش را برداشت « سلام . » مصطفی اشک چشمانش را پاک کرد « سلام . » آرش نشست « صورتت چی شده ؟ » مصطفی آه کشید « جای سیلی بابامه . » آرش خندید زد به پشت مصطفی . ناله مصطفی بلند شد « آی چی کار می کنی ؟ » آرش بهت زده گفت « بابات زده ؟ » 
- آره .
- چرا ؟
- چه می دونم .
- من بچه که بودم بابام کتکم می زد ولی حالا نه . 
- تو نمی دونی من چقدر بدبختم .
- این چه حرفیه ؟ پدر و مادر خیر و صلاح آدمو می خوان .
مصطفی زهرخند زد « بابام نذاشت مامانمو ببینم . » آرش تعجب کرد « چرا ؟ » 
- می دونه از اون خونه فقط مامانمو می خوام . دوستش دارم . برای همینم اذیتم می کنه. 
- ناپدریته ؟ 
- نه بابا .
آه کشید « دیگه درباره ش حرف نزن . » 
- به پدرت محبت کن . به حرفش گوش بده . خیر و صلاحتو می خواد . 
- می دونم . ولی دیگه درباره ش حرف نزن . 
- باشه . امشب میای نگهبانی ؟ سیاوش حالش خوب نیست .
. . . گلابتون عروسک را بوسید « ممنون » مصطفی گفت « خواهش می کنم » و باتری را انداخت به جا باتری هواپیما و آویزانش کرد به قلاب کوچکی که به سقف کوبیده بود و روشنش کرد و هواپیما شروع کرد به پرواز و دور زدن . داد و بیداد رضا و گلابتون بلند بود . مصطفی گوشه اتاق نشست . رادیو را روشن کرد , به دیوار تکیه داد . پشتش درد گرفت « اوخ » برخاست رادیو را گذاشت تو طاقچه و رفت تو آشپز خانه که شام درست کند . سر و صدای بچه ها تمام خانه را برداشته بود . . . مصطفی سلام کرد آرش گفت « سلام خوش اومدی . » امیر لبخند زد « سلام . » عباس جویده گفت « سلام . » هیچ کدامشان به مصطفی اطمینان نداشتند . آرش و امیر به روی خودشان نمی آوردند و عباس سعی می کرد با مصطفی گرم نگیرد . خیابان خلوت بود و کوچه ها ساکت . مصطفی فکر کرد « اینا که به من اعتماد ندارن چرا آرش گفت که بیام همراهشون نگهبانی بدم ؟ » عباس گفت « من و آرش می ریم تو کوچه ها رو بگردیم . » و رفتند . مصطفی زیپ کاپشن را بالا کشید « به امیر نگاه کرد . امیر لبخند زد . مصطفی گفت « شما که به من اعتماد ندارین چرا ازم خواستین بیام نگهبانی بدم ؟ » امیر گفت « اینطور نیست مصطفی . » مصطفی نفس عمیقی کشید . امیر گفت « شنیدم خلبانی. » 
- آره . ولی هنوز دانشجو ام . 
- خوش به حالت . منم خیلی دوست داشتم خلبان بشم . تو امتحانش قبول شدم ولی گفتن چشمت ضعیفه .
- حیف شد . چرا عینک نمی زنی ؟ 
- روم نمی شه .
- اشتباه می کنی . چشمت بیشتر ضعیف می شه . 
ژیانی از راه می گذشت مصطفی جلوش را گرفت « سلام خسته نباشین . » مرد پیاده شد « سلام . » مصطفی گفت « کجا می ری ؟ » موتور سواری رسید . امیر دست تکان داد « وایسا » موتور ایستاد . امیر گفت « سلام کجا می رین ؟ » مرد موتور سوار لبخند زد « پیداش کردم . » مصطفی آمد « سلام حمید . اینجا چی کار می کنی ؟ » حمید آمد طرفش « اومدم ببینمت . دیروز اومده بودم دیدن یکی از دوستام . اینجا دیدمت .» 
- واسه خودم خونه گرفتم . می خوام مستقل زندگی کنم . 
- تو ؟ این سوسول بازیا چیه ؟ تو بازار مادرتو دیدم . سراغتو ازم گرفت . خیلی ناراحت بود . 
- من امروز رفتم که ببینمش بابام افتاد به جونم تا جایی که می خوردم زد با کمر بند و مشت و لگد و هرچی که دستش اومد . نذاشت مامانمو ببینم درو روش قفل کرد .
صدای ژیان آمد و بعد خودش بود که رفت . مصطفی آه کشید . حمید گفت « انقدر با بابات لج بازی نکن . یه کم باهاش مهربون باش . » مصطفی لب ها را رو هم فشرد « بابا اذیتم می کنه . » 
- می دونم . ولی مامانت خیلی ناراحته . هر جوری شده بهش سر بزن . 
- چه جوری ؟ 
- می گم بیاد خونه مون . پس فردا ساعت پنج بعد از ظهر . 
- ساعت سه و نیم می شه ؟ 
- باشه بهش می گم .
مصطفی حمید را در آغوش گرفت « خدا خیرت بده حمید . خیلی دلم براش تنگ شده . » حمید پس کشید « بابات بد جوری زدت ؟ » مصطفی دست حمید را گرفت « مهم نیست . فقط به فکر مامان باش . پس فردا ساعت سه و نیم میام . آخ راستی بیا بریم خونه م . » حمید گفت « نه ممنون خیلی دیر شده . فقط اومده بودم ببینمت . کاری نداری ؟ » مصطفی گفت « بیا بریم حد اقل خونه مو ببین . » حمید دستش را کشید « من باید برم خیلی دیرم شده مامان نگران می شه . » سوار موتور شد . خدا حافظی کرد و رفت . مصطفی برایش دست تکان داد . شادی تمام وجودش را پر کرد .

***********************

مصطفی مادرش را بیشتر از ده بار بوسید . مادرش رهایش نمی کرد , محکم بغلش کرده بود و گریه می کرد . مصطفی گفت « خیلی دلم می خواست ببینمت . » اشک ریخت . مادرش گفت « گل من عزیزم » پس کشید اشک چشمانش را پاک کرد « چرا انقدر لجبازی می کنی ؟ » مصطفی آه کشید « من لج نمی کنم خب زور می گه . » 
- خیرتو می خواد . بابات دوستت داره . اینجا آینده نداری .
- شمام که حرف بابا رو می زنی . 
- برای اینکه حق داره . 
التماس کرد « بیا برگرد خونه . به خدا اینا انقدر ارزش ندارن که پای منبرشون سینه می زنی . » مصطفی دست های مادرش را تو دست گرفت و نوازش کرد « اگه قبلا یقین نداشتم حالا دارم . مامان من رو پای خودم وایسادم . » 
- آخه چطوری ؟ 
- دست مزد یک سال مکیانیکی و یه سال پول تو جیبی مو دادم یه خونه خریدم . خودمم باورم نمی شد پول تو جیبیم انقدر زیاد باشه که با پس انداز یک سالش بشه خونه خرید . رفتم که اجاره کنم دیدم می تونم خونه بگیرم . یه خونه کوچولوه .
نفس عمیقی کشید و صورتش را پاک کرد . مادرش گفت « چطور می تونی تو یه خونه فسقلی زندگی کنی ؟ به بابات بگو بهترین خونه رو برات می خره . لازمم نیست بری سر کار . » 
- می خوام روی پای خودم وایسم . اگه برگردم باید هرچی بابا می گه بگم چشم . 
- بابات خیرتو می خواد . 
- می دونم مامان . ولی من یه جور دیگه فکر می کنم . 
- اشتباه فکر می کنی بابات درست می گه . 
مصطفی آه کشید , مادرش را بوسید « دعوتت کنم فردا میای خونه م ؟ » به چشم های مادرش نگاه کرد « بهت آدرس بدم ؟ ولی به بابا نگو . » گلناز گفت « باشه . » ثریا مادر حمید آمد . رو مبل نشست « گریه زاری تموم شد ؟ ببین چقدر مادرتو اذیت می کنی ؟ پدرتم غصه می خوره . » مصطفی گفت « به خدا من دوست ندارم ناراحت باشن .. » 
- ولی داری دق مرگشون می کنی . 
گلناز گفت « حمید کجاس ؟ » ثریا گفت « تو حیاط خلوت . » مصطفی رفت دم پنجره حمید را دید « تو حیاطه نه حیاط خلوت . » دید حمید تو استخر شنا می کند . برف می بارید « حمید زده به سرش ؟ تو این سرما داره شنا می کنه . » ثریا گفت « اونم مثل تو خله . می گه واسه پوست آدم خوبه . از وقتی از رو کوه افتاد احساس سرما نمی کنه . » مصطفی برگشت « چرا از استخر داخل خونه استفاده نمی کنه ؟ » ثریا گفت « چه می دونم؟ » 
- حمید چیزی به من نگفت .
- درباره چی ؟ 
- همین که دیگه احساس سرما نمی کنه . 

قسمت سوم داستانم (وبلاگ سال 84

+ نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۳۸۴ ساعت 12:4 شماره پست: 484

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفی صبح زود به پایگاه نیروی هوایی رفته بود و کار و کلاس های آموزشی با کمی بی نظمی رسما شروع شده بود و اولین سورتی پرواز ساعت ده صبح انجام شد و پایگاه جان گرفت . مصطفی ساعت چهار رسید سر کوچه . خسته بود و سرما زده . مقداری خوراکی گرفته بود و چند تا کتاب . هرکسی دیده بودش با تعجب نگاهش می کرد . رفت طرف مسجد . تو مسجد بیا برو بود . صدای آرش را از پشت سر شنید « سلام » مصطفی به اطرافش نگاه کرد . آرش پشت سرش بود « سلام آرش جان » آرش گفت « خلبانی ؟ » چشمش به لباس خلبانی تن مصطفی بود . مصطفی لبخند زد « هنوز دانشجو ام ولی چیزیش نمونده . » و کتاب ها را داد دست آرش « کتاب آوردم . بذارین تو کتابخونه تون . منم می تونم عضو بشم ؟ » آرش گفت « البته » و به کتاب ها نگاه کرد . بیشترش کتاب داستان بچه گانه بود « دستت درد نکنه . » مصطفی گفت « می خواستم برای بزرگا کتاب بگیرم ولی دیدم بچه ها بیشتر به کتاب احتیاج دارن . » آرش لبخند زد « کار خوبی کردی . بیا تا بهت رسید بدم . » مصطفی لب ها را جمع کرد « نه ممنون . نمی خوام . فقط می خوام عضو بشم . کارت صادر می کنین ؟ »
- نه هر کس که می خواد اسمشو تو دفتر می نویسیم .
- چرا کارت نمی دین ؟ راحت تره . 
- به مقوا و پول احتیاج داره 
مصطفی سر تکان داد « باشه با اجازه من می رم . » دست دراز کرد و با آرش دست داد « خدافظ » از مسجد زد بیرون . رفت تو کوچه . دید گلابتون دم در را جارو می زند . اخم کرد « اینجا چی کار می کنی ؟ » گلابتون قد راست کرد . جارو را نداخت با شادی سلام کرد . مصطفی گفت « سلام چرا بیرون اومدی ؟ » خنده از رو لب های گلابتون رفت « کار بدی کردم ؟ » 
- آره حالا برو تو .
گلابتون بغض کرد جارو را برداشت و رفت تو . مصطفی رفت تو و در را بست . رضا آمد تو حیاط « سلام » مصطفی گفت « سلام . » و توپید « تو دیدی خواهرت تو کوچه رو جارو می زنه هیچی نگفتی ؟ خجالت نمی کشی ؟ همه ش نصف توه . چهار سالشه . یکی میومد دم دهنشو می گرف و می بردش چی کار می کردی ؟ کی می فهمید ؟ ها ؟ باید کجا دنبالش می رفتیم ؟ » صداش بلند شد « چند روز بعد جنازه شو کنار خیابون پیدا می کردیم . یا اصلا می بردن بد بختش می کردن . » گلابتون را بغل کرد « دیگه تو کوچه نرو . باشه ؟ » گلابتون اشک ریخت مصطفی میوه را گذاشت تو آشپز خانه و رفت تو هال . رضا گوشه ای نشسته بود و بق کرده بود . مصطفی نرم گفت « دیگه تا وقتی من تو خونه نیستم هیچ کدومتون تو کوچه نرین . باشه ؟ ایشالا وقتی با مردم اینجا آشنا شدیم , فهمیدیم کدوم خونواده خوبه می تونین با بچه هاشون دوست بشین . با هم بازی کنین . » گلابتون را زمین گذاشت « دیگه هیچ وقت نباید بری تو کوچه رو جارو بزنی . » مو های دخترک را نوازش کرد « باشه ؟ » 
- باشه .
- آفرین دختر خوب .
و گلابتون را زمین گذاشت و رفت پیش رضا « من نمی خوام براتون مشکلی پیش بیاد . خدا می دونه که خیلی دوستون دارم . خیلی برام عزیزین . » گلابتون گفت « چه لباس قشنگی خریدی . » مصطفی نشست .« نخریدم . بهم دادن لباس خلبانیه » رضا از جا پرید « مگه خلبانی ؟ » 
- آره .
- مارم سوار می کنی ؟ 
مصطفی خندید « نه بابا . خلبان جنگنده نه مسافر بری . هواپیمای جنگنده فقط جای دو تا خلبانه . » گلابتون گفت « هواپیما ؟ همونایی که تو آسمون پرواز می کنه ؟ » 
- آره از همونا .
- خوش به حالت . 
مصطفی به رضا گفت « می ری میوه ها رو بشوری بیاری ؟ » رضا گفت « چشم . » و رفت . گلابتون گفت « عمو یه روز منو ببر هواپیماتو ببینم . » 
- نمی شه ولی یه دونه هواپیمای اسباب باز ی برات می خرم . 
گلابتون یکهو از جا جست . از شادی فریاد زد « داداش رضا عمو مصطفی می خواد برام اسباب بازی بخره

قسمت دوم داستانم (وبلاگ سال 84)
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی ۱۳۸۴ ساعت 16:18 شماره پست: 485
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است
 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفی از کنار حوض آب رد شد . باغبان باغچه را بیل می زد . مصطفی سلام کرد . باغبان سر برداشت « سلام مصطفی جان این چند روز کجا بودی ؟ » مصطفی گفت « هیچ جا واسه خودم یه خونه خیلی کوچولو گرفتم . می خوام یه مدتی مستقل زندگی کنم . بابا مامان حالا حالا ها که برنمی گردن . » راه افتاد به استخر خالی نگاه کرد و رفت تو وقتی برگشت دو هزار تومن تو دستش بود « بیا حقوق این ماهت . » باغبان گفت « این خیلی زیاده . » مصطفی پول را گذاشت رو لبه حوض « بابت این همه زحمتی که می کشی کمم هست . » پیر مرد گفت « آخه دوهزار تومن ؟ » مصطفی نشست لب استخر . زیر لب گفت « خدایا پنجاه متر کجا ؟ این کاخ سه هزار متری کجا ؟ » و به خانه نگاه کرد « راس راسی چه جای خوشکلی زندگی می کردم . » صدای باغبان را شنید « مگه دیگه نمی خوای اینجا زندگی کنی ؟ » مصطفی نگاهش کرد « چرا . ولی یه خونه واسه خودم گرفتم . پنجاه متر . پس انداز دو سالم بود . » 
- به بابات می گفتی پول یه خونه شیکو بهت می داد .
مصطفی گفت « می خواستم ببینم می تونم رو پای خودم وایسم یا نه ؟ دیدم می تونم . تاحالا که شده زحمت خود آدم خیلی مزه داره . میکانیکی کردن هیچ خیری نداشته باشه . بازم می تونم اگه یه روز ماشینم خراب شد خودم درستش کنم . » پیر مرد یکهو چیزی یادش آمد و گفت « راستی از ارتش اومدن دنبالت . گفتن برگرد . دیروز اومدن نبودی . . مرده می گفت . برای درست کردن نیروی هوایی احتیاجت دارن . » مصطفی از جا جست « راس می گی ؟ » پیر مرد گفت « آره مرده می گفت در خونه هرکی که زمان شاه از پادگان فرار کرده رفتن . حالا دوباره می ری تو ارتش ؟ » مصطفی پیر مرد را محکم بوسید « خوش خبر باشی بابا بهمن . خیلی خوبی . » قلبش به تپش افتاده بود و صورتش گل انداخته بود . دوباره پیر مرد را بغل کرد و بوسید . « خدافظ » و دوید و از خانه زد بیرون. 

**********************

به در کلید انداخت و در را باز کرد . وسایل پخت و پز خریده بود و مقداری هم خوراکی . وقتی به خانه رفت گلابتون تنها بود . گلابتون با شادی به استقبالش آمد « سلام , سلام . » مصطفی وسایل را زمین گذاشت , بغلش کرد « علیک سلام خانوم خانوما . رضا کو ؟ » دخترک گفت « نمی دونم . » 
- مگه هنوز خونه نیومده ؟ 
- نه نیومده .
مصطفی لبش را به دندان گرفت « شب شده , یعنی تا حالا کجا مونده ؟ » و فکر کرد « شاید کسی گولش زده . این بچه خیلی ساده س . » تنش مور مور شد . گلابتون را زمین گذاشت « خدارو شکر حالت خوب شده . برو تو دوباره سرما نخوری مریض شی . هوا سرده . » نایلون ها را برداشت و برد گذاشت تو آشپز خانه . دیروز رفته بود سه تا پیک نیکی گرفته بود و با ته مانده پولش وسایل پخت و پز و مقداری کاسه بشقاب خریده بود و مجبور شده بود برای خرج امروزش پول تو جیبی را که پدرش برایش گذاشته بود , استفاده کند . خواست از آشپز خانه بیرون برود , دید گلابتون دم در آشپز خانه ایستاده و نگاهش می کند . یادش افتاد که برای گلابتون دفتر و مداد نقاشی خریده . دفتر و مداد رنگی را از داخل یکی از نایلون ها در آورد و گرفت مقابل گلابتون « بفرما خانوم خانوما خوشت میاد ؟ » گلابتون دفتر و مداد رنگی را گرفت . پا های مصطفی را بغل کرد « ممنون عمو مصطفی » و از خوشحال بالا و پایین پرید و ذوق زده دوید و رفت تو هال . مصطفی سر تکان داد « چه دل پاکی داره . ببین با یه مداد رنگی شیش رنگ چقدر خوشحال شد . » وقتی به وسایل نقاشی متعدد زیبای خودش فکر کرد و به مداد رنگی شش رنگ گلابتون , دلش سوخت . پرتقال و سیب ها را ریخت تو ظرف و تو ظرف شویی شستش و با دوتا بشقاب برد تو هال . گلابتون وسط هال نشسته بود و نقاشی می کشید . ظرف میوه را همراه بشقاب ها گذاشت کنار گلابتون و نشست و برای گلابتون پرتقال پوست کند . گذاشت تو بشقابش « بخور دختر خوب . » نگران رضا بود « باید برم دنبالش . نکنه کسی گولش زده باشه . » گلابتون نقاشی را رها کرد و پرتقال را برداشت . مصطفی گفت « کاپشنتو میارم بپوش با هم بریم دنبال رضا . » گلابتون گفت « مگه داداشم کجاس ؟ » 
- چه می دونم خدا کنه بلایی سرش نیومده باشه .
با خودش گفت « چه اشتباهی کردم مسئولیتشونو قبول کردم . » از فکرش پشیمان شد « یعنی میذاشتم این طفل معصوم از سرما می مرد؟ جواب خدا رو چی بدم ؟ دختر به این عزیزی , ملوسی . » گلابتون را بوسید « زود تر پرتقالتو بخور بریم دنبال داداشت . » گلابتون پرتقال را گذاشت تو بشقاب « نمی خورم بریم دنبالش . » صدای در زدن آمد مصطفی از جا جست , رفت تو حیاط و در را باز کرد . رضا آمد تو سلام کرد . مصطفی داد زد « تا حالا کجا بودی ؟ مگه قرار نبود یه راس از مدرسه بیای خونه ؟ » و در را بست . گلابتون آمد « سلام داداش . کجا بودی ؟ » رضا به مصطفی نگاه کرد . بغض کرد , اشک ریخت « « بابام مرده . » مصطفی بهت زده نگاهش کرد « نه ! آخه چرا ؟ » رضا بریده بریده گفت « معتاد , بود , دیگه » مصطفی به گلابتون نگاه کرد . گلابتون ناراحت نبود . مصطفی فکر کرد شاید هنوز گلابتون معنی مرگ را درک نکرده . دخترک گفت « بابام مرد؟ » مصطفی آرام گفت « آره . » 
- مثل مامان ؟
- آره .
- می ره پیش مامان ؟ 
- آره .
گلابتون وحشت زده گفت « مامانمو اذیت می کنه . » رضا با تندی گفت « چی می گی دیوونه ؟ » مصطفی گفت با خواهرت درست حرف بزن رضا . » و گلابتون را نوازش کرد « نه گلم , اونجا دیگه خدا خودش از ماردت مراقبت می کنه . به پدرت اجازه نمی ده که مادرتو ببینه . » 
- مطمئنی ؟ 
- آره فدات شم . 
خیال گلابتون راحت شد مصطفی اشک های رضا را پاک کرد « کی دفنش می کنن ؟ » رضا گفت « شهرداری خاکش کرده . » گلابتون گفت « عمو مصطفی برام مداد رنگی و دفتر نقاشی خریده . » مصطفی هردو شان را برد تو . رضا گفت « بابام بد بود ولی من دوستش داشتم . » مصطفی نشست « مگه می شه آدم از باباش بدش بیاد ؟ بیا بشین . » گلابتون پرتقالش را برداشت . مصطفی کته سیب زمینی درست کرد و تا بعد از شام رضا و گلابتون به تنها چیزی که فکر نمی کردند پدرشان بود . مصطفی سفره را جمع کرد , نمازش را خواند و بعد نشست گوشه ای و رادیو جیبی اش را روشن کرد « رضا جان بیا . » رضا کنار مصطفی نشست . مصطفی گفت « هیچ وقت بدون خبر , بدون اجازه من هیچ جا نرو . خونه هیچ کسم نرو . خیلی خطر داره بلایی سرت میارن که تو خوابم ندیدی . » رضا گفت « باشه . قول می دم .» 
- دیگه نبینم سر خود جایی بری . 
- باشه نمی رم . 
مصطفی اخبار را که گوش داد رادیو را خاموش کرد « بچه ها درو بروی هیچ کس باز نکنین . من خودم کلید دارم می تونم بیام تو . » برخاست . گلابتون گفت « کجا میری ؟ » مصطفی کاپشن را از چوب رختی برداشت « می رم تو خیابون در رو به روی کسی باز نکنین ها . » رضا گفت « باشه به روی هیچ کس باز نمی کنیم . » مصطفی رفت تو حیاط و کفش به پا کرد . هوا به شدت سرد شده بود و برف می آمد . کاپشن پوشید و از خانه زد بیرون کوچه خلوت بود و ساکت . سرکوچه سه چهار تا از جوان های محل کشیک می دادند . اسلحه داشتند . مصطفی رفت طرف آرش « سلام » آرش جواب سلامش را داد . مصطفی با بقیه سلام و احوال پرسی کرد . کنار حلبی که توش آتش افروخته بودند ایستاد « می تونم همراهتون نگهبانی بدم ؟ » آرش نگاهش کرد « بفرما . فقط فردا برو به حاج آقا کریمی بگو . » مصطفی فهمید که هیچ کدامشان به او اعتماد ندارند . گفت « شما با من مشکلی دارین ؟ » امیر لبخند زد « این چه حرفیه ؟ » و سیاوش فقط لبخند زد و عباس حتی لبخند هم نزد . آرش گفت « دیروز یه نفرو شهید کردن . همین طوری وسط خیابون دو تا موتور سوار بودن زدن و رفتن . » مصطفی سر تکان داد « دیدمش که روی زمین افتاده بود . خونواده ش اینجا زندگی می کنن ؟ » آرش آه کشید « نه نمی شناختمش . » 
- شما خیلی وقته که اینجا زندگی می کنی ؟ 
- از وقتی که به دنیا اومدم . چطور مگه ؟ 
- همین طوری .
پیر مردی از راه گذشت . سیاوش و امیر و آرش و عباس سلامش کردند . مصطفی سلام کرد . پیرمرد با خوش رویی جواب همه شان را داد و رفت . مصطفی گفت « چه پیر مرد خوبی . » پیکان سفیدی از راه می گذشت . سیاوش جلویش را گرفت « سلام خسته نباشین . » مرد پیاده شد « سلامت باشین . » زن پیاده شد . سیاوش ماشین را بازرسی کرد بعد گفت « ببخشید که وقتتونو گرفتم . » مرد گفت « خواهش می کنم . » زن سوار شد . مرد با سیاوش دست داد « خدافظ . » و سوار شد و پیکان راه افتاد . آرش گفت « قراره یه کتابخونه تو مسجد درست کنیم . تو کتاب داری که اهدا کنی ؟ » مصطفی گفت « نه زیاد ولی اگه چیز بدرد بخوری پیدا کردم براتون میارم . » عباس گفت « من می رم تو کوچه ها رو بگردم . » 

قسمت اول داستانم (وبلاگ سال 84)

+ نوشته شده در شنبه سوم دی ۱۳۸۴ ساعت 19:1 شماره پست: 486

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

 این پست مال وبلاگ قدیمم بود با این آدرس از توی سایت آرشیو پیداش کردم تاریخ امروز 18 تیر 94

 

مصطفي لبش را مكيد . هواي غروب سرد بود و پارك خلوت خلوت . جواد گفت « مي خوان ارتشو سامان دهي كنن , گفتن برگردين . برمي گردي ؟ » مصطفي گفت« چرا برنگردم ؟ از خدامه . » سرما تو تنش نفوذ كرد لرزيد . بهرام گفت « من فكر مي كردم سپاه كه تاسيس شد جاي ارتشو مي گيره . وقتي از پادگان فرار كرديم پيش خودم گفتم هيچ وقت نمي تونم برگردم . مردم هنوز به ارتش به چشم ماموراي شاه نگاه مي كنن . » مصطفي سنگ ريزه جلوي پايش را با نوك كفش پراند « درست مي شه , تو هم انقدر بدبین نباش » جواد گفت « من باید برم خونه شما ها نمی رین ؟ » مصطفی گفت « من حوصله خونه رو ندارم . هیچ کس نیست » جواد و بهرام خداحافظی کردند و رفتند مصطفی رو نیمکتی نشست خسته بود سرخی غروب رفته بود , صدای سرفه شنید . به اطرافش نگاه کرد دوباره صدای سرفه آمد و بعد صدای خفه پسرکی را شنید « ساکت باش الان می مفهمه » یکهو خم شد زیر نیمکت را نگاه کرد . سایه دو بچه را دید مقابل نیمکت رو پنجه نشست یکیشان سرفه کرد مصطفی دست دراز کرد تا بچه ها بیرون بیاورد . صدای باز شدن ضامنداری را شنید و صدای تند پسرک را « به خواهرم دست نزن » مصطفی گفت « خواهرت مریضه , اینجا باشه می میره من بهتون کاری ندارم , می بریمش دکتر بعد هرجا خواستی برو » پسرک با نفرت گفت « دروغگو می بریمون زندون . »
- نه به خدا نمی برمتون زندون . قسم خوردم دیگه قول دادم .
و هیکل کوچکی را لمس کرد گرفتش و آوردش بیرون . دختر بچه کوچکی بود . تکه پتوی کوچکی دورش پیچیده شده بود . دخترک مچاله شد سرفه کرد , سرفه کرد رنگش کبود شد. پسر بچه هشت , نه ساله ای از زیر نیمکت بیرون خزید . ضامن داری دستش بود . مصطفی دخترک را بغل کرد چهار ساله بود . دختر نحیف و بی رنگ و رویی بود لباس تنش به شدت کهنه بود . موهایش سیاه بود و چرب و ژولیده . مصطفی برخاست « ببریمش دکتر » پسرک نگاهش کرد « پول دارو ها رم می دی ؟ » مصطفی گفت « آره اون چاقو رو ببند » پسرک چاقو را بست و دنبال مصطفی راه افتاد . مطب دکتر نزدیک بود و تو سالن انتظار مریض موج می زد . . . دکتر گفت « اینا بچه های ولگردن پدر مادر درستی ندارن . خونه تونو یاد می گیرن برات درد سر درست می شه . » مصطفی به دخترک نگاه کرد . پسر کنار خواهرش ایستاده بود و چشم دوخته بود به مصطفی . دکتر نسخه را داد به مصطفی « به حرف من گوش کن » مصطفی دخترک را بغل کرد تشکر کرد و از مطب زد بیرون . به ساعتش نگاه کرد . ساعت هنوز هفت بود « خدایا کجا ببرمشون تو خیابون نمونن ؟ » به پسر نگاه کرد رفتند تو دارو خانه , داروخانه شلوغ بود . مصطفی جمعیت را شکافت . نسخه را گذاشت رو پیشخوان « سلام آقای دکتر بی زحمت پول دارو هارو حساب کنین من تقدیم کنم وقتی نوبتمون شد یه پسری می گیره » دکتر سرتکان داد « هفده تومن » مصطفی پول را گذاشت جلو دست مرد و رفت پیش پسرک « ببین پسر جون , هر وقت اسم خواهرتو گفت برو دارو هارو بگیر . منتظر باش تا من برگردم . مراقب خواهرتم باش همراه هیچ کسم نری خیلی خطرناکه » و دخترک را زمین گذاشت و از دارو خانه زد بیرون . . . بنگاه دار گفت « خدا می دونه یه ماه دنبال خونه ای هستم که می خوای . ولی با پولی که تو داری این خونه ای که می خوای پیدا نمی شه . » مصطفی آه کشید « پس هیچی ؟ » مرد گفت « یه خونه هست که پنجاه متره هنوز سفید نشده دیوار حیاطشم آجره فقطم حمومش کاشی شده دیگه آشپزخونه و گلاب به روت دستشوییش هنوز گلگچه . کسی هم توش نیست . پول نداشته باقی شو بسازه . » مصطفی گفت « عیبی نداره . چقدر؟ » « از قیمتی که تو می خوای ارزون تره . » مصطفی بیتاب شد « چقدر ؟ » مرد گفت « هفتاد تومن » 
- من الان بهش احتیاج دارم . فردا صبح هفتاد هزار تومن از بانک می گیرم بهتون می دم . 
مرد برخاست « بریم در خونه ش بهش بگم . اگه کلید داد برو توش . » . . . مغازه ها نیمه بسته بودند . وقتی به داروخانه رسید از نفس افتاده بود . داروخانه هنوز شلوغ بود . رضا و گلابتون دم در نشسته بودند . کیسه دارو ها تو دست رضا بود . مصطفی گلابتون را بغل کرد « ببخشید که دیر کردم . همراهم بیاین خونه من » رضا گفت « نه نمیایم خواهرمو بده » مصطفی گفت « اگه خواهرت تو این سرما بیرون بمونه می میره ها » گلابتون می لرزید سرفه می کرد . مصطفی گفت « همراهم میاین ؟ » رضا بغض کرد « باشه » . . . . مصطفی از وانت پرید پایین . دو جوان پاسدار اسلحه به دست جلو آمدند « کجا می رین ؟ » مصطفی لبخند زد « واسه خونه م وسیله خریدم . » و چند ورق از تو جیب بلوزش در آورد « اینم فاکتوراش » یکی شان ورقه ها گرفت « البته سو تفاهم نشه بلاخره باید مراقب بود . مام مسولیم . » مصطفی سر تکان داد « می دونم » جوان دیگر گفت « همین پریروز یکی رو کشتن , دو تا موتور سوار بودن » مصطفی گفت « خب من همسایه جدیدتون می شم . اسمم مصطفی س مصطفی نیکو » جوانی که فاکتور ها دستش بود گفت « اسم منم آرشه دوستمم امیر . » بعد فاکتور ها را داد دست مصطفی » و تو بار وانت را نگاه کرد . مصطفی گفت « شما نفت دارین ؟ فقط به اندازه ای که یه علائدین تا صبح روشن بمونه و دو نفر بتونن حموم برن .» امیر گفت « ما تو خونه مون نفت داریم . خونه تون کجاس ؟ » مصطفی گفت تو همین فرعی پلاک یازده » راننده سر کشید « می شه بریم ؟ » آرش گفت « برین به سلامت . » مصطفی رفت روبار و وانت از جا کنده شد . دم خانه ایستاد , مصطفی پیاده شد و رفت طرف اتاقک وانت « پیاده شین » رضا پیاده شد مصطفی گلابتون را بغل کرد « بی زحمت آقای راننده شمام بیان کمک . دستتون درد نکنه . » رضا آرام گفت « مگه خونه تون هیچی نداره ؟ » 
- نه همین الآن گرفتم . می خوام توش زندگی کنم . 
رضا با تردید به مصطفی نگاه کرد , دنابالش رفت تو خانه . خانه پنجاه متری نیم سازی بود در دستشویی و آشپزخانه به حیاط باز می شد مصطفی گلابتون را زمین گذاشت و رفت و صداش آمد « بیا پسر جون , کمک کن تا کار زود تر تموم بشه .» چیدن وسایل خانه یک ربع طول کشید . یک موکت و یک علائدین و چند تا پتو و بالش و و یک ساک که رضا نفهمید ساک به چه کار می آید . . مصطفی مزد راننده را داد و در را بست . رفت توهال گلابتون گوشه ای دراز کشیده بود و سرفه می کرد . خانه سرد بود . صدای در آمد . مصطفی برگشت توحیاط «اومدم» در را باز کرد . آرش پشت در بود , پیت نفت دستش بود . مصطفی سلام کرد . آرش گفت « سلام نفت آوردم » مصطفی در را بیشتر باز کرد « دستت درد نکنه تو زحمت افتادی بفرما تو » آرش پیت را گذاشت تو حیاط « نه من می رم . » مصطفی گفت « پولش چقدر می شه ؟ » آرش لبخند زد « اصلا حرفشم نزن . مگه چقدره ؟ » 
- چند لیتره ؟
- بیست لیتر.
مصطفی از تو جیبش پول در آورد . پول نفت را جدا کرد « بفرما دستت درد نکنه . » آرش سر تکان داد « نه نه اصلا » 
- منم نفت نمی خوام . می تونی ببریش .
- آخه خب هرچی باشه همسایه اییم .
- نه ممنون نمی خوام . 
آرش پول را گرفت . مصطفی لبخند زد « تو زحمت افتادی دستت درد نکنه . شرمنده ت شدم » 
- اختیار داری این چه حرفیه . با اجازه من برم .
- به سلامت .
آرش خداحافظی کرد و رفت مصطفی در را بست و پیت را برد تو آشپز خانه اول تو آبگرم کن آب ریخت و بعد تو علائدین . کیسه دارو های گلابتون را برداشت « چرا سرپا وایسادی رضا جان بشین . » رضا نشست دارو ها را ریخت روفرش به قرص و شربت ها نگاه کرد . گلابتون وحشت زده نشست « من آمپول نمی زنم . » برخاست و دوید و رفت پشت رضا ایستاد « داداش من خوب شدم . » افتاد گریه , سرفه کرد صدایش خشن تر شد . رضا گلابتون را بوسید « خوب می شی . » مصطفی برخاست « آمپول که ترس نداره » گلابتون جیغ کشید , فرار کرد و رفت تو حیاط . مصطفی دنبالش دوید . گرفتش . گلابتون جیغ می زد , پا به زمین می کوبید . رضا دم در بود « نمی شه آمپول نزنه ؟ » مصطفی گفت « نه . » و رفتند تو آمپول زدن که تمام شد گلابتون از شدت جیغ و داد بی حال شده بود . مصطفی نوازشش کرد « دارو هاتو بخور تا زود زود خوب بشی . » رضا گفت « آقا چرا ما رو آوردی اینجا ؟ » مصطفی گفت « خوب نیست دوتا بچه تو این سرمابیرون بخوابن خواهرت حالش خیلی بده . » گلابتون هق هق کرد . داروی تو قاشق را خورد . رضا گلابتون را نوازش کرد « دیدی تموم شد ؟ » مصطفی برخاست رفت تو آشپزخانه به درجه آبگرم کن نگاه کرد , برگشت تو هال « بچه ها آب گرمه پا شین ببرمتون حموم . شب راحت بخوابین » . . . مصطفی کمک کرد تا گلابتون بلوز نخی را پوشید بعد بلوز پشمی نارنجی را تن گلابتون کرد , بعد بوسیدش « دختر خوشکل » علائدین را نزدیک کشید , به رضا نگاه کرد بلوز پشمی آبی بهش می آمد هردوشان تمیز شده بودند . مصطفی شانه را برداشت و شروع کرد به شانه کردن مو های گلابتون . گفت « کی کتکت زده عزیز خانوم » گلابتون به رضا نگاه کرد , بعد به مصطفی نگاه کرد « کسی کتکم نزده » 
- قرار نشد دروغ بگی خانوم خوشکله تمام بدنت کبود شده بود.
گلابتون بغض کرد « بابام » 
- چرا ؟
گلابتون اشک ریخت « بابام گفت باید برم گدایی » مصطفی بهت زده گفت « رفتی گدایی ؟ » 
- آره 
رضا با تندی گفت « هیچی نگو » مصطفی گفت « بابات چه کاره س ؟ » گلابتون گریه کرد « هیچی معتاده . » رضا تند جلو آمد گردن گلابتون را گرفت و فشار داد « گفتم هیچی نگو . » مصطفی محکم زد رو دست رضا . با عصبانیت گفت « خجالت بکش این چه رفتاریه ؟ » و گلابتون را بوسید « گریه نکن دختر خوب , عزیز دلم , گریه نکن دیگه . » و بغلش کرد , به رضا نگاه کرد « چرا از خونه فرار کردین ؟ » گلابتون در آغوش مصطفی فرو رفت « بابام می خواد منو بفروشه به عباس آقا و زنش » هق هق کرد « داداش رضا گفت فرار کنیم . اونا منو اذیت می کنن رضا رم اذیت می کننن . » رضا زد زیر گریه . مصطفی بغض کرد گلابتون را نوازش کرد اشک هایش را پاک کرد « گریه نکن خانوم خوشکله . گریه نکن رضا جان . حالا که اینجایین . , خواهرتم حالش خوب می شه . ایشالا پدرتم اعتیادشو ترک می کنه . می خواین اینجا پیش من بمونین ؟ » و مو های گلابتون را نوازش کرد « مادرتون کجاس ؟ » رضا اشک چشمانش را پاک کرد « مریض بود مرد . » بغض کرد و دوباره اشک ریخت « ای کاش مام می مردیم » مصطفی گفت « خدا نکنه » لبخند زد « گریه نکن دیگه . شما می تونین پیش من باشین . به شرط اینکه پدرتون جا تونو نفهمه . بیاد اذیت کنه ایشالا وقتی خوب شد برمی گردین پیشش » رضا با امیدواری گفت « می تونیم پیش شما باشیم ؟ » مصطفی سر تکان داد . گلابتون آرام شد . مصطفی آه کشید , فکر کرد « چه بچه های زود باوری . اگه کسی دیگه بود راحت می تونست گولشون بزنه . » گفت « مدرسه می ری ؟ » رضا گفت « ثلث اول ترک تحصیل کردم . » 
- کلاس چندمی ؟ 
- سوم .
مصطفی گلابتون را گذاشت زمین مو هایش را شانه کرد « بعدا برو شناسنامه خودتو خواهرتو بیار بابات نفروشش . پرونده تو از مدرسه ت می گیرم می برم یه مدرسه خوب ثبت نامت می کنم .» رضا جلو آمد . مصطفی را بوسید « خیلی خوبی آقا . » مصطفی لبخند زد « بابات نفهمه دوباره بیاد اذیتتون کنه . من سعی می کنم کاری کنم که ترک کنه بعد دوباره با هم زندگی می کنین . پدرتون مرد خوبی می شه . » روسری سفیدی را به سر گلابتون بست « من می رم شام بگیرم . تا صدای منو نشناختین درو باز نکنین ها . » رضا گفت « باشه . » مصطفی رفت وقتی برگشت ساعت از یازده شب گذشته بود رضا و گلابتون خواب بودند . نایلون ظرف های یکبار مصرف را زمین گذاشت کنار بچه ها نشست . کاپشن را در آورد . آرام رضا را تکان داد « رضا جان پاشو شام آوردم » چشمان رضا باز شد . گلابتون سرفه کرد . مصطفی با انگشت گونه گلابتون را نوازش کرد « گلابتون جان دختر خوب پا شو » گلابتون وحشت زده از خواب پرید , نفس نفس می زد , بغض کرد « بابام اومده ؟ » مصطفی گلابتون را بغل کرد « آروم آروم . شام آوردم . دختر ناز » گلابتون زد زیر گریه « دادااااش » رضا نشست . مصطفی گلابتون را نوازش کرد « رضا اینجاس . برات شام آوردم گریه نکن عزیزم . چقدر داغی دختر ناز » و بعد ظرف یکبار مصرف در داری را همراه قاشق از تو نایلون در آورد . در ظرف را باز کرد بوی سوپ جوجه گلابتون را آرام کرد . رضا آب دهانش را قورت داد . مصطفی گفت برای تو چلو کباب گرفتم . خیلی خوش مزه س . یکی از ظرفا مال توه . » و ظرف سوپ را داد دست گلابتون و دست کشید به پیشانی دخترک « بخور تا زود تر خوب شی » دلش برای گلابتون سوخت مثل قحطی زده ها غذا می خورد « خیلی داغی قشنگم . ولی خوبه دیگه مثل قبل سرفه نمی کنی . » گلابتون در کمتر از پنج دقیقه سوپ را خورد . رضا زود تر غذایش تمام شده بود . دانه آخر برنج ته ظرفش را هم خورده بود . مصطفی گفت « اگه می خوای اون یکی رم بخور . من بعد از ظهر یه ساندویچ بزرگ خوردم . » رضا به ظرف نگاه کرد نه ممنون سیر شدم . » گلابتون گفت « من از اونا می خوام . » مصطفی لبخند زد « نه نمی شه . برات بده . ایشالا وقتی خوب شدی . » گلابتون را زمین گذاشت « بخواب دختر خوب . » گلابتون دراز کشید . چشم دوخته بود به ظرف چلو کباب . مصطفی دست گذاشت رو چشم های گلابتون « بخواب دیگه . » رضا گفت « بابا مامانت مردن ؟ » 
- خدا نکنه .
- نگران نمی شن که نمی ری خونه ؟ 
- نه بابا . رفتن مسافرت . تا سه چهار ماه دیگه م برنمی گردن . رفتن سفر اروپا .
چشمان رضا گشاد شد « وای چقدر پول دارین . » مصطفی پوزخند زد « بابا مامانم پولدارن من که پولدار نیستم . » 
- واسه چی ؟ 
- پول اونا که مال من نیست . 
- بهت نمی دن ؟ 
- چرا می دن زیادم می دن منتها من می خوام روی پای خودم وایسم .
- آخه چرا ؟ 
- همینطوری .
- بابات کتکت می زنه ؟ 
مصطفی خندید « تا دلت بخواد . » 
- تو که بزرگی . 
- بگیر بخواب وقت گیر آوردی تو این نصف شب ؟ 
به گلابتون نگاه کرد . خواب خواب بود . رضا هم خوابید . . . مصطفی با ضربه محکمی از خواب پرید « وای خدا . » نفس عمیقی کشید گلابتون غلت زد و پاش آمد زیر گلوی مصطفی و فشار داد . مصطفی نشست . دید گلابتون چرخیده و او بوده که محکم به مصطفی زده . گلابتون غلت دیگری زد و کاملا سر ته شد « این بچه چرا اینجوری می خوابه ؟ » دست گذاشت رو پیشانی گلابتون . تب نداشت و بالش را گذاشت زیر سرش و پتو را کشید روش . به رضا نگاه کرد . دید که دو متر از جایی که قبلا بوده دور شده و رفته دم در . برخاست رضا را برداشت و گذاشت سر جایش . علائدین را گذاشت گوشه اتاق . برگشت سر جایش . گلابتون جلو خزیده بود و بالش حالا زیر شکمش بود .